انقلاب صنعتی اروپا
انقلاب صنعتی اروپا
انقلاب صنعتی و نقش آن در ظهور اندیشه های نوین سیاسی
در آغاز چون ساختمان اجزای ماشین های بخار عظیم الجثه و سنگین بودند فقط در حال سکون ازآن استفاده می کردند . در آغاز قرن نوزدهم ماشینهای بخاری ساخته شد که آنها را برای به حرکت درآوردن قایقهای رودپیما بکار می بردند . مدتی بعد ، از این ماشینها در حرکت لوکوموتیو استفاده کردند . اولین لکوموتیو رضایت بخش را جورج استیونسون(4) ساخت که در 1829 فاصله بین منچستر و لیورپول را با سرعتی شگفت انگیز در حدود سی کیلومتر در ساعت طی کرد.
مراحل اولیه انقلاب صنعتی با استفاده از قدرت ماشین های بخار در کارخانه ها ی پارچه بافی آغاز شد ، این کارخانه ها در واقع کارخانه ها ی پنبه ریسی بود . زیرا پنبه ریسی و تهیه ی پارچه های پنبه ای در اروپا صنعت کاملا جدید محسوب می شد.
انگلستان اولین کشوری بود که با استفاده از ماشین های جدید بر تعداد کارخانه ها افزود . انگلستان که در طی جنگ های ناپلئونی صدمه چندانی ندیده بود اصولا از نظر صنعتی از سایر کشورهای اروپایی جلوتر بود . ازآغاز قرن نوزدهم با افزایش تعداد کارخانه ها در بعضی از شهرهای انگلستان بر جمعیت آن شهرها نیز افزوده شد . در میان این شهرها ، مهم تر از همه منچستر بود که در 1772 جمعیتی در حدود بیست و پنج هزار نفر داشت اما در 1851 جمعیت آن به 455،000 نفر بالغ گردید .
مراکز اجتماع شهرهای جدید اماکنی خفه و کدر بودند ، بدترین نقاط شهر محله های سکونت کارگران بود . منازل کارگران را با شتاب تمام ساخته و هر گوشه ای از آن را به یک خانواده اختصاص داده بودند . کلیه ی اعضای خانواده در یک اتاق زندگی می کردند و چون زنان طبقه ی کارگر معمولا تمام روز را در کارخانه مشغول بودند زندگی خانوادگی دچار نابسامانی بسیار شده بود . رابرت روزول پالمر(5) درباره انحطاط اخلاقی این دوران می نویسد :
« یکی از کلانتران شهر گلاسکو نوست که در آن شهر بناهای بزرگ اجاره ای متعددی بود که در هر کدام هزاران بچه ی ژنده پوش دیده می شدند که فاقد نام خانوادگی بودند و به قول همین کلانتر معمولا آنها را مانند حیوانات به لقبی خودمانی صدا می زدند » .
در شهرهای دیگری نظیر بیرمنگام ، لیدز و شفیلد در انگلستان نیز مراکز صنعتی بسیار بوجود آمدند . اما وضع کارگران در این شهرها نیز بسیار تأثرانگیز بود . اجرتی که کارخانه ها در آن زمان می پرداختند بسیار نازل بود بطوری که کارگر مرد نمی توانست مخارج زندگی زن و بچه هایش را متکفل شود . از همین رو زنان و کودکان خانواده ها نیز اغلب در کارخانه ها به کار مشغول می شدند .
صاحبان کارخانه ها نیز زنان و کودکان را که اجرت کمتری می گرفتند ترجیح می دادند.
ساعات کار در کارخانه ها طولانی یعنی در حدود چهارده ساعت بود . با مهاجرت بسیاری از روستاییان به شهرها مزد کارگران هر روز کاهش می یافت . از همه
مصیبت بارتر فاجعه بیکاری بود . با افزایش تعداد داوطلبان به کار هر روز تعدادی از کارگران بیکار می شدند . هر روزی که کارگر بیکار می شد روز بعد خود و خانواده اش دچار گرسنگی می شدند .
کارگرانی که در کارخانه ها کار می کردند ، همچون کارگران معادن ، فاقد هرگونه تشکیلاتی که ا زمنافع آنان دفاع کند بودند . معمولا هر کارگری مجبور بود که با کارفرمای خود چانه بزند . کارفرما که اغلب سعی می کرد با پس انداز کردن درآمد خود کارخانه اش را توسعه دهد ، تا آنجا که ممکن بود به کارگرانی که برای او کار می کردند مزد کمی می داد .
