دل نوشته هایی در سوگ سید الساجدین عليه‏السلام

نويسنده: سید امیرحسین کامرانی راد

گوهر بقيع

روح الله حبيبيان
مولاى من! آسوده بخواب؛ آرام در كنار جدّ غريبت جاى گير! مولاى من! شهادت تو هر چند بر آسمانيان و زمينيان ناگوار است و تشييع غريبانه پيكر فرسوده از عبادت تو هر چند دل‏ها را سخت مى‏فشارد؛ ولى كيست كه نداند عروج تو، پايانى است بر اشك‏هاى هميشه جارى‏ات و مرهمى است بر داغ دل سوخته‏ات كه سى سال در سوز و گداز بود.
مولاى من! آسوده بخواب كه مى‏دانم اكنون در حلقه عاشوراييانى... .

مويه كبوتران مدينه

مدينه داغدار است. بوى غربت و مظلوميت، كوچه كوچه شهر را در برگرفته و آسمان، غمبارتر از هميشه، به بقيع مى‏نگرد. خشت خشت خانه‏هاى كوچه بنى‏هاشم، ناله الوداع سر داده‏اند و كبوتران مدينه، مويه جدايى آغاز كرده‏اند، خاطرات سال‏هاى نه چندان دور، تازه شده است؛ خاطرات تشييع شبانه گل ياس رسول و تدفين غريبانه‏اش، خاطرات جسارت‏هاى بى‏شمار شيطان بر پيكر بى‏جان حسن عليه‏السلام و تشييع جگرسوزش، خاطرات وداع كاروان كربلا با مدينه در سفرى بى‏بازگشت... .
اكنون، آخرين يادگار حسين و بزرگ‏ترين حماسه‏سراى كربلا، غريبانه و مظلومانه به سوى بقيع تشييع مى‏شود و از «زينت عبادت كنندگان» فقط خاطرات جانسوز و مناجات‏هاى آسمانى‏اش بر جاى مى‏مانَد...

دريغ از بيست يار وفادار!

محبوبه زارع
روزنه‏اى سپيد مى‏جويى. نه مى‏توانى كربلاى تازه‏اى رقم بزنى و نه سازش را مى‏پذيرى. در سفر حج، بيابان‏ها را درمى‏نوردى كه بنده‏اى از بندگان سردرگم، به تو اعتراض مى‏كند: «يابن رسول الله صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ! جهاد و سختى آن را رها كرده‏اى و به حج خود را سرگرم داشته‏اى!؟» تازه مى‏فهمى چه بر غربت خونين عمويت امام مجتبى عليه‏السلام گذشته است. دل را به بقيع مى‏فرستى و پاسخ مى‏دهى: «اگر بيست يار وفادار داشتم؛ جهاد از حج بهتر بود».

فرزند قرآن

صفحات صحيفه‏ات، ماوراى انديشه‏ها را درمى‏نوردد. شمشير هميشه برنده‏اى را از نيام بيرون كشيده‏اى كه از اقتدار آن، عالم به حقانيت وجودت اعتراف مى‏كند. حركتى را بنيان نهاده‏اى كه تمام اعصار و قرون را در همه مرزهاى عالم امكان در برگرفته است.
صحيفه تو، فرزند قرآن است و وحى آن از عرش كربلا نزول يافته؛ با واسطه جبرئيل صبر تو؛ اى شكيبايى محض!

كينه شيطانى

سال 86 هجرى است. وليد از محبوبيت تو سخت هراسان است و از شخصيت علمى و روحانى‏ات، مضطرب! نمى‏تواند روزگار بگذراند. بايد چاره‏اى ساخت! هشام، كينه ديرينه‏اى از تو در دل دارد؛ كينه سالى كه در حج، تو مورد احترام مردم واقع شدى و كسى به او اعتنايى نكرد... دست در دست برادرش وليد، نقشه شوم دشمنى با تو را پايه مى‏نهد... نقشه تلخِ شهادت تو را... .

آسمان، مشتاق پروازت بود

مرور زمين تو را خسته نكند! شيعيان خود را بنگر كه با چه اضطرابى بر بالينت نشسته‏اند. اشك از ديدگانشان جارى است. پس از كربلا، آنچه نديدى آرامش بود و آنچه نيافتى، مجالى براى فرياد. اما سكوت بلند تو نيز كربلاهاى مقدسى را در خود پرورانده است. شاگردانى كه بر بالينت نشسته‏اند، اين را به اثبات خواهند رساند. به آسمان بنگر كه چقدر مشتاق پرواز توست!

