دل نوشته هایی به مناسبت روز عرفه(2)
دل نوشته هایی به مناسبت روز عرفه(2)
امیر اکبرزاده
زانو بزن! اینجا آستان خاکساریست، اینجا بلندمرتبهترین نقطه تعالی انسان است. این سجدهگاه، این خاک، این صحرا... .
این صحرا، صحرای عرفات است و تو حاجی کعبه شوق.
عاشقتر از همیشه آمدهای به عرفات شوق، به عرفات عشق، به عرفات بندگی؛ در صحرایی که مجنونترین مجنونها لیلای نفس را وارهانیدهاند و در پی جنون خویش لیلای بندگی را وادی به وادی، واحه به واحه جستوجو میکنند.
این صحرا صحرای عرفات است که صحرای محشر است و تو در میان عاشقان، به پایکوبی و دستافشانی پرداختهای در سجدههای شوق در سجدههای بندگی و دلدادگی؛ عیدتان مبارک!
عرفه، عید بخشایش است، روز کشیدن خط بطلان بر هر آنچه سیاهیست در درون انسان در قلب انسان. روز بستن هر چه دریچه رو به ویرانیست؛ ویرانی روح، ویرانی نفس. روز بازکردن هر چه پنجرهست؛ پنجرههایی که جز به نور باز نمیشوند.
این صحرا نقطه آغاز است برای روح و دلی که به جز خدا، هیچ معبودی را برنمیتابد و سر بر آستان بندگی هیچ ناخدایی نمیساید و تنها خداوند را به پرستش لب میگشاید.
این صحرا، صحرای شوق است و این روز، روز تحولی در زندگی، روز اول آفرینش عشق.
عرفات را میشناسی؛ از همان دقیقهای که مُحرم دیدار معشوق شدی، از همان سپیدهای که خویشتن را در حوله سپید احرام پیچیدهای تا در تلألو نور محض، به درگاه خدایت اظهار بندگی کنی و حالا که در عرفات، در روز عرفه، سر بر آستان نیایش گذاشتهای، میفهمی بندگی یعنی:
«لا اله الاّ اللّه»
قنبر علی تابش
عرفه، روز نیایش است؛ روزی که قطرات اشک، چون کودکان مادر از دست داده، دامن عرش را محکم میگیرند و بنیاد هستی را به لرزه درمیآورند.
روز عرفه، روز «خدایا خدایا!» است؛ روزی که کبوتران دعا از گنبد آبی «ربنا» پرواز میکنند و فوج فوج به ایوان کبریا فرود میآیند و تا برگ استجابت را از دستان سخاوتمند «یا غفار» نگرفتهاند، بازنمیگردند.
عرفه، روز اعتراف است؛ اعتراف بندگان گناهکار در شبستان نیلگون اشک استغفار، در محضر بلند پروردگار.
عرفه، روز استغفار است؛ استغفار از رجس و پلیدی، استغفار از هر آنچه زشتی و بدسرشتی است. عرفه روز بازگشت است؛ «بازگشت به خویشتن»، بازگشت به دامن پرمهر یار، به آغوش نگار، بازگشت به آرامش و قرار.
عرفه، صمیمانهترین روز بنده و مولاست. بندگان، امروز صمیمانه و صادقانه در حضور مولا به تقصیر گناه خویش اعتراف میکنند و مولای مهربان و عطوف، دست نوازش بر سر و رویش میکشد و آسمان آسمان آسایش و آرامش به او هدیه میکند.
امروز روز سبز دعاست؛ روز عبودیت، روز بزرگ پرستش.
امروز بندگان، صادقانه بندگی میکنند و خواجه، سخاوتمندانه خواجگی.
امروز روز نیایش است؛ روز «یارب، یارب!»
امروز، عرفات، بارگاه حسین است. حسین آمده است که آخرین زمزمههای فراق را شکوه و نامه وصال را توسط یار، امضا کند.
امروز، عارفانهترین زمزمههای هستی از تارهای حنجره حسینی به سمت آسمان میرود و راههای آسمان را کهکشان کهکشان روشن میکند. امروز، زمزمههای حسین، هستی را به وجد میآورد. سلام بر حسین! سلام بر اصحاب حسین!
علی خالقی
دستان لرزانم را به آسمان بلند میکنم. سرم را در آسمان میچرخانم. جز نور نمیبینم.
فریاد میزنم و پژواک صدایم را نمیشنوم. چشمه چشمه اشتیاق از چشمانم جاری میشود. زمین میچرخد، آسمان میچرخد و من... من که تو را سالهاست در طوافم و تو ای قبلهگاه راستین من که «یا مَن هو اَقربُ إِلیّ من حَبلِ الوَرید»ی، چگونه خویش را از تو دور ببینم؟!
خود را از بیابانهای غفلت، به سوی سرزمین نور میکشم؛ به مکانی که بهترین بندگان، در این روز پرالتهاب، تو را میخوانند. صدای عشق میآید.
