اقدامات مهم حضرت امام موسي بن جعفر عليهما السلام

بحث (1) ما در موجبات شهادت امام موسي بن جعفر عليهماالسلام است. چرا موسي بن جعفر را شهيد کردند؟ اولا اين که موسي بن جعفر شهيد شده است از مسلمات تاريخ است و هيچ کس انکار نمي کند . بنابر معتبرترين و مشهورترين روايات، موسي بن جعفر عليهما السلام چهار سال در کنج سياه چالهاي زندان بسر برد و در زندان هم از دنيا رفت؛ و در زندان، مکرر به امام پيشنهاد شد که يک معذرت خواهي و يک اعتراف زباني از او بگيرند، و امام حاضر نشد. اين متن تاريخ است.

امام در زندان بصره

امام در يک زندان بسر نبرد، در زندانهاي متعدد بسر برد. او رااز اين زندان به آن زندان منتقل مي کردند، و راز مطلب اين بود که در هر زنداني که امام را مي بردند، بعد از اندک مدتي زندانبان مريد مي شد.
اول امام را به زندان بصره بردند. «عيسي بن جعفر بن ابي جعفر منصور» . يعني نوه ي منصور دوانيقي والي بصره بود. امام را تحويل او دادند که يک مرد عياش کياف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود . به قول يکي از کسان او: اين مرد عابد و خداشناس را در جايي آوردند که چيزها به گوش او رسيد که در عمرش نشنيده بود.
در هفتم ماه ذي الحجه ي سال 178 [هجري] امام را به زندان بصره بردند، و چون عيدقربان در پيش بود و ايام به اصطلاح جشن و شادماني بود، امام را در يک وضع بدي ( از نظر روحي ) بردند. مدتي امام در زندان او بود. کم کم خود اين عيسي بن جعفر علاقمند و مريد شد. او هم قبلا خيال مي کرد که شايد واقعا موسي بن جعفر همان طور که دستگاه خلافت تبليغ مي کند مردي است ياغي که فقط هنرش اين است که مدعي خلافت است، يعني عشق رياست به سرش زده است. ديد نه، او مرد معنويت است و اگر مسئله ي خلافت براي او مطرح است از جنبه ي معنويت مطلب مطرح است نه اين که يک مرد دنيا طلب باشد.
بعدها وضع عوض شد. دستور داد يک اطاق بسيار خوبي را در اختيار امام قرار دادند و رسما از امام پذيرايي مي کرد. هارون ، محرمانه پيغام داد که کلک اين زنداني را بکن. جواب داد من چنين کاري نمي کنم. اواخر، خودش به خليفه نوشت که دستوربده اين را از من تحويل بگيرند و الا خودم او را آزاد مي کنم؛ من نمي توانم چنين مردي را به عنوان يک زنداني نزد خود نگاه دارم . چون پسرعموي خليفه و نوه ي منصور [دوانيقي ] بود، حرفش البته خريدار داشت.

امام در زندان هاي مختلف

امام را به بغداد آوردند و تحويل « فضل بن ربيع » دادند. فضل بن ربيع، پسر «ربيع:، حاجب معروف است. (2) هارون، امام را به او سپرد. او هم بعد از مدتي به امام علاقمند شد، وضع امام را تغيير داد و يک وضع بهتري براي امام قرارداد.
جاسوسها به هارون خبر دادند که موسي بن جعفر در زندان فضل بن ربيع به خوشي زندگي مي کند در واقع زنداني نيست و باز مهمان است. هارون امام را از او گرفت و تحويل «فضل بن يحياي برمکي» داد. فضل بن يحيي هم بعد از مدتي با امام، همين طور رفتار کرد که هارون خيلي خشم گرفت و جاسوس فرستاد. رفتند و تحقيق کردند، ديدند قضيه از همين قرار است، و بالأخره امام را گرفت و فضل بن يحيي مغضوب واقع شد.
بعد پدرش يحيي بر مکي، اين وزير ايراني عليه ما عليه براي اين که مبادا بچه هايش از چشم هارون بيفتند که دستور هارون را اجرا نکردند، در يک مجلسي سرزده از پشت سر هارون رفت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت: اگر پسرم تقصير کرده است، من خودم حاضرم هر امري شما داريد اطاعت کنم، پسرم توبه کرده است، پسرم چنين ، پسرم چنان . بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحويل گرفت و تحويل زندانبان ديگر به نام «سندي به شاهک» داد که مي گويند: اساسا مسلمان نبوده؛ و در زندان او خيلي براي امام سخت گذشت، يعني ديگر امام در زندان او هيچ روي آسايش نديد.

