مروری بر واقعه تاريخى مباهله
مروری بر واقعه تاريخى مباهله
زمينهساز واقعه مباهله نامه رسولخدا (صلی الله علیه واله) به مسيحيان نجران و دعوت آنها به اسلام بود و حاملين اين نامه عتبةبن غزوان و عبداللهبن ابىامية و الهديربن عبدالله و صهيببن سنان شمرده شدهاند (1) و متن آن را ابنكثير در البداية و النهاية چنين ذكر كرده است:
«باسم اله ابراهيم و اسحاق و يعقوب من محمد النبى رسولالله الى اسقف نجران اسلم انتم فانى احمد اليكم اله ابراهيم و اسحاق و يعقوب. اما بعد فانى ادعوكم الى عبادةالله من عبادة العباد و ادعوكم الى ولايةالله من ولاية العباد و ان ابيتم فالجزية فان ابيتم آذنتكم بحرب و السلام.»
ولى يعقوبى صدرنامه را با اندكى تفاوت اين چنين نقل كرده است:
«بسمالله من محمد رسولالله الى اسقفة نجران، بسمالله فانى احمد اليكم اله ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب... .»
سيد ابنطاووس در اقبال فرموده است كه رسولخدا(صلی الله علیه واله) در اين نامه آيه شريفه :«قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم ان لا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون» (آل عمران / 64) را درج نمود. (2)
در هر صورت پيام اصلى اين نامه اعلام رسالت رسولخدا و دعوت از اسقف يا اسقفهاى نجران و مردم مسيحى آن منطقه به آيين اسلام بود. اما در صورتى از پذيرش اسلام امتناع ورزند يا بايد مقررات ويژه پرداخت جزيه به حكومت اسلامى را بپذيرند و يا آماده جنگ شوند.
در ميان مورخين شكى نيست كه هيئت اعزامى مسيحيان نجران در سال دهم هجرى به حضور رسولخدا در مدينه رسيدند و صلحنامه را امضاء كردند و تاريخ نگارش اين نامه نبايد به فاصله زيادى از تاريخ نگارش صلحنامه باشد. ابناثير كتابت هر دو را در سال دهم هجرى ذكر كرده است . سيدابنطاووس در اقبال فرموده است كه اين نامه بعد از نامههايى بود كه رسولخدا به كسرى و قيصر نوشت يعنى حدود سال نهم هجرى و بعد از نزول آيه جزيه. به هر جهت مىتوان يقين پيدا كرد كه اين نامه مربوط به اواخر دوران مدينه است و قرائن داخلى موجود در متن نامه يعنى اعلام جنگ به مخاطبين و الزام آنها به جزيه، خود بهترين دليل بر زمان نگارش نامه است (3) پس اگر نگارش اين نامه را به دوران مكه مربوط بدانيم خطايى فاحش است. (4) مخاطب مستقيم اين نامه اسقف يا اسقفهاى نجران بودند و اين لفظ از آن رو بر آنها اطلاق مىشد كه سمت پيشواى دينى بودن مردم را بر عهده داشتند و اسم خاص براى شخص يا اشخاصى به شمار نمىآمد. در منتهىالارب ذيل لغت «اسقف» آمده است: اسقف صاحب منصبى از مناصب دينى نصارى است كه او برتر از «قسيس» و فروتر از «مطران» باشد. مهتر ترسايان در بلاد اسلام اول «بطريق» است و پس از آن «جاثليق» و پس از آن «مطران» و پس از آن اسقف و پس از آن «قسيس» و پس از آن «شماس».
اما سابقه مسيحيت در نجران بنابر آنچه در برخى منابع آمده است به ورود مردى صالح به نام «فيميون» بدين منطقه بازمىگردد. پيش از او مردم اين منطقه بر دين عرب بودند و درخت نخل بزرگى داشتند كه او را مىپرستيدند به پاى او به عبادت مىپرداختند. فيميون از عباد و زهاد و از موحدين در دين مسيحيت بود و مستجاب الدعوة شده بود. او از شهرى به شهرى مىرفت و به كار بنايى مىپرداخت و از دسترنج خود مىخورد و دين مسيحيت را تبليغ مىكرد تا عبور او به يكى از آباديهاى شام افتاد و مردى از اهالى آنجا به شأن و منزلت او واقف گشت و پيرو او شد چون از شام بيرون آمدند كاروانى از اعراب آن دو را به بندگى گرفتند و به اهالى نجران فروختند. مردى از اشراف نجران كه فيميون را خريده بود از او كراماتى ديد فيميون بدو گفت از پرستش درختى كه نه نفع مىرساند و نه ضررى دست برداريد و مناگر خدايم را بخوانم او را نابود خواهد كرد. پس تطهير كرد و دو ركعت نماز خواند و دعا كرد و خدا بادى فرستاد و آن درخت را از جاى بركند و از اينجا اهل نجران به مسيحيت روى آوردند . (5)
و به نقلى ديگر فيميون به نزديكى نجران آمد و فرزندى از اهالى آنجا به نام عبداللهبن ثامر به نزد او رفت و آمد مىكرد و مطالبى از او آموخت و بدان مرتبه رسيد كه از او عجايبى صادر شد و برخى اهالى نجران چون كرامات او را ديدند به دين او داخل شدند و اين خبر چون به پادشاه آن منطقه رسيد آن پسر را كشت و آتشى برافروخت و هر كس را كه از دين اجدادى خود دست كشيده بود بدان آتش مىانداخت و از اينجا داستان اصحاب اخدود شكل گرفت. و برخى در تأييد اين حكايت آوردهاند كه پيامبر اسلام فرمود:
چهار آبادى محفوظ هستند مكه و مدينه و ايليا و نجران و هيچ شبى نيست جز آن كه بر نجران هفتاد هزار فرشته نازل مىشود و بر اصحاب اخدود سلام مىكنند. (6)
بدين ترتيب مسيحيت در نجران استقرار يافت و به مرور زمان ريشهدار شد از جمله آثار حضور مسيحيت در اين منطقه كه توجه ديگران را بهخود معطوف داشته بود كعبه نجران بود؛ عبادتگاهى كه به شكل كعبه مسلمانان ساخته شده بود و بنيان آن را عبدالمدانبن الديان حارثى گذاشته بود. نصاراى نجران بدين معبد اهتمام زيادى داشتند و جمعى از اسقفها در آن مقيم بودند . «اعشى» شاعر عرب در شأن كعبه نجران سروده بود:
