فضائل وسيره فردي امام هادى (علیه السّلام)


 

نويسنده:سيد على اكبر قريشى
 

1- ثقه جليل، كافور خادم (1) مى‏گويد: در محل سكونت امام هادى (ع) در سامراء، عده‏اى از صنعتگران بودند و آنجا روستايى بود، از جمله مردى بنام يونس نقاش كه محضر امام مى‏آمد و خدمت مى‏كرد.
روزى يونس محضر امام آمد و بشدت مى‏لرزيد، گفت: مولاى من! خانواده‏ام را به شما مى‏سپارم، امام فرمود: قضيه چيست؟ گفت: مى‏خواهم از اين محل بروم، حضرت در حال تبسم گفت: چرا يونس؟ گفت: موسى بن بغا (2) نگينى به من فرستاد كه بتراشم و سوار انگشتر كنم، وقت تراشيدن آن را شكستم، نگين را نمى‏شود قيمت گذاشت تا از عهده غرامت برآيم، صاحبش هم موسى بن بغاست يا هزار تازيانه به من مى‏زند و يا مى‏كشد.
امام فرمود: تا فردا برو به خانه‏ات جز خير نخواهد بود، فردا اول روز آمد و بشدت مى‏لرزيد، گفت: يابن رسول الله! فرستادها موسى آمده تا نگين را ببرد، امام فرمود: برو جز خير نخواهى ديد، گفت: مولاى من در جواب او چه بگويم؟! امام بحالت تبسم فرمود: برو پيش او ببين چه مى‏گويد، جز خير نخواهد بود.
او با ترس و لرز برگشت، بعد از ساعتى، خندان پيش امام آمد، گفت: مولاى من! فرستاده موسى گفت: شب كنيزان امير دعوا كرده و هر يك گفته است انگشتر مال من خواهد بود، امير گفت: اگر بتواند او را دو تكه كرده، دو تا نگين كند، تا هر يك يكى را بر دارد و دعوا نكنند، اجرتش هر چه باشد خواهيم داد.
امام صلوات الله عليه با شنيدن اين سخن گفت: «اللهّم لك الحمُد اذ جعلْتَنا ممن يحمُدك حقاً» بعد فرمود: خوب به فرستاده موسى چه جوابى دادى؟! گفت: گفتم: مهلت بدهيد ببينم چطور درست بكنم، فرمود: خوب گفتى. (3)
 

2- على بن جعفر از اهل «همينيا» از توابع بغداد، (4) وكيل امام هادى (ع) بود، از وى پيش متوكل عباسى سعايت كردند، متوكل وى را به زندان انداخت زندان او به طول انجاميد، سرانجام قول داد كه به عبدالرحمان بن خاقان سه هزار دينار بدهد تا درباره آزادى او فعاليت كند، در نتيجه عبيدالله بن يحيى بن خاقان وزير متوكل درباره او پيش متوكل شفاعت كرد.
متوكل گفت: يا عبيدالله! اگر درباره تو مشكوك بودم مى‏گفتم كه رافضى هستى چه مى‏گويى؟! على بن جعفر وكيل على بن محمد (امام هادى) است و من تصميم دارم كه او را اعدام كنم!!
اين خبر در زندان به على بن جعفر رسيد، او كه بشدت ترسيده بود، نامه‏اى به محضر امام هادى (ع) نوشت كه: «يا سيدى اللّه اللّه فىّ فقد واللّه خفتُ ان أَرتابَ» خدا را خدارا درباره من فكرى بكنيد، به خدا قسم مى‏ترسم در امر امامت به شك بيفتم.
امام (ع) در ذيل نامه او نوشتند: اگر كارت به آن جا كشد درباره تو از خدا كمك مى‏خواهم و آن وقت شب جمعه بود.
فرداى آن روز متوكل عباسى را تب گرفت و بقدرى شدت كرد كه تا روز دوشنبه خانواده‏اش بر وى گريسته و به فرياد درآمدند، او بدنبال آن مرض شديد گفت لا همه زندانيان را كه اساميشان به وى عرضه شده آزاد كنند، آنگاه على بن جعفر را ياد آورد، به وزيرش عبيدالله گفت: چرا نام او را به من عرضه نكردى؟!
عبيدالله گفت: من ديگر درباره او سخنى نخواهم گفت، متوكل گفت: همين الآن او را آزاد كن و بگو: مرا حلال كند، عبيدالله او را آزاد كرد و او به دستور امام هادى (ع) به مكه رفت و مجاور شد، بدنبال اين جريان متوكل صحت يافت.(رجال كشى: ص 505 رقم 503)
 