درخواست هارون از امام عليه السلام

در آخرين روزهايي که امام زنداني بود و تقريبا يک هفته بيشتر به شهادت امام باقي نمانده بود، هارون همين يحيي برمکي را نزد امام فرستاد و با يک زبان بسيار نرم و ملايمي به او گفت: از طرف من به پسرعمويم سلام برسانيد و به او بگوئيد بر ما ثابت شده که شما گناهي و تقصيري نداشه ايد ولي متأسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمي توانم بشکنم. من قسم خورده ام که تا تو اعتراف به گناه نکني و از من تقاضاي عفو ننمايي؛ تو را آزاد نکنم. هيچ کس هم لازم نيست بفهمد. همين قدر در حضور همين يحيي اعتراف کن، حضور خود هم لازم نيست، حضور اشخاص ديگر هم لازم نيست، من همين قدر مي خواهم قسمم را نشکسته باشم؛ در حضور يحيي همين قدر تو اعتراف کن و بگو معذرت مي خواهم، من تقصير کرده ام، خليفه مرا بخشيد، من تو را آزاد مي کنم، و بعد بيا پيش خودم چنين و چنان. حال روح مقاوم را ببينيد.
[سؤال:] چرا اينها « شفعاء دار الفناء» هستند؟ چرا اينها شهيد مي شدند؟
[جواب: چون] در راه ايمان و عقيده شان شهيد مي شدند، مي خواستند نشان بدهند که ايمان ما به ما اجازه ( همگامي با ظالم را ) نمي دهد. جوابي که به يحيي داد اين بود که فرمود: «به هارون بگو از عمر من ديگر چيزي باقي نمانده است همين» که بعد از يک هفته آقا را مسموم کردند.

علت دستگيري امام عليه السلام

چرا هارون دستور داد امام را بگيرند؟
براي اين که به موقعيت اجتماعي امام حسادت مي ورزيد و احساس خطر مي کرد، با اين که امام هيچ در مقام قيام نبود، واقعا کوچکترين اقدامي نکرده بود براي اين که انقلابي بپا کند ( انقلاب ظاهري) اما آنها تشخيص مي دادند که اينها انقلاب معنوي و انقلاب عقيدتي بپا کرده اند . وقتي که تصميم مي گيرد که ولايتعهد [ي] را براي پسرش «امين» تثبيت کند، و بعد از او براي پسر ديگرش «مأمون» و بعد از او براي پسر ديگرش «مؤتمن» و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت مي کند که همه امسال بيايند مکه که خليفه مي خواهد بيايد مکه و آنجا يک کنگره ي عظيم تشکيل بدهد و از همه بيعت بگيرد؛ فکر مي کند مانع اين کار کيست؟ آن کسي که اگر باشد و چشمها به او بيفتد اين فکر براي افراد پيدا مي شود که آن لياقت براي خلافت دارد اوست، کيست؟«موسي بن جعفر عليهما السلام».
وقتي که مي آيد مدينه، دستور مي دهد امام را بگيرند . همين «يحيي برمکي» به يک نفر گفت: من گمان مي کنم خليفه درظرف امروز و فردا دستور بدهد موسي بن جعفر را توقيف کنند.گفتند: چطور؟ گفت: من همراهش بودم که رفتيم به زيارت حضرت رسول صلي الله عليه و اله در مسجد النبي (3) وقتي که خواست به پيغمبر سلام بدهد، ديدم اين جور مي گويد: السلام عليک يا ابن العم ( يا : يا رسول الله ) بعد گفت: « من از شما معذرت مي خواهم که مجبورم فرزند شما موسي بن جعفر را توقيف کنم. ( مثل اين که به پيغمبر هم مي تواند دروغ بگويد) ديگر مصالح اين جور ايجاب مي کند، اگر اين کار را نکنم در مملکت فتنه بپا مي شود؛ براي اين که فتنه بپا نشود، و به خاطر مصالح عالي مملکت، مجبورم چنين کاري را بکنم، يا رسول الله! من از شما معذرت مي خواهم». يحيي به رفيقش گفت: خيال مي کنم در ظرف امروز و فردا دستور توقيف امام را بدهد.
هارون دستور داد جلادهايش رفتند سراغ امام . اتفاقا امام در خانه نبود. کجا بود؟ مسجد پيغمبر . وقتي وارد شدند که امام نماز مي خواند. مهلت ندادند که موسي بن جعفر نمازش را تمام کند، در همان حال نماز، آقا را کشان کشان از مسجد پيغمبر بيرون بردند که حضرت نگاهي کرد به قبر رسول اکرم عرض کرد: «السلام عليک يا رسول الله السلام عليک يا جداه» ببين امت تو با فرزندان تو چه مي کنند؟!
چرا( هارون اين کار را مي کند؟) چون مي خواهد براي ولايتعهد [ي] فرزندانش بيعت بگيرد. موسي بن جعفر که قيامي نکرده است. قيام نکرده است. امام اصلا وضع او وضع ديگري است، وضع او حکايت مي کند که هارون و فرزندانش غاصب خلافتند.

