قدرت و اراده الهى
قدرت و اراده الهى
قدرت و اراده الهى
نويسنده: آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)
و آيا هر چه متعلق قدرت الهى هست، اراده الهى هم به آن تعلق مى گيرد يا نه؟ آيات فراوانى داريم كه مى فرمايند: همه چيز مورد قدرت الهى; هست يعنى محدوديتى در قدرت الهى وجود ندارد در قرآن به اين تعبير زياد برمى خوريم: ان الله على كل چيز قدير; خدا بر همه چيز تواناست. در مورد اراده الهى هم آيات زيادى داريم كه خدا هر كارى بخواهد انجام مى دهد. يعنى چنين نيست كه خدا بخواهد يك عملى را انجام بدهد و آن كار تحقق پيدا نكند. اراده الهى نافذ است و به هر چه تعلق بگيرد آن چيز تحقق خواهد يافت. براى نمونه به دو آيه كه در سوره حج است اشاره مى كنيم: ان الله يفعل ما يشاء[1] و ان الله يفعل ما يريد[2].
در اين جا سؤالاتى مطرح مى شود كه آيا خدا ميتواند چيزهاى محال را ايجاد كند؟ آيا خدا مى تواند يك خداى ديگرى مثل خودش خلق بكند؟ آيا خدا مى تواند به يكى از بندگانش هر چه خودش دارد واگذار كند كه ديگر خودش فاقد شود؟ آيا خدا مى تواند كوهى را در ذره اى يا مثلاً در تخم مرغى بگنجاند؟ و از اين قبيل سؤال ها. يعنى چنين توهم مى شود كه معناى اين كه مى گوييم خدا بر هر كارى تواناست بايد بر اين جور چيزها هم قدرت داشته باشد. و اگر نداشته باشد پس قدرتش محدود است. با اين كه پيداست اين سؤال ها، سؤال هاى عاقلانه اى نيست اما در عين حال براى اين كه پاسخ منطقى به آنها داده شود، بايد روشن بشود.
عرض مى كنم معناى اين كه كسى مى تواند كارى را انجام بدهد يا چيزى را ايجاد كند اين است كه چيزى قابل پيدايش و قابل انجام گرفتن است و فقط نياز به نيرويى دارد كه اين امر قابل وجود و قابل تحقق را ايجاد كند. به عبارت فنى بايد متعلق قدرت ممكن الوجود باشد. توانستن يعنى; ايجاد چيزى كه تحققش ممكن است، و به معناى ايجاد چيزى كه تحققش از هيچ فاعلى ممكن نباشد، نيست. نتيجه اين است كه مفهوم، قدرت به امر محال تعلق نمى گيرد. سؤال مشتمل بر تناقض است. اگر محال است پس چگونه توقع وجودش هست؟ مى گوييم آيا قدرت دارد، يعنى ما توقع داريم كه خدا آن را ايجاد بكند. فرض كرديم اين ايجاد شدنى نيست وتحققش محال است. آن وقت چگونه سؤال مى كنيم از اين كه آيا خدا مى تواند آن را انجام بدهد؟ به تعبير ديگر قدرت به چيز تعلق مى گيرد محال، شىء نيست محال لا شى است.
پس اين كه مى گوييم خدا هر كارى را مى تواند انجام بدهد امر محال كار نيست. كار چيزى است كه كردنى باشد امكان تحقق داشته باشد. در اين جا باز سؤالى ممكن است پيش بيايد و آن اين است كه محال چند جور است؟ خيلى چيزها هست كه ابتدا تصور مى شود كه محال است و قدرت به آنها تعلق نمى گيرد و بعد مى بينيم يا مى شنويم كه خدا آنها را انجام داده است. مثلاً اگر به كسى بگويند كه يك كوهى از آتش تبديل مى شود به گلستان مى گويد محال است، آتش گل سوز است نه گل ساز. چگونه ممكن است يك كوهى از آتش تبديل به گلستان شود. اين محال است در لسان عرفى گفته مى شود اينها محال است و حال آن كه مى دانيم كه خدا آتش ابراهيم را تبديل به گلستان كرد. براى روشن شدن مطلب بايد گفت محال سه جور اطلاق دارد:
1ـ محال ذاتى، اين است كه خود امر مفروض مشتمل بر تناقض باشد. بگوييم روشنايى كه تاريك است. يا روشنايى كه روشن نيست. سياهى كه سفيد است يا سياهى كه سياه نيست اين خود فرض، فرض محالى است; يعنى در خود فرض تناقض وجود ندارد يا اجتماع ضدين است يا اجتماع نقضيين. (حالا اگر به يك لحاظى گفتيم كه نورى كه نسبت به نور قوى تر حكم ظلمت را دارد آن يك مطلب ديگرى است ولى نورى كه با اين كه نور است، نور نيست، تناقض است) هر فرضى كه خود فرض مشتمل بر تناقض باشد چنين فرضى را مى گوييم محال ذاتى; يعنى ذات خود فرض دليل محال بودنش است.
