درآمدي بر مفهوم فرهنگ عمومي

نويسنده:دکتر احمد رجب زاده
مروري بر آنچه در مورد فرهنگ و فرهنگ عمومي گفته مي‌شود، نشان مي‌دهد كه درك واحدي از اين مفاهيم وجود ندارد.
دست‌اندر كاران علوم اجتماعي بعضاً با افزايش تعداد تعاريف فرهنگ، كه گاه با بياني افتخار آميز هم از آن ياد مي‌شود، با تأكيد بر تعدد تعاريف ـ اين بازار را آشفته‌تر مي‌سازند. و سردرگمي تا جايي كه اغلب افراد صلاح را در اين مي‌بينند كه بدون اينكه به تعريف فرهنگ عمومي بپردازند، درباره آسيبها و معايب، وجوه و راه حلهاي فرهنگ عمومي صحبت كنند.
نگاهي پديدار شناسانه به مفهوم فرهنگ نشان مي‌دهد با وجود تنوع در تعاريف جوهر واحدي به عنوان فرهنگ وجود دارد كه در طول تاريخ اين مفهوم در حاق همه تعاريف، به صراحت يا تلويح، وجود دارد . از آنجا كه مفهوم «فرهنگ » در معناي امروزي آن مفهومي است كه در حوزه علوم اجتماعي ساخته و پرداخته شده، بررسي تاريخ آن هم با تاريخ تكوين علوم اجتماعي همراه است.

