آداب و رسوم جبهه و جنگ -2

پست آخر

آخرين نگهبان شب، از شركت در مراسم صبحگاه و ملحقات آن معاف بود. رسم بر اين بود كه پست آخر را به افرادي بدهند كه در روز بيشتر از ديگران كار كرده و خسته شده بودند تا بتوانند با استراحت بيشتر، خستگي روزانه را از تن به در كنند. البته بيشتر وقت ها پست آخر حالت داوطلبانه داشت؛ زيرا شخص ضمن نگهباني مي توانست به آماده كردن چاي و فراهم كردن مقدمات بيدار شدن بچه ها براي وضو گرفتن و نماز خواندن و اجراي صبحگاه و خوردن صبحانه بپردازد؛ در واقع، نگهبانان هم انجام وظيفه مي كردند و هم خدمتي به برادران هم رزم خود.

پاس دادن امدادگر به هم

گرد و غبار كه فرو مي نشست، سر و صدا كه مي خوابيد و سكوت همه جا را فرا مي گرفت، وقت آن بود كه هر كس مي توانست از جايش بلند شود و سراغ بچه ها را بگيرد. غير از آنها كه «پريده» و رفته بودند و تنها پر و پوش سوخته شان بر خاك ريخته بود، مجروحاني بودند كه بعضي خموش و بعضي از شدت درد به خود مي پيچيدند. يكي شكم و پهلويش را گرفته بود، يكي سرش را، ديگري پاي جدا شده اش را؛ با اين وصف اگر كسي به آنها نزديك مي شد بعضي خودشان را كنار مي كشيدند و مي گفتند: «اگر دست به من بزني فرداي قيامت بايد جواب بدهي، برو دشمن را بگير» و اگر دور از چشم ديگران مجروح مي شدند (مثل ديدبانان) از ترس عقب رفتن زخم خود را پنهان مي كردند. اگر اوركت داشتند روي دوش زخمي خود مي انداختند. امدادگر سر وقت هر كدام كه مي رفت او را سراغ ديگري مي فرستاد و پافشاري مي كرد كه من حالم خوب است. خدا پشت و پناهت، برو به من كار نداشته باش. حال آنكه بعد از خدا، امدادگران مي دانستند كه چنين نيست و تك تك آن ايثارگران نيازمند امداد فوري هستند و اگر لحظه اي دير بجنبند.. كه اغلب هم چنين مي شد. وقتي او را به بالين برادران ديگر مي فرستادند، خودشان در همين فاصله قالب تهي مي كردند، خرقه خاكي را از دوش مي افكندند و به جمع احبا و اوليا مي پيوستند. همين بچه ها شب عمليات با جراحت هاي سخت حاضر نبودند خط را ترك كنند يا كسي دست از كار بكشد تا آنها را به عقب ببرد. اگر زخم و جراحتشان عميق بود، گاهي خود را از روي برانكارد زمين مي انداختند و اين فرصت و امكان را در اختيار بقيه رزمندگان قرار مي دادند. اگر هم حالشان خيلي وخيم نبود، بدون كمك گرفتن از نيروهاي حمل مجروح خودشان عقب مي رفتند. نيروهاي حمل مجروح هم در عوض سلاح به دست مي گرفتند و جاي ايشان را پر مي كردند. بسيار ديده مي شد كه در كوران جنگ و آتش شديد دشمن، امدادگر كه ديگر فرصت كمك نداشت خودش را روي بدن نيمه جان مجروح مي انداخت و به قيمت شهادت خود از او محافظت مي كرد.

بهترين لباس براي بهترين شب

همه سعي مي كردند هنگام گشت و شناسايي و به خصوص شب عمليات، بهترين و زيباترين لباس هاي خود را بپوشند، مثل لباس هاي كره اي و پيراهن هاي چيني كه معمولاً تر و تازه تر و خوش اتوتر بودند. اكثر بچه ها از مدت ها قبل يك دست لباس تميز و خوش رنگ را معطر مي كردند و براي شب عمليات كنار مي گذاشتند.

بستن پاي گريز از معركه

در شرايطي كه جنگ تن و تانك بود يا دشمن پاتك سنگين مي زد و از كثرت ريختن آتش «موقعيت» را جهنم مي كرد و ياران يكي پس از ديگري به شهادت مي رسيدند و شرايط، استقامت بيشتري مي طلبيد، افرادي خودشان دو تا، دو تا يا سه نفري با چفيه و سيم تلفن و طناب، پاي خود را به سلاحشان يا به پاي هم مي بستند تا مبادا شيطان وسوسه شان كند و لحظه اي ترس بر آنها غلبه كند و در نتيجه، به قدر قدمي عقب نشيني كنند. وقتي بناي ايستادگي بود، تا آخرين نفر مي ايستادند و حاضر به ترك معركه نبودند و هر كس به تنهايي بنايش بر مقاومت بود، ولو با دست خالي. چنين بود كه گاه يك يا چند نفر منطقه را پدافند مي كردند.

اول زخم دشمن، بعد زخم من

وقتي مجروحان ما را همراه اسراي زخمي به اورژانس و پست امداد مي بردند و هر دو در حال خون ريزي بودند و وضع وخيمي داشتند، بسيار پيش مي آمد كه برادران مجروح كلي با امدادگر جر و بحث مي كردند تا او را متقاعد كنند كه اول زخم اسير را ببندد. البته وقتي خودشان شرايط خوبي نداشتند، امدادگران به اصرار ايشان توجهي نمي كردند و كار خودشان را انجام مي دادند.

انتخاب هم پست و نوبتي نماز شب خواندن

نوبت هاي نگهباني در شب طوري تعيين مي شد كه بچه ها از هر حيث راحت باشند و در مضيقه قرار نگيرند؛ انتخاب هم پست هم آن قدر اهميت داشت كه يكي از انگيزه هاي دوست خاص داشتن و خواندن صيغه برادري در جبهه همين بود؛ فردي كه بتوانند با او راز دل بگويند و مهم تر از همه اينكه اگر به فوز عظيم شهادت رسيد بتوانند از شفاعت او برخوردار شوند. برادران صيغه اي بيشتر با هم پست مي دادند و براي اينكه نافله شب و تهجدشان ترك نشود، به نوبت يكي نگهباني مي داد و ديگري مشغول نماز مي شد، سپس او به نگهباني مي آمد و برادر هم پستش نماز مي خواند؛ نماز شبي كه همه خاصيتش به اختفاي آن بود و بچه ها بر سر به مهر بودن اين راز اصرار داشتند! ديگران هم متقابلاً تلاش مي كردند ايشان را بشناسند؛ تا جايي كه بعضي مي گفتند كمترين لطف نگهباني شب شناختن بچه هاي نماز شب خوان است! و اگر موفق مي شدند، لحظه اي آنها را به حال خودشان وانمي گذاشتند و دست از سرشان برنمي داشتند. وقت راز و نياز و نماز شب را اغلب بچه ها مي دانستند و آنچه موجب قطع و يقينشان مي شد عجز و لابه و التماس بعضي ها براي عوض كردن ساعت پستشان با بچه هايي بود كه نوبت نگهباني شان قبل از نماز صبح بود. آن وقت بود كه بچه ها كمين مي نشستند و آنها را غافلگير مي كردند؛ چون هيچ كس به اقامه نماز شب اقرار نمي كرد و به شوخي و جدي سعي مي كرد به همه بقبولاند كه اهل اين مسائل نيست.

اطاعت محض

اطاعت محض و مخلصانه رزمندگان از مسئولان و فرماندهان خود در همه مراتب، از روي علم و ايمان و همراه عقل و عشق بود و براي بسياري واجب شرعي محسوب مي شد و آن قدر همه جانبه و فراگير بود كه گاهي بچه ها از خود مي پرسيدند: «بالاخره حد اين اطاعت كجاست؟» و در صورتي كه عملاً از آنها سهوي سر مي زد، هرگز به خود اجازه نمي دادند براي موردي موجب اغتشاش در نظم بشوند و كليت فرماندهي را مخدوش كنند. اين بود كه به راحتي و بدون چون و چرا از كنار آنها مي گذشتند و ذره اي در ارادت و محبتي كه نسبت به آنها داشتند كم نمي شد. چنانچه در حين آموزش فرمانده از آنها مي خواست كه خودشان را به زمين بيندازند و روي خار و خاشاك و سنگ هاي دشت در سرما و گرما سينه خيز بروند كسي نمي گفت: «حالا نمي شود...» صرف نظر از اينكه عادت و اخلاق فرماندهان چنين بود كه نخست خودشان شروع مي كردند و بعد از نيروها همان كار را مي خواستند. گاهي بچه ها براي نشان دادن ميزان متابعت و قبول فرماندهي و اظهار تسليم و تمكين اوامر آنها دست به راه پيمايي مي زدند، خصوصاً پيش از عمليات. با پاي برهنه، در تابستان روي رمل هاي آتش گرفته جنوب به سمت سنگر فرماندهي راه مي افتادند و با حالت تضرع و تأثر ابراز مي كردند كه تا آخرين نفر و آخرين گلوله و قطره خون آماده اند در اجراي فرمانشان جان بدهند و اگر پاي فرستادن بچه ها به مرخصي - قبل از علميات، يا به لحاظ عقب افتادن عمليات - در ميان بود از آنها مي خواستند كه در تصميم خود تجديدنظر كنند.

