كودتاي رضاخان، تمسخر مشروطه

كودتاي سوم اسفند 1299 از جمله مهم‌ترين رخدادهاي تاريخ معاصر ايران است. اين كودتا كه درست چهارده سال پس از انقلاب مشروطه رخ داد، بنيان بسياري از دستاوردهايي را كه در مشروطه شكل گرفته بود، بر باد داد و زمينه ديكتاتوري رضاخان را فراهم آورد. معمولاً مورخين در بررسي كودتاي سوم اسفند 1299 سركرده اصلي آن يعني رضاخان مير پنج را مورد توجه قرار مي‌دهند و تحولات مربوط به اين حادثه را چونان سقوط بهمني سهمگين در فضاي رعب‌انگيز بعد از مشروطه ارزيابي مي‌كنند، اما اين دسته از مورخين غافل‌اند كه با نسبت دادن اراده‌اي پولادين به رضاخان و تأكيد بر ابتكار فردي او، وي را بيش از آن چيزي كه بود بزرگ مي‌كنند. به عبارت بهتر تأكيد بر نقش رضا‌خان در وقوع كودتا چيزي است كه او خود دوست داشت به آن شهره شود، كما اينكه در سالگرد كودتا يعني اسفند سال 1300 در بيانيه‌اي اعلام كرد با وجود او عجيب است كسي ديگر را عامل كودتا معرفي نمايند! رضا خان با اين بيانيه مي‌خواست بر نقش بريتانيا در شكل‌گيري دور جديدي در تاريخ معاصر ايران سرپوش گذارد و مخالفان كودتا را با تهديد از سر راه كنار زند. از آن به بعد همه تلاشها حول محور نقش پنجه آهنين رضا خان در استقرار وضع نو دور مي‌زد. اما سئوال ناظرين تيزبين اين بود كه دستهاي پشت پرده كودتا را چه كساني هدايت مي‌كردند؟ كدامين علل و عوامل دست به دست هم داد تا مردي را كه از سواد متعارفي هم محروم بود، به عنوان بيسمارك ايران بر تخت سلطنت نشانند؟ و از اين بالاتر كنجكاوان مي‌خواستند بدانند كارگردانان اين سناريوي مضحك چه كساني هستند؟
به واقع وقوع كودتا در آن شرايط محصول فرايندهاي تاريخي ريز و درشتي بود كه در فضاي بعد از سقوط مشروطه رخ نمود و بي‌توجهي به آنها و نيز ديگر عقبه‌هاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي كودتا، راه را بر هرگونه تحليل ساده‌انگارانه و مبتني بر نظريه اصالت دادن ناموجه به شخصيتهاي تاريخي هموار مي‌سازد و خواننده را از عمق حادثه غافل مي‌نمايد. توجه بيش از اندازه به ابتكار فردي و تأكيد بر ذكر خاطره‌هاي تاريخي اين حادثه مؤثر تاريخي، از آن حيث صورت گرفته است تا محتواي واقعي كودتا مستور بماند و آن حادثه را در حد رخدادي عادي و طبيعي سياسي جلوه‌گر سازند. آنچه از تاريخچه كودتا در دست است يا نگاشته عوامل درجه چندم همان كودتاست، يا نوشته كساني است كه به نحوي از انحا منكر حضور بريتانيا در آن حادثه‌اند. به عبارت بهتر اينان حتي سؤال نمي‌كنند اين رضا خان چگونه در فضاي آشوب‌زده بحرانهاي سياسي و اجتماعي ايران ظهور كرد؟ او چگونه، با كدام عقبه و با كدام تشكيلات منسجم به ميدان آمد؟ آيا حادثه به آن مهمي يك شبه شكل گرفت و به طور مثال آيرونسايد اراده كرد رضا خان را به تصرف تهران وادارد و اين امر صورت گرفت، بدون اينكه آب از آب تكان خورد؟ اگر اين تحليل ساده‌انگارانه را بپذيريم، به واقع اهميت وقايع تاريخي و نقش عوامل ذي‌مدخل و تأثيرگذار را در آن انكار كرده‌ايم. بالاتر اينكه فرايند شكل‌گيري تحولي تاريخي را بسيار ساده نموده‌ايم، اين قضاوت البته فقط ذهن عوام را مي‌تواند اشباع كند، و مسلماً نكته بينان را از ادامه تحقيق منصرف نمي‌سازد. به نظر ما كساني كه بر نقش محوري شخص رضاخان در كودتا تأكيد مي‌كنند، مي‌خواهند واقعيتي بزرگ را پنهان سازند. اين واقعيت نقش بريتانيا و عوامل داخلي همسو با سياستهاي اين كشور است در وقوع كودتا.