صدا، صدای حسین علیهالسلام است و من که چون سنگریزهای ناچیز، دل به اوج کلمات او بستهام، آسمان و زمین، با حسین علیهالسلام میخوانند و تمام صحرا تکرار میکند. فوج فوج فرشتگان، صحرای لم یزرع عرفات را پوشانده است.
بیسپاس، چگونه لب به سخن بگشاید، وقتی حسین علیهالسلام ، نعمتهای تو را میشمارد و سپاس میگوید؟!
الهی!
چگونه به درگاه تو روی آورم، وقتی خویش را آلوده پستترین عصیانها میبینم و در توشه عملم جز زشتی و سیاهی نیاندوختهام؟دعای امام را شامل این ذرات ناچیز و بیارزش عرفات کن که بر زمین، به امید عنایت تو نشستیم و حسین علیهالسلام را شفیع قرار دادیم. تمام اجزای این خاک اشک میریزند و تمام ذرات این صحرا فریاد میزنند: «اللهم انی ارغب الیک و اشهدُ بالرّبوبیّة لکَ مُقراً بِانکَ رَبّی و الیک مَرَدّی».
نسرین دامادان
سجادهام را بیاورید! میخواهم پرواز کنم تا ملکوت. میخواهم بال بگشایم در باغستانهای سبز دعا.
میخواهم مقیم شوم در عرفات زمان.
میخواهم دل بسپارم به دریای لایتناهیِ لطف حق.
وقت تنگ است؛ ثانیهها، شتابناک در گذرند.
دیگر فرصتی نیست. فرصتی برای توبه نمانده است. بشکفید از لبان خسته من، ای گلواژههای نیایش!
بزدائید غبار از آینه زنگار بستهام، ای گریههای مکرر!
بشویید هر چه پلیدی را که در من است؛ ای چشمهساران اشک!
سجاده نیازم را تر کنید، ای دو دیده اشکبار!
خدایا!
مرا به برکت اشکهای فرو ریخته در این روز مبارک، ببخشای و از گناهانم درگذر.
مرا به غربت اشکهای حسین علیهالسلام که در این روز بر زمین چکید، بیامرز و خالیِ دستهایم را سرشار از کرامت همیشگیات کن! خداوندا!
این منم؛ «خسی» که به «میقات» آمده است، ذره ناچیزی که دل به دریاهای عنایت تو بسته است. کجاست رحم و عطوفتی که در برم گیرد و به ساحل امن دیدارت رهنمونم سازد؟
کجاست آن روشنایی مطلقی که از تاریکخانه نفس، نجاتم دهد و بیش از این در جمع بیخبرانم وامگذارد؟ کجاست، دستان محبتی که پیشانی سائیده بر خاکم را بردارد و بر دامان مهربان خویش بنهد؟
محمد کامرانی اقدام
عرفه بیتاب بود و بیتابتر از آن، مشتاقیِ محض حسین علیهالسلام بود.
عرفه، سرشار از اشک ریزان شورانگیز حسین بود و چشم انتظار نگاه نگران نرگسهای مدینه.
احساسها به اوج حرارت عشق رسیده بودند و حسین میآمد تا شکوهمندترین همایش شِکوه و شُکوه را با اشکهای خویش افتتاح کند. حسین میآمد تا تاریخِ رسوب کرده در لایههای زیرین فراموشی را از پس طولانیترین شبهای ظلمت و تباهی، به طلوعی دوباره برساند.
حسین میآمد و صحرای عرفات، غرق رایحه خوشِ نفسهای حسین میشد.
حسین میآمد و اشک، از عمق وجود واژهها جاری میشد.
حسین لبان شکوفه پوش خویش را گشود: سلام ...
سلام به آسمانی که هرگز از یاد ستارگان نمیرود. سلام به صحرایی که سفرهاش گسترده است و گستردگیاش غمفزا.
اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی لَیْسَ لِقَضائِهِ دافِعٌ وَ لا لِعَطائِهِ مانِعٌ
حسین اینک از خیمه خود بیرون زده بود و در نهایت خشوع، دستها را غرق در آسمان میکرد، و چشمها را از دامنه کوه روانه کعبه میساخت.
لحظهها غرق در سوز و گداز حسین بودند و اشکها در ازدحام اذن دخول و زیارت ضریح منبر چشمهای حسین، عاشوراییترین عرفه را میآفریدند.
اشک از لبههای صخرهها سر میخورد و در التماسِ ترک خورده خاک، محو آغوش گرمِ آفتاب میشد. سر تا سر صحرا به گوش و هوش بود تا آخرین صدای حسین را در خلوتِ حضور درک کند: «اللّهُمَّ لَکَ الْحَمدُ کَما خَلَقْتَنی فَجَعَلْتَنی سَمیعا بَصیرا وَ لَکَ الْحَمْدُ کَما خَلَقْتَنی فَجَعَلْتَنی خَلْقا سَوِیّا رَحْمةً بی وَ قَدْ کُنْتَ عَنْ خَلْقی غَنیا»
پروانههای نیاز بر گرد لبهایش بال و پر میزدند و از شیرین شهد شورانگیزش برمیگرفتند و پر میگشودند. باران شروع شده بود و لحظههای رسوب کرده در دامنه کوه را میشست و میبرد، و حسین در پردهای تازهتر از اشک، نغمه لاهوتی نیاز را تا دور دستترین نگاه ستارههای دست نیافتنی میپراکند.