اسم و رسم

رسم بر اين بود كه معمولاً برادران فرماندهي يا مسئولان كارگزيني يگان، فرماندهان گردان و گروهان را معرفي مي كردند و در مراسم معارفه كه جايي براي تعارف هاي معمول نبود، رو به رزمندگان مي گفتند: برادر (اسم شخص) از اين پس «در خدمت شماست» يا «خدمت گزار برادران، برادر (فلاني) و عبارات ديگري مثل: «خادم سربازان امام زمان(عج») يا «خادم سربازان امام» را به كار مي بردند. فرماندهان گردان و رده هاي پايين تر هم به تبع آنها در معرفي معاونان خود و مسئولان امور از عبارات: «خادم» و «خدمت گزار» و «در خدمت شما هستيم» استفاده مي كردند و گاهي اوقات، با زبان عاميانه مي گفتند: «ما نوكر شما هستيم.» رزمندگان هم در جواب اين بزرگواران و تواضع آنها نسبت به خودشان مي گفتند: «در خدمت امام باشيد» و «در خدمت اسلام باشيد» و «ما همه خدمت گزار امام زمان(عج) هستيم» كه به اين طريق تشكر و ابراز صميميت مي كردند.

آموزش

قداست دفاع و طمع تقربي كه همه هستي جنگ و جنگجويان سرشار از آن بود، باعث مي شد خود به خود رفتار و اعمال ميل به جانب او داشته باشد و رجوع به رب، چاشني منتشركننده و منفجركننده وجود رزمندگان بشود، وجودي كه منشأ و مصدر خير و بركت است. وقتي چنين بود و چنين شد، فرمانده گروهان بدون وضو به گروهان از جلو نظام و خبردار21 نمي داد و نيروهايش بدون وضو سر كلاس حاضر نمي شدند و آموزش نمي ديدند، براي اجر بيشتر و نشان دادن وفاداري و عاشق صادق بودن به استقبال مشقات مي رفتند. وقتي مسئولان آموزش در سنگر و محل تجمع برادران گاز اشك آور مي انداختند، هيچ كس از ماسكش استفاده نمي كرد، همه لباس هايشان را از تن بيرون مي كردند و شروع مي كردند به سينه زدن. آن قدر كه بايد آنها را به زور از سنگر خارج مي كردند، گويي واكسينه شده بودند در مقابل گاز و آنجا كه فرمانده گردان پابرهنه از ميان باتلاق و لجنزار عبورشان مي داد، زخمي و خون آلود، يك نفر لب به اعتراض نمي گشود و ابرو درهم نمي كشيد كه مبادا آداب بندگي به جاي نياورده باشد. ارتباط، انس و علاقه متقابل نيروهاي «صدر اسلامي» جبهه با برادران تازه كار، اوقات فراغت و غيرآموزشي آنها را نيز بارور مي كرد؛ وقتي دور هم مي نشستند، در لابه لاي نقل قول ها تمام ظرايف امور را جاسازي مي كردند و به گوش دوستان خدا مي رساندند. از آداب خوردن و آشاميدن تا سنگر كندن، آتش ريختن، راه بردن تانك و نفربرهاي از پاافتاده، خنثي كردن تله هاي دشمن، برخورد با اسرا و بالاخره چگونگي از كار انداختن بي سيم و اسلحه و ساير وسايل در عقب نشيني هاي ضروري و اجتناب ناپذير. اين خودجوشي و خلاقيت در وجدان جامعه رزمنده تعبيه شده بود، كه هر گرداني و يگاني به اقتضاي نوع مسئوليت و موضع جغرافيايي اش، به ظرفيت آموزش رسمي اي كه در بسياري از امور، مخصوصاً در سال هاي اول و حتي مياني جنگ وجود خارجي نداشت توجهي نمي كرد و خود به بهانه برگزاري مسابقه، با تحريك انگيزه هاي روان شناسانه ديني و مغتنم شمردن فرصت ها و فشارهايي كه دشمن به وجود مي آورد، بنيه علمي، رزمي و جسمي خود را با آموزش احكام، اخلاق عملي، شنا و تيراندازي و... افزايش مي داد. كوره جنگ چنان افراد را در گرايش هاي مختلف و استعدادهاي گوناگون پخته بود كه ديگر مربي و معلم به معني استاد در مقابل شاگرد كمتر وجود داشت؛ يعني با همه به نحوي و در هر امري مي شد مشاوره كرد و از تجاربشان سود برد؛ چون اغلب برادران رزمنده جزو نيروهاي اعزام مجددي بودند و سرد و گرم روزگار را در ميدان و معركه نبرد چشيده بودند. واقعاً فرماندهان، خاصه در رده فرمانده دسته و گروهان و گردان، از نظرها و پيشنهادهاي بچه ها بعد از هر مانور و عملياتي استفاده مي كردند؛ كارايي و قدرت تجزيه و تحليل بعضي از برادران به حدي بود كه مشكل كسي مي توانست فرماندهي آنها را عهده دار بشود؛ غير از وجوه اخلاص و ايمان كه همه سعي در كتمان آن داشتند. اما وقتي مدت آموزش طول مي كشيد و مسئولان در سازمان رزم آمادگي جذب و سازمان دهي نيروهاي جديد را نداشتند، بچه ها شعار مي دادند: فرماندهان حرف حساب/ يا حمله يا تسويه حساب. در بي خبري نيروها براي هر چه سريع تر به خط رفتن اين بس كه وقتي مدت آموزش از چند ماه به 45 روز يا كمتر مي رسيد از شادي بزن و بكوب راه مي انداختند.

آب تني كردن با لباس

بعد از مدت ها، وقتي زخم و جراحت مجروحان بهبود مي يافت و مي توانستند تن به آب بزنند يا استحمام كنند، عادت و ادبشان اين بود كه هرگز با بچه ها به حمام عمومي گردان نمي رفتند و به اين نحو، جاي تير و تركش را در بدن خود از انظار دور نگه مي داشتند. اگر فصل تابستان بود و دسترسي به رودخانه داشتند و مي خواستند با ساير برادران آب تني كنند، معمولاً با زيرپيراهن و گرم كن به آب مي زدند و شنا مي كردند؛ درست مثل كسي كه بدنش «خال كوبي» شده - با اين همه تفاوت معني - شرم و حيا مي كردند از اينكه كسي بدنشان را ببيند و در نتيجه واكنش ديگران، در اخلاص عمل و قصد تقربشان خللي وارد شود.

آب بر آب ريختن

در عمليات بدر كه با رمز يازهرا(س) شروع شده بود، در برزگراه بغداد - بصره وقتي بچه ها به رودخانه دجله رسيدند، در نهايت تشنگي، كف بر آب زدند اما به ياد ابوالفضل العباس(ع)، سردار سپاه آقا امام حسين(ع) آب را بر آب ريختند و ننوشيدند و همه با هم اين شعار را كه زبان حال قمربني هاشم(ع) بود سر دادند: «تشنه آب فراتم اي اجل مهلت بده» و بعد قمقمه هاي خود را براي تبرك پر از آب كردند و به ياد حماسه آفريني هاي عاشوراي حسيني از آنجا گذشتند. همين ادب را فرزندان امام در عمليات كربلاي 1 نيز از خود نشان دادند؛ عملياتي كه رمز آن نام مقدس كسي بود كه وقتي از اسب به زمين افتاد، آقا ابي عبدالله(ع) فرمود: «الان انكسر ظهري.» بعضي از بچه ها در اين عمليات تنها قمقمه آب و آذوقه حيات خويش را به نام نامي آن سردار بر زمين ريختند و با لب تشنه به مقابله با كفار بعثي رفتند. اين سنت را در مانورها و راه پيمايي ها نيز حفظ مي كردند و با خالي كردن آب قمقمه خود سعي مي كردند هم توان رزمي خود را در برخورد با دشمن افزايش دهند و هم ياد سردار سپاه امام حسين(ع) را زنده نگه دارند.

نامه نانوشته و ناخوانده

بعضي نامه كه مي نوشتند - به خانواده يا دوستان عيالوار - بخشي از نامه را سفيد مي گذاشتند يا كاغذي جداگانه لاي نامه قرار مي دادند خطاب به بچه ها. يعني الكي برايشان نامه مي نوشتند و به اين طريق اسباب دل خوشي آنها را فراهم مي كردند. براي بزرگ ترهايشان، روي همين كاغذها با آب پياز يا ساولون مي نوشتند كه خط طبيعتاً نامرئي و با حرارت دادن خوانا و خوانده مي شد. در شرايط خاص منطقه اي بعضي نامه هاي رسيده را باز نمي كردند و توضيح مي دادند كه در نهايت، خبر فوت يا تولد و ازدواج و اين جور مطالب است كه نسبت به جنگ اهميت چنداني ندارد. گاهي به فاصله دو هفته و يك ماه بعد اين نامه ها خوانده مي شد و بعضي پا را فراتر مي گذاشتند و نامه حاوي عكس را در چراغ مي انداختند يا پاره مي كردند تا احياناً تحت تأثير قرارنگيرند.

