تشرف اسماعیل هرقلی و شفای بیماریش
تشرف اسماعیل هرقلی و شفای بیماریش
تشرف اسماعیل هرقلی و شفای بیماریش
نويسنده: احمد قاضی زاهدی-آیت الله علی اکبر نهاوندی
مترجم: سيد جواد معلم
مترجم: سيد جواد معلم
« در زمان جوانی در ران چپم دملی که آن را توثه می گویند، به اندازه دست یک انسان، ظاهر شد. در هر فصل بهار می ترکید و از آن خون و چرک خارج می شد. این ناراحتی مرا از هر کاری باز می داشت.
به حله آمدم و به خدمت رضی الدین علی، سید بن طاووس رسیده و از این ناراحتی شکایت نمودم. سید جراحان حله را حاضر نمود. ایشان مرا معاینه کردند و همگی گفتند: این دمل روی رگ حساسی است و علاج آن جز بریدن نیست. اگر این را ببریم شاید رگ بریده شود و در این صورت اسماعیل زنده نخواهد ماند؛ لذا به جهت وجود این خطر عظیم دست به چنین کاری نمی زنیم.
سید بن طاووس فرمود: من به بغداد می روم؛ در حله باش تا تو را همراه خود ببرم و به اطباء و جراحان بغداد نشان دهم، شاید ایشان علاجی بنمایند.
با هم به بغداد رفتیم. سید، اطباء را خواست و آنها همان تشخیص را دادند و از معالجه من ناامید شدند.
آنگاه، سید بن طاووس به من فرمود: در شریعت اسلام، امثال تو می توانند با این لباسها نماز بخوانند؛ ولی سعی کن خودت را از خون پاک کنی.
بعد از آن عرض کردم: حال که تا بغداد آمده ام، بهتر است به زیارت عسکریین علیهما السلام در سامرا مشرف شوم و از آن جا به حله برگردم.
وقتی سید بن طاووس این سخن را شنید پسندید. من هم لباسها و پولی که همراه داشتم، به او سپردم و روانه شدم.
چون به سامرا رسیدم، داخل حرم عسکریین علیهما السلام شده، زیارت کردم و بعد به سرداب مقدس مشرف گردیدم. به خداوند عالم استغاثه نمودم و حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف را شفیع خود قرار دادم. مقداری از شب را در آن جا به سر بردم و تا روز پنج شنبه در سامرا ماندم.
آن روز به دجله رفته، غسل کردم و لباس پاکیزه ای برای زیارت پوشیدم و آفتابه ای که همراهم بود، پر از آب کرده برگشتم؛ تا به در حصار شهر سامرا رسیدم.
ناگاه، چهار نفر سواره مشاهده کردم که از حصار بیرون آمدند. گمان من آن بود که ایشان از شرفاء و بزرگان اعرابند که صاحبان گوسفند هستند و گله ایشان در آن حوالی می باشد.
وقتی به نزدیک آنها رسیدم، دیدم دو نفر از ایشان جوان و یکی پیرمرد است که نقاب انداخته و دیگری بسیار باهیبت و فرجیه (لباسی مخصوص آن زمان) به تن داشت و در آن شمشمیری حمایل کرده بود. آن سوارها نیز شمشیر به همراه داشتند.
پیرمرد نقاب دار، نیزه ای در دست داشت و در سمت راست راه ایستاده بود و آن دو جوان در سمت چپ ایستاده بودند.
صاحب فرجیه، وسط راه ایستاد. سوارها سلام کردند و من جواب سلام ایشان را دادم.
آنگاه صاحب فرجیه به من فرمود: فردا به نزد اهل و عیال خود خواهی رفت؟
عرض کردم: بلی.
فرمود: پیش بیا تا آن چیزی که تو را به درد و الم وا می دارد، ببینم.
من از این که به بدنم دست بزند کراهت داشتم؛ زیرا تازه از آب بیرون آمده بودم و پیراهنم هنوز تر بود. با این احوال اطاعت کرده، نزد او رفتم.
چون به نزد او رسیدم، آن سوار (صاحب فرجیه) خم شد و دوش مرا گرفت و دست خود را روی زخم گذاشت و فشار داد؛ به طوری که به درد آمد و بعد روی اسب نشست.