آفت اين نوع نگاه كردن به حوادثي مثل همين كودتا، غفلت از اين نكته است كه رضاخان به رغم شعارهاي شداد و غلاظ اوليه خود كه در ابتدا حتي روشنفكران آزاده‌اي مثل ميرزاده عشقي را هم فريب داد، با اقدامات بعدي خويش جنبش مشروطه را به قعر فضاحت خود كشانيد و آن را به وادي ابتذالي سوق داد كه هيچ كس حتي طرفداران او انتظارش را نداشتند. بعد از كودتا تحولاتي رخ داد كه از بنياد با حادثه‌اي كه در چهارده سال پيش اتفاق افتاده بود، در تغاير و تناقض بود. اخيراً كساني تلاش دارند اين نكته را اثبات كنند كه حكومت رضا خان ادامه طبيعي جنبش مشروطه بود. به گمان اينان با استقرار رضا خان بر سرير سلطنت، شعارهاي مشروطه عملي شد! اين مضحك ترين تحليل كودتاست. وقتي شواهد و قرائن فراواني در دست داريم كه نشان مي‌دهد رضا خان نه تنها هيچ باوري به نظام مشروطه نداشت، بلكه كوچك‌ترين آگاهي سطحي هم از اين نظام سياسي نمي‌توانست داشته باشد، چگونه مي‌توانيم اقدامات او را ادامه طبيعي مشروطه عنوان نماييم؟ تمام اطوار او نشان مي‌داد تا چه ميزان با مشروطه و الزامات آن خصومت مي‌ورزد. او حتي خود ادعايي در مشروطه‌خواهي نداشت، زيرا نه تنها از آن هيچ گونه آگاهي نداشت، بلكه اين نظام را مغاير ديكتاتوري لجام‌گسيخته خود مي‌دانست.
بسيار شنيده شده است كه مي گويند كودتاي سوم اسفند 1299 نتيجه طبيعي روند مشروطه بود. واقع امر اين است كه گرچه به لحاظ توالي تاريخي كودتا بعد از نهضت مشروطه رخ داد و آن حادثه در پي سلسله حوادثي دهشتناك و اسف‌انگيز پس از سقوط مشروطه رخ نمود؛ اما به لحاظ مضمون تاريخي شعارهاي كودتا و حوادث شكل گرفته بعد از آن، در رابطه مستقيم با تكاپوهاي مافياي داخلي و حاميان استوار سياسي ـ اقتصادي آنان كه قرارگاهشان در هندوستان قرار داشت، به شمار مي‌آيد. اين مافيا از دوره ناصري مشغول تكاپو بود، در دوره مشروطه فرصت مناسبي براي عرض‌اندام يافت و در دوره بعد از مشروطه چنان به بحرانهاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي دامن زد، كه طفل مشروطه را به پيري زودرس رساند و با كودتاي سوّم اسفند 1299 بر عصاي موريانه خورده مجلس و قانون ضربتي سخت وارد آورد و به اين شكل آن را از پاي انداخت و در هم فروپاشانيد. در اين دوره دستهاي مرموزي مجلس سوّم را به تعطيلي كشاندند، مانع از تشكيل مجلس چهارم شدند و اين مجلس زماني شكل گرفت كه قدرت واقعي به دست رضاخان سردار سپه افتاده بود؛ كسي كه كوچك‌ترين باوري به مجلس نداشت. به واقع كساني كه مانع از تحقق مشروطه و الزامات آن شدند هم، هيچ باوري به مشروطه نداشتند. همينان بودند كه يوسف قانون را به چاه ويل حكومت قزاقان افكندند. راه‌حل بسيار ساده بود: گروهي كه مي‌خواستند ايران براي هميشه در مدار منافع بريتانيا قرار گيرد و با مافياي سياسي ـ اقتصادي اين كشور چه در لندن و چه در دهلي و بمبئي و سيملا همسو بودند، مانع از استقرار نظم و ثبات مي‌شدند، اجازه نمي‌دادند قانون نهادينه شود، امور در مجراي طبيعي خود به حركت درآيد و در يك كلام مانع از طي شدن فرايندهاي قانوني مي‌شدند. اينان به محض اينكه دولتي مقتدر تشكيل مي‌شد، تلاش مي‌كردند آن را براندازند، و هر گاه خود دولت را به دست مي‌گرفتند انواع و اقسام بحرانها را به وجود مي‌آوردند تا دشمن را به خاك كشور بكشانند و يا اينكه او را تحريك به عمليات نمايند. هدف اين بود تا از اين طريق دولت نظامي خود را به ملّت تحميل نمايند. بودند كساني كه از اين عمليات با عنوان كودتا ياد مي‌كردند. يكي از برجسته‌ترين اينان ملك‌الشعراي بهار بود. به عبارت بهتر همان كساني كه مانع از اقدامات قانوني در راستاي منافع و مصالح ملّي كشور مي‌شدند، خود به عمليات سياه دست مي‌زدند. تشكيل گروههاي مرگ يكي از اين اقدامات بود.
