رنسانس ديني(1)

نويسنده:حميد پارسانيا

1. پرسش از مدرنيته

علوم اجتماعي در سده هاي نوزدهم و بيستم به مطالعه جوامع مدرن مي پرداختند. آنان در مطالعات خود به نظم و نظام اين جوامع و يا به نزاع ها و ستيزهاي دروني آنها نظر مي دوختند. جامعه شناسان سازمان ها، نهادها و بخش هاي مختلف جوامع مدرن را شناسايي مي كردند و اگر در بين آنان رويكرد انتقادي هم وجود مي داشت، اين رويكرد غالبا متوجه برخي از ساختارها و نظام ها بوده و به موازات آن ساختار و يا نظام ديگري را كه همچنان متعلق به دنياي مدرن بوده، نويدمي دادند، مثلا انتقاد ماركسيست ها و يا نئوماركسيستها متوجه نظام طبقاتي كاپيتاليستي بود. و در قبال آن سيستم سوسياليستي و ياكمونيستي را تبليغ و ترويج مي نمود. مفاهيمي را كه جامعه شناسي درمدت ياد شده مورد استفاده قرار مي دادند. مثل مفهوم طبقه و سازمان،نهاد، كاركرد، ستيز، شهر، روستا و... ناظر به بخش هاي مختلف اين جوامع بودند و تئوري هايي را نيز كه ارائه مي كردند، با استفاده از همين مفاهيم و براي حل مسائلي بود كه پيرامون آنها در جامعه وجود داشت.حوزه هاي فعال جامعه شناسي نيز حوزه هاي بخشي بود. نظيرجامعه شناسي كار و شغل، جامعه شناسي شهر و يا روستا، جامعه شناسي تغييرات اجتماعي و...
در تمام مدت فوق مدرنيته به عنوان يك فرهنگ و تمدن كه در عرض ديگر تمدن ها و فرهنگ ها قرار گيرد كمتر مورد توجه، پرسش و گفت و گوقرار مي گرفت. اغلب نظريه ها جوامع مدرن را بيش از آن كه حاصل حضور يك فرهنگ و تمدني خاص و ويژه بدانند، پيامد توسعه طبيعي،اقتصادي و يا صنعتي زندگي بشر دانسته و حضور آن را يك امر مسلم تاريخي براي همه بشريت قلمداد مي كردند به گونه اي كه ديگر جوامع نيز دير يا زود بايد از مسير تحولات آن عبور كنند و جامعه شناسي توسعه حوزه اي از مطالعات جامعه شناختي قرن بيستم بود كه با اين رويكرد به مطالعه جوامع غير مدرن مي پرداخت.
پرسشي كه در جامعه شناسي توسعه مطرح بود بيش از آن كه ناظر به هويت جوامع غير مدرن باشد، نظري آسيب شناسانه به كشورهاي غيرغربي داشت و راه هاي عبور آنها را به سوي فرهنگ و تمدن مدرن جستجو مي كرد.
از دهه هاي پاياني قرن بيستم شاهد تغييري بنيادين در رويكرد علوم و دانش اجتماعي هستيم. مطالعات بخشي حوزه هاي جوامع مدرن متوجه كليت جوامع مدرن به عنوان يكي از فرهنگ ها و تمدن هاي ممكن در قبال ديگر تمدن ها گرديد و بدين ترتيب مفاهيمي كه ناظر به اين كليت بوده، و خصوصيات جامع اين فرهنگ را مورد توجه قرار دهددر مركز مطالعات اجتماعي قرار گرفت.
تغيير فوق با دو جهت گيري محافظه كارانه و انتقادي شكل گرفت.يعني هم كساني كه رويكرد محافظه كارانه و ايجاد بي نسبت به وضعيت اجتماعي دنياي غرب داشتند و هم آنان كه رويكردي انتقادي داشتندگفت وگوهاي خود را متوجه تماميت جوامع مدرن كردند.
نظريات هابرماس، گيدنز، فوكو، هانتينگتون، فوكويا، نظرياتي است كه كليت جوامع مدرن را با دو رويكرد ايجابي و سلبي محل بحث قرارمي دهد. نظريه هاي پست مدرن كه نظريه پردازان نسل اخير حلقه فرانكفورت مي باشند، رويكرد انتقادي دارند و اين گروه بر خلاف اسلاف خود، انتقادات خويش را از مدار نظام و سيستم كاپيتاليستي وسرمايه داري متوجه تماميت مدرنيته و برخي از خصوصيات جامع آن نظير روشنگري نموده اند. هابرماس با آن كه خود متعلق به اين نسل است در قبال ديدگاه هاي ياد شده مي كوشند از مدرنيته به عنوان پروژه اي ناتمام و قابل استمرار دفاع نمايد.
هانتينگتون هراسي را كه در طي قرن بيستم در اثر حضور فرهنگ مدرن بر سر بشريت سايه افكنده بود، با زيركي تمام از مدار فرهنگ مزبور خارج كرده و به حوزه مواجهه تمدن ها منتقل ساخت هراس مزبورهراسي، بالفعل و واقعي بود. آن چه را كه بشريت از آن مي ترسيد، در نيمه اول قرن بيستم، دو بار اتفاق افتاده بود يعني دو جنگ اول و دوم، در اين دو جنگ بشريت حدود صد ميليون كشته داده بود و اين در حالي بود كه طرفين هر دو جنگ مربوط به دنياي مدرن بودند، بعد از جنگ دوم،دنياي مدرن با قطب بندي دوگانه جهان يعني شرق و غرب، خود را دردامن جنگ سردي مي ديد كه هر لحظه امكان برافروخته شدن و فوران مجدد آن وجود داشت. تئوري برخورد تمدن ها به موازات تغيير رويكردمطالعات اجتماعي، هراس مزبور را از چارچوب تمدني معمول خارج كردو آن را به حوزه برخورد تمدن ها منتقل ساخت.