آن پیرمرد گفت: رستگار شدی ای اسماعیل.
گفتم: ما و شما ان شاء الله همه رستگاریم. و از این که پیرمرد اسم مرا می داند تعجب کردم!
بعد از آن پیرمرد گفت: این بزرگوار امام عصر تو است.
من پیش او رفتم و پاهای مبارکش را بوسیدم. حضرت اسب خود را راند و من نیز در رکابش می رفتم.
فرمود: برگرد.
عرض کردم: هرگز از حضورتان جدا نمی شوم.
فرمود: مصلحت در آن است که برگردی.
باز عرض کردم: از شما جدا نمی شوم.
در این جا آن پیرمرد گفت: ای اسماعیل آیا شرم نداری که امام زمانت دو مرتبه فرمود برگرد و تو فرمان او را مخالفت می کنی؟
پس از این سخن ایستادم و آن حضرت چند گامی دور شدند و به من التفاتی کردند و فرمودند:
« زمانی که به بغداد رسیدی، ابوجعفر خلیفه، که اسم او مستنصر است، تو را می طلبد. وقتی که نزد او حاضر شدی و به تو چیزی داد، قبول نکن و به پسر ما که علی بن طاووس است، بگو نامه ای در خصوص تو به علی بن عوض بنویسد. من هم به او می سپارم که هر چه می خواهی به تو بدهد. »
بعد هم با اصحاب خود تشریف بردند تا از نظرم غایب شدند. من در آن حال از جدایی ایشان تأسف خوردم و ساعتی متحیر ماندم و بر زمین نشستم. بعد از آن به حرم عسکریین علیهما السلام مراجعت نمودم. خدام اطراف من جمع شدند و مرا دگرگون دیدند گفتند: چه اتفاقی افتاده است؟
آیا کسی با تو جنگ و نزاعی کرده است؟
گفتم: نه؛ آیا آن سوارهایی که بر حصار بودند شناختید؟
گفتند: آنها شرفاء و صاحبان گوسفندانند.
گفتم: نه؛ بلکه یکی از آنها امام عصر علیه السلام بود.
گفتند: آن پیرمرد یا کسی که فرجیه به تن داشت امام عصر علیه السلام بود؟
گفتم: آن که فرجیه به تن داشت.
گفتند: جراحت خود را به او نشان داده ای؟
گفتم: آن بزرگوار به دست مبارکش آن را گرفت و فشار داد؛ به طوری که به درد آمد و پای خود را بیرون آوردم که آن محل را به ایشان نشان دهم، دیدم از دمل و جراحت اثری نیست. از کثرت تعجب و حیرت، شک کردم که دمل در کدام پای من بود. پای دیگرم را نیز بیرون آوردم، باز هم اثری نبود.
چون مردم این مطلب را مشاهده کردند، به من هجوم آوردند و لباسم را قطعه قطعه کردند و جهت تبرک بردند و به طوری ازدحام کردند که نزدیک بود پایمال شوم. در آن حال خدام مرا به خزانه بردند.
ناظر حرم مطهر عسکریین علیهما السلام داخل خزانه شد و مرا دید. سؤال کرد: چند وقت است از بغداد خارج شده ای؟
گفتم: یک هفته. او رفت و من آن شب را در سامرا به سر بردم. بعد از ادای نماز صبح وداع نموده و بیرون آمدم و اهل آن جا مرا مشایعت کردند.
به راه افتادم و شب را بین راه در منزلی خوابیدم. صبح عازم بغداد شدم؛ وقتی که به پل قدیم رسیدم، دیدم مردم جمع شده و هر که می گذرد، از نام و نسب او سؤال می نمایند. وقتی رسیدم از من نیز سؤال کردند. تا نام و نسب خود را گفتم؛ ناگاه بر من هجوم آوردند و لباسهای مرا پاره پاره نمودند و خیلی خسته ام کردند.
پاسبان محل در این باره نامه ای به بغداد نوشت.
مرا از آن جا حرکت داده به بغداد بردند. مردم آن جا نیز به سرم هجوم آورده، لباسهای مرا بردند و نزدیک بود که از کثرت ازدحام هلاک شوم.
وزیر خلیفه که اهل قم و از شیعیان بود، سید بن طاووس را طلبید تا این حکایت را از او بپرسد.
