به حضرت عباس نوکرتم! (قسمت اول)

گفت و گو با اميرعلي اصغر مطلق

اشاره:

سال 1351 خلباني ام را از دست رئيس جمهور پاکستان گرفته ام . بچه شر و شوري بودم. روي زمين بند نمي شدم. از جاي سقف دار بدم مي آيد. به شمال که مي روم در بالکن مي نشينم. من تمام سلول هايم در پرواز آقا فعال بود. براي حفظ جان آقا. کروي بودن زمين را ديده ام، گنبد دوار را ديده ام. ساعت سه نيمه شب، عظمت خداوند را ديده ام. الله اکبر، سبحان الله، الله نور السموات والارض، ما کجاييم؟ هستي اوست، ما هيچ هستيم. اين را توي آسمان فهميدم.
پادري ورودي آپارتمان، چيزي نظر ما را جلب کرد که هر که جاي ما هم بود مثل ما شگفت زده مي شد. قاليچه اي افتاده بود با تصوير يکي از سران پرادعاي جهان (عربي يا غربي اش را ديگر نمي گويم) که آوازه ي انقلابي اش گوش جهان را کر کرده است؛ اما... از روي آن گذشتيم. بعدا توي مصاحبه اش گفت که در يک سفر با آقاي هاشمي رفسنجاني به کشور [...] اين قاليچه را به ما هديه کردند، تا آن را قاب بگيريم!
مهمان داشت؛ دوست دوران کودکي اش که او را به زور و ترفند خلبان کرده بود. شام که خورديم، در هال خانه اش قدم زديم. تصاوير امام و آقا و يک عکس زيبا از شهيد عباس بابايي را زينت بهترين جاي خانه اش کرده بود. ماکت هاي کوچکي از انواع و اقسام هواپيماهاي شکاري و سوخت رساني بر روي شومينه و وسايل و کوچک و بزرگ ديگر در گوشه و کنار هال يادگار مي بود که از سفر به کشورهاي مختلف با خود آورده بود.
بر روي زمين نشستيم و ضبط را در کنار فلاسک چاي گذاشتيم. فلاسکي که در نشست شب تا سحر ما، بارها و بارها پر و خالي شد. تيمسار با هر چايي يک سيگار دود مي کرد و چنان حرفه اي و با احساس حرف مي زد که گويي تمام کتاب هاي معاني بيان و آيين سخن وري را از حفظ بود و شغل او نه خلباني، که يک سخنران بود. نقطه ي شروع، نقطه ي اوج و نقطه ي فرود سخنانش انصافا محشر بود. حرف ها و خاطراتش سوز خاصي داشت...
در خانواده اي کاملا مذهبي به دنيا آمدم. زيارت عاشورا و نماز شب مادرم تا 84 سالگي ترک نمي شد. از پنج سالگي يادم است که مي گفت نمازتان را بخوانيد تا شامتان را بدهم. اين توي زندگي ما بوده. خانم من 29 سال پيش چادري بود. تنها خلباني بودم که آن موقع خانمش چادري بود.
توي شيراز فرمانده ي پايگاهمان احضارم کرد. رفتم دفتر. گفت: شنيدم خانمت را آورده اي، مبارک باشد. بچه ها مي گويند خانمت چادري است. گفتم، بله. گفت: تف به روت، خجالت نمي کشي؟ توي اين پايگاه، چهار - پنج هزار پرسنل داريم و هزار و پانصد افسر خلبان. يک خلبان زنش چادري نيست. تو فردا مي خواهي خانمت را بياوري باشگاه افسران. گفتم: جناب سرگرد، نمي آورم. گفت: آبروي خلبان ها را بردي. از کدام دهات زن گرفتي؟ برو فقط يک روسري بنداز سرش. تو فردا مي خواهي خلبان سرهنگ بشوي. اين دهاتي بازي ها يعني چه؟ گفتم: دوست ندارم خانمم را نامحرم ببيند.
به خانمم گفته بودم از خانه بيرون نيايد. شب ها با هم مي رفتيم بيرون و پارک و... تا سه ماه اين طوري بود. بعد منتقل شدم به تهران.