ردّ نيايش‏هاى تو

ميثم امانى
در سرودهاى بى‏پايان رود، در چك‏چك باران، در ترنم نسيم صبح، ردّ نيايش‏هاى تو جارى است.
هم‏گام با تسبيح دريا، هم‏نفس با اذان طوفان، هم‏سفر با اقامه موج، رد نيايش‏هاى تو پيداست كه طنين مى‏اندازد.
هستى، از زبان تو سخن مى‏گويد و اشك‏هاى نيم شبت، رازهاى مگوى آفرينش است كه برملا مى‏شود.
كعبه، اقتدا مى‏كند به مناجات تو و اندوه عاشورايى‏ات عرق شرم نشانده است بر پيشانى افق. صداى رعد و برق‏ها، خطوط خشم توست از بى‏وفايى زمانه؛ از جور زمان كه خواستند تو را در سكوت بنشانند؛ ولى خطبه‏هاى دمشقى‏ات را هيچ ابر سياهى نتوانست بپوشاند. دعاى تو هنوز پشت سر قافله تشيع است و راز و نيازهايت در رگ‏هاى كاروان تاريخ، زنده؛ تاريخ را كلام آتش‏انگيز تو حركت داده و نيايش شورانگيز تو به تأمل واداشته است.

دعا براى تو يعنى...

سلوك تو، تعريف قرآنى انسان را به تصوير كشيده است؛ انسان كه نام قرآنى‏اش «زنده پرستنده» است و «هستِ خداپرست». دعا، براى تو يعنى مبارزه، يعنى لبه تيز واژه‏ها را درست روبه‏روى ظالمان گرفتن.
تو در كالبد مرده اجتماع، روح زنده نيايش دميده‏اى و روى ديوار قلب‏ها، پنجره‏اى كشيده‏اى كه به سمت ابديت باز مى‏شود. دعا، براى تو يعنى عشق، يعنى تجلى زيباترين گفت‏وگوهاى عاشقانه ميان خالق و مخلوق. دعا، براى تو يعنى نياز، يعنى سؤالى ناشناخته و مرموز در بن ضمير آدمى كه تنها پاسخ آن در ملكوت خداست. دعا، براى تو يعنى پل ميان زمين و آسمان‏ها، يعنى پيوند جسم و جان.

غروب قامت سجاد عليه‏السلام

محمد على كعبى
ما قالَ لا قَطُّ الاّ فى تَشَهُّده
لولا التشَهُدَ كانت لاءُهُ نعمُ
مدينه چگونه مهربان بى‏مثال خود را به خاك بسپارد و شاهد غروب قامت اجابت محض باشد؟
چگونه مى‏روى، اى كه پيشگاه كرمت از نفرت «نه» مُبَراست.
آرىِ تو چه بى‏نظير هم‏آورد مى‏طلبيد!

ادامه امام حسين(علیه السلام)

من آواره آن مسير بحرانى‏ام كه كشتى، در محاصره زخم‏ها، اما در تدارك ساحل بود؛ سفينةُ النجاة بعد از پدر، با تمامِ وجود، مسافران را در آغوش كشيد و با دست‏هاى در بند، فانوسِ دريايى را نشان داد.
آخرين بازمانده بر جاى بود تا زمان از حركت باز نايستد و زمين به دستِ مردمانش در عمق دره نابودى سقوط نكند.
رسالتِ اسرا از قلم نيافتاده بود. رمان عطش، ادامه داشت براى سيراب كردن نسل‏هاى بحران‏زده.
من آواره آن مسيرم كه در آن، تازيانه مى‏باريد و تو از ميان آتش و خون، براى مأموريتى بزرگ، دوباره متولد شده بودى.
پس كربلا دوباره تأسيس شد و در تمامِ زمين‏ها و زمان‏ها مأوا گرفت.
تو، ترجمه لب‏هاى خاموش بودى و بيان بلندِ سرهاىِ بر نيزه.

بارانِ تازيانه خورده

اذان تفسير مى‏خواست. نام‏هاى مقدس، كلماتى بيش نبودند آن زمان كه معانى، در ابعاد عصر خاموشى به شهادت رسيدند.
شام بعد از آن ظهرِ تاريخى، ديگر نه تو را و نه تفسير نام‏هاى مقدس را فراموش نكرد. صداى تو هنوز بر كنگره‏ها مى‏پيچد.
اى باران تازيانه خورده، چه مقتدر از ضخامت چترهايى كه مردمان بر خاطره‏هاى خود كشيده بودند، عبور كردى و فرياد برآوردى:
انا ابن مكة و منى، انا ابن زمزم و الصفا... انا ابن محمد المصطفى... انا ابن على المرتضى... انا ابن فاطمة الزهرا...
صداى تو سبزينه آن گياه عجيبى است
كه در انتهاى صميميت حزن مى‏رويد. (سهراب)

