نقد مدرنيته و صنعت فرهنگ
نقد مدرنيته و صنعت فرهنگ
او از منتقدان جدى سنت هاى فلسفى غرب به ويژه از كانت به بعد و جامعه معاصر غرب محسوب مى شود.
آدورنو در ۱۹۰۳ در آلمان زاده شد. در ۱۹۳۴ طى دوران قدرت گرفتن نازى ها، در آكسفورد و نيويورك و كاليفرنياى جنوبى اقامت گزيد. در اين دوره چندين كتاب به رشته تحرير درآورد كه باعث شهرت او شدند از جمله كتاب ديالكتيك روشنگرى (به همراه ماكس هوركهايمر)، فلسفه موسيقى مدرن و شخصيت تماميت طلب. در ۱۹۴۹ به فرانكفورت بازگشت و سمتى در گروه فلسفه بر عهده گرفت. در آنجا به سرعت خود را به عنوان انديشه ورى پيشرو و چهره اى اصلى در مؤسسه تحقيقات اجتماعى تثبيت كرد. اين مؤسسه را از ۱۹۳۰ هوركهايمر سرپرستى مى كرد.بعدها از دل همين مؤسسه، مكتب فرانكفورت شكل گرفت. آدورنو در ۱۹۵۸ رئيس مؤسسه شد. از دهه ۱۹۵۰ به انتشار آثارى پرداخت كه مايه شهرت بيشترش شد. از جمله: در جست وجوى واگنر كه بيانگر نقادى وى از موسيقى دان مورد علاقه ايدئولوژى نازى هابود، بر ضدمعرفت شناسى كه نقدى ضدمبناگرايانه بر پديدارشناسى هوسرلى بود و اولين جلد يادداشت هايى بر ادبيات كه مجموعه مقالاتى در نقد ادبى بود. كتاب ديالكتيك نفى اثر مهم آدورنو در معرفت شناسى و متافيزيك در ۱۹۶۶ و كتاب مهم ديگر او به نام نظريه زيبايى شناسى در سال ۱۹۷۰ انتشار يافت. آدورنو در ۶ اگوست ۱۹۶۹ در اثر سكته قلبى درگذشت.
ديالكتيك روشنگرى: مدت ها پيش از آنكه «پست مدرنيسم» باب روز شود و تداول پيدا كند آدورنو و هوركهايمر نقدى اساسى بر مدرنيته به عمل آوردند. كتاب «ديالكتيك روشنگرى» در دوران اقامت آنان در خارج از آلمان در زمان جنگ شكل گرفت. كتاب با نقد و ارزيابى جدى اى از غرب مدرن آغاز مى شود: «روشنگرى (Enlightenment) كه در عام ترين معناى كلمه، پيشرفت عقل و انديشه تلقى شده است، همواره هدفش اين بوده كه انسان ها را از ترس رها سازد و آنها را آقا و سرور كند. اما زمين كه سراسر با نور روشنگرى روشنايى يافته است آكنده از مصيبت و بدبختى آميخته به غرور است.» آدورنو در اين كتاب اين سؤال را مطرح مى كند كه چرا چنين شد؟ چگونه پيشرفت علم و پزشكى و صنعت كه وعده آزاد ساختن انسان از جهل و بيمارى و سختى هاى حيوانى كار مى داد به پديد آمدن دنيايى كمك كرد كه در آن انسان عامدانه تن به ايدئولوژى فاشيست داد و آگاهانه به كشتارهاى جمعى روى آورد و به توليد انبوه سلاح هاى مرگبار پرداخت. پاسخ او و هوركهايمر اين بود: «عقل به ضد خود بدل شده يعنى غيرعقلى شده است.» اگر چه آدورنو، فرانسيس بيكن (۱۵۶۱ـ۱۶۲۶) را پيشگام ابزارى كردن عقل و در نهايت غيرعقلى شدن آن مى داند، معتقد نيست كه همه خطاها از علم و علم محورى جديد سرچشمه مى گيرد. به نظر او گرايش به پيشرفت عقلى و منتهى شدن آن به عقب رفت غيرعقلى به زمان هاى پيشتر باز مى گردد از جمله به فيلسوفان يونان. اگر حق با آدورنو باشد پس نقد مدرنيته، نقد ماقبل مدرنيته نيز خواهد بود و روى آوردن به مابعد مدرنيسم (يا پسامدرنيسم) صرفاً برابر با بازگشت به دوران پيش از مدرنيسم نخواهد بود. بر طبق اين عقيده جامعه به طور كلى نياز به تغيير و دگرگونى دارد. او معتقد است كه جامعه و فرهنگ يك كليت تاريخى را تشكيل مى دهند به گونه اى كه عدالت جويى جداى از روشنگرى فرهنگى نيست. فقدان يا از كف دادن آزادى در جامعه ـ در ساختارهاى سياسى، اقتصادى و حقوقى اى كه در آن زندگى مى كنيم ـ نشانه شكستى همزمان در روشنگرى فرهنگى است، در فلسفه، هنر، دين و جز اينها. اردوگاه هاى مرگ نازى ها نابهنجارى و لغزش ساده اى نبود همانطور كه فى المثل فيلم هاى استوديويى سطحى هم صرفاً سرگرمى هاى معصوم نيستند. اين هر دو حاكى از آن اند كه چيزى بنيادين در غرب مدرن برخطاست.
به عقيده آدورنو منشأ مصائب و تيره روزى هاى امروز الگويى از سلطه گرى كور است، سلطه گرى انسان ها بر طبيعت و سلطه بعضى انسان ها بر بعضى ديگر. آنچه سبب چنين سلطه هايى شده است ترس غيرمعقول از ناشناخته است: «انسان ها اعتقاد دارند كه از ترس آزادند وقتى ديگر چيز ناشناخته اى وجود نداشته باشد. اين امر راه را براى اسطوره زدايى هموار مى كند... در واقع روشنگرى خود ترسى اسطوره اى است كه قطعيت پيدا كرده است.»
در يك جامعه غيرآزاد كه فرهنگ آن در پى پيشرفت به هر بهايى است، آنچه «ديگرى» محسوب مى شود، چه انسان باشد چه غير انسان،كنار زده مى شود، مورد بهره كشى قرار مى گيرد و يا از ميان برداشته مى شود. ابزار از ميان برداشتن و ويرانگرى در غرب مدرن چه بسا پيچيده تر شده باشد و بهره كشى هم ممكن است شكلى غيرمستقيم تر از بردگى آشكار پيدا كرده باشد اما به هر روى، سلطه گرى كور و مبتنى بر ترس حتى با نتايجى جهانى ادامه مى يابد. نيروى محرك اين نوع پيشرفت يك اقتصاد سرمايه دارى است كه پيوسته در حال گسترش است و از تحقيقات دانشگاه ها و آخرين تكنولوژى ها تغذيه مى كند.
لامبرت زويدروارت در نوشته اى كه منبع اصلى مقاله حاضر است معتقد است كه برخلاف پاره اى نظرها، آدورنو روشنگرى قرن هجدهم را رد نمى كند و نه يك نوع فرا روايت (metanarrative) منفى از انحطاط كلى تاريخى به دست مى دهد. بلكه به واسطه تركيب و تأليفى از براهين فلسفى، تأملات جامعه شناختى و نقد و نظر ادبى و فرهنگى، يك ديدگاه دو سويه در باره غرب مدرن به دست مى دهد. او اين ديدگاه دو سويه را در اين تعبير بيان مى كند: « اسطوره از پيش، روشنگرى است و روشنگرى به اسطوره باز مى گردد.» قسمت نخست اين تعبير بيانگر آن است كه به رغم آنكه نيروهاى سكولاريز اسيون ( يا عرفى و غير دينى ساختن)، آداب كهن، اديان و فلسفه هاى پيشين را امورى اساطيرى و كهنه و منسوخ اعلام كردند آنها در روند شكل گيرى روشنگرى به نوعى نقش داشته اند و ممكن است هنوز هم در رونق آن نقش داشته باشند.
دومين بخش اين تعبير اين امكان را به آنها داد كه به تبيين گرايشات ايدئولوژيك و مخرب در درون نيروهاى مدرن دنيوى سازى بپردازند. آدورنو اساس اسطوره اى هم اسطوره و هم روشنگرى را اين فكر مى داند كه تغيير بنيادين غير ممكن است. به گمان او چنين مقاومتى در برابر تغيير مشخصه و صفت بارز اساطير قديم راجع به سر نوشت و سرسپردگى دوره مدرن به امور واقع است. اما به ديد وى هدف انديشه و تفكر يارى رساندن به سلطه كور بر طبيعت و انسانها نيست و از همين رو به نقد جدى عقل ابزار گراى مدرنيته مى پردازد.
مطالعات فرهنگى آدورنو نشان مى دهد كه منطق مشابه اى در صنعت تلويزيون فيلم و راديو جريان دارد. او اين موضوع را در فصلى در كتاب ديالكتيك روشنگرى با عنوان صنعت فرهنگ شرح مى دهد. مفهوم صنعت فرهنگ بيانگر توليد انبوه آثار هنرى در سطح توده ها به شكل كالاست. استدلال محورى آدورنو اين است كه صنعت فرهنگ بنابر ماهيت خويش آثار هنرى و به طور كلى آثار فرهنگى را در قالبى عامه پسند و نازل و بازارى عرضه مى كند همچون كالا. ولى در عين حال در ظاهر آن را مستقل و خود سالار مى نماياند در صورتى كه آثارى كه بدين شكل توليد مى شوند و عموميت مى يابند خود مبتنى بر مناسبات اقتصادى و اجتماعى هستند و مايه رهايى نخواهند بود. حتى ممكن است به نظر برسد كه اين آثار، مخاطبان خود را از لحاظ فكرى و اخلاقى ارتقا مى بخشند و آنان را به انديشيدن وا مى دارند اما واقعيت خلاف اين است وتوهمى بيش نيست. محصولات صنعت فرهنگ چه بسا مايه لذت و سرگرمى شوند و «اوقات فراغت» را پر كنند اما تعالى بخش و تفكر برانگيز نيستند. در همين زمينه شايد بتوان افزود كه محصولات صنعت فرهنگ ممكن است جلوه اى از هنراصيل به خود بگيرند و وانمود كنند كه خاستگاهى يكسره فرهنگى و هنرى دارند اما ديرى نمى گذرد كه حقيقت آنها بر ملا مى شود و اين برملا شدن گاه چنان است كه عناصر و انگيزه ها و محرك هاى اقتصادى به شكلى فاحش قابل تشخيص اند.
صنعت فرهنگ با تأكيد بر بازار و قابليت عرضه (marketability) خصلت مستقل و غير ابزارى هنر را به كلى ناديده مى گيرد. همين كه بازار و قابليت عرضه، نقشى اساسى پيدا مى كند ساختار اقتصادى آثار فرهنگى نيز دچار تغيير مى شود. بدين ترتيب توليدات صنعت فرهنگ به جاى آنكه موجب آزادى شوند و كاربردى اصيل و حقيقى براى مردم داشته باشند كاربردى منفى پيدا مى كنند و ارزش مادى و قابل معاوضه جاى ارزش هاى فرهنگى آنها را مى گيرد. در اين وضعيت «هرچيزى فقط از آن حيث و تا آنجا ارزش دارد كه بتوان آن را مورد معاوضه و دادو ستد قرار داد نه آنكه فى نفسه ارزش و اهميتى داشته باشد.» صنعت فرهنگ ويژگى اصيل و خاصى را كه آثار هنرى روزگارى واجدش بودند از بين مى برد. برخى منتقدان متمايل به قبول و توجيه فرهنگ توده اى يا عامه با اين آرا مخالفت كردند بدون آنكه به نگرش انتقادى او چندان توجه كرده باشند. نكته اصلى مورد نظر آدورنو در اينجا آن است كه نشاندن ارزش مبادله اى يا مالى به جاى ارزش كاربردى فرهنگى توسط صنعت فرهنگ آشكارا بيانگر تغييرى سرنوشت ساز در جامعه غربى است.
آدورنو اگر چه بسيارى از آراى ماركس را برگرفت اما بر آن است كه در قرن بيستم برابر دانستن حقيقت با فوايد عملى تأثيرات ويرانگرى داشته است.
به عقيده او تفسير ماركس از جامعه سرمايه دارى نارسا است ونقد او كهنه و منسوخ. لذا مى گويد كه عمل گرايى صرف ديگر مبناى مناسبى براى ايجاد تغيير و رسيدن به وضع مطلوب نيست و نقد و بررسى نظرى نيز بايد مورد توجه قرار گيرد.
به ديد آدورنو فلسفه بايد به نقد خود بپردازد. به گمان او فلسفه با اينكه هنوز ادعاى درك و شناخت كلى را دارد از شناخت اين واقعيت ناتوان است كه تا چه حد وابسته به جامعه است.
فلسفه بايد از ادعاى نيل به حقيقت ناب غير تاريخى دست بشويد. اكنون همان گونه كه كانت درباره امكان متافيزيك پس از نقد عقل گرايى توسط هيوم به طرح سؤال پرداخت بايد پرسيد كه آيا فلسفه هنوز ممكن است؟ نقد و بررسى نسبت ميان نظر و عمل يكى از محورهاى تأملات آدورنو در باره اخلاق و متافيزيك است.
يكى ديگر از محورهاى انديشه اوتأثيرات مخرب تاريخ قرن بيستم بر تمدن جديد است. در اين خصوص او بويژه به مسأله آشويتس اشاره مى كند. او مى گويد جنايت و وحشى گرى هيتلر ما را با يك پرسش مهم اخلاقى مواجه كرده است: چه مى توان كرد تا آشويتس و حوادث مشابه تكرار نشود. به ديد آدورنو از لحاظ متافيزيكى فلاسفه بايد با توجه به تاريخ ، راههاى مناسبى براى سخن گفتن درباره معنا و حقيقت رنج پيدا كنند، نه نفى رنج و نه نسبت دادن آن به عوالم ديگر كه اين هر دو به گمان آدورنو مانع از توجه به مناسبات اجتماعى و عينى و ضرورت تغيير است. او در پى تجربه اى متافيزيكى و نظرى ولى در عين حال به دور از وجود شناسى پنهان است...
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}