از قبر بینشان تا کوچه بینام
از قبر بینشان تا کوچه بینام
از قبر بینشان تا کوچه بینام
از قبر بینشان سراغت را گرفتم تا به این کوچه بینام رسیدم. 25 اسفند سالگرد شهادتش است؛ برای تهیه گزارش راهی منزل شهید میشوم. کسی منزل شهید را نمی شناسد.
-نمیدانم.
و این سوال و جواب تکرار میشود تا پیدا میکنم.
در اتاقی ساده که یک تابلوی بزرگ از شهید در گوشهای از آن جلب توجه میکند. نرسیده صحبتها گل میاندازد و "معصومه سبکخیز" همسر شهید عبدالحسین برونسی با همان نجابت یک زن روستایی به ، میگوید: در سال 1347 با شهید برونسی ازدواج کردم و اکنون 8 فرزند از او به یادگار مانده است.
ازگلبوی نیشابور و تقسیم اراضی، تا مشهد و سبزی فروشی ...
" آن روزها عبدالحسین در روستای گلبوی اطراف نیشابور کار کشاورزی میکرد، خودش زمین نداشت، حتی یک متر! همیشه برای این و آن کار میکرد و معتقد بود نانی که از زحمتکشی و عرق پیشانی طلب شود حلال است و به این راضی بود".
اگر بگویم اصل مبارزه عبدالحسین به علت آمدن به مشهد بود، بیراه نیست. آن وقتها یک پسر داشتیم که نامش حسن بود، زمان تقسیم اراضی توسط رژیم شاه بود، همه اهالی روستا خوشحال بودند ولی عبدالحسین از همان لحظه اول ناراحت بود، گفتم چرا بعضیها خوشحال هستند و شما ناراحت؟ جواب درستی نداد فقط گفت: همه چیز خراب میشود همه چیز را میخواهند نجس کنند، این زمینها مال یتیم و صغیر است.
کم کم میفهمیدم چرا گرفتن زمین را قبول نمیکرد، روزی به من گفت چیزی را که طاغوت بده، نجس است و من هم به چنین چیز نجسی نیاز ندارم. آنها به فکر خیر و صلاح ما نیستند.
تاکید شهید بر حلال و حرام به حدی بود که دوباره رفت کشاورزی این و آن را میکرد؛ پسرم حسن 9 ماهه بود که اولین محصول گندم اهالی بعد از تقسیم اراضی برداشت شده بود گفت از امروز باید مواظب باشی در منزل پدرم چیزی نخورید و مواظب حسن هم باشید تا لقمهای نان از اموال پدرم نخورد. لحن کلامش محکم و قاطع بود، از آن به بعد در منزل پدرش هیچ چیز نخورد.»
عبدالحسین برای زیارت رفت مشهد و بازگشتش طول کشید؛ روزی نامهای آمد که در آن نوشته بود من دیگر به روستا برنمیگردم اگر دوست دارید همسر مرا به مشهد بفرستید و گرنه تمام زندگی و اموال برای شما باشد.
از همان روز وسایلمان را فروختیم و عازم مشهد شدیم و طلب طلبکارها را نیز دادیم زیرا تحمل وضعیتی که در روستا درست شده بود واقعا مشکل بود. در مشهد ابتدا رفت سر کار سبزی فروشی. روزی 50 ریال حقوق میگرفت؛ روزی به من گفت این کار برای من خیلی سنگین است من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حرام نشوم ولی اینجا از روستا بدتر است. با زنهای بیحجاب سر و کار زیادی دارم و صاحب سبزی فروش هم، سبزی ها را در آب می ریزد تا سنگینتر شود.
فردای آن روز در یک لبنیاتی کار پیدا کرد. در آنجا 100 ریال حقوق میگرفت. پس از 15 روز که آنجا کار کرد روزی گفت می خواهم بروم سر گذر کار کنم، گفتم چرا ؟ و عبدالحسین در جواب گفت: این یکی از کار سبزی فروشی حرامتر است. صاحب لبنیاتی کم فروشی میکند، جنس بد را با جنس خوب مخلوط میکند و با قیمت بالا می فروشد، ترازو را هم سبک میکشد و بدتر از این میخواهد من هم مانند او باشم.
سه چهار روز بعد آخر شب آمد و گفت: یک بنا پیدا شده و مرا با خود سر کار میبرد و روزی صد ریال حقوق میدهد این نان زحمتکشی پاک و حلال است.»