تنها کارگران انگلستان نبودند که چنان وضع رقت باری داشتند . کارگران برلن ، پاریس و شهرهای بزرگ دیگر اروپا در نیمه ی اول قرن نوزدهم همین وضع را داشتند . البته نباید تصور کنیم که کارگران قبل از آن تاریخ وضع بهتری داشتند و شرایط زندگی برای آنان بهتر بود . دستمزدهای اندک ، ساعات طولانی کار و رنج بی پایان محرومان یادگار گذشته بود . شهرهایی که محل احداث کارخانه ها بود از جهاتی برای سکونت بهتر از زاغه ها ی روستایی بود که کارگران قبلا در آنها زندگی می کردند . کارخانه های نساجی از جهات بسیاری بدتراز کارگاه های خانگی که سابقا در آن مکان ها کارمی کردند نبود . تمرکز کارگران در شهرها در واقع مقدمه ی بهبود شرایط زندگی آنها بود . اجتماع آنها در شهرها سبب افزایش علم و اطلاع آنها نسبت به جهان و جهانیان گردید . آنان بتدریج احساس کردند که همه از فقر و بینوایی رنج می برند . پس باید به دور هم گرد آیند و راهی برای رهایی از آن همه رنج و بدبختی بیابند .
نیمه ی دوم قرن نوزدهم در واقع با رشد سرمایه داری صنعتی همراه بود .
سرمایه داری صنعتی همانطور که خواندیم همیشه در میدان های وسیعتر از سرمایه داری غیر صنعتی عمل می کرد . عمل کردن در زمینه های وسیع تر و با سرمایه های بیشتر خیلی سودمندتر و مؤثرتر از کارهای محدود و کوچک بود . به این ترتیب که شرکت ها و کارخانه های بزرگ بتدریج همه ی صنایع را زیر کنترل و تسلط خود در می آورد .
سرمایه دارای پیوسته در جستجوی سود بیشتر در تلاش بود . چون بر اساس رقابت میان سرمایه داران پدید آمده بود اخلاق نمی شناخت . سرمایه داران اغلب اگر از مذهب سخن گویند باز هم به خاطر به دست آوردن منافع بیشتر است .
معمولا در ادبیات مارکسیستی سرمایه داران و صاحبان کارخانه ها مردمی فطرتا سنگدل بیرحم معرفی می شوند . در حالی که اصولا چنین نیست . این سیستم اقتصادی برمبنای سرمایه داری است که سرمایه دار را بیرحم و بی تفاوت و نفع طلب بار می آورد . حتی بسیاری از سرمایه داران قلبی مهربان دارند اما سیستم اقتصادی بر مبنای سرمایه داری است که سرمایه دار را بیرحم و بی تفاوت و نفع طلب بار می آرود . حتی بسیاری از سرمایه داران قلبی مهربان دارند اما سیستم اقتصادی سیل پول و درآمد را که چیزی جز حاصل دسترنج زحمتکشان نیست به جیب آنان سرازیر می کند .
زندگی کارگران درقرن نوزدهم آنچنان دردناک بود که حتی برخی از صاحبان کارخانه ها خود به دفاع از محرومان برخاستند . یکی از این کارخانه داران مردی بود به نام روبرت پیل (6)که در 1802 اولین قانون کارخانه(7) را به زور از تصویب پارلمان انگلستان گذراند . مقصود از تدوین این قانون ، ایجاد مقررات برای شرایط بهتر برای اطفالی بود که در کارخانه ها کار می کردند . اما این قانون در عمل بی فایده بود زیرا که دولت بازرس کافی برای دیدار از کارخانه ها را نداشت .
در چنین شرایطی مکتب های مختلف سویالیسم بوجود آمد . سوسیالیست اصولا به گروه هایی از روشنفکران اطلاق می شد که سیستم اقتصادی آن زمان را مغشوش و ظالمانه می دانستند و همه ی آنها عقیده داشتند که عامل اساسی آن نابسامانی ها قرار دادن همه ی قدرتها و تصمیم گیریها – در مورد تعیین دستمزد و ساعت کار – در دست ثروتمندان و کارخانه داران است .