2- محال وقوعى، يك وقتى هست كه خود امر مفروض فى حد نفسه مشتمل بر تناقض نيست و عقل با توجه به خود همين امر و بدون در نظر گرفتن چيز ديگرى. نمى گويد محال است. بلكه با توجه به يك جهتى خارج از امر مفروض مى گويد محال است. اين را محال وقوعى مى گويند; يعنى ذاتش محال نيست خود فرض مشتمل بر تناقض نيست، اما وقوع آن به شكل مفروض محال است. آن در جايى است كه فرض شود محلولى يك علت منحصر دارد كه اگر بخواهد اين معلول تحقق پيدا كند، حتماً بايد از راه همين علت به وجود آيد و فرض كرديم چنين چيزى با عدم علت ... تحقق پيدا كند. اين را مى گوييم محال وقوعى.
3- محال عادى، يعنى يك معلولى عادتاً از يك راه خاصى به وجود مى آيد. وقتى آن راه ورود بسته است و آن سبب خاص موجود نيست عادتاً مى گويند اين محال است. ولى ممكن هم هست كه يك سبب استثنايى در يك موردى داشته باشد كه از راه آن تحقق پيدا كند در حقيقت چنين فرضى نه ذاتاً محال است و نه وقوعاً ولى چون مردم عادت كرده اند كه وقوع اين چيز را از مجراى خاصى ببينند حالا كه آن مجرا بسته است فكر مى كنند ديگر نمى شود و حال آنكه عقلاً محال نيست. حالا ببينيم قدرت به چه چيزى هايى تعلق مى گيرد؟ چيزى كه ذاتاً محال است فرض اين كه قدرت به آن تعلق بگيرد فرض غلطى است. مثل اين كه بگوييم خدا نورى را بيافريند كه ظلمت باشد خود فرض، فرض غلطى است. يا بگوييم خدا خداى ديگرى بيافريند.
اين هم عين همانست، معناى اين كه موجودى خدا باشد; يعنى اين كه آفريده نباشد وقتى مى گوييم خدا خداى ديگرى را بيافريند، پس آن خداى ديگر، بايد آفريدنى باشد. پس معناى اين فرض اين است كه يك خداى ديگرى باشد كه هم خدا باشد و هم خدا نباشد. خود فرض غلط و تناقض است. عيناً مثل اين است كه بگوييم نورى كه نور نباشد. گاهى هست كه محال، محال وقوعى است يعنى خود فرض فرض محالى نيست، منتهى فرض ديگرى را ضميمه اش كرده ايم و آن موجب اين شده كه محال شود. فرض كرديم معلولى بدون علت تحقق پيدا كند. خود معلول امر محالى نيست; وقتى علتش باشد تحقق پيدا مى كند ولى عدم علت را به آن ضميمه كرده ايم با توجه به عدم علت وقوع چنين امرى محال است. البته اگر علت، علت منحصر باشد و جانشين نداشته باشد. به چنين چيزى هم باز قدرت تعلق نمى گيرد چون اين هم مستلزم تناقض است. معناى اين كه گفتيم اين معلول علت منحصر دارد; يعنى بدون اين علت منحصر، به وجود نمى آيد. و فرض اين كه كسى بتواند آن را به وجود بياورد بدون علت منحصره اش مستلزم تناقض است. اين را هم وقتى تحليل مى كنيم مى بينيم فرض غلطى است. اين هم مستلزم تناقض است پس اين سؤال هم غلط است. به عبارت ديگر قدرت نه به محال ذاتى تعلق مى گيرد نه به محال وقوعى. اما به محال عادى تعلق مى گيرد.
همه موارد معجزات از قبيل محالات عادى است. يعنى پيدايش يك چيز از غير مجرايى كه عادتاً از آن مجرا به وجود مى آيد; مثلاً كسى كه مرد، عادتاً ديگر زنده نمى شود ولى عقل، محال نمى داند كه يك وسيله و راهى باشد براى اين كه مجدداً زنده بشود. و مستلزم تناقضى نيست. پس خود فرض محال نيست; نه ذاتاً محال است و نه وقوعاً، الا اين كه عادت مردم بر اين جارى شده كه علت اين چيز را فقط يك چيز بشناسند حال اگر يك امر غير عادى و خارق العاده اى پيش آمد اين را به زبان عرفى مى گويند محال است ولى از نظر عقلى محال نيست. پس همه موارد معجزات از چيزهايى است كه عرف خيال مى كنند كه محال است چون علت ديگرى برايش نشناخته اند. ولى وقتى دقت مى شود مى بينيم كه عقل اينها را محال نمى داند. به عبارت ديگر مردم خيال مى كنند كه هر حادثه اى يك علت منحصره دارد. علت ديگرى جانشين اين علت نمى شود و به همين جهت فكر مى كنند اگر اين علت نباشد وقوع چنين امرى محال است. گل كجا به وجود مى آيد؟ در يك زمينى كه درجه حرارتش كمتر از مقدار معينى نباشد، بيشتر هم نباشد. آب هم آن جا وجود داشته باشد. تخم گل هم پاشيده شده باشد. اگر آب نباشد، اگر حرارت كمتر از مقدار لازم باشد يا بيشتر، گل به عمل نمى آيد. اگر تخم گلى وجود نداشته باشد گل به وجود نمى آيد تا آن جا كه ما شناخته ايم گل اين جورى به وجود مى آيد. آيا راه ديگرى براى تحقق گل هست؟ چون در عمرمان راه ديگرى براى تحقق چنين پديده اى نديده و نشنيده ايم مى گوييم محال است و نمى شود. اما وقتى كه ديديم; نشانمان دادند كه مى شود و راه ديگرى هم وجود دارد، مى فهميم كه محال نبوده است و امكان تحقق داشته، از راه اراده يك انسانى كه اراده اش غالب باشد بر قواى طبيعى، اين كار شدنى است. اين يك عاملى است فوق عوامل طبيعى و حاكم بر آنها، چه رسد به اين كه مورد اراده الهى باشد و خدا بخواهد يك پديده اى به يك صورتى بر خلاف مجارى عادى و بر خلاف اقتضاى اسباب طبيعى تحقق پيدا كند در اين جا سببى هست ناشناخته. نه اين كه معلول بدون علت تحقق يافته. بلكه اين معلول يك علت ديگرى هم داشته ما نمى شناختيم و خيال مى كرديم علتش منحصر است به يك چيز خاص، وقتى آن نبود مى گفتيم اين ديگر نمى شود و وجودش امكان ندارد، بعد فهميديم راه ديگرى هم وجود دارد. براى تقريب به ذهن مثالى مى زنيم; بسيارى از پديده ها هست كه علت تحققش را بشر تا حالا نمى دانسته و تحقق آن را محال مى پنداشته و فعلاً كشف شده كه از اين راه هم اين پديده تحقق پيدا مى كند اختراعات جديدى كه با استفاده از اكتشافات اسرارى كه در طبيعت نهفته بوده انجام گرفته، همه چنين است سابقاً اگر مى گفتند يك كسى به فاصله چند هزار كيلومترى صحبت مى كند و شما صدايش را مى شنويد مى گفتند محال است و نمى شود چون وسيله اش ناشناخته بود; حالا آن مسببش شناخته شد و در دسترس همه هم قرار گرفت آن چيزى را كه مى پنداشتند محال است، اكنون فهميدند نه محال نيست، يك سبب ديگرى هم داشته يك راهى براى اين كار وجود داشته و آن راه براى ما معلوم نبوده است سببهاى فوق طبيعى هم يك نوع سببى است و يك راهى است براى تحقق پديده هايى ولى ما با آن آشنا نيستيم يا در اختيار ما نيست. اما نه اين كه اين راه نباشد پس محالات عادى (يعنى آنچه را مردم محال مى پندارند و در واقع محال نيست) متعلق قدرت قرار مى گيرد و خدا هم مى تواند انجام دهد و انجام داده و خواهد داد و آنها عبارت است از همان موارد خارق العاد، موارد اعجاز و كرامتهايى كه به دست انبيا و اوليا انجام مى گيرد. حال صحبت بر سر اين است كه وقتى مى گوييم خدا قدرت دارد كه كارى را انجام دهد، يعنى اين كه هر وقت خواست مى تواند انجام دهد. اگر نخواست انجام دهد نمى دهد. پس وقتى مفهوم قدرت را با مفهوم اراده مى سنجيم مى بينيم لازمه اش اين است كه مورد اراده محدودتر از مورد قدرت باشد. يك مثال ساده، شما مى توانيد در يك لحظه هم سخن بگوييد و هم سكوت كنيد يعنى بر هر دو قدرت داريد اگر خواستيد حرف مى زنيد و اگر نخواستيد سكوت مى كنيد پس قدرت شما هم بر تكلم است و هم بر سكوت. اما آنچه اراده مى كنيد كدام است؟ يكى از اين دو خواهد بود. يا اراده سكوت مى كنيد يا اراده تكلم. نمى شود هر دو را اراده كنيد پس هميشه مورد قدرت وسيع تر از مورد اراده است. دايره قدرت وسيع تر از دايره اراده است. قدرت، هم به فعل تعلق مى گيرد هم به ترك اما اراده يا به فعل تعلق مى گيرد يا به ترك آن. مى شود گفت انسان در يك لحظه هم قدرت بر يك كار خاص دارد و هم به ترك آن، قدرت هر دو را دارد اما نمى شود گفت كه در يك لحظه يك كار را هم اراده مى كند و هم نمى كند. هم اراده وجودش را دارد و هم اراده عدمش را. پس اراده و قدرت را وقتى با هم مى سنجيم مى بينيم كه دايره اراده محدودتر از دايره قدرت هست. پس خدا هم همه آنچه را قدرت دارد، اراده نمى كند. خيلى چيزها را مى تواند اما نمى خواهد چرا نمى خواهد آيا چيزى هست كه به خدا فرمان ميدهد كه فلان چيز را بخواه و فلان چيز را نخواه؟ آيا چيزى هست كه مانع تعلق اراده خدا به يك امرى مى شود و جلويش را مى گيرد؟ چه چيز موجب محدوديت اراده خدا در عمل مى شود كه خدا همه چيز را اراده نمى كند؟ چرا نمى كند؟ يكوقت اراده به فعل و ترك آن تعلق نمى گيرد، به خاطر اين كه جمع بين فعل و ترك محال و تناقض است. يعنى چون يك امر فرضش محال است اراده به آن تعلق نمى گيرد. مثل اين كه اراده بفرمايد كه خورشيد وجود داشته باشد و در عين حال وجود نداشته باشد. اين روشن است كه چنين چيزى فرضش محال است آيا غير از اين چيزى كه ذاتاً محال نباشد. آيا اراده خدا ممكن است به آن تعلق بگيرد يا نه؟ بعضى چيزهاست كه با اين كه ذاتاً محال نيست اما خدا هيچوقت آنها را اراده نخواهد كرد چرا؟ چه چيز مانع مى شود از اين كه اراده خدا به بعضى از كارها تعلق نگيرد شايد شنيده باشيد كه بعضى از علماى اهل كلام مى گويند كار قبيح از خدا محال است. يعنى آن كارهايى را كه ما زشت مى شماريم. ممكن است انجام بدهيم اما كار زشتى است و از خدا محال است صادر شود، از ما ممكن است صادر شود اما از خدا محال است. اين دقيقاً همين مسأله است كه ما مطرح كرديم كه آيا اين كه خدا بعضى از كارها را انجام نمى دهد چرا انجام نمى دهد؟ آيا نمى تواند انجام دهد؟ فرض كرديم قدرت او حدى ندارد. هر كارى كه امكان داشته باشد اراده خدا بدان تعلق بگيرد. اما همه چيزهايى كه متعلق قدرت است متعلق اراده نيست. اراده خدا به بعضى چيزها تعلق نمى گيرد. خدا نمى خواهد بعضى از كارها را انجام بدهد. خدا نمى خواهد كه آدم ستمگر را به بهشت ببرد. چرا؟ اگر مى برد چطور مى شد؟ چرا اراده خدا به اين كار تعلق نمى گيرد. و بسيارى از چيزهايى ديگر در اين عالم كه اراده خدا به تحقق آنها انجام نمى گيرد. چرا؟ جواب ساده اى كه در اين جاها معمولاً داده مى شود اين است كه عقل مى گويد اين كارها قبيح است و لذا خدا انجام نمى دهد، اراده نمى كند. البته بر يك چنين بيانى فوراً يك اشكال روشنى هم وارد مى شود كه مگر خدا فرمان بردار عقل است؟ عقل يكى از مخلوقات خداست مگر خدا عقل را آفريده كه عقل بيايد به خودش دستور بدهد؟ و رساله عمليه براى خدا بنويسد؟ واجب است چنين بكنى يا واجب است چنان نكنى حتى گاهى در كتابهاى علمى و كلامى هم اين مسأله به چشم مى خورد: يحب على الله; بر خدا واجب است پيغمبران را بفرستد. اين حكمى كه بر خدا واجب است از ناحيه كى صادر مى شود. آيا خدا يك مرجع تقليدى دارد به نام عقل؟ عقل هر چه دستور مى دهد خدا مى گويد: چشم; اطاعت مى كنم. آيا چنين است يا معناى اين حرفها چيز ديگرى است. بعضى گفته اند براى اين كه اين اشكال واضح پيش نيايد مى گوييم منظور از عقل، عقل انسان نيست. عالى ترين مرتبه عقل، خداست. خدا عقل كل است. عقل خود خدا مى گويد اين كار را نكن پس محكوم يك مخلوقى واقع نشده، خدا تابع عقل خودش مى باشد. اين جواب تا حدى مى تواند عوام پسند باشد و يك جواب امتناعى باشد ولى وقتى تحليلش بكنيم مى بينيم كه اين هم جواب صحيحى نمى تواند باشد. براى اين كه اولاً خدا موجودى است بسيط يك حيثيتى به نام عقل در ذاتش نيست كه آن درك بكند و قوه عاقله اش هم باشد كه مطيع او باشد. علم و قدرت و حيات و همه صفات ذاتى الهى عين ذاتش است. ذات واحد و بسيط است و دو حيثيت در ذات خدا نيست ولى اين كه عقل خدا به خدا دستور بدهد بايد در ذاتش دو حيثيت باشد يكى حيثيت كه عقل فرمان بدهد و يك حيثيت پذيرنده كه عمل مى كند و چنين چيزى در خدا محال است. علاوه بر اين كه اصلاً عقل، كارش درك مفاهيم است و علم حصولى است كه آن عقلى كه خوب و بد را درك مى كند و دستور مى دهد كه چه كارى را انجام بدهيد يا ندهيد. اين عقل مفاهيم را درك مى كند و مفاهيم از قبيل علم حصولى است و علم خدا حصولى نيست; علم حضورى است، به عبارت ديگر تعبير عقل در مورد خدا تعبير غلطى است. پس بايد گفت اين كه مى گوييم كارى را كه عقل نمى پسندد محال است از خدا صادر شود معنايش چيست؟ نه معنايش اين است كه اين كار فى حد نفسه محال است و نه معنايش اين است كه يك فرمان روايى دارد كه خدا مطيع اوست و نه معنايش اين است كه يك قدرتى جلوى كار او را مى گيرد در اين صورت خدا منفعل مى شود. كه اگر يك عاملى جلوى كار خدا را بگيرد و نگذارد كه خدا اراده كند هر جور عامل كه باشد معنايش اين است كه، خدا تحت تاثير آن عامل قرار گرفته. و خدا موجودى است كه تحت تاثير واقع نمى شود; او موثر واقعى در هر چيزى است و از چيزى متاثر نمى شود. براى پاسخ اين مطلبى يك مقدمه اى بايد عرض كنم. اين طرح سؤالى بود و شكافتن جوانب مسأله، تا برسيم به اشكال اساسى كه اين جا هست. براى جواب بايد خود اراده را مورد بررسى قرار داد. اين كه مى گوييم كسى اراده مى كند كارى را انجام بدهد اين يعنى چه؟ ما وقتى خودمان مى خواهيم كارى را انجام به دهيم چطور مى شود كه اراده مى كنيم يك كارى را انجام بدهيم. در ما يك كششهايى و ميلهايى هست كه در شرايط خاصى اين ميلها تبلور پيدامى كشد و شكل مى گيرند مثلاً ميل به غذا خوردن. ميل به سخن گفتن، ميل به ابراز شخصيت كردن. انواع ميلهايى كه در انسان هست. گرايشهايى كه در نهاد و سرشت انسان هست. در يك شرايط خاصى كه در اثر فعل و انفعالهاى مادى كه انجام مى گيرد. شرايط خاصى پيش مى آيد، ميل ما شكل مى گيرد آنوقتى كه خيلى گرسنه مى شويم ميل شديد به غذا خوردن پيدا مى كنيم و همين طور اميال ديگرى كه مربوط به غرايز گوناگونى هست. وقتى اين ميل در ما زنده شد و سنجيديم كه مانعى براى ارضاى اين ميل هم وجود ندارد و ضررى به ما نمى خورد. ـ حالا يا ضرر دنيوى يا اخروى يا هر جور ضررى فرض كنيم مى بينيم كه اشكالى پيش نمى آيد ـ اقدام مى كنيم و آن ميل خود را ارضاء مى كنيم در اين جاست كه اراده تحقق پيدا مى كند. پس حقيقت اراده عبارتست از تبلور يك ميل باطنى در شرايط خاصى كه معمولاً با مقايسات و سنجشها، سنجش نفع و ضررها و زشتى و زيباييها توأم است. وقتى آدم دانست كه يك كارى مفيد است، ضررى ندارد يا ضررش كمتر از منفعتش هست و مقايساتى انجام داد آن ميل باطنيش شكل مى گيرد و به صورت اراده انجام كار، متبلور مى شود. پس هيچ اراده اى بدون يك ميل كه تناسب با وجود اراده كننده دارد پيدا نمى شود. هر موجودى يك اميال خاصى در نهادش سرشته شده، اراده كارهايى كه مى كند متناسب با همان ميل است. مثلاً مرغ هيچوقت اراده نمى كند كه بچه بزايد هوسش را هم نمى كند. ـ البته ما از درون مرغ اطلاع نداريم. بلكه حدسياتى است ـ ما نمى دانيم در دل مرغ چه ميلى است. يا مثلاً پرستو لانه اش كنار سقف اطاق يا كنار سقف يك راهرويى مى سازد آن هم به يك شكل خاصى هيچ وقت به شكل مسدس نمى سازد. برعكس زنبور عسل خانه اش را به شكل مسدس مى سازد. هيچوقت اراده نمى كند كه خانه اش به شكل مكعب باشد. پرستو هم اراده نمى كند كه خانه اش شكل مسدس باشد يك غريزه خاصى در اين حيوان هست كه اين غريزه به صورت يك ميلى در شرايط خاصى بروز مى كند و به انجام كارى منتهى مى شود. اراده ما هم از يك ميلى سرچشمه مى گيرد كه در نهاد ما هست; يعنى با وجود ما و ساختمان روانيمان سنخيت دارد. حيواناتى هستند از يك نوع غذاهايى تغذيه مى كنند كه ما هيچوقت اراده نمى كنيم از آن غذاها ميل كنيم، بلكه اگر ببينيم اين حيوان دارد اين جور غذاها را مى خورد خيلى هم متنفر مى شويم. غذا خوردن خوكها را شايد ديده باشيد معمولاً چيزهايى خيلى گنديده و آلوده را مى خورند. ما از ديدنش متنفر مى شويم اما او با كمال لذت از اين غذا استفاده مى كند بعضى حيوانات هستند كه از چيزهاى بسيار بد بو، كثيف، متعفن تغذبه مى كنند خيلى هم خوششان مى آيد. اگر ما زبانشان را بفهميم مى گويند: به به عجب غذاى لذيذى! در حالى كه ما حتى از ديدنش مشمئز مى شويم. هيچ وقت اراده نمى كنيم كه آن غذا را بخوريم. در صورتى كه براى آن حيوان خيلى لذت بخش است. چرا ما هيچوقت اراده نمى كنيم كه يك چيز پليد، گنديده، متعفن را بخوريم يا كار بسيار زشت و ناپسند را انجام بدهيم چون اين كار سنخيت با وجود ما ندارد; كششى در وجود ما نسبت به اين كار نيست. اراده در يك موردى تحقق پيدا مى كند كه يك كششى در درون ما به سوى يك چيزى باشد منتهى ابهامها و ضعفها دارد كه در يك شرايط خاصى اين كشش تعيين پيدا مى كند و مى شود اراده اگر در ما يك ميلى نسبت به چيزى نباشد هيچ نوعى كششى در هيچ شرايطى نسبت به آن نباشد هيچوقت اراده انجام آن را هم نخواهيم كرد. چنانكه هيچوقت اراده نمى كنيم با جناب خوك هم غذا بشويم.