ميهماني معارفه

نوعي از ميهماني در منطقه، ميهماني معارفه نيروهاي رزمنده به هم بود و اين مختص زماني بود كه بچه ها تازه سازمان دهي شده و در تقسيم بندي جديد هر يك به قسمتي افتاده بودند و همديگر را در آن جمع خوب نمي شناختند. در چنين شرايطي، طي چند ميهماني كه در آنها تك تك دسته ها ميزبان كل گروهان بودند، با هم و مسئوليت فعلي هم آشنا مي شدند. اين ميهماني ها طبعاً بعد از اقامه فريضه نماز بود. بعد از خوردن غذا هم جمع مي شدند و يكي يكي خود را معرفي مي كردند؛ با گفتن شغل و رسته و گاه سابقه حضورشان در جبهه. بعد نوبت مسئولان بود؛ مسئولان دسته ها و در آخر، مسئول گروهان. معارفه گاهي در حضور مسئول يا معاون گردان انجام مي شد. اين ميهماني ها در ايجاد ارتباط و روحيه جمعي فوق العاده مؤ ثر بود و در همين حد هم باقي نمي ماند. ميهماني هاي دسته اي بر اثر انس و الفت نيروها به هم به ميهماني هاي گروهاني تبديل مي شد و تا مرحله گرداني پيش مي رفت. پس از دو سه ماه، آن قدر بچه ها به هم دلبستگي پيدا مي كردند كه به كلي همان مختصر تشريفات هم در رفت و آمدها از بين مي رفت؛ همان غذايي را كه لشكر مي داد مي گرفتند و مي آوردند به حسينيه گردان و مي خوردند. هر روز هم يك گروهان زحمت خدمات و توزيع آن را به عهده مي گرفت. به اين وسيله، همه ميهمان و ميزبان هم بودند و كل گردان به مثابه يك خانواده كنار هم زندگي مي كردند. گاهي اوقات ميهماني رسته اي بود، يعني بين دو گروهان - مثلاً زرهي با تداركات - براي ايجاد اخوت و صميميت بيشتر برادران با هم.

ميزباني ميهمانان

در مورد ميهماني دادن و ميهمان بودن در منطقه، هرگز تلقي اي كه در پشت جبهه وجود دارد، وجود نداشت. نه مدعوين احساس ميهمان بودن داشتند، نه ميزبان به چشم ميهمان به آنها نگاه مي كرد تا خود را به تكلف بيندازد. بعضي پا به پاي صاحب خانه از اول تا آخر ميهماني بشين و پاشو مي كردند؛ از آماده كردن چاي و گرفتن غذا از تداركات و گستردن سفره و چيدن ظروف گرفته تا شستن آنها. البته اگر ميزبان اجازه مي داد. در غير اين صورت، به بهانه قضاي حاجت بيرون مي رفتند و يك وقت ميزبان متوجه تأخيرشان مي شد كه ديگر كار از كار گذشته بود و ظرف ها را براي اينكه تقاضاي مايع ظرف شويي نكرده باشند با خاك گِل مال كرده و شسته و آب كشيده بودند!

موش ها، سرقباله جنگ

موش ها، اين حيوانات موذي و آزاردهنده، تنها موجوداتي بودند كه در همه فصل ها و همه نقاط جبهه حضور داشتند، از سنگر تداركات گرفته تا دكل ديدباني؛ به نحوي كه ديگر جزئي از جبهه و جنگ محسوب مي شدند؛ موجوداتي كثيف، بيماري زا و بدتر از همه نجس كه با تقيد بچه ها به پاكي و طهارت و بهداشت، هميشه اسباب دردسر بودند. هر جا كه موش پيدا مي شد بچه ها همه چيز را بيرون مي ريختند و آب مي كشيدند. لذا براي اينكه موش ها به ظروف غذا و خوردني هاي موجود آسيبي نرسانند، آنها را در جعبه هاي چوبي با قفل و بست محكم پنهان مي كردند. بعد كاشف به عمل مي آمد كه موش جعبه را جويده و همه چيز را برده و بقيه را هم بچه ها از ترس نجس بودن، بيرون مي ريختند و دفن مي كردند؛ هر چند موش ها از طريق كانال ها و حفره هاي زيرزميني همان دور ريخته ها را نيز به تدريج مي بردند. البسه، پتوها، يخچال هاي كائوچويي، ظروف پلاستيكي، طناب هاي مهاركننده و سيم تلفن، پوتين و دمپايي، وسايل برزنتي و خلاصه هيچ چيز از دست آنها در امان نبود؛ موش هاي گوشت خواري كه از اجساد تغذيه مي كردند و همين عادت شوم موجب مي شد سراغ اشخاصي بروند كه معلوليت جسمي داشتند؛ برادراني كه به سبب قطع بودن عصب عضوشان، تا خون به ساير نقاط بدنشان سرايت نمي كرد و احساس خيسي و رطوبت نمي كردند، متوجه نمي شدند و راهي جز اين نداشتند كه موقع خواب، آن عضو را ميان پتو يا دستمالي آغشته به سم بپيچند. موش هايي كه نسبت نيروهاي «اطلاعات عمليات دشمن» به آنها مي دادند، چون در گرم ترين نقاط نظير فاو و سردترين جاها مثل پيرانشهر حضور مداوم داشتند، اما بچه ها به كشتن آنها، كه براي سلامتي و پاكي محيط زيست ضروري مي نمود، اقبالي نشان نمي دادند و بيشتر براي نابودي آنها از سم، دود، محلول آب و پودر رخت شويي كه درون لانه شان مي ريختند، تله و چوب و ديگر آلات استفاده مي كردند و كمتر به گلوله و مواد منفجره متوسل مي شدند و در حين كشتن آنها بسيار مواظب بودند كه به ساير حيوانات آسيبي نرسد. بگذريم كه بعضي از همين تله ها را برمي داشتند تا به موش هاي موذي آزاري نرسد! استدلالشان هم اين بود كه ما نبايد به خاطر زندگي خودمان زندگي حيوانات را به خطر بيندازيم.

مزاح مكاتبه اي

گرم بودن بازار شهادت و به چيزي نگرفتن مرگ و تنزل آن در حد بسياري از امور عادي ديگر، كه خود به خود و خواه ناخواه سپري مي شد، كار را به آنجا رساند كه شوخي هايي در اين مورد باب شد، چون تهيه اعلاميه فوت و مجلس ترحيم، براي كسي كه حي و حاضر بود با امثال اين نسبت ها كه چون: «بر اثر پرخوري به درجه انفجار رسيده است!» و اعلام تاريخ مجالس ختم و ترحيم سوم و هفتم و چهلم به نحو واقعي و چسباندن آن به در و ديوار محل استقرار، و حتي فرستادن تعدادي از آنها براي بسيج مسجد محل و دوست و آشنا.اين كار با استفاده از اعلاميه اي واقعي و مونتاژ عكس بچه هاي مورد نظر و استفاده از حروف چاپي با جابه جايي اعداد و خلاصه نظيرسازي، خبرگان را هم به تأمل وامي داشت! مزاح و مطايباتي گاه به غايت معنادار! در اين نمونه و نظير آنكه: وقتي كسي از آنها در نامه اش تقاضاي عكس مي كرد و تصوير از آنها مي خواست و لابد بيشتر روي جنبه منطقه اي آن نظر داشت، مي آمدند نقاشي كودكانه اي مي كشيدند از يك صحنه درگيري در جنگ و بعد روي نقش اشخاصي كه مي شناختندشان اسم مي گذاشتند. در حالي كه لابد يكي پوتين هايش را درآورده بود و به سمت خانه فرار مي كرد و ديگري آن قدر خورده بود كه نمي توانست تكان بخورد و سومي از ترس خودش را... اگر دستشان به مجلات و جرايد مي رسيد، تصاويري از حيوانات را مي بريدند و زير آن مي نوشتند: «ببخشيد! چون تصوير دنيايي نداشتم، نمونه هايي از عكس هاي آخرتم را برايت فرستادم!» گاهي هم در پاسخ درخواست عكس دسته جمعي، تصويري از چند شاخه يا دسته اي گل را ارسال مي كردند. با همين روحيه بود كه نمي گذاشتند كسي لحظه اي در مورد مسائل عادي مندرج در نامه اي كه برايش آمده و خبر ناگواري را به او رسانده بود به فكر فرو رود كه شرط اول مقابله، حفظ آمادگي رزمي و روحي بود و اين، در سايه نشاط و خرم دلي و دوري از پريشاني و افسردگي ميسر مي گشت.

مراعات حال هم در خودرو

عشق و علاقه رزمندگان به هم به قدري بود كه اگر مي خواستند هم نمي توانستند موجبات اذيت و آزار يكديگر را فراهم كنند. ادب و تواضع و حس خدمت گزاري گويي ذاتي جبهه و جنگ و رزمندگان بود، با همه اختلاف طبايع. چنان كه اگر كسي مي خواست پنجره را باز كند يا پرده را كنار بزند، قبلاً رضايت بغل دستي و كساني را كه پيش و پسش نشسته بودند جلب مي كرد؛ در طول راه وقتي مي ديد دوستش چرت مي زند از او خواهش مي كرد سرش را روي شانه و يا پاي او بگذارد و بخوابد، يا خودش به آرامي مي رفت زير سر او و گاه دو سه ساعت بدون كمترين حركتي! بالش او مي شد. در شرايطي كه جا به اندازه كافي نبود، روي صندلي هاي دو نفره، سه نفري مي نشستند و مدت مديدي را با هم سر مي كردند. وقت استراحت و خواب، به سبب راحتي كف اتوبوس با زيراندازي از پتو و لباس، همه به نحوي تلاش مي كردند تا ديگري را بلند كنند و بفرستند وسط و وقتي با وسايلي نظير «ايفا» در رفت و آمد بودند، جلوي ماشين را براي بزرگ ترها، ريش سفيدها و پيش كسوت ها خالي مي گذاشتند. موقعي كه در مسير به آنها برمي خوردند، سريع پياده مي شدند و با اصرار و الحاح آنها را جلو مي فرستادند و خود بلافاصله مي پريدند بالا و فرصت سر باز زدن را از ايشان مي گرفتند و راننده هم كه در جريان بود گازش را مي گرفت و خلاصه راهي جز سوار شدن باقي نمي ماند.