آبرومندترين دست دعا

سودابه مهيجى
دست‏هايت، آن دست‏هاى آبرومند دعا، چون دو بال پرواز تو را با خود بردند؛ تو را كه آبرومندترين صداى نيايش بودى و هر لحظه پروردگار، به شوق شنيدن نجواى تو، به خاك تيره مهربان‏تر مى‏نگريست.
اينك، صداى فراگير تو، خاموش مى‏شود و اين صداى شهيد، ديگر خواب سنگينِ شبزدگان را نمى‏آشوبد. واى بر خوابزدگان اين هستى كه تو را در خلال اين همه ندبه و نيايش، نشنيدند و به اقتداى ولايت روشنگرت، به سمت حقيقت سفر نكردند.
آه! اين مناجات شبانه روز، از چشم‏زخم كدامين زهر كينه‏توز، به سكوت نشست؟ اين نجابت سجاده‏نشين را كدام تنگ‏چشمى دژخيم تاب نياورد كه وادارش كرد به هجرتى ابدى؟

با خطبه‏هاى رسواگر

آغاز تو، آغاز حنجره سخنورت در آن غروب اندوه بود كه پس از عشق، پس از سر به دارىِ آفتاب، در لاله‏زار پيكرهاى بى‏فرياد، وداعِ خورشيد را دستى تكان دادى و آن‏گاه، در برابر شمشيرهاى گنه‏كار، در هيأت خطبه‏هاى ستم‏سوز، قيامت برپا كردى... ستون‏هاى هرزگى كفر بر سرش آوار شد و كلام افشاگرت هر چه ستم‏پيشگى را عريان و رسوا، بر خاك ريخت.

فرزند قرآن

اى آموزگار سجده و تسبيح! اى زيباترين حنجره پرستش! اى عاشقانه‏ترين الفباى مناجات! دستانت، ستون‏هاى هستىِ در آمده از آستين ولايت؛ صدايت زمزمه وضو ساخته از توحيد است كه تمام زيبايى‏هاى هستى و تعبّد را در مكتب دعا ابراز مى‏كند.
اى فرزندِ صوتِ داودى قرآن بر منبر نيزه‏ها! دامان آبروى سجده‏هايت را به توسل در دست مى‏گيرم و اجابت لحظه‏هايم را از پروردگار مى‏طلبم به نام نامى تو... زينت خداپرستان!
«اللهمّ وَ لاتَرْفَعْنى فى الناسِ درجةً الاّ حَطَّطْتَنى عِنْد نَفْسى مِثْلَها...».

چشمان خيس مرثيه

محمد كاظم بدرالدين
چشمان مرثيه، خيس از تلخيادهايى است كه بقيع در دل دارد.
كار ديگرى از دستِ شعرهاى ما بر نمى‏آيد؛ جز اينكه ضجّه بزنند در مقابل حكايات تاول زده. آه از اين همه خنجر غم كه روح گلگون بقيع را پرپر كرده است!
آه از اين همه فراق و اشك‏هاى بلورين و دل‏هاى زخم خورده بقيع!
نام «سجّاد»، شكوفايى دل سجاده‏ها و روشنايى بخش محفل خورشيد است.
نام «زين العباد»، بر ارتفاع سجده مى‏درخشد.
بياييد، اى دفترهاى پرگريه احساس، اى واژه‏هاى مغموم، خود را برسانيد به موسم گريه؛ پشت پنجره‏هاى بقيع.

زينت حماسه و خطبه

هركس تو را نشناخته باشد، انسانى متروك در بستر خزان‏زده مرگ است.
تاريخ را ورق مى‏زنم و فصلى را مى‏خوانم كه عاشورا در تو نفسى تازه كرد و راه افتاد تا شام؛ تا رسيد به موسم خطبه؛ آنجا كه هيبت اقيانوس‏ها در كلامت جارى شد: «انا ابْنُ مَكَّةَ وَ مِنى، اَنَا بْنُ زمزم و الصفا».
و هزاران دريچه بهشتى، به يك‏باره از صداى دلنوازت گشوده شد. روبه‏روى عباراتت، يزيد، قامت منحوس ذلت بود و تنديس ناپاك ستم.
عاشورا را تو به اهتزاز درآوردى تا كاخ گستاخى‏هاى شام، ويرانه بر باد رفته ابدى باشد. شام، نعشى سياه در دست شب‏پرستان بود كه واژه‏هاى بيدارگر تو آمدند و صف خواب آلوده آنان را شكستند.
شام، بر درگاه غفلت ايستاده بود كه بوى درود و عود، از خيمه‏هاى سوخته عاشورا را به مشامش رساندى.