پس اراده بى مقدمه و ... تحقق پيدا نمى كند اراده يك مايه فطرى دارد; يك كشش ذاتى و باطنى دارد، كه اين كشش كم كم در شرايط خاصى رشد مى كند، شكل مى گيرد و با مقايساتى به صورت اراده در مى آيد. نتيجه اش اين مى شود كه انجام كارى را اراده مى كنيم. منظورم از اين تحليل اين بود كه ما بفهميم اراده كردن بدون سنخيت كار با فاعل نمى شود. بايد اراده كننده با آن چيزى كه متعلق اراده اش هست يك نحو سنخيتى داشته باشد. تناسبى بايد بين اينها باشد، كه اين تناسب در شكل ميل، ظاهر مى شود; ميل در يك شرايط خاصى، به صورت اراده در مى آيد. وقتى مى گوييم خداى متعال انجام كارى را اراده مى كند بايد آن كار با خدا يك نوع سنخيتى داشته باشد. اين طور نيست كه ابتدا بايد ميلى در ذاتش پيدا بشود و بعد اين ميل كم كم شدت پيدا كند و به صورت شوق در بيايد. بعد بنشيند فكر كند كه آيا صلاح هست اين كار انجام بدهد يا نه و اگر اين جور كنيم چنين مى شود و اگر اين جور كنيم چنان مى شود پس حالا اراده مى كنيم كه اين كار را اين جورى انجام بدهيم. اينها مال موجودات ممكن هست; موجودى كه جاهل باشد; موجودى كه ضعيف باشد; موجودى كه فقير باشد; فاقد چيزى باشد، ولى خداى متعال منزه است از اين كه در معرض حوادث قرار بگيرد; متاثر از عوامل بيرونى بشود. چيزى در ذات او اثر بگذارد; چيزى را نداند و بايد با فكر كردن بفهمد. اينها همه اش چيزهايى است كه متناسب با خدا نيست. اراده خدا اين است كه كارى با خدا يك سنخيتى دارد كه مورد رضايت اوست. اين سنخيت نيست جز در جهت كمال; يعنى هر كارى از آن جهتى كه كمال دارد سنخيت دارد با كمال مطلق الهى چون خدا كامل بى نهايت هست هر چيزى از آن جهتى كه كمال دارد با ذات الهى تناسب دارد. به همان اندازه اى كه كمال دارد جهات نقص، عيب، و عدمى و شر دارد (كه بازگشتن با يك تحليلى به امور عدمى است) اينها از آن جهتى كه عدمى و ناقص و معيوب هستند مورد اراده الهى واقع نمى شود. خدا كامل است چيز كامل را دوست مى دارد; اراده اش هم به امرى تعلق مى گيرد كه يك صفت كمالى داشته باشد از اين جهتى كه داراى كمال است: ـ اِنَّ الله جميل و يحب الجمال; خدا هيچ كار زشتى را دوست ندارد. و اراده اش هم به كار زشت تعلق نمى گيرد. چرا؟ چون تناسب ندارد با او. با اين توضيح جواب روشن مى شود كه چرا خدا اراده نمى كند هر كارى را انجام بدهد. براى اين كه آن كار جهت كمالى ندارد. اگر كارى جهت كمالى داشته باشد از آن جهتى كه كمال دارد مورد اراده خدا واقع مى شود. حال ممكن است شما يك امرى را فرض كنيد كه فى حد نفسه، كمالى داشته باشد. اما اين كار در اين جهان، مجزا و گسسته از ساير اشيا نيست; يعنى يك مقدمه ديگرى را بايد در اين جا در نظر بگيريم تا مسأله كاملاً حل بشود يك وقت خدا يك موجودى را ايجاد مى كند كه نحوه وجودش طورى است كه وابسته به چيزهاى ديگر نيست مثل مجردات، از چيزى نبايد پديد بيايد و يا تغذيه بكند، يك موجودى است كاملاً خودكفا باصطلاح روز (با اين كه از نظر ادبى صحيح نيست) اين موجودات را خدا مى آفريند چون همه شان كمال دارند (در يك جلسه اى عرض كردم) كه طبق فرمايش اميرالمومنين (عليه السلام) در نهج البلاغه). جاى پايى نيست در آسمانها جز اين كه خداوند آن جا ملكى را آفريده. كم و كسرى نگذاشته. آن قدر آفريده كه از شماره بيرون است و از توهم من و شما خارج است با يك مقياس نجومى هم ما نمى توانيم شماره موجودات را، كم و كيفش را، محاسبه كنيم. اما در اين عالم ماده پديد آمدن يك موجود در جهان منعزل از اشياء ديگر نيست. خاصيت اين جهان وابستگى است و احتياج هر موجودى به موجود ديگر است والا اين عالم، عالم ماده نمى شود. انسانى كه در اين عالم است انسانى است كه از نطفه اى آفريده شده; نطفه تا نباشد انسان به وجود نمى آيد; وقتى به وجود آمد بايد از چيزهاى ديگر تغذيه كند تا باقى بماند از هوا بايد تنفس كند از آب بايد استفاده كند از غذا بايد استفاده كند، اينها را خودش هضم كند تا باقى بماند اگر اين كار را نكند و آنها از بين نروند اين باقى نمى