اشعار پروين اعتصامي-2


شالوده کاخ جهان بر آبست
تا چشم بهم بر زني خرابست
ايمن چه نشيني درين سفينه
کاين بحر هميشه در انقلابست
افسونگر چرخ کبود هر شب
در فکرت افسون شيخ و شابست
اي تشنه مرو، کاندرين بيابان
گر يک سر آبست، صد سرابست
سيمرغ که هرگز بدام نياد
در دام زمانه کم از ذبابست
چشمت بخط و خال دلفريب است
گوشت بنواي دف و ربابست
تو بيخود و ايام در تکاپو است
تو خفته و ره پر ز پيچ و تابست
آبي بکش از چاه زندگاني
همواره نه اين دلو را طنابست
بگذشت مه و سال وين عجب نيست
اين قافله عمريست در شتابست
بيدار شو، اي بخت خفته چوپان
کاين باديه راحتگه ذئابست
بر گرد از آنره که ديو گويد
کاي راهنورد، اين ره صوابست
ز انوار حق از اهرمن چه پرسي
زيراک سوال تو بي جوابست
با چرخ، تو با حيله کي برآئي
در پشه کجا نيروي عقابست
بر اسب فساد، از چه زين نهادي
پاي تو چرا اندرين رکابست
دولت نه به افزوني حطام است
رفعت نه به نيکوئي ثيابست
جز نور خرد، رهنماي مپسند
خودکام مپندار کاميابست
خواندن نتوانيش چون، چه حاصل
در خانه هزارت اگر کتابست
هشدار که توش و توان پيري
سعي و عمل موسم شبابست
بيهوده چه لرزي ز هر نسيمي
مانند چراغي که بي حبابست
گر پاي نهد بر تو پيل، داني
کز پاي تو چون مور در عذابست
بي شمع، شب اين راه پرخطر را
مسپر باميدي که ماهتابست
تا چند و کي اين تيره جسم خاکي
بر چهره‌ي خورشيد جان سحابست
در زمره‌ي پاکيزگان نباشي
تا بر دلت آلودگي حجابست
پروين، چه حصاد و چه کشتکاري
آنجا که نه باران نه آفتابست