یا مَوْلایَ اَنْتَ الَّذی مَنَنْتَ، انتَ الَّذی انْعَمْتَ، أَنْتَ الَّذی أَحْسَنْتَ، أَنْتَ الَّذی احْمَلْتَ، انتَ الَّذی افْضَلْتَ، انتَ الَّذی اکْمَلْتَ، أَنْتَ الَّذی وَفَّقْتَ، أَنْتَ الَّذی اعْطَیْتَ، أَنْتَ الَّذی اوَیْتَ»
تویی که پناه دادی، ... و خورشید هنوز سر برهنه بر کرانه کبود آسمان مینگریست تا حسین را به یاد خیمههای نیم سوخته بیندازد.
عصری که حسین یک بار دیگر میبایست فرازی از دعای عرفه را، با لبانی تشنه در کنار رود زمزمه کند: «أَنْتَ الَّذی اوَیْتَ؛ تویی که پناه دادی».
لحظههای سنگین، تنها با اراده و همراهی اشکها گام برمیداشتند. آفتاب به آخرین فراز دعای عرفه ایستاده بود و با نغمه رود، از میان پلک سنگین لحظهها غبار ملال را شستوشو میداد. لبان حسین هنوز لبریز زمزمه و سوز بود و سرشار از گداز. «إِلهی انَّ رَجائی لا یَنْقَطِعُ عَنْکَ وَ اِنْ عَصَیْتُکَ کَما اَنَّ خَوْفی لأیزایِلُنی و اِنْ اَطَعتُکَ فَقَدْ دَفَعَتْنی اَلْعَوالِمُ اِلَیْکَ و قَدْ اَوْقَعنی عِلْمی بِکَرَمِکَ عَلَیْکْ».
عرفه رو به اتمام بود و «بشر» و «بشیر»، پسران غالب اسدی، خیمههای کربلا را در نگاه حسین علیهالسلام میدیدند که چشم انتظار بازگشت حسین از گودی قتلگاه است؛ گودالی که جز به خون حسین پر نخواهد شد، گودالی که آفتاب عاشورا از آن طلوع خواهد کرد، گودالی که لبریز از زمزمههای عرفات است و سرشار از «اَنتَ الذی اوَیْتَ».
خدیجه پنجی
صدای زمزمه میآید. سوز دل، اندوه و غم، صدای راز و نیاز عاشقانه. چه حال خوشی دارند این جماعت، این جماعتی که دعوت شدند و اجابت کردند و اکنون، آمدهاند تا میهمان مهربانی خدا شوند؛ میهمان بخشش بیاندازه خدا. هر کس در گوشهای نشسته و زانوی پشیمانی در بغل گرفته و سر در گریبان اندوه فرو برده است و دانه دانه دلتنگیاش را با اشک و حسرت به تسبیح میکشد. همه خود را از یاد برده و غرق در دلخوشیِ یاد خدا شدهاند.
چه قدر این جماعت شبیه هم هستند! حرفهایشان شبیه هم است، سوز دلشان شبیه هم است، حتّی خلوتهایشان هم شبیه هم است. آمدهاند، تا بزرگی خدا را به خودشان گوشزد کنند. آمدهاند تا خودشان را پیدا کنند، آمدهاند تا چشمها، دستها، پاها و پیکر گناهکارشان را مجازات کنند.
آمدهاند تا صادقانه به اعتراف بنشینند، گذشته پر از گناهشان را. آمدهاند تا از درگاه خدا، بخشش گدایی کنند و رستگاری بخواهند. آمدهاند تا خود را تسلیم مهربانی و سخاوت خدا کنند.
خدایا! این جماعت، فقط تو را میخواهند، تو را صدا میزنند.
حرف دل و زبانشان تویی، دلیل اشکهایشان، سوز مناجاتهایشان آه و نالههای بیصدایشان. اینک آمدهاند تا از باغ عرفه، گلهای معرفت بچینند. آمدهاند تا تو را بشناسند، تو را ببینند، تو را بفهمند.
پروردگارا! شاخههای خشکیده روحمان را به میهمانی باران رحمتت بخوان. دستان التماس دلهایمان را، با دستهای اجابت بفشار و برفهای هوس نشسته بر بام احساسمان را به هُرم یک نگاه مهربان آب کن.
خدایا! امروز را، روز عرفه تو و ما قرار ده، روز شناسایی بزرگیات، مهربانیات، کرامتت، و روز بخشیدن بیچارگی ما، درماندگی ما، گناهان ما...
