متواضعي با ابهت

نويسنده: حيدر رحيم پور ازغدي

شروع آشنايي

منزل حاج هاشم با منزل ما دويست متر فاصله داشت، وقتي كه با ايشان روبرو مي شدم سلام مي دادم و ولي جرأت نداشتم بگويم سلام عليكم، حال شما چطور است. ايشان با داداشم حاج ماشاءالله، رفيق بود و مي رفت در كاروانسراي علافي يك اتاق كوچك بود با هم مي نشستند و حرف مي زدند. من از سال 1331 شاگرد شيخ هاشم شدم. پنج، شش سال نزد ايشان بودم. وقتي ايشان فوت كردند من كفايه را به آخر رسانده بودم.

روزنامه در آستين

دم كوچه ما يك روزنامه فروش بود. و پدرم به مطبوعات علاقه داشت، يك روز گفت حاج شيخ هاشم مي گويد چرا روزنامه مي خري، اجاره كن تا هم پولت به ظالم داده نشود، هم اين كه روزنامه ات را خوانده باشي. حاج شيخ خودش مي رفت دو تا، سه تا روزنامه اجاره مي كرد باباي من هم از ايشان ياد گرفت بود، هر روز چهار، پنج روزنامه اجاره مي كرد مي آمد مي خواند، صبح مي رفت مي داد. حاج شيخ هميشه در آستينش يا جيب هايش دو، سه تا روزنامه بود، او واقعا مرجع راستين و خيلي روشن فكر بود.

طي الارض

ميرزا مهدي اصفهاني به ايشان مي گويد مي خواهيد خوابت كنم و بعد هر جا دلت بخواهد بري؟ ايشان حاضر شده بود و ظاهرا ميرزا ايشان را وقت صبح در مدرسه نواب به خواب برده بود. ميرزا از او پرسيده بود كجا مي خواهي بروي، آقا شيخ مي گفت من گفتم اگر مثلا من بگويم مي خواهم به هندوستان، آلمان، آمريكا بروم، اين جاها را نديده ام، يك چيز هپروتي جلوي چشمم مي آيد. لذا روستاي خودش را گفته بود. مي گفت: خوابيدم. ديدم، دارم وارد روستا مي شوم، كسي داشت آب مي گرفت. فلان كس هم آمد، بعد اين دو دعوايشان شد. اولي يك بيل زد، دومي افتاد و اولي بيلش را در آب شست و برداشت رفت. نيم ساعت ديگه آمدند، جيغ و داد كردند كه فلاني را كشتند.
بعد حاج شيخ هاشم نامه اي مي نويسد: از فلاني چه خبر و مي فهمد آن واقعه اي كه ديده، اتفاق افتاده است. بعد كه به روستا مي رود به قاتل مي گويد برو ديه خون مقتول را به بچه هايش بده.

ابهت

منظم بود، يك جوري بود، يك ابهتي داشت، كه هيچ كس به خودش اجازه نمي داد كه زياد با او راحت باشد، در صورتي كه هيچ بداخلاقي نداشت. ولي هيچ كس جرأت حرف زدن نداشت. روزي طلبه اي به قصد اشكال تراشي پاي درس ايشان شركت كرده بود. وقتي اشكال كرد، او خيلي ساده و باوقار جواب داد، دوباره اشكال كرد، دفعه سوم گفت نگاه كن اگر نفهمي من مي توانم بهفمانمت، اما اگر قصد كرده باشي نفهمي، از من هيچ كاري بر نمي آيد. كسي كه هر چهار سال تقريبا سيصد تا نخبگان ايران شاگردش بودند. دستكم چهل سال تدريس كرد و در اين مدت دستكم دوازده هزار از بهترين فضلاي ايران را تربيت كرد.

شاگردان

چهره هايي مانند آيت الله خامنه اي، دكتر شفيعي كدكني، آيت الله خزعلي، آيت الله مرواريد، آيت الله واعظ زاده خراساني، سيدجواد سبزواري، آيت الله واعظ طبسي، سيدمحمود مجتهدي، سيدجعفر و سيدعباس سيدان، مدير شانه چي، شيخ محمدرضا توكلي قوچاني، احمد واعظ نيشابوري، رضازاده، عباسپور، شيخ رضا مهامي، شيخ مرتضي مهامي، ميرزا احمد اشكذري، شيخ رضا كريمي، شيخ غلامحسين مهدي خاني معروف به مصباح، سيدمحمد موسوي نژاد، شيخ عباس بروجردي، شيخ محمدحسين بروجردي، آيت الله سيستاني همه از شاگردان ايشان هستند. در بين شاگردان ايشان از كشورهاي هند و پاكستان نيز كساني بودند.

پايان كار

يادم مي آيد چهار بعدازظهر بود، آفتاب يك كم تابيده بود، ما در مدرس نشسته بوديم. او آخرين درس را از كفايه گفت، بعد يك آهي كشيد و گفت نوبت من تمام شده، آقايان بروند براي خودشان استاد بگيرند. يك دقيقه وقت شان را ضايع نكنند كه من مسوول شما نيستم.
او خودش جوري بود كه اگر يكر وز از آسمان آتش مي باريد، يا يخ مي باريد، سر درس بود و تعطيل نمي كرد. يك روز محمدرضا حكيمي گفت بيا برويم ديدن استاد به خانه اش، رفتيم و گفتيم آقا حالتون چطور است، گفت هرچه هستش همين يكي بس است. دو، سه روز ديگر او را به بيمارستان امام رضا بردند. محمدرضا حكيمي گفت برويم ديدنش، رفتيم مثل دو تا رفيق احوالپرسي كرد، خيلي نگاه كرد و دعا كرد، خوشحال بود و گفت: خوب درس بخوانيد، حكيمي گفت آقا ما دعا مي كنيم شما را خدا شفا بده. گفت دعا نكنيد. گفت براي چي، گفت من ديگه به درد نمي خورم، من يك انگل هستم. گفت دعا كنيد خدا بيامرزه و ببرد. هر دو گريه كرديم. در راه حكيمي گفت، آقا شيخ با همين مرض مي ميرد، حالتي كه اين دارد برگشتني نيست. حاج شيخ هاشم مي گفت تو بايستي استعداد داشته باشي، استنباط داشته باشي، راهت را انتخاب كني. مي گفت آن كه مي خواهد فقيه شود، آن كه مي خواهد متكلم بشود، آن كه مي خواهد كار بكند، اگر فيلسوف نباشد به درد نمي خورد.
منبع: روزنامه کیهان