*******

تعداد ابيات : ٦١

آنکس که چو سيمرغ بي نشانست
از رهزن ايام در امانست
ايمن نشد از دزد جز سبکبار
بر دوش تو اين بار بس گرانست
اسبي که تو را ميبرد بيک عمر
بنگر که بدست که‌اش عنانست
مردم‌کشي دهر، بي سلاح است
غارتگري چرخ، ناگهانست
خودکامي افلاک آشکار است
از ديده‌ي ما خفتگان نهانست
افسانه‌ي گيتي نگفته پيداست
افسونگريش روشن و عيانست
هر غار و شکافي بدامن کوه
با عبرت اگر بنگري دهانست
بازيچه‌ي اين پرده، سحربازيست
بي باکي اين دست، داستانست
دي جغد به ويرانه‌اي بخنديد
کاين قصر ز شاهان باستانست
تو از پي گوري دوان چو بهرام
آگه نه که گور از پيت دوانست
شمشير جهان کند مينماند
تا مستي و خواب تواش فسان است
بس قافله‌ي گم گشته است از آنروز
کاين گمشده، سالار کاروانست
بس آدميان پاي بند ديوند
بسيار سر اينجا بر آستانست
از پاي در افتد به نيمه‌ي راه
آن رفته که بي توشه و توانست
زين تيره تن، اميد روشني نيست
جانست چراغ وجود، جانست
شادابي شاخ و شکوفه در باغ
هنگام گل از سعي باغبانست
دل را ز چه رو شوره‌زار کردي
خارش بکن ايدوست، بوستانست
خون خورده و رخسار کرده رنگين
اين لعل که اندر حصار کانست
آري، سمن و لاله رويد از خاک
تا ابر بهاري گهر فشانست
در کيسه‌ي خود بين که تا چه داري
گيرم که فلان گنج از فلانست
ز اسرار حقيقت مپرس کاين راز
بالاتر از انديشه و گمانست
اي چشمه‌ي کوچک بچشم فکرت
بحريست که بي کنه و بي کرانست
اينجا نرسد کشتي بساحل
گر زانکه هزارانش بادبانست
بر پر که نگردد بلند پرواز
مرغيکه درين پست خاکدانست
گرگ فلک آهوي وقت را خورد
در مطبخ ما مشتي استخوانست
انديشه کن از باز، اي کبوتر
هر چند تو را عرصه آسمانست
جز گرد نکوئي مگرد هرگز
نيکي است که پاينده در جهانست
گر عمر گذاري به نيکنامي
آنگاه تو را عمر جاودانست
در ملک سليمان چرا شب و روز
ديوت بسر سفره ميهمانست
پيوند کسي جوي کاشنائي است
اندوه کسي خور که مهربانست
مگذار که ميرد ز ناشتائي
جان را هنر و علم همچو نانست
فضل است چراغي که دلفروزست
علم است بهاري که بي خزانست
چوگان زن، تا بدستت افتد
اين گوي سعادت که در ميانست
چون چيره بدين چار ديو گردد
آنکس که چنين بيدل و جبانست
گر پنبه شوي، آتشت زمين است
ور مرغ شوي، روبهت زمانست
بس تيرزنان را نشانه کردست
اين تير که در چله‌ي کمانست
در لقمه‌ي هر کس نهفته سنگي
بر خوان قضا آنکه ميزبانست
يکرنگي ناپايدار گردون
کم عمرتر از صرصر و دخانست
فرصت چو يکي قلعه‌ايست ستوار
عقل تو بر اين قلعه مرزبانست
کالا مخر از اهرمن ازيراک
هر چند که ارزان بود گرانست
آن زنده که دانست و زندگي کرد
در پيش خردمند، زنده آنست
آن کو بره راست ميزند گام
هر جا که برد رخت، کامرانست
بازيچه‌ي طفلان خانه گردد
آن مرغ که بي پر چو ماکيانست
آلوده کني خاطر و نداني
کالايش دل، پستي روانست
هيزم کش ديوان شد، زبونيست
روزي خور دونان شدن هوانست
ننگ است بخواري طفيل بودن
مانند مگس هر کجا که خوانست
اين سيل که با کوه مي‌ستيزد
بيغ افکن بسيار خانمانست
بنديش ز ديوي که آدمي روست
بگريز ز نقشي که دلستانست
در نيمه‌ي شب، ناله‌ي شباويز
کي چون نفس مرغ صبح خوانست
از منقبت و علم، نيم ارزن
ارزنده‌تر از گنج شايگانست
کردار تو را سعي رهنمونست
گفتار تو را عقل ترجمانست
عطار سپهرت زرير بفروخت
بگرفتي و گفتي که زعفرانست
در قيمت جان از تو کار خواهند
اين گنج مپندار رايگانست
اطلس نتوان کرد ريسمان را
اين پنبه که رشتي تو، ريسمانست
ز اندام خود اين تيرگي فروشوي
در جوي تو اين آب تا روانست
پژمان نشود ز آفتاب هرگز
تا بر سر اين غنچه سايبانست
برزيگري آموختي و کشتي
اين دانه زماني که مهرگانست
مسپار به تن کارهاي جان را
اين بي هنر از دور پهلوانست
ياري نکند با تو خسرو عقل
تا جهل بملک تو حکمرانست
مزروع تو، گر تلخ يا که شيرين
هنگام درو، حاصلت همانست
هر نکته که داني بگوي، پروين
تا نيروي گفتار در زبانست