يک روز از استادم پرسيدم: جي سوت يعني چه؟ گفت: چه قدر حقوق مي گيري؟ گفتم 750 تومان. گفت دانشجوي دانشگاه افسري چقدر مي گيرد؟ گفتم: 150 تومان. گفت: اين 600 تومان اضافي پول خونتان است. اگر سي سال پرواز کني و زنده بماني، ديوانه ي آرامي خواهي بود. در هر پرواز خلبان، نزديک به ده تا از مويرگ هايش پاره مي شود. گفتم: استاد، اين طوري بعد از سي سال اصلا مويرگ نداري. گفت: مگر مي خواهي بعد از سي سال زنده بماني؟
استاد من آمريکايي بود. در آن زمان به ما مي گفتند که به هيچ عنوان نبايد با آمريکايي ها رابطه داشته باشيد. تصميم گرفتم با استاد آمريکايي ام رابطه برقرار کنم.
پرسيدم: شما چقدر حقوق مي گيريد؟ گفت: به پول ايران، صد و بيست هزار تومان که هشتاد هزار تومان آن حقوق است و چهل هزار تومان آن حق توحش. در کشورهاي آفريقايي حقوق ما صد و شصت هزار تومان است؛ يعني صد در صد حقوقمان را حق توحش مي گيريم.
اگر کتاب خاطرات ارتشبد فردوست را ديده باشيد، در زمان شاه اصلا خود شاه هم از خود اختياري نداشت. شاه يک مهره بود. دنيا به دست انگليس مي چرخيد. انگليسي ها خيلي زرنگ و فريب کار هستند. اگر عراق را نگاه کنيد مي بينيد که آمريکا چقدر کشته داده و انگليس ها چقدر! انگليس خيلي خود را به جاهاي خطرناک نمي اندازند.
در عمان به باشگاه افسران رفتيم شام بخوريم که يک افسر عماني آمد. من در آن زمان ستوان دوم بودم. رفتم پيش او. مي گفت مسئول آن فرودگاه است. گفتم: شما در کشورتان کسي را نداريد که بشود مسئول نيروي هوايي تان؟ حتما بايد انگليسي باشد؟ خلبان هاي شما هم انگليسي اند. گفت: من پسرعموي سلطان هستم. شما از سياست چيزي نمي فهميد. اگر انگليسي ها نبودند ما از تشنگي مي مرديم. ما چاه زديم براي آب، اما به نفت رسيديم. در کشور ما آب نيست. انگليسي ها هستند که براي ما آب مي آورند. گفتم: راست مي گويي. من حالي ام نيست.
توي بحبوهه ي شلوغي هاي انقلاب، ستوان گاردي شهرباني را توي نيروي هوايي ديدم. گفتم: جناب چه خبر؟ چرا اين فاشيست هاي اسلامي را نمي کشيد؟ گفت: چهار تا 1390 - c داريم مي بريم، بعد از ظهر مشهد را به هم بريزيم. گفتم: دمتون گرم. موفق باشيد. گفت: شب از اخبار صداش در مي آد. سريع مرخصي گرفتم و به بهانه ي اينکه بچه ام مريض است، رفتم خانه. لباسم را عوض کردم و با موتور رفتم بازار، پيش دايي ام. قضيه را گفتم. دايي ام پرسيد: چقدر مطمئني؟ گفتم: خودم صحبت کردم. او هم زنگ زد مشهد و قضيه را گفت. در مشهد مردم را جمع کردند جلوي فرودگاه و مجبور شدند هواپيماهاي 130 -c را برگردانند.
آقاي هاشمي رفسنجاني، قبل از انقلاب، توي هيئت ما صحبت مي کرد. ايشان را دايي ام مي آورد. آقاي هاشمي پس از سخنراني از بالاي بام مي رفت روي بام خانه پشتي، بعد نردبان مي گذاشتيم، مي رفت داخل خانه اي در کوچه ي بعدي که بنز دايي من پارک بود. منزل آقاي هاشمي در ستارخان بود. من هم آن زمان حرص رانندگي داشتم و با سرعت، ايشان را به منزلشان مي رساندم. آن قدر با سرعت مي رفتم که آقاي هاشمي مي گفت: اصغر آقا، پليس ما را نمي گيرد، ولي شما آخر ما را مي کشيد. بعد از مدت ها ايشان مرا در پروازها ديد. گفت: من شما را جايي ديده ام. گفتم: حاج آقا در پروازها خدمتتان بوده ام. گفت: نه، جاي ديگر ديده ام.