2. افول سكولاريزم

تحول مطالعات اجتماعي و رشد مطالعات فرهنگي و تمدني، يك تحول اتفاقي نبود كه فاقد منشا اجتماعي و عيني باشد، نگاه به كليت فرهنگ غرب و تمدن مدرن و ظهور نظريه ها و تئوري هايي كه در مقام دفاع و يا انتقاد نسبت به اين واقعيت عظيم تاريخي مي باشند، ناشي ازچالش ها و مسائلي است كه براي آن در واقع به وجود آمده است.
امور اجتماعي تا هنگامي كه روال طبيعي خود را طي مي كنند و گرفتاربحران و چالش اجتماعي نمي شوند، به صورت مساله اجتماعي درنمي آيند، و تا هنگامي كه صورت مساله اجتماعي را پيدا نكرده باشندذهنيت انديشمندان و متفكران را متوجه خود نمي كنند.
فرهنگ مدرن تا هنگامي كه با اقتدار و توان مدافع اجتماعي و تاريخي خود را برطرف مي ساخت و سيطره و حضور خود را تداوم مي بخشيد،كمتر مورد سئوال قرار مي گرفت و اگر ديگر فرهنگ ها و تمدن ها را نيز به چالش مي كشيد، در تاملات نظري و مطالعات اجتماعي خود، هويت آنهارا در معرض پرسش و مطالعه قرار نمي داد. بلكه غيريت آنها را به عنوان يك آسيبي مي ديد كه در جهت حل و دفع آن بايد تلاش نمود. مطالعات مستشرقان و حوزه هاي مطالعاتي جامعه شناسي توسعه نظرياتي از اين دست را پوشش مي داد، در اين مطالعات هويت فرهنگ و تمدن مدرن نيز به پرسش نمي آمد، سئوال درباره چرايي تاخير پيوستن برخي ازجوامع به شاخص ها يا خصوصيات مدرن بود. اين مطالعات مي كوشيد تاراه غربي شدن ديگر جوامع و يا به بياني بهتر راه هاي حاشيه نشيني و ياتثبيت حاشيه نشيني آنان را نسبت به فرهنگ و تمدن مادر پيدا نمايد.
پرسش از مدرنيته و هويت آن در پايان قرن بيستم حاصل عوامل دروني و بيروني اي است كه ضعف و بحران اين تمدن را آشكار كرده است.
عوامل بيروني را در مقاومت هاي اجتماعي اي مي توان ديد كه باانقلاب اسلامي ايران خارج از ايسم ها و انديشه هاي غربي و با رويكردتمدني معنوي شكل گرفت. جنبش هاي اجتماعي مسلمانان در طي قرن بيستم در قالب ايدئولوژي هاي مدرن نظير ناسيوناليسم،ماركسيسم و مانند آن سازمان مي يافت و اما پس از انقلاب اسلامي ايران اين جنبش ها با هويت اسلامي و تمدني خود بروز و ظهور يافته و ازچارچوب تعامل هاي دو قطبي بلوك شرق و غرب خارج شد.
عوامل دروني را در فروپاشي فلسفه هاي روشنگرانه مدرن و پيدايش فلسفه هاي پست مدرن از يك سو و در رويكرد معنوي فرهنگ عمومي ونيز فرهنگ خاص نخبگان از ديگر سو متفكران مي توان ديد. پديده اي كه جامعه شناسان از آن با عنوان افول سكولاريزم و يا پست سكولاريزم ياد كرده اند.