وقتی ابن طاووس در بین راه مرا دید، همراهیان او مردم را از اطراف من متفرق کردند. ایشان به من فرمود: آیا این حکایت مربوط به تو است؟ گفتم: آری.
از مرکبش فرود آمد و ران مرا برهنه نمود و اثری از آن جراحت ندید و در این هنگام از حال رفت و بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد، دست مرا گرفت و گریه کنان نزد وزیر برد و گفت: این شخص برادر و عزیزترین مردم نزد من است.
وزیر از قصه ام پرسید. من هم حکایت را نقل کردم. سپس او اطبایی که جراحت مرا دیده بودند، احضار نمود و گفت: جراحت این مرد را معالجه و مداوا نمایید.
گفتند: جز بریدن، معالجه دیگری ندارد و اگر بریده شود می میرد.
وزیر گفت: اگر بریده شود و نمیرد، چه مدت لازم است که گوشت در جایش بروید؟
گفتند: دو ماه طول خواهد کشید؛ اما جای بریدگی گود می ماند و مو نمی روید.
وزیر گفت: جراحت او را کی دیده اید؟
گفتند: ده روز قبل.
وزیر پای مرا به اطباء نشان داد. آنها دیدند که مانند پای دیگرم، صحیح و سالم است و هیچ اثری از جراحت در آن نیست. یکی از آنها فریاد زد: این کار، کار عیسی بن مریم علیه السلام است.
وزیر گفت: وقتی که کار شما نباشد، ما خود می دانیم کار کیست.
بعد از آن، وزیر مرا به نزد خلیفه، که مستنصر بود، برد. خلیفه، کیفیت را پرسید.
من هم قضیه را نقل کردم. بعد دستور داد تا هزار دینار برای من بیاورند و گفت: این مبلغ را هزینه سفر خویش قرار ده.
گفتم: جرأت ندارم که ذره ای از آن را بردارم.
گفت: از که می ترسی؟
گفتم: از کسی که این معامله را با من نمود و مرا شفا داد؛ زیرا به من فرمود: از ابوجعفر چیزی قبول نکن.
خلیفه از این گفته ام، گریست و ناراحت شد و من هم از او چیزی قبول نکرده، خارج شدم. »
منبع: شيفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف-برکات حضرت ولی عصر -عجل الله تعالی فرجه الشریف ( حکایات کتاب عبقری الحسان ) )
به حله آمدم و به خدمت رضی الدین علی، سید بن طاووس رسیده و از این ناراحتی شکایت نمودم. سید جراحان حله را حاضر نمود. ایشان مرا معاینه کردند و همگی گفتند: این دمل روی رگ حساسی است و علاج آن جز بریدن نیست. اگر این را ببریم شاید رگ بریده شود و در این صورت اسماعیل زنده نخواهد ماند؛ لذا به جهت وجود این خطر عظیم دست به چنین کاری نمی زنیم.
سید بن طاووس فرمود: من به بغداد می روم؛ در حله باش تا تو را همراه خود ببرم و به اطباء و جراحان بغداد نشان دهم، شاید ایشان علاجی بنمایند.
با هم به بغداد رفتیم. سید، اطباء را خواست و آنها همان تشخیص را دادند و از معالجه من ناامید شدند.
آنگاه، سید بن طاووس به من فرمود: در شریعت اسلام، امثال تو می توانند با این لباسها نماز بخوانند؛ ولی سعی کن خودت را از خون پاک کنی.
بعد از آن عرض کردم: حال که تا بغداد آمده ام، بهتر است به زیارت عسکریین علیهما السلام در سامرا مشرف شوم و از آن جا به حله برگردم.
وقتی سید بن طاووس این سخن را شنید پسندید. من هم لباسها و پولی که همراه داشتم، به او سپردم و روانه شدم.
چون به سامرا رسیدم، داخل حرم عسکریین علیهما السلام شده، زیارت کردم و بعد به سرداب مقدس مشرف گردیدم. به خداوند عالم استغاثه نمودم و حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف را شفیع خود قرار دادم. مقداری از شب را در آن جا به سر بردم و تا روز پنج شنبه در سامرا ماندم.