محاسبه نفس قبل از سفر عشق

بانگ رحيل كه به گوش مي رسيد، مثل سفر آخرت بچه ها به خودشان مي پرداختند؛ سر در گريبان فرو مي بردند به دفتر و جدولي كه زمان ورودشان به آن منطقه در آن درج شده بود؛ بعد به مقايسه روزهاي اول و آخر مي نشستند. براي توفيق هاي الهي كه نصيبشان شده بود و خودسازي هايي كه در اين مدت داشتند، حق تعالي را سپاس مي گفتند و براي فرصت هاي فوت شده و اوقات بي خبري - البته با حساب سخت گيراي كه از حيث كمي توفيق در نيل به توقعات مثبت اخلاقي خود داشتند - تأسف مي خوردند و اندوهگين محل را ترك مي كردند.

لباس شب عمليات

شب عمليات آنها كه پاسدار رسمي بودند لباس فرم و آنها كه هنوز كادر نبودند، لباس كره اي مي پوشيدند. بودند برادراني كه قبل از عمليات پيراهني مخصوص را به امضاي حاضران مي رساندند تا در آن دنيا از شفاعتشان بهره مند باشند.20 از عادات رزمندگان اين بود كه يك دست لباس خاكي شسته شده را برمي داشتند آن را با كتري آب جوش اتو مي كردند و عطر و گلاب مي زدند و همراه پيشاني بندي سرخ با نوشته هايي چون: «يا زهرا(س»)، «يا حسين»، «يا زيارت، يا شهادت»، «لبيك يا خميني»، «سپاه محمد»، «مسافر كربلا»، شال سبز يا سياه ذكر دوزي شده اي را به طول و عرض يك متر در هفت، هشت سانتي متر با تزيين دو سر آن به اضافه آينه كوچك و شانه و كلاه سياه نخي (كلاه اخلاص) برمي داشتند و به نام «لباس شهادت» كنار مي گذاشتند و روز موعود مي پوشيدند؛ با پوتين هاي واكس زده و آنچه جزء زينت و زيبايي و حاكي از آمادگي عاشقانه بود.

لباس خاكي

لباس هاي خاكي يا لباس هاي كار با دوخت و دوز و فرم و شكل يكساني كه داشتند، هر گونه تمايز و تشخيص را از بين مي برد و همه مُصر بودند به همين بي رنگي و بي نام و نشاني و بي تكلفي و به زحمت نينداختن خود و ديگران؛ آن چنان كه وقتي فرماندهي با بقيه برادران مشغول كار و گفت و گو و آمد و شد بود، هيچ دلالت پيدا و پنهاني در مرتبه و مسئوليتش وجود نداشت. جز روحانيت و عشق و عرفان كه ديدني ترين صحنه ها را پديد مي آورد.

لباس اتوكرده پوشيدن

بعد از نظافت و پاكي، توجه به ظاهر و زيبايي لباس و آراستگي آن موجب مي شد بعضي براي لباس هاي شسته و چين و چروك دار خود فكري بكنند. حداقل كاري كه در آن شرايط و با آن امكانات مي شد كرد و معمول بود صاف كردن لباس هاي رو بود - بعد از خشك شدن - به اين ترتيب كه آن را لاي پتويي كه موقع خواب زير سر يا زير بدن خود مي انداختند مي گذاشتند. بعضي پا را از اين فراتر مي گذاشتند و براي حفظ اتوي لباس، يقه و لبه جيب پيراهن خود را مي خواباندند و به لباس مي دوختند و البته از داشتن جيب صرف نظر مي كردند. بعضي هم با درآوردن و بريدن يقه، يعني آخوندي كردن يقه لباس، كاري مي كردند كه ديگر پيچ و تاب داشتن و كج و معوج شدن يادش برود!

كمبودها و بلندنظري ها

نظير بسياري از امور ديگر در جنگ، وضع تداركات و خورد و خوراك نيروها هميشه به يك منوال نبود و در، روي يك پاشنه نمي چرخيد. نبود يا كمبود آذوقه يك طرف، رساندن آن به نقاط صعب العبور يا زير آتش دشمن و احياناً در محاصره هم به قول بعضي ها همان طرف! مي ماند نحوه برخورد بچه ها با اين وضع؛ وضعي كه در واقع خودشان با طيب خاطر و عاشقانه با حضور در منطقه براي خودشان ساخته بودند. با اين وصف، ناگفته پيداست كه چه واكنشي در قبال اين كمبودها و كاستي ها داشتند. برادراني كه در حجب و حيا كار را به جايي رسانده بودند كه سر سفره هاي شلوغ گروهان، اگر از چشم توزيع كننده پنهان مي ماندند سرشان را بلند نمي كردند تا آنكه بغل دستي شان متوجه مي شد و خدمت گزاران را صدا مي كردند كه مثلاً «به فلاني غذا نداده ايد» چه برسد به اينكه اهل تقاضا و بهانه آنچه را نيست بگيرند. كساني كه در ابتلائات جمعي پيش مرگ بودند و اجازه نمي دادند كه كسي در قبول مشقات پيشي بگيرد، در راحت و نعمت و موقع پذيرايي شدن، از آخر اول بودند! يعني همه را در گرفتن غذا و ميوه و تنقلات و جاي خواب و... بر خود مقدم مي داشتند، تا اگر در تقسيم چيزي كم و كسر آمد نصيب خودشان بشود نه ديگران. مراعات اين اخلاق در مورد غايبان به خوبي مشهود بود. غذا كه به آشپزخانه مي رفت، سرگروه غذاي بچه هاي سنگر را كه هميشه برخي از آنها مشغول نگهباني بودند مي گرفت و اغلب حاضران چنان در برداشتن سهم خود صرفه جويي مي كردند كه معمولاً برادراني كه سر پست بودند بيشتر از بقيه (هر چه بود) گيرشان مي آمد و در كمبودها، مواقعي كه براي بيست نفر به اندازه سه سهم غذا مي آمد، گاهي چراغ را خاموش مي كردند كه: «ابوالفضلي هر كس گرسنه تر است بيايد جلو و غذا بخورد» و بعد كه چراغ روشن مي شد، سفره و غذاي دست نخورده اشك همه را در مي آورد. از ديگر عادت ها، گذشتن از تنها سهم خوردني و نوشيدني خود در پاتك ها و محاصره ها بدون تظاهر به گذشت و فداكاري با جا دادن آنها در كلاهخود و ساير لوازم رادران از پا افتاده و بي رمق؛ اين كار بيشتر بين مسئولان و برادراني كه شهادت حقشان بود و با اين روش ها زودتر به آن مي رسيدند معمول بود. برگزار كردن يك وعده ناهار - وقتي بنا بود به هر دليل غذا نمي رسيد - با فرستادن صلوات؛ چنان كه براي رفع عطش، در محاصره به ياد عاشوراي آقا ابي عبدالله الحسين(ع) و فرزندان و ياران وفادارش سينه مي زدند15 و اشك مي ريختند و خود را دعوت به صبر و بردباري مي كردند و در شرايط عادي تر شهدايي16 كه تا در قيد حيات مادي بودند لب به آب خنك نمي زدند و تأسي مي كردند به آنچه در شب و روز تاسوعا و عاشورا بر اهل بيت عصمت و طهارت و آل الله گذشت و... در جبهه معروف بود كه اگر غذاي يك نفر را براي ده نفر مي آوردند باز هم ولو به اندازه يك لقمه دست نخورده باقي مي ماند. از بس بچه ها ملاحظه مي كردند و جانب احتياط را نگه مي داشتند و با بهانه هاي مختلف مثل شكم درد، ترجيح خواب به غذا، بي اشتهايي و بي ميلي و دوست نداشتن غذا از خوردن آن امتناع مي كردند. گاه پيش مي آمد كه مقسم بعد از توزيع غذا بر سر قابلمه مي نشست و ديگران به خيال اينكه ته ظرف چرب تر است و مطبوع تر وقتي به خود مي آمدند مي ديدند كه او دستش را در ظرف خالي مي برد و لقمه از هيچ مي گيرد! كم نبودند برادراني كه در نوبت «شهرداري»شان وقتي احساس مي كردند غذا به همه نمي رسد، پشت پرده سنگر مي ماندند و با نان خورده ها خود را مشغول مي كردند17 و تداركات چي هايي كه سهمشان از كمپوت هاي اهدايي، قوطي هاي خالي بچه ها بود و آبي كه در قوطي ها مي كردند و با عطر آن ميوه ها مي آميختند. بسيار پيش مي آمد كه بر اثر جاري شدن سيل و سد شدن راه عبور و مرور حتي نان هم به رزمندگان نمي رسيد و آن روزها را به روزه داشتن شب مي كردند. كساني كه سرگرم كار بودند، چنان كه از غذا و وقت آن غفلت مي كردند، مانده غذا و چاي18 را با اشتهاي تمام مي خوردند و هيچ شكايتي نداشتند؛ يا بچه هايي كه سهم يك وعده شام و ناهار خود را مجبور مي شدند براي روستاييان اطراف مقر ببرند و آنها را در غذاي گرم خود شريك كنند. بعضي ها هم از خوردن كباب و مرغ طفره مي رفتند؛ به صرف اينكه نمي توانند همان غذا را بر اهل و عيال خود در پشت جبهه تهيه كنند!