هارون و موسي بن جعفر عليه السلام

«مأمون» طوري عمل کرده است که بسياري از مورخين او را شيعه مي دانند، مي گويند: او شيعه بوده است، و بنابر عقيده ي من - که هيچ مانعي ندارد که انسان به يک چيزي اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل کند- او شيعه بوده است و از علماي شيعه بوده است. اين مرد مباحثاتي با علماي اهل تسنن کرده است که در متن تاريخ ضبط است. من نديده ام هيچ عالم شيعي اين جور منطقي ، مباحثه کرده باشد....
نوشته اند: يک وقتي خود مأمون گفت: اگر گفتيد چه کسي تشيع را به من آموخت؟ گفتند: کي ؟ گفت : پدرم هارون.من درس تشيع را از پدرم هارون آموختم، گفتند: پدرت هارون که از همه باشيعه وائمه شيعه دشمن تر بود. گفت در عين حال قضيه از همين قرار است. در يکي از سفرهايي که پدرم به حج رفت، ما همراهش بوديم ، من بچه بودم، همه به ديدنش مي آمدند، مخصوصا مشايخ، معاريف و کبار و مجبور بودند به ديدنش بيايند. دستور داده بود هر کس که مي آيد، اول خودش را معرفي کند، يعني اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلايش بگويد تا خليفه بشناسد که او از قريش است يا از غير قريش ، و اگر از انصار است خزرجي است يا اوسي .
هر کس که مي آمد، اول دربان مي آمد نزد هارون و مي گفت: فلان کس با اين اسم و اين اسم پدر و غيره آمده است. روزي دربان آمد و گفت: آن کسي که به ديدن خليفه آمده است مي گويد: بگو موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب . تا اين را گفت، پدرم از جا بلند شد ، گفت: بگو بفرماييد، و بعد گفت: همان طور سواره بيايند و پياده نشوند؛ به ما دستور داد که استقبال کنيد. ما رفتيم .مردي را ديديم که آثار عبادت و تقوا در وجناتش کاملا هويدا بود. نشان مي دادکه از آن عباد و نساک درجه اول است . سواره بود که مي آمد، پدرم از دور فرياد کرد: شما را به کي قسم مي دهم که همين طور سواره نزديک بياييد، و او چون پدرم خيلي اصرار کرد يک مقدار روي فرشها سواره آمد. به امر هارون دويديم رکابش را گرفتيم و او را پياده کرديم . وي را بالا دست خودش نشاند. مؤدب، و بعد سؤال و جوابهايي کرد: عائله تان چقدر است؟ معلوم شد عائله اش خيلي زياد است. وضع زندگيتان چطور است؟ وضع زندگيم چنين است. عوائدتان چيست؟ عوائد من اين است؛ و بعد هم رفت. وقتي خواست برود پدرم به ما گفت: بدرقه کنيد، در رکابش برويد، و ما به امر هارون تا در خانه اش در بدرقه اش رفتيم، که او آرام به من گفت تو خليفه خواهي شد و من يک توصيه بيشتر به تو نمي کنم و آن اين که با اولاد من بدرفتاري نکن.
ما نمي دانستيم اين کيست، برگشتيم، از همه ي فرزندان جري تر بودم، وقتي خلوت شد به پدرم گفت اين کي بود که تو اين قدر او را احترام کردي؟ يک خنده اي کرد و گفت: راستش را اگر بخواهي اين مسندي که ما بر آن نشسته ايم مال اينهاست. گفتم: آيا به اين حرف اعتقاد داري؟ گفت: اعتقاد دارم. گفتم: پس چرا واگذار نمي کني؟ گفت: مگر نمي داني « الملک عقيم؟» توکه فرزند من هستي، اگر بدانم در دلت خطور مي کند که مدعي من بشوي، آنچه را که چشمهايت در آن قرار دارد از روي تنت برمي دارم.
قضيه گذشت. هارون صله مي داد، پولهاي گزاف مي فرستاد به خانه ي اين و آن، از پنج هزار دينار زر سرخ، چهارهزار دينار زر سرخ و غيره . ماگفتيم لابد پولي که براي اين مردي که اين قدر برايش احترام قائل است مي فرستد، خيلي زياد خواهد بود. کمترين پول را براي او فرستاد: دويست دينار . باز من رفتم سؤال کردم، گفت: مگر نمي داني اينها رقيب ما هستند. سياست ايجاب مي کند که اينها هميشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زيرا اگر زماني امکانات اقتصادي شان زياد شود، يک وقت ممکن است که صدهزار شمشير عليه پدر تو قيام کند.