*******

تعداد ابيات : ٢٨

اگر چه در ره هستي هزار دشواريست
چو پر کاه پريدن ز جا سبکساريست
بپات رشته فکندست روزگار و هنوز
نه آگهي تو که اين رشته‌ي گرفتاريست
بگرگ مردمي آموزي و نميداني
که گرگ را ز ازل پيشه مردم آزاريست
بپرس راه ز علم، اين نه جاي گمراهيست
بخواه چاره ز عقل، اين نه روز ناچاريست
نهفته در پس اين لاجورد گون خيمه
هزار شعبده‌بازي، هزار عياريست
سلام دزد مگير و متاع ديو مخواه
چرا که دوستي دشمنان ز مکاريست
هر آن مريض که پند طبيب نپذيرد
سزاش تاب و تب روزگار بيماريست
بچشم عقل ببين پرتو حقيقت را
مگوي نور تجلي فسون و طراريست
اگر که در دل شب خون نميکند گردون
بوقت صبح چرا کوه و دشت گلناريست
بگاهوار تو افعي نهفت دايه‌ي دهر
مبرهن است که بيزار ازين پرستاريست
سپرده‌اي دل مفتون خود بمعشوقي
که هر چه در دل او هست، از تو بيزاريست
بدار دست ز کشتي که حاصلش تلخيست
بپوش روي ز آئينه‌اي که زنگاريست
بخيره بار گران زمانه چند کشي
ترا چه مزد بپاداش اين گرانباريست
فرشته زان سبب از کيد ديو بيخبر است
که اقتضاي دل پاک، پاک انگاريست
بلند شاخه‌ي اين بوستان روح افزاي
اگر ز ميوه تهي شد، ز پست ديواريست
چو هيچگاه به کار نکو نميگرويم
شگفت نيست گر آئين ما سيه کاريست
برو که فکرت اين سودگر معامله نيست
متاع او همه از بهر گرم بازاريست
بخر ز دکه‌ي عقل آنچه روح مي‌طلبد
هزار سود نهان اندرين خريداريست
زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک
فروخت بر همه و گفت مشک تاتاريست
گلشن مبو که نه شغليش غير گلچينيست
غمش مخور که نه کاريش غير خونخواريست
قضا چو قصد کند، صعوه‌اي چو ثعباني است
فلک چو تيغ کشد، زخم سوزني کاريست
کدام شمع که ايمن ز باد صبحگهي است
کدام نقطه که بيرون ز خط پرگاريست
عمارت تو شد است اين چنين خراب وليک
بخانه‌ي دگران پيشه‌ي تو معماريست
بدان صفت که تو هستي دهند پاداشت
سزاي کار در آخر همان سزاواريست
بهل که عاقبت کار سرنگونت کند
بلندئي که سرانجام آن نگونساريست
گريختن ز کژي و رميدن از پستي
نخست سنگ بناي بلند مقداريست
ز روشنائي جان، شامها سحر گردد
روان پاک چو خورشيد و تن شب تاريست
چراغ دزد ز مخزن پديد شد، پروين
زمان خواب گذشتست، وقت بيداريست

*******

تعداد ابيات : ٢٩

عاقل از کار بزرگي طلبيد
تکيه بر بيهده گفتار نداشت
آب نوشيد چو نوشابه نيافت
درم آورد چو دينار نداشت
بار تقدير بساني برد
غم سنگيني اين بار نداشت
با گرانسنگي و پاکي خو کرد
همنشينان سبکسار نداشت
دانه جز دانه‌ي پرهيز نکشت
توشه‌ي آز در انبار نداشت
اندرين محکمه‌ي پر شر و شور
با کسي دعوي پيکار نداشت
آنکه با خوشه قناعت ميکرد
چه غم ار خرمن و خروار نداشت
کار جان را به تن سفله مده
زانکه يک کار سزاوار نداشت
جان پرستاري تن کرد همي
چو خود افتاد، پرستار نداشت
چه عجب ملک دل ار ويران شد
همه ديديم که معمار نداشت
زهد و امساک تن از توبه نبود
کم از آن خورد که بسيار نداشت
کار خود را همه با دست تو کرد
نفس جز دست تو افزار نداشت
روح چون خانه‌ي تن خالي کرد
دگر اين خانه نگهدار نداشت
تن در اين کارگه پهناور
سالها ماند ولي کار نداشت
به هنر کوش که ديباي هنر
هيچ بافنده ببازار نداشت
هيچ داني چه کسي گشت استاد
آنکه شاگرد شد و عار نداشت
کار گيتي همه ناهمواريست
اين گذرگه ره هموار نداشت
ديده گر دام قضا را ميديد
هرگز اين دام گرفتار نداشت
چشم ما خفت و فلک هيچ نخفت
خبر اين خفته ز بيدار نداشت
گل اميد ز آهي پژمرد
آه از اين گل که بجز خار نداشت
زينهمه گوهر تابنده که هست
اشک بود آنکه خريدار نداشت
در ميان همه زرهاي عيار
زر جان بود که معيار نداشت
دل پاک آينه‌ي روي خداست
اين چنين آينه زنگار نداشت
تن که بر اسب هوي عمري تاخت
نشد آگاه که افسار نداشت
آنکه جز بيد و سپيدار نکشت
ز که پرسد که چرا بار نداشت
دهر جز خانه‌ي خمار نبود
زانکه يک مردم هشيار نداشت
اندرين پرتگه بي پايان
هيچکس مرکب رهوار نداشت
قلم دهر نوشت آنچه نوشت
سند و دفتر و طومار نداشت
پرده‌ي تن رخ جان پنهان کرد
کاش اين پرده برخسار نداشت