ماند پس بقا يك موجود زنده در اين عالم مساوى است با فانى شدن يك موجودات ديگرى. يا اين نبايد باشد يا اين اگر بخواهد باشد چيزهاى ديگر بايد در اين حل بشود. خاصيت عالم ماده چنين است، دار تزاحم و محدوديت و اتصال و همبستگى است. در چنين عالمى وقتى بخواهد يك چيز باقى بماند و كامل بشود مساوى است با ناقص شدن يا از بين رفتن چيز ديگرى; براى باقى ماندن يك چيز، طبع اين عالم اينست. حال خدا وقتى بخواهد اين عالم را بيافريند يعنى عالمى كه مشتمل بر نقصهايى هم هست. اصالتاً اراده خدا به نقص تعلق نمى گيرد اصالتاً اراده خدا به پيدايش كمالات در اين جهان تعلق مى گيرد او مى خواهد موجود كامل در اين جهان به وجود بيايد. اما اين موجود كامل و يا كامل شدن يك موجود متوقف است بر يك نقصهايى در موجودات ديگرى. آن نقصها را به لسان فلسفى مى گوييم «بالتبع» است از آن جهتى كه عدمى هست. حتى گاهى مقصد بالعرض است كه حالا كارى به اين اصطلاحات نداريم يعنى چون بدون اين نمى شود آن را هم ايجاد مى كند آن را هم مى پسندد و مى پذيرد. نه از آن جهتى كه اصالتاً آن را مى خواهد. اگر مى شد بدون آن نقايص خدا آن را ايجاد ميكرد ولى اين خاصيت عالم او است. انسان چون بدون خوردن حيوانات و گياهان رشد نمى كند، خدا خوردن آنها را هم مى خواهد اما نه اصالتاً، اصالتاً كشته شدن و نابود شدن يك گوسفندى را نمى خواهد. اصالتاً رشد انسان را مى خواهد اما چون اين بدون آن نمى شود، آن هم متعلق اراده او قرار مى گيرد; آن هم بالتبع يا بالعرض. پس ما بايد كل اين جهان را در نظر بگيريم اگر مجموع فعل و انفعالاتى كه در عالم ماده انجام مى گيرد طورى باشد كه به پيدايش كمالات ارزنده اى بينجامد اين جهان متعلق اراده خدا خواهد بود چون نتيجه اش چه مى شود بالاخره بر آيند فعل و انفعالات يك كمالى مى شود.
وقتى همه نقصها و كمالات را با سنجيديم و جرح و تعديل و كسر و انكسار كنيم بالاخره يك كمال جديدى به وجود مى آيد. اين عالم مورد اراده خدا واقع مى شود از آن جهتى كه آن كمال جديد، بعد تحقق پيدا مى كند. اما اگر مجموع اينها نتيجه اش اين شد كه كمالات ابتدايى هم از بين مى رود. چنين عالمى مورد اراده خدا واقع نمى شود. پس اراده خدا اصالتاً به كمال تعلق مى گيرد. آن جايى كه كمال چيزى ناقصى با چيزى ديگرى تعارض و تزاحم داشته باشد.
اگر كمالى نتيجه اش بيشتر هست آن امر، آن نقص، آن عيب هم بالتبع مورد اراده قرار مى گيرد. از اين جا آن بحثى را نتيجه مى گيريم كه نظام اين عالم ما نظام احسن است; يعنى خدا اين نظام را طورى آفريده كه درنتيجه خوبيش بر عيبش بچربد. درنتيجه به پيدايش كمالاتى بينجامد كه مورد رضايت اوست و اما نقصها و عيبها، ضعفها، ناهنجاريها و آنچه از اين قبيل هست مقصود بالاصاله نيست اينها به عنوان مقدمه رشد يك موجود ديگرى منظور است، اين محاسبه كه ما در اين جا كرديم عقلانى است. وقتى مراجعه به آيات قرآن مى كنيم مى بينيم كه بيان قرآن اين است كه كل جهان طبيعت براى رشد انسان، آفريده شده است. يعنى آنچه مقصود بالاصاله هست آن كمال عظيمى است كه انسانها مى توانند در سايه پيمودن راه حق به آن نائل بشوند. حالا آنچه كمالى است كارى نداريم. يك چيزى را انسان مى تواند پيدا كند كه ارزشش از كل جهان طبيعت بيشتر است. آن همان سرى است كه خدا فرمود: انى اعلم ما لا تعلمون; به ملائكه فرمود: يك سرّى در آفرينش انسان مطرح است كه شما نمى دانيد; يعنى انسان به يك كمالى مى تواند نائل بشود كه آن را شما نمى شناسيد در حد شما نيست آن كمالى است كه وجود مقدس پيغمبر اكرم و ائمه اطهار (سلام الله عليه اجمعين) به آن نائل شدند. آن آنقدر گرانبها و ارزنده هست كه تمام جهان طبيعت در مقابل آن هيچ است. مثل يك دانه برليانى است كه خروارها خاك و سنگ در مقابل آن دور ريخته مى شود تا آن يك دانه برليان در بيايد. آن كمال يك كمال عظيمى است ما نمى توانيم ارزيابى كنيم كه آن چه جور موجودى است و چه اندازه ارزش دارد چه اندازه بهره مند مى شوند از اين نعمت چه رسد به حيوانات. يا چيزهاى ديگر.