سرهنگ خاتون آبادي، رئيس عمليات فرودگاه مهرآباد بود؛ بچه ها مي گفتند خاتون آبادي پدر خانمش از درجه دارهاي ساواک بوده که فرار کرده رفته آمريکا. من مي گفتم: باشد. آبروي مردم را نبريد. باز خبر آوردند که زن و بچه اش را هم فرستاده آمريکا. باز اعتنا نکرديم. خبر آوردند که وسايلش را هم فروخته. ما مطمئن شديم که ايشان اگر يک جا بنزين پر کند و بلند بشود، در نيويورک مي نشيند و چه آبرويي از نيروي هوايي و جمهوري اسلامي خواهد رفت. من سرهنگ دو بودم و آقاي هاشمي را مي برديم اردوگاه نيروي هوايي که لب دريا است. او را که ديدم، آشنايي دادم. گفت: کلاهت را بردار ببينم. اصغر خودتي؟ چطوري رفيق قديمي؟ ديدي گفتم مي شناسمت. از حال دايي ام جويا شد و از زندگي ام پرسيد. بعد گفت: هنوز هم از اين کارها دست برنداشته اي ؟ گفتم: حاج آقا عرضي داشتم. نيروي اطلاعات کنار ما بود. گفتم: بگوييد اينها بروند. گفت: برويد. ما تازه به يک رفيق قديمي رسيديم. ولي اطلاعات خيلي تيز شد و آقاي هاشمي با آنها تند برخورد کرد. داستان سرهنگ خاتون آبادي را گفتم. گفت: با آبروي کسي بازي نمي کني؟ گفتم: مطمئنم. ايشان باز تأکيد کرد و من گفتم: نه حاج آقا مطمئنم و مسئوليت آن با من. چهار روز بعد که برگشتم، گفتند خاتون آبادي برداشته شد و از قبل، يکماه مرخصي خارج از کشور درخواست کرده بود و رفت. چند روز بعد که آقاي هاشمي را ديدم، سراغ خاتون آبادي را گرفت. گفتم: رفت آمريکا.
تيمسار امير فضلي، قجر بود. وقتي تيمسار شد، گفتند: تيمساري ات مبارک. گفت: چرا به من تبريک مي گوييد؟ به درجه ها تبريک بگوييد که آمده اند روي دوش امير فضلي. وقتي انقلاب شد، فرار کرد. الآن در آمريکا شوفر تاکسي شده است. چند روز اول تخليه اطلاعاتي مي کنند و بعد مي گويند برو بچر. تو اگر خوب بودي به مملکت خودت وفادار بودي.
دو يا سه ماه مانده بود به انقلاب که با سرهنگ معزي، خلبان شده، در يک پرواز با هم بوديم. از من پرسيد: اين مردم توي تظاهرات چه مي گويند؟ گفتم: مي گويند اعلي حضرت بايد بروند. گفت: شما هم مي رويد توي اين تظاهرات ها؟ گفتم: جناب سرهنگ، زن و بچه ام مي روند، ولي من بچه را توي پياده رو بغل مي کنم. چون توي کابين چند نفر بوديم، سرهنگ سريع حرف را عوض کرد. بعد از چند ساعت که نشستيم، بلندگو صدا زد: مطلق به دفتر. رفتم دفتر. سرهنگ معزي بود. از من کتاب مي خواست. کم کم به همديگر نزديک شديم. روزي در خانه ي معزي به او گفتم: سرهنگ، بيا به اين مردم خدمت کن و دستگاه پرشيرايز کارب (دستگاه اکسيژن مسافران) را قطع کن. تا همه ي سرنشينان، از جمله شاه بميرند. سرهنگ گفت: نمي شود. گفتم: پس من را بگذار خلبان چهارم و روز پريدن، خودت را به مريضي بزن و من تي هندل (T.handle) هواپيما را در مي آورم که موجب سقوط هواپيما مي شود. مرا با عصبانيت از خانه بيرون کرد.
