نگاهی کوتاه بر چهار مکتب یونان باستان
نگاهی کوتاه بر چهار مکتب یونان باستان
نگاهی کوتاه بر چهار مکتب یونان باستان
نويسنده: محمد جواد فرمانی
بعد از افلاطون و ارسطو که هر کدام نقش مهمی را در اندیشه ها و گفتمان های حاکم بر آن دوران یونان باستان ایجاد کردند و تا اکنون نیز همچنان نقل قول هایی بر پایه های نظرات فلسفی مورد استناد قرار می گیرد . اما روند فلسفه سیاسی غرب پس از آنان به مرتبه و روندی وارد شد که با توجه به تحولات اجتماعی – سیاسی شکل و شمایل دیگری یافت .
بعد از سقوط دولت شهر ها در یونان و تصرف آنها به دست اسکندر و شکل گیری نظام جدیدی در عرصه سیاسی یونان و با توجه به اوضاغ پیش امده نگرش های جدیدی به وجود آمد که با اندیشه های فلسفی و در نوع رسیدن به سعادت با اندیشه های افلاطون و سقراط تفاوت داشت .
نتیجه این شد که مکتب های جدیدی برای به اصطلاح به سعادت رساندن افراد آن زمان یونان به وجود آمد که چهار مکتب عمده با نام های اپیکوری، کلبی، شکی و رواقی به وجود آمدند که همگی در چند مورد با یکدیگر اشتراک داشتند که وجه اشتراک آنها توجه به انسان یا مدار گردش آنها به دور انسان و توصیه به اخلاقی که بتوان با آن روزگار را تحمل کرد و اینکه رندگی خوب با قطع وابستگی به دنیا بدست می اید.
این مکاتب سعی در این داشتند که مشکلات روانی و معنوی یونان شکست خورده را به شکلی در اذهان خود و مردم کم رنگ و از شدت روانی آن بکاهند و به جای بحث در مورد مفاهیم فلسفی بحث های خود را در مورد دو اصل عمده که آرامش مطلق روان و بی دردی بود متمرکز کردند .
آنها سیر مطالب خود را به سمتی سوق دادند که مباحث اخلاقی از ستیزه های فلسفی مهم تر و برتر و با اهمیت تر شود لذا نتیجه این نوع گفتمان این می شد که شادی انسان مهم تر از حقیقت است و در همین راستا با آسان گیری کارهای جهان به مقابله با فلسفه پرداختند.
او می خواست در میان شاگردانش و مکتب خود نوعی حالت بی نیازی فردی ایجاد کند و این نکته را ترویج می کرد که زندگی نیک در به دست آوردن لذت و تامین مسرت است .
اما نکته این است که این فرضیه به صورت منفی مطرح می شود نه مثبت چون می گوید مسرت و شادی شامل این عناصر است ؛ دوری کردن از تمام درد ها و نگرانی ها یعنی اینکه از هرچه که ممکن است برای فرد ایجاد درد سر کند باید پرهیز نمود و این تفکر موجب انزوا گرایی در این مکتب شد . و اینکه مرد خردمند باید کاری به سیاست نداشته باشد جز اینکه اوضاع او را مجبور به این کار کند .
و نکته دیگر که اپیکور و همفکرانش به آن قائل بودند اینکه دولت ها و کشور ها به منظور جلو گیری از غارت توسط دیگر سرزمین ها به وجود آمده اند و مردم خود خواه هستند و این باعث می شود مصلحت هر فرد مزاحم دیگران شود و با این حال شک قرار داد بسته می شود تا افراد جامعه حقوق همدیگر را متقابلا بشناسند و حریم را حفظ کنند ، بدین صورت دولت و قانون به صورت قراردادی زندگی مردم و روابط آنها را با یکدیگر سهل می کند .
در مورد قانون چنین می گوید «.... آنچه بنا به مصلحت آدمی است و بنا بر احتیاجات او در روابط میان افراد وجود دارد و مناسب اوست و این عدل است و هر قانونی که با این امر مغایر باشد از عدل خارج است و عدالت در تمام جهان متشابه است چون ذات انسان یکی است ....»
آنها توجه چندانی به حکومت نداشتند و نوع حکومتی که مورد توجه آنها بود حکومت سلطنتی بود چرا که معتقد بودند که این نوع حکومت قوی بوده و در نتیجه امنیت را بهتر می تواند تامین کند .