*******

تعداد ابيات : ٣١

اي دل، بقا دوام و بقائي چنان نداشت
ايام عمر، فرصت برق جهان نداشت
روشن ضمير آنکه ازين خوان گونه گون
قسمت هماي وار بجز استخوان نداشت
سرمست پر گشود و سبکسار برپريد
مرغي که آشيانه درين خاکدان نداشت
هشيار آنکه انده نيک و بدش نبود
بيدار آنکه ديده بملک جهان نداشت
کو عارفي کز آفت اين چار ديو رست
کو سالکي که زحمت اين هفتخوان نداشت
گشتيم بي شمار و نديديم عاقبت
يک نيکروز کاو گله از آسمان نداشت
آنکس که بود کام طلب، کام دل نيافت
وانکس که کام يافت، دل کامران نداشت
کس در جهان مقيم بجز يک نفس نبود
کس بهره از زمانه بجز يک زمان نداشت
زين کوچگاه، دولت جاويد هر که خواست
الحق خبر ز زندگي جاودان نداشت
دام فريب و کيد درين دشت گر نبود
اين قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشت
صاحب نظر کسيکه درين پست خاکدان
دست از سر نياز، سوي اين و آن نداشت
صيدي کزين شکسته قفس رخت برنبست
يا بود بال بسته و يا آشيان نداشت
روز جواني آنکه به مستي تباه کرد
پيرانه سر شناخت که بخت جوان نداشت
آگه چگونه گشت ز سود و زيان خويش
سوداگري که فکرت سود و زيان نداشت
روگوهر هنر طلب از کان معرفت
کاينسان جهانفروز گهر، هيچ کان نداشت
غواص عقل، چون صدف عمر برگشود
دري گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشت
آنکو به کشتزار عمل گندمي نکشت
اندر تنور روشن پرهيز نان نداشت
گر ما نميشديم خريدار رنگ و بوي
ديو هوي برهگذر ما دکان نداشت
هر جا که گسترانده شد اين سفره‌ي فساد
جز گرگ و غول و دزد و دغل ميهمان نداشت
کاش اين شرار دامن هستي نمي‌گرفت
کاش اين سموم راه سوي بوستان نداشت
چون زنگ بست آينه‌ي دل، تباه شد
چون کند گشت خنجر فرصت، فسان نداشت
آذوقه‌ي تو از چه در انبار آز ماند
گنجينه‌ي تو از چه سبب پاسبان نداشت
ديوارهاي قلعه‌ي جان گر بلند بود
روباه دهر چشم بدين ماکيان نداشت
گر در کمان زهد زهي ميگذاشتيم
امروز چرخ پير زه اندر کمان نداشت
دل را بدست نفس نميبود گر زمام
راه فريب هيچ گهي کاروان نداشت
خوش بود نزهت چمن و دولت بهار
گر بيم ترکتازي باد خزان نداشت
از دام تن بنام و نشاني توان گريخت
دام زمانه بود که نام و نشان نداشت
هشدار اي گرسنه که طباخ روزگار
ناميخته به زهر، نوالي بخوان نداشت
گر بد بعدل سير فلک، پشه‌ي ضعيف
قدرت بگوشمالي پيل دمان نداشت
از دل سفينه بايد و از ديده ناخداي
در بحر روزگار، که کنه و کران نداشت
آسوده خاطر اين ره بي اعتبار را
پروين، کسي سپرد که بار گران نداشت