3. رويكرد تاريخي

مطالعه درباره فرهنگ و تمدن مدرن با دو رويكرد تاريخي وپديدارشناختي ممكن است رويكرد تاريخي زمينه هاي اجتماعي وتاريخي اي را كه منجر به پيدايش اين تمدن شده و تغييراتي را كه تمدن مزبور در طي سال هاي مختلف داشته است، دنبال مي كند.
رويكرد پديدار شناختي گرچه بي نياز از نگاه تاريخي نيست ولكن متمركز بر معاني و مفاهيمي است كه نظام معرفتي اين تمدن را سازمان بخشيده و هويت آن را مشخص مي سازد. به لحاظ تاريخي زمينه هاي تكوين مدرنيته تا يونان و اساطير مربوط به آن امتداد مي يابد. قرون وسطي و نحوه تعاملي كه معنويت مسيحي با زندگي دنيوي و اين جهاني و همچنين با عقلانيت و ديگر پديده هاي فرهنگي و اجتماعي داشته است، نيز به گونه اي مستقيم يا غير مستقيم زمينه ساز تكوين آن بوده اند.
دوره رنسانس يعني دو سده پانزدهم و شانزدهم، عوامل تاريخي نزديك براي تكوين مدرنيته مي باشند. مدرنيته در حقيقت در اين مقطع دوره جنيني خود را طي مي كند.
تولد مدرنيته را به لحاظ تاريخي به قرن هفدهم مي توان بازگرداند. و ازدكارت كه فيلسوف روشنگري نيز ناميده مي شود، به عنوان يكي از اولين پديده هاي انديشه مدرن مي توان ياد كرد.
مدرنيته در طي چار صد سال تغييرات فراواني داشته است و در هرمقطع يكي از لايه ها و الزامات تاريخي خود را آشكار كرده است. قرن نوزدهم قرن گسترش و بسط اين فرهنگ به سوي ديگر جوامع است، ازاين پديده با عنوان استعمار ياد مي شود.
قرن بيستم قرن تداوم گسترش و تسلط مدرنيته است. مدرنيته درنيمه اول اين قرن، به دنبال آن است كه چالش هاي مربوط به ديگرفرهنگ ها و تمدن ها را در چارچوب فرهنگ و انديشه خود حل نموده وسازمان بخشد. در طي اين قرن، ابعاد سياسي و اعتقادي فرهنگ مدرن،بيش از پيش به تسخير فضاي جديد پرداخته و در عين حال نيازمند به گسترش است و اين امر پديده اي است كه از آن در پايان قرن بيستم باعنوان جهاني شدن ياد مي شود.
جهاني شدن، كه با گسترش وسايل ارتباطات جمعي كيفيت و صورت نويني نيز پيدا مي كند، از رشد جسماني و يا جسم حجيم اين فرهنگ وكوچك شدن جهان بشري براي پاسخ گويي به نيازهاي اقتصادي وسياسي آن حكايت دارد.
در پايان قرن بيستم مدرنيته در حالي با چالش هاي كلان فرهنگي وتمدني مواجه مي شود كه در ابعاد سياسي، اعتقادي و نظامي در همه جهان بشري حضور بهم رسانده و براي تداوم خود نيز نيازمند حفظ اين حضور است.

4. هويت مدرنيته

مدرنيته به رغم تحولات تاريخي خود و با همه تغييراتي كه در درون آن رخ مي دهد به عنوان يك فرهنگ و تمدن واحد شناخته مي شود.
هر فرهنگ و تمدني از سطوح و لايه هاي مختلفي برخوردار است و درحالي كه فرهنگ به همه يا اغلب آن سطوح و لايه ها احتياج دارد، برخي از آنها نقش حياتي و محوري و يا نقش خاصي نسبت به آن فرهنگ دارند به گونه اي كه هويت آن فرهنگ به حضور آن ها بستگي دارد.
نهادها، سازمانها، نمادها و نشانه ها و آرمانها، ارزش ها، هنجارها و...براي حيات هر فرهنگ ضروري و لازم مي باشد. مسلما هيچ فرهنگي بدون زبان نمي تواند وجود داشته باشد. همچنان كه هيچ فرهنگي بدون هنجارهاي اجتماعي، ارزش ها، آرمان ها، و يا تفسير خاصي از انسان وجهان نمي تواند شكل بگيرد.
همه عوامل ياد شده نقشي يكسان در حضور و تداوم يك فرهنگ ندارند، مثلا زبان لازمه هر فرهنگ است و لكن قوام يك فرهنگ به زبان خاص آن نيست. در درون هر فرهنگ زبان هاي مختلف مي تواندحضور داشته باشد و گاه نيز يك زبان در دو فرهنگ مختلف حضور به هم مي رساند. هر چند كه محتوي معرفتي و ذخاير مربوط به زبان درفرهنگ ها تفاوت پيدا مي كند.
اختصاصي ترين وجه هر فرهنگ كه هويت فرهنگ بر محور آن رقم مي خورد، آن سطح و لايه معرفتي است كه زندگي و حيات انساني را معنامي كند. آرمان ها و ارزش ها را جهت مي بخشد. متدولوژي و روش معرفت و آگاهي را رقم مي زند. عالم و آدم را تفسير مي كند، و نسبت انسان و جهان را تعيين مي كند. هستي و نيستي و يا زندگي و مرگ آدم راتبيين مي نمايد....
برخي از مفاهيمي كه بر اين دسته از خصوصيات مدرنيته دلالت مي كند، عبارتند از سكولاريزم secularism))، روشنگري enlightenment)) وامانيسم humanism)).
سكولاريزم، مفهومي است كه به بعد هستي شناختي و انتولوژيك مدرنيته نظر دارد و روشنگري، ناظر به بعد اپيستمولوژيك،معرفت شناختي و روش شناسي معرفتي دنياي مدرن است و امانيسم ازخصوصيت انتروپولوژيك و انسان شناختي آن حكايت دارد.
خصوصيات مزبور به دليل اختصاصي كه به فرهنگ مدرن دارند بايكديگر تلازم داشته، و مستلزم هم مي باشند و به همين دليل از هر يك از اين سه به دو ديگر مي توان راه برد. و لكن از بين آنها مهمترين وبنيادي ترين شاخص سكولاريزم است و به همين دليل ما نيز بحث خودرا در اين مقال از همين زاويه دنبال كرده و هويت مدرنيته را از اين منظرشناسايي مي كنيم و چالشي را كه مدرنيته در بعد فرهنگي خود بافرهنگ هاي رقيب از اين حيث مي تواند داشته باشد پي مي گيريم.