تعريف مفهوم فرهنگ

در قرون جديد با رشد علم ( ) در حوزه امور طبيعي و نتايج آن در زندگي انسان بتدريج حوزه طبيعيات از فلسفه جدا گرديد. اما حوزه امور انساني همچنان وابسته به فلسفه باقي ماند. تا اينكه انديشمنداني به فكر دستيابي به معرفت علمي ودر حوزه امور انساني افتادند كه در رأس آنها، در حوزه علوم اجتماعي، بايد از افرادي چون كنت واسپنسر ياد نمود. اين افراد براساس اين تلقي كه « امور انساني مانند امور طبيعي هستند با پيچيدگي بيشتر » سعي كردند تا شاخه‌هاي علوم انساني را شكل دهند كه آن در حوزه رواني روانشناسي رفتارگرا، در جامعه‌شناسي و اقتصاد مكاتب پوزيتيويستي بود.
در مقابل اين فرض مقبول ( امورانساني به مثابه امور طبيعي ) گروهي از انديشمندان آلماني به مقابله برخاستند. آنها با بحث پيرامون اين نكته كه چه پديده‌اي « انساني » است، به نقش معني و ا مر روحي در پديده‌هاي انساني ، به عنوان جوهر واحدي كه پديده انساني را از پديده طبيعي متمايز مي‌سازد، اشاره داشتند. به اعتقاد آنها پديده‌اي انساني است و موضوع مطالعه قرار مي‌گيرد كه معنوي باشد. به عبارت ديگر از معني تاثير پذيرفته باشد.
قبول اين اعتقاد نكته بعدي، تمايز اساسي علوم طبيعي و انساني، را در پي داشت. به همين جهت در واژگان فلاسفه آلماني از علوم روحي در مقابل علوم طبيعي ياد مي‌شود. اين دو حوزه تنها از جهت ماهيت متفاوت نبودند، بلكه روش بررسي آنها و هدف شناخت آنها هم متفاوت است. در علوم طبيعي، عالم براي فهم واقعيت در پي تعليل و يافتن علتهاست. در حالي كه در علوم روحي پژوهشگر در پي‌كشف معني است. زيرا با كشف معني حوزه امورانساني مفهوم مي‌شود. كشف معني هم با روش تجربي علوم طبيعي ميسر نيست. بلكه روش كشف معني تفهيم و تفسير است.
در گام بعدي، تقابل علوم روحي و طبيعي جاي خود را به تقابل علوم فرهنگي و طبيعي داد. در واقع فرهنگ مفهومي بود كه جايگزين امر روحي و معنوي شد. به همين جهت از فرهنگ در مقابل طبيعت ياد مي‌شود.
دليل اين تغيير مفهومي اين نكته ظريف بود كه تفهم و تفسير چگونه ميسر است؟ آيا از طريق درون‌بيني و شهود مي‌توان به معناي كه در نزد ديگران است دست يافت يا اينكه درون بيني و شهو فقط ما را به حيطه معنايي ذهن فردي هدايت مي‌كند، به عبارت ديگر ،‌ملاك تفهم و تفسير درست معاني در نزد ديگران چيست؟ چگونه مي‌توان به تفسيري عيني يا عيني‌تر، كه دخالت ذهن فردي در آن به حداقل برسد، رسيد . در راستاي پاسخ به اين سوال بود كه كانون توجه از روح به عنوان جوهري متمايز از جسم و ماده به آثار روحي ( جلوه‌ها، بروزها) تغيير يافت. اين آثار امور مادي بودند كه مهر روح و معني برآنها حك شده بودند و قلمرو پديده‌هاي انساني را تشكيل مي‌دادند . فرهنگ براي نامگذاري اين حيطه مورد استفاده قرار گرفت . از اينرو مي‌توان گفت جوهر اصلي فرهنگ معني يا امر معنوي است كه در امر مادي تبلور يافته است. از آن جهت كه مادي است قابل تجربه همگان است . و از آن جهت كه معنوي است بايد تفهم و تفسير شود.
در مراحل بعدي، براساس اين تلقي از فرهنگ ، مفهوم فرهنگ به صورت مصداقي تعريف شد ( تعريف تايلور) كه امروز عمدتاً به آن استناد مي‌شود و به مجموعه مظاهر فرهنگي فرهنگ گفته و يا مساوي با آن قلمداد مي‌شود. زيرا آنچه از نظر عالم اجتماعي قابل مطالعه بود، مظاهر و جلوه‌هاست و نه خودمعاني. تايلور وديگران كه خوداز پوزيتيويستها ( در مقابل تفهمي‌ها ) محسوب مي‌شوند، بتديج تأكيد خود را از درك معني برداشته ودر بررسي فرهنگ روشي تجربي در پي‌گرفتند ( مشابه علوم طبيعي ) در حالي كه از ابتدا از مطالعه اين امور دستيابي به معنا و روحي بود كه در پي مظاهر فرهنگ وجود داشت .
در دهه‌هاي اخير، مجدداً تاكيد بر وجه معنوي فرهنگ و تلاش براي گذر از امور تجربه به معني غالب شده است. در ميان جامعه‌شناسان نحله‌هاي فكري پديدار شناسي و تعامل‌گرايان نمادي و در ميان انسانشناسان افرادي چون گيرتس بروجه معني فرهنگ تاكيد مي‌كنند. گسترش رسانه‌ها نيز به تقويت اين ديدگاه و طرح آن كمك رسانده است. زيرا حوزه ارتباطات عمدتاً با معاني، خلق، توليدو انتقال آن سروكار دارد؛ آنهم معاني كه از طريق نمادها منتقل مي‌شود.

جلوه‌هاي مختلف فرهنگ

با اين نگاه به فرهنگ ( امر معنوي متجلي در حوزه امر طبيعي )، فرهنگ را مي‌توان به چند وجه تقسيم نمود.

فرهنگ دروني شده

جايگاه اصلي معاني، ذهن افراد است. حيات دروني افراد در عين حال كه خاستگاه معاني است، حامل معاني هم مي‌باشد؛ فرهنگ در اين حوزه نشو ونما مي‌كند؛ تغيير مي‌يابد و....
اما خود ذهن محصول فرهنگي است كه آموخته مي‌شود و بعد از دوره اكتساب حامل فرهنگ و گاه مولد آن مي‌شود. اين وجه فرهنگ را مي‌توان « فرهنگ دروني شده » ناميد . فرهنگ دروني را روانشناسان از جهت انتقال معاني، تثبيت و تغيير آن مورد بررسي قرار مي دهند . فلاسفه هم در افقي وسيعتر حوزه معني را مورد كاوش قرار مي‌دهند.
اموري چون اعتقاد، ارزشها و گرايشها كه به عنوان فرهنگي يا بخشي از آن ياد شده است، حوزه‌اي از فرهنگ است كه جايگاه اصلي آن درون يا ذهنيت افراد است كه در قالب نمادها، همراه با تربيت، از نسلي به نسل ديگر منتقل مي‌شود.

فرهنگ نمادي

هنگامي كه فرهنگ در قالب نمادها ظاهر مي‌شود، كه از طريق آن تفهيم و تفهم و آموزش انجام مي‌گردد، مي‌توان از جلوه ديگري از فرهنگ ياد نمود كه با عنوان «فرهنگ نمادين ( نمادي شده)» مشخص مي‌گردد. آثار هنري، كتاب و نوشته از اين نوعند .

فرهنگ نهادي

شكل ديگر بروز فرهنگ ( معني) بروز آن در رفتار فرد است . رفتار افراد در جامعه در تركيب با هم و رسوب شدن در طي زمان اشكالي از رفتار را تثبيت مي‌كند كه از آن به عمل قرار گيرد به آن « فرهنگ نهادي شده» گويند.

فرهنگ متبلور

فراتر از اينها، فرهنگ از طريق رفتار، تنها در قالب نهادها كه معنوي هستند و شكل رفتار را تعيين مي‌كنند، تبلور نمي‌يابد . تغييراتي كه انسان در طبيعت ايجاد مي‌كند، از جمله ابزار و آثار، آنها هم ذهنيت انسانها ( معاني) را در خود حفظ مي‌كند. اين مجموعه را مي‌توان «آثار فرهنگي » نام نهاد كه شامل ابزارها هم مي‌شود. ماهيت آنها مادي است و بكار عمل مي‌آيند؛ بعد از خلق بيشتر امري مادي هستند تا معنوي؛ اما هميشه وابسته به حوزه معنا باقي مي‌مانند.
با قبول اين تقسيم‌بندي مي‌توان فرهنگ را واقعيتي معنوي دانست كه در چهار شكل تجربه مي‌شود: درون ( تجربي بيواسطه)، نماد ( از طريق تجربه دروني و تجربي نماد به صورت تجربي)، نهادها و آثار ( ابزار ) .

حوزه و گستره فرهنگ

با اين تلقي، مفهوم فرهنگ كل حوزه زندگي انساني را در بر مي‌گيرد و مفهومي ويژه علوم اجتماعي نيست. بلكه فرهنگ موضوع كار فلاسفه. علماي رشته‌هاي مختلف .... است كه هر يك شكل و يا حوزه خاصي از فرهنگ را مورد توجه قرار مي‌دهند . اما هدف همه بررسيها دستيابي به معاني است. از اينرو انتظار مي‌رود كه يافته‌هاي فيلسوف، عالم اجتماعي و روانشناسي در حوزه يك فرهنگ خاص مكمل يكديگر و بازگو كننده يك واقعيت باشد.
براين اساس اگر بخواهيم تعريف تايلور را، كه تعريف معمولي است، تحليل كنيم، بايد گفت تعريف وي تعريفي مصداقي است كه مصداقهاي مختلف فرهنگ را در تعريف آورده است. اين تعريف از آن جهت كه همه مصداقها را در خود دارد، كمتر مورد اشكال و اعتراض قرار مي‌گيرد. اما از آن جهت كه مصداقها، از هر نوع را، كه ريشه در معني داشتن است، مورد تاكيد قرار نمي‌دهد، تعريف مناسبي نيست.
همچنين بيان ويژگي‌هايي چون اكتسابي بودن، عام بودن و نظاير اينها، كه عمدتاً در تعريف و يا بيان خصوصيات فرهنگ ياد مي‌شود، و جوهي صوري است و نه محتوايي كه اگر چه حوزه فرهنگ را از ساير حوزه ها تفكيك مي‌كند، اما فرد را در حوزه وسيعي از پديده‌هاي ناهمگون ( از اعتقاد و ارزش‌تا معماري و ابزار توليد) رها مي‌سازد .

تعريف فرهنگ به معناي خاص ( نظام فرهنگي )

در تعريفي كه از فرهنگ ارائه شد، جوهر فرهنگ مورد توجه قرار گرفت . در اين معني، شعر شاعر از مقوله فرهنگ است. اين شعر هنگامي كه در يك كتاب درج مي‌شود، بماند . اما اين بمعناي آن نيست كه جامعه‌اي كه شاعر در آن زندگي مي‌كند، اين معاني را بپذيرد.
به همين جهت، درمقابل مفهوم فرهنگ، كه جوهر فرهنگ را مي‌سازند، بايد مفهوم ديگري از فرهنگ مورد توجه قرار گيرد، و آن حوزه معنايي است كه هر جامعه، در يك زمان مشخص، مجموعه معاني مورد قبول آن جامعه است كه براي حمايت از آن، در نهايت، از اجبار فيزيكي ( زور) سود مي‌جويد ،‌براي دروني كردن آن‌ها تلاش مي كند ( نهادهاي آموزشي به وجود مي‌آورد ) ؛ نهادهاي خود رابراساس آن معاني شكل مي‌دهد و نمادهاي نشان دهنده آن معاني را تقويت مي‌كند. در اينجا، فرهنگ معناي خاصي مي‌يابد و به مجموعه‌اي از معاني در حوزه وسيع فرهنگ ( به معناي يك مقوله ) اطلاق مي‌شود.
در بيان بسياري از مردم شناسان و جامعه‌شناسان، فرهنگ چنين تعريفي دارد ( ازجمله تعريف روشه )، ويژگي‌هايي كه بعضا براي فرهنگ ياد مي شود ويژگيهاي فرهنگ به اين معني است از جمله نظامند بودن نهادها بودن ...... براي اجتناب از اختلاط معنايي اين معناي فرهنگ را با عنوان « نظام فرهنگي » مشخص مي‌كنيم.دليل اين نامگذاري آنست كه در هر جامعه‌اي مجموعه‌اي از معاني مورد قبول وجود دارد كه اجبار اجتماعي از ان حمايت مي‌كند. در اين مجموعه بعضي معاني، اصلي وبعضي فرعي هستند. اما بنا به وحدت جامعه اين معاني از نظمي سيستمي پيروي مي كنند و شكل نسبتا منظم بخود مي‌گيرند و شكل يك نظام را داراهستند. به همين جهت به آن مي‌‌توان «نظام فرهنگي » گفت.
تلقي افراد از فرهنگ به عنوان «هويت جمعي » ( در تعريف فرهنگ ) ،‌« تمايز بخش جوامع از هم » امري كه در همه وجوه زندگي اجتماعي ساري و جاري است.»، « امري كه مقوم نهادها محسوب مي‌شود» و نظاير اين تعاريف ، ناظري به اين معنا از فرهنگ است . در اين معني فرهنگ ( نظام فرهنگي ) مبناي شكل‌گيري و تداوم هويت جمعي و جامعه است.

نعريف فرهنگ عمومي

وجه تمايز يك نظام فرهنگي از فرهنگهاي ديگر و حوزه‌هاي معنايي يك فرهنگ،‌اجباري است كه از آن حمايت مي‌كند، اما اين اجبار، به بيان دوركيم، سطوح مختلفي دارد : از فشار رواني ناشي از بي توجهي افراد ويا عدم توجه تا مجازات اقتصادي ( جريمه)، اجبار فيزيكي ( زور) وتنبيه بدني در يك تقسيم بندي مي‌توان حوزه اجبارهايي راكه در نهايت دولت و حكومت از آن حمايت مي‌كند، از حوزه اجباري‌هايي كه افراد‌براي حمايت از ارزشها و اعتقادات خود از آن سود مي‌جويند متمايز نمود.
حوزه‌اي از معاني و فرهنگ را كه اجبار حكومتي از آن حمايت مي‌كند حوزه رسمي فرهنگ ( نظام فرهنگي ) و حوزه اي از معاني و فرهنگ را كه اجبار اجتماعي ( اجبار اعمال شده از سوي آحاد افراد ) از آن حمايت مي‌كند، حوزه عرفي فرهنگ ( نطام فرهنگي )‌ناميد .
از آنجا كه عرف مفهومي است كه در رشته‌هاي مختلف علوم انساني بكار مي‌رود و مفهومي است كه گاه افاده معنايي محدودتر از آنچه در بيان بالا بود، مي كند، مي‌توان از تقابل ذكر شده به عنوان تقابل رسمي و غير رسمي ، دولتي و مردمي هم ياد كرد و باتبديل مفهوم مردمي يا غير رسمي به عمومي از فرهنگ عمومي در مقابل فرهنگ رسمي كه دولت و نهادهاي رسمي از آن حمايت مي‌كنند ياد نمود.
براين اساس ، فرهنگ عمومي حوزه‌اي از نظام فرهنگي جامعه است كه پشتوانه آن اجبار قانوني و رسمي نيست، بلكه تداوم آن در گروه اجبار اجتماعي اعمال شده از سوي آحاد جامعه و تشكل‌ها و سازمانهاي غير دولتي ( غير رسمي ) است. برخلاف حوزه فرهگ رسمي،‌كه در نهايت اجبار فيزيكي از آن حمايت مي‌كند، حوزه فرهنگ عمومي عمدتا برپذيرش واقناع استوار است و عدم پاي‌بندي به آن مجازات، به معناي حقوقي كلمه، را در پي ندارد.
مفهوم فرهنگ عمومي در تقابل مردم ـ دولت ( از لحاظ مفهومي ) معني پيدا مي‌كند . هنگامي كه دولت و حكومت با برنامه‌ريزي خود را براي دستيابي به اهدافي تلاش مي‌كند و براساس ارزشهاي مورد قبول عمل مي‌كند،‌با حوزه‌اي از فرهنگ ( در همه اشكال آن : نمادي، نهادي، دروني و ...) مواجهه مي‌شود كه با اين اقدامات سازگار نيست. از طريق قانون و ساير ابزارهاي اعمال قدرت هم قابل تغيير نيست در چنين حالتي حوزه فرهنگ عمومي منكشف مي‌شود و خود را مي‌نماياند. با توجه به نقش حكومت در جامعه كه انسجام بخشي است، عدم تطبيق و همراهي فرهنگ عمومي با اهداف كلي نظام به عنوان « اصلاح فرهنگ عمومي » مورد توجه قرار مي‌گيرد و حكومت با استفاده از مكانيزمهاي مختلف تلاش مي‌كند تا فرهنگ عمومي را با اهداف كلي هماهنگ سازد .
مروري برادبيات مربوط به فرهنگ عمومي، كه در چند سال گذشته در كشور شكل گرفته است، نشان مي‌دهد مفهوم فرهنگ عمومي در بيان مسئولان كشور با معناي ذكر شده تطابق دارد.
در بيانات مقام معظم رهبري ، قرار گرفتن فرهنگ عمومي در كنار فرهنگ آموزشي ، اشاره به اصلاح فرهنگ عمومي به عنوان تصحيح عادات، اخلاق، ملكات وروشهاي زندگي مردم ( سخنراني در آذر ماه 68،‌ مأخذ شماره 6 فرهنگ عمومي، مقاله كليات درباره فرهنگ عمومي )، تقسيم‌بندي فرهنگ عمومي به وجوه بارز ( لباس شكل‌ لباس و معماري ) و اخلاقيات ،‌ بيان مصداقهايي چون وجدان‌كاري ، خطرپذيري،‌ احترام به بزرگترها، مهمان دوستي و جور بودن به عنوان مواردي از فرهنگ عمومي، اشاره ايشان به عدالت اجتماعي به عنوان ارزشي كه دولتها مي‌توانند به آن تحقق بخشند ، اا « جز به بركت يك فرهنگ صحيح در اذهان يكايك مردم قابل تعميم نيست» ( سخنراني 19/4/84) حاكي از آنست كه فرهنگ عمومي در تلقي ايشان حوزه‌اي از فرهنگ در كنار فرهنگ رسمي است كه حكومت مفسر و متولي آنست.
سخنان آقاي ميرسليم در مورد فرهنگ عمومي: «‌ما براي فرهنگ عمومي چيزي به نام « قانون » ننوشته‌ايم، و مصوبه‌اي هم از سوي دولت نداشته‌ايم ،‌اما ظاهراً حاكم‌ترين قانون و مصوبه، همين فرهنگ عمومي است كه يك قانون ننوشته و به عنوان يك تصويب‌نامه در متن جامعه مطرح مي‌باشد » ( فرهنگ عمومي شماره پنجم ،‌زمستان 73)، اشاره صريح به حوزه فرهنگ عمومي، به عنوان حوزه‌اي در كنار حوزه رسمي و قانوني دارد.
در سخنان ديگر دست‌اندركاران فرهنگي هم مطالبي مشابه مي‌توان يافت.
با اين تلقي، فرهنگ عمومي جزيي از نظام فرهنگي جامعه است كه اجبار رسمي از آن حمايت نمي كند ودر مقابل وجوهي از فرهنگ قرار مي‌گيرد كه دولت براي حراست از آن درنهايت از اجبار فيزيكي ( زور) استفاده فرهنگ عمومي مانند كل نظام فرهنگي و فرهنگ، در چهار وجه ظاهر مي‌شود: دروني، رواني، نمادي، نهادي و آثار و از اينرو مي توان رگه‌هاي فرهنگي عمومي را در همه اين جلوه‌ها يافت .
فرهنگ عمومي در كنار فرهنگ رسمي، در همه حوزه هاي زندگي اجتماعي، خانواده ،‌حكومت،‌اقتصاد وآموزش و پرورش و نظاير اينها حضور دارد. از اين رو نمي توان آنرا به حوزه مشخصي محدود نمود.
با تلقي ذكر شده از فرهنگ عمومي ( تقابل آن با فرهنگ رسمي ) اكنون مي توان تعاطي وتاثير اين دو حوزه فرهنگ را برهم ، عوانل موثر بر تفسير آن ، مكانيسمهاي تحول و تفسير ، كاركزد آن در نظام اجتماعي ، ميزان تناسب آن را به فرهنگ رسمي مورد بررسي قرار داد و براساس اين شناخت به تغيير و اصلاح آن پرداخت.
آنچه مسلم است،‌اينست كه اين حوزه زوربردار نيست و عمدتا برمبناي پذيرش و ايجاد نهادهايي خارج از دولت شكل مي‌گيرد و تغيير مي كند به همين جهت ، شوراي فرهنگ عمومي بيش از پيش بايد حوزه غير رسمي توجه كند.
فرهنگ عمومي سازندگان و حاملان خاص خودش را دارد كه بر بخشي از آن‌ها از طريق بخشنامه ميسر نيست. مصوبه قانوني براي فرهنگ عمومي گذارندن بدترين شكل برخورد مي‌باشد كه با ويژگي‌هاي فرهنگ عمومي مبانيت دارد، بلكه تدبير مديريتي لازم دارد كه با ايجاد مكانيسم‌هاي مناسب آنرا تغيير داد.