*******

تعداد ابيات : ٢٨

ز سيه کاريش اماني داشت
رهزن نفس را شناخته بود
گنجهايش نگاهباني داشت
کشت و زرعي به ملک جان ميکرد
بي نياز از جهان، جهاني داشت
گوش ما موعظت نيوش نبود
ورنه هر ذره‌اي دهاني داشت
ما در اين پرتگه چه ميکرديم
مرکب آز گر عناني داشت
با چنين آتش و تف و دم و دود
کاشکي اين تنور ناني داشت
آزمند اين چنين گرسنه نبود
اگر اين سفره ميهماني داشت
همه را زنده مي‌نشايد گفت
زندگي نامي و نشاني داشت
داستان گذشتگان پند است
هر که بگذشت داستاني داشت
رازهاي زمانه را ميگفت
در و ديوار گر زباني داشت
اشکها انجم سپهر دلند
اين زمين نيز آسماني داشت
تن بدريوزه خوي کرد و نديد
که چو جان گنج شايگاني داشت
خيره گفتند روح گنج تن است
گنج اگر بود، پاسباني داشت
تن که يک عمر زنده‌ي جان بود
هرگز آگه نشد که جاني داشت
آنچنان شو که گل شوي نه گياه
باغ ايام باغباني داشت
نيکبخت آن توانگري که بدل
غم مسکين ناتواني داشت
چاشت را با گرسنگان ميخور
تا که در سفره نيم ناني داشت
زندگاني تجارتي است کاز آن
همه کس غبني و زياني داشت
بورياباف بود جوله‌ي دهر
نه پرندي نه پرنياني داشت
رو به روزگار خواب نکرد
تا که اين قلعه ماکياني داشت
گم شد و کس نيافتش ديگر
گهر عمر، کاش کاني داشت
صيد و صياد هر دو صيد شدند
تا قضا تيري و کماني داشت
دل بحق سجده کرد و نفس بزر
هر کسي سر بر آستاني داشت
ما پراکندگان پنداريم
ورنه هر گله‌اي شباني داشت
موج و طوفان و سيل و ورطه بسي است
زندگي بحر بي کراني داشت
خامه‌ي دهر بر شکوفه نوشت
هر بهاري ز پي خزاني داشت
تيره و کند گشت تيغ وجود
کاشکي صيقل و فساني داشت
دل اگر توشه و تواني داشت
در ره عقل کارواني داشت
ديده گر دفتر قضا ميخواند

*******

تعداد ابيات : ٣٩

فلک، اي دوست، ز بس بيحد و بيمر گردد
بد و نيک و غم و شادي همه آخر گردد
ز قفاي من و تو، گرد جهان را بسيار
دي و اسفند مه و بهمن و آذر گردد
ماه چون شب شود، از جاي بجائي حيران
پي کيخسرو و دارا و سکندر گردد
اين سبک خنگ بي آسايش بي پا تازد
وين گران کشتي بي رهبر و لنگر گردد
من و تو روزي از پاي در افتيم، وليک
تا بود روز و شب، اين گنبد اخضر گردد
روز بگذشته خيالست که از نو آيد
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پيش از آن کاين رخ گلنار معصفر گردد
زندگي جز نفسي نيست، غنيمت شمرش
نيست اميد که همواره نفس بر گردد
چرخ بر گرد تو داني که چسان مي‌گردد
همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد
اندرين نيمه ره، اين ديو تو را آخر کار
سر بپيچاند و خود بر ره ديگر گردد
خوش مکن دل که نکشتست نسيمت اي شمع
بس نسيم فرح‌انگيز که صرصر گردد
تيره آن چشم که بر ظلمت و پستي بيند
مرده آن روح که فرمانبر پيکر گردد
گر دو صد عمر شود پرده نشين در معدن
خصلت سنگ سيه نيست که گوهر گردد
نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد
راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد
هر نفس کز تو برآيد، چو نکو در نگري
آز تو بيشتر و عمر تو کمتر گردد
علم سرمايه‌ي هستي است، نه گنج زر و مال
روح بايد که از اين راه توانگر گردد
نخورد هيچ توانگر غم درويش و فقير
مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد
قيمت بحر در آن لحظه بداند ماهي
که بدام ستم انداخته در بر گردد
گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر
خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد
کرکسان لاشه خورانند ز بس تيره دلي
طوطيانرا خورش آن به که ز شکر گردد
نه هر آنکو قدمي رفت بمقصد برسيد
نه هر آنکو خبري گفت پيمبر گردد
تشنه‌ي سوخته در خواب ببيند که همي
به لب دجله و پيرامن کوثر گردد
آنچنان کن که بنيکيت مکافات دهند
چو گه داوري و نوبت کيفر گردد
مرو آزاد، چو در دام تو صيدي باشد
مشو ايمن چو دلي از تو مکدر گردد
توشه‌ي بخل ميندوز که دو دست و غبار
سوزن کينه مپرتاب که خنجر گردد
نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود
نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد
ز درازا و ز پهنا چه همي پرسي از آن
که چو پرگار بيک خط مدور گردد
عقل استاد و معلم برود پاک از سر
تا که بي عقل و هشي صاحب مشعر گردد
جور مرغان کشد آن مرز که پر چينه بود
سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد
روسبي از کم و بيش آنچه کند گرد، همه
صرف، گلگونه و عطر و زر و زيور گردد
گر که کار آگهي، از بهر دلي کاري کن
تا که کار دل تو نيز ميسر گردد
رهنوردي که باميد رهي ميپويد
تيره رائي است گر از نيمه‌ي ره برگردد
هيچ درزي نپسندد که بدين بيهدگي
دلق را آستر از ديبه‌ي ششتر گردد
چرخ گوش تو بپيچاند اگر سر پيچي
خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد
ديو را بر در دل ديدم و زان ميترسم
که ز ما بيخبر اين ملک مسخر گردد
دعوت نفس پذيرفتي و رفتي يکبار
بيم آنست که اين وعده مکرر گردد
پاکي آموز بچشم و دل خود، گر خواهي
که سراپاي وجود تو مطهر گردد
هر که شاگردي سوداگر گيتي نکند
هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد
دامن اوست پر از لل و مرجان، پروين
که بي انديشه درين بحر شناور گردد

*******

تعداد ابيات : ٣٣

سوخت اوراق دل از اخگر پنداري چند
ماند خاکستري از دفتر و طوماري چند
روح زان کاسته گرديد و تن افزوني خواست
که نکرديم حساب کم و بسياري چند
زاغکي شامگهي دعوي طاوسي کرد
صبحدم فاش شد اين راز ز رفتاري چند
خفتگان با تو نگويند که دزد تو که بود
بايد اين مسله پرسيد ز بيداري چند
گر که ما ديده ببنديم و بمقصد نرسيم
چه کند راحله و مرکب رهواري چند
دل و جان هر دو بمردند ز رنجوري و ما
داروي درد نهفتيم ز بيماري چند
سودمان عجب و طمع، دکه و سرمايه فساد
آه از آن لحظه که آيند خريداري چند
چه نصيبت رسد از کشت دوروئي و ريا
چه بود بهره‌ات از کيسه‌ي طراري چند
جامه‌ي عقل ز بس در گرو حرص بماند
پود پوسيد و بهم ريخته شد تاري چند
پايه بشکست و بديديم و نکرديم هراس
بام بنشست و نگفتيم بمعماري چند
آز تن گر که نميبود، بزندان هوي
هر دم افزوده نميگشت گرفتاري چند
حرص و خودبيني و غفلت ز تو ناهارترند
چه روي از پي نان بر در ناهاري چند
ديد چون خامي ما، اهرمن خام فريب
ريخت در دامن ما درهم و ديناري چند
چو ره مخفي ارشاد نميدانستيم
بنمودند بما خانه‌ي خماري چند
ديو را گر نشناسيم ز ديدار نخست
واي بر ما سپس صحبت و ديداري چند
دفع موشان کن از آن پيش که آذوقه برند
نه در آن لحظه که خالي شود انباري چند
تو گرانسنگي و پاکيزگي آموز، چه باک
گر نپويند براه تو سبکساري چند
به که از خنده‌ي ابليس ترش داري روي
تا نخندند بکار تو نکوکاري چند
چو گشودند بروي تو در طاعت و علم
چه کمند افکني از جهل به ديواري چند
دل روشن ز سيه کاري نفس ايمن کن
تا نيفتاده بر اين آينه زنگاري چند
دفتر روح چه خوانند زبوني و نفاق
کرم نخل چه دانند سپيداري چند
هيچکس تکيه به کار آگهي ما نکند
مستي ما چو بگويند به هشياري چند
تيغ تدبير فکنديم به هنگام نبرد
سپر عقل شکستيم ز پيکاري چند
روز روشن نسپرديم ره معني را
چه توان يافت در اين ره بشب تاري چند
بس که در مزرع جان دانه‌ي آز افکنديم
عاقبت رست بباغ دل ما خاري چند
شوره‌زار تن خاکي گل تحقيق نداشت
خرد اين تخم پراکند به گلزاري چند
تو بدين کارگه اندر، چو يکي کارگري
هنر و علم بدست تو چو افزاري چند
تو توانا شدي ايدوست که باري بکشي
نه که بر دوش گرانبار نهي باري چند
افسرت گر دهد اهريمن بدخواه، مخواه
سر منه تا نزنندت بسر افساري چند
ديبه‌ي معرفت و علم چنان بايد بافت
که توانيم فرستاد ببازاري چند
گفته‌ي آز چه يک حرف، چه هفتاد کتاب
حاصل عجب، چه يک خوشه، چه خرواري چند
اگرت موعظه‌ي عقل بماند در گوش
نبرندت ز ره راست بگفتاري چند
چه کني پرسش تاريخ حوادث، پروين
ورقي چند سيه گشته ز کرداري چند

*******

تعداد ابيات : ١٧

سرو عقل گر خدمت جان کنند
بسي کار دشوار کسان کنند
بکاهند گر ديده و دل ز آز
بسا نرخها را که ارزان کنند
چو اوضاع گيتي خيال است و خواب
چرا خاطرت را پريشان کنند
دل و ديده درياي ملک تنند
رها کن که يک چند طوفان کنند
به داروغه و شحنه‌ي جان بگوي
که دزد هوي را بزندان کنند
نکردي نگهباني خويش، چند
به گنج وجودت نگهبان کنند
چنان کن که جان را بود جامه‌اي
چو از جامه، جسم تو عريان کنند
به تن پرور و کاهل ار بگروي
ترا نيز چون خود تن آسان کنند
فروغي گرت هست ظلمت شود
کمالي گرت هست نقصان کنند
هزار آزمايش بود پيش از آن
که بيرونت از اين دبستان کنند
گرت فضل بوده است رتبت دهند
ورت جرم بوده است تاوان کنند
گرت گله گرگ است و گر گوسفند
ترا بر همان گله چوپان کنند
چو آتش برافروزي از بهر خلق
همان آتشت را بدامان کنند
اگر گوهري يا که سنگ سياه
بدانند چون ره بدين کان کنند
به معمار عقل و خرد تيشه ده
که تا خانه‌ي جهل ويران کنند
برآنند خودبيني و جهل و عجب
که عيب تو را از تو پنهان کنند
بزرگان نلغزند در هيچ راه
کاز آغاز تدبير پايان کنند

*******

تعداد ابيات : ٢٧

کشت دروغ، بار حقيقت نميدهد
اين خشک رود، چشمه‌ي حيوان نمي‌شود
جز در نخيل خوشه‌ي خرما کسي نيافت
جز بر خليل، شعله گلستان نمي‌شود
کار آگهي که نور معانيش رهبرست
بازرگان رسته‌ي عنوان نمي‌شود
آز و هوي که راه بهر خانه کرد سوخت
از بهر خانه‌ي تو نگهبان نمي‌شود
اندرز کرد مورچه فرزند خويشرا
گفت اين بدان که مور تن آسان نمي‌شود
آنکس که همنشين خرد شد، ز هر نسيم
چون پر کاه بي سر و سامان نمي‌شود
دين از تو کار خواهد و کار از تو راستي
اين درد با مباحثه درمان نمي‌شود
آن کو شناخت کعبه‌ي تحقيق را که چيست
در راه خلق خار مغيلان نمي‌شود
ظلمي که عجب کرد و زياني که تن رساند
جز با صفاي روح تو جبران نمي‌شود
ما آدمي نيم، از ايراک آدمي
دردي کش پياله‌ي شيطان نمي‌شود
پروين، خيال عشرت و آرام و خورد و خواب
از بهر عمر گمشده تاوان نمي‌شود
اي دوست، دزد حاجب و دربان نمي‌شود
گرگ سيه درون، سگ چوپان نمي‌شود
ويرانه‌ي تن از چه ره آباد ميکني
معموره‌ي دلست که ويران نمي‌شود
درزي شو و بدوز ز پرهيز پوششي
کاين جامه جامه‌ايست که خلقان نمي‌شود
دانش چو گوهريست که عمرش بود بها
بايد گران خريد که ارزان نمي‌شود
روشندل آنکه بيم پراکندگيش نيست
وز گردش زمانه پريشان نمي‌شود
درياست دهر، کشتي خويش استوار دار
دريا تهي ز فتنه‌ي طوفان نمي‌شود
دشواري حوادث هستي چو بنگري
جز در نقاب نيستي آسان نمي‌شود
آن مکتبي که اهرمن بد منش گشود
از بهر طفل روح دبستان نمي‌شود
همت کن و به کاري ازين نيکتر گراي
دکان آز بهر تو دکان نمي‌شود
تا زاتش عناد تو گرمست ديگ جهل
هرگز خرد بخوان تو مهمان نمي‌شود
گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست
تن گر هزار جلوه کند جان نمي‌شود
تا ديده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است
انوار حق ز چشم تو پنهان نمي‌شود
دزد طمع چو خاتم تدبير ما ربود
خنديد و گفت: ديو سليمان نمي‌شود
افسانه‌اي که دست هوي مينويسدش
ديباچه‌ي رساله‌ي ايمان نمي‌شود
سرسبز آن درخت که از تيشه ايمن است
فرخنده آن اميد که حرمان نمي‌شود
هر رهنورد را نبود پاي راه شوق
هر دست دست موسي عمران نمي‌شود

*******

تعداد ابيات : ١٠

داني که را سزد صفت پاکي
آنکو وجود پاک نيالايد
در تنگناي پست تن مسکين
جان بلند خويش نفرسايد
دزدند خود پرستي و خودکامي
با اين دو فرقه راه نپيمايد
تا خلق ازو رسند بسايش
هرگز بعمر خويش نياسايد
آنروز کسمانش برافرازد
از توسن غرور بزير آيد
تا ديگران گرسنه و مسکينند
بر مال و جاه خويش نيفزايد
در محضري که مفتي و حاکم شد
زر بيند و خلاف نفرمايد
تا بر برهنه جامه نپوشاند
از بهر خويش بام نيفرايد
تا کودکي يتيم همي بيند
اندام طفل خويش نيارايد
مردم بدين صفات اگر يابي
گر نام او فرشته نهي، شايد