5. سكولاريزم و دين

سكولاريزم به دليل عمق و گستردگي اي كه دارد، اغلب درست معنانمي شود و در بسياري از موارد، برخي از مصاديق آن به عنوان معناي آن در نظر گرفته مي شوند، مانند تعريف آن به جدايي دين از سياست.
سكولاريزم به معناي دنيوي ديدن هستي و اصالت بخشيدن به هستي دنيوي اين جهاني است، به گونه اي كه يا با انكار ديگرساحت هاي هستي مواجه مي شود و يا ديگر ساحت ها و افق هاي هستي در حاشيه جهان دنيوي قرار گرفته و در ارتباط با آن تفسير شده و معناپيدا مي كند و با آن كه به آن تقليل داده مي شود.
سكولاريزم در معناي فوق در قبال نگاه قدسي، ديني و معنوي به هستي قرار دارد. نگاه قدسي و ديني عالم را به افق طبيعت و دنيا تقليل نمي دهد بلكه به ساحت هاي متعالي هستي نظري مي دوزد كه منزه ازكاستي ها و نقايص زندگي اين جهان بوده و به همين لحاظ نيز مقدس مي باشند. در نگاه قدسي و ديني به عالم، زندگي اين جهان در حاشيه هستي و زندگي معنوي قرار گرفته و در ارتباط با آن تفسير و معنا مي شود.
از بيان فوق معلوم مي شود، در ترجمه سكولاريزم به جدايي دين ازسياست، ترجمه اي ناقص و نارسا است و بلكه ترجمه اين معنا به يكي ازنازلترين سطوح آن مي باشد.
جدايي دين از سياست اگر به معناي نفي هويت ديني سياست واستقلال يا اصل بودن سياست نسبت به انديشه ها و باورهاي ديني باشد. همان گونه كه بيان شد يكي از مظاهر سكولاريزم يعني ناشي ازحضور هستي شناسي سكولار در قلمرو انديشه و رفتار سياسي است ولكن اگر جدايي دين از سياست صرفا به معناي تفكيك رفتارها و يافعاليت هاي ديني از عرصه عملكرد سياسي باشد، چه اين كه در بسياري از موارد نيز سكولاريزم به همين معنا گرفته شده است، اين معنا به صورت محدودتري از سكولاريزم دلالت داشته و با موارد نقض نيز درعرصه سياست مواجه مي شود. زيرا نگاه سكولار به دليل هويت سكولارو دنيوي و يا اين جهاني خود در برخي از موارد مانع از حضور رفتارها ونمادهاي ديني در عرصه سياست مي شود ولكن در برخي موارد نيز باحفظ هويت سكولاريستي خود از نمادها و رفتارهاي ديني نيز به عنوان ابزار سياسي استفاده كرده و بدينسان قلمرو سياست و دين را باهم درمي آميزد.
نمونه بارز در آميختن دين و سياست را در عرصه سياست سكولار،مردم بوسني در جنگ اخير خود شاهد بوده اند. شكي نيست كه مليوشويچ، صربستان بزرگ را در چارچوب انديشه سياسي ناسيوناليسم كه هويتي سكولار دارد دنبال مي كرد و لكن او براي رسيدن به مقصودخود، اين مساله را با مذهب مردم صرب يعني مسيحيت ارتدوكس پيوندمي زد به گونه اي كه جنگ در حوزه عمل و رفتار صورت ديني نيز پيدامي كرد.
بنابراين اقتضاي انديشه هاي سياسي سكولار در همه موارد كوتاه كردن حضور دين و يا دست كم رفتارها و نمادهاي ديني در عرصه سياست نيست بلكه گاه مقتضي اين حضور نيز مي باشد، اگرناسيوناليسم در تركيه به حسب مصالح خود به مخالفت با حضور دين درعرصه سياست و كوتاه كردن دست آن پرداخت، در صربستان و يا دركرواسي به عكس آن مي پردازد.
ناسيوناليسم آن گاه كه دين را به عرصه سياست راه مي دهد يا از آن صرفا استفاده ابزاري مي كند، يا آن كه در يك رويكرد تئوريك عميق تر،دين را به عنوان يك پديده تاريخي، فرهنگي و بشري، هويتي صرفاملي و ناسيوناليستي مي بخشد. نظير برخي از ناسيوناليست هاي عرب كه اسلام، مسيحيت و يا يهوديت را نه به عنوان حقيقت قدسي متعالي بلكه به عنوان دستاورد فرهنگي اعراب عدناني هلال خضيب، محترم شمرده و از آن استفاده مي كنند.