سید علیاصغر موسوی
گویی هنوز در «عرفات» رو به جلوهزار «کعبه» ایستاده و از پرتو چهره نورانیاش، صحرا غرق نور شده است! گویی ایستاده و دستهای پر از اجابت خود را به آسمان گرفته و ملکوت الهی غرق شنیدن عاشقانههای اوست: اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی لَیْسَ لِقَضآئِهِ دافِعٌ وَ لا لِعَطائِهِ مانِعٌ و...
ستایش از آن خدایی است که قضایش را دفع کنندهای و عطایش را منع کنندهای نیست.
اَللهُمَ إِنّی اَرْغَبُ اِلَیْکَ وَ اَشْهَدُ بِالرُّبُوبِیَةِ لَکَ مُقِرّا بِانَّکَ رَبّی، وَ اِلَیْکَ مَرَدّی،...
الهی، اینک من به سوی تو روی میکنم و به پروردگاریات گواهی میدهم؛ اقرار میکنم که آفریدگار من تویی و بازگشت من به سوی توست، ...
گویی در «کربلا» ایستاده است! و تصویر لاجوردی آسمان، شگفتانگیزتر و بشکوهتر از همیشه، در ازدحام سپید فرشتگان، گم شده است!
پرتو قنوتش، حتی دورترین ستاره را به تماشا میخواند و تسبیح کلمات آسمانیاش غلغله در عرش میاندازد؛ نگاه حقیقت شناس فرشتگان پر از ستاره است و نغمه «یا حسین» با اشکها و آمینهای پی در پی، گوشه گوشه آسمان را فرا گرفته است.
امروز، روز عرفه است، روز نیایش، روز ستایش واقعی و توحید محض.
امروز باید عظمت خداوند متعال «جلّ جلاله» را بیپرده دید!
امروز باید غیر از آسمان، برای خود سقفی نساخت!
امروز باید سجاده بر خاک نهاد، باید محراب تماشا را تا افق گسترد، باید وسعت لا یتناهی اندیشه و احساس را به هم آمیخت!
امروز، روز طولانیترین نیایشهای عاشقانه با خداست!
امروز، روز همایش رحمت خداوند است، روز نا امیدی اهریمن، از نارسایی ترفندهایش.
امروز، روز سخاوت حضرت حق «عزّ و جل» است، روزِ «اَللهُمَّ یا اَجْوَدَ مَنْ اَعْطی وَ یا خَیْرَ مَن سُئِلَ وَ یا اَرْحَمَ مَنِ اسْتُرْحِمَ».
امروز، روز اوجگیری نور صلوات است که منزلت خاکیان را بر افلاکیان ثابت میکند.
امروز، روز استجابتِ «یا مُجیبُ دَعْوَةِ الْمُضْطَرّینُ» است!
امروز، روز عرفه است است، روز نیایشِ خونین حضرت مسلمبن عقیل علیهالسلام ، روز استجابت دعای پیر فرزانه کوفه، شهید عشق حسین علیهالسلام ، هانی بن عروه رحمهالله است! امروز، روز دعا و اشک و «یا حسین» در تمام صحراهای آغشته به عطر کربلاست!
امروز، مؤمنین در سایهزار چتر رحمت، دلهای عاشق خود را به امتحان عشق میسپارند.
امروز، روز معراجِ دلهای کربلایی است که همنوا با کاروان سالار عشق عاشورا، میخوانند: لآ اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّی کُنْتُ مِنَ الْمُوحِّدِینَ،...
امروز، روز همراهی و همصداییِ متیقن با «یا ربّ یا ربّ»های امام حسین علیهالسلام است!
امروز، روز زیبای سیر و سلوک عارفانه در عالم بالاست، روز عارفان حقیقی، روز معراج دل، به اعلی علیّینِ تسبیحِ حضرت پروردگار!
امروز، روز پالایش وجود از هر گونه تعلّق و شرک و گناه است، روز توبه!
الهی، به حق امروز که روز نیایشهای عاشقانه و عارفانه امام حسین علیهالسلام است، به شرافت «روز عرفه»، در طول سال، ما را از مغفوران درگاهت قرار بده، نه از محرومان!
الهی، به حق امام حسین علیهالسلام ، و به حق مسلم بن عقیل علیهالسلام ، شناخت قدر و حرمت روز عرفه را به ما بیاموز تا روزیمند از رحمت واسعه تو گردیم!
الهی، به حق عبادت اولیای درگاهت در این روز مبارک، زیارت حجتِ(عج) پنهان از نظرت را در دنیا و شفاعتش را در جهان آخرت نصیبمان گردان. آمین!
حورا طوسی
روز به نیمه رسیده است، شعلههای خورشید تن تبدار زمین را میسوزاند. بر بال نسیم، فوج فوج فرشته فرود میآید. نُه روز از ماه مبارک ذیحجّه، میگذرد و روز عرفه، روز بخشش و غفران، عشق و عرفان فرا رسیده است.
روز آبی اجابت است و درخشان توبه و انابت، روزی که توبه دست بهکار خواهد شد تا پروندههای سنگین گناه و غفلت را سبک کند و دلهای سیاه معصیت زده را سپید.
نالهها دیوار صورتی دل را میشکنند و راه به آسمان میگشایند.