نفوذ معنوي امام عليه السلام

از اينجا شما بفهميد که نفوذ معنوي ائمه ي شيعه چقدر بوده است. (4) آنها نه شمشير داشتند و نه تبليغات، ولي دلها را داشتند، در ميان نزديکترين افراد دستگاه هارون، شيعيان وجود داشتند. حق و حقيقت خودش يک جاذبه اي دارد که نمي شود از آن غافل شد...
«علي بن يقطين» وزير هارون است، شخص دوم مملکت است، ولي شيعه است، اما در حال استتار، و خدمت مي کند به هدفهاي موسي بن جعفر ولي ظاهرش با هارون است. دو سه بار هم گزارشهايي دادند، ولي موسي بن جعفر با آن روشن بيني هاي خاص امامت زودتر درک کرد و دستورهايي به او داد که وي اجرا کرد و مصون ماند. در ميان افرادي که در دستگاه هارون بودند، اشخاصي بودند که آن چنان مجذوب و شيفته امام بودند که حد نداشت ولي هيچگاه جرأت نمي کردند با امام تماس بگيرند.
يکي از ايرانيهايي که شيعه و اهل اهواز بوده است مي گويد که من مشمول ماليات هاي خيلي سنگين شدم که براي من نوشته بودند و اگر مي خواستم اين ماليات هايي را که اينها براي من ساخته بودند بپردازم از زندگي ساقط مي شدم. اتفاقا والي اهوال معزول شد و والي ديگر آمد و من هم خيلي نگران که اگر او بر طبق آن دفاتر مالياتي از من ماليات مطالبه کند، از زندگي سقوط مي کنم. ولي بعضي دوستان به من گفتند: اين باطنا شيعه است، تو هم که شيعه هستي . اما من جرأت نکردم بروم نزد او و بگويم من شيعه هستم، چون باور نکردم. گفتم بهتر اين است که بروم مدينه نزد خود موسي بن جعفر ( آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند) اگر خود ايشان تصديق کردند او شيعه است از ايشان توصيه اي بگيرم.
رفتم خدمت امام .امام نامه اي نوشت که سه چهار جمله بيشتر نبود، سه چهار جمله آمرانه، اما از نوع آمرانه هايي که امامي به تابع خود مي نويسد، راجع به اين که «قضاء حاجت مؤمن و رفع گرفتاري از مؤمن در نزد خدا چنين است و السلام» نامه را با خود مخفيانه آوردم اهواز. فهميدم که اين نامه را بايد خيلي محرمانه به او بدهم. يک شب رفتم در خانه اش، دربان آمد، گفتم به او بگو که شخصي از طرف موسي بن جعفر آمده است و نامه اي براي تو دارد.
ديدم خودش آمد و سلام و عليک کرد و گفت: چه مي گوييد؟ گفتم: من از طرف امام موسي بن جعفر آمده ام و نامه اي دارم . نامه را از من گرفت، شناخت، نامه را بوسيد، بعد صورت مرا بوسيد، چشمهاي مرا بوسيد، مرا فورا برد در منزل. مثل يک بچه در جلوي من نشست، گفت: تو خدمت امام بودي؟! گفتم: بله . تو با همين چشمهايت جمال امام را زيارت کردي ؟! گفتم: بله. گرفتاريت چيست، گفتم: يک چنين ماليات سنگيني براي من بسته اند که اگر بپردازم از زندگي ساقط مي شوم. دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح کردند، و چون آقا نوشته بود ( هر کس که يک مؤمني را مسرور کند، چنين و چنان» گفت: اجازه مي دهيد من خدمت ديگري هم به شما بکنم؟ گفتم:بله . گفت: من مي خواهم هر چه دارايي دارم، امشب با تو نصف کنم، آنچه پول نقد دارم با تو نصف مي کنم، آنچه هم که جنس است قيمت مي کنم، نصفش را از من بپذير، گفت: با اين وضع آمدم بيرون و بعد در يک سفري وقتي رفتم جريان را به امام عرض کردم، امام تبسمي کرد و خوشحال شد.
هارون از چه مي ترسيد؟ از جاذبه ي حقيقت مي ترسيد « کونوا دعاه للناس بغير السنتکم » (5) تبليغ که همه اش زبان نيست، تبليغ زبان اثرش بسيار کم است؛ تبليغ تبليغ عمل است آن کسي که با موسي بن جعفر يا با آباء کرامش و يا با اولاد طاهرينش روبرو مي شد و مدتي با آنها بود، اصلا حقيقت را در وجود آنها مي ديد، و مي ديد که واقعا خدا را مي شناسد، واقعا از خدا مي ترسند، واقعاعاشق خدا هستند، و واقعا هر چه مي کنند براي خدا و حقيقت است.

صفوان جمال و هارون (6)