اما از نظر جغرافياى نجران نقطهاى واقع ميان حجاز و يمن و طول آن به اندازه يك روز راه براى راكب سريع بود و در آن 73 آبادى وجود داشت كه تنها 120 هزار مردى جنگى در آن ساكن بودند. (8) ولى بعدها منطقه ميان كوفه و واسط كه تا خود كوفه دو روز راه داشت نيز نجران نام گرفت . نصاراى نجران چون از نقطه اول توسط عمربن الخطاب در دوران زمامدارىاش رانده شدند به نقطه دوم آمدند و اين سرزمين موسوم به اسم سرزمين اصلى آنان شد. (9) وقتى حكومت اسلامى در مدينه شكل گرفت هنوز يمن تحت نفوذ ايرانيان و زيرمجموعه حكومت فارس بود. بعد از هلاك كسرى رسولخدا حاكم وقت يمن را كه «باذان» نام داشت و اسلام اختيار كرده بود در حكمرانى خود ابقا كرد. پس از وفات باذان قلمرو حكمرانى او ميان چند نفر تقسيم شد و براى هريك از صنعاء، حمدان، مآرب، الجند و منطقه ميان نجران و رمع و زبيد عاملى قرار داده شد و عمروبن حزم بر نجران منصوب شد. (10)
ظاهر آن است كه در زمان كتابت نامه رسولخدا به اسقف نجران، مردم اين منطقه دو دسته بودند مسيحيانى كه پيامبر نمايندگان خود را به همراه نامهاى به سوى آنان فرستاد و مشركانى كه خالدبن وليد از جانب پيامبر به سوى آنها آمد و اين گروه از ساكنين نجران سرانجام مسلمان شدند و به حضور رسولخدا نيز رسيدند. (11)
به هر صورت حيات مسيحيت در نجران تا زمان رسولخدا تداوم يافت و بعد از آن تا زمان عمربن الخطاب نيز ادامه داشت. تا آن كه خليفه دوم آنها را از حجاز بيرون كرد و بدين حديث از رسولخدا متمسك شد كه «لاخرجن اليهود و النصارى عن جزيرة العرب حتى لا ادع فيها الامسلما» با آن كه اهالى نجران با پيامبر صلح كرده بودند و برخى نيز در توجيه كار خليفه دوم به روايت ابوعبيدةبن جراح از پيامبر استناد كردند كه آن حضرت فرمود «اخرجوا اليهود من الحجاز و اخرجوا اهل نجران من جزيرة العرب» در زمان خلافت ظاهرى اميرالمؤمنين اهالى نجران به نزد آن حضرت آمدند و صلحنامه خود را آوردند و گفتند كه اين خط شما است ولى عمر ما را از سرزمين خودمان بيرون كرده است، پس آن حضرت فرمود اگر عمر كه داناى به كار بود چنين كرده است من آن را تغيير نمىدهم. (12)
از نظر ما آنچه در اين ماجرا بيشتر قابل اعتماد است اصل مسأله برخورد عمر با مسيحيان نجران و كوچ اجبارى آنهاست اما اين كار چه توجيهى داشته است، بخوبى معلوم نيست و سؤالات ديگرى كه پيرامون اين صلحنامه و نقض آن از سوى عمر يا عدم الزام اهل نجران به شروط مقرر در آن وجود دارد، همه در جاى خود بايد بحث شود (13) و هدف ما از بيان اين تفصيلات در ذيل نامه رسولخدا (صلی الله علیه واله) آن بود كه معلوم شود چگونه نجران با آن سابقه دراز در مسيحيت و آثار تاريخى همواره مورد توجه بوده و طبعا نحوه برخورد پيامبر اسلام با مسيحيان آنجا به جهت موقعيت ويژهاى كه دارا بودند و خصوصا به جهت ارتباط مستقيم و نزديك آنها با پادشاه روم مىتوانست انعكاس وسيعى در داخل و خارج جزيرةالعرب پيدا كند و نقطه عطفى در تاريخ معادلات مسلمانان با مسيحيان به شمار آيد.
اسقف نجران در پى دريافت نامه رسولخداصلى الله عليه وآله وسلم مجلس مشورتى مهمى در كليساى بزرگ نجران تشكيل داد. در اين مجلس مباحثات و مناظرات بسيارى ميان بزرگان و دانشمندان مسيحى نجران در خصوص نحوه برخورد با دعوت رسولخدا مطرح شد كه مشروح آن را تنها سيدابنطاووس در «اقبال الاعمال» نقل كردهاند و ديگران در بيان متن عربى يا ترجمه فارسى به نقل او اعتماد كردهاند. (14) ايشان در آغاز تصريح مىكند كه از طرق صحيح و سندهاى معتبر بدين گزارش واقف شده است و از كتاب مباهله ابوالمفضل محمدبن عبدالمطلب شيبانى و كتاب حسنبن اسماعيلبن اشناس كه در مورد عمل ماه ذىحجة است به عنوان منابع نقل خود نام مىبرد و مىفرمايد ما سندهاى صحيح به هر دو كتاب داريم (15) . حقايق بسيارى كه در اين گزارش تاريخى وجود دارد و جلالت خاصى كه بزرگان شيعه براى ناقل آن يعنى سيدبن طاووس قائلند، ما را وادار مىسازد كه لااقل اجمالى از آن تفصيل را در اينجا منعكس سازيم و به آسانى از آن نگذريم.
چون نامه رسولخدا بر بزرگان نجران خوانده شد براى تصميمگيرى نهايى همگى اجتماع كردند .
شيخ ايشان ابوحامد [ابوحارثه] حصينبن علقمه كه يكصد و بيست سال عمر داشت و علامه آنها به شمار مىآمد. چون ديد جملگى اتفاق كردهاند كه به قصد جنگ با پيغمبر به مدينه بروند آنها را نصيحت كرد و به تأمل بيشتر در اطراف اين كار فراخواند. او از جمله موحدان بود كه در پنهان به رسولخدا ايمان آورده بود. پس از او كرزبن سبره حارثى كه پيشواى بنىحارثبن كعب و از اشراف و فرماندهان سپاه بود سخن گفت و از نصائح ابوحامد برآشفت و عافيتطلبى او را مذمت كرد. سپس عاقب كه اسم او عبدالمسيحبن شرحبيل بود و بزرگ قوم و صاحب نظر ايشان بود سخن كرز را تأييد كرد. آنگاه سيد كه اسم او اهتمبن نعمان بود و دانشمند نجران و همپايه عاقب به شمار مىآمد، سخن گفت و از آنان خواست كه بيشتر تأمل كنند و به رأى واحدى برسند. گفتگو ميان آنها و تنى چند از اهل مجلس ادامه پيدا كرد تا سرانجام بدين نتيجه رسيدند كه براى پادشاه روم نامهاى بفرستند و براى جنگ با محمدصلى الله عليه وآله وسلم لشكرى به عنوان كمك طلب كنند ولى تا رسيدن آن لشكر با محمدصلى الله عليه وآله وسلم از در مسالمت درآيند. در لحظات آخر كه بر اين نظر متفق شدند و مىخواستند كه متفرق شوند شخصى به نام حارثةبن اثال بهپا خواست و آنان را به ياد قسمتهايى از كتاب مقدس انداخت كه مشتمل بر وصاياى عيسىعليه السلام بود آنجا كه عيسىعليه السلام خبر مىدهد از آمدن پيغمبر خاتم كه نام او فارقليطا است و محل ولادت او كوه فاران در مكه معظمه است. سيد و عاقب از سخنان حارثه مكدر شدند چرا كه آن دو در ميان مسيحيان نجران موقعيت خاصى پيدا كرده بودند و از سوى پادشاه روم براى آنها هدايا و اموالى فرستاده مىشد و اكنون مىترسيدند كه مردم نجران مسلمان شوند ديگران اطاعت آنها نكنند.