3- مفيد عليه الرحمة: از ثقه جليل القدر، خيران اسباطى (5) نقل كرده گويد: در مدينه خدمت ابوالحسن هادى (ع) رسيدم، فرمود: از واثق (6) چه خبر دارى؟ گفتم: فدايت شوم، او را در سامراء سلامت گذاشتم و من ده روز است كه او را ديده‏ام، فرمود: اهل مدينه مى‏گويند كه او مرده است. گفتم: من از همه نسبت به او قريب العهد هستم، فرمود: مردم مى‏گويند كه: او مرده است، من دانستم كه مراد آن حضرت از «مردم» خودش است.
بعد فرمود: جعفر در چه حالى (7) است؟ گفتم: او دربدترين حال در زندان است، فرمود: او صاحب حكومت (بعد از واثق است، بعد فرمود: ابن زيات (محمد بن عبدالملك زيات وزير معتصم) در چه حالى است؟ گفتم: مردم با او هستند و فرمان، فرمان اوست، فرمود: كارش بر او شوم است .
امام صلوات الله عليه ساكت شد، بعد فرمود: بايد مقدرات و احكام خدا جاى خود را بگيرد، يا خيران! واثق عباسى از دنيا رفت، متوكل عباسى در جاى او نشست، ابن زيات كشته شد. گفتم: فدايت شوم، اين كارها كى واقع گرديد؟ فرمود: شش روز بعد از خروج تو. (ارشاد مفيد: ص 309)
ناگفته نماند: محمد بن عبدالملك زيات در زمان معتصم عباسى به وزارت رسيد، در زمان واثق نيز وزير و همه كاره بود .او متوكل برادر واثق را بسيار اذيت كرد، او تنور كوچك و تنگى از چوب ساخته بود، همه جاى آن ميخ بود، سرميخها به داخل تنور بود، هر وقت مى‏خواست كسى را شكنجه كند در آن تنور مى‏كرد و او بعد از مدتى مى‏مرد.
متوكل دستور داد او را در تنور و شكنجه‏گاهى كه خود ساخته بود انداختند چند روز در تب و تاب بود، نامه‏اى در آنجا براى متوكل نوشت كه اين دو شعر در آن بود:
يعنى: زندگى دنيا مانند راه رفتن است از روزى به روزى، گويى كه آن مانند خيالاتى است كه در خواب مى‏بينى، جزع و بى تابى مكن، كمى صبر كن، زندگى داراى دورانهاست كه از قومى به قومى منتقل مى‏شود.
متوكل چون نامه را خواند، دلش به حال او سوخت، دستور آزادى او را صادر كرد، فرستاده براى خلاصى او به زندان آمد، ولى ديد كه در همان جا مرده است.
 

4- ثقه جليل القدر، محمد بن فرج رخّجى گويد: امام هادى صلوات الله عليه نامه‏اى به من نوشت: يا محمد! كارهايت را بكن و با احتياط باش، او پس از مدتى به رفيقش على بن محمد نوفلى گفت: من كارهايم را جمع و جور كردم ولى نمى‏دانستم منظور امام از اين نامه چيست .
در آن بين مأمورى از جانب خليفه آمد تمام اموال مرا توقيف كرد و خودم را به زنجير كشيد و از مصر بيرون آورد و به زندان انداخت، هشت سال در زندان ماندم، روزى باز نامه‏اى از امام (ع) در زندان به من رسيد، فرموده بود: يا محمد بن فرج! در ناحيه غرب فرود نياى.
پيش خود گفتم: امام (ع) به من اينطور مى‏نويسد با آن كه من در زندانم و اين عجيب است، چند روز نگذشته بود كه زنجير از من برداشتند و مرا از زندان آزاد كردند، پس از آزاد شدن به امام (ع) نوشتم كه دعا بكنيد تا خدا اموال مرا به من باز گرداند.
در جواب نوشتند: به زودى ضيعه و مالت به خودت بر مى‏گردد و اگر بر نگردد بر تو ضررى نيست، على بن محمد نوفلى گويد: نامه امام به او نرسيده بود كه از دنيا رفت. (ارشاد: ص 311)
 

6- جعفر بن رزق الله نقل كرده: يك نفر نصرانى را پيش متوكل آوردندكه با زنى مسلمان زنا كرده بود، متوكل خواست به او اقامه حد كند، كه اسلام آورد، در اين باره مسأله‏اى پيش آمد كه آيا حد بزنند يا نه؟
يحيى بن اكثم قاضى گفت: حد از او ساقط شد، زيرا ايمان آوردن شرك و زناى او را از بين برده است، بعضى گفتند: بايد به او سه حد زد، و بعضى فتواى ديگرى دادند، متوكل گفت: مسأله را از ابى الحسن عسكرى بپرسيد، در اين خصوص به امام نامه‏اى نوشتند.
امام در جواب نامه مرقوم فرمودند: مى‏زنند تا بميرد. يحيى بن اكثم و ساير فقهاء آن را قبول نكرده و به متوكل گفتند: يا اميرالمؤمنين! از علت اين فتوا بپرس، چون چنين چيزى در كتاب و سنت نيامده است .
متوكل به آن حضرت نوشت: فقهاء اين فتوا راقبول نكرده و گفتند: روايتى در اين باره نقل نشده و آيه‏اى در قرآن يافته نيست. بفرماييد چرا فرموده‏ايد: مى‏زنند تا بميرد؟ امام (ع) در جواب نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم فلمّا راوا بأسنا قالوا آمنّا باللّه وحدَه و كفرنا بما كُنّابه مشركين فلم يكُ يَنفَعُهُم ايمانُهم لما راوا بأسنا...» (مؤمن: 84 و 85).
متوكل با ديدن آن جواب دستور داد: او را زدند تا مرد.(8) ناگفته نماند: اين استفاده بخصوصى است كه امام صلوات الله عليه از آيه شريفه كرده است يعنى همانطور كه ايمان مشركان عذاب خدا را از آنها باز نداشت، اسلام آوردن اين نصرانى نيز حد را ساقط نمى‏كند.
 