یکی از آن سوسیالیسیت های اولیه رابرت اوون(8) نام داشت . رابرت اوون (1771-1858) خود صاحب کارخانه بود اما قلبی مهربان داشت و از زندگی کارگران بسیار رنج می برد . وی ساعات کار را در کارخانه خویش تقلیل داد و به تأسیس مدارس برای کودکان و احداث خانه و فروشگاه همت گماشت . او اولین کسی بود که واژه
«سوسیالیسم» را بکار برد و بقیه ی عمر خود را در راه مبارزه و اصلاحات اجتماعی گذراند.
در فرانسه نیز مردی به نام کنت دوسن سیمون(9) (1760-1825) در راه آسایش کارگران نظریاتی ابراز داشت و از همین رو وی را از سوسیالیست های اولیه فرانسه می دانند . سن سیمون خود از خانواده ی اشراف بود که در جنگ استقلال امریکا شرکت کرده بود . وی کتاب های بسیار درباره ی مسائل اجتماعی تألیف کرد و پیروان بسیار پیدا کرد که آنها را پیروان سن سیمون یا سن سیمونیان می خواندند .
این گروه معتقد بودند که ماشین آلات صنعتی و انواع دیگر سرمایه باید تحت مالکیت عمومی درآید و نظارت بر آنها با خبرگان و مهندسان باشد . سوسیالیست دیگری به نام شارل فوریه (10)(1772-1837) نظرات دیگری برای اصلاحات اجتماعی مطرح کرد . شارل فوریه به جنبه ی عملی عقاید خود توجه چندانی نداشت و عقایدی ابراز می کرد که بیشتر به مدینه ی فاضله شباهت داشت .
در میان سوسیالیست های اولیه باید از یک روزنامه نگار فرانسوی به نام لوئی بلان نیز نام برد . وی که سردبیر مجله ی پیشرفت بود در مقاله های خود تشکیل کارخانه های اجتماعی را پیشنهاد کرد تا در آن کارخانه ها کارگران بتوانند بدون مداخله ی سرمایه داران خصوصی برای خود کار کنند .
همانطور که می بینیم سوسیالیسم از آغاز انواع متعدد داشت . با وجود این نظرات کلی و مورد قبول عمومی در انواع سوسیالیسم آن بود که دولت باید بر وسایل تودلید ، یعنی زمین و معادن و کارخانه و نظایر آن و همچنین بر وسایل توزیع مانند راه های آهن و امثال آنها و نیز بر مؤسسات اقتصادی مانند بانک ها و غیره نظارت کند و نگذارد که عده ای این تأسیسات را برای منافع شخصی بار ببرند واز طریق آنها دیگران را استثمار کنند .
در اواسط قرن نوزدهم در جهان اندیشه های گوناگون « سوسیالیسم » شخصیت تازه ای به نام « کارل مارکس » ظهور کرد . وی یهودی آلمانی بود که در 1818 در شهر تروس(11) متولد شد ، بعدها دانشجو رشته ها ی حقوق ، تاریخ و فلسفه گردید . مارکس از جوانی به مسائل اجتماعی علاقه فراوان داشت و از همین رو به انتشار روزنامه ای مبادرت ورزید . وی در مقاله های خود به زندگی محرومان می پرداخت و از همین رو مقامات دولتی آلمان روزنامه وی را توقیف و فرمان توقیف وی را صادر کردند . مارکس به ناچار به پاریس رفت و در آنجا با اشخاص تازه ای تماس پیدا کرد و کتاب های تازه ای در باره ی وضع کارگران در اروپا و سوسیالیسم خواند و از هواداران افکار سوسیالیستی شسد . مارکس در فرانسه با یک آلمانی دیگر به نام « فردریک انگلس » ملاقات کرد . انگس هم از اوضاع موجود اجتماعی رضایت نداشت و همین امر سبب شد که از آن پس آن دو نفر با هم صمیمی شدند و تصمیم گرفتند که برای اصلاح امور کارگران بیندیشند و با همکاری یکدیگر کتاب هایی منتشر سازند .
حکومت فرانسه که پادشاهیش در آن زمان با لوئی فیلیپ بود از فعالیتهای پنهانی مارکس آگاه شد و لذا او را از فرانسه اخراج کرد . مارکس به ناچار به لندن رفت و در آنجا سرگرم مطالعه کتاب های کتابخانه معروف « بریتیش میوزیوم » شد .