بحث ميان حارثه از يك سو و عاقب و سيد از سوى ديگر در مورد پيغمبر خاتم و نام و نشانههاى او به درازا كشيد. حارثه مىگفت احمد و محمد دو نام براى يك نفر است، همان شخصى كه موسى و عيسى و ابراهيم به آمدن او بشارت دادهاند. پس سيد به سراغ صحيفه شمعونبن حمون الصفا وصى حضرت عيسى رفت كه به اهل نجران دست به دست رسيده بود و در آنجا عيسىعليه السلام از آمدن فارقليطا خبر مىدهد و چون از او مىپرسند فارقليطا كيست، نشانههاى پيغمبر خاتم را مىگويد و از جمله آن كه به وسيله فرزند او در آخرالزمان بعد از پاره شدن رشتههاى دين و خاموش شدن چراغ هدايت پيامبران بار ديگر دين برپا شود. سيد بدين جا كه رسيد گفت فارقليطا محمدصلى الله عليه وآله وسلم نيست چون او فرزند پسر ندارد. در پاسخ او حارثه رو كرد به شيخ ايشان يعنى ابوحارثه و از او خواست كه كتاب جامعه را حاضر كنند و قسمتهايى از آن را بخوانند. روز بعد همه جمع شدند تا نتيجه مناظره را ببينند و سيد و عاقب از اين كه كار بدينجا رسيده بود ناراحت بودند. چون مىدانستند حق با حارثه است. در اين روز عاقب مدعى شد كه محمدصلى الله عليه وآله وسلم پيغمبر است ولى فرستاده بر قوم خود است نه بر همه عرب و عجم. حارثه او را مجاب كرد كه اگر او را پيغمبر و صادق مىدانى پس چه مىگويى ادعاى او را كه خود را مبعوث بر همگان مىداند. بحث و مجادله همچنان جريان يافت تا مردم همه فرياد زدند الجامعه و از ابوحارثه خواستند كه جامعه را برايشان بخواند . چون كتاب جامعه را آوردند و سيد و عاقب نزديك بود كه از غصه هلاك شوند. در اينجا حارثه شخصى را فرستاد كه اصحاب رسولخدا نيز در مجلس حاضر شوند. پس جامعه را گشودند و صحيفه آدم را قرائت كردند ديدند كه در آنجا از آمدن پيامبران از آدم تا خاتم سخن مىگويد و خداوند براى پيغمبر خاتم كه احمد است اوصافى ذكر مىكند. در آنجا آمده بود كه خداوند به آدم پيامبران و ذريه ايشان را معرفى كرد. چون آدم همه را ديد متوجه نورى شد كه همه جا را گرفت و در اطراف او چهار نور ديگر بود. آدم از آنان پرسيد و خداوند آنان را معرفى كرد كه او احمد است و آن چهار نور ديگر وصىاش و دخترش و دو فرزندزاده او هستند. سپس ابوحارثه اهل مجلس را متوجه صحيفه شيث كه به ادريس رسيده بود و به خط سريانى قديم بود كرد. در آنجا سخن آدم آمده بود كه ديدم در عرش الهى نوشته بود لا اله الاالله و محمد رسولالله و در همين صحيفه از دوازده كس كه از فرزندان محمد هستند سخن به ميان آمده بود و باز نگاه كردند در سخنان حضرت ابراهيم كه خداوند با او از محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و صاحب الامر سخن گفته بود تا آنجا كه ابراهيم ايشان را شناخت و گفت رب صل على محمد و آل محمد اصحاب رسولخدا كه در مجلس حاضر بودند چون اين نشانهها را در كتاب جامعه ديدند بسيار خوشحال شدند و يقين و ايمان آنها بيشتر شد. سپس سفر دوم تورات را گشودند و در آنجا ديدند كه خداوند به موسى خمسه طيبه و دوازده امام را معرفى كرده بود و بعد از آن انجيل را گشودند، آنجا كه خداوند به عيسى خبر مىدهد از آمدن پيغمبرى بعد از همه پيغمبران كه از فرزندان يعقوب است. عيسى گفت خدايا او چه نام دارد و علامت او چيست و ملك او چقدر خواهد بود و آيا براى او ذريهاى خواهد بود؟ خطاب رسيد كه يا عيسى نام او احمد است كه از ذريه ابراهيم و اسماعيل است. روى او مانند قمر و جبين او منور است بر شتر سوار مىشود و مبعوث مىگردانم او را در امت امى كه از علوم بهرهاى نداشته باشند و ملك او تا قيام قيامت خواهد بود و ولادت او در شهر پدر او اسماعيل است كه شهر مكه باشد و زنان او بسيار بوده باشد و اولاد او كم و نسل او از دختر با بركت معصومه او خواهد بود و از آن دختر دو بزرگوار بهم رسند كه شهيد شوند و نسل او از ايشان بوده است پس طوبى براى آن دو پسر و دوستداران و يارىكنندگان ايشان خواهد بود.
سرانجام حارثه بر سيد و عاقب در اين مناظره فائق آمد و راه تأويلات آن دو را بست و ناچار شدند كه در مقابل او دست از نزاع بكشند. نصارى بر گرد سيد و عاقب جمع شدند و گفتند در نهايت رأى شما چيست؟ ايشان گفتند ما از دين خود برنگشتيم و شما نيز بر دين خود باشيد ما اكنون به سوى پيغمبر قريش روانه مىشويم تا ببينيم چه آورده است و ما را به چه چيز مىخواند.