عرصه ها و صور سكولاريزم

1. عرصه هاي سكولاريزم
سكولاريزم به عنوان رويكرد دنيوي به هستي در ابعاد و سطوح مختلف فرهنگ و تمدن مدرن حضور دارد. و به همين دليل نبايد آن را به صورتي خاص محدود كرد. محدود كردن سكولاريزم به برخي از صور وتجليات فرهنگي و تمدني غرب علاوه بر آن كه مانع از شناخت صحيح اين پديده مي شود، مانع از عملكرد صحيح و شايسته در حركت هاي فرهنگي و تمدني مي گردد و خصوصا فرهنگ و تمدن اسلامي را درشناخت هويت خود و ديگري گرفتار مطالعات و خطاهاي فاحش نظري مي كند و اين گونه از مغالطات راه را بر گزينش هاي آگاهانه و بخردانه درمواجهات فرهنگي فرو مي بندد.
بنابراين براي شناخت نسبت واقعي مدرنيته، با ديگر فرهنگ ها بايدحقيقت سكولاريزم در سطوح مختلف فرهنگي و تمدني و صور مختلفي كه سكولاريزم در عرصه هاي گوناگون پيدا مي كند شناخته شود و برهمين قياس نيز صور مختلف معنويت و ديانت در سطوح گوناگون بازشناسي گردد.
شناخت امور فوق امكان ترسيم جغرافياي فرهنگي جهان امروز رافراهم مي آورد و به دنبال آن فرصت مناسبي براي شناخت و تحليل تاريخي پديد مي آيد كه در دامن اين جغرافيا شكل مي گيرد. تحليل درست واقعيت تاريخي به نوبه خود، خود آگاهي تاريخي را براي هر دوفرهنگ به دنبال مي آورد. و با خود آگاهي تاريخي امكان گريز ازحركت هاي شتابزده و دكور و زمينه گزينش رفتارهاي عاقلانه فراهم مي آيد.
صور گوناگون سكولاريزم را در عرصه هاي زير مي توان دنبال كرد:
الف) فلسفي ؛
ب) معرفت شناختي ؛
ج) فلسفه و انديشه سياسي ؛
د) عملكرد در رفتار تاريخي و اجتماعي ؛
ه) دين و هستي قدسي.