كليشه نويسي نسخه ها

روي نسخه هاي دارو را طبق سنت حسنه و ادبي كه در پزشكي قديم14 رايج بود، با آيات قرآن مثل «فالله خير حافظاً و هو ارحم الراحمين» يا عباراتي از ادعيه نظير «يا من اسمه دوأ و ذكره شفأ» زينت مي دادند و در پايان دستور مصرف داروها مي نوشتند: «ان شأالله» يعني اگر خدا بخواهد اين طبابت و نسخه افاقه مي كند و نتيجه مي بخشد.

قسم نخوردن

باور احكام و اوامر و نواهي شارع مقدس و آنچه موجب خشنودي و خشم و سخط حضرتش را فراهم مي آورد، چنان بر جان و بندبند وجود بندگان خاصش نشسته بود كه گويي نمي توانستند غير از آن بكنند. در جزئي ترين امور، مثل بسياري از ما بودند در كلي ترين امور. از آن جمله بود پرهيز از سوگند خوردن، حساسيت داشتن نسبت به بر زبان آوردن نام مقدس حق تعالي و ائمه اطهار(ع)، آن هم براي پيش پا افتاده ترين مسائل، و از جهتي شايد عادت به اين امر در پشت جبهه، ناخودآگاه آنها را به اين وضع وامي داشت. چاره اش چيزي نبود جز جايگزيني عبارات - البته همچنان با چاشني مزاح - همچون «جان دلاك» به جاي «جان مولا»، «ملا وكيلي» به جاي «خدا وكيلي»، «جان مرتضي عقيلي» (اسم شخص) به جاي «جان مرتضي علي(ع»)، «ارواح خاك فرشامون» و نظير آنها13 در مواقعي كه ناچار مي شدند براي اثبات مدعايشان قسم بخورند.

قرائت سوره واقعه

خواندن سوره واقعه از جمله آداب عمومي قبل از خواب بود كه اكثر مواقع همه با هم آن را مي خواندند. گاهي، نيروهاي يك چادر از افراد مستقر در چادر بغلي دعوت مي كردند كه به چادر آنها بيايند و اين برنامه را با هم اجرا كنند. تقيد بعضي ها به قرائت جمعي سوره واقعه قبل از خواب به حدي بود كه اگر به مأموريت مي رفتند سعي مي كردند تا حد امكان خودشان را سر ساعت 8:30 به سنگر محل برگزاري مراسم برسانند. بعد از تمام شدن سوره، كه اغلب بچه ها آن را از حفظ بودند، نوبت دعا مي رسيد و آمين گفتن، كه عباراتي از آن تحت تأثير آيات همين سوره مباركه بود، چون: «خداوندا! ما را جزو سابقين قرار بده» يا «خداوندا! ما را از اصحاب شمال محسوب مكن» و يا «بارالها! نصيب همه برادران حورالعين بفرما!» بعضي جاها رسم بود كه ريش سفيد چادر، بعد از اينكه همه حاضران دعا مي كردند مناسب با روحيه بچه ها چند مسئله از احكام را مطرح مي كرد تا وقت خواب مي رسيد.

غذاي وحدت

انزوا و گوشه گيري و گريز از جمع، جز براي راز و نياز و خلوت كردن با خدا چنان از ساحت منطقه به دور بود كه اگر بعضي مي خواستند خلوت كنند نمي توانستند. اين طور هم نبود كه براي رسيدن به اين خويشي و صميميت و يك دلي راه درازي در پيش باشد. به نگاهي، اشاره اي، سخن و سكوت و حتي دست خطي اين وحدت حاصل مي شد. غذاي وحدت - طعام دسته جمعي خوردن - يكي از نشانه هاي اين هم بستگي بود. معمولاً شب هاي جمعه و بعد از خواندن نماز و متعلقات آن، سر و كله بچه هاي خدمات با سفره هاي سفيد و درازي پيدا مي شد. سفره ها كه انداخته مي شد نخست نمك و آب ليمو بود كه مثل رسم آينه و قرآن بردن به منزل جديد، پيش درآمد محتويات و زينت بخش سفره بود. هر غذايي كه فكرش را بشود كرد با اين آب ليمو خورده مي شد، حتي آب نوشيدني به ملاحظه وجه بهداشتي آن. جايي كه دسترسي به اين نوع سفره ها دشوار بود، همه سفره ها را به خواسته مسئول گردان يكي مي كردند و آن را در شرايطي مناسب در محوطه گردان پهن مي كردند و هر روز بچه هاي يك دسته يا يك واحد «خادم الحسين» مي شدند، حتي برادران فرمانده. در سفره هاي وحدت، موقع صبحانه يكي نان پخش مي كرد، يكي پنير را جلو بچه ها مي گذاشت و يكي ترتيب چايي را مي داد. موقع غذاي ظهر هم همگي وسط سفره مي ايستادند و ظروف غذا را دست به دست بين برادران پخش مي كردند. اين سفره بيشتر به منظور تحكيم انس و الفت بين گروه هاي مختلف رزمنده و فرماندهان گسترده مي شد. قبل از خوردن غذا همه به اتفاق دست ها را بالا مي بردند و دست در دست يكديگر، دعاي وحدت سر مي دادند: لااله الاالله، و لا نعبد الا اياه، مخلصين له الدين... تا آخر.

عيد نوروز

آغاز سال نو و جشن عيد نوروز با ديد و بازديد و تبريك و تهنيت و عيدي دادن و عيدي گرفتن ها كم و بيش در منطقه نيز جريان داشت. منتها با همان رنگ و روي منطقه اي. موقع تحويل سال، بعضي سفره هفت سين مي انداختند كه سين هاي آن بسته به نوع رسته بچه ها توفير مي كرد. در تخريب كه بيشتر با مين سر و كار داشتند، به نحوي بود و در زرهي به نحو ديگر. به همين ترتيب بود در ساير واحدها. سلاح هايي از قبيل سيمينوف و سام - هفت (نوعي موشك) و وسايلي نظير سمبه و سرنيزه و بقيه آنچه را كه از لوازم جنگي بود و حرف اول اسم آنها «سين» در هفت سين جا مي دادند. مثل هفت سين واحد تخريب كه عبارت بود از: سرنيزه، سيم خاردار، مين سوسكي، مين سبدي، سيم تله انفجاري و در ساير واحدها: سمبه، سيمينوف، سرب، ساچمه. اگر موقع نوروز و حلول سال نو بعد از عمليات بود، قضيه صورت ديگري داشت: عكس شهداي عمليات را سر سفره مي چيدند، به سر لوله تفنگ ها پرچم سرخ مي زدند، وصيت نامه ها يا نوار صداي دوستان در لحظات قبل از شهادت را سر سفره مي گذاشتند، جاي شهدا و مفقودالاثرها را خالي مي كردند،... بعد كه دل هاي داغدار جمع مي شدند، برادراني كه جراحت سطحي تري داشتند و مي توانستند روي پاي خود بايستند مي آمدند و با حضور فرمانده، روحاني و طلبه گردان شروع مي كردند به نوحه خواني و راه انداختن سينه زني، سپس دعاي توسل، كه با سوز و گدازي خاص برگزار مي شد و شب عيد و تازگي زخم گويي بيشتر كبابشان مي كرد. لحظه آغاز سال نو، بعضي ها كه در خط بودند با شليك گلوله اي به سمت دشمن ابراز احساسات مي كردند. ناهار روز عيد هم بچه ها با چلوكباب و نوشابه پذيرايي مي شدند. سكه هايي كه به دست امام متبرك شده بود و معمولاً حاجي بخشي آنها را توزيع مي كرد هم جاي خود را داشت؛ همچنين بود آنچه كه از تبليغات گردان مي رسيد، از قبيل پيام رئيس جمهور، نخست وزير، اسكناس هاي صد ريالي و مثل آن. نوعي عيدي دادن هم بين خود بچه ها معمول بود كه بعضي خودشان طلب مي كردند و نوعش را معين، چنان كه يكي از ديگري دست خطي مي خواست و چيز ديگري را قبول نمي كرد و او بعد از مهلتي، عبارت «كتب عليكم القتال» را مي نوشت و در پاكتي تقديمش مي كرد كه تا سرحد شهادت نصب العين هم رزمش بود. ديد و بازديد از گردان هاي هم جوار و رفتن سراغ فرماندهان و روبوسي با آنها هم از جمله سنت هاي حسنه اي بود كه در ايام سال نو به ندرت ترك مي شد. بچه هايي بودند كه چهار پنج سال سابقه حضور در منطقه را داشتند و همين امر ايجاب مي كرد كه مثل خانه خود، نسبت به آغاز بهار و جشن نوروز بي توجه نباشند. مراسم نوروز در جبهه به هر نحو ممكن اجرا مي شد. تهيه شيريني و كمپوت و ميوه از شهر و آوردن آن به خط اول و خواندن شعر و شوخي و وقت خوش كردن با يكديگر، گستردن سفره عيد و نو كردن زيرانداز ولو در تبديل گوني به پتو، برگزاري مراسم عيد حتي در ساختماني نيمه مخروبه در شهري خالي از سكنه و بدون آب و برق (مثل پيرانشهر سال 63) و تزيين در و ديوار و تهيه تنگ ماهي و انداختن قورباغه درون آب! و بالاخره دست برداشتن از دفاع و دست به قبضه سلاح نبردن مگر از روي ناچاري و به ناگزير و چيدن گل و گياه صحرايي و آوردن باغ و بهار به سنگر و سوله و ريختن اشك در فراق ياران يك دل.