اين خلاصهاى بود از گزارش سيدبن طاووس كه در ترجمه علامه مجلسى بالغ بر سى و دو صفحه است. (16)
سيد و عاقب به همراه چهارده سوار از نصاراى نجران كه از بزرگان ايشان بودند و هفتاد تن از بنى حارثبن كعب به سوى مدينه روانه شدند. و از سوى ديگر چون رسولخدا ديد مدتى از رفتن اصحاب ايشان به سوى نجران گذشته و خبرى نيامده است خالدبن وليد را با لشكرى به جانب آنان فرستاد كه در راه با هيئت نجران برخورد كردند و همه به سوى مدينه متوجه شدند. قبل از رسيدن به شهر سيد و عاقب به همراهان خود گفتند كه سر و روى خود نظيف و جامهها را عوض كنند پس از مركبها به زير آمدند و جامههاى نفيس يمنى پوشيدند و خود را به مشك معطر ساختند و بر اسبهاى خود سوار شدند و نيزهها به دست گرفتند و به ترتيبى حركت مىكردند كه در تمام عرب از همه خوشروتر و تنومندتر به نظر مىآمدند. (17) سيد ابنطاووس در كتاب «سعد السعود» از كتاب ابوعبدالله محمدبن العباسبن علىبن مروان معروف به حجام (18) موسوم به «ما انزل من القرآن فى النبىصلى الله عليه وآله وسلم [و اهل بيته]» واقعه مباهله را نقل مىكند و مىفرمايد كه محمدبن العباس در كتاب خود حديث مباهله را به پنجاه و يك سند مختلف نقل كرده است (19) و من يكى از آنها را نقل مىكنم كه جامعتر است.
منكدربن عبدالله گويد كه چون سيد و عاقب دو بزرگ نصاراى نجران با هفتاد سوار از بزرگان و اشراف به سوى رسولخدا متوجه شدند من با ايشان همراه شدم پس روزى «كرز» كه خرج ايشان با او بود استرش سرنگون شد بر زمين خورد و كرز گفت هلاك شود آن كه ما به نزد او مىرويم (مراد او حضرت رسول اكرمصلى الله عليه وآله وسلم بود) عاقب گفت بلكه تو هلاك و سرنگون شوى. كرز گفت چرا؟ عاقب گفت براى آن كه نفرين كردى احمد را كه پيغمبر امى است. كرز گفت چه مىدانى كه او پيغمبر است؟ عاقب گفت مگر نخواندهاى مصباح چهارم انجيل را كه حق تعالى وحى نمود به سوى مسيح كه بگو بنىاسرائيل را كه چه بسيار جاهل و نادان هستيد خود را در دنيا خوشبو مىكنيد تا نزد اهل دنيا و اهل خود خوشبو باشيد ولى درونهاى شما نزد من همچون مردار گنديده است. اى بنىاسرائيل ايمان آوريد به رسول من آن پيغمبر امى كه در آخرالزمان خواهد آمد صاحب روى انور و شتر احمر و جبين ازهر و صاحب خلق حسن و جامههاى خشن و نزد من بهترين گذشتگان و گرامىترين آيندگان است. او به سنتهاى من عمل مىكند و از براى خوشنودى من در سختيها صبر مىنمايد و به خاطر من با دست خود با مشركان جهاد مىكند. پس بنىاسرائيل را به آمدن او بشارت بده و ايشان را امر كن كه او را بزرگ شمارند و يارى نمايند.
آنگاه عيسى گفت اى مقدس و اى منزه. اين بنده شايسته كه دل من دوستار او شد پيش از آن كه او را ببينم چه كسى است؟
حق تعالى فرمود: اى عيسى او از توست و تو از اويى. و مادر تو در بهشت همسر او خواهد بود. او فرزند كم و زنان بسيار خواهد داشت و مسكن او مكه خواهد بود كه پايه خانهاى كه ابراهيم بنا كرده است در آن محل است و نسل او از زن بابركتى خواهد بود. ديدهاش به خواب مىرود و دلش به خواب نمىرود، هديه را مىخورد و صدقه را نمىخورد. گفتار او موافق كردار اوست و پنهان او مطابق آشكار اوست پس خوشا به حال او و خوشا به حال كسانى از امت او كه بر سنت او بميرند و از اهل بيت او جدا نشوند.
عيسى گفت: خداوندا نام او را براى من بيان كن.
حق تعالى فرمود يك نام او احمد است و يك نام او محمد است و او فرستاده و رسول من است به سوى جميع مخلوقات من و از همه خلق منزلت او به من نزديكتر است و شفاعت او نزد من از همه كس مقبولتر است. مردم را جز به آنچه من دوست دارم امر نمىكند و ايشان را جز از آنچه من ناپسند دارم نهى نمىكند.
چون عاقب از اين سخنان فارغ شد كرز به او گفت هرگاه اين مرد چنين كه مىگويى هست پس چرا ما را براى معارضه به سوى او مىبرى؟ عاقب گفت به سوى او مىرويم كه سخنان او را بشنويم و اطوار و احوال او را مشاهده نماييم پس اگر همان باشد كه وصفش را خواندهايم با او صلح مىكنيم كه دست از اهل دين ما بردارد به گونهاى كه نداند ما او را شناختهايم و اگر دروغ گويد كفايت شر او بكنيم.
كرز گفت اگر مىدانى كه او بر حق است چرا ايمان بدو نمىآورى و پيروى او نمىكنى و با او صلح خواهى كرد.
عاقب گفت مگر نديدهاى كه اين گروه نصارى با ما چه كردهاند. ما را گرامى داشتند و مالدار گردانيدند و كليساهاى رفيع براى ما بنا كردند و نام ما را پرآوازه ساختند پس چگونه نفس ما راضى مىشود كه در دينى داخل شويم كه وضيع و شريف در آن مساوى هستند. (20)
هيئت نصاراى نجران متشكل از چهل يا شصت يا هفتاد نفر به مدينه رسيدند (21) ولى قبل از ورود به شهر آن چنان خود را آراسته بودند كه توده مسلمان فريفته ظاهر آنان شدند. (22) آنان بدين وسيله مىخواستند عظمت و شكوه مسيحيت را به رخ مسلمانان بكشند و بر آنها فخر كنند.