روزی برای پخش اعلامیه رفت ولی برنگشت. چند روز بعد فهمیدیم ساواکیها او را گرفتهاند، کم کم از آمدنش ناامید میشدم که یک روز پیدایش شد. درست در خاطرم نمانده است که چگونه آزاد شد؟.
پیام جدیدی از امام خمینی (ره) رسیده بود و از مردم خواسته بودند به خیابانها بیایند و علیه رژیم تظاهرات کنند. عبدالحسین آن روز سر کار نرفت، غسل شهادت کرد و به حرم رفت. ماموران شاه هم حرم را حمام خون کردند. وقتی عبدالحسین برنگشت نگران شدم، تمام نوارها و رساله امام و اعلامیهها را در خانه داخل بالشت و قابلمهها مخفی کردم. ماموران شاه هم با لطف خدا نتوانستند وسایل ایشان را پیدا کنند. چند روز بعد مشخص شد عبدالحسین در زندان وکیلآباد است. برای آزادی وی صد هزار تومان و یک سند خانه لازم بود؛ ظهر همان روز متوجه شدم کوچه شلوغ است رفتم بیرون منزل دیدیم مردم شیرینی پخش میکنند لابه لای جمعیت عبدالحسین را دیدم خیلی پیرتر شده بود، دهانش کوچک شده بود و صورتش شکسته بود.
آن روز هر چه اصرار کردم تا ماجرا را بگوید حرفی نزد؛ کم کم حالش که بهتر شد دوستان طلبهاش آمدند و با هم صحبت میکردند من از پشت پرده میشنیدم که سروانی ساواکی تمام دندانهایش را شکسته و او را شکنجه کرده است.»
همسر شهید از پنجره اتاق به آسمان نگاه میکند و میگوید: «آن روز باز هم تظاهرات شد ولی از عبدالحسین خبری نبود. دیگر زیاد ناراحت نبودم، زندان رفتنش طبیعی شده بود بعدا متوجه شدم که برای آزادیاش از سند منزل آقای غیاثی کارفرمای شهید استفاده شده است.
بعد از آزادی شهید، برای پس گرفتن سند منزل آقای غیاثی به تهران رفتند وقتی برگشتند سند خانه آقای غیاثی و چند برگ دیگر نیز همراه عبدالحسین بود. با خنده میگفت، این حکم اعدام من است.در همان زمان دستگیری عبدالحسین، امام از پاریس آمدند و انقلاب پیروز شد؛ اگر امام از پاریس نمی آمدند حکم اعدام شهید قطعی بود.»
چند روز قبل از شهادت و اجرای عملیات بدر در مصاحبهای گفته بود در این عملیات انشاء الله دیدار، دیدار یار است امیدوارم که گمنام شهید شوم و جنازهام به یاد سالار شهیدان کنار آب فرات و در کنار مولایم بماند که همین طور نیز شد.»
همسر شهید در خاطرهای از همسرش میگوید: تا بعد از شهادتش هیچ وقت نفهمیدیم در جبهه مسوولیت مهمی دارد و فرمانده گردان عبدالله است، بسیاری از اقوام و فامیل نیز نمیدانستند. وقتی که صحبت از رفتن به جبهه میشد آشنایان میگفتند همسرت از جبهه چه میخواهد که این قدر میرود.
"معصومه سبک خیز" با لبخندی که نشان می داد از ته دل راضی است، گفت: یکی از همسایهها گفته بود آقای برونسی از زن و بچهاش سیر شده که میرود جبهه و پیش آنها نمیماند؛ حرفش در دلم سنگینی میکرد. وقتی عبدالحسین آمد موضوع را به او گفتم شهید هم با خنده گفت: باید یک صندلی در کوچه بگذارم و همسایهها را جمع کنم و بگویم که من زن و بچهام را دوست دارم خیلی هم دوست دارم ولی جبهه واجبتر است.
همسر شهید دوباره به عکس عبدالحسین برونسی که در گوشه اتاق به دیوار تکیه داده، نگاه می کند و می گوید: با لحنی جدی در چشمانم نگاه کرد و گفت: آن آدمی که این حرف را زده حتما نمیدانسته که زن و بچه من اینجا جایشان امن و راحت است ولی خیلیها در مرز همه چیزشان را از دست دادهاند و امنیت ندارند.