عيادت بيمار و رعايت حال او

بچه ها لحظه اي از ياد دوستان بيمار و پريشان حال خود غافل نبودند؛ مخصوصاً در دعا و مواقع استجابت آن. دسته جمعي به عيادت مريض مي رفتند و هر كس با خودش چيزي مي برد؛ كمپوت، آب ميوه و گاه سيگار كه در واقع سهميه خودشان بود (البته در بسياري از موقعيت ها اصلاً سيگار توزيع نمي شد). بعضي وقت ها براي بيمار شربت درست مي كردند. به مرخصي شهري كه مي رفتند، وسايل مورد نيازش و هر چيزي را كه احتمال مي دادند در بهبود حالش مؤ ثر باشد تهيه مي كردند. در چادر مريض، بچه ها به احترام او بلند حرف نمي زدند و شلوغ نمي كردند و مثل مادر به او مي رسيدند. بعضي از بچه ها براي اينكه درد بيمار را تسكين بدهند و لبخندش را ببينند، با او شوخي مي كردند و چيزهايي مي گفتند. يكي مي گفت: «از عشق خدا به اين روز افتاده» ديگري مي گفت: «براي ما هم دعا كن، دعاي مريض مستجاب مي شود» سومي طوري كه همه بشنوند صدا مي زد كه: «بسوزد پدر عشق» يا «دلت براي خانه تنگ شده؟»، «براي من تب كردي؟» و امثال اين عبارات. واقعاً هم بعضي براي يكديگر تب مي كردند، آنهايي كه برادر صيغه اي بودند و عاشق جان جاني هم! با هم مريض مي شدند و با هم خوب مي شدند. حتي نوع بيماري هم گاهي همانند و نزديك به هم بود. عيادت از بيمار در جبهه محدود به حدودي نبود. كافي بود بچه ها بفهمند دوستي، برادري، بچه محلي حالش خوب نيست و بيمار است. بلند مي شدند چند نفري از يگان خود راه مي افتادند و مي رفتند سراغش. طول راه و زمان رفت و برگشت هم در شرايط عادي مسئله اي نبود. پيش مي آمد كه از اهواز به انديمشك مي رفتند و تا محل و مقر مريض را پيدا كنند دو روز اين طرف و آن طرف مي زدند. بچه ها گاهي نمي توانستند براي برادر بيمارشان چيزي هديه ببرند جز سهميه كمپوت خود كه زودتر از موعد از تداركات مي گرفتند. اگر دستشان خالي بود دلشان لبريز از عشق و ارادت بود؛ همان هايي كه در فاصله سنگر تا بهداري عزيزشان را اگر فرغون نبود، به دوش مي گرفتند و در طول راه دست به دست مي كردند و به پست امداد مي رساندند و اگر نوبت پست و نگهباني مريض بود، نوبت او را بين خود تقسيم مي كردند. در جوي كه تا كسي دو تا عطسه مي كرد و اندكي سرما مي خورد، همه پتوي دومشان را كه حتي با وجود آن، شب از سرما به خود مي لرزيدند به او مي دادند كه البته به ندرت قبول مي كرد. ناگزير شب آن را آهسته رويش مي انداختند و آنها بعد از بهبود، پتو را جلوي آفتاب مي گذاشتند و ضدعفوني مي كردند و به صاحبش برمي گرداندند. در سرماخوردگي كه رايج ترين بيماري فصل بود، هر كس به نحوي از گرفتن سهميه ميوه خود، به ويژه پرتقال، طفره مي رفت، يا اگر دو تا بود حداقل يكي را نمي گرفت تا بيماران از آن استفاده كنند. اگر كسي به مرخصي چند ساعته شهري مي رفت، بدون اينكه به او سفارشي كرده باشند، مقداري ليموشيرين و آنچه براي مريض مناسب بود تهيه مي كرد و با خود به منطقه مي برد.

عادت دست گرداني

سفره غذا نواري بلند و كم عرض بود، تا تعداد بيشتري از برادران بتوانند بر سر آن بنشينند. همين ملاحظه بود كه موجب مي شد بچه ها دو زانو و چسبيده به هم بنشينند. در نتيجه، آنهايي كه در انتهاي سفره بودند فاصله زيادي با غذا داشتند، كه اين دوري را محبت و عادت دست گرداني غذا به نحو احسن جبران مي كرد؛ به اين ترتيب كه آخرين نفر به بركت غذايي كه دست به دست مي شد و به او مي رسيد عملاً حكم نفر اول را پيدا مي كرد. اين ادب و اخلاق زماني بيشتر معنا پيدا مي كرد كه هم غذا به اصطلاح «پرملات» بود و هم اشخاص در نهايت گرسنگي.

شهرداري يا خادم الحسيني

تهيه غذا و مخلفات آن به عهده «شهردار» يا «خادم الحسين» بود كه حداقل به مدت بيست و چهار ساعت همه ميهمان او بودند؛ انداختن و جمع كردن سفره، شستن ظروف صبحانه و ناهار و شام - كه به شهردار نوبت بعد مي افتاد اما معمولاً شبانه مي شستند و آن را براي صبح نمي گذاشتند - از ديگر وظايف شهردار بود. البته «غذاي وحدت» كه مي دادند اين طور نبود كه بچه ها از آن جهت كه نوبتشان نيست دست روي دست بگذارند و مثل ميهمان بنشينند و بخورند و بروند پي كارشان، بلكه در پهن كردن سفره، چيدن لوازم، آوردن خوراكي ها و جمع كردن و شستن وسايل به ديگران كمك مي كردند. وقتي هم كه قرار بود خودشان غذا درست كنند، مثل وقتي كه در عمليات به سنگرهاي پر از آذوقه بعثيان مزدور مي رسيدند، گويي آمده اند سفر و صفا! يكي رو مي كرد به بقيه: «برادرا چي ميل دارند؟» و اگر بنا مي شد ناهار سبزي پلو داشته باشند با ماهي، كارشناسان سبزي بياباني سراغ سبزي مي رفتند، يكي، دو نفر سراغ هيزم و آشپز و هم دستانش هم وسايل پخت و پز را تهيه و تدارك مي ديدند. چنانچه شهردار در نوبت وظيفه اش خوب عمل مي كرد و سليقه به خرج مي داد و سنگ تمام مي گذاشت، مدام براي سلامتي اش صلوات مي فرستادند و براي اينكه او را تشويق كرده باشند از او مي خواستند در پُستش! باقي بماند. گاهي اين رفتار را با برادري مي كردند كه به نظر آنها از عهده مسئوليتش خوب برنيامده بود و لابد مي بايد نوبت ديگري همان كارها را مي كرد تا استاد بشود! و گاهي سر به سرش مي گذاشتند كه: «ننه چرا غذا سرد است، كم نمك است» و از اين حرف ها. در انتخاب «شهردارها» و نوبت بندي خدمت گزاران سعي مي شد در كنار برادران با سن و سال تر جوان ترها قرار بگيرند و به اين ترتيب بار مسئوليت از روي دوش آنها برداشته شود. خصوصاً در اموري چون شستن ظروف و نظافت كه بچه ها سخت كراهت داشتند بنشينند و شاهد دولا و راست شدن ايشان باشند.

شوخي و مباحثه

وقتي دو نفر در حضور بقيه حرف و بحثشان بالا مي گرفت و تند با يكديگر صحبت مي كردند و از حدود خوش خلقي خارج مي شدند، احساس شرمندگي به آنها دست مي داد. دوستان براي اينكه اين گفت و گو تبعاتي نداشته باشد، آن دو را زير پتو مي كردند و به روش خودشان آشتي مي دادند. اگر در حين مجادله و شوخي يكي از فرماندهان از راه مي رسيد معمولاً اشخاص به كار خود ادامه مي دادند، با اين قصد كه ملاحظه خلق را بر خالق ترجيح نداده باشند.

شانه، آينه و مسواك

اگر قرار بود رزمندگان در همه احوال، مخصوصاً شب هاي عمليات سه چيز با خود داشته باشند، بي شك آن سه قلم عبارت بود از: شانه و آينه و مسواك؛ مسواكي با دسته كوتاه تا با آن دو تاي ديگر به نحوي در جيب پيراهن جاي بگيرد كه بشود دكمه آن را بست؛ چون آخرين لحظات هم بنا به آن حس حضوري كه داشتند براي اينكه آراسته و پيراسته به مشهد منطقه مشرف بشوند، مرتب به خودشان مي رسيدند، خودشان را در آينه خوب ورانداز مي كردند، بنايشان بر اين بود كه در لحظه مفارقت روح از بدن آمادگي خود را نشان بدهند. كه با آتش جنوني كه خصم، در شب و روز از خوف مي ريخت و خاموشي بردار نبود هر آن ممكن بود هماي سعادت بر سرشان بنشيند.

ساده و مفهوم گويي

بازي با اصطلاحات و عبارت هاي خاص و لفاظي، جايي در جبهه نداشت. آن قدر افراد ساده و روان و بي تكلف مطالبشان را بيان مي كردند كه اگر كسي ندانسته هم اصطلاح و عبارت خاصي را در موضوعي به كار مي برد، خودش خجل و شرمنده مي شد. بزرگ ترها و باسوادترها و مديران و مسئولان، به اين طرز برخورد و داشتن زبان گفت و گو زبانزد بودند؛ از بسيجي گرفته تا فرمانده كل قوا، يعني امام كه عموم در اين ادب به او مؤ دب بودند. امكان نداشت در سخنراني هاي عمومي و طرح مسائل رزمندگان و جبهه، كلمه و تركيبي مطرح بشود كه روستاييان درك نكنند.

عنوان : زبان سكوت

سكوت كردن براي همه مرجح بود، به ويژه در جمع كه سكوت را جمال مؤ من مي دانستند و اگر بنا بود باب سخن باز بشود، اين حق ريش سفيدان و بزرگ ترها بود، هر چند احترام ايشان به جوانان بسيجي هم مانع از آن مي شد كه از اين فرصت استفاده كنند. البته در صورت اصرار، از پند و اندرز و توصيه دريغ نداشتند. اصل مسلم آن بود كه تا سؤ الي نمي شد جوابي نمي دادند و سخن گوي جلسه نمي شدند. اين سكوت را جز زمزمه ذكر و ياد او در دل نمي شكست. و چه خوب مي شد شهداي عمليات آينده را در ميان اين خيل سر به جيب تفكر فرو برده پيدا كرد! كه كمترين نشانشان بي نشاني بود و هياهو نداشتن؛ كساني كه تا اطمينان نمي يافتند كه سود سخنشان بيش از سكوتشان است لب از لب نمي گشودند. بسيار بعيد بود كسي وسط حرف و نقل ديگري بپرد. كمترين حاصل اين بي زباني، به زبان آمدن برادراني بود كه در علم و عمل و اخلاص جزو مقربون بودند، مخصوصاً در شب هاي عمليات كه خيلي مثمر ثمر بود.

روش نگارش

بعضي به روش مكاتبات علما و كتب درسي قديم، به كلمات و حروف و سطور نامه شكل مي دادند. گاهي متن نامه را به شكل دايره و حلقه مي نوشتند. بعضي با كلمات نقاشي مي كردند و نامه شان نقاشي خط مي شد. عمومي ترين روش، نوشتن متن و حاشيه زدن اطراف آن بود. كارهاي ديگري هم معمول بود، مثل وارونه نوشتن مطالب و انواع و اقسام كارهاي هنري كه خواننده نامه را به تعجب و تحسين وا مي داشت.

رو به قبله و به پشت خوابيدن

زندگي كردن زير يك سقف و يك چادر و در يك سنگر كه هر لحظه ممكن بود بر سر همه آوار شود، موجب مي شد بچه ها در خواب و بيداري و سخن و سكوت و حركات و سكنات، رعايت حقوق يكديگر را كاملاً مد نظر داشته باشند. در اين بين، همه به رو به قبله و به پشت و درست خوابيدن توجه مي كردند. با اين وصف، عادات و خستگي و وضع جاي خواب هم بي تأثير نبود؛ در نتيجه هر كس به حالتي به خواب مي رفت كه بچه ها او را بيدار مي كردند و درست مي خواباندندش. مثلاً اگر كسي به شكم خوابيده بود يا او را صدا مي كردند تا درست بخوابد يا خودشان او را به پشت مي خواباندند. اگر كسي بد خوابيده بود يا لباس و پتو و رواندازش كنار رفته بود او را مي پوشاندند. اگر پشت به قبله بود، رو به قبله اش مي كردند و خلاصه هر چه را كه موجب سبكي و بي حرمتي او مي شد و وقار او را كه برادري مؤ من بود خدشه دار مي كرد، رفع مي كردند. بودند برادراني كه بالش زير سرشان نمي گذاشتند و پاهايشان را وقت خواب جمع مي كردند و درازكردن آن را در محضر خدا سبك مي شمردند. در شرايطي كه آتش دشمن روي مواضع خودي جدي تر بود غسل شهادت قبل از خواب بسيار معمول بود.

ذكر خوش صلوات

صلوات، مكررترين، همه جايي ترين و همگاني ترين ذكري بود كه بعد از ياد و نام خدا در جبهه گفته و شنيده مي شد، در رنج و راحت، جمع و خلوت، پيشروي و عقب نشيني، عيد و عزا، سفر و حضر و پنهان و آشكار؛ در آن مقياس و ميزان پاي بندي كه شايد بتوان گفت كسي نديده و نشنيده كه اسم احمد(ص) بر زبان جاري شده و به روان قدسي اش درود و تحيت فرستاده نشده باشد. چنان كه جان نثارانش در لشكر 27 حضرت رسول الله(ص) كه به نام حضرتش متبرك بود، نام لشكر را به ضرورت «حضرت رسول» مي گفتند تا خود و شنونده احياناً از روي سهو و نسيان، با نفرستادن صلوات به ساحت پيامبر اسائه ادب نكرده باشند. ذكر خوش صلوات را بهانه اي مي بايست، چون وقتي كه بچه ها با اتوبوس عازم خط بودند و از ذوق در پوست خود نمي گنجيدند و پيوسته سروصدا مي كردند، مي گفتند: «بياييم در مسير جاده جابه جا صلوات بفرستيم.» شروع مي كردند از نقطه اي تا نقطه ديگر همه با هم صلوات فرستادن، از آنجا تا نقطه بعد و همين طور تا مقصد يا جايي كه معلوم بشود ديگر خسته شده اند، حتي افتادن و شكستن ليوان و استكاني براي يك صلوات محمدي(ص)پسند دسته جمعي كافي بود. گاهي جوابي واقع مي شد براي بي جوابي و فيصله دادن به بحث. حالت ديگر، به مزايده گذاشتن لباس و خوراكي و امثال آن بود؛ از اين قرار كه موقع پخش ميوه، كه نوعاً در هم بود و ريز و درشت، پخش كننده مي گفت: «انار بزرگ به دويست صلوات» يكي مي آمد جلو كه: «من سيصد صلوات مي فرستم» و ديگري رقم بالاتري مي گفت تا آخر؛ و بالاخره صلوات هايي كه بر منبرها و حسينيه لشكر موقع سخنراني روحاني گردان باب مي شد، تا جايي كه گاه اصل صحبت را تحت تأثير قرار مي داد.

دعاهاي قبل و بعد از غذا

بر آنچه در باب دعاهاي مخصوص سفره غذا و سوابق آن ذكر شد مي توان اين موارد را افزود: تقيد به خواندن اوراد و اذكار پيش از دست بردن به سوي طعام تا جايي كه بسياري از برادران، ولو شده بود لقمه به دهان برده را نگه دارند يا قاشق پر از غذا را به ظرف برگردانند، دعا و ثنا و استغاثه مخصوص غذايشان ترك نمي شد. دعاهاي قبل از غذا بيشتر همان عبارات معروف بود: «اللهم ارزقنا رزقاً حلالاً طيباً واسعا» و نظير آن، كه گاهي جمله هاي كوتاهي چون: «و زوجنا من الحورالعين» را هم بدان اضافه مي كردند و به شوخي و جدي با صداي بلند آن را تكرار مي كردند، يا آنچه در نيات و اغراضشان بود و بعضي اظهار مي كردند؛ از جمله اينكه: «خدايا به قوت و غذا براي كسب بنيه دفاعي و حفاظت از حريم و حدود تو روي مي آوريم.» بخش عمده دعا بعد از غذا خوردن خوانده مي شد، به شكرانه نعمت هاي رب و ذكر و ياد شهدا - پاره هاي تن دوستان كه بينشان با هم به اندازه قيامتي بعد از آن همه خلوت و جلوت فاصله افتاده بود - به بهانه صلواتي كه تك تك بچه ها با بر زبان آوردن نام آنها از جمع مي گرفتند؛ بچه هايي كه قبل از عمليات شانه به شانه هم سر سفره مي نشستند و نمي توانستند جنب بخورند، اما بعد از عمليات، وقتي همان سفره پهن مي شد صداي شيون و واويلاي سه چهار نفري كه باقي مانده بودند، آه از نهاد جن و انس برمي آورد. بيشتر بعد از دور زدن دعا - رسم بود نفر به نفر چيزي بگويند و حاضران با آمين جواب بدهند - نوبت به شوخ طبعي هايي مي رسيد كه به نسبت آمادگي روحي بچه ها گل مي كرد، چون خواندن دعاي آغازين سفره در آخر غذا. كنايه از اينكه ما سير نشده ايم آقاي شهردار و اين غذا به جايي مان نرسيد! فكري بكن و چون همه بايد بدون استثنا در آخر دعا مي كردند، بنابراين ديگر فرقي نمي كرد كه چه بگويند و چه نگويند. از آن جمله است: «الهي به حق سيد عرب و عجم كه اين سفره معمور باد، هميشه پر از نعمت و نور باد، صدام از دو چشم كور باد» و اگر بنا به هر دليلي دعايي در كار نبود، همه چيز مهيا مي شد و برادران سرسفره حاضر مي شدند و شهردار مي پرسيد: «همه آمده اند؟» كه يكي مي گفت: «نه» ديگري مي گفت: «بله» و بعد شهردار دستور مي داد: «افراد! آماده؟ شروع كنند!» خلاصه همه چيز در جبهه به اسم رب شروع مي شد و به اسم رب خاتمه مي يافت. وقتي همه چيز آماده بود، هم غذا و هم بچه ها، «خادم الحسين» و «شهردار» كه توفيق پذيرايي از دوستان را داشت، شروع مي كرد به خواندن دعا. معروف ترين عبارت، چنان كه ذكر شد عبارت: «اللهم ارزقنا رزقا...» بود كه كلمه به كلمه بچه ها با او تكرار و به خود تلقين مي كردند. عبارات ديگري هم بود مثل: «اللهم ارزقنا نعمه المشكروه تصل بها نعمه الجنه و جعلنا من الشاكرين و زوجناهم به حورالعين» و بعد از صرف غذا: «الحمدلله الحمدالحامدين، شكر الشاكرين، زادالله النعم، دفع الله النقم به حرمت سيد عرب و عجم... صلوات.» به آخر عبارت اول (طيبا واسعاً) گاهي عبارت: «و طهر بطوننا من الحرام و الشبهه» را نيز مي افزودند و گاهي به مزاح عبارت طيب آميز «با سر برويد توي كاسه ها» را مي گفتند و سپس مشغول خوردن غذا مي شدند و پس از اتمام آن، نوبت دعاي اختتاميه بود و اوج شوخي ها. تك تك برادران بايد چيزي مي گفتند تا حاضران آمين بگويند. يكي مي گفت: «خدايا! ما كه سير نشديم، ديگران را سير كن.» ديگري مي گفت: «خدايا ما سير شديم، گرسنه هاي مال دنيا را بكش» و بعضي هم جداً دعا مي كردند و مي گفتند: «خدايا! ما را آدم كن» يا «خدايا! مرا شهيد مفقودالجسد قرار بده.» وقتي دعا دور مي زد و نوبت به آخرين نفر مي رسيد و او به رغم توقع ديگران آماده گفتن بديع و تازه اي نبود و از طرفي مايل بود قضيه را به اصطلاح به خوبي و خوشي تمام كند، مي گفت: «خدايا خدايا (و در حالي كه همه منتظر بقيه دعا بعد از اين تأكيد بودند) ادامه مي داد: تا انقلاب مهدي... ساير دعاها عبارت بود از: «خدايا ما را نسبت به هم رئوف و مهربان بگردان»، «خدايا! ما را شرمنده شهدا نكن»، الهي! ما كم كرديم تو زياد كن»، «خدايا! ما كه خورديم سير و پر، صداميان بميرند گُرگُر» و نيز «الهي اين سفره ما دور باد از آفات ارض و سما، صاحبش دائماً درسرور»، «چشم شيطان و شيطان صفتان كور»، «رهبر انقلاب پيروز و منصور، روح شهيدان شاد، فاتحه مع الصلوات.» رسم بود كه در دعاي آخر سفره از سادات بني زهرا(س) شروع مي كردند. در بعضي از واحدها با يك صلوات به استقبال غذا مي رفتند يا دسته جمعي عبارت: «بسم الله الرحمن الرحيم/ هست كليد در گنج حكيم10» را مي گفتند. گاهي به جاي دعاي قبل از غذا، دعاي فرج (اللهم كن لوليك...) خوانده مي شد. در گردان تخريب براي دعاي شروع غذا بعد از اينكه همه سر سفره حاضر مي شدند، بچه ها ناغافل دست مي گذاشتند روي شانه كسي كه مثلاً سرحال نبود؛ بعد همه يك صدا مي گفتند ما براي خوردن غذا منتظر دعاي تو هستيم، آن وقت او ناگزير بود به ملاحظه بقيه هم كه شده به جمع بپيوندد و هر چه زودتر دعا كند.

خواب نامه ها

عالم خواب، چون عالم بيداري و واقع در جبهه، ديدني و شنيدني، سرشار از هوشياري، حضور، انس و ارادت و ارتباط و راز و رمز بود و ميان بري بود در موانع زمان و مكان و بُعد و حجم و... به سوي اصل و وصل و ناپيدا. رؤ ياي صادقه و مكاشفات و خلوت هاي عميق و متعالي در جبهه، موجب تهيه و تدارك دفترچه ها و خواب نامه هايي شده بود كه برادران خواب هاي بااهميت و خاص خود را در آن مي نوشتند؛ خواب هايي چون واقعه شهادت خود و دوستانشان، مصاحبت با معصومان، اوليا و اوصيا و آنچه حكايت از مقام و منزلتشان نزد خداوند منان داشت. از همين روي بود كه اين يادداشت ها را محرمانه قلمداد مي كردند، به گونه اي كه تا زنده بودند دست احدي به آنها نمي رسيد. چه بسيار اتفاق مي افتاد كه پس از عمليات، همان شب اول در خواب از وضع دوستان خود مطلع مي شدند؛ اينكه كي شهيد و كي اسير و كي مجروح شده است. اين خواب ها اغلب هم درست از آب درمي آمد.

عنوان : ختم و اتمام نامه

ختم كلام و خداحافظي با خواننده نامه ها، بر خلاف آغاز مكتوبات، به قاعده نبود. هر كس عادت و اخلاق خود را داشت و دلش مي خواست عبارتي بيافريند و سخن نو و تازه اي بگويد. حداقل اين بود كه مي نوشتند: «خداحافظ شما و امام» يا نام خودشان را به عربي و با نسبت هاي خاص مي آوردند، چون: «العبد العاصي» فلان يا «العبد المشتاق الي رحمه ربه» بَهمان و امثال آن. تازه واردها هم با عبارت «عبدم، عبيدم، رزمنده جديدم» امضا مي كردند؛ در تأكيد بر فوريت جواب دادن به نامه شان مي نوشتند: «نه شرقي، نه غربي، جواب نامه مشدي»، كنايه از اينكه ننشيني سرسري چيزي بنويسي! يك نامه حسابي از تو توقع دارم، آن هم در اسرع وقت. براي امضا عبارتي چون «نه شرقي، نه غربي، جواب نامه برقي» يا «لا شرقيه، لا غربيه، جواب نامه برقيه.» برادراني هم بودند كه خيلي جدي و قطعي به خانواده شان مي نوشتند نشاني نامه بعدي: «كربلا، صحن ابي عبدالله» يا «بهشت، منزل سيدالشهدا» و «آخرت، برسد به دست خادم الحسين (اسم شخص») و به جاي امضاي پايان نامه بعضي - مثل مسئول گروهان سيدالشهدا(ع) در گردان تخريب (شهيد)- مخصوصاً مي نوشتند «حسين جان.»

حيوان نوازي

حيوانات و حشرات نزد قاطبه رزمندگان شأن موجودات داراي حقوق حيات را داشتند. با توجه به چنين تلقي اي بود كه از پماد زخم پاي خودشان براي مجروح قاطر نيز استفاده مي كردند. جراحت يك گربه تركش خورده در منطقه را مثل انسان ضدعفوني مي كردند و با همان حوصله حيوان صدمه ديده را مي بستند. بسيار پيش مي آمد كه از سر شيطنت، جوان رزمنده اي قصد پرنده اي را مي كرد و رزمنده ديگر سينه اش را سپر مي كرد كه: «مرا بزن«9 و اين غير از تكاندن ته سفره و پاشيدن خرده نان و شيريني در مسير تردد مورچگان و كبوتران بود. امري كه در پشت جبهه نيز رواج دارد. آنها با حشرات موذي (مثل پشه) برخورد حذفي نداشتند بلكه شرايطي را فراهم مي كردند كه از پيرامونشان دور بشوند.

حيوانات مزاحم

نحوه برخورد اغلب برادران با حيوانات مزاحم چنين بود كه اگر از طرف اين حيوانات خطري متوجهشان نبود سعي مي كردند آنها را از اطراف مواضع و مقرهاي خود دور كنند و چنانچه به آنها حمله ور مي شدند، تا حد امكان از كشتن آنها طفره مي رفتند و به ترساندنشان با شليك تير هوايي بسنده مي كردند؛ يا اگر مي توانستند آنها را مي گرفتند و در محلي دورتر رها مي كردند و در صورت وجود داشتن خطر جدي، ترتيبي مي دادند كه زجركش نشوند. تنها وقتي كه حمله اين حيوانات - نظير سگ ها- گله اي انجام مي گرفت، به آنها شليك مي كردند. گاهي به ناچار گروه هايي براي معدوم كردن اين قبيل حيوانات تشكيل مي شد كه آنها را تعقيب مي كردند و بعد از كشتن دفنشان مي كردند. در اين بين، بعضي از برادران براي اينكه كشتن حيوان قسي القلبشان، نكند مبلغي را براي كفاره كنار مي گذاشتند و با نماز و ساير عبادات عذر تقصير مي خواستند. بعضي از اين حيوانات در مناطقي خاص و زماني معين سر و كله شان پيدا مي شد و بيشتر مزاحم بودند تا آزاردهنده؛ حيواناتي چون گرگ و گراز و شغال، مار و عقرب و رتيل و جوجه تيغي و در عمليات آبي خاكي، لاك پشت و سگ ماهي، كه بخشي از خاطرات و حوادث به ياد ماندني بچه ها هستند.
منبع:navideshahed.com