بزرگان اين هيئت را چنين نام بردهاند ابوحارثةبن علقمة كه اسقف اعظم اهالى نجران بود و عاقب كه اسم او عبدالمسيح بود و سيد كه اسم او ايهم بود. (23)
به نقلى در بدو ورود يهوديان مدينه با آنها به سخن نشستند و هر كدام از دو گروه ديگرى را نفى مىكرد و آيه شريفه : «و قالت اليهود ليست النصارى على شىء و قالت النصارى ليست اليهود على شىء» (بقره/ 113) در شأن آنان نازل شد. (24)
پيامبر خدا از نماز عصر فارع شده بود كه به مسجد آن حضرت وارد شدند و براى آن حضرت هدايايى نيز آورده بودند كه برخى را پذيرفت و برخى را رد كرد. (25) همين زمان وقت نماز آنان فرا رسيده بود پس ناقوس نواختند (26) و رو به سوى مشرق در مسجد پيامبر عبادت خويش را به جاى آوردند و رسولخدا اجازه نداد كسى مزاحم آنان شود. (27) به نقلى پيغمبر سه روز آنان را به حال خود گذاشت تا رفتار او بخوبى ببينند و با نشانههايى كه در كتب مقدس به آنان رسيده بود تطبيق دهند. (28) و به نقلى ديگر چون به مسجد رسولخدا آمدند و به آن حضرت سلام كردند. از آنان روى گردانيد و سخنى نگفت. پس به سراغ عثمان و عبدالرحمنبن عوف كه از سابق با آنها آشنا بودند رفتند و چارهجويى كردند و آن دو مسيحيان را به خدمت علىعليه السلام آوردند چون مىدانستند كه تنها على است كه مىداند كه چرا پيامبر پاسخ آنها را نمىدهد. علىعليه السلام به آنها گفت اين انگشترهاى طلا و اين جامههاى حرير را از تن بدر آوريد تا رسولخدا شما را بپذيرد. چون توصيه علىعليه السلام را عمل كردند و خدمت آن حضرت آمدند جواب سلام آنها را داد و فرمود قسم به آن خدايى كه مرا به راستى فرستاده است در مرتبه اول كه نزد من آمديد شيطان با شما همراه بود و من بدين خاطر پاسخ شما را ندادم (29) در اين مرتبه مسيحيان نجران با آن حضرت به بحث و مناظره نشستند و مسائلى چند از آن حضرت پرسيدند و ظاهر اين است كه تنها ابوحارثه و سيد و عاقب طرف سخن آن حضرت بودند. (30) از آن حضرت پرسيدند نظر شما درباره بزرگ ما حضرت مسيح چيست. پيغمبر فرمود او بنده خدا بود كه او را برگزيد و بهخود مخصوص گردانيد. پرسيدند آيا براى او پدرى سراغ دارى كه از او به وجود آمده باشد؟ حضرت فرمود وجود او به سبب زناشويى نبوده تا پدرى داشته باشد . پرسيدند پس چگونه مىگويى كه او بنده آفريده شده خدا بود با اين كه تو تاكنون بنده آفريده شدهاى نديدهاى جز اين كه از راه زناشوئى به وجود آمده و داراى پدر مىباشد . اينجا بود كه خداوند پاسخ آنها را داد و آياتى از سوره آلعمران بر پيغمبر نازل شد كه «ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون * الحق من ربك فلا تكن من الممترين * فمن حاجك... على الكاذبين» پس پيغمبر خدا آنان را به مباهله دعوت كرد و فرمود كه خداوند به من خبر داد كه پس از مباهله هر كسى كه بر باطل است عذاب بر او نازل خواهد شد و بدين وسيله حق از باطل جدا خواهد شد. (31)
برخى منابع نوشتهاند كه قبل از هر چيز رسولخدا آنها را به پذيرش اسلام دعوت كرد. (32) گفتند ما پيش از تو مسلمان بوديم. آن حضرت فرمود دروغ گفتيد بلكه سه چيز شما را از اسلام آوردن باز داشته است. پرستش صليب، خوردن گوشت خوك و اعتقاد شما به اين كه براى خدا فرزندى است. (33) يكى از آنان گفت مسيح فرزند خداست چون پدرى ندارد ديگرى گفت او خداست چون مردهها را زنده مىكرد و از غيب خبر مىداد و مريض را شفا مىداد و از گل پرندهاى مىآفريد. بزرگتر آنها گفت پس چرا شما او را شتم مىكنيد و معتقديد كه بنده خداست؟ حضرت فرمود او بنده خدا و كلمه خداست كه بر مريم فرو فرستاد. آنان خشمگين شدند و گفتند اگر او را خدا بخوانى ما راضى مىشويم و سپس گفتند اگر تو راست مىگويى بندهاى به ما نشان بده كه مردهها را زنده مىكند و كور مادرزاد را بينا مىكند و انسان پيس را خوب مىكند و از گل پرندهاى آفريده و در او بدمد كه به پرواز آيد. آن حضرت ساكت شد آنگاه وحى الهى بر او آمد كه «لقد كفر الذين قالوا انالله هو المسيح ابن مريم»
و نيز آيه «ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم خلقه من تراب...» (34)
ابن اسحاق گويد كه محمدبن سهلبن ابىامامه براى من حديث كرد كه چون اهل نجران آمدند و درباره عيسى با پيغمبر سخن گفتند سوره آلعمران از آيه اول تا آيه هشتاد در شأن آنان نازل شد. (35)
سرانجام قرار مباهله گذاشته شد و چنان كه ظاهر آيه مباهله نشان مىدهد و بيشتر منابع نيز تصريح دارند دعوت به مباهله از سوى پيامبر بود نه از سوى مسيحيان (36) و در برابر اين پيشنهاد آنان به مشورت نشستند و نظرشان بر آن شد كه تا صبح روز ديگر از آن حضرت مهلت بگيرند پس چون به نزد همراهان خود بازگشتند اسقف آنان گفت فردا به محمد صلى الله عليه وآله وسلم بنگريد اگر با فرزندان و خاندان خود آمد از مباهله با او بپرهيزيد ولى اگر با اصحاب و ياران خود آمد با او به مباهله برخيزيد كه او بر چيزى نيست. (37)
و به نقل سيدبن طاووس گفتند ملاحظه كنيد كه با چه كسانى به مباهله شما خواهد آمد آيا همه اصحاب خود را خواهد آورد يا اصحاب تجمل از ياران خود را خواهد آورد و يا درويشان با خشوع را كه برگزيدگان دين و گروهى اندك هستند خواهد آورد پس اگر با جمعيت بسيار يا با اهل دنيا يا با صاحبان تجمل آمد بدانيد كه همچون پادشاهان براى مباهات و فخرفروشى آمده و آنگاه شما پيروز خواهيد بود نه او و اگر با معدود نفراتى از اهل خشوع آمد بدانيد كه اين طريقه پيامبران و خواص آنان است پس در اين صورت از اقدام بر مباهله بترسيد. (38)
برخى مورخين آوردهاند كه چون با هم خلوت كردند يكى از آنها به ديگران گفت به خدا قسم كه شما مىدانيد او پيامبرى مرسل است و هيچ قومى با پيامبر خويش ملاعنه نكردند مگر آن كه ريشهكن شدند. حال اگر از پذيرش دين او ابا داريد پس با او صلح كنيد و او را به خدا بسپاريد و به بلاد خود بازگرديد و به نقلى نزد جماعتى از يهوديان بنىقريظه و بنىنظير و بنىقينقاع كه باقى مانده بودند رفتند و پس از مشورت با آنان بدين نتيجه رسيدند كه مصالحه كنند و از ملاعنه دست بردارند. (39)
بنابراين نقل، آنان قبل از آن كه حادثه روز بيست و چهارم اتفاق بيافتد و نحوه خروج پيغمبر را ببينند مباهله با رسولخدا رد كردند در حالى كه واقعه روز بيست و چهارم متواتر است و اين نشان مىدهد كه آنان پيشنهاد رسولخدا را تا قبل از ظهور حالات روحانى پيغمبر در صبح روز مباهله رد نكرده بودند و در اقدام به مباهله يا عدم اقدام بدين كار به انتظار نشسته بودند كه رسولخدا فردا با چه كسانى و چگونه به صحنه مباهله مىآيد.
