ملك محمد و دیو یك پا
یكی بود، یكی نبود. غیر خدا هیچ كی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود كه هفت پسر داشت. شش پسر از یك زن بود و هفتمی ناتنی بود. اسم این پسر ناتنی ملك محمد بود. این پادشاه شبی در قصرش آرام خوابیده بود كه در خواب دید
نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. غير خدا هيچ كي نبود. در زمان هاي قديم پادشاهي بود كه هفت پسر داشت. شش پسر از يك زن بود و هفتمي ناتني بود. اسم اين پسر ناتني ملك محمد بود. اين پادشاه شبي در قصرش آرام خوابيده بود كه در خواب ديد بالاي سرش قفسي طلائي است كه در آن طوطي زيبائي نشسته است. از خواب كه بيدار شد، خيلي تو فكر رفت كه منظور از اين قفس طلائي و طوطي چيست. از طرفي پادشاه عاشق طوطي بود و با اين خواب دلش هواي آن كرد كه هرچه زودتر طوطي را با قفس طلائي به دست بياورد.
اين فكر از مدتي پيش به كلهي پادشاه افتاده بود و با خودش ور ميرفت كه تخت و تاج را به كدام يك از پسرهايش بدهد كه بعد از او، سر تاج و تخت به جان هم نيفتند. اين خواب را كه ديد، به اين فكر افتاد كه به اين وسيله هر هفت پسرش را امتحان كند و هركدام كه از اين امتحان سربلند بيرون آمد، تخت وتاج شاهي به او برسد. به اين خاطر پسرها را دعوت كرد و گفت: «شما همه پسر من هستيد و همه را به يك چشم نگاه ميكنم. نميتوانم تاج و تختم را به يكي از شما بدهم. بايد طوطياي با قفس طلائي براي من بياوريد. هركس اين كار را بكند، بعد از من پادشاه ميشود.»
آن شش برادر تا حرفهاي پادشاه را شنيدند، بلند شدند و با هم به راه افتادند تا طوطي و قفس طلائي را بياورند. رفتند و شهرهاي زيادي را گشتند. از اين مملكت به آن مملكت رفتند و از هركس كه فكر ميكردند راه بلد است، سراغ گرفتند، اما چيزي دستگيرشان نشد و عاقبت دست از پا درازتر برگشتند و به پادشاه گفتند كه اي قبلهي عالم! ما تمام دنيا را گشتيم، اما چيزي عايدمان نشد. پادشاه رفت تو فكر كه نكند كار نشدني جلو پاي پسرها گذاشته. پادشاه در اين فكر بود كه ملك محمد يكهو بلند شد و گفت: «اي پدر بزرگوار! اگر اجازه بدهيد، من ميروم و طوطي و قفس طلائي را ميآورم.»
پادشاه گفت: «آنها كه شش نفر بودند و همه از تو بزرگتر بودند، نتوانستند. تو چه طور ميخواهي تك و تنها اين كار را بكني؟»
ملك محمد گفت: «حالا من هم ميروم. شايد خدا خواست و توانستم بياورم.»
پادشاه گفت: «حالا كه سر حرفت هستي، برو. اگر آنها را آوردي، پادشاهي مال توست.»
ملك محمد وسايل سفرش را آماده كرد و چند تايي جواهر برداشت و اسب تندرويي زين كرد و به راه افتاد.
ملك محمد را اينجا داشته باشيد و بشنويد از برادرها. برادر بزرگتر كه از همه حسودتر بود، آن پنج نفر ديگر را جمع كرد و گفت: «من ميدانم كه اين ملك محمد ميتواند طوطي و قفس طلائي را بياورد. بيائيد پشت سر او برويم، نكند آخر و عاقبت كلاه سرمان برود.»
برادرها قبول كردند و سوار اسب شدند و سايه به سايهي ملك محمد رفتند. تا فرصت پيدا كردند و او را در بياباني يكه و تنها گير آوردند و از اسب پائين انداختند و تا ميخورد، زدند. وقتي نيمه جان روي زمين افتاد، خورجين جواهر را گذاشتند بالاي سرش تا اگر مرد، خرج كفن و دفنش شود. بعد همه سوار شدند و رفتند تا كسي آنها را نبيند.
ملك محمد تا نزديك غروب روي زمين بود كه شاه مردان آمد بالاي سر او و گفت: «اي جوان! برخيز و كمرت را محكم ببند».
ملك محمد كه تا پيش از آن ناي تكان خوردن نداشت، درست و سالم بلند شد و رو به روي حضرت ايستاد و مات و حيرت زده نگاهش كرد. حضرت گفت: «بعد از اين، هر جا به مشكلي برخوردي، بگو يا علي تا مشكلت برطرف شود.»
حضرت اين را گفت و غيب شد. ملك محمد ديد كه چهار ستون بدنش سالم است و هيچ دردي احساس نميكند. به خودش كه آمد، پي برد كه كمربستهي علي شده است. نگاهي به دور و بر كرد و ديد كه اسب و خورجينش هم آماده است. خوشحال و با دل قرص سوار شد و با نيروي تازهاي تاخت و رفت.
اما شش برادر او، پس از اينكه ملك محمد را زدند و انداختند، رفتند تا رسيدند به شهري. در محلههاي شهر گردش ميكردند كه اتفاقاً گذرشان به كوچهي قماربازها افتاد و از آنجا كه عشق زيادي براي قمار داشتند و پس از زدن ملك محمد هم ميخواستند سرشان را به چيزي گرم كنند، رفتند به قمارخانهاي و شروع كردند به بازي. خيلي زود هرچه را داشتند و نداشتند، باختند و ديگر خرجي شب را هم نداشتند. دست خالي كه ماندند، سه نفرشان رفت به گدايي و آن سه نفر ديگر، يكي شاگرد كله پز شد و دومي تون تاب حمام و آن يكي هم رفت پيش آشپزي براي شاگردي.
از آن طرف، ملك محمد رفت و رفت تا رسيد به شهري كه سر راهش بود و از قضا، همان شهري بود كه برادرهايش آنجا گدايي ميكردند. شب بود و هيچ كسي را نميشناخت. مانده بود كه آن شب را كجا به روز كند. دست بر قضا، گذر او به در خانهي پيرزني افتاد و رفت و در زد. پيرزن كه در را باز كرد، ملك محمد گفت: «اي مادر! من غريبم و جايي ندارم. اگر ميشود، امشبي را در خانهات سر كنم، تا فردا دنبال كارم بروم.»
پيرزن نگاهي به صورت و قد و بالاي ملك محمد انداخت و ديد انگار نور پادشاهي از او ميتابد. دلش قرص شد و گفت: «اي جوان! اگر سليقهات ميگيرد و نظر به آدمهاي فقير داري، بفرما».
ملك محمد از در رفت تو و اسبش را در طويله بست و كمي كاه و جو برايش ريخت و خودش هم به اتاق پيش پيرزن رفت. پيرزن با تنها دخترش زندگي ميكرد. ملك محمد نگاهي به دور و بر كرد و ديد كه زندگي پيرزن چندان تعريفي ندارد. يك تكه جواهر از خورجين درآورد و به پيرزن داد و گفت: «اين را بفروش و با پولش شامي بخر تا بخوريم.»
پيرزن جواهر را گرفت و رفت. جواهر را فروخت و شام خريد و برگشت. شام را كه جلو ملك محمد گذاشت، او گفت: «اي مادر! به خدايي كه شريك ندارد، تا تو و دخترت هم سر سفره نيائيد، دست به اين شام نميزنم.»
پيرزن و دختر هم جلو آمدند و هر سه با هم شام خوردند. شام كه تمام شد و سفره را برچيدند، ملك محمد نگاهي كرد و ديد كه پيرزن گريه ميكند. گفت: «مادر! چرا گريه ميكني؟»
پيرزن گفت: «دلم به حال دختر پادشاه اين ولايت ميسوزد.»
ملك محمد گفت: «مگر چه اتفاقي افتاده؟ بلايي سر اين دختر آمده؟»
پيرزن گفت: «چند وقتي است كه ديوي پيدا شده و ماهي يك بار به اين ولايت ميآيد و يك دختر و يك سبد هفده مني خرما و يك طبق ده مني حلوا جيره ميگيرد و ميرود. تمام مردم به نوبت جيره دادهاند و حالا نوبت خود پادشاه رسيده و امشب بايد جيرهي ديو را بدهد. من هم دلم به حال دخترش ميسوزد، چون دايهي اين دخترم.»
ملك محمد تا اين حرف را شنيد، علي را ياد كرد و شمشير به كمر بست. پيرزن تا ديد كه ملك محمد براي جنگ آماده ميشود، گفت: «اي جان فرزند! ميخواهي چه كار كني؟»
ملك محمد گفت: «مي خواهم بروم و شر اين حرامزاده را از سر مردم كم كنم.»
پيرزن گفت: «اي جوان! به جوانيات رحم كن. پادشاه تا به حال چند لشكر به جنگ او فرستاده كه همه شكست خوردهاند. اگر تو هم بروي، كشته ميشوي.»
ملك محمد گفت: «اي مادر! خون من از خون دختر پادشاه رنگينتر نيست. به اميد خدا ميروم. تو فقط جاي ديو را نشانم بده.»
پيرزن تا تصميم ملك محمد را ديد كه دست بردار نيست، به ناچار گفت: «از دروازه كه رفتي بيرون، به گنبدي ميرسي كه دختر پادشاه در آن نشسته و سبد خرما و طبق حلوا هم كنارش گذاشته.»
ملك محمد از خانه كه بيرون آمد، باز علي را ياد كرد و روي زين پريد و رفت تا از دروازه بيرون زد. آن طرف دروازه گنبدي ديد و اسب را به طرف گنبد هي كرد. دختر پادشاه از دريچهي گنبد، ملك محمد را ديد كه به آن سمت ميآيد. به خودش گفت كه اين مادر به خطا حتماً فهميده كه من تنهام، هوايي شده و آمده كه بلايي سرم بياورد. بايد مواظب باشم كه دست از پا خطا نكند. چشم خواباند كه ملك محمد چه كار ميكند. ديد كه از اسب پياده شد و آرام آرام از پلههاي گنبد بالا آمد و تا رسيد پيش دختر، سرش را بالا كرد و گفت: «اي دختر پادشاه! در اين گنبد چه كار ميكني؟»
دختر نگاهي به ملك محمد كرد و ديد كه چهرهاش نشان نميدهد كه آدم خبيثي باشد، اما به روي خودش نياورد و گفت: «اي جوان! چه كار به حال من داري، راهت را بگير و دنبال كار خودت برو.»
ملك محمد گفت: «اي دختر! من آمدهام آزادت كنم.»
دختر تا اين را شنيد، زد زير گريه و گفت: «اي جوان! دلت به حال خودت بسوزد. به جوانيت رحم كن. اين ديو حرامزاده اگر چشمش به تو بيفتد، سر از تنت جدا ميكند.»
ملك محمد گفت: «هركس مولاش حيدر است، چه پروايي از ديو و خيبر دارد. من به اميد خدا و به مدد مولا علي آمدهام كه تو را از دست ديو نجات بدهم و دل پدر و مادرت را شاد كنم.»
دختر حرفهاي ملك محمد را كه شنيد، كمي آرام شد و رضايت داد كه ملك محمد هر كاري ميخواهد، بكند. ملك محمد كنار دختر نشست. دختر كه حالا دل و جرأت گرفته بود و كسي را داشت كه با او حرف بزند، گفت: «اي جوان! حالا كه به سرت زده و ميخواهي خودت را به كشتن بدهي، بدان كه آمدن اين ديو حرامزاده سه علامت دارد. اول اين كه وقتي از زمين پرواز ميكند، هوا كمي داغ ميشود. دوم، در هوا كه به حركت درآمد، هوا طوري داغ ميشود كه انگار آدم ميسوزد. سوم، نزديك كه ميشود، بوي گند و تعفن او آدم را خفه ميكند.»
ملك محمد گفت: «اي دختر! من حالا خوابم گرفته. زانوت را جمع كن تا من سرم را زو زانوت بگذارم و چرتي بزنم. اگر خوابم برد، تو با همان علامت اول، مرا بيدار كن.»
دختر گفت: «خيلي خوب».
زانوش را جمع كرد و ملك محمد سر روي زانوي او گذاشت و خوابيد. تازه خوابيده بود كه علامت اول ظاهر شد. دختر نگاهي به صورت ملك محمد كرد و دلش نيامد كه او را بيدار كند. خيره شده بود به چهرهي او كه علامت دوم هم ظاهر شد، ديد كه ملك محمد آرام خوابيده، باز دلش نيامد كه بيدارش كند، تا بوي گند و تعفن بلند شد كه نشان ميداد ديو دارد نزديك ميشود. باز دلش نيامد كه جوان را بيدار كند. اما گريهاش گرفت و قطره اشكي از صورت او چكيد و افتاد رو صورت ملك محمد. جوان از خواب پريد و گفت: «دختر! چرا گريه ميكني؟»
دختر گفت: «اي جوان! تمام علامتهاي آمدن اين حرام زاده ظاهر شده، اما دلم نيامد كه بيدارت كنم. الان ديو وارد ميشود.»
ملك محمد شتاب زده بلند شد و كمر مردي را بست و شمشير را از غلاف بيرون آورد. دختر ترس زده رفت و گوشهاي ايستاد. ملك محمد، علي را ياد كرد كه صداي نعرهي ديو را شنيد و بوي تعفن و گند طوري فضا را پر كرد كه نزديك بود خفه شود. ديو وارد شد و تا چشمش به ملك محمد افتاد، زد زير خنده و گفت: «آدمي زاد كه بترسد، دست به هر كاري ميزند. چون نوبت دختر پادشاه شده، يك جوان و اسب هم به جيرهام اضافه كردهاند.»
ملك محمد فرياد زد: «اي حرام زاده! دهنت را ببند كه به ياري خدا من قاتلتم.»
ديو عصباني شد و گرزش را حوالهي سر ملك محمد كرد. ملك محمد خودش را كنار كشيد و شمشيري به ديو زد. ديو هم خودش را كنار كشيد، اما شمشير به ران او خورد و يك پايش را قطع كرد و به زمين انداخت. ديو كه شجاعت ملك محمد را ديد، از ترس، مثل لكه ابري شد و به هوا رفت. دختر و ملك محمد حيرت زده و مات به جا ماندند. بوي گند و تعفن كه قطع شد، هر دو شكر خدا را به جا آوردند. ملك محمد به طرف دختر رفت و گفت: «اي دختر! تو حالا خواهر مني. بيا بخوابيم.»
هر دو دراز كشيدند و ملك محمد شمشيرش را بين دختر و خودش گذاشت و خوابيدند.
صبح كه شد، مؤذن رفت پشت بام مسجدي كه روبه روي گنبد بود و خواست كه اذان بگويد، اما يكهو چشمش به چيزي بزرگي افتاد كه دم گنبد روي زبالهها بود. از ترس لرزيد و به جاي اينكه بگويد الله اكبر، گفت: «الله هف مرگ». اما پادشاه از غم و غصهي دخترش نخوابيده بود و هوش و حواسش به گنبد بود، صداي مؤذن را شنيد. ترسيد و فرمان داد كه بروند مؤذن را بياورند كه اين چه طور اذان گفتن است. مأمورها رفتند و مؤذن را آوردند. آن بابا هنوز ميلرزيد و دست و پايش به اختيار خودش نبود. شاه تا حال و روز او را ديد، گفت: «چه اتفاقي افتاده؟»
مؤذن گفت: «اي قبلهي عالم! نميدانم چه اتفاقي افتاده، انگار اين ديو حرام زاده سير نشده و دم گنبد خوابيده. شايد ميخواهد در شهر بماند.»
پادشاه پير سالخوردهاي را صدا زد و گفت: «اي پير! تو سرد و گرم دنيا را چشيدهاي. عمر خودت را هم كردهاي و ديگر آرزويي نداري. اين صد دينار پول خون و كفن و دفنت را بگير و برو ببين كه تو گنبد چه اتفاقي افتاده كه اين حرام زاده دم گنبد خوابيده. ببين چه بلايي سر دخترم آمده».
پيرمرد بيچاره پول را گرفت و اشهدش را خواند و با هزار ترس و لرز به راه افتاد. آرام آرام رفت تا رسيد به دم در گنبد. وقتي رسيد، ديگر هوا روشن شده بود. ديد كه ديو دم در گنبد نخوابيده، چيزي كه رو زمين افتاده، پاي ديو است. به خودش گفت كه شايد خواب ميبيند. نزديك رفت و ديد كه درست ميبيند. ديد كه پاي ديو كنده شده و دم گنبد افتاده است. ويرش گرفت كه سر از كار ديو دربياورد. دست و پايش را جمع كرد و با ترس و لرز از پلهها بالا رفت و وارد گنبد كه شد، ديد دختر پادشاه و مرد جوان زيبارويي روي زمين خوابيدهاند و شمشيري بين آنهاست. پيرمرد خوشحال شد و تيز و تند پيش پادشاه برگشت و گفت: «قبلهي عالم! ديو دم گنبد نخوابيده. يك پايش كنده شده و آن جا افتاده. دخترت هم صحيح و سالم تو گنبد است و جوان زيبارويي كنار اوست. هر دو خوابيدهاند و شمشيري بين آنهاست.»
پادشاه حرف پيرمرد را كه شنيد، از شادي تاب و توانش را از دست داد و با خوشحالي گفت: «كار كار آن جوان است. ميخواهم كسي برود و اين دو نفر را همان طور كه خوابيدهاند، بياورد و كنار تخت من بگذارد.»
اما بشنويد از وزير، كه پسري داشت و اين پسر عاشق و دل خستهي دختر پادشاه بود. وقتي شنيد كه دختر سالم و تندرست مانده، به خودش گفت كه بالاخره پسر من به آرزويش ميرسد. بعد رو كرد به پادشاه و گفت: «قبلهي عالم! حالا چه كار داريد كه خوابيده آنها را بياوريد. صبر كنيد تا صبح بشود. بيدار كه شدند، ميفرستيم آنها را بياورند. بعد تهمتي به آن پسر ميزنيم و سر به نيستش ميكنيم و دختر را هم به عقد پسر من درميآوريد.»
پادشاه از جا در رفت و گفت: «جلاد! زبان وزير را ببر.»
جلاد كه حاضر و آماده ايستاده بود، زبان وزير را بريد. بعد پادشاه دستور داد كه بروند و هر دو را بياورند. چند نفر رفتند آنها را آوردند و كنار تخت خواباندند. ناگهان ملك محمد از خواب پريد و ديد كه كنار تخت پادشاه است. از خجالت سرش را پايين انداخت. اما پادشاه گفت: «اي جوان! تو هركس كه هستي، باش. اما تو جان دخترم را خريدي و شر آن حرام زاده را از سر من و اين مردم كم كردي؟»
تا پادشاه اين حرف را زد، دختر هم بيدار شد و هرچه را كه شب در گنبد اتفاق افتاده بود، براي پدرش تعريف كرد. پادشاه تا جوانمردي ملك محمد را ديد، گفت: «اي جوان! حالا بايد دختر مرا به همسري قبول كني. او را براي تو عقد ميكنم و دستش را در دستت ميگذارم.»
ملك محمد قبول كرد و پادشاه هم دستور داد كه شهر را آينه بندان كنند. هفت شبانه روز جشن گرفتند و زدند و رقصيدند. شب هفتم پادشاه دختر را براي ملك محمد عقد كرد. آخر شب ... ملك محمد گفت: «من راهي در پيش دارم كه بايد بروم. راه خطرناكي است. اگر رفتم و برگشتم، تو مال مني. اگر برنگشتم، بگذار دست نخورده بماني تا اگر زن مرد ديگري شدي، ... رو سفيد باشي.»
دختر تا اين را شنيد، به جوانمردي ملك محمد آفرين گفت. آن شب خوابيدند و آفتاب كه زد و دنيا را روشن كرد، ملك محمد كه شنيده بود شهر وزير در يك فرسخي شهر پادشاه است، به بارگاه شاه رفت و گفت: «قبلهي عالم! امروز دوست دارم كه بروم و شهر وزير را تماشا كنم.»
شاه دستور داد كه شهر وزير را مرتب كنند و ملك محمد و عدهاي از بزرگان دربار به طرف شهر وزير رفتند.
ملك محمد را اينجا داشته باشيد و بشنويد از شش برادر او كه در همين شهر گدايي و شاگردي ميكردند، تا شنيدند كه داماد شاه به شهر وزير ميآيد، دست به كار شدند كه براي ديدن او به شهر وزير بروند. سه برادري كه گدايي ميكردند، گفتند كه شهر وزير سه دروازه دارد، هركدام جلو يك دروازه ميايستيم و قلياني چاق ميكنيم و به داماد ميدهيم، شايد نظرش را گرفت و چيزي به ما داد. قليانها را آماده كردند. ملك محمد تا به دروازهي اول رسيد، ديد جواني ايستاده و قلياني به دست گرفته است. جوان جلو رفت. ملك محمد او را شناخت، اما جوان ملك محمد را به جا نياورد و قليان را به دستش داد. ملك محمد يكي دو تا پك زد و قليان را برگرداند و راهش را گرفت و رفت. جلو دروازهي دوم و سوم هم دو برادر ديگر را شناخت و پكي به قليان زد و آن را برگرداند و به راهش ادامه داد. اين دو برادر هم ملك محمد را نشناختند. ملك محمد رسيد به محل جشن و از اسب پياده شد و رفت رو تخت زرنگار نشست. يكهو ديد كه حمامي سيلي به صورت شاگردش زد و گفت: «فلان فلان شده! الآن داماد شاه ميخواهد بيايد حمام. تو هنوز اينجا ايستادهاي و هيچ كاري نميكني؟ برو آتش حمام را تند كن.»
ملك محمد خوب كه نگاه كرد، ديد كه اين شاگرد تون تاب هم برادر خود اوست. آن طرف را نگاه كرد و ديد كه آشپزباشي هم سيلي به شاگردش زد و گفت: «الآن ظهر شده و داماد شاه از من غذا ميخواهد، ولي تو اينجا ايستادهاي و دست رو دست گذاشتهاي؟»
ملك محمد باز نگاه كرد و ديد كه شاگرد آشپزباشي هم برادر ديگر اوست. سرش را برگرداند به طرف ديگر، كه در همين لحظه كله پز زد تو گوش شاگردش و گفت: «فردا صبح داماد شاه از من كله پاچه ميخواهد، ولي تو اينجا ايستادهاي. داري چه غلطي ميكني؟»
اين بار هم ملك محمد ديد كه شاگرد كله پز برادر ديگر اوست. اول به روي خودش نياورد، اما طاقت نياورد به لشكر دستور داد كه شهر وزير را غارت كنند. سربازها بنا كردند به غارت كه وزير زبان بريده به دست و پاي ملك محمد افتاد و با اشاره از او خواهش كرد جلو لشكر را بگيرد. ملك محمد گفت: «به شرطي جلو لشكر را ميگيرم كه آشپزباشي و استاد حمامي و استاد كله پز را حاضر كنيد.»
وزير هر سه نفر را حاضر كرد و به دستور ملك محمد كتك مفصلي به آنها زدند تا ديگر شاگردهاي بيگناهشان را نزنند. ملك محمد كه سه برادرش را ديده بود، به خودش گفت كه اينها اهل قمارند. شايد قماربازها برادرهام را لخت كردهاند، كه به اين روز افتادهاند. دستور داد تا تمام قماربازها را حاضر كردند و كتك مفصلي به آنها زد و گفت: «هرچه پول از اين سه نفر بردهايد، پس بدهيد.»
قماربازها كه از ترس جانشان مثل بيد ميلرزيدند، هرچه پول و جواهر از اين غريبهها برده بودند، پس دادند. بعد ملك محمد دستور داد كه آن سه گدايي را كه جلو دروازه قليان به او داده بودند، به خدمتش بياورند. وقتي آنها هم حاضر شدند، ملك محمد هر شش نفر را به گوشهي خلوتي برد و گفت: «خوب نگاه كنيد، من برادر شما هستم.»
برادرها نگاه كردند و ملك محمد را به جا آوردند، ولي از خجالت سرشان را پايين انداختند. ملك محمد نخواست كه آنها بيشتر خجالت بكشند. پس لبخند زد و گفت: «كاري كه نبايد بشود، شده. حالا همراه من به شهر پادشاه بيائيد.»
دستور داد كه لباس شاهزادگي، تن برادرها كردند و در ركاب ملك محمد به شهر پادشاه رفتند و وارد قصر شدند. ملك محمد گفت: «قبلهي عالم! برادرهاي من از مملكتمان آمدهاند و من بايد با آنها بروم و قفس طلايي و طوطي را بياورم.»
شاه اجازهي سفر داد و ملك محمد وسايل سفر را آماده كرد و به راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به نزديك شهري. از قضاي روزگار پادشاه شهر كه بالاي بام قصر ايستاده بود، دوربين انداخت و ديد كه هفت جوان سواره به طرف شهر ميآيند. به خودش گفت كه اين جوانها، ظاهرشان نشان ميدهد كه بزرگ زادهاند. من هم هفت دختر دارم. هفت پسر به نيت و اقبال آنها. اين پسرها چه گدا باشند و چه شاهزاده، هر هفت دخترم را به آنها ميدهم.
پادشاه عدهاي را به استقبال ملك محمد و برادرهايش روانه كرد. تا آنها به شهر وارد شدند، مأمورها آنها را به قصر بردند. پادشاه تا پي برد كه هر هفت برادر شاهزادهاند، خيلي خوشحال شد و پس از پذيرايي از آنها، گفت: «اي شاهزادهها! بدانيد كه من هفت دختر دارم و ميخواهم آنها را به عقد شما در بياورم.»
ملك محمد و برادرانش پذيرفتند. به دستور شاه شهر را آينه بندان كردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند. و شب هفتم، هفت دختر پادشاه را براي هفت برادر عقد كردند و همه به حجله رفتند. دختر كوچك شاه زن ملك محمد بود. در حجله، اين بار هم ملك محمد از دختر كناره گرفت ... گفت: «راستش را بخواهي، راهي دارم كه بايد بروم و كاري را به سرانجام برسانم. راه پرخطري است. اگر رفتم و برگشتم، تو مال مني. نميخواهم دست به تو بزنم كه اگر برنگشتم و تو خواستي زن كس ديگري بشوي، ... روسفيد باشي.»
برادرها چند روزي پيش زنها ماندند و بعد از پادشاه اجازه گرفتند تا دنبال كارشان بروند. پادشاه اجازه داد و آنها از زنها خداحافظي كردند و سوار اسب شدند و به راه افتادند. سه شبانه روز در راه بودند تا عاقبت پيش از ظهر روز چهارم رسيدند به در قلعهاي. ديدند در قلعه بسته است. ملك محمد كمند انداخت و علي را ياد كرد و از ديوار بالا رفت و وارد قلعه شد و در را باز كرد و برادرها وارد شدند. ديدند كه در قلعه هفت طويله اسب و هفت كاهدان و هفت اتاق است و تو هر اتاق يك ديگ برنج بار گذاشتهاند، ولي هيچ اثر و خبري از هيچ آدميزاد ديده نميشود. ملك محمد گفت: «بياييد هركدام به اتاقي برويم. هرچه خدا بخواهد، همان ميشود.»
هركدام به اتاقشان رفتند و نشستند تا ظهر شد. ملك محمد كه از برادرها دل نگران بود، ديد كه در باز شد و دختري مثل ماه شب چهارده وارد شد، دختري كه به ماه ميگفت تو درنيا كه من درآمدهام ... دختر گفت: «اي شاهزاده ملك محمد! بدان كه ما هفت خواهريم و من از همه كوچكترم. ما پري هستيم و از همه چيز خبر داريم. من و خواهرهايم ميدانيم كه تو مي خواهي بروي قفس طلايي و طوطي را بياوري. اين را هم بدان كه من و تو زن و شوهريم. خواهرها به من حسادت ميكنند و منتظرند كه بيايي و تو را بكشند. زود باش تا خواهرهايم نيامدهاند، خودت و برادرهايت را جايي قايم كن.»
ملك محمد تا حرف دختر را شنيد، رفت و به برادرها خبر داد و همه قايم شدند. هر شش خواهر پريزاد هم آمدند به اتاقشان و پي بردند كه اتاقها دست خورده است. زود رفتند پيش خواهر كوچكتر و گفتند: «كسي به اتاقها آمده. چون تو زودتر آمدي، حتماً ديدهاي كه كي دست زده. راست بگو، والا ميكشيمت.»
خواهر كوچكتر گفت: «من آنها را نشان ميدهم، اما قسم بخوريد كه كاري به كارشان نداريد. در عوض، به جاي اين كه هر روز خودمان زحمت بكشيم و برويم شكار، آنها را ميفرستيم. خودمان هم با خيال راحت مي نشينيم و سر كيف ميخوريم.»
خواهرها قبول كردند و خواهر كوچكتر هم رفت و ملك محمد و برادرهايش را حاضر كرد و گفت: «من به شرطي جانتان را خريدهام كه همين الآن برويد شكار.»
ملك محمد و برادرهايش هم قبول كردند و سوار شدند كه بروند. خواهر كوچكتر همان طور كه راهنماييشان ميكرد، آهسته زير گوش ملك محمد گفت: «زود باش برادرهايت را بردار و برويد و جانتان را نجات بدهيد. از اين طرف كه برويد، به رودخانه ميرسيد. از اين جا تا رودخانه بيست فرسخ راه است. اگر به رودخانه برسيد، از دست اينها كاري ساخته نيست. اگر نوزده فرسخ رفته باشيد و اينها بفهمند، در چشم به هم زدني به شما ميرسند، اما آن ور رودخانه ديگر نميتوانند كاري بكنند.»
خواهر كوچكتر اين را گفت و يك تار مويش را از سر كند و به ملك محمد داد و گفت: «اي ملك محمد! اگر روزي، روزگاري دلت هواي مرا كرد يا گرفتارياي برايت پيش آمد، دست به اين تار مو بكش. من فوري حاضر ميشوم.»
برادرها به بهانهي شكار حركت كردند و از قلعه كه بيرون زدند، به تاخت رو به رودخانه رفتند. خواهرها هم نشستند به حرف زدن تا آنها از شكار برگردند. مدتي كه گذشت، خواهر بزرگتر گفت: «اينها نيامدند. بروم پشت بام ببينم دارند چه كار ميكنند.»
خواهر كوچكتر زود بلند شد و دوربين را برداشت و به پشت بام رفت. ديد ملك محمد و برادرهايش ده فرسخ دور شدهاند. برگشت و گفت: «هفت برادر دارند شكار ميكنند.»
خواهرها دوباره نشستند و شروع كردند به چانه زدن. مدتي كه گذشت، باز دلشان تاب نياورد و خواهر بزرگتر خواست برود به پشت بام كه خواهر كوچكتر دويد و تند و تند بالا رفت. ديد كه پانزده فرسخ رفتهاند. برگشت و گفت: «دارند ميآيند.»
دخترها باز هم رفتند سر كارشان. حرف زدند و حرف زدند تا نزديك غروب آفتاب شد. خواهر بزرگتر بيتاب شد و خودش دوربين را برداشت و رفت بالاي بام و ديد كه اي داد بيداد! برادرها نوزده فرسخ دور شدهاند. پي برد كه كار خواهر كوچكتر است. نعرهاي كشيد و هر هفت خواهر سوار اسب شدند و به تاخت پشت سر آنها حركت كردند.
ملك محمد همين طور كه ميتاخت به ياد حرف خواهر كوچكتر افتاد و پشت سرش را كرد و ديد كه چيزي نمانده هفت پريزاد به آنها برسند. شش برادر ناتني را جلو انداخت و خودش پشت سر آنها ماند. برادرها گفتند كه تو چرا عقب ماندهاي؟ الآن ميرسند.
ملك محمد گفت: «شما برويد. اگر من كشته شوم، مسألهاي نيست. چون من نابرادري شما هستم، اما اگر يكي از شما از بين برويد، پشت همهي شما ميشكند.»
در اين گير و دار به رودخانه رسيدند. آن شش برادر به آب زدند، اما تا ملك محمد خواست به آب بزند، خواهر بزرگتر رسيد و دم اسب او را گرفت. خواهر كوچكتر هم زود شمشير كشيد و دم اسب را بريد و ملك محمد هم به سلامت از آب رد شد. خواهر بزرگتر رو كرد به خواهر كوچكتر و گفت: «اي پتياره ديدي چه كار كردي؟»
خواهر كوچكتر گفت: «اي خواهر! خواست خدا بود كه آنها از دستمان در بروند. من ميخواستم با شمشير به فرقش بزنم، اما خورد به دم اسبش. حالا ديگر پشيماني فايده ندارد.»
خواهرهاي پريزاد چون اجازه نداشتند از رودخانه بگذرند، دمغ و گرفته به قلعه برگشتند.
اما ملك محمد و برادرها از رودخانه كه رد شدند، ملك محمد گفت: «اي برادرها! حالا كه از اين واقعه جان به در برديم، شما برويد پيش زنهاتان. من هم ميروم دنبال طوطي و قفس طلائي. اگر به سلامت برگشتم، با هم ميرويم.»
برادرها پذيرفتند و به شهر برگشتند. ملك محمد هم راه بيابان را گرفت و رفت و رفت. همين كه شب شد، طاقت نياورد و به قلعهي خواهرهاي پريزاد برگشت. به پاي قلعه كه رسيد، سنگي به پشت بام دختر كوچكتر پرت كرد. دختر فهميد كه ملك محمد برگشته است. بلند شد و رفت به پشت بام. ملك محمد را كه ديد، كمندي انداخت و او را بالا كشيد. هر دو از ديدن هم خوشحال شدند و به اتاق دختر رفتند و ... نزديك صبح، ملك محمد بلند شد و از پشت بام آن طرف قلعه، با كمند سرازير شد و طوري كه ديده نشود، راهش را گرفت و رفت. مسافتي كه دور شد، ديد درويشي به طرف او ميآيد. درويش تا به او رسيد، گفت: «اي جوان! بيا با هم معاملهاي بكنيم.»
ملك محمد گفت: «چه معاملهاي؟»
درويش گفت: «تو اسب و شمشيرت را به من بده، من هم اين كشكول و سفره و شاخ نفيرم را بهات ميدهم.»
ملك محمد گفت: «مگر اينها چه خاصيتي دارند؟»
درويش گفت: «خاصيت كشكول اين است كه هرچه مهمان برايت بيايد، دستت را بكن تو كشكول و بگو يا حضرت سليمان من مهمان دارم. هرچه از كشكول غذا بيرون بياوري، تمام نميشود. خاصيت سفره اين است كه اگر آن را پهن كني و بگويي يا حضرت سليمان من مهمان دارم، هرچه نان برداري، تمام نميشود. خاصيت شاخ نفير اين است كه اگر بگويي يا حضرت سليمان دلم سر فلاني را ميخواهد، سر آن بابا بيدرنگ مثل كدو كنده ميشود.»
ملك محمد حرفهاي درويش را كه شنيد، معامله را قبول كرد. اسب و شمشيرش را داد به درويش و كشكول و سفره و شاخ نفيرش را گرفت. درويش شمشير را به كمر بست و سوار اسب شد و رفت. ملك محمد با خودش گفت بگذار اين چيزهايي را كه داد، امتحان كنم. شاخ نفير را به دست گرفت و گفت: «يا حضرت سليمان! سر اين درويش بيفتد. يكهو سر درويش افتاد. ملك محمد فكر كرد كه احتمالاً او ميخواسته با اين شمشير خون كسي را به ناحق بريزد كه به دل او افتاده كه اول شاخ نفير را بگيرد و چنين آرزويي كند. پس اسب و شمشير خودش را دوباره برداشت و رو اسب پريد و به طرف قلعه برگشت. تا چشم دختر كوچكتر به او افتاد، گفت: «ملك محمد! دلت به حال خودت نميسوزد؟ اگر اينها تو را ببينند، زندهات نميگذارند.»
ملك محمد گفت: «خدا بزرگ است».
نشستند كنار هم كه يكهو دختر گفت: «اگر اتفاقي ميافتاد و اين خواهرها از بين ميرفتند، خيال من و تو هم راحت ميشد و اين قدر گيج و گم نبوديم.»
ملك محمد گفت: «اگر تو ناراحت نشوي، كشتن آنها براي من مثل آب خوردن است.»
دختر به كشتن خواهرها راضي شد و ملك محمد شاخ نفير را برداشت و گفت: «يا حضرت سليمان! سر آن شش دختر مثل كدو بيفتد.»
اين را گفت و رو كرد به دختر و گفت: «برو ببين خواهرهات زنده هستند يا نه؟»
دختر بلند شد و رفت و ديد كه سر هر شش خواهرش افتاده كنار تنشان. از خوشي پر درآورد. برگشت و گفت: «ملك محمد! همه كشته شدهاند. حالا موقع زندگي من و توست.»
ملك محمد گفت: «اما تو بايد بداني كه من سفري در پيش دارم و بايد بروم».
دختر گفت: «من ميدانم دنبال طوطي و قفس طلايي هستي. ولي تو نميتواني بدون كمك من بروي.»
ملك محمد گفت: «چرا؟»
دختر گفت: «چون از اينجا تا سرزميني كه طوطي و قفس طلايي نگه ميدارند، شصت فرسخ راه است. بيست فرسخ پلنگ است. بيست فرسخ شير و بيست فرسخ هم عفريت است. طوطي و قفس طلايي هم بالاي سر دختر شاه پريان است. از آن شهر تا قصر دختر هفت دروازه است كه ديوها چهارچشمي مواظبش هستند. نگهبان دروازهي آخري هم ديو هفت سر است. حالا بلند شو تا بگويم كه بايد چه كار كني.»
دختر بلند شد و چرخي زد و به شكل مرغ بزرگي درآمد. ملك محمد هم روي بالش سوار شد و پرواز كردند. چهل فرسخ در آسمان رفتند و از پلنگ و شير گذشتند. چون بيست فرسخ آخر زمين عفريت بود، دختر به شكل اصلياش برگشت و ملك محمد را هم به صورت سوزني درآورد و زير گلوي خودش زد. از آن بيست فرسخ هم گذشتند تا رسيدند به شهر و دروازهي اول. دختر اين بار ملك محمد را به صورت اولش درآورد و خودش هم كبوتري شد و رفت بالاي كنگرهي قصر دختر شاه پريان نشست تا ببيند كه ملك محمد با ديوها چه كار ميكند.
اما ملك محمد تا به دروازهي اول رسيد، ديد كه همان ديو يكپا پاسبان اين دروازه است. تا چشم ديو به ملك محمد افتاد، مثل بيد شروع كردن به لرزيدن. ملك محمد گفت: «نترس. من كاري بهات ندارم. به شرطي كه برگهي عبور بدهي كه بتوانم از آن شش دروازه هم بگذرم.»
ديو گفت: «از پنج دروازه ميتواني بگذري، اما براي گذشتن از دروازهي آخر كه برادرم پاسبانياش ميكند، بايد سوغات ببري.»
ملك محمد گفت: «زود باش از همان خرما و حلوايي كه باج و جيره ميگرفتي، چند طبق بيار.»
ديو از ترس جانش زود يك سبد خرما و يك طبق حلوا و برگهي عبور به ملك محمد داد. او راه افتاد و به هر دروازهاي كه ميرسيد، برگهي عبور را نشان ميداد و رد ميشد، تا رسيد به دروازهي هفتم. ديو تا برگه را ديد، گفت: «بايد شيريني بدهي تا اجازه بدهم بروي.»
ملك محمد گفت: «دهنت را باز كن.»
تا ديو دهانش را باز كرد، ملك محمد سبد خرما و طبق حلوا را ريخت به حلق او. ديو مزمزه كرد و گفت: «سوغات بدي نبود. برو.»
ملك محمد رفت و وارد بارگاه دختر شاه پريان شد. ديد كه دختر خوابيده و طوطي تو قفس طلايي بالاي سرش آويزان است. چهار لاله هم در چهار طرفش روشن است. جاي هر چهار لاله را جا به جا كرد و ... نامهاي نوشت و گذاشت بالاي سر دختر. نوشت: «اي دختر شاه پريان! طوطي و قفس طلايي را من كه ملك محمد باشم، بردهام. اگر خواستي دنبالش بيايي، بايد قدم رنجه كني و بيايي به فلان مملكت.»
ملك محمد قفس را به دست گرفت و به راه افتاد. وقتي مي خواست از دروازه بگذرد، ديوي گفت: «برد».
ديو ديگري گفت: «ميخواست نخوابد تا نبرد.»
ملك محمد رفت و رفت تا از شهر بيرون زد و دختر پريزاد آمد و تا ديد كه او قفس آورده، خوشحال شد و دوباره به صورت مرغي درآمد و ملك محمد را روي بالش نشاند و پرواز كردند. رفتند و رفتند تا رسيدند به قلعه. آنجا كه ملك محمد اسب و سفره و شاخ نفير را برداشت و به همراه پريزاد آمدند تا شهر پادشاه كه هفت دخترش را براي او و برادرهايش عقد كرده بود. ملك محمد با دختر كوچك پادشاه به حجله رفت و روز بعد با شش برادرش به راه افتاد. رفتند تا رسيدند به شهري كه ديو يك پا از مردم باج ميگرفت. به قصر پادشاه رفت و همان طور كه قول داده بود، شب با دختر پادشاه به حجله رفت و به قولش وفا كرد. روز بعد با عروس و جهيزيهي او و شش برادر و زنهاشان به راه افتادند.
اما بشنويد از شش برادر ملك محمد. آنها وقتي ديدند كه ملك محمد قفس طلايي و طوطي را به دست آورده و به قصر پدرشان كه برسند، او پادشاه ميشود و بايد عمري زيردست او باشند، نشستند و فكرشان را رو هم ريختند كه هر طور شده بايد بلايي سرش بياورند و خودشان قفس طلايي و طوطي را ببرند. دنبال راهي مي گشتند كه رسيدند به چاهي. گفتند يكي بايد برود به چاه و آب بفرستد بالا. ملك محمد گفت: «چون من از همه كوچكترم، من ميروم.»
اين را گفت و سرازير شد به چاه و با دلو آب فرستاد بالا. هم آدمها آب خوردند و هم اسبها. وقتي سيراب شدند، ملك محمد تو دلو نشست تا او را بالا بكشند. برادرها طناب را ميكشيدند تا به نيمه راه رسيد آن جا طناب را بريدند و ملك محمد سرنگون شد. برادرها خيالشان راحت شد و زنها را برداشتند و به طرف شهرشان حركت كردند. از طرفي به زنها گفتند كه هركس از اين ماجرا چيزي به كسي بگويد، سرش را ميبرند. زنها هم از ترس جانشان ساكت شدند و گفتند كه خاطرتان جمع باشد.
ملك محمد اين بار هم كه به چاه افتاد، بيهوش شد. وقتي به هوش آمد، تمام اعضاي بدنش درد ميكرد. ناگهان به ياد مولا علي افتاد. آه سوزناكي از ته دل كشيد و گفت: «يا علي! درماندهام به فريادم برس.»
اين را گفت و به بالاي چاه نگاه كرد. ديد مردي بالاي چاه ايستاده و نگاهش ميكند. مرد دلو را پائين انداخت كه آب بكشد. ملك محمد خواست توي دلو بنشيند تا بالا برود. مرد تا او را ديد، گفت: «تو را به خدا قسم ميدهم، بگو كي هستي. آب به من بده. هرچه بخواهي، بهات ميدهم.»
ملك محمد گفت: «من چيزي نميخواهم. فقط مرا بالا بكش.»
مرد قبول كرد. ملك محمد براي او آب فرستاد و وقتي خودش هم از چاه بيرون آمد، رو كرد به مرد و گفت: «تو كي هستي؟»
مرد گفت: «من تاجر هستم و از هندوستان برميگردم و ميخواهم به شهرم بروم. تو هم بيا تا با هم برويم و تو را به پزشكي نشان بدهم تا درمانت كند. ملك محمد قبول كرد كه با مرد برود، اما اطراف را كه نگاه كرد، ديد سفره و كشكول و شاخ نفيرش كنار چاه افتاده است. برادرها چون از خاصيت آنها خبر نداشتند و فكر ميكردند چيز بيارزشي است، آنها را همان جا گذاشته بودند. ملك محمد آنها را جمع كرد و به همراه مرد تاجر به راه افتاد تا به ولايتش برود.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
اين فكر از مدتي پيش به كلهي پادشاه افتاده بود و با خودش ور ميرفت كه تخت و تاج را به كدام يك از پسرهايش بدهد كه بعد از او، سر تاج و تخت به جان هم نيفتند. اين خواب را كه ديد، به اين فكر افتاد كه به اين وسيله هر هفت پسرش را امتحان كند و هركدام كه از اين امتحان سربلند بيرون آمد، تخت وتاج شاهي به او برسد. به اين خاطر پسرها را دعوت كرد و گفت: «شما همه پسر من هستيد و همه را به يك چشم نگاه ميكنم. نميتوانم تاج و تختم را به يكي از شما بدهم. بايد طوطياي با قفس طلائي براي من بياوريد. هركس اين كار را بكند، بعد از من پادشاه ميشود.»
آن شش برادر تا حرفهاي پادشاه را شنيدند، بلند شدند و با هم به راه افتادند تا طوطي و قفس طلائي را بياورند. رفتند و شهرهاي زيادي را گشتند. از اين مملكت به آن مملكت رفتند و از هركس كه فكر ميكردند راه بلد است، سراغ گرفتند، اما چيزي دستگيرشان نشد و عاقبت دست از پا درازتر برگشتند و به پادشاه گفتند كه اي قبلهي عالم! ما تمام دنيا را گشتيم، اما چيزي عايدمان نشد. پادشاه رفت تو فكر كه نكند كار نشدني جلو پاي پسرها گذاشته. پادشاه در اين فكر بود كه ملك محمد يكهو بلند شد و گفت: «اي پدر بزرگوار! اگر اجازه بدهيد، من ميروم و طوطي و قفس طلائي را ميآورم.»
پادشاه گفت: «آنها كه شش نفر بودند و همه از تو بزرگتر بودند، نتوانستند. تو چه طور ميخواهي تك و تنها اين كار را بكني؟»
ملك محمد گفت: «حالا من هم ميروم. شايد خدا خواست و توانستم بياورم.»
پادشاه گفت: «حالا كه سر حرفت هستي، برو. اگر آنها را آوردي، پادشاهي مال توست.»
ملك محمد وسايل سفرش را آماده كرد و چند تايي جواهر برداشت و اسب تندرويي زين كرد و به راه افتاد.
ملك محمد را اينجا داشته باشيد و بشنويد از برادرها. برادر بزرگتر كه از همه حسودتر بود، آن پنج نفر ديگر را جمع كرد و گفت: «من ميدانم كه اين ملك محمد ميتواند طوطي و قفس طلائي را بياورد. بيائيد پشت سر او برويم، نكند آخر و عاقبت كلاه سرمان برود.»
برادرها قبول كردند و سوار اسب شدند و سايه به سايهي ملك محمد رفتند. تا فرصت پيدا كردند و او را در بياباني يكه و تنها گير آوردند و از اسب پائين انداختند و تا ميخورد، زدند. وقتي نيمه جان روي زمين افتاد، خورجين جواهر را گذاشتند بالاي سرش تا اگر مرد، خرج كفن و دفنش شود. بعد همه سوار شدند و رفتند تا كسي آنها را نبيند.
ملك محمد تا نزديك غروب روي زمين بود كه شاه مردان آمد بالاي سر او و گفت: «اي جوان! برخيز و كمرت را محكم ببند».
ملك محمد كه تا پيش از آن ناي تكان خوردن نداشت، درست و سالم بلند شد و رو به روي حضرت ايستاد و مات و حيرت زده نگاهش كرد. حضرت گفت: «بعد از اين، هر جا به مشكلي برخوردي، بگو يا علي تا مشكلت برطرف شود.»
حضرت اين را گفت و غيب شد. ملك محمد ديد كه چهار ستون بدنش سالم است و هيچ دردي احساس نميكند. به خودش كه آمد، پي برد كه كمربستهي علي شده است. نگاهي به دور و بر كرد و ديد كه اسب و خورجينش هم آماده است. خوشحال و با دل قرص سوار شد و با نيروي تازهاي تاخت و رفت.
اما شش برادر او، پس از اينكه ملك محمد را زدند و انداختند، رفتند تا رسيدند به شهري. در محلههاي شهر گردش ميكردند كه اتفاقاً گذرشان به كوچهي قماربازها افتاد و از آنجا كه عشق زيادي براي قمار داشتند و پس از زدن ملك محمد هم ميخواستند سرشان را به چيزي گرم كنند، رفتند به قمارخانهاي و شروع كردند به بازي. خيلي زود هرچه را داشتند و نداشتند، باختند و ديگر خرجي شب را هم نداشتند. دست خالي كه ماندند، سه نفرشان رفت به گدايي و آن سه نفر ديگر، يكي شاگرد كله پز شد و دومي تون تاب حمام و آن يكي هم رفت پيش آشپزي براي شاگردي.
از آن طرف، ملك محمد رفت و رفت تا رسيد به شهري كه سر راهش بود و از قضا، همان شهري بود كه برادرهايش آنجا گدايي ميكردند. شب بود و هيچ كسي را نميشناخت. مانده بود كه آن شب را كجا به روز كند. دست بر قضا، گذر او به در خانهي پيرزني افتاد و رفت و در زد. پيرزن كه در را باز كرد، ملك محمد گفت: «اي مادر! من غريبم و جايي ندارم. اگر ميشود، امشبي را در خانهات سر كنم، تا فردا دنبال كارم بروم.»
پيرزن نگاهي به صورت و قد و بالاي ملك محمد انداخت و ديد انگار نور پادشاهي از او ميتابد. دلش قرص شد و گفت: «اي جوان! اگر سليقهات ميگيرد و نظر به آدمهاي فقير داري، بفرما».
ملك محمد از در رفت تو و اسبش را در طويله بست و كمي كاه و جو برايش ريخت و خودش هم به اتاق پيش پيرزن رفت. پيرزن با تنها دخترش زندگي ميكرد. ملك محمد نگاهي به دور و بر كرد و ديد كه زندگي پيرزن چندان تعريفي ندارد. يك تكه جواهر از خورجين درآورد و به پيرزن داد و گفت: «اين را بفروش و با پولش شامي بخر تا بخوريم.»
پيرزن جواهر را گرفت و رفت. جواهر را فروخت و شام خريد و برگشت. شام را كه جلو ملك محمد گذاشت، او گفت: «اي مادر! به خدايي كه شريك ندارد، تا تو و دخترت هم سر سفره نيائيد، دست به اين شام نميزنم.»
پيرزن و دختر هم جلو آمدند و هر سه با هم شام خوردند. شام كه تمام شد و سفره را برچيدند، ملك محمد نگاهي كرد و ديد كه پيرزن گريه ميكند. گفت: «مادر! چرا گريه ميكني؟»
پيرزن گفت: «دلم به حال دختر پادشاه اين ولايت ميسوزد.»
ملك محمد گفت: «مگر چه اتفاقي افتاده؟ بلايي سر اين دختر آمده؟»
پيرزن گفت: «چند وقتي است كه ديوي پيدا شده و ماهي يك بار به اين ولايت ميآيد و يك دختر و يك سبد هفده مني خرما و يك طبق ده مني حلوا جيره ميگيرد و ميرود. تمام مردم به نوبت جيره دادهاند و حالا نوبت خود پادشاه رسيده و امشب بايد جيرهي ديو را بدهد. من هم دلم به حال دخترش ميسوزد، چون دايهي اين دخترم.»
ملك محمد تا اين حرف را شنيد، علي را ياد كرد و شمشير به كمر بست. پيرزن تا ديد كه ملك محمد براي جنگ آماده ميشود، گفت: «اي جان فرزند! ميخواهي چه كار كني؟»
ملك محمد گفت: «مي خواهم بروم و شر اين حرامزاده را از سر مردم كم كنم.»
پيرزن گفت: «اي جوان! به جوانيات رحم كن. پادشاه تا به حال چند لشكر به جنگ او فرستاده كه همه شكست خوردهاند. اگر تو هم بروي، كشته ميشوي.»
ملك محمد گفت: «اي مادر! خون من از خون دختر پادشاه رنگينتر نيست. به اميد خدا ميروم. تو فقط جاي ديو را نشانم بده.»
پيرزن تا تصميم ملك محمد را ديد كه دست بردار نيست، به ناچار گفت: «از دروازه كه رفتي بيرون، به گنبدي ميرسي كه دختر پادشاه در آن نشسته و سبد خرما و طبق حلوا هم كنارش گذاشته.»
ملك محمد از خانه كه بيرون آمد، باز علي را ياد كرد و روي زين پريد و رفت تا از دروازه بيرون زد. آن طرف دروازه گنبدي ديد و اسب را به طرف گنبد هي كرد. دختر پادشاه از دريچهي گنبد، ملك محمد را ديد كه به آن سمت ميآيد. به خودش گفت كه اين مادر به خطا حتماً فهميده كه من تنهام، هوايي شده و آمده كه بلايي سرم بياورد. بايد مواظب باشم كه دست از پا خطا نكند. چشم خواباند كه ملك محمد چه كار ميكند. ديد كه از اسب پياده شد و آرام آرام از پلههاي گنبد بالا آمد و تا رسيد پيش دختر، سرش را بالا كرد و گفت: «اي دختر پادشاه! در اين گنبد چه كار ميكني؟»
دختر نگاهي به ملك محمد كرد و ديد كه چهرهاش نشان نميدهد كه آدم خبيثي باشد، اما به روي خودش نياورد و گفت: «اي جوان! چه كار به حال من داري، راهت را بگير و دنبال كار خودت برو.»
ملك محمد گفت: «اي دختر! من آمدهام آزادت كنم.»
دختر تا اين را شنيد، زد زير گريه و گفت: «اي جوان! دلت به حال خودت بسوزد. به جوانيت رحم كن. اين ديو حرامزاده اگر چشمش به تو بيفتد، سر از تنت جدا ميكند.»
ملك محمد گفت: «هركس مولاش حيدر است، چه پروايي از ديو و خيبر دارد. من به اميد خدا و به مدد مولا علي آمدهام كه تو را از دست ديو نجات بدهم و دل پدر و مادرت را شاد كنم.»
دختر حرفهاي ملك محمد را كه شنيد، كمي آرام شد و رضايت داد كه ملك محمد هر كاري ميخواهد، بكند. ملك محمد كنار دختر نشست. دختر كه حالا دل و جرأت گرفته بود و كسي را داشت كه با او حرف بزند، گفت: «اي جوان! حالا كه به سرت زده و ميخواهي خودت را به كشتن بدهي، بدان كه آمدن اين ديو حرامزاده سه علامت دارد. اول اين كه وقتي از زمين پرواز ميكند، هوا كمي داغ ميشود. دوم، در هوا كه به حركت درآمد، هوا طوري داغ ميشود كه انگار آدم ميسوزد. سوم، نزديك كه ميشود، بوي گند و تعفن او آدم را خفه ميكند.»
ملك محمد گفت: «اي دختر! من حالا خوابم گرفته. زانوت را جمع كن تا من سرم را زو زانوت بگذارم و چرتي بزنم. اگر خوابم برد، تو با همان علامت اول، مرا بيدار كن.»
دختر گفت: «خيلي خوب».
زانوش را جمع كرد و ملك محمد سر روي زانوي او گذاشت و خوابيد. تازه خوابيده بود كه علامت اول ظاهر شد. دختر نگاهي به صورت ملك محمد كرد و دلش نيامد كه او را بيدار كند. خيره شده بود به چهرهي او كه علامت دوم هم ظاهر شد، ديد كه ملك محمد آرام خوابيده، باز دلش نيامد كه بيدارش كند، تا بوي گند و تعفن بلند شد كه نشان ميداد ديو دارد نزديك ميشود. باز دلش نيامد كه جوان را بيدار كند. اما گريهاش گرفت و قطره اشكي از صورت او چكيد و افتاد رو صورت ملك محمد. جوان از خواب پريد و گفت: «دختر! چرا گريه ميكني؟»
دختر گفت: «اي جوان! تمام علامتهاي آمدن اين حرام زاده ظاهر شده، اما دلم نيامد كه بيدارت كنم. الان ديو وارد ميشود.»
ملك محمد شتاب زده بلند شد و كمر مردي را بست و شمشير را از غلاف بيرون آورد. دختر ترس زده رفت و گوشهاي ايستاد. ملك محمد، علي را ياد كرد كه صداي نعرهي ديو را شنيد و بوي تعفن و گند طوري فضا را پر كرد كه نزديك بود خفه شود. ديو وارد شد و تا چشمش به ملك محمد افتاد، زد زير خنده و گفت: «آدمي زاد كه بترسد، دست به هر كاري ميزند. چون نوبت دختر پادشاه شده، يك جوان و اسب هم به جيرهام اضافه كردهاند.»
ملك محمد فرياد زد: «اي حرام زاده! دهنت را ببند كه به ياري خدا من قاتلتم.»
ديو عصباني شد و گرزش را حوالهي سر ملك محمد كرد. ملك محمد خودش را كنار كشيد و شمشيري به ديو زد. ديو هم خودش را كنار كشيد، اما شمشير به ران او خورد و يك پايش را قطع كرد و به زمين انداخت. ديو كه شجاعت ملك محمد را ديد، از ترس، مثل لكه ابري شد و به هوا رفت. دختر و ملك محمد حيرت زده و مات به جا ماندند. بوي گند و تعفن كه قطع شد، هر دو شكر خدا را به جا آوردند. ملك محمد به طرف دختر رفت و گفت: «اي دختر! تو حالا خواهر مني. بيا بخوابيم.»
هر دو دراز كشيدند و ملك محمد شمشيرش را بين دختر و خودش گذاشت و خوابيدند.
صبح كه شد، مؤذن رفت پشت بام مسجدي كه روبه روي گنبد بود و خواست كه اذان بگويد، اما يكهو چشمش به چيزي بزرگي افتاد كه دم گنبد روي زبالهها بود. از ترس لرزيد و به جاي اينكه بگويد الله اكبر، گفت: «الله هف مرگ». اما پادشاه از غم و غصهي دخترش نخوابيده بود و هوش و حواسش به گنبد بود، صداي مؤذن را شنيد. ترسيد و فرمان داد كه بروند مؤذن را بياورند كه اين چه طور اذان گفتن است. مأمورها رفتند و مؤذن را آوردند. آن بابا هنوز ميلرزيد و دست و پايش به اختيار خودش نبود. شاه تا حال و روز او را ديد، گفت: «چه اتفاقي افتاده؟»
مؤذن گفت: «اي قبلهي عالم! نميدانم چه اتفاقي افتاده، انگار اين ديو حرام زاده سير نشده و دم گنبد خوابيده. شايد ميخواهد در شهر بماند.»
پادشاه پير سالخوردهاي را صدا زد و گفت: «اي پير! تو سرد و گرم دنيا را چشيدهاي. عمر خودت را هم كردهاي و ديگر آرزويي نداري. اين صد دينار پول خون و كفن و دفنت را بگير و برو ببين كه تو گنبد چه اتفاقي افتاده كه اين حرام زاده دم گنبد خوابيده. ببين چه بلايي سر دخترم آمده».
پيرمرد بيچاره پول را گرفت و اشهدش را خواند و با هزار ترس و لرز به راه افتاد. آرام آرام رفت تا رسيد به دم در گنبد. وقتي رسيد، ديگر هوا روشن شده بود. ديد كه ديو دم در گنبد نخوابيده، چيزي كه رو زمين افتاده، پاي ديو است. به خودش گفت كه شايد خواب ميبيند. نزديك رفت و ديد كه درست ميبيند. ديد كه پاي ديو كنده شده و دم گنبد افتاده است. ويرش گرفت كه سر از كار ديو دربياورد. دست و پايش را جمع كرد و با ترس و لرز از پلهها بالا رفت و وارد گنبد كه شد، ديد دختر پادشاه و مرد جوان زيبارويي روي زمين خوابيدهاند و شمشيري بين آنهاست. پيرمرد خوشحال شد و تيز و تند پيش پادشاه برگشت و گفت: «قبلهي عالم! ديو دم گنبد نخوابيده. يك پايش كنده شده و آن جا افتاده. دخترت هم صحيح و سالم تو گنبد است و جوان زيبارويي كنار اوست. هر دو خوابيدهاند و شمشيري بين آنهاست.»
پادشاه حرف پيرمرد را كه شنيد، از شادي تاب و توانش را از دست داد و با خوشحالي گفت: «كار كار آن جوان است. ميخواهم كسي برود و اين دو نفر را همان طور كه خوابيدهاند، بياورد و كنار تخت من بگذارد.»
اما بشنويد از وزير، كه پسري داشت و اين پسر عاشق و دل خستهي دختر پادشاه بود. وقتي شنيد كه دختر سالم و تندرست مانده، به خودش گفت كه بالاخره پسر من به آرزويش ميرسد. بعد رو كرد به پادشاه و گفت: «قبلهي عالم! حالا چه كار داريد كه خوابيده آنها را بياوريد. صبر كنيد تا صبح بشود. بيدار كه شدند، ميفرستيم آنها را بياورند. بعد تهمتي به آن پسر ميزنيم و سر به نيستش ميكنيم و دختر را هم به عقد پسر من درميآوريد.»
پادشاه از جا در رفت و گفت: «جلاد! زبان وزير را ببر.»
جلاد كه حاضر و آماده ايستاده بود، زبان وزير را بريد. بعد پادشاه دستور داد كه بروند و هر دو را بياورند. چند نفر رفتند آنها را آوردند و كنار تخت خواباندند. ناگهان ملك محمد از خواب پريد و ديد كه كنار تخت پادشاه است. از خجالت سرش را پايين انداخت. اما پادشاه گفت: «اي جوان! تو هركس كه هستي، باش. اما تو جان دخترم را خريدي و شر آن حرام زاده را از سر من و اين مردم كم كردي؟»
تا پادشاه اين حرف را زد، دختر هم بيدار شد و هرچه را كه شب در گنبد اتفاق افتاده بود، براي پدرش تعريف كرد. پادشاه تا جوانمردي ملك محمد را ديد، گفت: «اي جوان! حالا بايد دختر مرا به همسري قبول كني. او را براي تو عقد ميكنم و دستش را در دستت ميگذارم.»
ملك محمد قبول كرد و پادشاه هم دستور داد كه شهر را آينه بندان كنند. هفت شبانه روز جشن گرفتند و زدند و رقصيدند. شب هفتم پادشاه دختر را براي ملك محمد عقد كرد. آخر شب ... ملك محمد گفت: «من راهي در پيش دارم كه بايد بروم. راه خطرناكي است. اگر رفتم و برگشتم، تو مال مني. اگر برنگشتم، بگذار دست نخورده بماني تا اگر زن مرد ديگري شدي، ... رو سفيد باشي.»
دختر تا اين را شنيد، به جوانمردي ملك محمد آفرين گفت. آن شب خوابيدند و آفتاب كه زد و دنيا را روشن كرد، ملك محمد كه شنيده بود شهر وزير در يك فرسخي شهر پادشاه است، به بارگاه شاه رفت و گفت: «قبلهي عالم! امروز دوست دارم كه بروم و شهر وزير را تماشا كنم.»
شاه دستور داد كه شهر وزير را مرتب كنند و ملك محمد و عدهاي از بزرگان دربار به طرف شهر وزير رفتند.
ملك محمد را اينجا داشته باشيد و بشنويد از شش برادر او كه در همين شهر گدايي و شاگردي ميكردند، تا شنيدند كه داماد شاه به شهر وزير ميآيد، دست به كار شدند كه براي ديدن او به شهر وزير بروند. سه برادري كه گدايي ميكردند، گفتند كه شهر وزير سه دروازه دارد، هركدام جلو يك دروازه ميايستيم و قلياني چاق ميكنيم و به داماد ميدهيم، شايد نظرش را گرفت و چيزي به ما داد. قليانها را آماده كردند. ملك محمد تا به دروازهي اول رسيد، ديد جواني ايستاده و قلياني به دست گرفته است. جوان جلو رفت. ملك محمد او را شناخت، اما جوان ملك محمد را به جا نياورد و قليان را به دستش داد. ملك محمد يكي دو تا پك زد و قليان را برگرداند و راهش را گرفت و رفت. جلو دروازهي دوم و سوم هم دو برادر ديگر را شناخت و پكي به قليان زد و آن را برگرداند و به راهش ادامه داد. اين دو برادر هم ملك محمد را نشناختند. ملك محمد رسيد به محل جشن و از اسب پياده شد و رفت رو تخت زرنگار نشست. يكهو ديد كه حمامي سيلي به صورت شاگردش زد و گفت: «فلان فلان شده! الآن داماد شاه ميخواهد بيايد حمام. تو هنوز اينجا ايستادهاي و هيچ كاري نميكني؟ برو آتش حمام را تند كن.»
ملك محمد خوب كه نگاه كرد، ديد كه اين شاگرد تون تاب هم برادر خود اوست. آن طرف را نگاه كرد و ديد كه آشپزباشي هم سيلي به شاگردش زد و گفت: «الآن ظهر شده و داماد شاه از من غذا ميخواهد، ولي تو اينجا ايستادهاي و دست رو دست گذاشتهاي؟»
ملك محمد باز نگاه كرد و ديد كه شاگرد آشپزباشي هم برادر ديگر اوست. سرش را برگرداند به طرف ديگر، كه در همين لحظه كله پز زد تو گوش شاگردش و گفت: «فردا صبح داماد شاه از من كله پاچه ميخواهد، ولي تو اينجا ايستادهاي. داري چه غلطي ميكني؟»
اين بار هم ملك محمد ديد كه شاگرد كله پز برادر ديگر اوست. اول به روي خودش نياورد، اما طاقت نياورد به لشكر دستور داد كه شهر وزير را غارت كنند. سربازها بنا كردند به غارت كه وزير زبان بريده به دست و پاي ملك محمد افتاد و با اشاره از او خواهش كرد جلو لشكر را بگيرد. ملك محمد گفت: «به شرطي جلو لشكر را ميگيرم كه آشپزباشي و استاد حمامي و استاد كله پز را حاضر كنيد.»
وزير هر سه نفر را حاضر كرد و به دستور ملك محمد كتك مفصلي به آنها زدند تا ديگر شاگردهاي بيگناهشان را نزنند. ملك محمد كه سه برادرش را ديده بود، به خودش گفت كه اينها اهل قمارند. شايد قماربازها برادرهام را لخت كردهاند، كه به اين روز افتادهاند. دستور داد تا تمام قماربازها را حاضر كردند و كتك مفصلي به آنها زد و گفت: «هرچه پول از اين سه نفر بردهايد، پس بدهيد.»
قماربازها كه از ترس جانشان مثل بيد ميلرزيدند، هرچه پول و جواهر از اين غريبهها برده بودند، پس دادند. بعد ملك محمد دستور داد كه آن سه گدايي را كه جلو دروازه قليان به او داده بودند، به خدمتش بياورند. وقتي آنها هم حاضر شدند، ملك محمد هر شش نفر را به گوشهي خلوتي برد و گفت: «خوب نگاه كنيد، من برادر شما هستم.»
برادرها نگاه كردند و ملك محمد را به جا آوردند، ولي از خجالت سرشان را پايين انداختند. ملك محمد نخواست كه آنها بيشتر خجالت بكشند. پس لبخند زد و گفت: «كاري كه نبايد بشود، شده. حالا همراه من به شهر پادشاه بيائيد.»
دستور داد كه لباس شاهزادگي، تن برادرها كردند و در ركاب ملك محمد به شهر پادشاه رفتند و وارد قصر شدند. ملك محمد گفت: «قبلهي عالم! برادرهاي من از مملكتمان آمدهاند و من بايد با آنها بروم و قفس طلايي و طوطي را بياورم.»
شاه اجازهي سفر داد و ملك محمد وسايل سفر را آماده كرد و به راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به نزديك شهري. از قضاي روزگار پادشاه شهر كه بالاي بام قصر ايستاده بود، دوربين انداخت و ديد كه هفت جوان سواره به طرف شهر ميآيند. به خودش گفت كه اين جوانها، ظاهرشان نشان ميدهد كه بزرگ زادهاند. من هم هفت دختر دارم. هفت پسر به نيت و اقبال آنها. اين پسرها چه گدا باشند و چه شاهزاده، هر هفت دخترم را به آنها ميدهم.
پادشاه عدهاي را به استقبال ملك محمد و برادرهايش روانه كرد. تا آنها به شهر وارد شدند، مأمورها آنها را به قصر بردند. پادشاه تا پي برد كه هر هفت برادر شاهزادهاند، خيلي خوشحال شد و پس از پذيرايي از آنها، گفت: «اي شاهزادهها! بدانيد كه من هفت دختر دارم و ميخواهم آنها را به عقد شما در بياورم.»
ملك محمد و برادرانش پذيرفتند. به دستور شاه شهر را آينه بندان كردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند. و شب هفتم، هفت دختر پادشاه را براي هفت برادر عقد كردند و همه به حجله رفتند. دختر كوچك شاه زن ملك محمد بود. در حجله، اين بار هم ملك محمد از دختر كناره گرفت ... گفت: «راستش را بخواهي، راهي دارم كه بايد بروم و كاري را به سرانجام برسانم. راه پرخطري است. اگر رفتم و برگشتم، تو مال مني. نميخواهم دست به تو بزنم كه اگر برنگشتم و تو خواستي زن كس ديگري بشوي، ... روسفيد باشي.»
برادرها چند روزي پيش زنها ماندند و بعد از پادشاه اجازه گرفتند تا دنبال كارشان بروند. پادشاه اجازه داد و آنها از زنها خداحافظي كردند و سوار اسب شدند و به راه افتادند. سه شبانه روز در راه بودند تا عاقبت پيش از ظهر روز چهارم رسيدند به در قلعهاي. ديدند در قلعه بسته است. ملك محمد كمند انداخت و علي را ياد كرد و از ديوار بالا رفت و وارد قلعه شد و در را باز كرد و برادرها وارد شدند. ديدند كه در قلعه هفت طويله اسب و هفت كاهدان و هفت اتاق است و تو هر اتاق يك ديگ برنج بار گذاشتهاند، ولي هيچ اثر و خبري از هيچ آدميزاد ديده نميشود. ملك محمد گفت: «بياييد هركدام به اتاقي برويم. هرچه خدا بخواهد، همان ميشود.»
هركدام به اتاقشان رفتند و نشستند تا ظهر شد. ملك محمد كه از برادرها دل نگران بود، ديد كه در باز شد و دختري مثل ماه شب چهارده وارد شد، دختري كه به ماه ميگفت تو درنيا كه من درآمدهام ... دختر گفت: «اي شاهزاده ملك محمد! بدان كه ما هفت خواهريم و من از همه كوچكترم. ما پري هستيم و از همه چيز خبر داريم. من و خواهرهايم ميدانيم كه تو مي خواهي بروي قفس طلايي و طوطي را بياوري. اين را هم بدان كه من و تو زن و شوهريم. خواهرها به من حسادت ميكنند و منتظرند كه بيايي و تو را بكشند. زود باش تا خواهرهايم نيامدهاند، خودت و برادرهايت را جايي قايم كن.»
ملك محمد تا حرف دختر را شنيد، رفت و به برادرها خبر داد و همه قايم شدند. هر شش خواهر پريزاد هم آمدند به اتاقشان و پي بردند كه اتاقها دست خورده است. زود رفتند پيش خواهر كوچكتر و گفتند: «كسي به اتاقها آمده. چون تو زودتر آمدي، حتماً ديدهاي كه كي دست زده. راست بگو، والا ميكشيمت.»
خواهر كوچكتر گفت: «من آنها را نشان ميدهم، اما قسم بخوريد كه كاري به كارشان نداريد. در عوض، به جاي اين كه هر روز خودمان زحمت بكشيم و برويم شكار، آنها را ميفرستيم. خودمان هم با خيال راحت مي نشينيم و سر كيف ميخوريم.»
خواهرها قبول كردند و خواهر كوچكتر هم رفت و ملك محمد و برادرهايش را حاضر كرد و گفت: «من به شرطي جانتان را خريدهام كه همين الآن برويد شكار.»
ملك محمد و برادرهايش هم قبول كردند و سوار شدند كه بروند. خواهر كوچكتر همان طور كه راهنماييشان ميكرد، آهسته زير گوش ملك محمد گفت: «زود باش برادرهايت را بردار و برويد و جانتان را نجات بدهيد. از اين طرف كه برويد، به رودخانه ميرسيد. از اين جا تا رودخانه بيست فرسخ راه است. اگر به رودخانه برسيد، از دست اينها كاري ساخته نيست. اگر نوزده فرسخ رفته باشيد و اينها بفهمند، در چشم به هم زدني به شما ميرسند، اما آن ور رودخانه ديگر نميتوانند كاري بكنند.»
خواهر كوچكتر اين را گفت و يك تار مويش را از سر كند و به ملك محمد داد و گفت: «اي ملك محمد! اگر روزي، روزگاري دلت هواي مرا كرد يا گرفتارياي برايت پيش آمد، دست به اين تار مو بكش. من فوري حاضر ميشوم.»
برادرها به بهانهي شكار حركت كردند و از قلعه كه بيرون زدند، به تاخت رو به رودخانه رفتند. خواهرها هم نشستند به حرف زدن تا آنها از شكار برگردند. مدتي كه گذشت، خواهر بزرگتر گفت: «اينها نيامدند. بروم پشت بام ببينم دارند چه كار ميكنند.»
خواهر كوچكتر زود بلند شد و دوربين را برداشت و به پشت بام رفت. ديد ملك محمد و برادرهايش ده فرسخ دور شدهاند. برگشت و گفت: «هفت برادر دارند شكار ميكنند.»
خواهرها دوباره نشستند و شروع كردند به چانه زدن. مدتي كه گذشت، باز دلشان تاب نياورد و خواهر بزرگتر خواست برود به پشت بام كه خواهر كوچكتر دويد و تند و تند بالا رفت. ديد كه پانزده فرسخ رفتهاند. برگشت و گفت: «دارند ميآيند.»
دخترها باز هم رفتند سر كارشان. حرف زدند و حرف زدند تا نزديك غروب آفتاب شد. خواهر بزرگتر بيتاب شد و خودش دوربين را برداشت و رفت بالاي بام و ديد كه اي داد بيداد! برادرها نوزده فرسخ دور شدهاند. پي برد كه كار خواهر كوچكتر است. نعرهاي كشيد و هر هفت خواهر سوار اسب شدند و به تاخت پشت سر آنها حركت كردند.
ملك محمد همين طور كه ميتاخت به ياد حرف خواهر كوچكتر افتاد و پشت سرش را كرد و ديد كه چيزي نمانده هفت پريزاد به آنها برسند. شش برادر ناتني را جلو انداخت و خودش پشت سر آنها ماند. برادرها گفتند كه تو چرا عقب ماندهاي؟ الآن ميرسند.
ملك محمد گفت: «شما برويد. اگر من كشته شوم، مسألهاي نيست. چون من نابرادري شما هستم، اما اگر يكي از شما از بين برويد، پشت همهي شما ميشكند.»
در اين گير و دار به رودخانه رسيدند. آن شش برادر به آب زدند، اما تا ملك محمد خواست به آب بزند، خواهر بزرگتر رسيد و دم اسب او را گرفت. خواهر كوچكتر هم زود شمشير كشيد و دم اسب را بريد و ملك محمد هم به سلامت از آب رد شد. خواهر بزرگتر رو كرد به خواهر كوچكتر و گفت: «اي پتياره ديدي چه كار كردي؟»
خواهر كوچكتر گفت: «اي خواهر! خواست خدا بود كه آنها از دستمان در بروند. من ميخواستم با شمشير به فرقش بزنم، اما خورد به دم اسبش. حالا ديگر پشيماني فايده ندارد.»
خواهرهاي پريزاد چون اجازه نداشتند از رودخانه بگذرند، دمغ و گرفته به قلعه برگشتند.
اما ملك محمد و برادرها از رودخانه كه رد شدند، ملك محمد گفت: «اي برادرها! حالا كه از اين واقعه جان به در برديم، شما برويد پيش زنهاتان. من هم ميروم دنبال طوطي و قفس طلائي. اگر به سلامت برگشتم، با هم ميرويم.»
برادرها پذيرفتند و به شهر برگشتند. ملك محمد هم راه بيابان را گرفت و رفت و رفت. همين كه شب شد، طاقت نياورد و به قلعهي خواهرهاي پريزاد برگشت. به پاي قلعه كه رسيد، سنگي به پشت بام دختر كوچكتر پرت كرد. دختر فهميد كه ملك محمد برگشته است. بلند شد و رفت به پشت بام. ملك محمد را كه ديد، كمندي انداخت و او را بالا كشيد. هر دو از ديدن هم خوشحال شدند و به اتاق دختر رفتند و ... نزديك صبح، ملك محمد بلند شد و از پشت بام آن طرف قلعه، با كمند سرازير شد و طوري كه ديده نشود، راهش را گرفت و رفت. مسافتي كه دور شد، ديد درويشي به طرف او ميآيد. درويش تا به او رسيد، گفت: «اي جوان! بيا با هم معاملهاي بكنيم.»
ملك محمد گفت: «چه معاملهاي؟»
درويش گفت: «تو اسب و شمشيرت را به من بده، من هم اين كشكول و سفره و شاخ نفيرم را بهات ميدهم.»
ملك محمد گفت: «مگر اينها چه خاصيتي دارند؟»
درويش گفت: «خاصيت كشكول اين است كه هرچه مهمان برايت بيايد، دستت را بكن تو كشكول و بگو يا حضرت سليمان من مهمان دارم. هرچه از كشكول غذا بيرون بياوري، تمام نميشود. خاصيت سفره اين است كه اگر آن را پهن كني و بگويي يا حضرت سليمان من مهمان دارم، هرچه نان برداري، تمام نميشود. خاصيت شاخ نفير اين است كه اگر بگويي يا حضرت سليمان دلم سر فلاني را ميخواهد، سر آن بابا بيدرنگ مثل كدو كنده ميشود.»
ملك محمد حرفهاي درويش را كه شنيد، معامله را قبول كرد. اسب و شمشيرش را داد به درويش و كشكول و سفره و شاخ نفيرش را گرفت. درويش شمشير را به كمر بست و سوار اسب شد و رفت. ملك محمد با خودش گفت بگذار اين چيزهايي را كه داد، امتحان كنم. شاخ نفير را به دست گرفت و گفت: «يا حضرت سليمان! سر اين درويش بيفتد. يكهو سر درويش افتاد. ملك محمد فكر كرد كه احتمالاً او ميخواسته با اين شمشير خون كسي را به ناحق بريزد كه به دل او افتاده كه اول شاخ نفير را بگيرد و چنين آرزويي كند. پس اسب و شمشير خودش را دوباره برداشت و رو اسب پريد و به طرف قلعه برگشت. تا چشم دختر كوچكتر به او افتاد، گفت: «ملك محمد! دلت به حال خودت نميسوزد؟ اگر اينها تو را ببينند، زندهات نميگذارند.»
ملك محمد گفت: «خدا بزرگ است».
نشستند كنار هم كه يكهو دختر گفت: «اگر اتفاقي ميافتاد و اين خواهرها از بين ميرفتند، خيال من و تو هم راحت ميشد و اين قدر گيج و گم نبوديم.»
ملك محمد گفت: «اگر تو ناراحت نشوي، كشتن آنها براي من مثل آب خوردن است.»
دختر به كشتن خواهرها راضي شد و ملك محمد شاخ نفير را برداشت و گفت: «يا حضرت سليمان! سر آن شش دختر مثل كدو بيفتد.»
اين را گفت و رو كرد به دختر و گفت: «برو ببين خواهرهات زنده هستند يا نه؟»
دختر بلند شد و رفت و ديد كه سر هر شش خواهرش افتاده كنار تنشان. از خوشي پر درآورد. برگشت و گفت: «ملك محمد! همه كشته شدهاند. حالا موقع زندگي من و توست.»
ملك محمد گفت: «اما تو بايد بداني كه من سفري در پيش دارم و بايد بروم».
دختر گفت: «من ميدانم دنبال طوطي و قفس طلايي هستي. ولي تو نميتواني بدون كمك من بروي.»
ملك محمد گفت: «چرا؟»
دختر گفت: «چون از اينجا تا سرزميني كه طوطي و قفس طلايي نگه ميدارند، شصت فرسخ راه است. بيست فرسخ پلنگ است. بيست فرسخ شير و بيست فرسخ هم عفريت است. طوطي و قفس طلايي هم بالاي سر دختر شاه پريان است. از آن شهر تا قصر دختر هفت دروازه است كه ديوها چهارچشمي مواظبش هستند. نگهبان دروازهي آخري هم ديو هفت سر است. حالا بلند شو تا بگويم كه بايد چه كار كني.»
دختر بلند شد و چرخي زد و به شكل مرغ بزرگي درآمد. ملك محمد هم روي بالش سوار شد و پرواز كردند. چهل فرسخ در آسمان رفتند و از پلنگ و شير گذشتند. چون بيست فرسخ آخر زمين عفريت بود، دختر به شكل اصلياش برگشت و ملك محمد را هم به صورت سوزني درآورد و زير گلوي خودش زد. از آن بيست فرسخ هم گذشتند تا رسيدند به شهر و دروازهي اول. دختر اين بار ملك محمد را به صورت اولش درآورد و خودش هم كبوتري شد و رفت بالاي كنگرهي قصر دختر شاه پريان نشست تا ببيند كه ملك محمد با ديوها چه كار ميكند.
اما ملك محمد تا به دروازهي اول رسيد، ديد كه همان ديو يكپا پاسبان اين دروازه است. تا چشم ديو به ملك محمد افتاد، مثل بيد شروع كردن به لرزيدن. ملك محمد گفت: «نترس. من كاري بهات ندارم. به شرطي كه برگهي عبور بدهي كه بتوانم از آن شش دروازه هم بگذرم.»
ديو گفت: «از پنج دروازه ميتواني بگذري، اما براي گذشتن از دروازهي آخر كه برادرم پاسبانياش ميكند، بايد سوغات ببري.»
ملك محمد گفت: «زود باش از همان خرما و حلوايي كه باج و جيره ميگرفتي، چند طبق بيار.»
ديو از ترس جانش زود يك سبد خرما و يك طبق حلوا و برگهي عبور به ملك محمد داد. او راه افتاد و به هر دروازهاي كه ميرسيد، برگهي عبور را نشان ميداد و رد ميشد، تا رسيد به دروازهي هفتم. ديو تا برگه را ديد، گفت: «بايد شيريني بدهي تا اجازه بدهم بروي.»
ملك محمد گفت: «دهنت را باز كن.»
تا ديو دهانش را باز كرد، ملك محمد سبد خرما و طبق حلوا را ريخت به حلق او. ديو مزمزه كرد و گفت: «سوغات بدي نبود. برو.»
ملك محمد رفت و وارد بارگاه دختر شاه پريان شد. ديد كه دختر خوابيده و طوطي تو قفس طلايي بالاي سرش آويزان است. چهار لاله هم در چهار طرفش روشن است. جاي هر چهار لاله را جا به جا كرد و ... نامهاي نوشت و گذاشت بالاي سر دختر. نوشت: «اي دختر شاه پريان! طوطي و قفس طلايي را من كه ملك محمد باشم، بردهام. اگر خواستي دنبالش بيايي، بايد قدم رنجه كني و بيايي به فلان مملكت.»
ملك محمد قفس را به دست گرفت و به راه افتاد. وقتي مي خواست از دروازه بگذرد، ديوي گفت: «برد».
ديو ديگري گفت: «ميخواست نخوابد تا نبرد.»
ملك محمد رفت و رفت تا از شهر بيرون زد و دختر پريزاد آمد و تا ديد كه او قفس آورده، خوشحال شد و دوباره به صورت مرغي درآمد و ملك محمد را روي بالش نشاند و پرواز كردند. رفتند و رفتند تا رسيدند به قلعه. آنجا كه ملك محمد اسب و سفره و شاخ نفير را برداشت و به همراه پريزاد آمدند تا شهر پادشاه كه هفت دخترش را براي او و برادرهايش عقد كرده بود. ملك محمد با دختر كوچك پادشاه به حجله رفت و روز بعد با شش برادرش به راه افتاد. رفتند تا رسيدند به شهري كه ديو يك پا از مردم باج ميگرفت. به قصر پادشاه رفت و همان طور كه قول داده بود، شب با دختر پادشاه به حجله رفت و به قولش وفا كرد. روز بعد با عروس و جهيزيهي او و شش برادر و زنهاشان به راه افتادند.
اما بشنويد از شش برادر ملك محمد. آنها وقتي ديدند كه ملك محمد قفس طلايي و طوطي را به دست آورده و به قصر پدرشان كه برسند، او پادشاه ميشود و بايد عمري زيردست او باشند، نشستند و فكرشان را رو هم ريختند كه هر طور شده بايد بلايي سرش بياورند و خودشان قفس طلايي و طوطي را ببرند. دنبال راهي مي گشتند كه رسيدند به چاهي. گفتند يكي بايد برود به چاه و آب بفرستد بالا. ملك محمد گفت: «چون من از همه كوچكترم، من ميروم.»
اين را گفت و سرازير شد به چاه و با دلو آب فرستاد بالا. هم آدمها آب خوردند و هم اسبها. وقتي سيراب شدند، ملك محمد تو دلو نشست تا او را بالا بكشند. برادرها طناب را ميكشيدند تا به نيمه راه رسيد آن جا طناب را بريدند و ملك محمد سرنگون شد. برادرها خيالشان راحت شد و زنها را برداشتند و به طرف شهرشان حركت كردند. از طرفي به زنها گفتند كه هركس از اين ماجرا چيزي به كسي بگويد، سرش را ميبرند. زنها هم از ترس جانشان ساكت شدند و گفتند كه خاطرتان جمع باشد.
ملك محمد اين بار هم كه به چاه افتاد، بيهوش شد. وقتي به هوش آمد، تمام اعضاي بدنش درد ميكرد. ناگهان به ياد مولا علي افتاد. آه سوزناكي از ته دل كشيد و گفت: «يا علي! درماندهام به فريادم برس.»
اين را گفت و به بالاي چاه نگاه كرد. ديد مردي بالاي چاه ايستاده و نگاهش ميكند. مرد دلو را پائين انداخت كه آب بكشد. ملك محمد خواست توي دلو بنشيند تا بالا برود. مرد تا او را ديد، گفت: «تو را به خدا قسم ميدهم، بگو كي هستي. آب به من بده. هرچه بخواهي، بهات ميدهم.»
ملك محمد گفت: «من چيزي نميخواهم. فقط مرا بالا بكش.»
مرد قبول كرد. ملك محمد براي او آب فرستاد و وقتي خودش هم از چاه بيرون آمد، رو كرد به مرد و گفت: «تو كي هستي؟»
مرد گفت: «من تاجر هستم و از هندوستان برميگردم و ميخواهم به شهرم بروم. تو هم بيا تا با هم برويم و تو را به پزشكي نشان بدهم تا درمانت كند. ملك محمد قبول كرد كه با مرد برود، اما اطراف را كه نگاه كرد، ديد سفره و كشكول و شاخ نفيرش كنار چاه افتاده است. برادرها چون از خاصيت آنها خبر نداشتند و فكر ميكردند چيز بيارزشي است، آنها را همان جا گذاشته بودند. ملك محمد آنها را جمع كرد و به همراه مرد تاجر به راه افتاد تا به ولايتش برود.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}