زين العباد

آن‏گاه كه بر تپه وعظ نشستى، سرنوشت خون‏هاى عاشورا در بالاترين مرحله، تماشا شد. آن‏گاه كه سخن گفتى، شام هلهله به ناگهانى از تأييد تو، به ندامت خويش رسيد.
اگرچه عبايت بوى خاكستر كربلا مى‏داد، صلابت واژه‏هايت را كوه‏ها به حسرت نشستند.
اگرچه اشك‏هايت، هزاران دوبيتى عاشورايى و بر اندام نحيفت خط‏هاى زنجير، خوانا بود، قدرت بيان تو، شام را به چشيدن رسوايى‏ها واداشت.
امروز، در كنار اين همه تحسين، تقويم، سوگوار كوچ توست.
يا زين العباد!

زينت عابدان

رزيتا نعمتى
بدرود، اى زينت عبادت‏كنندگان!
سجاده‏اى كه آبشار سجده‏هايت را در آن مى‏ريختى، براى معراج آماده است. اين‏بار ديگر از معراج به تنگناى زمين باز نخواهى گشت؛ كه زمين، سجاده‏اى به زير پاى توست براى پرواز تا ابديّت.
بغضى گلويم را مى‏فشارد و به ذرّات سمّى مى‏انديشم كه در رگ‏هاى تو، ناگزير به گردش درآمده‏اند؛ تا وسيله ديدار تو با حضرت دوست شوند.

خسته از زخم‏هاى عاشورا

مناجات تو، تفسير راهى بود كه تنهايى‏ات را در اسارت خيمه‏ها رقم مى‏زد... و امروز، روز آخر مناجات توست؛ زيرا سرنوشت ابر گريه‏هاى تو، بالا رفتن بود براى پيوستن به خاطره على اصغر... . بدرود، على بن الحسين! خداوند، قاليچه سليمانى سجاده‏ات را براى رسيدن به پايان ماجراى فراق آماده كرده است.
عرفان تو، ميوه شكفته در حادثه كربلاست بر قامت آزرده و رنجور دلت.
راز و نياز تو، طى درجات عشق است؛ آن هنگام كه تنها شانه‏هاى مسجد، بار غربت تو را بر دوش مى‏كشند.
روايت فراق تو را تنها ستون‏هاى ادعيه طاقت دارند تا بناى عاشقى را استوار نگه دارند.
سفر تو، خبر ناگهانى رهايى‏ات از بند اسارت جسمى است كه روح بلندت را توان كشيدن نداشت.
اينك، تمام كلمات صحيفه صف كشيده‏اند تا بر پيكر غريب تو نماز بگزارند. تو، سال‏هاست در ارتفاع زخم‏هاى عاشورا به كوچ مى‏انديشى.

... و به هم‏سفران آسمانى‏ات پيوستى

شب‏هاى سرشار از ناله‏هاى مناجاتت به پايان رسيده‏اند و زمان در سكوت نفس‏گير خود، به تنهايى فراق تو مى‏رسد و تو به وصال جاودانه عشق.
ديگر تمام شد نفس‏هايى كه وادى به وادى، در پى گم‏شدگان خويش، زنجير در پاى طى كردى و به گريه رسيدى.
ديگر تمام شد، خون گريه‏هاى سجاده عُزلت. آن همه بر آتش بودن و نجوشيدن، مثال صبرى بود كه طراح عاشورا، سهم تو را در آن قرار داده بود.
اينك، پايان ساعات امتحان مردانگى توست؛ گرچه عمرى است وصيت خود را به گوش سجاده‏ها زمزمه مى‏كنى و صحيفه مى‏سرايى.
اكنون، دفتر خاطرات نينوا، با پرواز تو به فصل آخر مى‏رسد؛ بشتاب كه بيست سال است هم‏سفران آسمانى‏ات تو را انتظار مى‏كشند، يا على بن الحسين!

رسالت حسينى

معصومه داوود آبادى
سلام بر تو كه طوفان‏ى‏ترين روز زمين را در خيمه‏هاى تب، تاب آوردى تا رسالت حسينى‏ات را به انجام برسانى!
اى آقاى رودهاى جهان! زلال چشمانت، جاده‏هاى پيش رويمان را خورشيد مى‏شود.

هم‏نشين «صحيفه»ات هستم

صحيفه‏ات را ورق مى‏زنم و سطر سطر تابناكش را به ستايش مى‏ايستم. مى‏شناسمت؛ با سجده‏هاى بسيار و نيايش‏هاى طولانى.
اى سجاد سجاده‏هاى عشق! پنجره‏ها، سياهپوش رفتنت، ثانيه‏ها را به مرثيه نشسته‏اند و زمين، كوچ كبودت را بر سينه مى‏كوبد.
از تو كه مى‏گويم، پرنده بى‏قرار جانم، آرام مى‏گيرد. زلزله‏ها، تاروپود خاك را رها مى‏كنند و فرومى‏نشينند. مدينه، دقايق فراقت را در گوش بادها مويه مى‏كند و مى‏گريد.

اگر تو نبودى...

اگر تو نبودى، ما بر پلكان اين همه گرداب، كدام دستاويز را به توسل مى‏جستيم؟!
تويى كه نامت، دل‏هاى گره‏خورده‏مان را به گشايش مى‏خواند.
تويى كه چشمان روشن و جهان‏گسترت، كابوس تاريكى را از خاطرمان مى‏زدايد.
تو فرزند آن بزرگى كه رد قدم‏هاى عاشورايى‏اش، همچنان در كوچه‏هاى جانمان باقى است.
ما را كه سوگوار توايم، درياب!

كاشكى شاعرى بودم

مهدى خليليان
حشمتِ «هشام» نيز راست نبود؛ كه انبوه عاشقان خدا و ازدحامِ دست‏ها، راه را بر او بسته بود. بايد نظاره‏اى رخ دهد، تا خاك، كيميا شود. بايد دل از عشق بلرزد؛ بايد عشق بورزد... .
ناچار در كُنجى نشست و از ابهّت پوشالى‏اش طَرْفى نبست! در دل مى‏گريست و مردمان را مى‏نگريست. پيشواى چهره بر خاك سايندگان آمد؛ زينتِ عبادت پيشگان، با دلى زلال و صاف، به مسجد الحرام، براى طواف. و طواف كنندگان، راه دادند به زين العابدين... و هشام از شرم، فرو رفت در زمين، خشمگين، با نگاهى سنگين و دلى سنگى و غمين.

او را نمى‏شناسم!

«فرزدق» روىْ تُرُش نمود و قصيده‏اى به بلنداى تاريخ در مدحت امامش سرود، كه پاره‏اش زخمى بر دل هشام بود. او غبار غربت و تحريف از حقيقت و زيبايى زدود؛ هر چند فرجامش، جز زندان نبود!
امام، پس از استلام و استعلام از احوال فرزدق، صله‏اى بهرش فرستاد؛ اما او پيام داد:
ـ اشعارم فقط و فقط از آنِ خدا و پيامبرش بود.
حضرتش نيز اخلاص وى ستود و راستى‏اش تصديق فرمود. و ديگر بار، صله باز فرستاد و سوگندش داد...؛
ـ ما از تبار نيكى و احسانيم و پس گرفتن عطاهامان را، روا نمى‏دانيم.
فرزدق، ديگر چيزى نگفت؛ فقط چيزى شبيه عشق در دلش شكفت و «صله» را پذيرفت.
تو را مى‏شناسم من اى عشق!
كاش شعرى مى‏سرودم! كاشكى مثل فرزدق بودم! افسوس عمرى، روى به ديگران آوردم و از كسانى كه خود به بخشش خدا نيازمندترند، ابراز نياز كردم!

على جان!

راست گفتى: چه فراوان مردمان كه جز از پروردگار، عزت طلبيدند، اما جز خوارى نديدند! و قصد برترى كردند و پست گرديدند.
چه خوب تو را مى‏شناسم و خاستگاهِ خواهش‏هايم را، كه همان در خواستگاه توست؛ همان كه لحظه ـ لحظه رُخم بر خاك مى‏نهد، نه بر آستانِ هر كه از او درخواست شود. اى داراى دارندگان؛ اى آفريدگار آفريدگان و اى بخشنده مهربان!
كاش همزادت بودم؛ اى همراه شب‏هاى بى‏نوايان مدينه! اى ناشناس‏تر از آينه! هيچ‏كس تو را نديد و فرياد سكوتت را نشنيد. هماره بر تو آشفتند و هرچه مى‏خواستند، گفتند... اما تو؛
ـ همراهم بياييد... آن ناسزاگو را ديديد؟ دوست دارم حرف‏هاى من به او را نيز بشنويد.
يارانت بر تو گمان بد بردند!
ـ مى‏آييم؛ ولى كاشكى پاسخش را، همان هنگام مى‏داديم!
مى‏دانم در دلت برآشفتى، اما چيزى نگفتى، اى زين العابدين!
«وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنْ النَّاسِ وَاللّه‏ُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ».
و همراهانت شرمگين از بدگمانى به يگانه حجت خداوند در زمين... و آسمان به زمين رسيد براى او، كه فراخواندى‏اش! شتابان به عزم ستيز، از خانه بيرون زد و نزدت آمد؛
ـ دقايقى پيش، نزدم آمدى و حرف‏هايى زدى... .
هنوز پر شور و شر مى‏نمود و مثل آتش زير خاكستر بود؛ اما آرامش فرمودى:
ـ اگر آنچه گفتى، در من است از خدا آمرزش مى‏طلبم؛ وگرنه، پروردگارت بيامرزد.
نرمشت نرمش كرد و آرامشت، گرمش! عرق از سر و رويش مى‏باريد، وقتى پيشانى‏ات را بوسيد؛
ـ من ـ خود ـ به آنچه گفتم، سزاوارترم!
اگر بيمار بودى، چرا مسمومت كردند؟
هرگز تو را بيمار نديدم... در كربلا نيز دردت از خدا بود، تا بمانى؛ تا شامِ شاميان شب‏پرست و شب‏زدگان سرمست را برآشوبى! اگر بيمار بودى، كدامين كس روياروى پنج ناپليد؛ همچون: يزيد و وليد مى‏ايستاد و آنى، به ظلم‏پذيرى تن نمى‏داد؟
اگر بيمار بودى، چرا مسمومت كردند؟
اگر بيمار بودى، چرا تحملت نكردند؟
اگر بيمار بودى، چرا صحيفه‏ات را، تاب نياوردند؟
... ستايش خدا را، طلب رحمت براى پيروان انبيا، در طلب حاجت‏ها، دعا هنگامِ سختى و مشكل شدن كارها، طلب رفع اندوه‏ها، در عذرخواهى از كوتاهى در اداى حقوق بندگان خدا و... درمان تمام دردها، هر زمان و هر مكان در پرتو دعا، با خدا.
اگر بيمار بودى، چه كسى نشان از آن بى‏نشان مى‏داد و دستان سرد ما را در دستان زيارت و شفاعت شما مى‏نهاد؟

سرشار از عطر صحيفه

عباس محمدى
صحيفه سجاديه را كه مى‏گشايم، عطر تو، دنياى كوچكم را پر مى‏كند و اشك‏هايم بوى دعا مى‏گيرند.
ستاره‏هاى بى‏فروغ اشك‏هايم، مرا گريه مى‏كنند در روزهايى كه داغ نديدنت به آتشم كشيده است.
كاش من هم از روزهاى امامت تو گذشته بودم!
كاش تنهايى‏ام را بر شانه‏هاى صبور و مردانه‏ات مى‏گريستم! كاش تو بودى و مرا از دل اين شب‏هاى بى‏ستاره، به خورشيد مى‏رساندى!
جهان هنوز تشنه امامت توست.
جهان هنوز به يمن دعاهاى باشكوه تو، برپاى ايستاده است.
كاش دنيا را با عطر تو شناخته بودم! كاش ستاره‏ها، رد پاى تو را برايم مى‏خواندند تا به سوى آرامش قدم بردارم!

پيامبر كربلا

فاطره ذبيح‏زاده
تقدير بود تو بمانى تا كربلا در كربلا نماند و عاشورا در پشت ديوارهاى زمان زندانى نشود.
در تمام اين بيست سال، تو سفير لحظه‏هاى عطشناك واقعه و پيامبر آيتى مانده‏اى كه بر گلوى بريده بالاى نى، وحى شد!
در تلاطم قطرات اشك تو، هنوز كاروان ماتم‏زده اسيران، جارى‏اند و در دل اندوهگينت، هفتاد و دو پيكر غرق خون، مرثيه مى‏خوانند.
وقتى داغ آن همه مصيبت از ديدگان معصوم تو سرازير مى‏شود و ناله‏هاى دردمندت فراگير، تمام آب‏هاى دنيا، مبلّغ پيام كربلا مى‏شوند و كودكان شيرخوار، پرچم‏دار حماسه روشنگرى.
عناصر دنيا به چشم برهم زدنى، در هيئت سفيران حسينى جلوه مى‏كنند و سايه‏سار درختان، هيكل‏هاى سياه‏پوش عزا!
با اين همه، چه باك از آن‏كه خلفاى جور، پيامبران واقعه را به جرعه‏هاى زهر ميهمان كنند؛ وقتى تو از تمام چشمه‏ها، چشم گريان براى عاشورا ساخته‏اى و در تمام سينه‏ها، بذر عشق حسين عليه‏السلام را پراكنده‏اى!

در حسرت نسيمى از صحيفه‏ام

امشب، بى‏اختيارتر از هميشه، شمع ديدگانم را پشت ميله‏هاى سرد بقيع، روشن گذاشته‏ام، تا شايد حرارت دعاهاى شبانه سيد ساجدين، در من كارگر افتد و سوز نيايش‏هاى دردمندش، چهار ستون اين قلب معصيت‏زده را بلرزاند.
به راستى آيا ميان اين لب‏هاى ترك خورده از عصيان و ديدگان باران نديده من، با آن سوز و گداز برخاسته از سينه و چشمان سرخ از ردپاى اشك او نسبتى هست؟
آيا انتهاى سرگردانى مكرّر روزهايم با كمان پرشكوه سجده‏هاى همواره او، تلاقى خواهد كرد؟

كاش شيعه تو باشيم!

دلواپسم؛ نكند راه و رسم زندگانى‏ام با سير و سلوك عارفانه و والاى شما، چون دو خط موازى فاصله‏دار بمانند و من از سر جهل، خود را شيعه شما بپندارم؟!
چگونه شيعه‏ام بخوانند، وقتى ردّ انبان‏هاى شبانه طعام براى فقيران و درماندگان مدينه، بر شانه‏هاى شما، حجت بر من باشد و من از حال همسايه دو خانه آن سوترم بى‏خبر باشم؟!
آيا مرا به حريم پاك شما تقربى خواهد بود، آن‏گاه كه زينت بندگان خدا از سر احترام به مادر، از دست بردن به لقمه‏اى كه مادرش به آن ميل نموده پرهيز دارد و من به روزگار پيرى و درماندگىِ والدين خود پشت كرده باشم؟!
مى‏دانم، شيعه شما نيست آن‏كه كردارش را با شما نزديكى و انسى نباشد! پس به مدد دعاهاى خالصانه‏تان، خواهم آويخت به دستگيره ايمانى كه در سرسراى صحيفه‏ات برافراشتى.
در زبور آل محمد، گفتى «نجات مؤمن در سه چيز است؛ نگهدارى زبان از بدگويى و غيبت مردم. پرداختن به كارى كه براى دنيا و آخرتش سود دارد و گريستن زياد بر خطاها و لغزش‏هاى خود».
اينك به بركت دريچه‏اى كه گشودى، آستان بندگى و سراى رستگارى نزديك است و راه رسيدن هموار!

آخرين نماز

حسين اميرى
دلم آتش گرفته، زخم جگرم آواز مى‏خواند، سر فرياد دارم.
اين منم؛ همو كه جدش خاتم پيامبران است و پدر و مادرش بهترين آفريدگان. من، زاده على مرتضايم؛ زاده حسين، سرور جوانان بهشت. اى زمين، شاهد باش كه پاهايم قصه غل و زنجير راه كوفه و شام را با تو گفته‏اند!
اى زمان، شاهد باش كه غريب‏ترين دوران شيعه را با تو گذرانده‏ام؛ زمانه‏اى كه جز دعا و نماز، راه هر چيز را بر من بسته بود؛ لاجرم، دعايم را شمشير كردم و با شاميان درافتادم.
جگرم مى‏سوزد؛ انگار حتى هواى اين شهر، جز آتش برايم ندارد! مى‏خواهم آخرين نماز را بر پا دارم؛ مانند پدرم كه او با بدنى پرخون نماز خواند و من با جگر لخته لخته از خون.
ورود كاروان اسيران آل محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به كوفه

رسواگر بيدادگران عاشورا

سميه سادات منصوري
جاودان‌ترين صداها از گلوي تو برخاست و پژواك آن تا ابد رسوايي خون‌خواران اموي را در گوش زمان تكرار مي‌كند. سفاكان اموي، در اين خيال خام به‌‌سر مي‌بردند كه با فاجعه كربلا، پيام عاشورا را خاموش كرده‌اند، اما پيام حماسه كربلا در دفتر سترگ تاريخ پايدار خواهد ماند.
«فرياد گلبرگ‌هاي پرپر شده عاشورا از لبان تو بر آمده و براي هميشه در مشام تاريخ مي‌چرخد و تعفن آن جور و ستم را جار مي‌زند».[38]
جان باختن در راه سردار عشق برايت سهل بود و زنده ماندن سخت، اما مشيت الهي بيماري را برايت رقم زد؛ بايد مي‌ماندي و با ياري عمه‌ات زينب(س) وجدان خفته مردمان را بيدار مي‌كردي.
مبارزه با ستمگري، ريشه در روح آسماني‌ات داشت، با فشار و اختناق حكام جبار، دستانت را به‌سوي آسمان برداشتي و شِكوه‌ات را در ظرف مناجات و دعا ريختي و فرياد زدي: «فرمان خداوند تعطيل شده، كتاب خداوند متروك گشته و سنت‌هاي رسول خدا(ص) به‌دست تحريف سپرده شده.» همه مبهوت اين همه شجاعت و ابهت كه تو كيستي؟ «من فرزند مكه‌ام و منا، فرزند زمزمم و صفا، فرزند آن كسي هستم كه به معراج رفت و فرزند فاطمه زهرا(س)».
اذان دادند تا به سكوت وادارت كنند ... اشهد أنّ محمداً رسول الله... . «اي يزيد! محمد جد من است يا تو؟ اگر گمان كني جد توست، دروغ گفتي و كافر شدي و اگر جد من است، چرا خاندان او را كشتي؟»
با فرياد «القتل لنا عادهُ و كرامتُنا الشهاده»، تشت رسواي يزيديان را از بام قصر شيطاني‌شان فرو انداختي، گوش‌ها هنوز صداي آن را از پس قرن‌ها آشكارا مي‌شنود.
قيام هره، توابين، مختار و ده‌ها خون‌خواهي ديگر، ثمره افشاگري‌هايت در كوفه و دمشق و مدينه بود؛ اما قيامي هنوز هم برپاست و آن قيامتي است كه در دل شيعه شعله كشيده است و هرگز خاموش نخواهد شد.

مظهر تقوا و شجاعت

شهادت چهارمین ستاره درخشان آسمان ولایت و امامت، بزرگ مرد میدان صبر و مقاومت و مظهر تقوا و شجاعت، حضرت امام زین العابدین، سیدالساجدین علیه‏السلام ، بر شیعیان و همه کسانی که در راه اعتلای ارزش‏های انسانی و الهی، تحمل مشقت می‏کنند و رنج‏ها و دردها را برخود هموار می‏کنند تسلیت می‏گوییم و از روح بزرگ آن امام عظیم‏الشان طلب کمک می‏کنیم.

پیشوای عابدان

شهادت چهارمین برگزیده الهی، سلاله پاک پیامبر خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، ذرّیه علی علیه‏السلام و زهرا علیهاالسلام و فرزند سیدالشهدا علیه‏السلام حضرت امام زین‏العابدین علیه‏السلام امام صابران و پیشوای عابدان را به شیعیان واقعی آن حضرت تسلیت می‏گوییم. و آرزو می‏کنیم همه ما در دنیا و آخرت جزو پیروان راستین آن بزرگوار به شمار آییم.

ستاره‏ای تابناک

امروزغمی بزرگ و جانکاه در خود نهفته دارد، روزی که در آن آزادگان و حق‏طلبان به سوگ مردی بزرگ از تبار رسولان و پیامبران و منادیان حق و عدالت نشستند و در رثای امامی مظلوم زانوی غم در بغل گرفتند و اشک ماتم ازدیدگان نشاندند. آری، آنان در عزای از دست دادن ستاره‏ای تابناک از منظومه ولایت و امامت، یعنی امام زین‏العابدین علی‏بن الحسین علیه‏السلام ، اندوهناک و غمناکند. ما نیز در سالروز شهادت آن امام همام به سوک می‏نشنیم و شهادت آن بزرگوار را به شما پیروان و شیعیان بزرگوار آن حضرت تسلیت می‏گوییم.

الگوی عبادت

شهادت چهارمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، حضرت امام زین‏العابدین علیه‏السلام ، الگوی عبادت و خداپرستی، سجاده نشین نیمه شب‏ها بر درگاه حضرت دوست و خلوت گزین بارگاه کبریایی، راز و نیاز کننده عاشقِ پیشگاه الهی و دلداده آستان آن یار یگانه، را به شما دوستداران، پیروان و عاشقان و عارفان آن حضرت تسلیت می‏گوییم. امید که همگی از یاران و شیعیان مخلص آن امام همام باشیم.

تجسم تقوا

امروز تقوی و پرهیزگاری، خویشتن داری، غلبه بر تمنیات نفسانی، خشیت الهی، خضوع در پیشگاه خداوندی و دیگر صفات پسندیده عزادار از دست دادنِ دارنده و نمونه عینی این صفات، حضرت سیدالساجدین، امام زین‏العابدین علی‏بن الحسین علیه‏السلام اند بزرگ مردی که واژگان از توصیف وجود آن بزرگوار ناتوانند. شهادت این تندیس پارسایی و آزادگی را به شما دوستداران و پیروان صِدّیق آن حضرت تسلیت عرض می‏کنیم.

نوحه در رثای سید الساجدین(علیه السلام)

شهادت حق الیقین است
عزای زین العابدین است
این ناله ی روح الامین است
وا اماما واشهیدا
دُردانه ی حسین مظلوم
چهارمین امام معصوم
از زهر کین گردیده مسموم
وا اماما واشهیدا
این وارث خون و قیام است
اسیر کربلا و شام است
زخمی سنگ لب بام است
وا اماما واشهیدا
مدینه شد کرب و بلایش
زهرا شده صاحب عزایش
به یاد زخم ساق پایش
وا اماما واشهیدا
سر پدر به نیزه دیده
تلاوت قرآن شنیده
از ساق پایش خون چکیده
وا اماما واشهیدا
بر پیکرش نشانه دارد
آثار تازیانه دارد
داغ گل ویرانه دارد
وا اماما واشهیدا
مدینه می گرید ز داغش
مرغ دلم گیرد سراغش
سراغ قبر بی چراغش
وا اماما واشهیدا

منابع:

ماهنامه اشارات، ش105
ماهنامه اشارات، ش116
ماهنامه گلبرگ، ش14

منبع:www.madayeh.com