صفوان مردي بود که - به اصطلاح امروز - يک بنگاه کرايه ي وسائل حمل و نقل داشت که آن زمان بيشتر بود، و به قدري متشخص و وسائلش زياد بود که گاهي دستگاه خلافت او را براي حمل و نقل بارها مي خواست.
روزي هارون براي يک سفري که مي خواست به مکه برود، لوازم حمل و نقل او را خواست. قراردادي با او بست براي کرايه ي لوازم. ولي صفوان، شيعه و از اصحاب امام کاظم است . روزي آمد خدمت امام و اظهار کرد - يا قبلا به امام عرض کرده بودند- که من چنين کاري کرده ام. حضرت فرمود: چرا شترهايت را به مرد ظالم ستمگر کرايه دادي؟ گفت: من که به او کرايه دادم، براي سفر معصيت نبود. چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود کرايه دادم و الا کرايه نمي دادم. فرمود: پولهايت را گرفته اي يا نه؟- يا لااقل- پس کرايه هايت مانده يا نه؟ بله ، مانده. فرمود: به دل خودت يک مراجعه اي بکن، الآن که شترهايت را به او کرايه داده اي، آيا ته دلت علاقمند است که لااقل هارون اين قدر در دنيا زنده بماند که برگردد و پس کرايه ي تو را بدهد؟ گفت: بله، فرمود: تو همين مقدار راضي به بقاء ظالم هستي و همين گناه است.
صفوان بيرون آمد . او سوابق زيادي با هارون داشت. يک وقت خبردار شدند که صفوان تمام اين کاروان را يکجا فروخته است. اصلا دست از اين کارش برداشت. بعد که فروخت رفت (نزد طرف قرارداد) و گفت: ما اين قرارداد را فسخ مي کنيم چون من ديگر بعد از اين نمي خواهم اين کار را بکنم، و خواست يک عذرهايي بياورد. خبر به هارون دادند. گفت: حاضرش کنيد او را حاضر کردند. گفت: قضيه از چه قرار است؟ گفت: من پير شده ام؟ ديگر اين کار از من ساخته نيست، فکر کردم اگر کار هم مي خواهم بکنم، کار ديگري باشد. هارون خبردار شد. گفت: راستش را بگو، چرا فروختي؟ گفت: راستش همين است. گفت: نه، من مي دانم قضيه چيست. موسي بن جعفر خبر دار شده که تو شترها را به من کرايه داده اي، و به تو گفته اين کار، خلاف شرع است انکار هم نکن، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زيادي که ما از ساليان دراز با خاندان تو داريم دستور مي دادم همين جا اعدامت کنند. (7)

قدرت روحي امام عليه السلام (8)

هارون کسي را فرستاد زندان و خواست از اين راه [از امام اعتراف بگيرد)؛ باز از همين حرفها که ما به شما علاقه منديم؛ ما به شما ارادت داريم، مصالح ايجاب مي کند که شما اينجا باشيد و به مدينه نرويد و الا ما هم قصدمان اين نيست که شما زنداني باشيد، ما دستور داديم که شما را در يک محل امني در نزديک خودم نگهداري کنند، و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممکن است که شما به غذاهاي ما عادت نداشته باشيد؛ هر غذايي که مايليد، دستور بدهيد برايتان تهيه کنند.