يحيى بن هرثمه گويد: متوكل عباسى مرا خواست و گفت: سيصد مسلح برادر و از طريق باديه به مدينه برويد و على بن محمد بن رضا را محترمانه به سامرآء بياوريد.
در پى فرمان او، من با افرادم به كوفه آمده و از آن جا راه مدينه را در پيش گرفتيم، در بين نفرات من فرماندهى بود از خوارج و حسابدارى بود از شيعه، در اثناى راه آن خارجى با آن شيعه مباحثه مى‏كرد، من نيز براى آن كه خستگى راه را احساس نكنم به مباحثه آن دو گوش مى‏دادم و من در مذهب حشويه بودم.
چون به وسط راه رسيديم، خارجى به آن حسابدار گفت: آيا نمى‏گوييد كه امامتان على بن ابى طالب گفته: در زمين بقعه‏اى نيست مگر آنكه قبر است و يا قبر خواهد بود: «ليس من الارض بقعة الا و هى قبر أو سيكون قبرا؟» اين بيابان وسيع را بنگر، كيست كه در اينجا بميرد تا خدا آن را پر از قبر كند.؟!
من به آن حسابدار شيعه گفتم: آيا شما چنين مى‏گوييد؟ گفت: آرى، گفتم: پس اين خارجى راست مى‏گويد، كيست كه در اين بيابان پهناور بميرد تا پر از قبر شود؟ او در مقابل ما جوابى نداشت، مدتى بر محكوم شدن او خنديديم.
وقتى كه به مدينه رسيديم، من به منزل ابى الحسن على بن محمد بن رضا (ع) آمدم، چون نامه متوكل را خواند، فرمود: از طرف من مانعى نيست،چند روز استراحت كنيد تا برويم، فردا كه محضر او رفتم ديدم خياطى در نزد او از پارچه بسيار ضخيم، لباسى پالتو مانند براى او و غلامانش قطع مى‏كند، وسط تابستان بود، حرارت بيداد مى‏كرد. امام به خياط فرمود: تو بتنهايى نمى‏توانى، عده‏اى از خياطان را جمع كن، تا امروز آنها را دوخته، فردا پيش من بياورى، بعد به من فرمود: يحيى! كارتان را امروز تمام كنيد، فردا در همين وقت بياييد تا حركت كنيم.
من از نزد آن حضرت خارج شدم و از آن لباسها تعجب مى‏كردم و پيش خود مى‏گفتم: مادر وسط تابستان و حرارت حجاز هستيم، از اين جا تا عراق ده روز راه است، اين شخص اين لباسهاى ضخيم را چه مى‏كند؟
بعد گفتم: اين شخصى است كه مسافرت نديده، فكر مى‏كند كه در هر سفر به اين گونه لباسها احتياج پيدا ميشود، تعجب از رافضيها كه اين شخص را امام مى‏گويند ؟! فردا به محضر او آمدم، لباسها آماده بود، به غلامانش فرمود: براى من و خودتان از اين لباده‏ها و «برنسها» (9) برداريد، بعد فرمود: يا يحيى! حركت كنيد.
من به خودم گفتم: اين ديگر عجيبتر!! آيا مى‏ترسد كه در بين راه زمستان فرا رسد تا اين لباده و كلاهها را با خود بر مى‏دارد؟! از مدينه بيرون آمديم، من در نظر خود فهم او را كوتاه مى‏شمردم.
به راه رفتن ادامه داديم تا رسيديم به آن بيابان كه خارجى با شيعه مناظره كرده بود، ناگاه در هوا ابرى پيدا شد، سياه و ضخيم بود، با رعد و برق عجيبى مى‏آمد تا بالاى سر ما رسيد، آنگاه تگرگى كه مانند سنگها بود، بشدت شروع به باريدن گرفت .
امام و يارانش لباده‏ها را پوشيده و كلاهها را به سر گذاشتند، فرمود: يك لباده هم به يحيى بدهيد و يك كلاه به آن حسابدار، ما همان طور زير تگرگ مانديم تا هشتاد نفر از ياران من كشته شدند، بعد ابر و تگرگ و رعد و برق رفت، و حرارت هوا با شدت شروع شد.
امام فرمود: يا يحيى! فرود آى تا ياران باقى مانده‏ات مردگان را دفن كنند، خداوند اين چنين بيابان را با قبرها پر مى‏كند«فقال لى يا يحيى أنزل من بقى من اصحابك ليدفن من قدمات من اصحابك فهكذا يملاء الله البرية قبوراً»
من كه مناظره خارجى و شيعى در يادم بود، خودم را از مركب به زير انداخته و ركاب و پاى مبارك امام را مى‏بوسيدم و گفتم: «اشهد ان لا اله الاالله و ان محمدا عبده و رسوله و انكم خلفاء الله فى ارضه» من كافر بودم ولى الان بر دست شما اى مولاى من! اسلام آوردم.
يحيى گويد: من با ديدن اين معجزه به مذهب شيعه اعتقاد پيدا كردم و در خدمت امام بودم تا از اين دنيا رحلت فرمودند. (بحار: ج 50 ص 143 از خرائج راوندى) نگارنده گويد: اين كار از كارهاى عادى امامان صلوات الله عليهم اجمعين است، آنها از جانب پروردگار همه گونه مواهب را داشتند.
يحيى بن هرثمة بن اعين چنان كه گذشت از حشويه بود وآن نظر اخبارى در شيعه است كه به ظاهر حديث اكتفاء كرده و در آن تحقيق و بررسى نمى‏كنند.
 