2. فلسفه هاي مدرن

انديشه هاي فلسفي مدرن صور مختلفي دارند و به رغم اختلافاتي كه دارند، در رويكرد دنيوي و اين جهاني چهره غالب آنها است.
ماترياليسم انديشه فلسفي اي است كه به صورت عريان و صريح هستي طبيعي و دنيوي را اصالت بخشيده و ديگر ساحت هاي وجود راانكار مي كند.
رويكردهاي شكاكانه فلسفي معاصر نيز بر خلاف شكاكيت پيشين كه زمينه دعوت به ستوده هاي متعالي را فراهم مي آورد. همواره ترديدمعرفت شناختي خود را زمينه عبور يا سكوت نسبت به حقايق متعالي ومتافيزيكي قرار داده و همچون هيوم كه به صراحت بازگشت به زندگي روزمره را توصيه مي كند.
كانت با آن كه ارزش جهان شناختي مفاهيم عقلي را انكار مي كند وغلبه مفاهيم عقلي بر فرآيند شناخت را موجب شكاكيت در شناخت مي داند، شهود حسي را تنها ساحت مواجهه با حقيقت مي خواند، او با آن كه در شناخت عالم طبيعت نيز به شكاكيت گرفتار است، ولكن اين نوع ترديد را نتيجه مواجهه با واقعيت مي داند. و به بيان ديگر اين شناخت راواقعي تر از معرفت هاي فلسفي به ظاهر يقيني مي داند.
پراگماتيسم فلسفي با صراحت فايده مند بودن بدون اين جهاني گزاره ها را معيار و ملاك حقيقت قرار مي دهد. فيلسوفان اگزيستانس دراغلب موارد به موازات بي اعتنايي و ترديد، در ارزش معرفتي فلسفه هاي پوزيتولستي و تحليلي، انسان اين جهاني و عزم و تصميم او را در كانون تفاسيري قرار مي دهد كه نسبت به عالم ارائه مي دهد يعني تصويرجهان از حاشيه وجود انساني پديد مي آيد كه در همين جهان و دنيازندگي و زيست دارد.
در فلسفه هاي مدرن مباحث وجود شناختي يا به افق ماترياليسم تنزل مي كند و يا آن كه به فراموشي و نسيان سپري مي شود و فيلسوفان اندكي نيز كه قبل از كانت با استفاده از معرفت عقلي از فوق طبيعت سخن مي گفتند، در قياس با فلسفه هاي قبل از دوران مدرن مراحل عبور ازمتافيزيك را طي كرده و همه آنها دست كم با انكار مرجعيت معرفت وحياني و شهودي در زمينه حضور مستقل و خود بنياد بشر را در اين دنيافراهم مي كردند. دكارت و عقلگرايي سده هفدهم از اين جهت خصلت مدرن دارد كه معرفت بشري را به شناخت عقلي مفهومي محدود ساخته و معرفتي را كه از پيوند مستقيم بشر با ساحت قدسي هستي پديد مي آيددر معرض انكار قرار مي دهد و اين مرحله گام بزرگي براي رها كردن آدمي در زندگي اين جهاني است.

3. معرفت شناسي مدرن

مدرنيته در بعد معرفتي و روش شناسي علمي نيز صورت هاي مختلفي دارد. تنوع معرفت شناسي هاي مدرن، پديده اي است كه بازتاب و اثر آن به حوزه مسائل متافيزيكي و وجود شناختي كشيده شده است و بلكه وجودشناسي و مباحث فلسفي در دنياي مدرن بيشتر به افق مباحث معرفت شناختي تقليل يافته است. خصلت غالب معرفت شناسي هاي مدرن كه از آن نيز به عنوان يكي از مهم ترين شاخص هاي فرهنگي مدرن ياد مي شود روشنگري است و روشنگري با آن كه از جهت ايجابي صور مختلفي را پوشش مي دهد و روش هاي مختلف معرفتي را در برمي گيرد از جهت سلبي در نفي مرجعيت وحي و شناخت شهودي،چهره اي واحد دارد و بلكه همين جهت سلبي واحد است به عنوان اصلي ترين خصوصيت روشنگري مدرن شناخته مي شود.
روشنگري مدرن با نفي مرجعيت وحي هسته معرفتي تفاسير ديني وقدسي از عالم را تخريب كرده و به دنبال آن علمي سكولار و دنيوي راپي مي نهد.
روشنگري مدرن با خصلت فوق صور متعددي دارد. روشنگري درفلسفه هاي راسيوناليستي و پوزيوبستي به دنبال تفسير روشن عالم درافق عقل و يا تجربه بشري است و در نگرش شكاكانه كانت رسالت خودرا در ارائه محدوديت هاي معرفت بشري و مرزهاي آن خلاصه مي كند.
در پايان سده بيستم با گسترش شكاكيت و نسبيت در عرصه فهم ودانش بشري روشنگري علم مدرن نيز مورد ترديد قرار گرفت. و همين مساله به ترديد در اصل مدرنيته كه داعيه روشنگري را داشت، منجر شد.با تحولات و تنوعاتي كه روشنگري مدرن داشته است، مي توان گفت سكولاريزم در بعد معرفتي با آن كه از جهت سلبي يعني نفي مرجعيت وحي، خصوصيت واحد و مشتركي دارد. از جهت ايجابي صور متنوعي پيدا مي كند كه برخي از مراتب آن با عقلانيت سازگار است و حتي عقل نظري و عملي را نيز مي پذيرد، برخي از صور آن عقل نظري را انكارمي كند و بعضي از صور ديگر آن عقلانيت را به افق دانش ابزاري وتجربي تقليل داده و معرفت غير تجربي و غير آزمون پذير را شايسته نام علم نمي داند. بعضي از صور سكولاريزم با شكاكيت مطلق نسبت به شناخت جهان خارج، روشنگري را به حوزه معرفت شناسي منحصرمي گرداند.
نكته مهم اين است كه حتي برخي از صورت هاي معرفت شناختي كه به انكار مطلق روشنگري پرداخته و نسبيت و شكاكيت را به حوزه معرفت شناسي نيز تسري مي دهند، از چارچوب نگرش سكولاريستي خارج نمي شوند مانند برخي از سطوح رمانتيسم يا اغلب فلسفه هاي اگزيستانس و يا فلسفه هاي پست مدرن.
شهودگرايي رمانتيست اغلب شهودگرايي نازلي است كه به افق احساسات دنيوي و اين جهان محدود شده و رويكرد پديدار شناختي اغلب اگزيستانسياليست ها با خلصتي امانيستي به تبيين انسان دنيوي و اين جهاني پايان مي پذيرد و شكاكيت فراگير پست مدرن، روشنگري يا علم را در مسخ فرهنگ و زندگي عرفي و سكولار بشري به تيغ اميال واراده ها و يا قدرت هاي دنيوي و اين جهاني آدمي مي سپارد.
بنابراين سكولاريزم خصوصيتي است كه در اشاره به فرهنگ مدرن ازمرزهاي روشنگري نيز عبور كرده و باطن مدرن نقادي هايي را كه باعنوان پست مدرن نيز مطرح مي شوند، آشكار مي گرداند.