نقل شده است که او مال ثروت نداشت و ثروت را خوار می شمرد و سنت ها را به باد انتقاد می گرفت ، افلاطون به او سقراط دیوانه گفته بود و در تحمل سختی ها با بی اعتنایی به آنها، با سختی ها مقابله می کرد .
فلسفه او تحت تاثیر سوفسطائیان بوده است ولی آراء و عقاید کلبیون ازشکاکیون هم افراطی تر است .
او تنها کار مهم در زندگی را پیدا کردن معرفت می دانست و به بی نیازی اعتقاد کامل داشت و اگر رسمی را مغایر با آن می دید آن را منسوخ می کرد .
به طور کلی می توان گفت که بی نیازی و خود بسندگی هدف کلی این مکتب است .
این فلسفه از آن جهت که اخلاقی را توصیه می کند که فرد با آن به خوشبختی برسد مانند فلسفه سقراط اخلاق گراست .
از نظر آنها زندگی خوب تنها مختص فرد خردمند است و فلسفه فرد را از قید تعهدات نسبت به قوانین و مقررات آزاد می کند ، همه جا خانه و وطن مرد حکیم است نه احتیاجی به وطن و خانه دارد و نه قانون . چون تقوی و پرهیزگاری فرد خردمند به عنوان قانون در نظر گرفته می شود .
این مکتب مباحثات خود را در نقطه ای از شهر انجام می داد که به سینوسارز معروف بود که به معنی سگ سفید است و از این جهت به آنها کلبیون می گفتند . پیروان این مکتب به ماوراء اعتقاد نداشتند و از این منظر با اندیشه های افلاطون و ارسطو مغایرت داشت . آنان معتقد بودند که راهی که آدم را به خوشبختی می رساند بی نیازی و رها شدن از وابستگی های دنیا است . به طور کلی این فلسفه معتقد بود که از همه چیز باید گذشت تا به فضیلت رسید .
عده ای معتقد بر این هستند که طرفداران شکاکیون گروهی از آوارگان که محروم از تابعیت آتن بودن تشکیل می دادند .
تعلیمات آنها بیشتر برای طبقه فقراء و خطاب به آنها بود و در معاشرت نیز رعایت ادب را نمی کردند و بر خلاف عرف عمل می کردند .
عقیده آنها این بود که می گفتند مرد حکیم باید بی نیاز باشد و نسبت به همه چیز خونسرد . آنها معتقد بودند که حقیقت واحد وجود ندارد و اگر هم باشد غیر قابل دست یابی است، به چیزی نمی توان یقین داشت و با مطرح کردن این نظریات به این نتیجه می رسیدند که باید در مورد همه چیز بی تفاوت بود چون شناخت غیر ممکن است و در نهایت کل فلسفه جزمی و بی ارزش است .
زنو در قبرس با فلسفه کلبی آشنا می شود و این فلسفه را بخشی از فلسفه خود قرار می دهد بعد روانه آتن می شود و به تحصیل در آکادمی مشفول می شود در این حین از کتراس نیز بهره می برد رواقی ها می خواستند پی به این ببرند که انسان چیست ؟ و نه اینکه انسان کیست؟
براین عقیده بودند که خوب و بودن هیچ ربطی به یونانی بودن و بربر بودن ندارد همه انسان ها برابرند و نبابد در مورد انسان ها از موضعی که هستند ( یونانی و غیر یونانی ) رفتار کرد . سووال اساسی آنان این بود که نیکی چیست ؟ و انسان چگونه می تواند نیک باشد ؟ انان در پاسخ به این سوال می گویند خیر و نیکی هماهنگی با طبیعت انسان است .
آموزش های این مکاتب در وجدان غربی جای گرفت مثلا به پیروی تز کشور گشایی های ان روز اسکندر رواقیون انسان هارا اعضای جامعه جهانی می دانستند بر خلاف اراء و نظر افلاطون و ارسطو که دانش را در اختیار عده ای خاص می دانستند بلکه اعتقاد داشتند که دانش چیزی است که همه از ان بهره دارند و بنا بر طبیعت خود با آن روی می آورند .
اما به طور کل می توان گفت که این مکاتب شورشی در برابر شرایط به وجود آمده برای یونانیان که مورد هجوم اسکندر قرار گرفته بودند و او (بیگانه ) نظامی سیاسی متفاوت از آنجه در زمان ا فلاطون و ارسطو بود ، بر انها حاکم شده بود .
منبع: افکار نو
بعد از سقوط دولت شهر ها در یونان و تصرف آنها به دست اسکندر و شکل گیری نظام جدیدی در عرصه سیاسی یونان و با توجه به اوضاغ پیش امده نگرش های جدیدی به وجود آمد که با اندیشه های فلسفی و در نوع رسیدن به سعادت با اندیشه های افلاطون و سقراط تفاوت داشت .
نتیجه این شد که مکتب های جدیدی برای به اصطلاح به سعادت رساندن افراد آن زمان یونان به وجود آمد که چهار مکتب عمده با نام های اپیکوری، کلبی، شکی و رواقی به وجود آمدند که همگی در چند مورد با یکدیگر اشتراک داشتند که وجه اشتراک آنها توجه به انسان یا مدار گردش آنها به دور انسان و توصیه به اخلاقی که بتوان با آن روزگار را تحمل کرد و اینکه رندگی خوب با قطع وابستگی به دنیا بدست می اید.
این مکاتب سعی در این داشتند که مشکلات روانی و معنوی یونان شکست خورده را به شکلی در اذهان خود و مردم کم رنگ و از شدت روانی آن بکاهند و به جای بحث در مورد مفاهیم فلسفی بحث های خود را در مورد دو اصل عمده که آرامش مطلق روان و بی دردی بود متمرکز کردند .
آنها سیر مطالب خود را به سمتی سوق دادند که مباحث اخلاقی از ستیزه های فلسفی مهم تر و برتر و با اهمیت تر شود لذا نتیجه این نوع گفتمان این می شد که شادی انسان مهم تر از حقیقت است و در همین راستا با آسان گیری کارهای جهان به مقابله با فلسفه پرداختند.
اپیکوری :
او می خواست در میان شاگردانش و مکتب خود نوعی حالت بی نیازی فردی ایجاد کند و این نکته را ترویج می کرد که زندگی نیک در به دست آوردن لذت و تامین مسرت است .
اما نکته این است که این فرضیه به صورت منفی مطرح می شود نه مثبت چون می گوید مسرت و شادی شامل این عناصر است ؛ دوری کردن از تمام درد ها و نگرانی ها یعنی اینکه از هرچه که ممکن است برای فرد ایجاد درد سر کند باید پرهیز نمود و این تفکر موجب انزوا گرایی در این مکتب شد . و اینکه مرد خردمند باید کاری به سیاست نداشته باشد جز اینکه اوضاع او را مجبور به این کار کند .
و نکته دیگر که اپیکور و همفکرانش به آن قائل بودند اینکه دولت ها و کشور ها به منظور جلو گیری از غارت توسط دیگر سرزمین ها به وجود آمده اند و مردم خود خواه هستند و این باعث می شود مصلحت هر فرد مزاحم دیگران شود و با این حال شک قرار داد بسته می شود تا افراد جامعه حقوق همدیگر را متقابلا بشناسند و حریم را حفظ کنند ، بدین صورت دولت و قانون به صورت قراردادی زندگی مردم و روابط آنها را با یکدیگر سهل می کند .
در مورد قانون چنین می گوید «.... آنچه بنا به مصلحت آدمی است و بنا بر احتیاجات او در روابط میان افراد وجود دارد و مناسب اوست و این عدل است و هر قانونی که با این امر مغایر باشد از عدل خارج است و عدالت در تمام جهان متشابه است چون ذات انسان یکی است ....»
آنها توجه چندانی به حکومت نداشتند و نوع حکومتی که مورد توجه آنها بود حکومت سلطنتی بود چرا که معتقد بودند که این نوع حکومت قوی بوده و در نتیجه امنیت را بهتر می تواند تامین کند .
کلبیون:
نقل شده است که او مال ثروت نداشت و ثروت را خوار می شمرد و سنت ها را به باد انتقاد می گرفت ، افلاطون به او سقراط دیوانه گفته بود و در تحمل سختی ها با بی اعتنایی به آنها، با سختی ها مقابله می کرد .
فلسفه او تحت تاثیر سوفسطائیان بوده است ولی آراء و عقاید کلبیون ازشکاکیون هم افراطی تر است .
او تنها کار مهم در زندگی را پیدا کردن معرفت می دانست و به بی نیازی اعتقاد کامل داشت و اگر رسمی را مغایر با آن می دید آن را منسوخ می کرد .
به طور کلی می توان گفت که بی نیازی و خود بسندگی هدف کلی این مکتب است .
این فلسفه از آن جهت که اخلاقی را توصیه می کند که فرد با آن به خوشبختی برسد مانند فلسفه سقراط اخلاق گراست .
از نظر آنها زندگی خوب تنها مختص فرد خردمند است و فلسفه فرد را از قید تعهدات نسبت به قوانین و مقررات آزاد می کند ، همه جا خانه و وطن مرد حکیم است نه احتیاجی به وطن و خانه دارد و نه قانون . چون تقوی و پرهیزگاری فرد خردمند به عنوان قانون در نظر گرفته می شود .
این مکتب مباحثات خود را در نقطه ای از شهر انجام می داد که به سینوسارز معروف بود که به معنی سگ سفید است و از این جهت به آنها کلبیون می گفتند . پیروان این مکتب به ماوراء اعتقاد نداشتند و از این منظر با اندیشه های افلاطون و ارسطو مغایرت داشت . آنان معتقد بودند که راهی که آدم را به خوشبختی می رساند بی نیازی و رها شدن از وابستگی های دنیا است . به طور کلی این فلسفه معتقد بود که از همه چیز باید گذشت تا به فضیلت رسید .
شکاکیون :
عده ای معتقد بر این هستند که طرفداران شکاکیون گروهی از آوارگان که محروم از تابعیت آتن بودن تشکیل می دادند .
تعلیمات آنها بیشتر برای طبقه فقراء و خطاب به آنها بود و در معاشرت نیز رعایت ادب را نمی کردند و بر خلاف عرف عمل می کردند .
عقیده آنها این بود که می گفتند مرد حکیم باید بی نیاز باشد و نسبت به همه چیز خونسرد . آنها معتقد بودند که حقیقت واحد وجود ندارد و اگر هم باشد غیر قابل دست یابی است، به چیزی نمی توان یقین داشت و با مطرح کردن این نظریات به این نتیجه می رسیدند که باید در مورد همه چیز بی تفاوت بود چون شناخت غیر ممکن است و در نهایت کل فلسفه جزمی و بی ارزش است .
رواقیون
زنو در قبرس با فلسفه کلبی آشنا می شود و این فلسفه را بخشی از فلسفه خود قرار می دهد بعد روانه آتن می شود و به تحصیل در آکادمی مشفول می شود در این حین از کتراس نیز بهره می برد رواقی ها می خواستند پی به این ببرند که انسان چیست ؟ و نه اینکه انسان کیست؟
براین عقیده بودند که خوب و بودن هیچ ربطی به یونانی بودن و بربر بودن ندارد همه انسان ها برابرند و نبابد در مورد انسان ها از موضعی که هستند ( یونانی و غیر یونانی ) رفتار کرد . سووال اساسی آنان این بود که نیکی چیست ؟ و انسان چگونه می تواند نیک باشد ؟ انان در پاسخ به این سوال می گویند خیر و نیکی هماهنگی با طبیعت انسان است .
آموزش های این مکاتب در وجدان غربی جای گرفت مثلا به پیروی تز کشور گشایی های ان روز اسکندر رواقیون انسان هارا اعضای جامعه جهانی می دانستند بر خلاف اراء و نظر افلاطون و ارسطو که دانش را در اختیار عده ای خاص می دانستند بلکه اعتقاد داشتند که دانش چیزی است که همه از ان بهره دارند و بنا بر طبیعت خود با آن روی می آورند .
اما به طور کل می توان گفت که این مکاتب شورشی در برابر شرایط به وجود آمده برای یونانیان که مورد هجوم اسکندر قرار گرفته بودند و او (بیگانه ) نظامی سیاسی متفاوت از آنجه در زمان ا فلاطون و ارسطو بود ، بر انها حاکم شده بود .
منبع: افکار نو
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}