ثقه جليل القدر حسن بن محمد بن جمهور گويد: برادرم حسين بن محمد به من نقل كرد و گفت: دوستى داشتم كه مربى فرزندان «بغا» (10) بود، او به من گفت: روزى امير قشون خليفه «بغا» كه از خانه متوكل به منزل آمد، گفت: اميرالمؤمنين اين مرد را كه «ابن الرضا» گويند زندانى كرد و به دست على بن كركر سپرد.
او بوقت زندان رفتن مى‏گفت: «اَنا اكرمُ علَى اللّه من ناقةِ صالح تمتّعُوا فى داركم ثلاثة ايام ذلك وعدٌ غيرُمكذوب»، (11)، معنى اين سخن چيست؟ گفتم: خدا تو را عزيز كند، كلامش تهديد است، سه روز منتظر باشد ببين چه پيش خواهد آمد.
فرداى آن روز متوكل آن حضرت را آزاد كرد و از وى عذرخواهى نمود، روز سوم ياغز و يغلون و تامش و جماعتى ديگر متوكل را كشتند و پسرش منتصر را به جاى او به خلافت برگزيدند. (بحار: ج 50 ص 189).
ناگفته نماند: متوكل عباسى عليه لعنة الله از دشمنان سرسخت على و آل على (ع) بود و در عداوات آنها آرامى نداشت، در مجلس عمومى به اميرالمؤمنين صلوات الله عليه اهانت مى‏كرد، پسرش منتصر كه از معلم شهيدش ابن سيكّيت رضوان الله عليه دوستى خاندان وحى را آموخته بود از جسارتهاى پدرش رنج مى‏برد، در سفينة البحار نقل شده: روزى منتصر شنيده كه پدرش به فاطمه زهرا سلام الله عليها ناسزا مى‏گويد، از مردى حكم اين كار را پرسيد، او گفت: چنين كسى واجب القتل است، ولى هر كه پدر خود را بكشد عمرش كوتاه مى‏شود.
گفت: اگر در طاعت خدا پدرم را بكشم از كمى عمرم چه باك، لذا پدرش را كشت و بعد از او فقط شش ماه زنده ماند (12) و نيز هر موقع كه پدرش به على (ع) جسارت مى‏كرد عداوت پدرش در سينه‏اش فرون مى‏گشت.
مسعودى از بحترى نقل كرده: شبى متوكل از كثرت مستى بى اختيار شده بود، سه ساعت از شب گذشته در مجلس او بوديم ناگاه ديدم «ياغز» با ده نفر از تركها داخل مجلس شدند، آن ده نفر همه لثام بسته و صورتهاى خويش را پوشانده بودند، شمشيرها در دستشان برق مى‏زد، آنها بر اهل مجلس هجوم آوردند، «ياغز» با يك نفر ديگر بالاى تخت رفته و از پهلوى راست متوكل چنان زد كه تا خاصره پهلوى او را شكافت، آنگاه از پهلوى چپ او زد و او از تخت برانداخت، خودم نعره متوكل را شنيدم.فتح بن خاقان وزير متوكل فرياد كشيد: واى بر شما! اين پيشواى شماست، يكى از اتراك با نوك شمشير چنان بر شكم او زد كه از پشتش خارج شد، فتح بن خاقان خود را بر روى متوكل انداخت و هر دو را كشته و در بساطى پيچيدند، منتصر پس از رسيدن به خلافت فرمان دفن آن دو را صادر كرد. (13)
 