4. انديشه هاي سياسي

در دنياي مدرن، انديشه و فلسفه هاي سياسي متنوعي پديد آمدند.تضاد و اختلاف انديشه هاي سياسي مدرن قطب هاي نظري مختلفي راايجاد كرده است. برخي از نظريه ها رويكرد ليبراليستي دارند و برخي ديگر صورت دموكراتيك به خود مي گيرند. برخي از اقتدار و حاكميت ديكتاتوري و بعضي ديگر از دموكراسي حمايت مي كنند. بخشي ازنظريه ها بر مفاهيمي نظير عدالت و رفاه تاكيد مي ورزند و بعضي ديگرآزادي را در محور فلسفه سياسي خود قرار مي دهند.
نكته مهم اين است كه مجموعه انديشه هاي متنوعي كه در دنياي مدرن با عناويني نظير دموكراسي، ليبراليسم، فاشيسم، ماركسيسم،كمونيسم، ناسيوناليسم، سوسياليسم و مانند آن مطرح مي شوند، هيچ يك هويت قدسي، ديني و معنوي نداشته و همه تفسيري اين جهاني،دنيوي و سكولار از خود ارائه مي دهند. فلسفه سياسي هابز همانقدرسكولار است كه فلسفه سياسي جان لاك است و انديشه هاي سياسي ناسيوناليستي و يا ماركسيستي همان قدر دنيوي و سكولار مي باشند كه انديشه هاي ليبراليستي و كاپيتاليستي هستند.
توجه به نكته فوق از اين جهت مهم است كه مانع از پيوند زدن سكولاريسم به گرايش سياسي خاصي شده و زمينه بسياري ازمغالطاتي را كه از اين طريق انجام مي شود، مي خشكاند.

5. عملكرد و مداراي اجتماعي

مدرنيته به موازات رويكرد دنيوي و سكولار خود استعداد و توان بشري را بيش از گذشته متمركز در اين جهان كرد، چه اين كه رويكرد دنيوي اين جهاني بشر نيز كه از ديرباز در فرهنگ هاي غير مدرن كم و بيش حضور داشت، نهايتا در مدرنيته زبان و بيان متناسب با خود را يافت.فرايند سكولاريزاسيون، در دنياي مدرن ابتدا عرصه هاي معرفتي،هنري، صنعتي در دو سده هفدهم و هجدهم طي كرد و از آن پس درسال هاي پاياني قرن هجدهم در انقلاب فرانسه چهره سياسي خود راآشكار ساخت و از آن پس سكولاريزم به موازات انديشه هاي سياسي متنوعي كه در درون خود پرورانده است، گروه ها و جريان هاي اجتماعي متنوعي را پوشش داد. ناسيوناليسم، ليبراليسم، فاشيسم، سوسياليسم هر يك به تناسب در چارچوب گفتمان مدرن پا به عرصه وجود گذاردند.
عملكرد جريان هاي مزبور از جهت تحمل و مداراي در درون نظام مربوط به خود يكسان است.
جريان هاي اجتماعي سكولار در تمام دوران حاكميت خود رقيب سياسي و اجتماعي كه در جامعه از گفتمان مدرن عمل نمايد، نداشتند.بنابراين، صرف نظر از عملكرد داخلي هر يك از جريان هاي موجود،رقابت بين جريان هاي مزبور نيز پديده اي مدرن و سكولار است وسكولاريزم در اين عرصه پرونده مثبتي نداشته است.
دو جنگ جهاني اول با ده ها ميليون كشته، واقعيتي خارجي است كه ظرفيت عملي سكولاريزم را براي خشونت، و نقاط آسيب پذير آن را درايجاد تلورانس و مداراي اجتماعي در سطح جامعه بشري نشان مي دهدو تا هنگامي كه سكولاريزم بر اريكه قدرت بود و رقيب تمدني ديگري براي آن تصور نمي شد، هراس جنگ سومي از نوع دو جنگ پيشين،واقعيتي بود كه بشريت را تهديد مي كرد.
بازگشت مجدد معنويت به عرصه فرهنگ و زندگي بشري در داخل وخارج دنياي مدرن در دهه هاي پاياني قرن بيستم ميدان آزموني براي مشاهده عملكرد سكولاريزم با حركت هاي تمدني رقيب پديد آورده و دراين ميدان نيز مدرنيته ناتواني خود را در تحمل و مداراي اجتماعي در دوسطح نظري و عملي نشان داد.
در سطح نظري تئوري پردازان ليبرال و دموكرات كه انتظار مي رودرويكرد آزاد و راحت تري نسبت به جريان هاي مخالف داشته باشندآزادي و دموكراسي را به خطوط قرمزي محدود ساختند كه سكولاريزم درمعناي عميق آن يكي از آنها بود، از نظر تئوري پردازان ليبرال مردمي نظير جان استوارت ميل در قرن نوزدهم و كارل پوپر در دهه هاي پاياني قرن بيستم، مردمي كه با رويكرد معنوي و ديني به عرصه سياست پاي مي گذارند شهروند جامعه مدرن حساب نمي شوند و نيازمند به دموكراسي كنترل شده هستند زيرا آنان تا هنگامي كه در چارچوب منطق و معرفتي سكولار انسان دنيوي را منشا حق و مبدء آن ندانند، دادن برگه راي به آنان نظير دادن چاقو به دست كودك نادان است.
عملكرد سياسي دولت هاي سكولار نيز در قبال گزينش و انتخاب عمومي جوامعي كه با رويكرد ديني آراء خود را به صندوق ريختند،برخورد قيم مابانه و خشونت آميز مدرينته و سكولاريزم را با حركت هاي تمدني رقيب نشان مي دهد.