اينان همان كساني بودند كه بهانه به دست دشمن جراري به نام روسيه دادند. سياست انگليس هم به كمك آنان آمد، يعني اينكه با رضايت كامل دستگاه سياست خارجي بريتانيا، روسيه را به خاك ايران كشانيدند و با اقدامات خود باعث شدند اين نيرو تا دوره انقلاب بلشويكي در كشور بماند. هر دولتي كه مي‌خواست با اقدامات خود نيروهاي روسيه را به نحو مقتضي از كشور خارج كند، با تحريكات اينان مواجه مي‌شد. در دوره دو ساله بعد از اولتيماتوم، جنگ داخلي سراسر كشور را فراگرفت و جاي‌جاي كشور عرصه تاخت‎وتاز گردنكشان و دزدان و راهزنان شد. از سويي شاه‌زادگان قاجار به جان هم افتادند. فتنه سالارالدوله يكي از اين منازعات بي سرانجام بود كه باعث گرديد حرث و نسل ملّت مظلوم غرب كشور به يغما رود. در اين دوره روسها از فرصت استفاده كردند و نيروي مطيع خود يعني صمدخان شجاع‌الدوله را در تبريز به قدرت رسانيدند؛ مردي كه در قساوت دست روسها را از قفا بسته بود. نيز در اين دوره شمال‌غرب، شمال و شمال شرق كشور عرصه تاخت‎ و تاز نيروهاي روسيه بود. از آن سوي انگليسيها از فرصت استفاده كردند و نيروهاي مزدور هندي خود را در نواحي جنوبي ايران اسكان دادند. هيچ نيروي مشخصي توان رويارويي با اين دو قدرت بزرگ را نداشت. با اين وصف هسته مقاومتي از نيروهاي تحت امر ميرزا كوچك خان جنگلي توانست روسها را با عمليات ايذايي از خاك گيلان خارج سازد، همان‌طور كه بعدها انگليسي‌ها را از اين منطقه بيرون راندند.
از سقوط مشروطه تا وقوع جنگ اوّل جهاني، انواع و اقسام دولتها سركار آمدند. ناصرالملك نايب‌السلطنه، اين مظهر ياس و نوميدي، رعبي هراسناك در دل احمد شاه جوان افكند كه هرگز بختك آن هراس او را رها نساخت. آنچه از درون انديشه‌ها و طرز رفتار ناصرالملك استنباط مي‌شد، تحقير ايران و ايراني بود. ناصرالملك، اين مظهر گريز از مسئوليت، نه خود قابليت اداره كشور را داشت و نه مي‌گذاشت دست توانمندي كه به مشروطه هم باور راستين داشته باشد، زمام امور را به دست گيرد. مهم‌ترين اقدام خائنانه ناصرالملك و گروه همسوي با او، ممانعت از تشكيل مجلس بود. به واقع سه سال بعد از تعطيلي مجلس دوّم بود كه ناصرالملك بار ديگر انتخابات مجلس سوّم را برگزار كرد؛ تازه اين اقدام هم براي مصالح ايران نبود. او مي‌خواست احمد شاه را به عنوان شاه قانوني كه به سن تكليف رسيده است معرفي نمايد و خود دوباره به اروپا بازگردد تا به عيش و نوش بپردازد.
در فاصله اين سالها منفي‌بافي، بي‌اعتمادي به ايران و ايراني، مذهب مختار ناصرالملك بود. در همين دوره او به مسافرت دور و دراز خود به اروپا رفت، كشور را با شاهي خردسال و گروهي توطئه‌گر رها ساخت تا آنان بذر نااميدي در قلبش بكارند و او را از روند تحولات سياسي كشور وحشت‎زده نمايند. در اين فاصله او با نامه و تلگراف كشور را اداره مي‌كرد! وقتي هم به ايران بازگشت، اندكي بعد از ورود او، جنگ اوّل جهاني شكل گرفت. ناصرالملك، احمد شاه را به تخت سلطنت نشاند و خود با حقوقي گزاف كه بر خزانه‌داري كشور تحميل كرد، روانه اروپا گرديد و تازه بعد از كودتاي رضاخان و زماني به كشور بازگشت كه او سلطنت را تغيير داده بود. يك سال بعد گروه بحران‌ساز، ارتشهاي روسيه و انگلستان را به ايران كشانيد. اين بار هم تلاشي زايد‌الوصف مبذول گرديد تا مانع از تداوم جلسات پارلمان شوند. مثل دوره دوّم مجلس، اينان كاري كردند تا روسها به نزديكيهاي تهران لشكركشي نمودند، اينان هم پايتخت را رها كردند و گريختند. اين سوّمين باري بود كه مجلس زودتر از موعد مقرر تعطيل مي‌شد. در دوره اوّل با به توپ بستن آن توسط محمد علي‌شاه بود كه مجلس تعطيل شد، در دوره دوّم حملات روسها به دنبال اولتيماتوم باعث تعطيلي آن گرديد، و سوّمين بار هم با حمله روس و انگليس به شمال و جنوب كشور مجلس تعطيل شد. در اين زمان تنها يك سال از تشكيل مجلس مي‌گذشت. نكته مهم در هر سه دوره بحران اين بود كه گروهي خاص، عامدانه و با جهت‌گيري كاملاً هوشيارانه مجلس را به تعطيلي كشاندند و يا اينكه از تعطيل آن استقبال كردند تا فضا را براي تسلط زورگوياني از قماش رضاخان فراهم آورند. اين گروه با برنامه‌اي كاملاً حساب شده، با تعطيل خانه ملّت، راه را براي فراگيرشدن بحرانهاي عديده باز نمودند و در شرايطي مثل دوره برگزاري كنفرانس صلح پاريس، هيچ نماينده‌اي از مجلس ايران نتوانست در آن شركت كند و حقوق ملّت ايران را مطالبه نمايد. كشور به حال هرج ‌و ‌مرج و بي‌قانوني رها شد. در همين دوره اينان انواع و اقسام جوخه‌هاي مرگ تشكيل دادند تا به قول بهار، فضا را براي كودتايي نظامي مهيا كنند. در آن زمان چنين امري ممكن نشد، اما اندكي بعد به سال 1299 همين گروه مقدمات كودتاي رضاخان را فراهم آوردند.
درست در دوره جنگ اوّل جهاني بود كه همين عده بر بحرانهاي اجتماعي هم دامن زدند. يكي از وحشيانه ترين اين اقدامات كمك به گسترش قحطي بزرگ سالهاي 1296 تا 1298 بود. هرگاه دولتي روي كار مي‌آمد تا اين بحران شوم را مهار سازد، اعضاي گروه مورد نظر به حركت در مي‌آمدند و به قيمت نابودي حدود نيمي از جمعيت بي‌گناه كشور در اثر گرسنگي، اهداف ضدملي خود را پيش مي‌بردند. اين ايام مقارن بود با اشغال اكثر مناطق كشور به دست دشمن خارجي، اما اين گروه به هر نحو ممكن تلاش مي‌كرد مانع از برقراري ثبات و آرامش در كشور شود. در آن سوي زمامداران و حكام نالايق محلي، دمار از روزگار مردم در مي‌آوردند و با بي‌رحمي خاصي آنان را زجر و آزار و شكنجه مي‌دادند. هيچ نهادي نبود تا به فرياد مردم رسد. مجلس تعطيل بود و با اينكه در دوره نخست رياست وزرايي وثوق‌الدوله انتخابات برخي نواحي و به طور خاص تهران برگزار شد، اما تشكيل مجلس چهارم بعد از گذشت بيش از چهار سال از برگزاري انتخابات آن و بيش از پنج سال بعد از تعطيلي مجلس سوّم، زماني تشكيل شد كه قداره‌بندان قزاق بر مقدرات امور مردم تسلط يافته بودند.
پيش از اين به دنبال وقوع انقلاب بلشويكي روسيه، انگلستان قصد آن كرده بود تا ايران را چون لقمه‌اي آماده ببلعد و آن را در كانون منافع دنياي سرمايه‌سالاري قرار دهد و بويژه به دنبال ناكامي قرارداد ???? وثوق الدوله، هزينه امنيت سرمايه هاي شركت نفت انگليس و ايران را از كيسه ملت ايران تأمين و تضمين نمايد. اين گروه اخير‌الذكر البته از دوره ناصرالدين شاه قاجار در تكاپويي مستمر و مداوم بودند و در آن شرايط تاريخي و به دنبال خروج اوليه و كوتاه مدت روسيه از عرصه رقابتهاي نظامي و سياسي بر سر ايران؛ و درست در شرايطي كه حكومت جديد مشغول دفع ضد انقلاب داخلي خود بود، راه را از هر جهت هموار ديد و با كوبيدن آخرين ميخ بر تابوت بيمار محتضر مشروطه، مسير صعود قزاق را بر سرير سلطنت ايران هموار ساخت. قوس نزولي مشروطه مقارن بود با قوس صعودي ديكتاتوري. يك سر اين ديكتاتوري به گروه بحران ساز داخلي مربوط مي‌شد و سر ديگر آن به حكومت هند انگليس و صاحبان قدرت و ثروت در لندن.
ضربه كودتاي سوم اسفند باعث شد تا مشروطه ناقص ايران كه از فرط درد و رنج اقتصادي و اجتماعي به زانو در آمده و خم شده بود، به زمين درغلتد و در آبان ماه 1299 با تغيير سلطنت تير خلاص بر پيشاني آن شليك شود. همان طور كه حمله نادرشاه به هندوستان به دليل ضعيف و ذليل نمودن بيش از اندازه امپراتوري محتشم مغولان هند بود؛ و زمينه تسلط كمپاني هند شرقي را بر آن كشور فراهم ساخت و كمپاني به آساني از فرصت به دست آمده سود جست و موقعيت خود را در هند تحكيم نمود؛ كودتاي رضاخان هم باعث گرديد بقاياي سرمايه سالاران مستقر در آن كشور كه از مرده ريگ كمپاني هند شرقي ارتزاق مي‌كردند، زمينه‌هاي تسلط نهايي خود را بر اين مرز و بوم تسجيل بخشند.

بدين ترتيب منشاء اصلي كودتاي سوم اسفند 1299 را بايد در فعاليتهاي دائم‌التزايد گروهي از سرمايه‌سالاران بريتانيا دانست كه گردانندگان آن عبارت بودند از برخي اعضاي كابينه لويدجرج مثل لرد ادوين مونتاگ وزير امور هندوستان، لرد چلمسفورد نايب‌السلطنه هندوستان، سر وينستون چرچيل وزير جنگ و منشي مخصوص نخست‌وزير يعني سر فيليپ ساسون. از سويي سر هربرت ساموئل نخستين قيم فلسطين بعد از خاتمه جنگ اول جهاني و پسر عموي ادوين مونتاگ همسو با برخي از محافل خاص ايراني به نوعي در اين كودتا دخيل بود.
اينان بدون اطلاع وزير امور خارجه وقت يعني لرد ناتانيل جرج كرزن و با هماهنگي بعضي از اعضاي سفارت بريتانيا در تهران، كودتايي را سازمان دادند كه خشم وزير را برانگيخت. ماهيت اين كودتا چه بود؟
از دير هنگام، حتي پيش از وقوع انقلاب مشروطه و البته پيش از كشف نفت در ايران، عده‌اي از انگليسيها بر اين باور بودند كه اين كشور بايد به نوعي اداره شود تا به طور تمام عيار از نظر نظامي و سياسي در مدار منافع بريتانيا واقع گردد و بتواند مرزهاي شرقي كشور را كه هم‌جوار با هندوستان بود صيانت نمايد و از تهاجم نيروي ثالثي به اين مرزها جلوگيري كند. با وقوع انقلاب روسيه، اين سياست بيش از پيش كانون توجه گروه ياد شده واقع شد. در اين هنگام دو سياست منفك از هم ـ اما نه الزاماً كاملاً متمايز- در بريتانيا شكل گرفت: نماينده يك سوي اين سياست لرد كرزن وزير امور خارجه بود كه قرارداد وثوق‌الدوله را به ايران تحميل كرد و نماينده ديگر آن كساني بودند كه كودتاي سوم اسفند را به ملت ايران تحميل كردند. فضاي بعد از مشروطه بسيار تيره و تار بود. علت قضايا در اين موضوع نهفته بود كه توده ايرانيها درگير در بحرانهايي شدند كه ناخواسته به دام آن در غلتيدند، اما بحران سازان داخلي همسو با محافل ياد شده به خوبي مي‌دانستند چه مي‌كنند و كشور را به چه سمت و سويي سوق مي‌دهند. ظاهر موضوع اين بود كه انگستان از استقرار دولت مسئول و حكومت مشروطه در ايران جانبداري مي‌كند، حال آنكه باطن موضوع به شكلي ديگر بود: انگليسيها از فرصت به دست آمده بعد از مشروطه ايران سود جستند تا حريف روسي خود را از صحنه تحولات كشور به كلي خارج سازند. از سويي اينان در صدد بودند تا دولتي وابسته به منافع امپراتوري بريتانيا را به قدرت رسانند تا هوّيت ملّي ايران را به تاراج نهند و دوري جديد در تاريخ اين كشور رقم زنند. يك سوي اين سناريو تشكيل دولتي پادگاني در ايران بود كه بايد با پول ملّت ايران منافع يادشده را تضمين مي‌كرد و روي ديگر آن تحقير ايران و ايراني بود. بنياد ايدئولوژيك چنين حكومتي هم البته توجيه زور بر مبناي محقق ساختن عقايد مجعولي بود كه باز هم آبشخور آن يا كمپاني هند شرقي بود و يا محافل خاص مقيم هند و همسو با سياستهاي يادشده در سطور بالا؛ اين ايدئولوژي مجعول باستان گرايي ناميده مي‌شود.
مسئله‌اي ديگر هم وجود داشت. سياست انگليسيها در دوره چهارده ساله بعد از مشروطه، بي‌ثبات ساختن دولتهاي ايران و دامن زدن بر بحرانهاي عديده اقتصادي و اجتماعي بود. ماهيت امر غير از مسئله هندوستان، در وجود نفت ايران خلاصه مي‌شد كه كشف آن درست مصادف بود با ايام فترت مجلس اول و دوم؛ درست دو ماه بعد از كشف نفت، انگليسيها به عنوان حمايت از مشروطه و به واقع صيانت از منابع نفتي جنوب ايران كه در انحصار آنان قرار داشت، از لشكركشي به تهران توسط اردوي گيلان و بختياري دفاع كردند. ويژگي وضعيت بي ثبات و هرج و مرج اين بود كه مردم و رهبران آنان از مبرم‌ترين نيازها و مشكلات كشور ناآگاه مي‌شدند. درست در شرايطي كه غوغاي احزاب سياسي و بحث بي حاصل اينكه مشروطه چيست؟ در ايران جريان داشت- و البته هرگز هم معلوم نشد اين مشروطه چيست- رنج، فقر و بي نظمي در كشور به اوج خود رسيد.
وقتي دولتهاي ايران براي افزودن عايداتي هر چند ناچيز به بودجه اقتصاد ورشكسته كشور بر ذغال و روده حيوانات و نمك ماليات مي بستند، توجه نمي كردند كه در خوزستان نفت كشور به يغما مي رود. انگليس سياست دامن زدن به بحرانها را به اين منظور تشديد مي‌كرد تا كسي به مهم ترين مسئله كشور يعني نفت توجهي نشان ندهد و البته همين‌طور هم شد؛ و اين در شرايطي بود كه اين دولت برخي سياستهاي خود را در پوشش دروغين دفاع از مشروطه ايران عملي مي كرد. اما وقتي روسيه با انقلاب از صحنه رقابتهاي داخلي ايران خارج شد، براي تسلط تمام عيار بر كشور بهانه‌اي مناسب تر پيدا گرديد: اگر انگليسي‌ها پاي خود را از ايران بيرون كشند بلشويسم كشور را خواهد بلعيد.
اگر در دوره مشروطه به دليل حضور روسيه تزاري، سياست بي ثبات كردن كشور براي پيشبرد اهداف اقتصادي سرلوحه كار بريتانيا قرار داشت، اينك بايد در غياب رقيب، دولتي وابسته روي كار مي‌آمد. اين دولت وابسته لزوماً مي‌بايست متكي بر ارتشي متحدالشكل باشد كه با قدرت نظامي و دولتي پادگاني اعمال حاكميت نمايد، در اينجا بود كه ضرورت استقرار مرد قدرتمند را پيش كشيدند و گناه ناكاميها را به گردن مشروطه‌اي افكندند كه وجود خارجي نداشت.
بهانه‌هاي لازم هم مهيا بود: اينان جنبش ميرزا كوچك خان جنگلي را شاهد مثال مي‌آوردند، چرا كه ميرزا مانع از رفت و آمد انگليسيها در منطقه شده آشكارا نوك تيز حملات خود را متوجه سياستهاي استعماري بريتانيا كرده بود. سرپرسي كاكس وزير مختار وقت بريتانيا در تهران دائماً هشدار مي‌داد اگر انگلستان نيروهاي خود را از ايران خارج سازد، تهران به دست قواي كوچك خان خواهد افتاد. ادوين مونتاگ با اين ديدگاه كاملاً موافق بود. او بر اين باور بود كه حتي نيروهاي انگليسي مقيم شرق ايران نبايد احضار شوند، زيرا در چنين صورتي شرق ايران ظرف دو هفته به دست نيروهاي بلشويكي مي‌افتد. اما حضور نيروهاي انگليسي در ايران مستلزم صرف بودجه هنگفتي بود كه باعث نارضايتي گروهي از رجال بريتانيا مي‌شد. درست در چنين شرايطي بود كه قرارداد 1919 منعقد شد.
طبق قرارداد وثوق‌الدوله، دولت انگليس هزينه‌هاي تشكيل ارتش متحد الشكل ايراني را متقبل مي‌گرديد. به ديد جوزف چمبرلين وزير خزانه‌داري دولت لويد جرج، انگلستان كه خود از جنگي جهانگير خارج شده بود و اينك با بحرانهاي عديده مالي دست و پنجه نرم مي كرد، نمي‌توانست به طور دراز مدت اين هزينه ها را بر عهده گيرد، اما در عين حال ايران بايد در مدار منافع انگلستان حفظ مي شد. چرچيل وزير جنگ هم خطاب به چمبرلين نوشت؛ از ريخت و پاش بودجه ارتش انگلستان به دليل شرايط ايران و بين‌النهرين ناراحت است و بايد براي تقليل اين هزينه‌ها راهي پيدا كرد. آنچه بيش از همه در كنار مسئله هند خواب ديوان‌سالاران بريتانيا را آشفته مي‌ساخت، نفت ايران بود.
وزارت درياداري به صراحت خاطر نشان مي‌ساخت كه نفت ايران مهم‌ترين منبع تهيه سوخت ناوگان نيروي دريايي انگلستان است. به تصريح درياداري غير از نفت جنوب، منابع دست نخورده ديگري در ايران وجود داشت كه انگليس بايد بر آنها تسلط مي‌يافت؛ يكي از اين منابع در نواحي شمالي ايران واقع بود كه درياداري حتي حاضر بود به قيمت اعزام نيروي نظامي آن را تحت تسلط خود در آورد. اما با وجود قواي ميرزا كوچك خان اين سناريو به رؤيا شباهت داشت. در اينجا بود كه سناريوي ديگري شكل گرفت: كارمندان محلي سفارت انگلستان در تهران، توصيه كردند انگلستان بايد از اليگارشي قاجار كه حاكم بر ايران است، فاصله گيرد تا اعتماد برخي از محافل داخلي اين كشور را به خود جلب نمايد. بنابر اين نورمن وزير مختار جديد انگلستان تصميم گرفت نخست‌وزير وقت يعني ميرزا حسن خان وثوق‌الدوله را به رغم حمايت شخص كرزن از او، سرنگون سازد. تصميم بعدي اين بود كه بين صفوف جنگلي ها اختلاف افكنند. اين مأموريت بر عهده سردار فاخر حكمت نهاده شد؛ حكمت از اين مأموريت پيروز خارج شد. از آن سوي تصميم بر اين گرفته شد تا جنبش شيخ محمد خياباني در آذربايجان را كه صبغه اي كاملاً ضد انگليسي داشت در هم فروپاشانند. راه حل قضيه بسيار آسان بود: بايد تبليغ مي‌شد اين افراد از مرام و مسلك بلشويسم حمايت مي‌كنند، با اينكه هر دو تن در كسوت روحانيت بودند نيز بايد عده‌اي بويژه در صفوف جنگلي‌ها دست به اقدامات افراطي مي‌زدند تا توده هاي مردم را از جنبش ميرزا جدا سازند.
عده‌اي از مأمورين بومي انگليسيها در گيلان اين رسالت، يعني ايجاد شكاف در صفوف جنگليها را عهده‌دار شدند. اندكي بعد از اختلاف افكني سردار فاخر حكمت و دسيسه‌هاي بريتانيا، به روايت يحيي دولت آبادي خانه‌هاي مردم به تاراج رفت؛ اموال متمولين و ملاكين مصادره يا به آتش كشيده شد؛ به عنوان كمونيسم جان و مال و ناموس مردم مورد هجوم واقع شد؛ نهاد خانواده مورد حمله واقع شد و خلاصه اينكه فضايي از رعب و وحشت شكل گرفت تا ضرورت استقرار امنيت و حفظ نظم را با اتكاي به يك ديكتاتور موجه سازند؛ و اين تحولات البته باعث انزواي كوچك خان گرديد. اين در حالي بود كه ميرزا از سوي دولت جديدالتأسيس شوروي هم مهري نمي‌ديد. به واقع او آمادگي داشت بعد از مدتي تجربه همكاري سست بنيان، راه نفوذ بلشويكها را هم در شمال كشور مسدود سازد. از سويي از مدتها قبل عنوان مي‌شد قرارداد ???? را كه باعث نفرت ايرانيان از انگلستان شده بود بايد ملغي ساخت؛ مضافاً اينكه اين قرارداد بهانه‌اي براي تبليغات ضد انگليسي در ايران شده بود.
در اين مقطع، استراتژي انگليسيها اين بود كه اگر شوروي شمال ايران را به اشغال خود در آورد، آنها با حمايت از شيخ خزعل و والي پشتكوه، پيماني براي حفظ موجوديت خود و صيانت از منابع نفتي خوزستان منعقد سازند. اما نهايت آرزوي آنان استقرار دولتي بود كه كاملاً در خدمت منافع امپراتوري باشد؛ با پول مردم ايران منابع نفتي را كه انگليس متعلق به خود مي‌دانست حفاظت نمايد و البته مانع بهانه‌جويي شوروي براي اعمال نفوذ در كشور شود. راه حل موضوع به طور كلي در يك سياست خلاصه مي‌شد: استقرار دولتي دست نشانده با اتكا به قدرت نظامي براي حفظ منافع آنان در ايران. براي اين منظور يك روزنامه نگار به قول خودشان «بي سر و پا» را نامزدكردند و او هم كسي جز سيد ضياء الدين طباطبايي نبود.
سيد ضياء جواني جاه‌طلب بود كه تلاش مي‌كرد خود را به رأس هرم قدرت نزديك سازد، اما اعيان و اشراف ايران به ديده تحقير در او مي‌نگريستند. احمد شاه به شدت از وي متنفر بود و او را روزنامه‌نگاري حقير اما بي مبالات مي‌دانست كه تازه به دوران رسيده است و مي‌خواهد براي دربار وي نقش يك معلم مدرسه را بازي كند. رضاخان همكار اصلي سيد ضياء در كودتا، از او هم حقيرتر بود. به ديد وابسته نظامي بريتانيا، رضاخان با اينكه از نفوذ زيادي در سربازان خود برخوردار بود، اما فردي بي‌سواد و فاقد دانش نظامي حتي متعارف ارزيابي گرديد. به همين دليل در شرايط عادي ارجاع شغلي فراتر از صاحب منصبي جزء ديويزيون قزاق به وي نامناسب تشخيص داده شد. با اين وصف نورمن قصد داشت اين قزاق بي‌سواد را وارث نامشروع مشروطه ايران كند.
براي اين اقدام، نيروي قزاق تحت فرماندهي رضاخان از حمايت مالي بانك شاهنشاهي، مهم‌ترين ابزار تسلط سرمايه مالي انگلستان بر ايران و نماينده اليگارشي مالي بريتانيا در اين گوشه دنيا برخوردار گرديد. در اهميت موضوع همين بس، كه اين بانك شعبه‌اي مهم در رشت داشت. بانك شاهنشاهي به مثابه نمادي از تسلط سرمايه مالي بريتانيا بر ايران به هنگام جنبش ميرزا كوچك خان، يكي از نخستين اهداف حملات جنبش جنگليها بود. بعد هم با پول بانك شاهي و دسيسه هاي ريز و درشت به منظور اختلاف‌افكني در صفوف جنگليها بود كه رضاخان موفق شد كوچك خان و نيروهاي همراه او را شكست دهد. اين پيروزيها بعد از كودتا انجام شد و انگليسيها آن را ضربه‌اي خرد كننده بر شورويها تلقي كردند، اما به‌واقع ضربه اصلي را بر يكي از مهم‌ترين جنبشهاي اسلامي وارد كردند. از اين به بعد رضاخان بيش از پيش كانون توجه محافل انگليسي واقع شد. به بانك شاهنشاهي اجازه داده شد وامي در اختيار او قرار دهد، زيرا به زعم آنان وي مانع از اين شده بود تا تبليغات كمونيستي در ايران به جايي برسد؛ هياهوي بيهوده‌اي كه خود عامدانه به آن دامن مي‌زدند تا اذهان را از مسئله اصلي يعني استقرار دولت دست‌نشانده منصرف سازند.
در اينجا بود كه نقشه‌هاي لازم براي مضمحل ساختن حكومت قاجار بيش از پيش سرلوحه كار قرار گرفت. رضاخان توانسته بود قواي قزاق خود را ابزار سركوب مردم ايران و تضمين سرمايه‌گذاري بانك شاهنشاهي و شركت نفت انگليس و ايران سازد. نيرويي كه او تشكيل داد، قادر نبود با هيچ دشمن خارجي مقابله نمايد، كما اينكه سالها بعد ارتش او به هنگام هجوم متفقين به ايران، حتي بدون شليك گلوله‌اي دود شد و به هوا رفت. اساساً قواي تحت فرماندهي او براي اين منظور خلق نشده بود. اين ارتش براي آن شكل گرفته بود تا ثبات داخلي را به منظور تأمين سرمايه‌گذاريهاي بلند مدت نفتي انگليس فراهم سازد. يك ضلع كودتاي رضاخان مسئله نفت، ضلع ديگر آن دولتي نظامي با اتكاي به قوه قهريه و ضلع سوم آن سركوب مردم بود. در اين مسير رضا خان تلاش كرد نهادي را سركوب كند كه هميشه در مواقع ضروري از تماميت ارضي كشور حمايت مي‌كرد و با احكام جهاد خود راه تسلط بيگانگان بر شئونات كشور را مسدود مي‌ساخت. اين خيانت بارترين اقدام رضا خان بود. او نيرويي را كه قدرت فزاينده‌اي در هدايت مردم براي حفظ تماميت ارضي كشور داشت، از ميدان بيرون راند و نتوانست به جاي آن هيچ نهادي را جايگزين سازد. به طوري كه وقتي جنگ دوّم جهاني شكل گرفت و قدرتهاي بزرگ باز هم بي‌طرفي ايران را ناديده گرفتند و به اين كشور لشكركشي كردند، ارتش پوشالي او زودتر از همه سپر انداخت و فرار را بر قرار ترجيح داد. اگر سازمان روحانيت دست‌نخورده بود، اگر اينان از صحنه تصميم گيري حذف نشده بودند، چه‌بسا مي‌شد بار ديگر مثل زمان شورش بر امتياز نامه رويتر، جنبش ضدرژي و انقلاب مشروطيت مردم را به ميدان كشاند. اما همان سياست خائنانه دوره مشروطه كه عامدانه و با اهدافي از پيش تعيين شده، مي‌خواست اينان را از صحنه خارج سازد، ديگر بار باعث منزوي شدن اين قشر مهم اجتماعي شده بود.
در اين دوره بود كه انگليسيها از رضا خان، اين قزاق بي‌سواد، بيسمارك و ميجي و پطر كبير ساختند، او را تا حد نادرشاه افشار ارتقا دادند، شعرا در مدحش شعر سرودند، خوانندگاني مثل عارف قزويني به افتخارش كنسرت دادند و تصنيف مرغ سحر اجرا كردند و نسل دوم روشنفكران بعد از مشروطه مثل علي اكبر خان داور، علي دشتي و امثالهم زمينه هاي ايدئولوژيك استقرار او بر سرير سلطنت را مهيا ساختند. اينان از ضرورت «استبداد منور» سخن به ميان آوردند، مشروطه و شعارهاي آن را به باد سخره گرفتند، تجدد ايران را در گرو تسلط ديكتاتوري دانستند تا مردم را «به زور تو سري» اروپايي كند، روزنامه هايي مثل مرد آزاد، نامه فرنگستان و شفق سرخ راه را براي فراگير شدن اين تفكر فراهم ساختند؛ مردم را ترساندند كه اگر رضاخان برود غول كمونيسم ايران را خواهد بلعيد و آنگاه ديگر نه نظم باقي خواهد ماند، نه امنيت و نه مذهب. عملاً از درون اين انديشه نظريه ديكتاتور زورمند مرتجع زاده شد كه كاملا با سناريوي انگليسيها سنخيت داشت.
اين گرايش البته ريشه‌اي پابرجا در خارج از كشور داشت. در انگلستان چمبرلين وزير خزانه‌داري و ستايشگر موسوليني، هميشه مي‌گفت اگر بنا باشد بين هرج و مرج و ديكتاتوري يكي را انتخاب كند، اين انتخاب قطعاً ديكتاتوري خواهد بود؛ اما وي نگفت در مورد ايران اين سياستهاي رسمي و غير رسمي انگلستان بود كه باعث هرج و مرج بويژه در دوره بعد از مشروطه شد و اين همه براي آن صورت گرفت تا ضرورت استقرار ديكتاتوري در كشور را توجيه نمايند. در ايران وزير مختار وقت انگلستان بعد از كودتا، يعني سر پرسي لورن ويژگيهاي موسوليني را در رضاخان مي ديد، و طرفه آنكه مطبوعات طرفدار سردار سپه هم‌زمان به اين توهم دامن مي زدند.
امريكاييها هم به كودتا با ديده تحسين نگريستند، به نظر آنان انگلستان با سياستهاي خود در ايران مي‌توانست محيطي مساعد براي سرمايه گذاريهاي كشورهاي غربي بگشايد و ثبات و امنيت سرمايه را تضمين نمايد. امريكا تلاش مي‌كرد از فضاي به دست آمده براي گسترش نفوذ خود در ايران بهره برداري كند و به سياست كلي خود كه توسعه‌طلبي با هزينه‌هاي كم بود جامه عمل بپوشاند، اما اين امر تا زماني كه رضاخان بر اريكه قدرت تكيه زده بود ميسر نشد و اقدامات او نشان داد كه تحليل امريكاييها تا چه ميزان كودكانه و ساده‌انگارانه است. به اين شكل بود كه حكومتي بي‌ريشه را بر مردم ايران تحميل كردند و مقدرات امور مردم را به دست مردي سپردند كه با تحقير و سركوب مردم، برنامه هاي خود را عملي ساخت و روز كارزار از ميدان گريخت و كشور را به بيگانه سپرد. مردي كه در برابر مردم خود گردنفرازي مي‌كرد، با كوچك‌ترين ضربه در برابر بيگانه سپر انداخت. اين بود سرنوشت موسوليني، بناپارت، پطركبير، ميجي و بيسمارك تحميل شده به ملت ايران. اين حادثه نشان داد كه پوتين نادرشاه تا چه اندازه براي پاي رضاخان گشاد است!