زانوان برهنه بر خاک گرم، به یاد گرمای نور قیامت، لرزان و هراسان به رکوع و سجود کمر بستهاند تا عنایت الهی شامل حالشان شود و بر صراط هدایت، ثابت قدم بمانند.
جسم و جان از خانه انس و عادتهای همیشگی، پا بیرون مینهند تا مگر برای همیشه از پوستین اخلاق ناپسند و گناهان خو کرده، بیرون بخزد.
سرهای برهنه به سقف آسمان رو میکنند و از سایهسارهای دنیایی رو میگردانند تا تکیهگاههای خیالی فرو پاشند و به بیپناهی خود، نزد پروردگار متعال معترف شوند: «سُبْحانَ الَّذی لا مَلْجَأَ وَ لا مَنْجَأَ مِنْهُ اِلاّ إِلَیْه؛ پاک و منزّه است پروردگاری که جز به درگاه او پناه و راه نجاتی نیست»
امروز روز عرفه است، روزی که به نیایش و ستایش الهی آبرو گرفته است، روز نیلوفران خواهش دلهای زمینی که بر داربست ایمان پیچیده و تا آستان اجابت بالا میروند.
روز قاصدکهایی که آرزوهای بزرگ دلهای شکسته را با گلواژههای دعا به آسمان میبرند. روز فریادهای صادقانه از عمق دریای مواج جانهای سوخته: «إِلهی! إِنّی کُنْتُ مِنَ الْمُسْتَغْفِرینَ، إِنّی کُنْتُ مِنَ الْخائِفینَ، إِنّی کُنْتُ مِنَ الْوَجِلینَ، إِنّی کُنْتُ مِنَ الراجینَ؛ پروردگارا! من از استغفار کنندگانم، من از ترسندگانم، من از زمره هر اسناکان، من از امیدواران.»
روزی که دیدهها در گردشگاه چشم سرگردان میگردند و به یاد وحشت و هراس روز حشر اشکافشانی میکنند که: «إِلهی إِلی مَنْ تَکِلُنی؛ خدایا مرا به چه کسی وا میگذاری؟!»
بهار نیایش و خجسته روز پیوند خالق و مخلوق، با بهاری در زمستان که رستاخیز نیایشهای صادقانه یک ملّت بود، همزمان شده است و چه همنوایی زیبایی! خورشید پا به سرزمین لبها مینهد و شقایقها رو به قبله عشق مشغول نیایشند. پیروزی آستان گشوده و دلاور مردان میدان مبارزه با نفس و جهاد اکبر در جبهه سجاده، مناجات میخوانند، و آسمان برای هر دو بهار، شکوفه تبریک میفرستد: برای بهار دلِ و بهار بهمن، برای جهادگران عارف و شیران روز و زاهدان شب.
امیر مرزبان
آدم رانده شد از بهشت تا در دل عرفات، به گناهش اعتراف کند. حوّا به زمین آمد تا در عرفات دوباره با آدم آشنا شود. روز، روز آشنایی است و حج یعنی عرفات آشناییها...
امروز عشق با دوازدهمین خورشید تابناکش به عرفه میآید و تو میدانی که باید آنقدر التماس کنی تا تو را به خانه راه دهند. آی جبل الرحمة؛ ای شمالیترین ارتفاع عشق! کجای تو باید با حسین دُعای عرفه خواند؟
امروز در عرفات محشری برپاست. وقتی به فکر چشمهای نورانی امامت میافتی، وقتی میدانی که امروز مهدی(عج)، میهمان این سرزمین داغ و پرشور است، دلت میلرزد، اندوه هزار نخلستان از علی تا فاطمه، از فاطمه تا کربلا، از کربلا تا مشهد و از مشهد تا سامرا، دلت را میجوشاند و بر چشمهایت، آیه باران میریزد. زیبانت گُر میگیرد از تلاوت نام مقدس مهدی، از ترنم حسین و از شکوه عرفه. از محشر عرفات تا خدا یک قدم بیش نیست، به آغاز خانه رسیدهای و با عشق زمزمه میکنی: «خدایا من در توانگری خود نیازمند توام، چگونه نیازمند تو نباشم در فقر خودم»
«خدایا! تفکر من در آثار تو مایه دوری دیدار توست مرا به خدمتی گمار که به تو برسم»
باید برسی تا بفهمی، که عرفات یعنی رسیدن! باید جواب بگیری و داخل حریم خانه شوی...
حال گریه داری و باران اشک از گونههایت فرو میریزد؛ تو ماندهای و تنهایی و بوی موعود... دلت از کربلا به کوههای حجاز میرود و میآید؛ با دلتنگی آمده، با معرفت به گناهانت، و با اینکه تازه آشنای اینجا شدهای. کاش چشمهایت چیزی از جبروت او را میدید! کاش میفهمیدی او کجای این صحرا خانه دارد! کاش بارانی از عطش، تو را با قطرهای عشق جواب میداد! کاش، ای کاشهای تو این قدر نبودند و تو میدانستی جواب تنهایی غریب و بیوقفهات را! بارانی از گریه بر عرفات میبارد امروز؛ بارانی از شور و شعور؛ بارانی از عطش؛ بارانی از موعود.