شاه که پرواز کرد، پريدم داخل ساختمان و عکسش را شکستم. افراد ديگري هم که شجاعت پيدا کرده بودند تمام عکس هاي شاه را شکستند. يکي از همافرها به من گفت: بگذار من از اينجا بروم، بعد بشکن. گفتم: کجاي کاري؟ شاه رفت.
چند روز بعد از پيروزي انقلاب، معزي با بي سيم (SF) تماس گرفت که «مهرآباد، ما داريم مي آييم. به سرهنگ بگوييد ما مينيمم کورو (minimom coro نيمي از کادر پروازي) هواپيما را برداشته ايم، مي آييم». اين قضيه خيلي سريع پيچيد که سرهنگ دارد مي آيد و دنبال مطلق هم مي گردد. يکي مي گفت: چريک آورده مي خواهد مهرآباد را تسخير کند. هر کسي چيزي مي گفت. قرار بود يک ساعت بعد تماس بگيرد. من هم يک ساعت بعد آنجا بودم. گفت: آقاي مطلق، بگو تيراندازي نکنند به هواپيما. اين هواپيما مال بيت المال است. به او گفتم: نه تشريف بياوريد. به او اجازه نشستن داده شد. رفتم طرف هواپيما و سرم را کردم داخل کابين و سلام عليک کرديم. سرهنگ گفت: به اينها بگو اگر يک تير شليک کنند هواپيما منفجر مي شود. من هم رفتم بيرون داد زدم: «براي سلامتي سرهنگ معزي که هواپيما را برداشته آورده، صلوات.» سرهنگ گفت: مينيمم کورو آمده تا اينکه کسي شک نکند. سرهنگ و گروهش را در مدرسه رفاه دو ساعت نگه داشتند و آزاد کردند و ايشان را باز نشسته کردند. جنگ که شروع شد تعدادي از خلبان هاي بازنشسته از جمله معزي آمدند پايگاه يکم شکاري و هواپيما خواستند تا بدون حقوق براي مردم و کشور بجنگند و از جمله آنها بعضي از اخراجي هاي کودتاي نوژه بودند که بعضي هاي آنها شهيد هم شدند و عاقبت به خير شدند.
سازمان سيا شايد سي سال به يک نفر حقوق بدهد تا يک مأموريت را انجام دهد. حدود شش ماه قبل از رفتن، سرهنگ معزي، دو شخصيتي شد. سعي مي کرد مدام بيدار باشد. هر وقت بيدارش مي کردم منتظر بود دستگيرش کنند. با هراس از خواب بيدار مي شد. تا چند روز پيش از آن، از انقلاب دفاع مي کرد، اما سکوت کرد. ما مطلب را به اطلاعات گفتيم. هر چه گفتم، پي گيري نکردند. مي گفتم يکي نيروي اطلاعاتي با ما بفرستيد، ببينيد با چه کسي تماس دارد و به عقيدتي نيز گفتم. آنها مي گفتند آبروي فرد مسلمان را نريزيد؛ تا اينکه داريوش خيرخواه هواپيما را برداشت، رفت مصر. سرهنگ از من پرسيد: اگر تو توي هواپيما باشي و خلبان هواپيما را بخواهد فراري دهد، چه کار مي کني؟ گفتم: به علي ابن ابي طالب، پايم را مي گذارم روي اسپيد(Speed) تا هواپيما برود توي زمين، تا آيندگان بفهمند کسي هم هست جلوي آنها را بگيرد.
شبي که قرار بود بني صدر را ببرد، من ساعت يک نيمه شب، تيک آف بودم و قرار بود پرواز کنم روي همدان. معزي يازده شب تيک آف بود به طرف بوشهر. فردي به نام رضا ميرباقري بود که اگر خدا يک درجه او را شل مي کرد، لمس مي شد. بسيار بسيار گيج بود. خدا نگه داشته بودش. پول زياد به فقرا مي داد. وگرنه اگر پنجاه بار از خدا جان مي گرفت، شصت بار سقوط مي کرد. چون ميرباقري خيلي خنگ بود و حواس نداشت، معزي فقط با او مي رفت؛ يک ماه و نيم قبل از رفتن، هر شب تيک آف بوشهر را مي گرفت تا تمرين فرار کند.