مارکس در آنجا با جدیتی نظریه هایش را دنبال و تکمیل کرد و درباره ی آنها مطالب و مقالاتی نوشت . در 1848 بیشتر شهرهای اروپا شاهد انقلابات کارگری بود . این حوادث تأثیر فراوانی در اندیشه مارکس داشت و در همان سال بود که او و انگلس متفقا مانیفستی منتشر ساختند . این مانیفست که بعدها برنامه ی کار کمونیست های جهان شد کارگران را به اتحاد دعوت می کرد . مارکس به دنبال انتشار مانیفست و این دعوت ، به تبلیغات خستگی ناپذیر و مداوم پرداخت .
در روزنامه ها مقاله می نوشت و جزوه ها و نشریه هایی انتشار می داد و می کوشید که سازمان های کارگری را به یکدیگر نزدیک کند و با هم متحد سازد .
در 1864 نخستین جلسه ی انجمن کارگران بین الملل که معمولا از آن به اولین «انترناسیونال » تعبیر می کنند در لندن تشکیل گردید . در این مجمع گروه های متعددی شرکت کردند که اغلب خود را سوسیالیست می نامیدند . اما تغبیر آنها از سوسیالیسم مبهم و نارسا بود . در این انجمن مازینی رهبر پیر انقلابی ایتالیا هم شرکت داشت ، اما مارکس توانست رهبری انجمن را در دست گیرد .
وی با استفاده از این فرصت توانست اندیشه هایی را که بزودی می خواست در کتاب سرمایه خود منتشر سازد تبلیغ کند . در کنگره های سالیانه ی بعدی که در ژنو ، لوزان ، بروکسل و « بال » دایر گردید ، مارکس به تحکیم موقعیت خویش توفیق یافت . وی رسما اعلام کرد که مایل به حضور طرفداران مازینی در انجمن نیست . او عمل برخی از سوسیالیست های آلمانی را نیز تقبیح کرد . زیرا این گروه از سوسیالیست ها مایل به همکاری با بیسمارک بودند . در حالی که مارکس عقیده داشت که کار سوسیالیست ها «گرفتن دولت» است نه همکاری با آن . مارکس با «باکونین» (12) سوسیالیست روسی نیز شدیدا اختلاف داشت . باکونین یک سوسیالیست سابقه دار روسی بود که اصولا عقیده داشت تمام مصائب و بدبختی های جامعه از دولت و حکومت است .
ما در اینجا در این اندیشه نیستیم که به نقد و بررسی آثار و اندیشه های مارکس بپردازیم و از روی ناآگاهی وساده دلی همه ی اندیشه های او را درد کنیم و یا مانند حامیانش همه اندیشه های او را بپذیریم ، اما آنچه را که امرزوه در آن نمی توان تردید کرد آن است که مارکسیسم به صورت بتی درآمده است که هر ساله هزاران نفر در پای آن قربانی می شوند و خود عامل مصیبت ها و بحران های بزرگی در جامعه ی بشری است .
امروزه گروهی مارکسیسم را « دین منکر خدا » می دانند . درباره ی اندیشه های مارکس و تبیین آن تا کنون کتاب های بسیار نوشته شده است . خلاصه اندیشه مارکس آن است که جامعه ی بشری در هر دوره ی تاریخی شاهد مبارزات طبقاتی بوده است . همیشه یک گروه در رأس و گروه دیگر در زیر قرار داشته اند و منافع آنها نیز همیشه ضد یکدیگر بوده است . مارکسیسم معتقد است که تاریخ عرصه ی تغییر و تحمل است . در نتیجه توسعه تجارت و صنعت ، بتدریج قدرت مالکان زمین های کشاروزی به دست طبقه ی جدیدی از بازرگانان و صاحبان کارخانه ها می افتد . در جامعه ی جدید صنعتی که به جامعه ی سرمایه داری معروف است ، سرمایه داران قدرتمند هستند زیرا صاحب وسایل تولید ( کارخانه ها ) ، توزیع ( خطوط آهن ، فروشگاهها و غیره ) و تبدیل ( بانکها ) هستند . مارکس این طبقه جدید را که طبقه بالای اجتماع سرمایه داری هستند « بورژوا » می نامد و رسیدن آنها را به قدرت ناشی از انقلاب بورژوازی می داند .