مرضیه کامرانی اقدام
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
دستهای پر از نیازمان را بر آستان مهربانیات میگشاییم و با سر انگشتان پر از التماسمان تنها بر درگاه تو میآویزیم.
خدایا؛ تو همانی که «لَیْسَ لِقضائِهِ دافِعٌ وَ لا لِعَطائِهِ مانِعٌ».
خدایا، تو همانی که در شداید و مصائب تو را خواندم، اجابت کردی، و اگر شکرت کردم، افزونم دادی. خدایا، تو را به کدام نامت بخوانم که تمام نامهایت مقدس است؟ تو را به عطایت بخوانم یا به جلالت، به رحمانیتت، به مهربانیات یا به معبودیتت، به جود و کرمت یا به عفو و بخششت؟
ای خدای کعبه! ما را از خودمان برهان و به خودت برسان.
اکنون که ما را در مقام ابراهیمت جای دادهای، اکنون که لباسی محرمیّت را به تن کردهایم و وجودمان را از پلیدیها زدودهایم، اکنون که میان صفا و مروه فقط یا رب، یا رب زمزمه میکنیم، و اکنون که در چشمه زمزم ایستادهایم و صدای لبیک از این چشمه میجوشد؛ اکنون که در عرفات مناجات، در مقام تعظیم در برابر تو ایستادهایم، به ما نشان ده که چه بودیم و چه هستیم.
یا قابِلَ التَّوْباتِ، من اینجا نیامدهام که توبه کنم و توبه بشکنم، من آمدهام که در مقام بنده ناچیز، در برابر جلال و بزرگیات به خاک بیفتم و وجودم را از تاریکیها بزدایم و تنها نیازمند تو باشم.
دستهایم را در مقام سپاس در آستان تو بالا میگیرم و فریاد میزنم أَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی! که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز.
ناهید طیبی
اینجا، سرزمین اشکهاست؛ بیتالحرام عبودیت و زمزم خلوص.
در اینجا، دلها «هرولهی» قرب الهی دارند تا به «مقام ابراهیم» عبودیّت و بندگی دست یابند. و آن سوتر، بیابان «خُم» نمایان است؛ همانجا که «غدیر»ی به وسعت سعادت انسانها پدید آمد تا فردا و فرداها، پویندگان حقیقت، در خَمِ غدیرِ خُم، راه را از بیراهه باز شناسند.
آری! فاصلهی این دو وادی معرفت، به اندازهی یک لحظه فهمیدن است و یک «بَلی»ی دیگر گفتن.
اینجا کسانی هستند که با اشک خویش، غبار «هوی»ها را شسته و با سکوت خود فریاد «منیّت»ها را خانه نشین میکنند.
اینجا عرفات است و لباسها همه سفید و دلها همه بی رنگ.
شاید راز روسپیدی سفید، انفاق و ایثار این رنگ باشد. سفید، تمامی رنگها را داراست، ولی با دست سخاوت، آنها را میبخشد و تنها یک رنگ را برای خویش نگاه میدارد و آن هم رنگ «بی رنگی» است.
اینجا، خاک است و فضایی به وسعت تمامی دلهای پاک. خاک اینجا، بوی «آدم»های بهشتی میدهد. انسانها در این جا، «آدم» شدن را تمرین میکنند؛ زیرا روزی که حضرت آدم علیهالسلام پای بر این وادی مقدس نهاد، هیچ تعلقی نداشت. او بود و خاک بود و عرفات که افتخار میزبانی وی را داشت.
پس، به یقین، رمز آدم شدن، بیتعلّقی است؛ راهی هموار که ما را به بلندی «علّم الاسماء» میرساند و به «قاب قوسین» رهنمون میکند.
گر تو آدم زاده هستی «علّم الاسما» چه شد؟ قاب قوسینت کجا رفته است «اَوْ اَدْنی» چه شد؟
زهد مفروش ای قلندر آبروی خود مریز زاهد ار هستی تو پس اقبال بر دنیا چه شد
این جا در عرفات، کبوترهای مُحرِم، از قفس تن در میآیند و با خاک عرفات تیمم میکنند. اینان طایران طاهر قدسیاند که در سر، سودای پروازی پاک میپرورانند.
جواد محمد زمانی
آفتاب عرفه! لختی آرامتر. میخواهم ثانیههایی بیش، با نجوا بمانم. لختی آهستهتر، میخواهم بیشتر شعلهور شوم. میخواهم در برکهای از اشک، وضو بسازم و دو رکعت نمازِ حضور بخوانم. اندکی آرامتر، تا از بام پژمردگی درآیم و به سمت بیکرانهی آسمان پر گشایم. لحظهای کم شتابتر، نمیخواهم! با غروب تو، خورشید آرزوهایم غروب کند.