آن روز به دجله رفته، غسل کردم و لباس پاکیزه ای برای زیارت پوشیدم و آفتابه ای که همراهم بود، پر از آب کرده برگشتم؛ تا به در حصار شهر سامرا رسیدم.
ناگاه، چهار نفر سواره مشاهده کردم که از حصار بیرون آمدند. گمان من آن بود که ایشان از شرفاء و بزرگان اعرابند که صاحبان گوسفند هستند و گله ایشان در آن حوالی می باشد.
وقتی به نزدیک آنها رسیدم، دیدم دو نفر از ایشان جوان و یکی پیرمرد است که نقاب انداخته و دیگری بسیار باهیبت و فرجیه (لباسی مخصوص آن زمان) به تن داشت و در آن شمشمیری حمایل کرده بود. آن سوارها نیز شمشیر به همراه داشتند.
پیرمرد نقاب دار، نیزه ای در دست داشت و در سمت راست راه ایستاده بود و آن دو جوان در سمت چپ ایستاده بودند.
صاحب فرجیه، وسط راه ایستاد. سوارها سلام کردند و من جواب سلام ایشان را دادم.
آنگاه صاحب فرجیه به من فرمود: فردا به نزد اهل و عیال خود خواهی رفت؟
عرض کردم: بلی.
فرمود: پیش بیا تا آن چیزی که تو را به درد و الم وا می دارد، ببینم.
من از این که به بدنم دست بزند کراهت داشتم؛ زیرا تازه از آب بیرون آمده بودم و پیراهنم هنوز تر بود. با این احوال اطاعت کرده، نزد او رفتم.
چون به نزد او رسیدم، آن سوار (صاحب فرجیه) خم شد و دوش مرا گرفت و دست خود را روی زخم گذاشت و فشار داد؛ به طوری که به درد آمد و بعد روی اسب نشست.
آن پیرمرد گفت: رستگار شدی ای اسماعیل.
گفتم: ما و شما ان شاء الله همه رستگاریم. و از این که پیرمرد اسم مرا می داند تعجب کردم!
بعد از آن پیرمرد گفت: این بزرگوار امام عصر تو است.
من پیش او رفتم و پاهای مبارکش را بوسیدم. حضرت اسب خود را راند و من نیز در رکابش می رفتم.
فرمود: برگرد.
عرض کردم: هرگز از حضورتان جدا نمی شوم.
فرمود: مصلحت در آن است که برگردی.
باز عرض کردم: از شما جدا نمی شوم.
در این جا آن پیرمرد گفت: ای اسماعیل آیا شرم نداری که امام زمانت دو مرتبه فرمود برگرد و تو فرمان او را مخالفت می کنی؟
پس از این سخن ایستادم و آن حضرت چند گامی دور شدند و به من التفاتی کردند و فرمودند:
« زمانی که به بغداد رسیدی، ابوجعفر خلیفه، که اسم او مستنصر است، تو را می طلبد. وقتی که نزد او حاضر شدی و به تو چیزی داد، قبول نکن و به پسر ما که علی بن طاووس است، بگو نامه ای در خصوص تو به علی بن عوض بنویسد. من هم به او می سپارم که هر چه می خواهی به تو بدهد. »
بعد هم با اصحاب خود تشریف بردند تا از نظرم غایب شدند. من در آن حال از جدایی ایشان تأسف خوردم و ساعتی متحیر ماندم و بر زمین نشستم. بعد از آن به حرم عسکریین علیهما السلام مراجعت نمودم. خدام اطراف من جمع شدند و مرا دگرگون دیدند گفتند: چه اتفاقی افتاده است؟
آیا کسی با تو جنگ و نزاعی کرده است؟
گفتم: نه؛ آیا آن سوارهایی که بر حصار بودند شناختید؟
گفتند: آنها شرفاء و صاحبان گوسفندانند.
گفتم: نه؛ بلکه یکی از آنها امام عصر علیه السلام بود.
گفتند: آن پیرمرد یا کسی که فرجیه به تن داشت امام عصر علیه السلام بود؟
گفتم: آن که فرجیه به تن داشت.