من هم همان شب ساعت تيک آف داشتم. ساعت يازده مي آمدم گردان تا ساعت 11:30 پاي هواپيما باشم. يکي از بچه ها به خاطر چشمان رنگي اش معروف به محمود آمريکايي بود (که زمان آقاي خاتمي معاون وزير بازرگاني شد که آن زمان همافر بود.) به او گفتم: محمود! معزي اگر بخواهد خدمت بکند در بين خلبان ها هيچ کس نمي تواند مثل او خدمت بکند و اگر هم بخواهد خيانت بکند، همين طور. سرهنگ، خيلي دو شخصيتي شده. گفت: نمي توانيم قصاص قبل ازجنايت کنيم. قضيه را رد مي کرد. ساعت 11 که آمدم داخل، عباس سلحشوري با من بود. معزي ساعت 11 بلند شد برا ي بوشهر. گردان ما راديو داشت. معزي به گردان ما گفت: هواپيماي 707 ما يک موتورش رفته و از هفتاد مايلي در حال برگشت به طرف ورامين است. چند لحظه بعد خبر آوردند که سرهنگ معزي مخابره کرده که يک موتورش پس زده و در حال برگشت است. پنج دقيقه بعد هم گفتند يک موتور ديگر از همان طرف را از دست داد. من شک کردم و به عباس گفتم. عباس هم اعتنا نکرد و گفت: امکانش هست. در همين فاصله برج گفت: جناب سرهنگ معزي، روي ورامين الکتريکش را هم از دست داده. (يعني برق هواپيما رفت). باز به عباس گفتم من مشکوکم. تلفن را برداشتم و به فکوري زنگ زدم. چون از ورامين 1/30 ثانيه بعد بايد مي رسيد و حدود دو - سه دقيقه گذشته بود. به فکوري گفتم: معزي کسي نيست که سقوط کند! فکوري به من دستور داد که بپرم دنبالش. رادارهاي همدان و تهران را از کار انداخته بودند. رادار همدان يک شيء را ديده بود که روي کوه هاي کرکس و کوه هاي ساوه حرکت مي کند و دستور بود اگر شده تا داخل خاک ترکيه دنبالش برويم، هواپيما را بزنيم. ساعت حدود يک ربع به دوازده بود. آيند، پشت سرهنگ معزي بود و من پشت سر او بودم. آيند، ده مايل با معزي فاصله داشت و من چهار مايل به آيند، و صداي آيند را مي شنيدم که بر روي گارد به طوري که همه مي شنوند به سرهنگ گفت: جناب سرهنگ، من پشت سرتان هستم. به من گفته اند که شما را بزنم، برگرديد. معزي هم گفت: جناب، روي سر من گلوله گذاشته اند، شما لطف کن بيا کنار بال چپ من، خودت را به اين آدم نشان بده. معزي رفت داخل خاک ترکيه. آيند گفت: من ديگر سوخت ندارم و دستور داده اند برگردم. آيند و من برگشتيم.
اولين روز جنگ، يکي از پر هيجان ترين رويدادهاي زندگي اوست. چنان پر هيجان آن را تعريف مي کرد که ما هم خود را در عمق آتشي احساس مي کرديم که مي خواست فرودگاه مهرآباد و در پي آن، تهران را به خاکستر کند؛ آتشي که تيمسار اجازه نداده بود گر بگيرد...