ابوالقاسم بغدادى گويد: زراره (14) دربان متوكل عباسى به من گفت: روزى متوكل خواست على بن محمد بن رضا (ع) نيز در روز سلام، مانند ديگران راه برود، وزيرش به او گفت: اين كار را نكن خوب نيست، پشت سرت بد ميگويند. متوكل گفت: لابد بايد اين كار عملى شود.
وزيرش گفت: حالا كه چنين است بگذار اول، فرماندهان و اشراف در مقابل تو راه روند، آنگاه او بيايد تامردم گمان نكنند كه تو فقط او را در اين كار قصد كرده‏اى، متوكل چنين كرد، امام (ع) در آن راه رفتن شركت كرد و به زحمت افتاد، فصل تابستان بود، آن حضرت را ديدم كه عرق كرده است .
با دستمالى عرق او را پاك كرده و گفتم: عموزاده‏ات (متوكل) در اين كار تنها شما را قصد نكرده بود، دلگير نباشيد، امام (ع) فرمود: ساكت باش «تمتّعوا فى داركم ثلثة ايام ذلك و عدٌ غيرُ مكذوب» (15).
زراره گويد: نزد من معلمى بود از شيعه كه گاهى اوقات با او درباره اين مذهب شوخى و مزاح مى‏كردم، وقت شب كه از دربار به منزل آمدم به آن معلم گفتم: اى رافضى! بيا تا به تو خبر دهم از چيزى كه امروز از امامتان شنيده‏ام، گفت: چه چيز شنيده‏اى؟
گفتم: درباره متوكل چنين گفت، آن مرد گفت: نصيحت مرا قبول كن، اگر على بن محمد (ع) اين سخن را ؟فته باشد، احتايط كن هر چه مال و نقدينه دارى پنهان كن، متوكل بعد از سه روز يا مى‏ميرد و يا كشته مى‏شود، در آن صورت ممكن است خليفه بعدى اموال تو را توقيف نمايد. من ازگفته او برآشفتم و او را فحش داده طردش كردم، او از پيش من رفت.
چون خودم تنها ماندم به فكرم رسيد: چه ضررى دارد، احتياط را از دست ندهم اگر جريانى پيش آيد برنده خواهم بود و گرنه اين كار ضررى بر من نخواهد داشت؛ لذا به خانه متوكل آمده هر چه در آن جا داشتم خارج نموده و هرچه در خانه داشتم به دست اقوام خود سپردم. در منزلم فقط حصيرى ماند كه روى آن مى‏نشستم.
چون شب چهارم رسيد متوكل (توسط پسرش و عده‏اى از اتراك) كشته شد. من و اموالم در اين جريان سلامت مانديم، اين پيشامد سبب شد كه من مذهب شيعه را اختيار كرده و به خدمت امام رسيدم و ملازم خدمتش شدم و خواستم كه براى من دعا كند، و براستى تحت ولايت او درآمدم. (16)
 

زراره، حاجب متوكل نقل مى‏كند: (17): مردى شعبده باز از هند به دربار متوكل آمد و با حقه‏ها شعبده بازى مى‏كرد،
در كار خود ماهر و كم نظير بود، متوكل بازيگر بود و از اين كارها خوشش مى‏آمد، روزى خواست امام هادى (ع) را خجل كند، به شعبده باز گفت: اگر بتوانى او را خجل كنى، هزار دينار خوب به تو خواهم داد.
شعبده باز گفت: بگو نانهاى نازك بپزند و در سفره بگذارند، مرا هم در كنار على بن محمد بنشان. متوكل چنان كرد، و امام (ع) را به سر سفره دعوت كرد، شعبده باز نيز در كنار امام نشست، متوكل يك عدد پشتى داشت كه به آن تكيه مى‏كرد و در روى آن صورت شيرى نقش شده بود.
امام خواست يكى از نانها را بردار، شعبده باز كارى كرد كه نان به هوا رفت، امام دست به طرف نان ديگرى برد، آن نيز به هوا رفت، حاضران از اين جريان خنديدند. امام صلوات الله عليه بر آشفت، و دست به نقش شير زد و فرمود: اين شعبده باز را بگير.
آن صورت در دم شير شد و شعبده باز را بلعيد. و بعد به حال اول برگشت، حاضران از اين جريان هوش از سرشان رفت، امام (ع) كه همچنان برآشفته بود برخاست و قصد رفتن كرد.
متوكل با اصرار گفت: مى‏خواهم بنشينى و آن مرد را برگردانى. امام فرمود: والله ديگر او را نخواهى ديد، دشمنان خدا را بر دوستان خدا مسلط مى‏كنى؟!! آنگاه از مجلس متوكل بيرون رفت. نگارنده گويد: نظير اين ماجرا در حالات حضرت رضا صلوات الله عليه گذشت، آن از مصاديق ولايت تكوينى است كه امامان (ع) از طرف خدا داشتند وآن نظير اژدها شدن عصاى موسى است كه به قدرت خدا چنان شد. (18)
 

ثقه جليل، ابوهاشم جعفرى (19) نقل مى‏كند: در زمان متوكل عباسى زنى پيدا شد كه مى‏گفت: من زينب دختر فاطمه دختر رسول خدا (ص) هستم، متوكل گفت: تو زن جوانى هستى از زمان رسول خدا سالها مى‏گذرد اگر زينب بودى الان پير و فرتوت و از كار افتاده بودى!!
گفت: رسول خدا بر بدن من دست كشيد و از خدا خواست در هر چهل سال، جوانى را به من باز گرداند، تا به حال خودم را به كسى نشان نداده بود، الان حاجت وادارم كرده كه خود را نشان بدهم.
متوكل، بزرگان آل ابى طالب و بنى عباس و قريش را خواند، آنها در جواب گفتند: اين زن دروغ مى‏گويد، زينب دختر فاطمه در فلان سال از دنيا رفته است، متوكل گفت: در جواب اينها چه مى‏گويى؟
آن زن گفت: اينها همه دروغ مى‏گويند. جريان من از مردم مخفى بود، كسى از زندگى و مرگ من آگاهى نداشته است، متوكل به حاضران گفت: آيا دليل ديگرى بر عليه ادعاى اين زن داريد؟ گفتند: نه، متوكل گفت: از پدر بزرگم عباس بيزارم اگر اين زن را بدون دليل قاطع رد كنم.
گفتند: پس در اين صورت ابن الرضا (ع) را حاضر كن، شايد در نزد او دليلى غير از آنچه ما گفتيم باشد. متوكل مامورى در پى آن حضرت فرستاد، حضرت تشريف آورد. متوكل جريان را گفت، حضرت فرمود: اين زن دروغ مى‏گويد، زينب دختر زهرا سلام الله عليها در سال فلان و در ماه فلان و در روز فلان از دنيا رفته است، متوكل گفت: حاضران نيز مانند شما، فوت زينب را نقل كردند ولى من سوگند ياد كرده‏ام كه اين زن را جز با دليل قاطع رد نكنم.
امام صلوات الله عليه فرمود: مانعى ندارد دليل ديگرى هست كه او را و غير او را قانع مى‏كند، گفت: آن كدام است؟ فرمود: گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است، او را پيش درندگان ببريد اگر فرزند فاطمه باشد ضررى نخواهد ديد. (20)
متوكل به زن گفت: چه مى‏گويى؟ گفت: او مى‏خواهد من از بين بروم، در اينجا از فرزندان حسن و حسين عليهاالسلام زياد هستند براى امتحان يكى از آنها را به قفس درندگان داخل كن تا صدق گفته او معلوم شود.
ابوهاشم گويد: والله چهره حاضران متغير شد، بعضى از ناصبيها گفتند: چرا ابن الرضا (ع) به ديگران حواله مى‏دهد، خودش به قفس درندگان داخل شود. متوكل اين پيشنهاد را پذيرفت باميد آن كه امام (ع) بدون نقشه متوكل از بين برود.
آنگاه رو كرد به امام كه: يا اباالحسن! شما خود اين كار را بكنيد، امام فرمود: مانعى ندارد، متوكل گفت: پس اقدام بكنيد، نردبانى آورده و در گودال شيران قرار دادند، شش عدد شير در آنجا قرار داشت، امام صلوات الله عليه به ميان آنها آمد و در ميان آنها نشست، شيران خود را در پيش امام به زمين انداختند، بازوان را به زمين چسبانده و سر خود را به زمين گذاشتند، حضرت دست مبارك به سر هر يك از آنها مى‏كشيد و اشاره مى‏فرمود كنار برود، او هم كنار مى‏رفت، تا همه كنار رفته و در مقابل امام ايستادند.
وزير متوكل به او گفت: اين كار درستى نيست، بگوييد پيش از آن كه اين خبر ميان مردم پخش شود از گودال بيرون آيد، متوكل گفت: يا اباالحسن! قصد سوئى به شما نداشتيم بلكه خواستيم درباره آنچه گفتيد يقين داشته باشيم، خوش دارم بيرون بياييد، امام (ع) برخاست و به طرف نردبان آمد، شيران خود را به لباسهاى آن حضرت مى‏ماليدند.
امام چون پاى در اولين پله نردبان گذاشت به شيران اشاره كرد برگردند، شيران برگشتند، امام با نردبان بيرون آمد، آنگاه فرمود: هر كه مى‏گويد فرزند فاطمه است در ميان آنهابنشيند.
متوكل به آن زن گفت: ياالله تو هم برو ميان شيرها بنشين. زن نعره كشيد: الله الله دروغ گفتم، من دختر فلان هستم، احتياج وا دارم كرد كه چنين ادعايى بكنم، متوكل گفت او را ميان شيرها بيندازيد، مادر متوكل در اين كار شفاعت كرد، آن زن از مرگ نجات يافت. (21)
 