ثانیه ثانیهی امسالم را بدین امید گذراندم که در عصر امروز، عطر دلانگیز آن موعود را در آغوش گیرم؛ همان که شاید در یکی از همین خیمهها، صوت دلربای قرآنش را، میهمان دلهای حاجیانش کرده است؛ همان که با گرمی حضور خود، عرفات را تابستانِ میوههای شیرین معنویت ساخته است؛ همان که ستون خیمهاش، تکیهگاه دلهای مشتاق است؛ همان که روزی پشت به دیوار کعبه، نغمهی «انا بقیة اللّه» را برمیآورد و پیراهن مشکی کعبه را به در خواهد آورد؛ همان که ابراهیم بتخانههای کفر و نفاق خواهد بود و گلستانساز آتشخانهی بغض و عداوت؛ همان که نامش، روح بخشِ «همان که»هایِ من است!
نمیدانم نالهی «اللهم کن لولیک» را در کدام سوی این صحرا اجابت گفته است و خلوت کدام خیمه را محلّ جلوتِ خویش گردانیده است! نمیدانم کدام چشم، آشیانهی تصویر فرزند فاطمه علیهاالسلام شده است! نمیدانم یعقوبِ کدام کنعان، یوسف پیراهن او را به تماشا نشسته است! نمیدانم کدام آینه، صلابت او را به تحیّر نگریسته است! و نمیدانم ... کدام پرده، میانِ من و او، حجاب شده است که چشمانم بیقرارند!
ای غروب عرفه! سلام مرا به مسافر همیشهی خود برسان و چشم به راهیِ مرا برای آن سوار سپیده بازگو کن!
جواد محمد زمانی
حجّ را واگذاشت تا کعبهای دیگر بنا سازد؛ همان که دعای عرفهاش را بین راه میخواند. ابراهیمِ کربلا، مُحرِمِ حجّی دیگرگونه است؛ حجّی که از حلقوم اسماعیلش زمزمِ خون میجوشد و سعی صفا و مروهاش، هنگامههای خیمه تا میدان است. عاشورا، عید قربان اوست. عرفهی او، نالههایی است که به شوق شهادت، به آسمان پر میکشد. تلبیه، «هل من ناصرٍ ینصرنی» است؛ فریادی برای نجات بشریت از چاه بتها و بتگرها.
عرفه، پنجرهای است باز شده به عاشورا که نسیم دلانگیز عشق و ایثار و شهادت در آن میورزد. عرفه، فرودگاهِ «کلُّ یومٍ عاشورا» است. عرفه، آفتابْ خانهی «هیهات من الذّله» است. عرفه، یک خیمه مانده به «قتیل العبرات» است. عرفه، حسینیّهی «ثاراللّه» است. عرفه، ندبهگاهِ «السلام علی الشَّیْبِ الخضیب» است. عرفه، «الرحیل الرحیلِ» کاروان عاشقان است. عرفه، پیوندِ حجّ و عاشورا و ظهور است. عرفه، پایگاه ابراهیم، مناجات خانهی محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم ، مقتلِ حسین علیهالسلام و تجلیگاهِ مهدی(عج) است. عرفه، باورگاهِ «ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة» است. عرفه، خیمهگاه است، علقمه است، قتلگاه است و ... عرفه، نام دیگر کربلاست!
گام به گام با دعای عرفه، به زیارت حسین علیهالسلام میرویم و شرحه شرحه درد فراق را از سینه به لب خواهیم آورد. دلهامان لبیک زدهی آن ملکوتی است که تنها به قتلگاه رفت و نغمهی «الهی رضا برضاک» برآورد. دلهامان، عطش زدهی آن فراتی است که تشنه، پا در رکاب کرد و به پیکاری دیگرگونه پرداخت. دلهامان، خون گریه کردهی غروبی است که نیزهها و شمشیرها، مردی از تبار آفتاب را در آغوش گرفته بودند ... و دلهامان، بیقرار دعای عرفه است که پایانی سرخ داشت!
خدیجه پنجی
امروز، به عرفاتی که در «من»، قد کشیده است، با تمام دلم قدم میگذارم! فرصتی دست داده، تا خود، این مدّعی عنوان خلیفه اللّهی را، به پای میز محاکمه بکشانم. باید لحظههای خطا کارم را، بیهیچ تعارفی، به قضاوت بنشینم! گذشتهی اندوهگینم را عارفانه بنگرم و صادقانه به اعتراف برخیزم.
فردا دیر است! امروز، باید خودم را بشناسم! بدانم کیستم و کجای عالم ایستادهام؟!
ای روح خسته و آشفتهی من! شتاب کن! بلندتر قدم بردار! دیار معرفت، نزدیک است و من، بوی خوش «عرفه» را میشنوم! امروز، میخواهم غل و زنجیر اسارت از پایت، بگشایم و یوق بندگی «تن»، از گردنت بردارم! میخواهم به بالهای همیشه بستهات، وسعت پرواز ببخشم! ... با من بیا!