6. دين و هستي قدسي

سكولاريزم به رغم آن كه نوعي تفسير از هستي است كه در نقطه مقابل تفسير ديني و قدسي نسبت به عالم قرار دارد. در مواجهه با سلوك و رفتار ديني صورت هاي مختلفي به خود مي گيرد. در برخي از صورمعرفتي خود رويكردي سلبي و آشكار نسبت به باورها و رفتارهاي ديني دارد. ماترياليسم فلسفي نمونه اي از موضع گيري معرفتي سكولار درقبال باورهاي ديني است. سكولاريسم در برخي از صورت هاي علمي ومعرفتي خود، چهره اي ظاهرا خشن نسبت به صحت و سقم باورها وانديشه هاي ديني به خود نمي گيرد. رويكردهاي شكاكانه اي كه گزاره هاي ديني را از جهت علمي مهمل و بي معنا مي دانند، يا داوري علمي در مورد گزاره هاي ارزشي را به طور كلي و ارزش هاي ديني را نيزبه طور خاص غير ممكن مي دانند، نمونه اي از برخورد سكولار و در عين حال خنثي است. برخي از تئوري ها و انديشه هاي سكولار و مدرن،نسبت به انديشه ها و يا سلوك ديني رويكردي مثبت دارند و البته اين رويكرد مثبت يا به صورت مقطعي بوده و حضور آن را در بخشي خاص ازفرهنگ و تاريخ بشري ضروري مي داند و يا آن كه حضور آن رابه طورمطلق و فراگير لازم مي خواند.
تفسيرهاي كاركرد گرايانه و يا پراگماتيستي از دين نمونه اي ازرويكردهاي سكولاري و در عين حال مثبت نسبت به دين است برخي ازتفسيرهاي كاركردي نظير تفسير دوركيم حضور باورهاي رفتارهاي ديني را در مقطعي از تاريخ داراي كاركرد مثبت مي دانند و در مقطعي ديگر فاقد آن مي بيند، و بعضي ديدگاه ها ممكن است كه كاركرداجتماعي و يا رواني دين را به گونه اي مستمر مفيد بدانند.
ديدگاه هاي سكولار در رويكرد مثبت نيز منظر سكولار و دنيوي خود رااز دست نمي دهند. اين ديدگاه ها دين را نه از آن جهت كه يك حقيقت قدسي و آسماني است بلكه از آن جهت كه براي زندگي دنيوي و اين جهاني مفيد بوده و يا داراي كاركرد مثبت است، ضروري مي دانند. برخي از اين نگاه ها به رغم اين كه به لحاظ بنيادهاي فلسفي، ماترياليستي بوده و صراحت حقيقت متعالي و قدسي را انكار مي كنند، با تفسير دنيوي خود ضرورت حضور دين در عرصه فرهنگ و زندگي اين جهاني را به عنوان يك باور يا رفتار مفيد مي پذيرند.