گفتند: جراحت خود را به او نشان داده ای؟
گفتم: آن بزرگوار به دست مبارکش آن را گرفت و فشار داد؛ به طوری که به درد آمد و پای خود را بیرون آوردم که آن محل را به ایشان نشان دهم، دیدم از دمل و جراحت اثری نیست. از کثرت تعجب و حیرت، شک کردم که دمل در کدام پای من بود. پای دیگرم را نیز بیرون آوردم، باز هم اثری نبود.
چون مردم این مطلب را مشاهده کردند، به من هجوم آوردند و لباسم را قطعه قطعه کردند و جهت تبرک بردند و به طوری ازدحام کردند که نزدیک بود پایمال شوم. در آن حال خدام مرا به خزانه بردند.
ناظر حرم مطهر عسکریین علیهما السلام داخل خزانه شد و مرا دید. سؤال کرد: چند وقت است از بغداد خارج شده ای؟
گفتم: یک هفته. او رفت و من آن شب را در سامرا به سر بردم. بعد از ادای نماز صبح وداع نموده و بیرون آمدم و اهل آن جا مرا مشایعت کردند.
به راه افتادم و شب را بین راه در منزلی خوابیدم. صبح عازم بغداد شدم؛ وقتی که به پل قدیم رسیدم، دیدم مردم جمع شده و هر که می گذرد، از نام و نسب او سؤال می نمایند. وقتی رسیدم از من نیز سؤال کردند. تا نام و نسب خود را گفتم؛ ناگاه بر من هجوم آوردند و لباسهای مرا پاره پاره نمودند و خیلی خسته ام کردند.
پاسبان محل در این باره نامه ای به بغداد نوشت.
مرا از آن جا حرکت داده به بغداد بردند. مردم آن جا نیز به سرم هجوم آورده، لباسهای مرا بردند و نزدیک بود که از کثرت ازدحام هلاک شوم.
وزیر خلیفه که اهل قم و از شیعیان بود، سید بن طاووس را طلبید تا این حکایت را از او بپرسد.
وقتی ابن طاووس در بین راه مرا دید، همراهیان او مردم را از اطراف من متفرق کردند. ایشان به من فرمود: آیا این حکایت مربوط به تو است؟ گفتم: آری.
از مرکبش فرود آمد و ران مرا برهنه نمود و اثری از آن جراحت ندید و در این هنگام از حال رفت و بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد، دست مرا گرفت و گریه کنان نزد وزیر برد و گفت: این شخص برادر و عزیزترین مردم نزد من است.
وزیر از قصه ام پرسید. من هم حکایت را نقل کردم. سپس او اطبایی که جراحت مرا دیده بودند، احضار نمود و گفت: جراحت این مرد را معالجه و مداوا نمایید.
گفتند: جز بریدن، معالجه دیگری ندارد و اگر بریده شود می میرد.
وزیر گفت: اگر بریده شود و نمیرد، چه مدت لازم است که گوشت در جایش بروید؟
گفتند: دو ماه طول خواهد کشید؛ اما جای بریدگی گود می ماند و مو نمی روید.
وزیر گفت: جراحت او را کی دیده اید؟
گفتند: ده روز قبل.
وزیر پای مرا به اطباء نشان داد. آنها دیدند که مانند پای دیگرم، صحیح و سالم است و هیچ اثری از جراحت در آن نیست. یکی از آنها فریاد زد: این کار، کار عیسی بن مریم علیه السلام است.
وزیر گفت: وقتی که کار شما نباشد، ما خود می دانیم کار کیست.
بعد از آن، وزیر مرا به نزد خلیفه، که مستنصر بود، برد. خلیفه، کیفیت را پرسید.
من هم قضیه را نقل کردم. بعد دستور داد تا هزار دینار برای من بیاورند و گفت: این مبلغ را هزینه سفر خویش قرار ده.
گفتم: جرأت ندارم که ذره ای از آن را بردارم.
گفت: از که می ترسی؟
گفتم: از کسی که این معامله را با من نمود و مرا شفا داد؛ زیرا به من فرمود: از ابوجعفر چیزی قبول نکن.
خلیفه از این گفته ام، گریست و ناراحت شد و من هم از او چیزی قبول نکرده، خارج شدم. »
منبع: شيفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف-برکات حضرت ولی عصر -عجل الله تعالی فرجه الشریف ( حکایات کتاب عبقری الحسان ) )
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}