در تفسير قمى به سندى كه علامه مجلسى آن را حسن شمرده، آمده است كه در برابر پيشنهاد پيغمبر گفتند با ما از در انصاف آمدى و قرار بر مباهله گذاشتند و چون به جاى خود بازگشتند سيد و عاقب و اهتم گفتند اگر قوم خود را براى مباهله بياورد با او مباهله مىكنيم زيرا او پيغمبر نخواهد بود و اگر خصوص اهل بيت خويش را براى مباهله با ما حاضر كند پس با او مباهله نخواهيم كرد زيرا او انسان صادقى است كه حاضر مىشود اهل بيت خود را در معرض خطر قرار دهد. (40)
پی نوشت :
1) سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص 496 ؛ احمدى ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج 2، ص .490
2) براى آگاهى از متن اين نامه در منابع ديگر نگاه كنيد به مكاتيب الرسول، ج 2، ص 502 كه حدود 30 منبع با آدرس معرفى شده است.
3) احمد ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج2، ص .496
4) اين اشتباه از بيهقى در «دلائل النبوة»، ج 5، ص 385 سر زده است.
5) ابنهشام، السيرة النبوية، ج 1، ص .32
6) ياقوت حموى، معجمالبلدان، ج 8، ص .372
7) همان ج 8، ص 372؛ زبيدى، تاج العروس، ماده «نجر».
8) بيهقى، دلائل النبوة، ج 5، ص .385
9) زبيدى، تاجالعروس، ماده «نجر».
10) احمد ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج 2، ص .499
11) احمدى ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج 2، ص .492
12) ياقوت حموى، معجم البلدان، ج 8، ص 375؛ ابناثير، الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 645 با تفصيل بيشتر.
13) نگاه كنيد به: ابنسعد، الطبقاتالكبرى، ج 1، ص .358
14) اقبال الاعمال، ص 496 تا ص 510؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 21، ص 286 تا ص 325 و نيز حياة القلوب، ج 4، ص 1307 تا ص1340؛ سبيتى، عبدالله، المباهله، ص 115 به بعد . و چون متن منقول در اقبال الاعمال مشتمل بر لغات مشكل است علامه مجلسى يازده صفحه از بحار را به شرح لغات مذكور اختصاص داده است.
15) از عجايبى كه در رساله ماسينيون (ص 102) وجود دارد آن است كه گويد: «ابوالمفضل محمدبن عبداللهبن مطلب شيبانى محدث شيعى بغدادى بين سالهاى 312 و 318 در «معلثايا» (روستايى در شمال موصل) به منظور گرفتن اجازهنامه روايى كتب دانشمندى شيعى از فرقه غلات شيعه كه پس از طرد از جامعه شيعى بغداد به «معلثايا» در شمال موصل آمده بود، اقامت گزيد. نام اين دانشمند شيعى محمدبن على شلمغانى مؤسس فرقه عزافريه است كسى كه پس از اعدام در بغداد جسدش سوخته شد. (نجاشى 268 و نيز الذهبى سير اعلام النبلاء 14/566 و نيز الفرق بين الفرق 249 و نيز البداية والنهاية 11/179 و نيز ابنعماد در شذرات 2/293) از آنجا كه مىدانيم وى درباره مباهله كتابى تأليف كرده، مؤكدا اين كتاب از آن شلمغانى است و از اينجا فهميده مىشود كه چرا ابناشناس و رضى طوسى [در اقبال الاعمال] نخواستهاند نام مؤلف رساله مباهله را ذكر كنند. متن اين رساله در بحارالانوار مجلسى آمده است.»
بدين وسيله ماسينيون مىخواهد بگويد كتاب مباهله ابوالمفضل شيبانى همان كتاب مباهله شلمغانى است و ابناشناس نيز آنچه را در مورد واقعه مباهله گفته است از كتاب مباهله شلمغانى گرفته است و در نتيجه آنچه به سيدبن طاووس رسيده است همان كتاب مباهله شلمغانى است ولى چون شلمغانى نزد اماميه مذموم است هر سه مؤلف نخواستهاند نام او را به ميان آورند.
در پاسخ اين مطلب بايد گفت كه اولا شاهدى بر اين ادعا ذكر نشده است و اين تنها حدس ماسينيون است و مرحوم آقابزرگ طهرانى نيز در «الذريعه» ج 19، ص 47 كتاب مباهله محمدبن عبداللهبن محمدبن عبدالمطلب الشيبانى را كه ابنطاووس از او نقل مىكند غير از كتاب مباهله شلمغانى شمرده است. و ثانيا بر فرض كه مطالب منقول مستند به كتاب شلمغانى باشد بازهم از اعتبار آن چيزى كم نمىشود و توضيح اين امر نيازمند ذكر سخن رجال شناسان شيعه در مورد شلمغانى است. شيخ طوسى در مورد محمدبن على شلمغانى مكنى به ابوجعفر و معروف به ابن ابى العزاقر گويد او داراى كتابها و رواياتى است. نخست مستقيم الطريقه بود و سپس تغيير حال پيدا كرد و سخنان باطلى از او شنيده شد. سرانجام سلطان وقت او را به قتل رساند و از جمله كتابهاى او كه در حال استقامت نوشت كتاب التكليف است. نجاشى گفته است كه او در ميان اصحاب ما شخصى پيشرو بود ولى حسد او بر ابوالقاسمبن روح سبب شد كه از مذهب بيرون رود و توقيع امام زمانعليه السلام در ذم و لعن شديد او صادر شد. و نجاشى از جمله كتب او كتاب المباهله را ذكر كرده است. از شيخ ابوالقاسمبن روح در مورد كتابهاى ابن ابىالغراقر بعد از آن كه مشمول ذم و لعن حضرت شد، پرسيدند و گفتند چگونه به كتب او عمل كنيم در حالى كه خانههاى ما از كتب او پر است. شيخ گفت من همان را مىگويم كه امام عسكرىعليه السلام در مورد كتب بنوفضال فرمود. از امام عسكرى پرسيدند چگونه به كتابهاى بنو فضال عمل كنيم و حال آنكه خانههاى ما از آن پر است. حضرت فرمود: آنچه را نقل كردند بگيريد و آنچه را از خود گفتهاند ترك كنيد (آيتالله خوئى، معجم رجال الحديث، ج 17، ص 47) .
