آسوكهی مرد تاجر
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم تاجری بود كه سه تا پسر و یك دختر داشت. روزی این بابا با زن و پسرهاش بار سفر را بست و رفت به حج و دخترش را گذاشت تو خانه و به عموی دختره سفارش كرد كه در نبود او، مواظب
نویسنده: محمد قاسم زاده
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم تاجری بود كه سه تا پسر و یك دختر داشت. روزی این بابا با زن و پسرهاش بار سفر را بست و رفت به حج و دخترش را گذاشت تو خانه و به عموی دختره سفارش كرد كه در نبود او، مواظب دختره باشد. مدتی گذشت و عمو حال دختره را نپرسید تا این كه موعد برگشت حاجیها رسید و عمو با خودش حساب كرد كه بهتر است سری به دختره بزند. دختره اول عمو را به خانه راه نداد، اما وقتی سماجت عمو را دید، ناچار راهش داد. عمو ناهارش را كه خورد، رفت تو نخ دختره و خوشگلیاش را كه دید، ته دلش جنبید و عاشقش شد.
دختره تا دید عمو چیزیش میشود، در خانه را نشان داد و گفت كه برود بیرون اما عمو سر به سرش گذاشت و گفت كه چه خیالی دارد. دختره تهدیدش كرد كه جیغ میزند و مردم را جمع میكند. ناچار عمو فلنگ را بست و حیلهای زد و پیرزنی را فرستاد تا با حقه و كلك دختره را ببرد حمام. پیرزنه همین كار را كرد و دختر را كشاند حمام و درش را قفل كرد. عمو كه گوشهی حمام قایم شده بود، آمد بیرون. دختره كه خودش را در خطر دید، ناله كرد و دعاش اثر كرد و لبهی تاس حمام تیز شد و دختر با تاس زد به فرق عمو و فلنگ را بست. پیرزنه تا دید كه مَرده ناكار شده، زود جنبید و رفت و حكیم باشی را خبر كرد و حكیم باشی آمد و سر مرده را بست و راهی خانهاش كرد. عمو و پیرزنه تو دهن مردم انداختند عدهای تو حمام به این بابا حمله كردهاند.
جار زدند حاجیها دارند میآیند و همین یكی دو روز آینده میرسند. عمو رفت به پیشواز برادره و نرسیده به او گفت كه دخترت گند زده و آبرویی برای ما نگذاشته. پدره رو كرد به پسر بزرگش و گفت: «برو خواهرت را بكش و پیرهن خونی را بیار.»
پسره رفت تا سر خواهر را ببرد، دستش لرزید و خواهر بیگناه را ول كرد و عوضش پرندهای را كشت و خونش را مالید به پیرهن دختره و برد برای پدرش. پدره تا پیرهن خونی را دید، گفت كه دلم خنك شد.
اما دختره كه از خانه رفته بود، شب و روز رفت و رفت تا رسید به غاری. دختره آنجا اتاق تر و تمیزی دید و شروع كرد به خواندن قرآن. از قضا، پسر پادشاه با وزیر و وكیل آن دور و بر بودند و صدای قرآن خواندنش را شنیدند و همه از این صدا خوششان آمد. پسر پادشاه رفت جلو غار و تا دید چه دختر خوشگلی آنجا نشسته، یك دل نه، صد دل عاشقش شد و ازش خواستگاری كرد. دختر اول سرش را پائین انداخت و آخر سر قبول كرد و شد زن پسر پادشاه. بعد از نه ماه و نه روز، پسر و دختر دوقلویی زایید. مدتی كه گذشت، دختره به یاد پدر و مادرش افتاد و از شوهرش اجازه گرفت تا برود سری به آنها بزند. شاهزاده كه داشت با دشمن میجنگید، زنش را با وزیرش روانه كرد. بین راه وزیر دختره را دید و عاشقش شد و دختره كه به وزیر تن نداد، وزیر هم جلو چشمش سر هر دو بچه را برید. دختره این را دید و باز وزیر را پس زد، اما تا وزیر سرش را برگرداند، از فرصت استفاده كرد و زد به چاك و خودش را انداخت به چاهی. وزیر هم كه دید آبروش در خطر است، تو دهنها انداخت كه دختره بچههاش را كشته و با مولش در رفته. از آن طرف دختره تو چاه دید كه چند حوری بهشتی آمدند و حسابی به او رسیدند و آوردندش بیرون. چند روزی كه گذشت، دختره با حوریها خداحافظی كرد. شكمبهای كشید رو سرش و خودش را به كچلی زد و رفت به شهر و شد شاگرد برادرهاش. برادرها وقتی دیدند كچله آدم درستی است، فرستادند كه پرستار پدر و مادرشان باشد. روزی دختره دید كه شوهرش و وزیر آمدند خانهی برادرها. از طرفی عمو و پیرزنه را هم دعوت كردند. وقتی همه ناهار خوردند، دختره گفت: «من قصهای دارم كه ممكن است یكی را خوش بیاید و یكی را خوش نیاید. درها را ببندید تا بگویم.»