سرمایه داری به نوبه ی خود یک طبقه ی محروم جدید بوجود می آورد . این طبقه ی محروم پرولتاریای کارگارن کارخانه ها هستند . مبارزات طبقاتی ادامه پیدا می کند اما در یک شکل جدید . اقلیت یعنی بورژوازی ، اکثریعت یعنی پرولتاریا را که با پرداخت جزء ناچیزی از کل ارزش آنچه تولید کرده است استثمار می کند و بقیه ارزش اضافی(13) را به جیب خود می ریزد .
مارکس معتقد بود که با توسعه سرمایه داری ، حرص و آز بورژوازی آنها را به استثمار بیرحمانه تر کارگران می کشاند . غنی غنی تر می شود و فقیر فقیرتر ولی پرولتاریا همیشه بیرحمی وبی عدالتی را تحمل نمی کند و روزی می رسد که دیگر از اربابان فرمان نمی برد و درخواست دریافت سهم عادلانه ای از کالاهای تولید شده را می کند .البته بورژوازی حاضر نیست به آسانی منافع خود را ترک کند و در مقابل خواسته های پرولتاریا مقاومت می کند . اما پرولتاریا انقلاب سرمایه داری را شکست می دهد و در این مرحله ی تاریخی سرمایه داری جای خود را به مرحله ی دیگری یعنی «سوسیالیسم» می دهد .
مارکس در نظریات خود به «جامعه بی طبقه » نیز اشاره می کند .وی عقیده دارد که سوسیالیسم بزودی به مدینه ی فاضله نهایی یعنی «کمونیسم» می انجامد . وقتی کمبودی از نظر غذا و کالا نباشد نیازی نخواهد بود که افراد بر سر به دست آوردن سهم خود با یکدیگر به رقابت برخیزند و به عبارت دیگر هیچ یک از آنها احساس نابرابری با یکدیگر به رقابت برخیزند و به عبارت دیگر هیچ یک ا ز آنها احساس نابرابری نخواهد کرد . در یک چنین جامعه ای مبارزه ی طبقاتی وجود نخواهد داشت . وقتی چنین شد ، نیازی به قدرت حاکم برای تنظیم روابط اجتماعی افراد نخواهد بود و در نتیجه تشکیلات دولتی اهمیت خود را از دست خواهد داد . در این جامعه بی طبقه که مبتنی بر یک اصل ساده ی اقتصادی است ، افراد به طور طبیعی با یکدیگر همکاری خواهند کرد . در این جامعه هر کس بر حسب توانایی خود و بر طبق نیازش آزادانه بهترین کاری را که از عهده اش بر می آید برای جامعه انجام خواهد داد و از حصه ی مشترک فقط آن چیزی را که نیاز دارد بر می دارد ، نه بیشتر . مارکس درباره ی گذشته و حال بیشتر روشنگری کرده است تا درباره ی آینده، زیرا جزئیات تشکیل یک جامعه کمونیستی را شرح نمی دهد و حتی دقیقا نمی گوید چگونه باید به آن رسید . به هیمن دلیل است که می بینیم پیروان او هر یک به طریقی این نکات را تعبیر و تفسیر می کنند .
امروزه مارکس ، به عنوان پایه گذار «کمونیسم علمی » ستایش می شود وشیفتگان او عالی ترین واژه ها را سخاوتمندانه به پای او می ریزند اما از نظر ما ، مارکس بشر را که می رفت بندهای اسارت و بندگی خدایان ساختگی را پاره کند و سخیف ترین خراقه ها را که در قرون و اعصار به آن اعتقاد داشت به دور افکند یک بار دیگر به ستایش خدایی ، یک خدای ساختگی دیگر دعوت کرد و این خدا بتی بود به نام « طبقه کارگر » . مارکس از انسان ها خواست که در مقابل « طبقه کارگر» زانو بزنند و این خدای ساختگی را بپرستند و متأسفانه عده بسیاری این دعوت را پذیرفتند و به پرستش این بت جدید پرداختند .