اما در مورد حسنبن محمدبن اسماعيلبن محمدبن اشناس البزاز بايد گفت شيخ نورى در خاتمه مستدرك الوسائل او را از مشايخ طوسى دانسته است (معجم رجال الحديث، ج 5، ص 111).
خطيب بغدادى در تاريخ بغداد در مورد ابناشناس گويد مقدار كمى حديث از او گرفتم و نقل او صحيح بود جز آن كه رافضى خبيث المذهب بود. خانهاش در كرخ بود و مجلسى داشت كه شيعه بدان حاضر مىشد و در سال 439 از دنيا رفت (تسترى، قاموس الرجال، ج 3، ص 355).
اما در مورد سيد محمدبن عبدالمطلببن ابىطالب الحسينى الشيبانى بايد گفت كه شيخ منتجبالدين در فهرست خود او را فقيهى عادل به شمار آورده است (معجم رجال الحديث، ج 17، ص 260).
وثاقت و جلالت اين سه دانشمند شيعى يعنى ابنطاووس و ابوالمفضل شيبانى و ابناشناس دليل است كه بر فرض آن كه از كتاب مباهله شلمغانى نقل كرده باشند، مطالب اين كتاب صحيح و داراى اعتبار است و آراى باطلى كه بعدها از شلمغانى صادر شد ضررى به منقولات پيشين او نمىزند.
16) بيهقى در دلائل النبوة، ج 5، ص 385 واقعه را به شكل ديگرى نقل مىكند او مىنويسد كه اسقف نجران ابوحارثةبن علقمه پس از دريافت نامه رسولخدا به سراغ شرحبيلبن داعة الهمدانى فرستاد و شرحبيل گفت من مىدانم كه خدا وعده داد به ابراهيم كه در ذريه اسماعيل نبوت را قرار دهد و بعيد نيست كه اين مرد همان پيامبر موعود باشد ولى من در مسأله نبوت رأيى ندارم. پس از او ابوحارثه به سراغ عبداللهبن شرحبيل الاصبحى و پس از و به سراغ جباربن فيض الحارثى فرستاد كه آن دو نيز سخنى شبيه سخن شرحبيل گفتند و بيهقى در آخر آورده است كه همين سه تن در مدينه به خدمت رسولخدا رسيدند و با او مذاكره كردند كه نقل او مخالف نقل مشهور مورخين است. و جلال الدين سيوطى در تفسير الدر المنثور در ذيل آيه مباهله همين داستان را از بيهقىآورده است و علامه طباطبائى نيز در الميزان در ذيل آيه مباهله بدان اشاره كرده است و ابنكثير در البداية و النهاية، ج 5، ص 63 نيز واقعه را بدين شكل نقل كرده است ولى آن نقل مشهور را نيز آورده است كه ابوحارثه و سيد و عاقب و كرز به طرف مدينه حركت كردند.
17) سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص 41510) در متن سعد السعود «حجام» ديده مىشود و در بيشتر كتب رجال نيز همينگونه ضبط شده است ولى در برخى موارد جحام آمده است و نيز علىبن مروان در «حياةالقلوب» تبديل شده است به «علىبن ماهيار» ولى اين اشتباه نيست چون نام كامل مؤلف كتاب مذكور محمدبن العباسبن علىبن مروانبن ماهيار است. استاد محمد باقر محمودى در مقدمه كتاب النور المشتعل من كتاب ما نزل من القرآن فى علىعليه السلام، ص 14 مىفرمايد: چند كتاب با عنوان ما نزل من القرآن فى علىعليه السلام يافت شده است از جمله آنهاكتاب محمدبن العباس بن علىبن مروانبن الماهيار، ابوعبدالله البزاز المعروف بابن الحجام است كه تمامى آيات را استقصا كرده است. ترجمه ابن حجام در فهرست نجاشى ذيل شماره (1014) آمده است. نجاشى در حق او گويد «ثقة ثقة من اصحابنا عين سديد كثير الحديث» براى اوست كتاب «ما نزل من القرآن فى اهل البيت» جماعتى از اصحاب ما گفتهاند كه به لحاظ معنا و مضمون كتابى همانند آن تصنيف نشده است و گفته شده كه هزار برگ است. شيخ طوسى در فهرست خود سخنى قريب به سخن نجاشى دارد و در رجال خود در مورد كسانى كه مستقيما از معصومين روايتى نقل نكردهاند از او ياد كرده و گفته است محمدبن العباسبن علىبن مروان معروف به ابنحجام كسى است كه تلعكبرى از او حديث شنيده است و از او اجازه دارد .
سيدبن طاووس در باب 98 از كتاب اليقين فرموده است كه او احاديث خود را از رجال اهل سنت نقل مىكرد تا در استدلال و اقامه حجت رساتر باشد.
18) سيدبن طاووس از جمله آنها رجال زير را نام مىبرد:
ابوالطفيل عامربن وائله ـ جريربن عبدالله السجستانى، ابوقيس المدنى، ابوادريس المدنى، حسنبن علىعليه السلام، عثمانبن عفان، سعدبن ابى وقاص، بكربن مسمار، طلحةبن عبدالله، زبيربن العوام، عبدالرحمنبن عوف، عبداللهبن العباس، ابورافع مولى رسول الله ص، جابربن عبدالله، البراءبن عازب، انسبن مالك، المنكدربن عبدالله عن ابيه، علىبن حسينعليه السلام، ابوجعفر محمدبن علىبن الحسينعليه السلام، ابوعبدالله جعفربن محمدبن الصادقعليه السلام، الحسن البصرى، قتاده، علباءبن احمر، عامربن شراحيل الشعبى، يحيىبن نعمان، مجاهدبن حمر الكمى، شهربن حوشب. (سعدالسعود، ص 90).