تو را به سرزمینی میبرم که تمام سروهایش، از بار تعلّق آزادند! به دیاری که زیر «چرخ کبودش»، تمام «همّتها» رنگ «او» را دارند و دلها، «هرولهی» قُرب و اشکها، طعم نیاز و سرها، همه سودای بندگیاش را! تو را به سرزمینِ کشف و شهود میبرم؛ تاعظمتِ گشمدهات را بیابی و وسعتِ بینهایتت را به تماشا بنشینی! فردا دیر است! همین امروز، باید دنیای درونم را بشناسم و سرگردانیام را به مقصد برسانم! راه سخت و طولانی است و من، توشهای جز حسرت و گناه، به همراه ندارم! باید تا قلّهی «ندامت» صعود کنم و گردنههای وحشتناک «جهل و هوی» را دور بزنم. باید از آهِ جانسوز توبه، آتشفشان خاموشِ وجدانم را شعلهور سازم.
باید از برهوت «منیّتها» عبور کنم و دریا دریا گناهم را پشت سر بگذارم!
آه، چه راهِ دشواری را پیش رو دارم!
باید امروز در عرفاتِ وجودم جاری شوم و از رایحهی دلانگیزِ «دعا»، مست و سرشار.
امروز، وسعتِ بینهایت خدا را، به رُخ خود خواهم کشید! باید امروز، ساکنان عرش و ملکوت، با فریاد «اَنْتَ الّذی»های من، همآوا شوند و از اعتراف «انا الّذی»،هایم، به شِکوه، آیند!
امروز، صحرای عرفاتِ وجودم را، به بهشتِ دل انگیزی از «عرفه» مبدّل خواهم ساخت و همزمان با هبوط «منیّتها»، لحظهی قشنگِ تولّد «آدمیّتم» را جشن خواهم گرفت.
الهام موگویی
در بهار فرصت عمر، روزها و شبهایی است به زیبایی «لیلة القدر»؛ بهتر از هزار روز و هزار شب، روزها و شبهایی که جاودانهاند و پلکان جاودانگیاند؛ پرشور و پرنور و پرفیض و پربرکت. چشمهی نور و صفا از بستر وجود آن میجوشد. روزها و شبهایی که میتوان با خواندن نغمهی «معرفت»، شهد «عبودیت» را چشید، و «عرفه» از آن روزهاست. روزی که اکسیر لطف الهی، دلهای زنگار گرفته از گرد و غبار عصیان و غفلت را، زندگی میبخشد.
«عرفه»، روز معرفت است، روز جاودانگی و ابدیت، روز عشق و فرزانگی.
روزی که غبار عصیان و افسار گسیختگی، از قلبها زدوده میشود؛روزی که هنگامهی حضور و شوق «توبه» است. «عرفه»، روزی است که ملایک در عرفات، سبد سبد گلواژههای رحمت الهی و طَبق طَبق شیرینی اجابت در دست، میرسند.
«روز عرفه»، روز عشق است و مهربانی؛ روز بهار فرصتها و هنگام رویش گلستان «رحمت» است.
«عرفه» نگین انگشتری ذیحجه است، نغمهی زیبای شکفتن در باغ صفا و مروه، شعر مشعر دل، صفای «صفا دلان»، مروّت «مروه پویان» و زمزمهی «زمزم نوشان» است.
«عرفه»، روز اشک است و ناله. «عرفات»، سرزمین اشکها، سرزمین عشق، سرزمین میعاد، سرزمین نور و سرور، سرزمین تقوا و توبه و سرزمین درد و درمان است. از گوشه گوشهی این دشت، ندای «لَبَّیْکَ، اَللَّهُمَّ لَبَّیْک، لَبَّیْکَ لا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْکَ ...» به عرش برین میرسد.
گوش کن! میشنوی؟ نگاه کن! میبینی؟ در بیکران دشت عرفات، هیچ نجوایی جز نیایش عاشقان به گوش نمیرسد؛ هنوز زیباترین نغمهای که عرش را میلرزاند، مناجات عرفهی پارهی تن رسول و نور دیدهی بتول است که در خلوت این صحرای ملکوتی، در برابر معبودش زانو زده و دستهایش بهسوی آسمان بلند است. گاه تبسمی بر لبانش نقش میبندد و گاه سیل اشک امانش نمیدهد.
«عرفه»، روز حسین علیهالسلام است و حسینی شدن؛ دل بر حسین علیهالسلام سپردن و هم نوا با حسین علیهالسلام خواندن.
«عرفه»، روز دعاست و دعا، قرارگاهِ اجابت در درگاه رحمت پروردگار حسین علیهالسلام .
«عرفه»، روز خداست و خدایی شدن. در عرفه، میتوان دستان رحمت خدا را بر سر بندگان حس کرد. حجتش بیپرده نمایان است و رحمتش بیکران. «عرفه»، روز شکستن بتهای درون است روز بریدن از خاک و پیوند با افلاک.
ماهنامه اشارات، ش45
ماهنامه اشارات، ش57
ماهنامه اشارات، ش80
ماهنامه اشارات، ش92
ماهنامه اشارات، ش103
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}