دركربلا چه گذشت ؟ (4)
دركربلا چه گذشت ؟ (4)
امام حسين عليهالسلام در روز جمعه دهم محرم سال 61 هجرى بعد از نماز ظهر به شهادت رسيد و در آن هنگام از سن مباركش 56 سال و چند ماه گذشته بود(1).
بلاذرى نقل كرده است كه: شهادت آن حضرت روز شنبه بوده است مصادف با عاشورأ، و گفته شده كه روز جمعه بوده است(2).
و ابن شهر آشوب نيز روز شنبه دهم محرم را روز شهادت آن بزرگوار نقل نموده، سپس مىگويد: گفته شده است كه روز جمعه بعد از نماز ظهر بوده، و گفته شده كه روز دوشنبه بوده است(3).
روايت شده است كه در پيراهن آن بزرگوار يكصد و چند نشانه از تير و نيزه و شمشير مشاهده شد، و از امام صادق عليهالسلام نقل شده كه: بر بدن امام حسين عليهالسلام جاى سى و سه زخم نيزه و سى و چهار زخم شمشير پيدا كردند(4).
گفتهاند: پس از شهادت امام عليهالسلام، سپاه دشمن براى به يغما بردن لباسهاى امام از يكديگر سبقت گرفتند.
طبرى از ابو مخنف نقل كرده است كه: لباسهاى امام را از بدن مباركش بيرون آوردند! سراويل آن حضرت را بحر بن كعب تميمى گرفت! (در الملهوف روايت نموده كه او زمين گير و پاهاى او خشك شد و از حركت ماند)، و پيراهن او را اسحاق بن حياْ حضرمى برداشت و پوشيد (پس موى او ريخت و پيسى گرفت)، و عمامه آن بزرگوار را احبش بن مرثد و يا جابر بن يزيد بر سر بست (و ديوانه شد)، و برنس آن حضرت را كه از خز بود مالك بن بشير كندى به يغما برد و چون همسرش از اين جريان آگاه يافت بين ايشان نزاع در گرفت (او نيز فقير و مستمند باقيمانده عمرش ار زندگى كرد)، وزره «بترأ» آن بزرگوار را عمر بن سعد برداشت! و چون مختار او را كشت آن زره را به قاتل او ابى عمره واگذار نمود. و زره ديگر آن حضرت را مالك بن نمير گرفت و پوشيد (و مجنون گرديد)، قطيفه آن بزگوار را قيس بن اشعث برداشت كه از جنس خز بود و پس از آن او را قيس قطيفه ناميدند (و خوارزمى نقل كرده است او به مرض جذام گرفتار شد و افراد خانوادهاش از او كناره مىگرفتند و او را در مزبله انداختند تا اينكه مرد و سگها گوشت بدن او را قبل از مرگ خوردند). و كفش آن حضرت را مردى از قبيله بنى اود برداشت كه او را اسود مىگفتند، و شمشير او را مردى از قبيله بنى نهشل گرفت و پس از آن به دست حبيب بن بديل افتاد، و در الملهوف آمده كه اين شمشير به غارت رفته غير از ذوالفقار است كه آن از ذخائر نبوت و امامت است.
ابن شهر آشوب مىگويد: كمان آن حضرت و متعلقاتش را دحيل بن خثيمه جعفى بن شبيب حضرمى و جرير بن مسعود و ثعلبْ بن اسود اوسى برداشتند، و انگشتر آن حضرت را - آنگونه كه در اكثر مقاتل آمده است - بجدل بن سليم كلبى برداشت و انگشت آن حضرت را با انگشتر قطع نمود! و اين انگشتر غير از آن انگشترى است كه از ذخائر نبوت است زيرا آن را امام حسين عليهالسلام آنطورى كه شيخ صدوق از محمد بن مسلم نقل كرده است در دست حضرت على بن الحسين عليهالسلام نمود.
محمد بن مسلم مىگويد: از امام صادق عليهالسلام درباره خاتم امام حسين عليهالسلام سؤال نمودم كه بعد از ايشان بدست چه كسى رسيد ؟ و به امام عرض كردم كه گويا انگشتر آن بزرگوار را دشمن برده است.
فرمود: چنين نيست كه مىگويند، بدرستى كه حسين عليهالسلام به فرزندش على بن الحسين وصيت نمود و خاتم خود را در انگشت او نمود و امر را به او واگذار كرد(5).
ابن زائده مىگويد: ديگر شهدا و اصحاب و اهل بيت آن بزرگوار را نيز سپاه كوفه عريان نموده و لباسشان را به يغما بردند!(6)
دشمن در غارت خيمههاى حسينى بر يكديگر سبقت مىگرفتند بگونهاى كه چادر از سر زنان مىكشيدند، دختران آل رسول از سراپرده خود بيرون آمده و همه مىگريستند و از فراق عزيزان و بزرگان خويش شيون مىكردند.
حميد بن مسلم روايت كرده است كه: زنى را ديدم از قبيله بنى بكر بن وائل با شوهرش در سپاه عمر بن سعد بود و هنگامى كه ديد آن گروه بر زنان حسين و خيام آنها يورش برده و غارت مىكنند، شمشيرى بدست گرفت و بسوى خيام آمده قبيله خود را صدا زد و گفت: اى آل بكر بن وائل! آيا دختران رسول خدا را تاراج مىكنند ؟ «لا حكم الا لله، يا لثارات رسول الله» «هيچ فرمانى جز فرمان خداوند نيست، به خونخواهى رسول خدا برخيزيد»، شوهرش او را گرفت و به جاى خود بازگرداند.
رواى گفت: سپاهيان عمر بن سعد زنان را از خيمهها بيرون نموده و آتش در آن افكندند، كه زنان به بيرون دويدند در حالى كه جامهها يشان ربوده سر و پاى آنها برهنه بود!(7) آنگاه يك مرد پستى از سپاه دشمن به اماكلثوم يورش برد و گوشواره او را بدر آورد! و آن خبيث در حالى كه مىگريست متوجه فاطمه بنت الحسين گرديد و خلخال از پايش كشيد!
دختر امام حسين عليهالسلام با تعجب به او گفت: چرا گريه مىكنى ؟!!
او در پاسخ گفت: چگونه نگريم در حالى كه اموال دختر رسول خدا را غارت مىكنم!
فاطمه بنت الحسين چون اين عطوفت را ديد به او گفت: پس چنين مكن!
آن مرد گفت: هراس دارم ديگرى آن را بردارد!(8)
پس آنچه در خيام از اموال و امتعه بود به يغما بردند. شمر قطعه طلائى را در خيام يافت و آن را به دخترش داد تا براى خود زيورى بسازد! آن طلا را نزد طلا ساز برد و چون آن طلا را در آتش گذاشت از بين رفت!(9)
حميد بن مسلم مىگويد: بخدا سوگند من ديدم كه سپاهيان ابن سعد كه به خيمهها يورش برده بودند بر سر تصاحب جامههاى زنان با آنها نزاع مىكردند تا اينكه مغلوب شده و جامه آنها را مىبردند.
شمر با گروهى از پياده نظام به خيمه على بن الحسين عليهالسلام آمدند و او بر فراش خود خوابيده و بشدت بيمار بود، همراهان شمر به او گفتند كه: اين بيمار را به قتل نمى رسانى ؟
حميد بن مسلم مىگويد: من گفتم: سبحان الله! آيا نوجوانان(10) هم كشته مىشوند ؟ اين كودك است و بيمارى او را بس است ؛ پس من اصرار نمودم تا اينكه آنها را از كشتن او باز داشتم(11).
شمر گفت: ابن زياد مرا امر كرده است كه فرزندان حسين را بقتل برسانم ولى عمر بن سعد در جلوگيرى از كشتن او مبالغه كرد ؛ خصوصا چون زينب دختر امير المؤمنين از قصد شمر مطلع شد آمد و گفت: او هرگز كشته نشود تا من كشته نشوم، آنگاه دست از او كشيدند(12).
فاطمه بنت الحسين عليهالسلام مىگويد: مردى را ديدم كه زنان را با سر نيزه خود تعقيب مىكرد، بعضى از آنان به بعضى پناه مىبردند! و جامهها و زيور آنان را ربوده بودند! او آن مرد چون مرا ديد آهنگ من نمود، گريختم! او مرا دنبال نمود و با نيزه بر من حمله كرد كه من بر صورت خود افتاده و بيهوش شدم! و چون به هوش آمدم عمهام ام كلثوم را ديدم كه بر بالين من نشسته و گريه مىكند(13).
حضرت مسلم بن عقيل را دخترى بود كه يازده سال داشت و نام او حميده و مادرش امكلثوم دختر على بن ابى طالب عليهالسلام است، و بعضى نام او را عاتكه و مادر او را رقيه دختر على بن ابى طالب عليهالسلام گفتهاند، و عمرش هفت سال بود، و در روز عاشورا چون لشكر به خيمهها هجوم بردند به شهادت رسيد!(14)
در اين هنگام دشمن براى سوزاندن خميههاى اهل بيت عليهالسلام اقدام نمود در حالى كه زنان و فرزندان در خيام بودند، پس شعله هايى از آتش آوردند در حالى كه يكى از آنها فرياد مىزد: «احرقوا بيوت الظالمين!!» «سراپرده ظالمين را بسوزانيد!!» و ايشان آتش در خيمهها افكندند! دختران رسول خدا از خيمهها خارج شده و مىگريختند در حالى كه آتش آنها را از پشت سر تعقيب مىكرد! بعضى از كودكان يتيم دامن عمه را گرفته تا از آتش محفوظ بمانند و از ظلم دشمنان در امان باشند،و بعضى در بيابان متوارى و برخى به آن ستمگرانى كه دلهايشان خالى از مهربانى و عطوفت بود استغاثه مىكردند.
امام سجاد عليهالسلام در طول حياتش بعد از شهادت امام حسين عليهالسلام هرگاه خاطرههاى تلخ روز عاشورا را به ياد مىآورد با اشك و اندوه فراوان مىفرمود: بخدا سوگند هيچ گاه به عمهها و خواهرانم نظر نمى كنم جز اينكه گريه گلويم را مىگيرد و ياد مىكنم آن لحظات را كه آنها از خيمهاى به خيمه ديگر مىگريختند و منادى سپاه كوفه فرياد مىزد كه: خيمههاى اين ستمگران را بسوزانيد!(15)
حميد بن مسلم مىگويد: عمر بن سعد نزديك خيمههاى امام آمد، زنان برخاسته و رو در روى او فرياد بر آوردند و گريستند، پس او به اصحابش گفت: كسى حق ندراد كه در خيمههاى اين زنان در آيد و متعرض اين جوان مريض (امام سجاد) شود. زنان از او خواستند تا لباسهاى غارت شده آنان را به ايشان باز گرداند تا خود را بپوشانند، عمر بن سعد گفت: كسى كه از متاع اين زنان چيزى برداشته بازگرداند ؛ بخدا سوگند احدى از آن گروه چيزى را باز پس نداد، پس عمر بن سعد گروهى را به خيمه و سراپرده زنان گماشت و دستور داد آنها را نگهدارى كنند تا كسى از خيمهها خارج نگردد و آنان را آزار ندهند، آنگاه عمر بن سعد به چادر خود باز گشت(16).
مؤلف كتاب «معالى السبطين» نقل كرده است كه: شامگاه روز عاشورا دو طفل در اثر دهشت و تشنگى جان سپردند، و چون زينب كبرى براى جمع عيال و اطفال جستجو مىكرد آن دو طفل را نيافت تا اينكه آنها را در حالى كه دست درگردن يكديگر داشتند پيدا كرد كه آنها از دنيا رفته بودند(17).
پس سنان بن انس بر در خيمه عمر بن سعد آمد و با صداى بلند فرياد زد:
)
عمر بن سعد گفت: گواهى مىدهم كه تو ديونهاى! و هرگز عاقل نبودهاى! بعد دستور داد او را به درون خيمه آورند، و چون سنان بن انس وارد خيمه شد با چوبدستى خود بر او چند ضربه نواخت و گفت: اى احمق! اينچنين سخن مىگويى ؟! بخدا سوگند اگر ابن زياد از تو بشنود گردن تو را خواهد زد!!(19)
آنگاه عمر بن سعد بجهت امتثال فرمان ابن زياد، در ميان اصحابش فرياد برداشت: «من ينتدب للحسين ؟!» «كيست كه دواطلب باشد و بر پيكر حسين اسب بتازد تا سينه و پشت او را زير سم اسبها لگدمال نمايد ؟!».
شمر مبادرت نمود! و اسب بر بدن مطهر امام تاخت!(20) و ده نفر ديگر از سپاه كوفه اجابت كردند كه نامهاى آنها عبارت است از:
1 - اسحاق بن حويه
2 - اخنس بن مرثد
3 - حكيم بن طفيل
4 - عمرو بن صبيح
5 - رجأ بن منقذ
6 - سالم بن خثيمه جعفى
7 - واحد بن ناعم
8 - صالح بن وهب
9 - هانى بن ثبيت
10 - اسيد بن مالك
آنان با اسب بر بدن امام تاختند بگونهاى كه سينه مبارك آن بزرگوار را در هم كوبيدند.
پس اين ده نفر آمدند و در برابر ابن زياد ايستاده و جايزه طلب كردند، ابن زياد گفت: شما كيستيد ؟ اسيد بن مالك - يكى از اينان لعنهم الله - گفت:
عبيدالله فرمان داد تا جايزه ناچيزى به آنها دادند!!(22)
همچنين نقل شده است كه آنها سينه و كمر امام حسين عليهالسلام را زير لگد اسبها كوبيدند(23).
چون امام عليهالسلام به شهادت رسيد ساربان آمد و بدن آن بزرگوار را بدون سر يافت، دست برد تا كمربند حضرت را بردارد، آن بزرگوار دست خود را آورد و كمربند را گرفت، پس جمّال دست آن حضرت را قطع كرد، و سپس مجدداً خواست كه كمربند را باز كند، امام عليهالسلام با دست چپ كمربند را گرفت، جمّال دست چپ آن حضرت را نيز قطع كرد(24).
بعضى از ياران امام عليهالسلام به سبب جراحات در ميدان افتاده و سپاه عمر بن سعد آنها را بقتل نرساندند واين افراد عبارت بودند از:
1 - سوار بن حمير جابرى، او را در حالى كه مجروح شده بود از معركه قتال بيرون بردند، و بعد از گذشت شش ماه در اثر آن جراحات در گذشت.
2 - عمرو بن عبدالله، او نيز در ميدان جنگ در اثر جراحات افتاده بود كه او را انتقال دادند و بعد از يك سال از دنيا رفت.
3 - حسن بن الحسن، او فرزند امام حسن مجتبى عليهالسلام و در كنار عموى گراميش امام حسين عليهالسلام با سپاه كوفه مبارزه نمود تا در اثر جراحات به زمين افتاد، و چون اصحاب عمربن سعد براى جدا نمودن سرها آمدند او را ديدند كه رمقى در بدن دارد، مردى به نام اسمأ بن خارجه كه از اقوام مادرى او بود از كشتن او مانع شد او را با خود به كوفه برد و جراحات او را معالجه كرد تا اينكه التيام يافت، آنگاه از كوفه به مدينه منتقل گرديد(25).
سماوى نقل كرده است كه در كربلا 9 نفر شهيد شدند كه مادران آنان نيز در كربلا حضور داشتند:
1 - عبدالله بن الحسين عليهالسلام، مادرش رباب است.
2 - عون بن عبدالله بن جعفر، مادرش زينب كبرى است.
3 - قاسم بن الحسن عليهالسلام، مادرش رمله است.
4 - عبدالله بن الحسن عليهالسلام، مادرش دختر شليل بجلى است.
5 - عبدالله بن مسلم، مادرش رقيه دختر على عليهالسلام است.
7 - عمرو بن جناده كه مادرش او را امر به جنگ با دشمنان مىكرد.
8 - عبدالله كلبى كه او نيز بر اساس آنچه طاووسى ذكر كرده است مادرش او را ترغيب به جهاد مىكرد.
9 - على بن الحسين عليهالسلام، مادرش ليلى است كه در خيمه ايستاده بود و دعا مىكرد، بر اساس آنچه در بعضى از اخبار آمده است، و هنگامى كه آن بزرگوار را شهيد كردند او شاهد شهادت فرزندش بود(26).
و در تنقيح المقال آمده است كه منجح بهمراه مادرش حسنيه نيز در كربلا حضور داشته است(27).
از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه در واقعه كربلا به شهادت رسيدند پنج نفر بودند:
1- انس بن الحرث كاهلى كه همه مورخين شهادت او را در كربلا ذكر كردهاند.
2 - حبيب بن مظاهر اسدى، ابن حجر ذكر كرده است.
3 - مسلم بن عوسجه اسدى، محمد بن سعد در «طبقات» ذكر كرده است.
4 - هانى بن عروه مرداى كه در كوفه با مسلم بن عقيل شهيد شد و بيش از هشتاد سال داشت.
5 - عبدالله بن يقطر حميرى كه سن او با سن امام حسين عليهالسلام برابر بود، او نيز قبل از امام عليهالسلام در كوفه شهيد شد(28).
1 - «هفتاد و دو نفر» اين تعداد را بلاذرى نقل كرده است و مىگويد: تمام كسانى كه به حسين عليهالسلام كشته شدهاند از اصحاب و ياران او هفتاد و دو مرد بوده است(29). و شيخ مفيد رحمه الله همين تعداد را ذكر كرده است و مىگويد: امام حسين عليهالسلام با اصحابش صبح روز عاشورا آماده قتال شدند و با امام حسين عليه السلام سى و دو نفر سواره و چهل نفر پياده بودند(30). و همين عدد را ابن اثير در تاريخش آورده است(31). و باز همين تعداد را محمد بن جرير طبرى شيعى در «دلائل الامه» نقل كرده است(32)، و همين قول مشهور است.
2 - «هشتاد و هفت نفر» اين تعداد را مسعودى نقل كرده و مىگويد: جميع كسانى كه با حسين عليهالسلام در روز عاشورا در كربلا كشته شدهاند هشتاد و هفت نفر بودهاند(33).
3 - «شصت و يك نفر» بعضى روايت كردهاند كه در آن روز تعدا شهيدان شصت و يك نفر بوده است(34)، ولى ممكن است اين تعداد اصحاب و ياران امام غير از شهداى از اهل بيت و بنى هاشم بودهاند كه با شهداى بنى هاشم مجموعا همان قول بعدى خواهد بود.
4 - «هفتاد و هشت نفر» اين تعداد را سيد ابن طاووس نقل كرده است و مىگويد: روايت شده است كه اصحاب حسين عليهالسلام هفتاد و هشت نفر بودهاند(35)، و با امام عليهالسلام هفتاد و نه نفر مىشوند و با آن تعدادى كه از «اثبات الوصيه» نقل شده و شهداى بنى هاشم تطبيق مىكند.
5 - «هشتاد و دو نفر» اين تعداد را مرحوم مجلسى از محمد بن ابى طالب نقل كرده است(36).
6 - «يكصد و چهل و پنج نفر» از امام باقر عليهالسلام نقل كردهاند كه شهداى كربلا چهل و پنج سواره و يكصد نفر پياده بودهاند(37)
چندتن از ياران امام عليهالسلام بودند كه از دست ستمگران مجرمى كه تشنه ريختن خونهاى اهل بيت معصومين بودند نجات يافتند كه آنان عبارت بودند از:
1 - امام زين العابدين عليهالسلام، آن بزرگوار در كربلا مريض بود، شمر خواست آن حضرت را بقتل برساند، زينب عليهاالسلام آمد و از كشتن او ممانعت كرد(38).
2 - امام محمد بن على الباقر عليهالسلام، آن بزرگوار در واقعه كربلا كودكى بود كه دو سال و چند ماه از عمر شريفش بيشتر نگذشته بود(39).
3 - حسن بن الحسن، شرح حال او را قبلا ذكر كرديم كه مجروح شد و او را به كوفه بردند و معالجه نمودند تا بهبودى يافت(40).
4 - عمر بن الحسن.
5 - زيد بن الحسن.
چون اسيران را منتقل كردند اين سه نفر از اولاد امام حسن عليهالسلام از جمله اسرأ بودند(41).
6 - قاسم بن عبدالله، او يكى ديگر از فرزندان عبدالله بن جعفر طيار است.
7 - محمد بن عقيل(42).
8 - عقبْ بن سمعان، او غلام حضرت رباب است(43)، سپاهيان دشمن او را گرفته و نزد عمر بن سعد آوردند، عمر بن سعد او را گفت: تو كيستى ؟ عقبه بن سمعان گفت: من مملوك و غلامم. او را آزاد نمودند(44).
9 - موقع بن ثمامه اسدى، او نيز با امام حسين عليهالسلام بود و آنچه تير داشت بسوى دشمن افكند و با آنان مقاتله كرد، پس گروهى از قبيلهاش آمده و او را امان دادند و نزد آنان رفت، چون عبيدالله از اين واقعه آگاه شد او را به «زاره» تبعيد نمود(45).
10 - مسلم بن رباح، او با امام حسين عليهالسلام بود و آن حضرت را خدمت مىكرد و چون امام عليهالسلام كشته شد او رهائى پيدا كرده و نجات يافت، و او همان كسى است كه بعضى از وقايع كربلا را روايت مىكند(46).
11 - ضحاك بن عبدالله، در گذشته بيان كرديم كه يكى ديگر از كسانى كه در كربلا كشته نشد ضحاك بن عبدالله مىباشد كه مشروحاً جريان امر را ذكر كرديم.
1 - سويد بن ابى مطاع كه بيهوش شده بود، چون به هوش آمد و خبر شهادت امام عليهالسلام و فرياد كودكان آن حضرت را شنيد، مقاتله كرد تا شهيد شد.
2 و 3 - سعد بن الحرث و برادر او ابو الحتوف كه در سپاه دشمن بودند، چون امام عليهالسلام شهيد شد و فرياد اطفال آن حضرت را شنيدند تائب شدند و روى به سپاه كوفه كردند و شمشير زدند تا به شهادت رسيدند.
4 - محمد بن ابى سعيد بن عقيل كه چون امام حسين عليهالسلام بر روى زمين افتاد و فرياد عيال و كودكان بلند شد او هراسان به درب خيمه آمد، او را لقيط يا هانى به شهادت رساند(47).
چون حسين بن على عليهالسلام شهيد گرديد، دو پسر كوچك از لشكرگاهى اسير شدند(48) و آنها را نزد عبيدالله آوردند، او زندانبان را احضار كرد و به او گفت: اين دو كودك را به زندان ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سختگيرى كن.
اين دو كودك در زندان روزها روزه مىگرفتند و شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها مىآوردند. يك سال بدين منوال گذشت، يكى از آنها به ديگرى مىگفت: اى برادر! مدتى است ما در زندانيم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب كه زندانبان آمد ما خود را به او معرفى مىكنيم شايد دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد كند.
شب هنگام كه زندانبان پير نان و آب آورد، برادر كوچكتر به او گفت: اى شيخ! آيا محمد صلى الله عليه و آله و سلم را مىشناسى ؟
جواب داد: چگونه نشناسم ؟! او پيامبر من است.
گفت: جعفر بن ابى طالب را مىشناسى ؟
در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم ؟! او پسر عمو و برادر پيامبر من است.
گفت: ما از خاندان پيامبر تو محمد صلى الله عليه و آله و سلم و فرزندان مسلم بن عقيل بن ابى طالب هستيم كه يك سال است در دست تو اسيريم و در زندان به ما سخت مىگيرى.
زندانبان پير بشدت ناراحت شد و براى جبران بى مهريهاى خود، بر پاى آن دو بوسه مىزد و مىگفت: جانم به قربان شمااى عترت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم، اين در زندان به روى شما باز است هر كجا كه مىخواهيد برويد. و دو قرص نان جو و يك كوزه آب در اختيار آنها قرار داد و بعد راه فرار را به آنها نشان داد و گفت: شبها راه رفته و روزها پنهان شويد تا خدا اسباب نجات شما را فراهم سازد.
آن دو كودك(49) از زندان بيرون آمده و به در خانه پيرزنى رسيدند، پس به او گفتند: ما دو كودك غريب و نا آشنائيم، امشب ما را ميهمان كن و چون صبح شود خواهيم رفت.
پيرزن گفت:عزيزانم! شما كيانيد كه از هر گلى خوشبوتريد ؟
گفتند: ما از خاندان پيغمبريم كه از زندان عبيدالله بن زياد گريختهايم.
پيرزن گفت: عزيزانم! من داماد بدكارى دارم كه در واقعه كربلا به طرفدارى از اين زياد حضور داشته و مىترسم شما راببيند و پس از شناختن به قتل برساند.
گفتند: ما همين امشب را نزد تو خواهيم بود و صبح به راه خود ادامه مىدهيم.
پير زن براى آنها شام آورد و آن دو پس از خوردن شام، خوابيدند، برادر كوچك به برادر بزرگتر گفت: بيا امشب پيش هم بخوابيم، مىترسم مرگ، ما را از هم جدا كند!
پاسى از شب گذشته بود كه داماد آن پير زن در خانه را به صدا درآورد، پيرزن پرسيد: كيستى ؟
گفت: داماد تو.
گفت: چرا اينقدر دير آمدى ؟
گفت: واى بر تو، پيش از آنكه از خستگى از پاى در افتم در را باز كن.
پرسيد: مگر چه اتفاق افتاده ؟!
گفت: دو كودك از زندان عبيدالله گريختهاند و امير فرمان داده است به هر كس كه سر يكى از آنها را بياورد هزار درهم جايزه بدهند، و براى دو سر، دو هزار درهم خواهد داد. و من خيلى تلاش كردم تا آنها را پيدا كنم ولى متأسفانه نتوانستم!
پير زن گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بترس كه در روز قيامت دشمن تو باشد.
گفت چه مىگويى ؟ بايد دنيا را بدست آورد!
گفت: دنياى بى آخرت به چه دردى مىخورد ؟
گفت: تو از آنها طرفدارى مىكنى مثل اينكه از آنها اطلاع دارى، بايد تو را نزد امير ببرم.
گفت: امير از من پير زن كه در گوشه بيابان زندگى مىكنم چه مىخواهد ؟!
گفت: در را باز كن تا امشب را استراحت كرده و صبح به جستجوى آنها برخيزم.
پيرزن در را به روى او باز كرد و او وارد خانه شد و پس از خوردن شام به استراحت پرداخت. نيمه شب بود كه صداى آن دو كودك به گوشش خورد، از جا جست و در تاريكى شب به جستجوى آنها پرداخت و چون به نزديكى آنها رسيد، پرسيدند: كيستى ؟ گفت: من صاحب خانهام شما كيانيد ؟ برادر كوچكتر كه زودتر بيدار شده بود، برادر بزرگتر را بيدار كرد و به او گفت: از آنچه مىترسيديم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستى سخن گوييم، در امان تو خواهيم بود ؟
گفت: آرى.
گفتند: امانى كه خدا و رسولش محترم مىدارند ؟
گفت: آرى.
گفتند: بر امان خود خدا و رسول را گواه مىگيرى ؟
گفت: آرى.
گفتند: ما از عترت پيامبر تو هستيم كه از زندان عبيدالله گريختهايم.
او كه از فرط خوشحالى سر از پاى نمى شناخت گفت: از مرگ گريخته و به مرگ گرفتار شديد! سپاس خداى را كه شما را به دست من اسير كرد. سپس آن دو كودك يتيم را محكم بست تا فرار نكنند.
در سپيده دم، غلام سياهى را كه «فليح» نام داشت، صدا كرد و گفت: اين دو كودك را گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برده و دو هزار دينار درهم جايزه بگيرم!
غلام، شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت تا در كنار فرات ايشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند يكى از آنها گفت: اى غلام سياه! تو به بلال مؤذن پيغمبر شباهت دارى.
گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر كيستيد ؟!
گفتند: ما از خاندان پيامبريم و از ترس جان از زندان ابن زياد گريخته و اين پيرزن ما را ميهمان كرد و اينك دامادش مىخواهد ما را بكشد.
آن غلام سياه دست و پاى آنها را بوسيد و گفت: جانم به قربان شما اى عترت پيامبر ؛ سپس شمشير را به دور انداخت و خود را به فرات افكند و گريخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشى، و چون نافرمانى خدا كنى من از تو اطاعت نمى كنم.
داماد پيرزن بعد از اين جريان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسايش تو را از حلال و حرام فراهم مىكنم و دنياى تو را آباد خواهم كرد، فوراً اين دو كودك را گردن بزن و سرهاى آنها را بياور تا نزد عبيدالله بن زياد برده جايزه بگيرم. فرزندش شمشير بر گرفت و كودكان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، يكى از آنها گفت: اى جوان! من از عذاب دوزخ براى تو بيمناكم.
گفت: شما كيستيد ؟
گفتند: ما از عترت پيامبر محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم هستيم، پدرت مىخواهد ما را بكشد.
آن پسر هم پس از آگاهى، آنان را بوسيد و همانند غلام سياه شمشيرش را به دور انداخت و خود را به فرات افكند، پدرش فرياد زد: تو هم نافرمانى كردى ؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.
آن مرد گفت: جز خودم كسى آنها را نكشد ؛ شمشير بر گرفت و آن دو كودك را به كنار فرات برده تيغ بر كشيد و چون چشم كودكان به شمشير برهنه او افتاد گريسته و گفتند: اى مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه كه روز قيامت پيامبر خدا دشمن تو باشد.
گفت: سر شما را براى ابن زياد مىبرم و جايزه مىگيرم.
گفتند: خويشى ما با رسول خدا را ناديده مىگيرى ؟
گفت: شما با رسول خدا پيوندى نداريد!
گفتند: اى مرد! ما را نزد عبيدالله ببر تا خودش درباره ما حكم كند.
گفت: من بايد با ريختن خون شما خود را به او نزديك كنم.
گفتند: اى مرد! به كودكى ما رحم كن!
گفت: خدا در دلم رحمى نيافريده است.
گفتند: پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم.
گفت: به حال شما سودى ندارد، بخوانيد.
آنها چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و فرياد بر آورند كه:يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او به حق حكم كن(50).
سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچهاى گذارد ؛ پس برادر كوچك، خود را در خون برادر بزرگتر غلطاند و گفت: مىخواهم رسول خدا را ملاقات كنم در حالى كه آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عيب ندارد، تو را هم به او مىرسانم! او را هم كشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زياد برد.
ابن زياد بر تخت نشسته و عصاى خيزرانى به دست داشت، سرها را جلوى ابن زياد گذاشت، ابن زياد همين كه چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واى بر تو! كجا آنها را پيدا كردى ؟!
گفت: پيرزنى از خويشان من آنها را ميهمان كرده بود.
گفت: از ميهمان بدينگونه پذيرايى كردى ؟
سپس از او پرسيد: به هنگام كشته شدن با تو چه گفتند ؟ و آن مرد تمامى جريان را براى ابن زياد بازگو كرد.
ابن زياد پرسيد: چرا آنها را زنده نياوردى تا به تو چهار هزار درهم جايزه دهم ؟
گفت: دلم راه نداد جز آنكه با خون آنها خود را به تو نزديك كنم.
ابن زياد گفت: آخرين حرف آنان چه بود ؟
گفت: دستها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين! ميان ما و اين مرد به حق حكم كن.
ابن زياد گفت: خدا در ميان تو و آن دو كودك به حق حكم كرد. پس رو به حاضران در مجلس كرده گفت: كيست كه كار اين نابكار را بسازد ؟
مردى شامى از جاى برخاست و گفت: من!(51)
عبيدالله گفت: او را به همان جايى كه اين دو كودك را كشته ببر و گردن بزن، ولى خون او را مگذار كه با خون آنها در هم آميزد، و سر او را نزد من بياور.
آن مرد شامى فرمان برد و طبق دستور ابن زياد آن مرد را در كنار فرات به سزاى عمل ننگينش رسانيد و سرش را براى ابن زياد برد.
نوشتهاند كه: سر او را بر نيزه كرده و در كوچهها مىگرداندند و كودكان با پرتاب سنگ و تير آن را نشانه مىرفتند و مىگفتند: اين است كشنده عترت رسول خدا(52).
حجم خسارات و تلفات دشمن بغايت سنگين و زياد بود. ياران امام عليهالسلام با وجود كمى تعدادشان دشمن را تارومار كرده و ضربات مهلكى بر آنها وارد آورده بودند بگونهاى كه بعضى از مورخين گفتهاند: خانهاى در كوفه نبود مگر آنكه از آن صداى نوحه و گريه بلند بود. در بعضى از مقاتل تعداد كشتگان لشكر عمر بن سعد را هشت هزار و هشتاد نفر ذكر نمودهاند(53).
البته با توجه به شجاعت فوق العاده امام عليهالسلام و برادران و فرزندان و ديگر عزيزان او، و نيز ايثار و فداكارى اصحاب آن حضرت، اين تعداد مبالغهآميز بنظر نمى رسد، بعنوان نمونه تنها امام عليهالسلام يكهزار و نهصد و پنجاه تن را به قتل رسانيده است(54) ؛ همچنين حضرت عباس بن على عليهالسلام وقتى يك تنه حمله نمود به شريعه كه از آن چهار هزار نفر محافظت مىنمودند همه از هم گسيختند و تعداد زيادى از آنان به خاك مذلت غلطيدند(55) كه تعدا مقتولين را قبل از ورود به شريعه بر حسب آنچه روايت شده است هشتاد نفر ذكر كردهاند(56) ؛ و لشكر دشمن در برابرحضرت على اكبر عليهالسلام ناتوان و حيران مانده بود و با آنكه تشنه كام بود صد و بيست نفر را بقتل رساند(57)، كه بعضى اين تعداد را دويست نفر ذكر كردهاند(58). و همينطور ديگر عزيزان از اهل بيت و اصحاب شجاع و فداكار امام عليهالسلام.
درباره سن آن بزرگوار گفته شده است كه در روز شهادت پنجاه و هشت سال داشت كه هفت سال در كنار جدش رسول خدا و سى سال با پدرش امير المؤمنين و ده سال نيز با برادرش امام حسن عليهالسلام و مدت امامت و خلافت حضرت بعد از برادرش يازده سال بوده است(59).
عمر بن سعد، سر مقدس امام عليهالسلام را در همان روز (روز عاشورا) بوسيله خولى بن يزيد اصبحى و حميدبن مسلم ازدى نزد عبيدالله بن زياد فرستاد(60) پس خولى بن يزيد با آن سر مقدس به كوفه آمد و به جانب قصر عبيدالله رفت، چون درب قصر را بسته يافت بسوى خانه خود آمد و آن سر مقدس را زير طشتى قرار داد!
هشام مىگويد: پدرم براى من از نوار، دختر مالك (همسر خولى) نقل كرد كه گفت: شب هنگام ديدم خولى چيزى را به خانه آورد زير طشت پنهان مىكند، از او سؤال كردم اين چيست ؟
گفت: چيزى براى تو آوردم كه هميشه بى نياز باشى! اينك سر حسين در سراى توست.
نوار گفت: به او گفتم: واى بر تو! مردم زر و سيم به خانه مىآورند و تو سر پسر دختر پيامبر ؟! بخدا سوگند هرگز با تو در يك خانه زندگى نمى كنم، و از بستر برخاستم و به صحن خانه رفتم، بخدا سوگند كه نورى را ديدم همانند ستون از آسمان تا آن طشت پيوسته بود و مرغان سفيدى را نيز ديدم كه بر گرد آن طشت تا بامداد مىچرخيدند، و چون صبح شد خولى آن سر را نزد عبيدالله بن زياد برد(61).
عمر بن سعد فرمان داد كه سرهاى ديگر ياران و اصحاب امام را از بدنها جدا ساخته! و خاك و خون از آنها شسته و اين هفتاد و دو سر را با شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج به كوفه فرستاد(63).
و روايت شده است كه قبائل آن سرهاى مقدس را بين خود تقسيم كردند:
1 - قبيله كنده كه رئيس آنها قيس بن اشعث بود، سيزده سر!
2 - قبيله هوازن به فرماندهى شمر بن ذى الجوشن، دوازده سر!
3 - قبيله تميم، هفده سر!
4 - قبيله بنى اسد، شانزده سر!
5 - قبيله مذحج، هفت سر!
6 - باقيمانده از مردم، سيزده سر!(64)
پی نوشت:
-1 مقاتل الطالبيين 78.
-2 انساب الاشراف 3/187.
-3 مناقب ابن شهر آشوب 4/77.
-4 الملهوف 54 ؛ انساب الاشراف 3/203.
-5 الامام الحسين و اصحابه 361.
-6 بحار الانوار 45/179.
-7 الملهوف 55.
-8 امالى شيخ صدوق، مجلس 31، حديث 2.
-9 حياْ الامام حسين 3/301.
-10 گرچه امام سجاد عليهالسلام در آن هنگام 23 ساله بود ولى اين تعبير حميد بن مسلم براى جلوگيرى از قتل امام بوده است، چه آنكه از مقررات جنگهاى صدر اسلام اين بود كه كودكان را نمى كشتند.
-11 ارشاد شيخ مفيد 2/112.
-12 مقتل الحسين مقرم 301.
-13 مقتل الحسين مقرم 300.
-14 معالى السبطن 1/266.
-15 حياْ الامام الحسين 3/298.
-16 ارشاد شيخ مفيد 2/113.
-17 وسيلْ الدارين 297.
-18 «شترم را از سيم و زر سنگين بار كن! كه من پادشاه با فرو شكوهى راكشتم ؛ بهترين مردم را از نظر پدر و مادر كشتم! و بهترين آنها از نظر نژاد و نسب ؛ و والاترين آنها در ميان قبيله خود!».
-19 انساب الاشراف 3/205.
-20 حياْ الامام الحسين 3/303.
-21 «ما سينه حسين را در هم كوبيديم بعد از آنكه پشت او را لگدمال كرديم، با اسبان قوى هيكل و تيز تاز».
-22 الملهوف 56.
-23 الامام الحسين و اصحابه 367.
-24 اثبات الهداْ 2/588.
-25 حياْ الامام الحسين 3/312.
-26 ابصار العين 130. ولى برخى از محققان بر اين عقيدهاند كه مادر حضرت على اكبر در كربلا حضور نداشته است.
-27 تنقيح المقال 3/247.
-28 ابصار العين 128.
-29 انساب الاشراف 3/205.
-30 ارشاد شيخ مفيد 2/95.
-31 كامل ابن اثير 4/10.
-32 دلائل الامامْ 71.
-33 مروج الذهب 3/61 ؛ البد و التاريخ 6/11.
-34 اثبات الوصيْ 126.
-35 الملهوف 60.
-36 بحار الانوار 45/4.
-37 نفس المهموم 236. و كتاب «شفأ الصدور» اقوال ديگرى را راجع به عدد شهدا ذكر كرده است كه طالبين مىتوانند به اين كتاب رجوع كنند (شفأ الصدور 1/241).
-38 المنتظم ابن جوزى 5/341.
-39 مقتل الحسين مقرم 305. ولى بنا بر قول اصح ولادت حضرت باقر عليهالسلام در سال 57 و عمر شريفش در واقعه كربلا نزديك به چهار سال بوده است.
-40 ارشاد شيخ مفيد 2/25.
-41 مقاتل الطالبيين 119.
-42 حياْ الامام الحسين 3/314.
-43 رباب دختر امر القيس كلبى، مادر حضرت سكينه دختر امام حسين عليهالسلام است.
-44 انساب الاشراف 3/205.
-45 كامل ابن اثير 4/80.
-46 حياْ الامام الحسين 3/313.
-47 ابصار العين 129.
-48 همانطور كه از اين نقل ظاهر است اين كودك بهمراه امام حسين عليهالسلام بودهاند، ولى قزوينى از روضْ الشهدأ نقل نموده كه اين دو كودك همراه پدرشان مسلم بن عقيل به كوفه آمدند و عبيدالله بن زياد آنها را اسير و زندانى نمود. (رياض الاحزان 5).
-49 نام آن دو كودك محمد و ابراهيم بود كه محمد از ابراهيم بزرگتر بوده است. (رياض الاحزان 6).
-50 از متنخب نقل شده است كه: آن مرد چون خواست كودكان را بقتل برساند همسر او پيش آمد و گفت: از اين دو كودك يتيم درگذر و از خدا طلب كن آنچه را از عبيدالله آرزو دارى، خداوند در عوض آن جايزه كه عبيدالله به تو دهد چندين برابر روزى تو گرداند، ولى مؤثر نيفتاد. (رياض الاحزان 6).
-51 در منتخب نام اين مرد را «نادر» و بعضى نام او را «مقاتل» و از دوستان اهل بيت ذكر كردهاند. (رياض الاحزان 8).
-52 امالى شيخ صدوق، مجلس 19، حديث 2.
-53 حياْ الامام الحسين 3/315.
-54 مناقب ابن شهر آشوب 4/110.
-55 مقتل الحسين مقرم 268.
-56 بحار الانوار 45/41.
-57 نفس المهموم 309.
-58 مقتل الحسين مقرم 259.
-59 ارشاد شيخ مفيد 2/133 ؛ انساب الاشراف 3/219. و اقوال ديگرى در سن مبارك آن حضرت وجود دارد كه به برخى از آنها اشاره مىكنيم:
مسعودى مىگويد: حسين مقتول شد در حالى كه از عمرش پنجاه و پنج سال گذشته بود (مروج الذهب 3/62).
طبرى شيعى مىگويد: امام حسين عليهالسلام در هنگام شهادت، پنجاه و هفت سال از عمر شريفش گذشته بود
(دلائل الامامْ 70).
ابن جوزى مىگويد: امام حسين صلوات الله عليه روز عاشورا كه مصادف با جمعه بود، در محرم سال شصت و يك هجرت شهيد شد در حالى كه از عمرش پنجاه و شش سال و پنج ماه گذشته بود (صفْ الصفوْ 1/387).
و ابو الفرج اصفهانى نيز سن مبارك آن حضرت را پنجاه و شش ساله و چند ماه ذكر كرده است كه قبلا در قسمت «تاريخ شهادت» به آن اشاره كرديم. (مقاتل الطالبيين 78).
-60 الملهوف 60.
-61 تاريخ طبرى 5/445.
بعضى نوشتهاند: حامل سر امام به نزد عبيدالله بن زياد مردى بنام بشر بن مالك بود و چون آن سر مقدس را نزد عبيدالله نهاد و گفت:
املأ ركابى فضْ و ذهبا
فقد قتلت الملك المحجبا
«مركبم را از سيم و زر سنگين بار كن، كه من پادشاه با فرو شكوهى را كشتم».
ابن زياد از كلام او در غضب شد و گفت: اگر مىدانستى كه او چنين است، پس چرا او را كشتى ؟! بخدا سوگند چيزى به تو ندهم و تو را به او ملحق كنم. پس گردن او را بزد. (كشف الغمه 2/232).
-62 شعر از آقاى عبدالعلى نگارنده است.
-63 ارشاد شيخ مفيد 2/113.
-64 الملهوف 60.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}