هبة الله بن أبى منصور از اهل موصل گويد: در ديار ربيعه، مردى بود نصرانى بنام يوسف بن يعقوب و با پدر من دوستى و آشنايى داشت، روزى به منزل ما آمد، پدرم گفت: علت آمدنت در اين وقت چيست ؟
گفت: مرا پيش متوكل عباسى خواسته‏اند، نمى‏دانم مى‏خواهند با من چه كنند ولى خودم را در مقابل صد دينار از خدا خريده‏ام كه به على بن محمد بن رضا (ع) تقديم خواهم كرد، پدرم گفت: در اين صورت به مرادت مى‏رسى. او پيش متوكل رفت و بعد از چند روز شاد و خرامان نزد ما بازگشت، پدرم از جريان او پرسيد؟
گفت: به شهر سامراء رفتم، اولين بار بود كه آن را مى‏ديدم، در خانه‏اى مسكن كردم، گفتم: خوش دارم قبلاً صد دينار را به محضر ابن الرضا (ع) برسانم و كسى از آمدن من واقف نشود، آنگاه پيش متوكل بروم، شنيده بودم كه متوكل آن حضرت را از بيرون شدن از خانه قدغن كرده و او در خانه‏اش تحت نظر است .
گفتم: چه بكنم؟ يك نفر نصرانى از خانه ابن الرضا چگونه بپرسم، آيا امكان ندارد كه بدانند و سبب سنگينى پرونده من بشود؟! ساعتى در اين انديشه بودم بعد به فكرم رسيد كه الاغ خويش سوار شده و آن را به حال خود رها كن، هر جا كه خواست برود تا شايد خانه او را بى آن كه از كسى بپرسم پيدا كنم.
دينارها را در كاغذى پيچيده، در آستينم گذاشتم، سوار الاغ شده و در كوچه‏هاى شهر مى‏گشتم، الاغ در كنار در خانه‏اى ايستاد هر چه كردم جلوتر نرفت، به غلام خود گفتم: بپرس ببين اين خانه مال كيست؟ گفتند: خانه ابن الرضا است، گفتم: الله اكبر، واللّه اين دليلى قانع كننده است، در آن موقع خادمى سياه پوست بيرون آمد و گفت: تو يوسف بن يعقوب هستى؟ گفتم: آرى. گفت: پياده شو، او مرا در دهليز خانه نشانيد، خودش به درون رفت، پيش خود گفتم: اين دليلى ديگر، اين غلام از كجا دانست كه نام من يوسف است، كسى كه مرا در اين شهر نمى‏شناسد؟!!
در اين هنگام غلام بيرون آمد و گفت: صد دينار را كه در كاغذى پيچيده و در آستين گذاشته‏اى بده، من پول را داده و گفتم: اين دليل سوم، بعد برگشت و گفت: داخل شو، داخل شدم ديدم حضرت در منزل تنهاست. فرمود: يا يوسف! آيا وقت آن نرسيد كه اسلام بياورى؟ گفتم: مولاى من! دليلى بر من آشكار شد كه كافى است.
فرمود: هيهات، تو اسلام نخواهى آورد، اما فرزندت فلانى بزودى اسلام مى‏آورد و او از شيعه ماست. يا يوسف! بعضى گمان دارند كه ولايت ما به امثال شماها فايده نمى‏بخشد، به خدا دروغ مى‏گويند، (22)آن به امثال شما نيز نافع است، برو براى كارى كه دعوت شده‏اى، پيشامد خوبى خواهى ديد.
من به خانه متوكل رفتم، هر چه خواستم گفتم و برگشتم، هبةالله گويد: بعد از مرگ او، پسرش را ديدم كه مسلمان و شيعه خوبى شده بود، او به من خبر داد كه پدرش نصرانى از دنيا رفت و او بعد از وى اسلام آورده است و مى‏گفت: من بشارت مولايم (ع) هستم .(23)
 

در اصفهان مردى بود به نام عبدالرحمان كه مذهب اثناعشرى داشت، به او گفتند: از كجا شيعه شدى؟ و به امامت على النقى (ع) معتقد گشتى، نه به ديگران؟ گفت: چيزى ديدم كه مرا وادار به شيعه شدن كرد.
من مردى فقير بودم ولى جرأت داشتم و اهل زبان و استدلال بودم، اهل اصفهان مرا در سالى براى تظلم و شكايت با عده‏اى پيش متوكل عباسى فرستادند، ما در انتظار رفتن به كاخ متوكل بوديم كه گفتند: على بن محمد بن رضا (ع) را به دربار خواسته‏اند.
من به حاضران گفتم: اين مرد كيست كه احضارش كرده‏اش؟ گفتند: مردى علوى است كه رافضه به امامتش عقيده دارند، به نظر مى‏آيد كه براى كشتن و مجازات به دربار مى‏آورند، گفتم: در همين جا خواهم بود تا ببينم او چگونه آدمى است .
ديدم او سوار بر اسبى آمد. مردم در چپ و راست او، با احترام برخاستند و به او تماشا مى‏كردند، چون او را ديدم بى اختيار مهرش در قلب من افتاد، شروع به دعا كردم كه خداوند شر متوكل را از او دفع كند، او در ميان مردم فقط به «يال» اسب خود نگاه مى‏كرد و مى‏رفت، چون به نزد من رسيد، رو به من كرد و فرمود: خدا دعايت را مستجاب فرمود، خداوند عمرت را زياد كند و به مال و فرزندت كثرت بخشد: «قال استجاب الله دُعاءَك و طوّل عمرك و كثّر مالك و ولدك».
من از شنيدن كلام او رعشه گرفته و خودم را به ميان ياران خود انداختم، گفتند: چه شد تو را؟!! گفتم: هيچ، خير است، به آنها از اين جريان خبر ندادم، چون به اصفهان برگشتيم، خداوند درهاى ثروت را به روى من باز كرد، اينك در خانه يك ميليون درهم نقدينه دارم، غير از آنچه در خارج خانه مالك آن هستم و خداوند به من ده نفر فرزند عطا فرموده است .
و اكنون به سن هفتاد و چند رسيده‏ام، و من به امامت او عقيده دارم چون از ما فى الضمير من خبر داد و خداوند دعاى او را درباره من قبول فرمود. (24)
 

محدثى به نام حسين بن على نقل مى‏كند: مردى محضر امام هادى (ع) آمد، بشدت مى‏لرزيد و مى‏ترسيد، گفت: يا ابن رسول الله! پسر من از محبين شماست، امشب او را از فلان بلندى به پايين خواهند انداخت و در آن جا دفنش خواهند كرد.
امام فرمود: چه مى‏خواهى؟ عرض كرد: آنچه پدر و مادر مى‏خواهند يعنى سلامت و نجات پسرم را، فرمود: بر او ضررى نخواهد رسيد، به منزلت برگرد، پسرت فردا پيش تو خواهد آمد، چون صبح شد، ديد پسرش صحيح و سالم آمد، پدرش فرمود: پسر عزيرم! جريانت از چه قرار شد؟
گفت: پدرجان! وقتى كه قبرم را كندند و دستهايم را بستند تا از بلندى پرتابم كنند، ده نفر انسان پاك و معطر آمدند و به من گفتند: چرا گريه مى‏كنى؟ گفتم: مى‏خواهند مرا بكشند.
گفتند: وقتى كه كشنده كشته شد، خودت را آماده كرده ملازم قبر رسول الله مى‏شوى؟ گفتم: آرى، در اين بين آنها حاجب خليفه را كه مأمور كشتن من بود گرفته و از قله كوه پايين انداختند، كسى نعره او را نشنيد و كسى آن مردان را نديد، آنها مرا پيش تو آوردند و منتظر خروج و رفتن من هستند، اين را گفت، پدرش را وداع كرد و رفت.
پدرش محضر امام هادى (ع) آمد و ماجرا را تعريف كرد، در آن موقع اراذل و اوباش راه مى‏رفتند و مى‏گفتند: فلانى را از قله كوه به پايين انداختند، امام (ع) با شنيدن سخن آنها تبسم مى‏كرد و مى‏فرمود: آنچه را كه ما مى‏دانيم آنها نمى‏دانند، يعنى فكر مى‏كنند كه آن جوان را انداخته‏اند، حال آن كه حاجب را انداخته و تكه پاره كرده‏اند.(25)، ظاهراً ملازم شدن در مدينه و كنار حضرت رسول (ص) ماندن براى آن بوده كه ديگر در سامراء نماند و كسى او را نشناسد.
 

پی نوشتها:
 

1- كافور خادم از رجال و روات امام هادى (ع) است.
2- از فرماندهان عباسى و از اتراك است .
3- بحار: ج 50 ص 126 از امالى طوسى.
4- على بن جعفر صادق (ع) از رجال امام هادى و امام عسكرى و ثقه است .
5- ظاهراً منظور همان خيران الخادم قراطيسى غلام حضرت رضا (ع) است .
6- واثق بالله فرزند معتصم عباسى، نهمين خليفه عباسى.
7- يعنى متوكل عباسى برادر واثق كه بدستور برادرش در زندان بود.
8- احتجاج طبرسى: ج 2 ص 454.
9- برانس كه مفردش برنس است كلاه درازى بود كه در صدر اسلام مى‏پوشيدند.
10- او از فرماندهان بزرگ متوكل عباسى بود.
11- اين آيه در سوره هود: 65 سخن حضرت صالح است كه چون ناقه‏اش را كشتند فرمود: بعد از سه روز عذاب خواهد آمد.
12- سفينة البحار: (وكل).
13- مروج الذهب ج 2 ص 393.
14- ظاهراً آن زرافه است بجاى زراره كه حاجب متوكل بود.
15- آيه شريفه درباره قوم صالح است كه پس از كشتن ناقه‏اش فرمود: بعد از سه روز عذاب شما را خواهد گرفت، اين وعده غير قابل تخلف است، سوره هود آيه 65.
16- بحار: ج 50 ص 148 ازمختار خرائج.
17- در حاشيه بحار فرموده: آن در خرائج زرافه است .
18- بحار: ج 50 ص 146 از مختار خرائج.
19- نجاشى درباره او فرموده: داوود بن قاسم ابوهاشم جعفرى كان عظيم المنزله عند الائمة شريف القدر ثقة. شيخ در رجال فرموده: داود بن القاسم الجعفرى يكنى ابا هاشم ثقة.
20- ظاهراً منظور فرزندان اصلى فاطمه و امامان عليهم السلامند.
21- بحار: ج 50 ص 149 از خرائج.
22- ظاهراً منظور امام نفع دنياست.
23- بحار: ج 50 ص 144.
24- بحارالانوار: ج 50 ص 142 از مختار الخرائج.
25- مناقب: ج 4 ص 416، بحار: ج 50 ص 174 از مناقب.
 


منبع: خاندان وحى