پرستش این خدای ساختگی جدید ، مصیبت هایی بزرگ برای جامعه بشری به ارمغان آورد . زمامدارانی چون استالین در دامان این مکتب پرورش یافتند که در زندگی و خون آشامی و قساوت قلب در تاریخ انسان کم نظیر است ، نظریات مارکس و انگلس درباره ی خانواده و ازدواج اساس و شالوده خانواده را از هم پاشید و بسیاری از مصیبت های اجتماعی دیگر که ما در هنگام بررسی انقلاب اکتبر 1917 شوروی و دیگر حکومت های کمونیستی به آنها اشاره خواهیم کرد ، اما در اینجا ذکر این نکته ضروری می دانیم که مارکسیسم نتیجه ی غارت هولناک و بیرحمانه سرمایه دارانی بود که با استثمار خویش ، بخش عمده ای از افراد جامعه را از زندگی انسانی محروم کردند . ادبیات قرن هیجدهم و نوزدهم اروپا مشحون از شرح زندگی رقت بار کارگران و کشاورزان در اروپا و زندگی سراسر رنج سرفها در روسیه است . اشراف و ثروتمندان وقیحانه مردم محروم را استثمار می کردند و از قبل آن زندگی راحت و آسوده و خالی از هرگونه کمبودی برای خویش تهیه می کردند . در وجود این اشراف شکمباره نشانه ای از عاطفه و محبت انسانی دیده نمی شد . آنان فقر و تیره روزی محرومان را زندگی محتوم و تغییر ناپذیر آنان می دانستند و غوطه ور بودن خود در ثروت و آسایش و محبت را مشیت الهی می دانستند . قرن نوزدهم اروپا شاهد انفجار عقده های محرومانی بود که سالهای بسیار از زندگانی انسانی محروم بودند . در فرانسه ، اتریش ، پروس کشورهای بالکان شورش هایی بوقوع پیوست . تلاش زمامداران برای خاموش کردن شعله های خشم محرومان بیهوده بود . در میان آنانکه درباره ی سرنوشت محرومان اندیشه های تازه مطرح کردند و زندگی تازه ای را پیش بینی می کردند دو گروه پیروان مارکس و باکونین تندتر از دیگران بودند . آنان گروه های دیگر را سوسیالیست های تخلیی می نامیدند . باکونین که اصولا با وجود دولت مخالف بود به عنوان آنارشیست کنار زده شد ولی مارکس پیروان بسیار پیدا کرد و ادبیات مارکسیستی گسترش فراوان یافت ، غافل از اینکه این ادبیات مصیبتهای تازه ای برای بشر به همراه می آورد .
مارکس در زمینه های تاریخ ، فلسفه و علوم و اقتصاد و خانواده نظریات جدیدی مطرح ساخت . بعضی از این نظریات درست و برخی نادرست بودند . اما پیروان وی همه ی نظرات او را در زمینه های مختلف درست دانستند و با تعصب و شیفتگی عجیبی همه نظرات دیگران را در زمینه ی جامعه ، خانواده ، فلسفه و تاریخ مردود شمردند . شیفتگان مارکس و انگلس راه رهایی انسان را از مشکلات و دشواریها تنها در فلسفه ی مارکسیم دانستند . مارکسیست ها هرآنکس را که اندیشه های مارکس را نپذیرد متعصب کوری می دانند که دچار اعتقادات جزمی یا « دگماتیسم » است . اما اندیشمندان درست اندیش ثابت کردند که فلسفه ی مارکسیسم خود یک « دگماتیسم نقابدار » است. (14)
پي نوشت:
1. Thomas New Comen
2. James Wat
3. Mathew Boulton
4. George Stevenson
5. R. Palmer
6. Robert Peel
7. Factory Act
8. Robert Owen
9. Saint Simon
10. Charles Fourier
11. Treves
12. ميخائيل الكساندروويچ باكونين ( 1814 – 1876 ) سوسياليست انقلابي روسي كه بنيانگذار آنارشيسم شمرده مي شود . فعاليت هاي او بيشتر در خارج روسيه بود . در 1840 روسيه را ترك گفته در آلمان ، اتريش و فرانسه به اخلال گري پرداخت ؛ [ سرانجام ] دستگير و به روسيه بازگردانده شد . درآنجا زنداني گرديد و در 1849 به سيبريه تبعيد شد ولي فرار كرد و به انگلستان رفت ( 1861 ) . به بين الملل اول پيوست اما ميانه اش با ماركس بهم خورد . اواخر عمر را در ايتاليا و سويس گذرانيد . با كونين طرفدار انقلاب شديد بود و معتقد بود كه آنارشيسم ، كولكتيويسم و بي اعتقادي به خدا به انسان آزادي كامل مي بخشد . ( دائره المعارف فارسي ، ج 1 ، ص 377 ) .
13. Surplus Value
14. رجوع كنيد به ايدئولوژي شيطاني از دكتر عبدالكريم سروش ، انتشارات ياران ، تهران ، 1361.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}