وی از دیگر خاطرات و اخلاق شایسته شهید میگوید: برای ترورش بارها اقدام کرده بودند، در مسجد گوهرشاد برای مردم سخنرانی میکرد و وقتی میگفتم شما شخص مهمی هستید میگفت به عنوان یک رزمنده میخواهم برای مردم حرف بزنم. حتی صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود ولی هرگز تا زمان شهادتش متوجه مسوؤلیت مهم او نشدم.
گویی تازه به خودش آمد ناراحت گفت چرا بیدارم کردی؟با تعجب گفتم شما اینقدر بلند صحبت میکردی که صدایت همه جا می رفت. پتو را انداخت روی سرش و گوشهای کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود. ناراحت تر از قبل نالید" آخر چرا بیدارم کردی"؛ آن شب خواستم از قضیه خوابش سر در بیاورم ولی تا آخر مرخصیاش چیزی نگفت و راهی جبهه شد.»
آخرین جایی که رفتیم حرم بود. آن جا دیگر عجله نداشت. زیارت با حالی کرد با طمانینه و آرامش. موقع برگشت در ماشین به من گفت: انشاءالله فردا میروم منطقه دیگر معلوم نیست کی برگردم. کم مانده بود گریه کنم؛ فهمید ناراحت شدم، گفت: ناراحت نشو تو که میدانی بادمجان بم آفت ندارد شهادت کجا و ما کجا ؟!
در خانه، بچهها که خوابیدند آمد کنارم و گفت: امشب سفارش شما را به امام رضا کردم؛ از آقا خواستم که گاهی لطف کند و به شما سر بزند شما هم اگر مشکلی داشتید از خودشان کمک بخواهید هیچ وقت از این حرف ها نمیزد، بوی حقیقت را حس میکردم ولی انگار یک ذره هم نمیخواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح آماده رفتن شد. زینب آخرین فرزندش را در آغوش گرفت و بسیار گریست. او را خیلی دوست داشت هر دفعه که میخواست برود اگر صبح زود هم بود همهشان را بیدار میکرد و با همه خداحافظی میکرد ولی این بار نمیدانم چرا نخواست بیدارشان کند،گفت:این راهی که میروم دیگر بازگشتی ندارد.
همیشه وقت رفتنش اگر گریه میکردیم، میخندید و میگفت ای بابا! بادمجان بم آفت ندارد، از این گذشته سر راه مسافر خوب نیست گریه کنی. این بار ولی ...گفت حالا وقتش است گریه کنی. کم کم بچهها از خواب بیدار شدند. بوسیدنش، بوییدنش و خداحافظی کردند.
خبر عملیات بدر را که شنیدم هر لحظه منتظر تلفنش بودم. در هر عملیاتی هر وقت که امکانی بود زنگ میزد، خودش هم که نمیرسید یکی را می فرستاد زنگ بزند و بگوید تا این لحظه زنده هستم.
عملیات تمام شد. امروز و فردا کردم که تلفن بزند ولی بالاخره خبرش آمد. به آرزویش رسید آرزویی که بابتش زجرها کشید.مفقودالاجسد شد. همان چیزی که همیشه از خدا میخواست. حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذارند مانند قبر فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) بینام و نشان.»
معصومه سبک خیز در ادامه میگوید:«زندگی و خانهداری با حقوق کم مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین میگذشت بار زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه، روی دوشم سنگینی میکرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من ماندهام و یک دنیا قرضهایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عید هم در آن شرایط دشوار، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی میکرد.
روزها همین طور میگذشت و یاد قرض و طلب مردم گاهی همه فکرم را به خودش مشغول میکرد بعضی از قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهدهدار آنها نشد. هر چه سعی به قناعت داشتم و جلو خرج ها را میگرفتم، باز هم نمیشد؛ خودمان را به زور اداره میکردم، چه برسد که بخواهم قرضها را هم بدهم.
یک روز انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (ع). رفتم سرخاک شهید برونسی نشستم به درد و دل کردن.گفتم شما رفتی و من را با این بچهها و با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه این قرضها اذیتم میکند؛ اگر میشد یک طوری از دست این قرضها راحت شوم خیلی خوب بود.
با عبدالحسین زیاد حرف زدم، فقط هم میخواستم سببی شود که از دین این همه قرض خلاص شوم آن روز، کلی سر خاک عبدالحسین گریه کردم وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی به من دست داده بود.
«... توی ایام عید(عید سال 1375)، با بچهها در خانه نشسته بودم،زنگ زدند دستپاچه گفتم خانه رو جمع و جور کنید، حتما مهمونه.
حسن پسر بزرگم رفت در را باز کرد وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود؛ معلوم بود حسابی دست و پایش را گم کرده است با من و من گفت آقا... آقا...!
مات و مبهوت مانده بودم. فکر میکردم حتما اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزی که دیدم هیجانم بیشتر شد، باورم نمیشد که مقام معظم رهبری تشریف آوردهاند.خیلی گرم و مهربان سلام کردند و با لکنت زبان جواب دادم.
از جلوی در رفتم کنار و با هیجانی که نمیتوانم وصفش کنم تعارف کردم بفرمایند داخل، خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل، بقیه محافظها توی حیاط و بیرون خانه ماندند.
این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند برای همه ما غیرمنتظره بود؛ غیر منتظره و باورنکردنی، نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.
آن شب ایشان از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند، صحبت کردند برایمان، بچه ها غرق گوش دادن و لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام جدا جدا فرمایشاتی داشتند. به جرات میتوانم بگویم توی آن لحظهها بچهها نه تنها احساس یتیمی نمیکردند، بلکه از حضور پدری مهربان، شاد و دلگرم بودند. در آن شب به یادماندنی،لا بهلای حرفها،اتفاقا صحبت از مشکلات ما شد و اتفاقا هم به دل من افتاد و قضیه قرضها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم، زودتر از آن چه که فکرش را میکردم مساله حل شد.»
شهید عبدالحسین برونسی در فرازهایی از وصیتنامهاش مینویسد:
« من با چشم باز این راه را پیمودهام و ثابت قدم ماندهام. امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشتهام خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.
فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید و باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
ای مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است، در اجتماع پیشرو، باید درباره شهیدان، کلمه اموات از زبانها و از اندیشهها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید؛ "بل احیاء عند ربهم یرزقون".
فرماندهی برای من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی است، باید قبول بکنید و من بر اساس "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" قبول کردم.
مسلما در این راه امر به معروف و نهی از منکر، از مردم نادان زیان خواهید دید. تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید.»
روح شهید عبدالحسین برونسی 9 اردیبهشت سال 64 در مشهد تشییع شد.
منبع:خبرگزاری ایسنا
-نمیدانم.
و این سوال و جواب تکرار میشود تا پیدا میکنم.
در اتاقی ساده که یک تابلوی بزرگ از شهید در گوشهای از آن جلب توجه میکند. نرسیده صحبتها گل میاندازد و "معصومه سبکخیز" همسر شهید عبدالحسین برونسی با همان نجابت یک زن روستایی به ، میگوید: در سال 1347 با شهید برونسی ازدواج کردم و اکنون 8 فرزند از او به یادگار مانده است.
ازگلبوی نیشابور و تقسیم اراضی، تا مشهد و سبزی فروشی ...
" آن روزها عبدالحسین در روستای گلبوی اطراف نیشابور کار کشاورزی میکرد، خودش زمین نداشت، حتی یک متر! همیشه برای این و آن کار میکرد و معتقد بود نانی که از زحمتکشی و عرق پیشانی طلب شود حلال است و به این راضی بود".
اگر بگویم اصل مبارزه عبدالحسین به علت آمدن به مشهد بود، بیراه نیست. آن وقتها یک پسر داشتیم که نامش حسن بود، زمان تقسیم اراضی توسط رژیم شاه بود، همه اهالی روستا خوشحال بودند ولی عبدالحسین از همان لحظه اول ناراحت بود، گفتم چرا بعضیها خوشحال هستند و شما ناراحت؟ جواب درستی نداد فقط گفت: همه چیز خراب میشود همه چیز را میخواهند نجس کنند، این زمینها مال یتیم و صغیر است.
کم کم میفهمیدم چرا گرفتن زمین را قبول نمیکرد، روزی به من گفت چیزی را که طاغوت بده، نجس است و من هم به چنین چیز نجسی نیاز ندارم. آنها به فکر خیر و صلاح ما نیستند.
تاکید شهید بر حلال و حرام به حدی بود که دوباره رفت کشاورزی این و آن را میکرد؛ پسرم حسن 9 ماهه بود که اولین محصول گندم اهالی بعد از تقسیم اراضی برداشت شده بود گفت از امروز باید مواظب باشی در منزل پدرم چیزی نخورید و مواظب حسن هم باشید تا لقمهای نان از اموال پدرم نخورد. لحن کلامش محکم و قاطع بود، از آن به بعد در منزل پدرش هیچ چیز نخورد.»
عبدالحسین برای زیارت رفت مشهد و بازگشتش طول کشید؛ روزی نامهای آمد که در آن نوشته بود من دیگر به روستا برنمیگردم اگر دوست دارید همسر مرا به مشهد بفرستید و گرنه تمام زندگی و اموال برای شما باشد.
از همان روز وسایلمان را فروختیم و عازم مشهد شدیم و طلب طلبکارها را نیز دادیم زیرا تحمل وضعیتی که در روستا درست شده بود واقعا مشکل بود. در مشهد ابتدا رفت سر کار سبزی فروشی. روزی 50 ریال حقوق میگرفت؛ روزی به من گفت این کار برای من خیلی سنگین است من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حرام نشوم ولی اینجا از روستا بدتر است. با زنهای بیحجاب سر و کار زیادی دارم و صاحب سبزی فروش هم، سبزی ها را در آب می ریزد تا سنگینتر شود.
فردای آن روز در یک لبنیاتی کار پیدا کرد. در آنجا 100 ریال حقوق میگرفت. پس از 15 روز که آنجا کار کرد روزی گفت می خواهم بروم سر گذر کار کنم، گفتم چرا ؟ و عبدالحسین در جواب گفت: این یکی از کار سبزی فروشی حرامتر است. صاحب لبنیاتی کم فروشی میکند، جنس بد را با جنس خوب مخلوط میکند و با قیمت بالا می فروشد، ترازو را هم سبک میکشد و بدتر از این میخواهد من هم مانند او باشم.
سه چهار روز بعد آخر شب آمد و گفت: یک بنا پیدا شده و مرا با خود سر کار میبرد و روزی صد ریال حقوق میدهد این نان زحمتکشی پاک و حلال است.»
مبارزه، مبارزه، و باز هم مبارزه ...
روزی برای پخش اعلامیه رفت ولی برنگشت. چند روز بعد فهمیدیم ساواکیها او را گرفتهاند، کم کم از آمدنش ناامید میشدم که یک روز پیدایش شد. درست در خاطرم نمانده است که چگونه آزاد شد؟.
پیام جدیدی از امام خمینی (ره) رسیده بود و از مردم خواسته بودند به خیابانها بیایند و علیه رژیم تظاهرات کنند. عبدالحسین آن روز سر کار نرفت، غسل شهادت کرد و به حرم رفت. ماموران شاه هم حرم را حمام خون کردند. وقتی عبدالحسین برنگشت نگران شدم، تمام نوارها و رساله امام و اعلامیهها را در خانه داخل بالشت و قابلمهها مخفی کردم. ماموران شاه هم با لطف خدا نتوانستند وسایل ایشان را پیدا کنند. چند روز بعد مشخص شد عبدالحسین در زندان وکیلآباد است. برای آزادی وی صد هزار تومان و یک سند خانه لازم بود؛ ظهر همان روز متوجه شدم کوچه شلوغ است رفتم بیرون منزل دیدیم مردم شیرینی پخش میکنند لابه لای جمعیت عبدالحسین را دیدم خیلی پیرتر شده بود، دهانش کوچک شده بود و صورتش شکسته بود.
آن روز هر چه اصرار کردم تا ماجرا را بگوید حرفی نزد؛ کم کم حالش که بهتر شد دوستان طلبهاش آمدند و با هم صحبت میکردند من از پشت پرده میشنیدم که سروانی ساواکی تمام دندانهایش را شکسته و او را شکنجه کرده است.»
همسر شهید از پنجره اتاق به آسمان نگاه میکند و میگوید: «آن روز باز هم تظاهرات شد ولی از عبدالحسین خبری نبود. دیگر زیاد ناراحت نبودم، زندان رفتنش طبیعی شده بود بعدا متوجه شدم که برای آزادیاش از سند منزل آقای غیاثی کارفرمای شهید استفاده شده است.
بعد از آزادی شهید، برای پس گرفتن سند منزل آقای غیاثی به تهران رفتند وقتی برگشتند سند خانه آقای غیاثی و چند برگ دیگر نیز همراه عبدالحسین بود. با خنده میگفت، این حکم اعدام من است.در همان زمان دستگیری عبدالحسین، امام از پاریس آمدند و انقلاب پیروز شد؛ اگر امام از پاریس نمی آمدند حکم اعدام شهید قطعی بود.»
عملیات بدر میعادگاه یار...
چند روز قبل از شهادت و اجرای عملیات بدر در مصاحبهای گفته بود در این عملیات انشاء الله دیدار، دیدار یار است امیدوارم که گمنام شهید شوم و جنازهام به یاد سالار شهیدان کنار آب فرات و در کنار مولایم بماند که همین طور نیز شد.»
همسر شهید در خاطرهای از همسرش میگوید: تا بعد از شهادتش هیچ وقت نفهمیدیم در جبهه مسوولیت مهمی دارد و فرمانده گردان عبدالله است، بسیاری از اقوام و فامیل نیز نمیدانستند. وقتی که صحبت از رفتن به جبهه میشد آشنایان میگفتند همسرت از جبهه چه میخواهد که این قدر میرود.
"معصومه سبک خیز" با لبخندی که نشان می داد از ته دل راضی است، گفت: یکی از همسایهها گفته بود آقای برونسی از زن و بچهاش سیر شده که میرود جبهه و پیش آنها نمیماند؛ حرفش در دلم سنگینی میکرد. وقتی عبدالحسین آمد موضوع را به او گفتم شهید هم با خنده گفت: باید یک صندلی در کوچه بگذارم و همسایهها را جمع کنم و بگویم که من زن و بچهام را دوست دارم خیلی هم دوست دارم ولی جبهه واجبتر است.
همسر شهید دوباره به عکس عبدالحسین برونسی که در گوشه اتاق به دیوار تکیه داده، نگاه می کند و می گوید: با لحنی جدی در چشمانم نگاه کرد و گفت: آن آدمی که این حرف را زده حتما نمیدانسته که زن و بچه من اینجا جایشان امن و راحت است ولی خیلیها در مرز همه چیزشان را از دست دادهاند و امنیت ندارند.
وی از دیگر خاطرات و اخلاق شایسته شهید میگوید: برای ترورش بارها اقدام کرده بودند، در مسجد گوهرشاد برای مردم سخنرانی میکرد و وقتی میگفتم شما شخص مهمی هستید میگفت به عنوان یک رزمنده میخواهم برای مردم حرف بزنم. حتی صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود ولی هرگز تا زمان شهادتش متوجه مسوؤلیت مهم او نشدم.
قبری مانند مادر...
گویی تازه به خودش آمد ناراحت گفت چرا بیدارم کردی؟با تعجب گفتم شما اینقدر بلند صحبت میکردی که صدایت همه جا می رفت. پتو را انداخت روی سرش و گوشهای کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود. ناراحت تر از قبل نالید" آخر چرا بیدارم کردی"؛ آن شب خواستم از قضیه خوابش سر در بیاورم ولی تا آخر مرخصیاش چیزی نگفت و راهی جبهه شد.»
زینب، نوید بخش آرزوی پدر
آخرین جایی که رفتیم حرم بود. آن جا دیگر عجله نداشت. زیارت با حالی کرد با طمانینه و آرامش. موقع برگشت در ماشین به من گفت: انشاءالله فردا میروم منطقه دیگر معلوم نیست کی برگردم. کم مانده بود گریه کنم؛ فهمید ناراحت شدم، گفت: ناراحت نشو تو که میدانی بادمجان بم آفت ندارد شهادت کجا و ما کجا ؟!
در خانه، بچهها که خوابیدند آمد کنارم و گفت: امشب سفارش شما را به امام رضا کردم؛ از آقا خواستم که گاهی لطف کند و به شما سر بزند شما هم اگر مشکلی داشتید از خودشان کمک بخواهید هیچ وقت از این حرف ها نمیزد، بوی حقیقت را حس میکردم ولی انگار یک ذره هم نمیخواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح آماده رفتن شد. زینب آخرین فرزندش را در آغوش گرفت و بسیار گریست. او را خیلی دوست داشت هر دفعه که میخواست برود اگر صبح زود هم بود همهشان را بیدار میکرد و با همه خداحافظی میکرد ولی این بار نمیدانم چرا نخواست بیدارشان کند،گفت:این راهی که میروم دیگر بازگشتی ندارد.
همیشه وقت رفتنش اگر گریه میکردیم، میخندید و میگفت ای بابا! بادمجان بم آفت ندارد، از این گذشته سر راه مسافر خوب نیست گریه کنی. این بار ولی ...گفت حالا وقتش است گریه کنی. کم کم بچهها از خواب بیدار شدند. بوسیدنش، بوییدنش و خداحافظی کردند.
خبر عملیات بدر را که شنیدم هر لحظه منتظر تلفنش بودم. در هر عملیاتی هر وقت که امکانی بود زنگ میزد، خودش هم که نمیرسید یکی را می فرستاد زنگ بزند و بگوید تا این لحظه زنده هستم.
عملیات تمام شد. امروز و فردا کردم که تلفن بزند ولی بالاخره خبرش آمد. به آرزویش رسید آرزویی که بابتش زجرها کشید.مفقودالاجسد شد. همان چیزی که همیشه از خدا میخواست. حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذارند مانند قبر فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) بینام و نشان.»
معصومه سبک خیز در ادامه میگوید:«زندگی و خانهداری با حقوق کم مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین میگذشت بار زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه، روی دوشم سنگینی میکرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من ماندهام و یک دنیا قرضهایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عید هم در آن شرایط دشوار، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی میکرد.
روزها همین طور میگذشت و یاد قرض و طلب مردم گاهی همه فکرم را به خودش مشغول میکرد بعضی از قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهدهدار آنها نشد. هر چه سعی به قناعت داشتم و جلو خرج ها را میگرفتم، باز هم نمیشد؛ خودمان را به زور اداره میکردم، چه برسد که بخواهم قرضها را هم بدهم.
یک روز انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (ع). رفتم سرخاک شهید برونسی نشستم به درد و دل کردن.گفتم شما رفتی و من را با این بچهها و با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه این قرضها اذیتم میکند؛ اگر میشد یک طوری از دست این قرضها راحت شوم خیلی خوب بود.
با عبدالحسین زیاد حرف زدم، فقط هم میخواستم سببی شود که از دین این همه قرض خلاص شوم آن روز، کلی سر خاک عبدالحسین گریه کردم وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی به من دست داده بود.
هفته بعد ...»
«... توی ایام عید(عید سال 1375)، با بچهها در خانه نشسته بودم،زنگ زدند دستپاچه گفتم خانه رو جمع و جور کنید، حتما مهمونه.
حسن پسر بزرگم رفت در را باز کرد وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود؛ معلوم بود حسابی دست و پایش را گم کرده است با من و من گفت آقا... آقا...!
مات و مبهوت مانده بودم. فکر میکردم حتما اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزی که دیدم هیجانم بیشتر شد، باورم نمیشد که مقام معظم رهبری تشریف آوردهاند.خیلی گرم و مهربان سلام کردند و با لکنت زبان جواب دادم.
از جلوی در رفتم کنار و با هیجانی که نمیتوانم وصفش کنم تعارف کردم بفرمایند داخل، خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل، بقیه محافظها توی حیاط و بیرون خانه ماندند.
این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند برای همه ما غیرمنتظره بود؛ غیر منتظره و باورنکردنی، نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.
آن شب ایشان از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند، صحبت کردند برایمان، بچه ها غرق گوش دادن و لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام جدا جدا فرمایشاتی داشتند. به جرات میتوانم بگویم توی آن لحظهها بچهها نه تنها احساس یتیمی نمیکردند، بلکه از حضور پدری مهربان، شاد و دلگرم بودند. در آن شب به یادماندنی،لا بهلای حرفها،اتفاقا صحبت از مشکلات ما شد و اتفاقا هم به دل من افتاد و قضیه قرضها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم، زودتر از آن چه که فکرش را میکردم مساله حل شد.»
شهید عبدالحسین برونسی در فرازهایی از وصیتنامهاش مینویسد:
« من با چشم باز این راه را پیمودهام و ثابت قدم ماندهام. امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشتهام خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.
فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید و باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
ای مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است، در اجتماع پیشرو، باید درباره شهیدان، کلمه اموات از زبانها و از اندیشهها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید؛ "بل احیاء عند ربهم یرزقون".
فرماندهی برای من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی است، باید قبول بکنید و من بر اساس "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" قبول کردم.
مسلما در این راه امر به معروف و نهی از منکر، از مردم نادان زیان خواهید دید. تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید.»
روح شهید عبدالحسین برونسی 9 اردیبهشت سال 64 در مشهد تشییع شد.
منبع:خبرگزاری ایسنا
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}