خانه خواهرم کنار خانه ي ما بود. خواهرم آبگوشت درست کرده بود. روز سي و يکم شهريور 59 بود. ساعت 1/30 از در آمدم بيرون، بروم براي ناهار، پاکت سيگار و کبريتم را برداشتم که صداي بمب آمد. آن زمان اينجا بيابان بود و مهرآباد معلوم بود. چون يک ماه بعد از کودتاي نوژه بود، فکر کردم دوباره کودتا شده. مهدي، برادرم، را که 294 ترکش در بدن دارد، صدايش زدم. آن زمان يک موتور ياماها 750 داشتم و گفتم موتور را بيار. به سرعت لباسم را عوض کردم. سيگارم را يادم رفت بردارم. خودم را رساندم آزادي. به ديوار چين رسيدم (ديوار مهرآباد - ديوار نيروي هوايي) جعفر فخم، دم در مهرآباد بود که سرگرد بود و من ستوان يک بودم. پريد پشت سر من و گفت عراقي ها کوباندند. من ديدم يک هواپيما منفجر شده و باکساش پرتاب مي شود به بيست متر سوي آسمان. فنس را با لگد خرد کردم و رسيدم به يکي از همافرها. گفتم: علي، اين هواپيماي 707 چقدر بنزين داشت؟ گفت: جناب سروان، خالي بود، ولي به داد کناري آن برسيد که 185 هزار پوند بنزين دارد (يعني 85 تن بنزين). کنار آن هم يک جيمبو بود که 330 هزار پوند بنزين داشت (يعني 150 تن بنزين). مي توانست کل مهرآباد را 48 ساعت بسوزاند. اين معجزه اي بود که اگر بمب را يک دهم ثانيه زودتر رها کرده بود، مي خورد به آن. ما بايد اين هواپيماي کناري را خارج مي کرديم تا فاصله ي اين هواپيماي آتش گرفته با بقيه زياد شود. سريع اينجنير (Enjinier) و لودمستر (Loudmaster) را سوار موتور کردم و بردم پاي هواپيما. اينجنير، مهندسي پرواز است و لودمستر، بنزين مي دهد. موتور را کنار آشيانه گذاشتم. گفتم: علي، برق و هوا را بردار بيار. برق، دستگاهي است که به هواپيما وصل مي کنند و هوا هم توربين ها را مي گرداند و موتورها روشن مي شود. من از چرخ دماغ وارد کابين شدم و شيشه ها را باز کردم و علي برق و هوا را وصل کرد. جمعيت که همه مي ترسيدند، با اين کار جگردار شدند. پله را گذاشتند پاي هواپيما و يکي از بچه هاي پرواز آمد که خدا او را بيامرزد. گفت: اصغر چه کار مي خواهي بکني؟ گفتم: مي خواهم دو تا موتورهاي ايمبورد را روشن کنم و هواپيما را تاکسي کنم کنار. گفت: باشه. نشست روي سيت چپ و موتورها را روشن کرديم و آورديم بيرون و گفت: کجا ببريم؟ گفتم: بلند بشيم. به برج گفتم: 707 هستيم. مي خواهيم بلند بشويم. مراقب برج گريه اش گرفت و گفت: باند را زده اند. طول باند 13100 فيت است. گفت: 9300 فيتي باند را زده اند. هر فيت 32 سانت است و هر فوت 96 سانت. سمت راست باند به صورت اريب و ترکش هاي آن هم داخل باند است. به مهندس پرواز گفتم: ما چقدر بدويم مي توانيم پرواز کنيم؟ گفت: 10100 فيت بايد بدويم. در حالي که بمب در 9300 فيتي بود بايد از روي بمب رد مي شديم با آن همه ترکش. در جنگ ها هم مي گويند فرودگاه را بايد 40 دقيقه اي تخليه کرد. چون 45 دقيقه به 45 دقيقه مي زنند.
مردم از ديوارها آويزان شده بودند. گفتم: جناب سروان، اين ملت چشم اميدشان به ماست. گفت: آقاي مطلق، نمي توانيم بلند شويم. آمديم سر باند. به همايون که مهندسي پرواز بود، گفتم: با من تکي پرواز مي کني؟ گفت: بله جناب سروان. گفتم: آقاي رنجر (کسي که به اف چهارده و فانتوم ها بنزين مي دهد) با من پرواز مي کني؟ گفت: بله. گفتم: جناب سرگرد، وقت را تلف نکن. زنگ مي زنم گردان، يک نفر بايد از چرخ دماغ برود پايين. گفت: آقاي مطلق، من شما را تنها نمي گذارم. اول وحشت کرده بود. موقعي که ديد من مصمم هستم، شجاع شد. من تازه خلبان يکم شده بودم و تجربه نداشتم. آمديم سر باند و آنجا ديدم مسعود ناصري داد مي زند خلبان 707 چه کسي است؟ گفتم: منم جناب سرهنگ. گفت: مطلق، مي خواهي بلند بشوي؟ گفتم: بله. اولين هواپيمايي که بعد از بمب بلند شد 707 سنگين بود. گفت: به عبدلي بگو بمب منتها اليه سمت راست است و شما موقع بلند شدن منتها اليه سمت چپ برويد، بلند شويد و خدا نگه دارتون. به خدا سپردمتون.