وقتی همهی درها را بستند، دختر سیر تا پیاز سرگذشتش را تعریف كرد. برادرها خواهرشان را شناختند. دختره هم لباس و كلاه كچلی را درآورد. شاهزاده وزیر و پیرزنه و عمو را به سزای عملشان رساند. دختره هم با شاهزاده رفتند به شهرشان و به خیر و خوشی با هم زندگی كردند.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
دختره تا دید عمو چیزیش میشود، در خانه را نشان داد و گفت كه برود بیرون اما عمو سر به سرش گذاشت و گفت كه چه خیالی دارد. دختره تهدیدش كرد كه جیغ میزند و مردم را جمع میكند. ناچار عمو فلنگ را بست و حیلهای زد و پیرزنی را فرستاد تا با حقه و كلك دختره را ببرد حمام. پیرزنه همین كار را كرد و دختر را كشاند حمام و درش را قفل كرد. عمو كه گوشهی حمام قایم شده بود، آمد بیرون. دختره كه خودش را در خطر دید، ناله كرد و دعاش اثر كرد و لبهی تاس حمام تیز شد و دختر با تاس زد به فرق عمو و فلنگ را بست. پیرزنه تا دید كه مَرده ناكار شده، زود جنبید و رفت و حكیم باشی را خبر كرد و حكیم باشی آمد و سر مرده را بست و راهی خانهاش كرد. عمو و پیرزنه تو دهن مردم انداختند عدهای تو حمام به این بابا حمله كردهاند.
جار زدند حاجیها دارند میآیند و همین یكی دو روز آینده میرسند. عمو رفت به پیشواز برادره و نرسیده به او گفت كه دخترت گند زده و آبرویی برای ما نگذاشته. پدره رو كرد به پسر بزرگش و گفت: «برو خواهرت را بكش و پیرهن خونی را بیار.»
پسره رفت تا سر خواهر را ببرد، دستش لرزید و خواهر بیگناه را ول كرد و عوضش پرندهای را كشت و خونش را مالید به پیرهن دختره و برد برای پدرش. پدره تا پیرهن خونی را دید، گفت كه دلم خنك شد.
اما دختره كه از خانه رفته بود، شب و روز رفت و رفت تا رسید به غاری. دختره آنجا اتاق تر و تمیزی دید و شروع كرد به خواندن قرآن. از قضا، پسر پادشاه با وزیر و وكیل آن دور و بر بودند و صدای قرآن خواندنش را شنیدند و همه از این صدا خوششان آمد. پسر پادشاه رفت جلو غار و تا دید چه دختر خوشگلی آنجا نشسته، یك دل نه، صد دل عاشقش شد و ازش خواستگاری كرد. دختر اول سرش را پائین انداخت و آخر سر قبول كرد و شد زن پسر پادشاه. بعد از نه ماه و نه روز، پسر و دختر دوقلویی زایید. مدتی كه گذشت، دختره به یاد پدر و مادرش افتاد و از شوهرش اجازه گرفت تا برود سری به آنها بزند. شاهزاده كه داشت با دشمن میجنگید، زنش را با وزیرش روانه كرد. بین راه وزیر دختره را دید و عاشقش شد و دختره كه به وزیر تن نداد، وزیر هم جلو چشمش سر هر دو بچه را برید. دختره این را دید و باز وزیر را پس زد، اما تا وزیر سرش را برگرداند، از فرصت استفاده كرد و زد به چاك و خودش را انداخت به چاهی. وزیر هم كه دید آبروش در خطر است، تو دهنها انداخت كه دختره بچههاش را كشته و با مولش در رفته. از آن طرف دختره تو چاه دید كه چند حوری بهشتی آمدند و حسابی به او رسیدند و آوردندش بیرون. چند روزی كه گذشت، دختره با حوریها خداحافظی كرد. شكمبهای كشید رو سرش و خودش را به كچلی زد و رفت به شهر و شد شاگرد برادرهاش. برادرها وقتی دیدند كچله آدم درستی است، فرستادند كه پرستار پدر و مادرشان باشد. روزی دختره دید كه شوهرش و وزیر آمدند خانهی برادرها. از طرفی عمو و پیرزنه را هم دعوت كردند. وقتی همه ناهار خوردند، دختره گفت: «من قصهای دارم كه ممكن است یكی را خوش بیاید و یكی را خوش نیاید. درها را ببندید تا بگویم.»
وقتی همهی درها را بستند، دختر سیر تا پیاز سرگذشتش را تعریف كرد. برادرها خواهرشان را شناختند. دختره هم لباس و كلاه كچلی را درآورد. شاهزاده وزیر و پیرزنه و عمو را به سزای عملشان رساند. دختره هم با شاهزاده رفتند به شهرشان و به خیر و خوشی با هم زندگی كردند.
بازنوشتهی آسوكهی مرد تاجر. نگاه كنید به فرهنگ افسانههای مردم ایران، گردآوری علی اشرف درویشیان و رضا خندان (مهابادی)، ج1، صص85-87.
منبع مقاله :قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}