نویسنده: جلال ستاری

 

نگاهی به دو بررسی روانکاوانه از بوف کور
بوف کور صادق هدایت از عقده‌ی ادیپی بی‌نصیب نمانده است. آقای محمدعلی همایون کاتوزیان در نقد چنین نظری می‌نویسد: «ادعای اینکه هدایت یا گوینده‌ها و شخصیت‌های داستانهای گوناگونش، عقده‌ی ادیپی داشته‌اند، کار مشلی نیست، اما مشکل چندانی را هم حل نمی‌کند و چه بسا که مشکلات دیگری را هم به میان می‌آورد، چون بسیار کسان یا به افسردگی یا به عقده‌ی ادیپی (اگر از نظر علمی قابل قبول باشد) و یا هر دو گرفتار بوده‌اند و هستند، بدون اینکه نویسنده از آب درآیند، روان داستان و انواع داستان‌های دیگر بنویسند و یا به جایگاهی بلند در تاریخ ادبیات جامعه‌ی خود برسند. اگر هم توجّه‌ خود را از نویسندگان برگیریم و مقولاتی از قبیل عقده‌ی ادیپی را تنها در ارتباط با داستان‌هایش مطرح کنیم، باز هم با مشکلاتی روبرو خواهیم بود. مثلاً فرض کنید که در یک تحلیل روانکاوانه از بوف کور به این نتیجه برسیم که گوینده‌ی داستان دچار عقده‌ی ادیپی است. در این صورت چه جایی برای ادبیات باقی گذاشته‌ایم و چه اعتباری به نویسنده داده‌ایم جز این که او مقوله‌ی عقده‌ی ادیپی را از فروید برگرفته و در قصه‌‌ای بازتابانده است؟ چنین تحلیل‌هایی بیهوده نیست و هر کس با دقت و حوصله از بوف کور یا اثر دیگری از هدایت تحلیل روانکاوانه کند، کار صددرصد عبثی نکرده است. آنچه ما به آن اصرار می‌ورزیم، این است که چه هدایت یا شخصیت‌های آثارش، عقده‌ی ادیپی داشته باشند یا نداشته باشند، او درباره‌ی جهان، درباره‌ی زندگی، درباره‌ی روابط فردی و اجتماعی، درباره‌ی جبر و اختیار، و درباره‌ی هستی و نیستی، آراء و عقایدی عرضه می‌کند که باید آنها را جدی گرفت و در جای خود، به بحث و بررسی گذاشت. گذشته از این و شاید مهم‌تر از این، باید توجه داشت که یک اثر ادبی، بیش از آنکه مواردی از روان‌شناسی (یا جامعه‌شناسی یا هر مقوله‌ی دیگری) را بازتاب دهد، یک اثر ادبی است. کاهش دادن یک اثر هنری به مقولات و نظریات روان‌شناختی... کاری نسبتاً آسان و درست همان چیزی است که باید آگاهانه از آن پرهیز کرد... (1)».
گفتنی است که بسیاری از منتقدان در غرب و حتی بعضی روانشناسان و روانکاوان «مرتد» نیز چنین نظریاتی به طول و تفصیل بیان داشته‌اند. حالیا در اینجا به معتقدات آقای همایون کاتوزیان در باب «غیر علمی» بودن بعضی نظریات روانکاوی کاری نداریم، چون مسأله بدین سادگی نیست و خود بحثی جداگانه می‌طلبد و در حوصله‌ی این مختصر هم نمی‌گنجد، اما آنچه منظور نظر ماست اینست که بدانیم این «عقده‌ی ادیپی» منعکس در بوف کور هدایت، کدام است و چگونه است؟ منتقدانی که در غرب بازتاب عقده‌ی ادیپی را در آثار نویسندگان و هنرمندان خودی، جسته‌اند، از تفحّص در احوال شخصی آنان غافل نبوده‌اند و نخست وجودِ عقده اُدیپی گشوده نشده را در خردسالی آن نامداران ثابت کرده‌اند؛ و سپس نشانِ همان عقده را در آثارشان، بازیافته‌اند. اما در مورد صادق هدایت تا آنجا که می‌دانم، چنین پژوهشی صورت نگرفته و شاید هم ممکن نبود که انجام پذیرد.
حال ببینیم این عقده‌ی ادیپی چگونه کشف و شرح شده است.
آقای بهرام مقدادی در مقاله‌ی نسبتاً کوتاهی (2) در بوف کور سه شخصیت اصلی تشخیص می‌دهد (تثلیث به گفته‌ی فروید) که عبارتند از راوی؛ مادر یا هر زنی که در داستان، به زعم منتقد محترم، جانشین «مادر» راوی شده و علی‌الخصوص لکّاته و «پدر» راوی یا آدمی که مظهر نمادین اوست: پیرمرد نعش کش، پیرمرد قصاب و پیرمرد خنزرپنزری و به اعتقادِ وی چون «لکّاته با هر مرد هرزه‌‌ای همبستر می‌شود، این خود مثالی است از عقده‌ی ادیپی، چه شخصی که دچار این مشکل است، تصویر دوگانه‌‌ای از زن دارد که امتداد همان تصویری است که از مادر خود داشته است: یکی همان زن اثیری دست نزدنی که نمی‌شود با او روابط جنسی برقرار کرد که باز همان مادری است که رابطه‌ی جنسی با او حرام است و دیگر همان «لکّاته» یا تصویر دیگری از مادر که با پدر هم‌بستر می‌شود» و «به محض اینکه گوینده‌ی داستان می‌خواهد روابطی با زن مورد نظر خود (بیگمان منظور منتقد، «مادر» است یا جانشین رمزی وی، وگرنه عقده‌ی ادیپی، موضوعیت نمی‌یابد) برقرار کند، پیرمردی، گاه به صورت پیرمرد نعش‌کش و زمانی به صورت پیرمرد خنزرپنزری با قهقه‌های چندش‌آور خود ظاهر می‌شود و مانع می‌گردد». ایضاً بنا به اعتقاد منتقد، در صحنه‌‌ای که راوی، شاهدِ نعشِ عمه است (یعنی مادر همسرش، لکّاته، و بنا به تصریح راوی، به هنگام دیدار با برادر زنش، پیرمرد قوز کرده و شال گردن بسته، شوهر عمه و پدر لکّاته و یا جایگزین شوهر عمه و پدر لکّاته است)، «زنی که مرده است، جانشین مادر گوینده‌ی داستان شده است؛ «لکّاته» که وارد می‌شود، همان امتداد شخصیت مادر یا هر زن دیگری است که گوینده‌ی داستان می‌خواهد با او رابطه‌ی جنسی برقرار کند» که باز خاصه به سبب ورود نابهنگام شوهر عمه (ایفاگر نقشِ «پدر گوینده‌ی داستان و به عبارت دیگر رقیب عشق او در عشق ورزیدن به لکّاته»)، با احساس شرم و خجلت از هماغوشی با وی، به ناچار می‌پرهیزد و این به زعم منتقد است: «یعنی اینکه گوینده‌ی داستان، به علت داشتن روابط ناسالم با پدر و مادر خود، قادر به ایجاد رابطه‌ی سالمی با هیچ زنی نیست»، چنانکه ایضاً به گفته‌ی وی «صادق هدایت... همیشه مجرّد ماند و زنهای دیگر همانند مادر برای او از لحاظ جنسی حرام شده بودند»، گرچه اقرار می‌کند که «از زندگی خصوصی و از اینکه روابط هدایت با مادرش چگونه بوده است، اطلاعی در دست نیست».
می‌ماند داستانِ «قطعه قطعه کردن بدن دختر» با کارد دسته استخوانی که به اعتقاد منتقد، راوی اینچنین «با نابود کردن بدنز دختر، («توانایی ایجاد رابطه‌ی صحیح و سالم با زن» یا) امکان هر نوع رابطه‌ی جنسی خود را با زن نابود می‌سازد»، «اما عامل اصلی این عدم ارتباط جنسی، همان احساس گناه نسبت به پدر است که به اندازه‌ی کافی سرکوب نشده است».
به علاوه به زعم منتقد «شخصی که دچار عقده‌ی ادیپی است، به علت وابستگی‌های شدید عاطفی با مادر و نفرت از زن، برجنس موافق پناه می‌برد و تمایلات هم‌جنس‌پرستی (راوی) در بوف کور به وضوح دیده می‌شود» فی‌المثل با برادرزنش.
و سرانجام به گفته منتقد، گوینده‌ی داستان برای آرمیدن با «لکّاته» ناگزیر «به لباس پیرمرد خنزرپنزری درمی‌آید یا به عبارت دیگر با پدرش یکی می‌شود».
آقای تورج رهنما نیز در مقاله‌‌ای (3) که متن کامل شده‌ی سخنرانی‌ایست که قبلاً ایراد کرده بود، به عقده‌ی ادیپی راوی اشاره کرده می‌نویسد: «زنی که قهرمان داستان، چه در بخش نخست و چه در قسمت دوم، نمی‌تواند پیکرش را تصاحب کند... کیست؟ فروید... به این پرسش جواب می‌دهد: مادر او (4)!... در «بوف کور»، صحبت از چنین مسئله‌‌ای است... گوینده‌ی داستان از شدّت علاقه‌‌ای که به مادر خود دارد، نمی‌تواند با زنی غیر از او رابطه‌ی عاشقانه داشت باشد، اما از ایجاد چنین پیوندی با او نیز ناتوان است... شاید سببِ ناتوانی گوینده‌ی داستان - علاوه براحساس گناه این است که برای او رقیب سرسختی نیز وجود دارد - و آن «پیرمرد خنزرپنزری» (نمادی برای پدر) است که هر بار، در لحظه‌‌ای حساس ظاهر می‌شود... در اینجا مسئله‌‌ای پیش می‌آید که آن را در روانشناسی، «فرافکنی» می‌نامند: چون قهرمان داستان نمی‌تواند با «پیرمرد خنزرپنزری» به رقابت برخیزد، کم کم به جامه‌ی او درمی‌آید. به عبارت روشن‌تر، دیوی را که تاکنون از او می‌گریخت، به حریم درون خویش راه می‌دهد».

پی‌نوشت‌ها:

1. محمدعلی همایون کاتوزیان، صادق هدایت و مرگ نویسنده، نشر مرکز، 1372، ص 90-91.
2. بهرام مقدادی، بوف کور و عقده‌ی ادیپی، مجله‌ی جهان نو، بهار 1349.
3. تورج رهنما، چند ویژگی در «بوف کور»، مجله‌ی سخن، سال 23، شماره 5 فروردین ماه 1353.
4. منتقد به درستی می‌نویسد: «این اثر، دارای سه شخصیت اصلی است: 1- گوینده‌ی داستان 2- همسرش 3- «پیرمرد خنزرپنزری». اگر در این اثر با چهره‌هایی مانند «پدر»، «عمو»، «نعش‌کش»، «گورکن» و «قصّاب» روبرو می‌شویم، همه، «صورت»هایی از پیرمرد خنزرپنزری، و اگر با اشخاصی از قبیل «دختر اثیری»، «عمه»، «دایه» و «لکّاته» برخورد می‌کنیم، همه «سایه»هایی از همسر وی هستند»، چنانکه «دختری که گوینده به او در بخش اول دل می‌بندد، همان زنی است که با او در بخش دوم ازدواج می‌کند»، منتهی این زن، در بخش دوم که شرح سرگذشت «واقعی» یا «واقع نمای» راوی است، دختر عمه‌ی اوست، نه آنچنان که منتقد گفته‌اند «دختر رقاصه‌ی هندی»، مگر آنکه همه‌ی زنان داستان را سایه‌های هم بدانیم.

منبع مقاله :
ستاری، جلال؛ (1377)، بازتاب اسطوره در بوف کور، تهران: توس، چاپ دوم