گفت: بلند شويم جناب مطلق؟ گفتم: نه، صبر کن جناب سرگرد. ما ممکن است به وسيله ي ترکش ها بر روي باند منفجر شويم. اول اشهد خودمان را بگوييم.
اينجنير و لودمستر که پشت سر من بودند، همه اشهد گفتيم و زن بچه ي خود را به خدا سپرديم. بلند شديم، ولي قبل از بلند شدن هواپيما تکان خورد. به من گفت: يک سيگار به من بده. بنده خدا سالي يک بار سيگار مي کشيد. دست کردم در جيب و گفتم: جناب سرگرد، سيگارم را يادم رفت. رنجر لدمستري بود که پانزده سال به او مي گفتم Just the poke (فقط يک پک). چون سيگارهاي همه را روشن مي کرد و فقط يک پک مي زد و سيگار نداشت. همايون هم سيگاري نبود. رنجر يک بسته وينستون درآورد و گفت: بيا، اين عوض آن سيگارهايي که از تو در اين پانزده سال گرفتم.
سه - چهار هزار پا که بلند شديم، برج گفت: 707؟ گفتم: چيه؟ گفت: دو تا لاستيک هاي سمت راستت پودر شد. سرگرد گفت: چه کار کنيم؟ گفتم: همان طور که بلند شديم، مي نشينيم. خدا بزرگ است. گفت: کجا برويم؟ گفتم: جناب سرگرد، الآن اف چهارده ها از اصفهان بلند شدند و تشنه هستند. ما هم با دو سيستم بنزين فورد و اف چهارده بوديم و رفتيم به طرف اصفهان و با اف چهارده ها ارتباط برقرار کرديم و يکديگر را پيدا کرديم. روي کوه هاي کرکس کاشان بوديم. هشت تا اف چهارده تشنه بودند. چهار تا که بنزين گرفتند. پنج و شش که آمدند، بي سيم اعلام کرد هشت تا هواپيماي عراقي دارند مي آيند. چهارتايي که بنزين گرفته بودند رفتند به طرف آنها و سه تا از آنها را زدند و بقيه فرار کردند. اين مطلب را از اسير عراقي شنيديم که مي گفت با شانزده فروند آمديم اصفهان را بمباران کنيم. روي اصفهان، شهر اصفهان و خانه هاي سازماني را ديديم، ولي روي پايگاه غبار بود چشم بسته بمب هاي مان را ريختيم و برگشتيم عراق. دوباره با هشت فروند ديگر آمديم که سه تا از ما را زدند و بقيه برگشتند به سوي عراق.
بنزين مان تمام شده بود و مي خواستيم بنشينيم و به يکي از اف چهارده ها گفتم: زير هواپيماي ما برو و ما چرخ هاي مان را باز مي کنيم. ببين چه شده. گفت: چرخ هاي عقب سمت راست که فقط رينگ مانده و جلو کم باد به نظر مي رسد. يعني ما اصلا سمت راست چرخ نداشتيم. به برج مهرآباد گفتم: روي باندها کف (فم) بريزند تا جلوي جرقه را بگيرد. هواپيما در اين شرايط بايد مقدار بنزين موجود در باک را به حداقل برساند و بعد بنشيند تا خطر انفجار کم تر شود. مقدار بنزين را به حداقل رساندم. رسيديم روي ورامين. سرگرد مي لرزيد. رسيديم روي پادگان جي. هواپيما خيلي راحت نشست. موتور سمت چپ، يک وجب و چهار انگشت با زمين فاصله داشت. با جک و تخته، چرخ ها را باز کردند و چرخ نو برايش گذاشتند. اين همه معجزه در طول يک روز انجام شد.
منبع: مجله امتداد

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله