در ذکر شهادت عبدالله بن الحسن (ع)
در ذکر شهادت عبدالله بن الحسن (ع)
در ذکر شهادت عبدالله بن الحسن (ع)
پدرش امام حسن مجتبی ( علیه السلام) و مادرش، دختر شلیل بن عبدالله میباشد . عبدالله در کربلا نوجوانی بود که به سن بلوغ نرسیده بود و چون عمویش حسین ( علیه السلام) را زخمی و بییاور دید، خود را به آن حضرت رسانید و گفت: «به خدا قسم از عمویم جدا نمیشوم» . در آن هنگام شمشیری به طرف امام حسین ( علیه السلام) روانه شد . عبدالله دستخود را سپر شمشیر قرار داد و دستش به پوست آویزان شد و فریاد زد: «عموجان» ! حسین ( علیه السلام) او را در بغل گرفت و به سینه چسبانید و فرمود: برادرزاده! بر این مصیبت که بر تو وارد آمده است، صبر کن و از خداوند طلب خیر نما، زیرا خداوند تو را به پدران صالحت ملحق میکند . ناگاه حرمله بن کاهل تیری بر او زد و او در دامان عمویش حسین ( علیه السلام)، به شهادت رسید . وی نوجوانی یازده ساله بود .
بس كه خونبار است چشم خامهام
بوى خون آید همى از نامهام
ترسمش خون باز بندد راه را
سوى شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دوم سلیل
آخرین قربانى پور خلیل
قامتش سروى ولى نو خاسته
تیشه كین شاخ او پیراسته
خاك بار اى دست بر سر خامه را
بو كه بندد ره به خون این نامه را
سر برد این قصه جانكاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را
دید چون گلدسته باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن
كوفیان گردش سپاه اندر سپاه
چون به دور قرص مه شام سیاه
تاخت سوى حربگه نالان و زار
همچو ذره سوى مهر تابدار
شه به میدان چشم خونین باز كرد
خواهر غمدیده را آواز كرد
كه مهل اى خواهر مه روى من
كاید این كودك ز خیمه سوى من
ره به ساحل نیست زین دریاى خون
موج طوفان زا و كشتى سرنگون
بر نگردد ترسم این صید حرم
زین دیار از تیر باران ستم
گرك خونخوار است وادى سر به سر
دیده راحیل در راه پسر
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر بر گرد باز
از غمت اى گلبن نورس مرا
دل مكن خون داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسف از این دشت كنعان كن حذر
از صدف بارید آن در یتیم
عقد مرواریدتر بر روى سیم
گفت عمه و اهلم بهر خدا
من نخواهم شد ز عم خود جدا
وقت گلچینى است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق
بلبل از گل چون شكیبد در بهار
دست منع اى عمه از من باز دار
نیست شرط عاشقان خانه سوز
كشته شمع و زنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبههاى دلكشم
او فكنده نعل دل در آتشم
دور دار اى عمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمنت
دور باش از آه آتش زاى من
كاتش سود است سر تا پاى من
بر مبند اى عمه بر من راه را
بو كه بینم بار دیگر شاه را
باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندوستان بخواب
عندلیبم سوى بستان مىرود
طوطیم زى شكرستان مىرود
جذبه عشقش كشان سوى شهش
در كشش زینب به سوى خرگهش
عاقبت شد جذبههاى عشق چیر
شد سوى برج شرف ماه منبر
دید شاه افتاده در دریاى خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت شاها نك بكف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ایشان من این جا قنق
اى تو مهمان دار سكان افق
هین كنارم گیر و دستم نه بسر
اى به روز غم یتیمان را پدر
خواهران و دختران در خیمه گاه
دوخته چون اختران چشمت براه
كز سفر كى باز گردد شاهها
باز آید سوى گردون ماه ما
خیز سوى خیمهها مىكن گذار
چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش الله اى جان عزیز
تیغ مىبارد در این دشت ستیز
تو به خیمه باز گرد اى مهوشم
من بدین حالت كه خود دارم خوشم
گفت شاها این نه آئین وفاست
من ذبیح عشق و این كوه مناست
كبش(1) املح(2) كه فرستادش خدا
سوى ابراهیم از بهر فدا
تو خلیل و كبش املح نك منم
مرغزار عشق باشد مسكنم
نز گران جانى بتأخیر آمدم
كوكب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه كافرى در دست تیغ
كه زند بر تارك شه بى دریغ
نامده آن تیغ كین شه را به سر
دست خود را كرد آن كودك سپر
تیغ بر بازوى عبدالله گذشت
وه چه گویم كه چه زان بر شه گذشت
دست افشان آن سلیل ارجمند
خود چو بسمل در كنار شه فكند
گفت دستم گیر اى سالاركون
اى به بیدستان بهر دو كون عون
پایمردى كن كه كار از دست رفت
دستگیرم كاختیار از دست رفت
شه چو جان بگرفت اندر بر تنش
دست خود را كرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمى از شست كین
تیر دل دوزش به حلق نازنین
گفت شه كى طایر طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر
یوسفا فارغ ز رنج چاه باش
رو به مصر كامرانى شاه باش
مرغ روحش پر به رفتن باز كرد
همچون باز از دست شه پرواز كرد
بوى خون آید همى از نامهام
ترسمش خون باز بندد راه را
سوى شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دوم سلیل
آخرین قربانى پور خلیل
قامتش سروى ولى نو خاسته
تیشه كین شاخ او پیراسته
خاك بار اى دست بر سر خامه را
بو كه بندد ره به خون این نامه را
سر برد این قصه جانكاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را
دید چون گلدسته باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن
كوفیان گردش سپاه اندر سپاه
چون به دور قرص مه شام سیاه
تاخت سوى حربگه نالان و زار
همچو ذره سوى مهر تابدار
شه به میدان چشم خونین باز كرد
خواهر غمدیده را آواز كرد
كه مهل اى خواهر مه روى من
كاید این كودك ز خیمه سوى من
ره به ساحل نیست زین دریاى خون
موج طوفان زا و كشتى سرنگون
بر نگردد ترسم این صید حرم
زین دیار از تیر باران ستم
گرك خونخوار است وادى سر به سر
دیده راحیل در راه پسر
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر بر گرد باز
از غمت اى گلبن نورس مرا
دل مكن خون داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسف از این دشت كنعان كن حذر
از صدف بارید آن در یتیم
عقد مرواریدتر بر روى سیم
گفت عمه و اهلم بهر خدا
من نخواهم شد ز عم خود جدا
وقت گلچینى است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق
بلبل از گل چون شكیبد در بهار
دست منع اى عمه از من باز دار
نیست شرط عاشقان خانه سوز
كشته شمع و زنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبههاى دلكشم
او فكنده نعل دل در آتشم
دور دار اى عمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمنت
دور باش از آه آتش زاى من
كاتش سود است سر تا پاى من
بر مبند اى عمه بر من راه را
بو كه بینم بار دیگر شاه را
باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندوستان بخواب
عندلیبم سوى بستان مىرود
طوطیم زى شكرستان مىرود
جذبه عشقش كشان سوى شهش
در كشش زینب به سوى خرگهش
عاقبت شد جذبههاى عشق چیر
شد سوى برج شرف ماه منبر
دید شاه افتاده در دریاى خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت شاها نك بكف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ایشان من این جا قنق
اى تو مهمان دار سكان افق
هین كنارم گیر و دستم نه بسر
اى به روز غم یتیمان را پدر
خواهران و دختران در خیمه گاه
دوخته چون اختران چشمت براه
كز سفر كى باز گردد شاهها
باز آید سوى گردون ماه ما
خیز سوى خیمهها مىكن گذار
چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش الله اى جان عزیز
تیغ مىبارد در این دشت ستیز
تو به خیمه باز گرد اى مهوشم
من بدین حالت كه خود دارم خوشم
گفت شاها این نه آئین وفاست
من ذبیح عشق و این كوه مناست
كبش(1) املح(2) كه فرستادش خدا
سوى ابراهیم از بهر فدا
تو خلیل و كبش املح نك منم
مرغزار عشق باشد مسكنم
نز گران جانى بتأخیر آمدم
كوكب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه كافرى در دست تیغ
كه زند بر تارك شه بى دریغ
نامده آن تیغ كین شه را به سر
دست خود را كرد آن كودك سپر
تیغ بر بازوى عبدالله گذشت
وه چه گویم كه چه زان بر شه گذشت
دست افشان آن سلیل ارجمند
خود چو بسمل در كنار شه فكند
گفت دستم گیر اى سالاركون
اى به بیدستان بهر دو كون عون
پایمردى كن كه كار از دست رفت
دستگیرم كاختیار از دست رفت
شه چو جان بگرفت اندر بر تنش
دست خود را كرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمى از شست كین
تیر دل دوزش به حلق نازنین
گفت شه كى طایر طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر
یوسفا فارغ ز رنج چاه باش
رو به مصر كامرانى شاه باش
مرغ روحش پر به رفتن باز كرد
همچون باز از دست شه پرواز كرد
پی نوشتها:
1- گوسفند.
2- سپید سیاهی آمیخته.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}