19) سيدبن طاووس، سعدالسعود، ص 90 با كمى تلخيص و نيز شيخ مفيد، الاختصاص، ص 114؛ علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 21، ص 350؛ علامه مجلسى، حياةالقلوب، ج 4، ص 1302 و منابع بسيارى زمين خوردن كرز و سخن او و پاسخى را كه شنيد به اختصار آوردهاند از جمله علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 21، ص 326؛ احمدى ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج 2، ص 492؛ ابنكثير، البداية و النهاية، ج 5، ص 67؛ شيخ طبرسى، اعلام الورى، ج 1، ص 254در برخى منابع اين شخص كرزبن علقمه برادر ابوحارثه معرفى شده است كه پاسخ مذكور را از همان برادرش ابوحارثه شنيد و از آنجا كه در بيشتر منابع از ابوحارثه اسقف اعظم در اين سفر ياد كردهاند. بعيد نيست كه پاسخ مذكور از همو باشد. بيهقى در دلائل النبوه، ج 5، ص 382 آورده است كه چون كرز پاسخ مذكور را شنيد در او اثر كرد و سرانجام مسلمان شد. ابنهشام در السيرة النبوية، ج 2، ص 222 داستان را به شكل ديگرى و در مورد پسر ابوحارثه نقل شده است.
20) تعداد نفرات اين هيئت به غير از ارقام مذكور نيز گزارش شده است ولى اختلاف منابع در اين جهت چيز مهمى نيست.
21) سيره حلبى، ج 3، ص 235؛ سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص 510؛ علامه مجلسى، حياةالقلوب، ج 4، ص .1341
22) شيخ طبرسى، اعلام الورى، ج 1، ص 254؛ ابنهشام، السيرة النبوية، ج 2، ص 224؛ بيهقى، دلائل النبوة، ج 5، ص 382؛ ابنسعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 357 ولى در تفسير قمى سيد غير از اهتم شمرده شده است و نيز شيخ مفيد در الارشاد، ج 1، ص 222 عبدالمسيح را غير از عاقب قرار داده است. و در تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 450 آمده است كه سرورشان ابوحارثه اسقف بود و عاقب و سيد و عبدالمسيح و كوز و قيس و ايهم همراه او بودند.
23) شيخ مفيد، الارشاد، ج 1، ص 48222) سيره حلبى، ج 3، ص .236
24) تفسير قمى، ذيل آيه مباهله
25) بيهقى، دلائل النبوة، ج 5، ص 382؛ ابنهشام، السيرة النبوية، ج 2، ص 224؛ ابنسعد، الطبقات الكبرى، ج 1، ص 357؛ سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص 510
26) سيدبن طاووس، اقبال الاعمال، ص 510؛ علامه مجلسى، حياة القلوب، ج 4، ص .1341
27) علامه مجلسى، حياةالقلوب، ج 4، ص 1298 به نقل از شيخ طبرسى؛ احمدى ميانجى، على، مكاتيب الرسول، ج 2، ص 495 ولى ابنسعد در الطبقات الكبرى، ج 1، ص 357 آورده است كه عثمان به آنها گفت اين وضع ظاهرى شما سبب اعراض رسولخدا بوده است؛ ابنكثير، البداية والنهاية، ج 5، ص 65؛ شيخ طبرسى، اعلام الورى، ج 1، ص 254
28) ابنهشام اين سه نفر را طرف مذاكره رسولخدا معرفى كرده است ولى شيخ مفيد تنها از مذاكره ابوحارثه با رسولخدا سخن گفته است. برخى مانند حلبى و ابنشبه طرف مذاكره را تعيين نكردهاند.
29) شيخ مفيد، الارشاد، ج 1، ص 222
30) سيره حلبى، ج 3، ص 235 ولى ابنهشام در السيرة النبوية ج 2، ص 222 دعوت به اسلام را بعد از مجادلات آنها با حضرت ذكر كرده است.
31) ابنشبه، تاريخ المدينة المنورة، ج 2، ص 586؛ سيره حلبى، ج 3، ص 235 ولى در تفسير ثعلبى و مناقب ابنمغازلى و نيز در روايت شعبى از جابر آن سه چيز پرستش صليب، خوردن گوشت خوكو شرب خمر ذكر شده است. نگاه كنيد به ابن بطريق، العمدة، ص 190؛ ابنطاووس، الطرائف، ص 42؛ ابونعيم اصفهانى، النور المشتعل، ص 50؛ سيوطى در الدر المنثور هر دو نقل را آورده است.
32) سيره حلبى، ج 3، ص 235 و بيهقى در دلائل النبوة ج 5، ص 384 آورده است كه نصاراى نجران و احبار يهود در نزد رسولخدا با هم منازعه كردند. علماى يهود مىگفتند «ما كان ابراهيم الا يهوديا» و نصارى در مقابل مىگفتند «ما كان ابراهيم الا نصرانيا» پس خداوند اين آيه را فرستاد «يا اهل الكتاب لم تحاجون في ابراهيم و ما انزلت التوارة و الانجيل الا من بعده... والله ولى المؤمنين» (آل عمران / 64ـ68) و رسولخدا هر دو طائفه را به اسلام دعوت كرد. از آن ميان ابورافع قرظى گفت آيا از ما مىخواهى كه تو را بپرستيم آن چنان كه نصارى عيسىبن مريم را مىپرستند؟ حضرت فرمود معاذالله كه غير خدا را من بپرستم يا به عبادت غير خدا امر كنم من بدين كار مبعوث و مأمور نشدهام پس خداوند اين آيات را فرو فرستاد «ما كان لبشر ان يؤتيهالله الكتاب و الحكم و النبوة ثم يقول للناس كونوا عبادا لى من دونالله... بعد اذ انتم مسلمون». (آلعمران / 78 و 79)
33) ابنهشام، السيرة النبوية، ج 2، ص 224 و نيز بيهقى در دلائل النبوة، ج 5، ص 385 و شيخ طبرسى در اعلام الورى، ج 1، ص 254 گفته است كه از آيه اول تا آيه هفتاد نازل شد . و قابل توجه است كه ابنهشام تمام هشتاد آيه اول سوره آلعمران را شرح و تفسير كرده است ولى از نزول آيه مباهله در حق اهل بيت پيغمبر چيزى نگفته است.
34) ولى سيدبن طاووس در اقبال الاعمال ص 511 آورده است كه مسيحيان گفتند در امر عيسى از اعتقادى كه داريم بازنمىگرديم و به گفته تو نيز اقرار نداريم پس بيا با تو ملاعنه كنيم تا ببينيم كداميك از ما بر حق است و آن كه دروغگو است به لعنت و عذاب عاجل الهى گرفتار شود. آنگاه خداوند آيه مباهله را فرو فرستاد و پيغمبر آن را بر مسيحيان تلاوت كرد و فرمود خداوند مرا مأمور ساخته كه خواهش شما را برآورده سازم. اين سخن از سيدبن طاووس سخنى غريب و غيرقابل پذيرش است.
35) شيخ مفيد، الارشاد، ج 1، ص .224
36) اقبال الاعمال، ص .511
37) سيره حلبى، ج 3، ص .236
38) تفسير قمى، ذيل آيه مباهله؛ علامه مجلسى، حياة القلوب، ج 4، ص .1301
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}