شاعر: مرتضی حیدری آل کثیر


آهی کشید و دور و برش را نگاه کرد
بی اختیار، پشت سرش را نگاه کرد
مثل همیشه طرز نگاهش غریب بود
این التفات پر هیجانش عجیب بود
زینب گمان نکرد، که تنها بیاید و...
کاری بزرگ از دو یلش بر نیاید و...
شرمنده برادر تنهای خود شود
می‌خواست، قهرمان، به معنای خود شود
آهی کشید و دور و برش را نگاه کرد
اسبی کشید شیهه، پرش را نگاه کرد
زینب به وجد آمد و شک را کنار زد
بر کوهساری از هیجان رفت و جار زد
آنک ستارگان من از راه می‌رسند
با جوششی تپنده و دلخواه من می‌رسند
از راه می‌رسند که دنیای من شوند
دیگر در اشک‌‎هام، پناهنده نیستم
پیش حسین و فاطمه شرمنده نیستم