مأمورش کيست؟ همين «فضل بن ربيع» که زماني امام در زندانش بوده و از افسران عالي رتبه ي هارون است. فضل در حالي که لباس رسمي پوشيده و مسلح بود و شمشيرش را حمايل کرده بود رفت زندان خدمت امام . امام نماز مي خواند. متوجه شد که فضل بن ربيع آمده. (حال ببينيد قدرت روحي چيست) فضل ايستاده و منتظر است که امام نماز را سلام بدهد و پيغام خليفه را ابلاغ کند. امام تا نماز را سلام داد و گفت: « السلام عليکم و رحمه الله و برکاته». مهلت نداد، گفت: « الله اکبر» و ايستاد به نماز. باز فضل ايستاد. بار ديگر نماز امام تمام شد. باز تا گفت:« السلام عليکم» مهلت نداد و گفت: «الله اکبر»چند بار اين عمل تکرار شد. فضل ديد نه، تعمد است.
اول خيال مي کرد که لابد امام يک نمازهايي دارد که بايد چهار رکعت يا شش رکعت و يا هشت رکعت پشت سر هم باشد؛ بعد فهميد نه، حساب اين نيست که نمازها بايد پشت سر هم باشد، حساب اين است که امام نمي خواهد به او اعتنا کند، نمي خواهد او را بپذيرد، به اين شکل مي خواهد نپذيرد. ديد بالأخره مأموريتش را بايد انجام بدهد، اگر خيلي هم بماند، هارون سوء ظن پيدا مي کند که نکند رفته در زندان يک قول و قراري با موسي بن جعفر بگذارد. اين دفعه آقا هنوز السلام عليکم را تمام نکرده بود، شروع کرد به حرف زدن. آقا هنوز مي خواست بگويد السلام عليکم، او حرفش را شروع کرد. شايد اول هم سلام کرد. هر چه هارون گفته بود گفت. هارون به او گفته بود مبادا آنجا که مي روي، بگويي اميرالمؤمنين چنين گفته است، به عنوان اميرالمؤمنين نگو، بگو پسرعمويت هارون اين جور گفت. او هم با کمال تواضع و ادب گفت: هارون پسرعموي شما سلام رسانده و گفته است که بر ما ثابت است که شما تقصيري و گناهي نداريد، ولي مصالح ايجاب مي کند که شما درهمين جا باشيد و فعلا به مدينه برنگرديد تا موقعش برسد، و من مخصوصا دستور دادم که آشپز مخصوص بيايد، هر غذايي که شما مي خواهيد و دستور مي دهيد، همان را برايتان تهيه کند.
نوشته اند، امام در پاسخ اين جمله را فرمود:
لا حاضر لي ما فينفعني و ما خلقت سؤولا، الله اکبر.(9)
مال خودم اينجا نيست که اگر بخواهم خرج کنم از مال حلال خودم خرج کنم، آشپز بيايد و به او دستور بدهم، من هم آدمي نيستم که بگويم: جيره ي بنده چقدر است، جيره ي اين ماه مرا بدهيد؛ من هم مرد سؤال نيستم...
اين بود که خلفا مي ديدند اينها را از هيچ راهي و به هيج وجهي نمي توانند (وادار به ) تمکين بکنند. تابع و تسليم بکنند، و الا خود خلفا مي فهميدند که شهيد کردن ائمه چقدر برايشان گران تمام مي شود، ولي از نظر آن سياست جابرانه ي خودشان که از آن ديگر دست برنمي داشتند، باز آسان ترين راه را همين راه مي ديدند.

پی نوشت‌ :

1- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 183-172.
2- خلفاي عباسي درباني دارند به نام «ربيع» که ابتدا حاجب منصور بود، بعد از منصور نيز در دستگاه آنها بود، و بعد پسرش در دستگاه هارون بود. اينها از خصيصين دربار به اصطلاح خلفاي عباسي و فوق العاده مورد اعتماد بودند.
3- اين خاک بر سرها واقعا در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند . باور نکنيد که اين اشخاص اعتقاد نداشتند اينها اگر بي اعتقاد مي بودند، اين قدر شقي نبودند، که با اعتقاد بودند و اين قدر شقي بودند . مثل قتله امام حسين که وقتي امام پرسيد اهل کوفه چطورند ؟ «فرزدق » و چند نفر ديگر گفتند: قلوبهم معک و سيوفهم عليک دلشان با توست، در دلشان به تو ايمان دارند، در عين حال عليه دل خودشان مي جنگند، عليه اعتقاد و ايمان خودشان قيام کرده اند و شمشيرهاي اينها بر روي تو کشيده است. واي به حال بشر که مطامع دنيوي ، جاه طلبي ، او را وادار کند که عليه اعتقاد خودش بجنگد. اينها اگر واقعا به اسلام اعتقاد نمي داشتند، به پيغمبر اعتقاد نمي داشتند، به موسي بن جعفر اعتقاد نمي داشتند و يک اعتقاد ديگري مي داشتند، اين قدر مورد ملامت نبودند و اين قدر در نزد خدا شقي و معذب نبودند، که اعتقاد داشتند و برخلاف اعتقادشان عمل مي کردند.
4- براي اطلاعات بيشتر ر.ک به : سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 186-184 وداستان راستان، شماره ي 44، صص 135-134 (گردآورنده) .
5- اصول کافي، باب صدق و باب ورع.
6- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 188-186 و هم چنين براي اطلاعات بيشتر ر.ک به : داستان راستان، ج 2-1، شماره ي 80، صص 239-237.
7- سفينه البحار، ج 2، ماده ي ظلم»(گردآورنده).
8- سيري در سيره ي ائمه ي اطهار عليهم السلام، صص 190-188.
9- منتهي الآمال، ج 2، ص 216.

منبع:کتاب تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهري (2)

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله