سبک زندگی شهید آیت‌الله صدر در گفت و گو با آیت‌الله آموزگار از شاگردان خاص ایشان
71 سال دارد و به «محی‌الدین مازندرانی» هم معروف است؛ نامی که او را از دست مأموران صدام نجات داد. آیت‌الله محمد حسن آموزگار فرزند آیت‌الله شیخ بهاءالدین آموزگار مازندرانی خاطرات سال‌های آشنایی و ملازمت 13 ساله‌اش با شهید آیت‌الله سید محمد باقر صدر را خیلی دقیق و شفاف در خاطر دارد؛ آن قدر که با مرور آن بغض می‌کند و اشک در چشمانش جاری می‌شود. عکس قاب شده از جوانی او و شهید صدر زینت بخش اتاق کارش شده؛ عکسی که از ایام خوش شاگردی و انس و علاقه و ارتباطی خاص به یادگار مانده. آیت‌الله آموزگار زمان گفت وگو از شهید صدر همان گونه نام می‌برد که در روزهای با هم بودن نام می‌برد؛ «به شهید صدر گاهی اوقات سیدی می‌گفتم و گاهی اوقات ابوجعفر چون نام فرزند پسرش جعفر بود. او هم به من ابا محمدعلی می‌گفت چون اسم پسر اول من محمد علی بود».

محبتش را از شاگردانش دریغ نمی‌کرد

تحصیلات علوم دینی در نجف را از 13 سالگی شروع کردم و از شاگردان آیت‌الله خویی هستم. از وقتی شهید صدر را درک کردم مرید سرسخت او شدم. تقریباً 22 ساله بودم که در خدمت ایشان تلمذ می‌کردم. هم در درس اصول او می‌رفتم و هم در درس فقه و گاهی هم اخلاق و تفسیر قرآن. شاگردی من به اخلاص و دوستی و علاقه‌ی شدید من با شهید صدر منجر شد و به گونه‌ای از فدائیان او محسوب می‌شدم. تا آنجا که باعث بروز حساسیت‌های شدیدی نسبت به این موضوع به خصوص از جانب کسانی که شهید صدر با آنها مبارزه می‌کرد شد. 13 سال خدمت آیت‌الله صدر بودم و او اعتماد زیادی نسبت به من داشت. آن موقع منازل نجف بیرونی و اندرونی داشتند. کلید بیرونی منزل آیت‌الله صدر دست من و شاگرد دیگرش آیت‌الله هاشمی شاهرودی و چند نفر دیگر بود. یک بار توسط حکومت بعث عراق بازداشت شدم. آن موقع اگر کسی را بازداشت می‌کردند و به بغداد می‌فرستادند دیگر نمی‌شد نشانی از او پیدا کرد و اعدامش می‌کردند. ابوجعفر متوجه دستگیری من شد شیوه‌ی او نبود که اموری از این دست را خودش مستقیم پیگیری کند. معمولاً آسید محمود خطیب (داماد آیت‌الله شاهرودی) را مأمور پیگیری می‌کرد اما چون آن موقع آقای خطیب مسافرت رفته بود و حضور نداشت خودش مستقیم به رئیس سازمان اطلاعات نجف زنگ زده و گفته بود شیخ محی‌الدین مانند پسرم جعفر است. من او را از شما سالم می‌خواهم. این بود که مرا آزاد کردند.

ارادت خاصی به امام خمینی (رحمه‌الله) داشت

ابوجعفر ارادت زیادی به امام خمینی (رحمه‌الله) داشت و از زمانی که ایشان توسط شاه به نجف تبعید شدند این ارادت بیشتر شد او افکار و اندیشه‌های امام را تأیید می‌کرد و مرید ایشان بود. عبارت معروفی از شهید صدر درباره‌ی امام خمینی وجود دارد که بسیاری آن را نقل کرده‌اند و من هم آن را شنیده‌ام با این مضمون: «در امام خمینی ذوب شوید چنانچه خودش در اسلام ذوب شده». شهید صدر همانند امام به تشکیل حکومت اسلامی توسط فقها معتقد بود و تأکید داشت اگر حاکم شرع بتواند حکومت اسلامی تشکیل دهد باید تشکیل دهد. شهید صدر کاملاً در جریان وقایع مبارزاتی امام در ایران بود و همیشه دعا می‌کرد انقلاب ایران به پیروزی برسد. جالب است که خبر پیروزی انقلاب ایران را من به او رساندم. بهمن ماه 57 روزی هنگام غروب به افق نجف در طبقه‌ی همکف منزل آیت‌الله صدر رادیو ایران را گوش می‌دادم که یکدفعه شنیدم گوینده‌ی رادیو گفت: اینجا تهران است، صدای جمهوری اسلامی ایران. به بیرون دویدم که بشارت بدهم. شهید صدر در طبقه‌ی سوم بیرونی منزلش مشغول اقامه‌ی نماز مغرب بود. من آن روز برای نخستین بار حالات معنوی او را در حال نماز دیدم. از پله‌ها که بالا رفتم او را در حالتی دیدم که از خود بی‌خود شده بود. مشغول قرائت سوره‌ی حمد بود در حالی که بدنش می‌لرزید. گوشه‌ای ایستادم و وقتی نماز مغربش تمام شد متوجه حضور من شد و گفت چه خبر است؟ گفتم الحمدلله جمهوری اسلامی در ایران برپا شده. آیت‌الله صدر بلافاصله به سجده رفت و من خوشحالی را در چهره‌اش دیدم.

امین و مورد احترام مردم بود

اخلاق و سلوک رفتاری شهید صدر به گونه‌ای بود که همه را جذب خود می‌کرد. مقابل همه از بچه 10، 12 ساله گرفته تا بالاتر که وارد منزل او می‌شدند تمام قد می‌ایستاد و احترام می‌کرد و خوشامد می‌گفت. این در حالی بود که به درجه‌ی اجتهاد رسیده و در جایگاه مرجعیت بود و از این جهت رفتارش با عموم مردم به نسبت سایر فقها متفاوت بود. به واسطه‌ی سلوک رفتاری و اخلاق اجتماعی خوب و جایگاه برجسته‌ی علمی‌ای که داشت شخصیت مورد علاقه‌ای برای مردم عراق بود و همه با چند بار نشست و برخاست جذب سلوک او می‌شدند. شهید صدر را چند مرحله دستگیر کردند. بعد از یکی از این دستگیری‌ها که آزاد شد از او درباره‌ی اتفاقاتی که موقع دستگیری برایش افتاد سؤال کردم. گفت مرا پیش «فاضل البراک» از مسئولان سرویس اطلاعات عراق در بغداد بردند. در اتاق او و پشت سرش کتابخانه‌ای بود. او به من گفت کتاب‌های «فلسفتنا» و «اقتصادنا»ی تو در کتابخانه‌ی من هست و من تو را به عنوان شخصیتی فوق‌العاده و دانشمند می‌شناسم و به تو احترام می‌گذارم و افتخار می‌کنم که مقابل چنین شخصیت برجسته‌ای نشسته‌ام اما اگر در همین زمان صدام حسین به من بگوید تو را بکشم، می‌کشم و بر تو گریه خواهم کرد.

برای بچه‌هایش وقت می‌گذاشت

آیت‌الله صدر با اینکه در مقابل دشمنان اسلام سرسخت بود اما روحیه‌ی بسیار لطیفی داشت و عاطفی بود او یک فرزند پسر و پنج فرزند دختر داشت و برای با بچه‌ها بودن وقت معینی در نظر می‌گرفت. آنها را روی زانوی خود می‌نشاند و بسیار به آنها محبت می‌کرد. من طی سال‌های اقامت در نجف دو بار توسط صدام از عراق اخراج شدم. یک بار در زمان شاه و بار دوم در اردیبهشت ماه 58. در این ایام چون تماس‌های تلفنی او کنترل می‌شد امکان ارتباط از این راه نبود به واسطه‌ی نامه با شهید صدر ارتباط داشتم و او هم جواب می‌داد. یک بار در یکی از این نامه‌ها خطاب به او به عربی نوشتم: «سیدی! خم می‌شوم از راه دور و به احترام دست شما را می‌بوسم». در پاسخ نامه‌ام که هنوز آن را دارم با خط خود و به زبان عربی نوشت: «السلام علیک یا ابا محمد علی! ان‌شاءالله تو را از دست ندهم اما گفتار تو که گفته‌ای از راه دور خم می‌شوم و دست شما را می‌بوسم کمرم را خمیده کرد و انگار جماعت و خویشاوندان مرا متفرق ساخت.»

برای بدگویان هم جاذبه داشت

شهید صدر در نجف منزل مرحوم آیت‌الله مامقامی صاحب «علم الرجال» را اجاره کرده بود و آنجا زندگی می‌کرد. خانه‌ی او بیرونی و اندرونی داشت. بیرونی دو اتاق داشت که در یکی از آنها مقبره‌ی آیت‌الله مامقامی قرار داشت و اتاق دیگری رو به رو آن بود که شهید صدر در آنها مجالس روضه برپا می‌کرد. فضای اندرونی خانه هم در اختیار همسر و فرزندان او بود. شیخی از بیت قرشی‌های نجف بود که در مجالس و محافل مختلف از او بدگویی می‌کرد. دوستان این بدگویی‌ها را منتقل می‌کردند و آیت‌الله صدر می‌گفت این حرف‌ها را باور نمی‌کنم و اصلاً نمی‌توانم قبول کنم که فلانی به من تهمت بزند و بدگویی کند. آیت‌الله صدر آن زمان شهریه می‌داد. البته به همه نمی‌داد چون پول زیادی در اختیار نداشت. شیخ قرشی می‌خواست شهریه داشته باشد و احتمالاً چون ابوجعفر به او شهریه نمی‌داد از او بدگویی می‌کرد. یک روز موقع برگشت از کلاس درس در کوچه و مقابل منزل شهید صدر تصادفی به همین شیخ قرشی برخورد کردیم. آیت‌الله صدر تا با او رو به رو شد پیش‌دستی کرد و سلام داد و با گرمی و صمیمی بی‌اندازه احوالپرسی کرد. شیخ هم که خبر داشت بدگویی‌هایش به گوش او رسیده از این برخورد شرمنده شد. من کلید انداختم و داخل خانه شدم. آنها تقریباً نیم ساعتی در کوچه با هم صحبت کردند. شهید صدر که داخل منزل شد از او پرسیدم شیخ قرشی چه می‌گفت؟ پاسخ داد او به من گفت هر چه از من به شما رسیده همه دروغ است. من هم به او گفتم چیزی از تو به من نرسیده جز خیر.

عذرخواهی برایش سخت نبود

برنامه‌ی شهید صدر این گونه بود که صبح‌ها بعد از درس در بیرونی می‌نشست و مردم احوالپرسی می‌کرد و به سؤالات آنها پاسخ می‌داد و بعد از ناهار و نماز سوار ماشینی اجاره‌ای می‌شد و برای استراحت به منزلی اجاره‌ای در کوفه می‌رفت که چون نزدیک شط بود و اطرافش درخت داشت، نسبت به خانه‌ی او در نجف خنک‌تر بود. آنجا چند ساعتی استراحت می‌کرد و بعد مشغول کارهایش می‌شد، یکی از روزهای تیر ماه هوای نجف بسیار گرم بود. در منزل شهید صدر بودم که در زدند. در را باز کردم و دیدم جوانی با کت و شلوار پشت در ایستاده. گفت با سید کار دارم. گفتم سید نجف نیست و الان در کوفه است. داخل منزل شد و گفت من دکتر هستم و فردا برای گذراندن دوره‌ی تخصص عازم لندنم. الان خدمت آیت‌الله خویی بودم. چند مسئله درباره‌ی دست دادن با یهودی‌ها و مسیحی‌ها و ازدواج با زن یهودی و مسیحی پرسیدم. او گفت در این خصوص به غیر مراجعه کن. به آیت‌الله خویی گفتم به آیت‌الله صدر رجوع کنم؟ گفت بله. من باید سید را ببینم. گفتم چند ساعت دیگر از کوفه می‌آید؟ گفت من عجله دارم و باید حتماً او را ببینم. هرچه من امتناع کردم او بیشتر اصرار کرد. آقایی به نام شیخ محمد رضا نعمانی که تا آخرین لحظه‌ی عمر شهید صدر در خانه‌ی او زندگی می‌کرد، مکلف به انجام کارهای خاص شهید صدر بود. به او گفتم شما این آقا را به کوفه ببر. گفت آقا الان در حال استراحت است و صلاح نیست بروم. آقای دکتر دوباره به من التماس کرد و من هم دلم سوخت و خودم او را به کوفه بردم. رفتم خانه‌ی شهید صدر و از خادم خانه سراغ آقا را گرفتم. ساعت حدود دوی بعد از ظهر بود و از شدت گرما انگار آتش از آسمان می‌بارید. گفت آقا خوابیده. وارد اندرونی منزل شدم و در زدم. همسر ایشان در را باز کرد و علت حضورم را پرسید. ماجرا را گفتم. گفت آقا الان خواب است. من چه کنم؟ گفتم من هم نمی‌دانم. در همین حال ابوجعفر که صدای ما را شنیده بود آمد. یک پیراهن سفید عربی پوشیده بود و عمامه هم نداشت. سلام کردم. گفت علیکم السلام. آنجا برای اولین بار عصبانیت او را نسبت به خودم دیدم. با اوقات تلخی به من گفت: ابا محمد علی! اگر تو به من رحم نکنی کی به من رحم می‌کند؟! سرم را پایین انداختم و خجالت کشیدم. گفتم حق با شماست ولی این آقا مسئله داشت و من به انگیزه‌ی دین خدمت شما آمدم. یکدفعه خشم او فروکش کرد و گفت در بیرونی بنشین. من می‌آیم. 10 دقیقه بعد لباس پوشید و آمد و چنان با این دکتر جوان گرم گرفت که انگار نه انگار عصبانی بود. جواب مسائل دکتر را داد و ما با تاکسی به نجف برگشتیم. فردا صبح مطابق معمول هر روز با کلید درب خانه‌ی شهید صدر را باز کردم تا مثل هر روز در بیرونی منتظر او بنشینم تا بیاید و همراه او به کلاس درس بروم. تا در را باز کردم دیدم آیت‌الله صدر روی صندلی‌ای در بیرونی منزل نشسته. سلام کردم و با روی گشاده جواب مرا داد و شروع به احوالپرسی کرد. با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم آقا! بابت دیروز عذرخواهی می‌کنم که مزاحم شما شدم اما من به انگیزه‌ی دین این کار را کردم. او می‌خواست برود لندن و در این مسئله‌ی خاص مقلد شما شده بود و من به اجبار او را نزد شما آوردم. خندید و گفت ناراحت نباش. من هم پشیمانم که با شما آن طور حرف زدم و از تو خواهش می‌کنم از این به بعد هم همین گونه رفتار کنی و از من عذرخواهی کرد.
منبع مقاله :
ماهنامه همشهری آیه، سال هشتم، اردیبهشت 95، شماره‌ی 48