در قرآن مى فرمايد: خلق لكم ما فى الارض جميعا; آنچه در تمام اراضى هست براى شما آفريده شده. در يك آيه اى مى فرمايد: هو الذى خلق السموات و الارض فى سته الايام و كان عرشه على الماء ليبلوكم ايكم احسن عملاً; آسمانها و زمين را در شش دوره زمانى آفريد براى اين كه شما را بيازمايد كه كدام نيكوكارتريد; يعنى همه آسمانها و زمين مقدمه اين است كه انسانى به وجود بيايد. انسانى كه انتخاب گراست و كمالش بايد با انتخاب خودش پيدا شود. شما را سر دو راهيها، چند راهيها قرار بدهد تا خودتان انتخاب كنيد آن وقت ببينيد كه كدام انتخابتان بهتر است و كار بهترى انجام مى دهيد. پس همه جهان طبيعت در مقايسه با آن كمالى كه از راه انتخاب و اختيار نصيب انسانهاى كامل و ايده آل مى شود ارزششان، ارزش مقدمى است. كل اين جهان با اين ميوه اى كه از آن به عمل مى آيد. اين نظامش، نظام احسن است. يعنى چنين ميوه اى از چنان جهانى به عمل مى آيد. اگر جهان ماده نبود اين موجود انتخابگر و آن كمالاتى كه از راه انتخاب بايد برايش پيدا شود به وجود نمى آمد. همه اين چرخ و فلك بايد باشد اين نظام بايد بكار باشد تا شرايط چنين موجودى آگاه، آزاد، انتخابگر، با اراده و داراى دركهاى ارزشى به وجود آيد. پس اين نظام در كل نظامى است احسن كه بهتر از اين نمى شود. و نقصهاى جزيى كه هست اينها مقصود بالتبع هست و اما هر موجودى در ظرف وجودى خودش آن چنان آفريده شده است كه با توجه به شرايط كل جهان ماده آن هم باز وجودش وجودى است حسن; يعنى توام با حسن و كمال.
باز در قرآن مى فرمايد: الذى احسن كل شيى خلقه; خدا هر چه را آفريد آن را حسن و زيبا آفريده; يعنى موجودى در ظرف وجودى خودش با آن شرايط و موضعى كه در كل جهان ماده دارد آن هم وجودش توام با حسن است. پس اراده خدا به حسن و كمال تعلق مى گيرد.
چيزهايى كه داراى نقص هستند از آن جهتى كه داراى نقصند مورد اراده خدا نيستند; مگر در رابطه با كمالهايى كه مقدمه مى شوند براى او و لازمه آنها هستند و مقصود بالتبع قرار مى گيرند. پس پاسخ سؤال اين شد كه اراده خدا فقط به چيز كامل يا چيزى كه داراى كمال است ـ از آن جهت كه دارى كمال هست ـ تعلق مى گيرد. چرا به چيرهاى ديگر تعلق نمى گيرد؟ چون سنخيت با خدا ندارد. كمال است كه فقط سنخيت با خدا دارد.
در اين جا سؤالاتى مطرح مى شود كه آيا خدا ميتواند چيزهاى محال را ايجاد كند؟ آيا خدا مى تواند يك خداى ديگرى مثل خودش خلق بكند؟ آيا خدا مى تواند به يكى از بندگانش هر چه خودش دارد واگذار كند كه ديگر خودش فاقد شود؟ آيا خدا مى تواند كوهى را در ذره اى يا مثلاً در تخم مرغى بگنجاند؟ و از اين قبيل سؤال ها. يعنى چنين توهم مى شود كه معناى اين كه مى گوييم خدا بر هر كارى تواناست بايد بر اين جور چيزها هم قدرت داشته باشد. و اگر نداشته باشد پس قدرتش محدود است. با اين كه پيداست اين سؤال ها، سؤال هاى عاقلانه اى نيست اما در عين حال براى اين كه پاسخ منطقى به آنها داده شود، بايد روشن بشود.
عرض مى كنم معناى اين كه كسى مى تواند كارى را انجام بدهد يا چيزى را ايجاد كند اين است كه چيزى قابل پيدايش و قابل انجام گرفتن است و فقط نياز به نيرويى دارد كه اين امر قابل وجود و قابل تحقق را ايجاد كند. به عبارت فنى بايد متعلق قدرت ممكن الوجود باشد. توانستن يعنى; ايجاد چيزى كه تحققش ممكن است، و به معناى ايجاد چيزى كه تحققش از هيچ فاعلى ممكن نباشد، نيست. نتيجه اين است كه مفهوم، قدرت به امر محال تعلق نمى گيرد. سؤال مشتمل بر تناقض است. اگر محال است پس چگونه توقع وجودش هست؟ مى گوييم آيا قدرت دارد، يعنى ما توقع داريم كه خدا آن را ايجاد بكند. فرض كرديم اين ايجاد شدنى نيست وتحققش محال است. آن وقت چگونه سؤال مى كنيم از اين كه آيا خدا مى تواند آن را انجام بدهد؟ به تعبير ديگر قدرت به چيز تعلق مى گيرد محال، شىء نيست محال لا شى است.
پس اين كه مى گوييم خدا هر كارى را مى تواند انجام بدهد امر محال كار نيست. كار چيزى است كه كردنى باشد امكان تحقق داشته باشد. در اين جا باز سؤالى ممكن است پيش بيايد و آن اين است كه محال چند جور است؟ خيلى چيزها هست كه ابتدا تصور مى شود كه محال است و قدرت به آنها تعلق نمى گيرد و بعد مى بينيم يا مى شنويم كه خدا آنها را انجام داده است. مثلاً اگر به كسى بگويند كه يك كوهى از آتش تبديل مى شود به گلستان مى گويد محال است، آتش گل سوز است نه گل ساز. چگونه ممكن است يك كوهى از آتش تبديل به گلستان شود. اين محال است در لسان عرفى گفته مى شود اينها محال است و حال آن كه مى دانيم كه خدا آتش ابراهيم را تبديل به گلستان كرد. براى روشن شدن مطلب بايد گفت محال سه جور اطلاق دارد:
1ـ محال ذاتى، اين است كه خود امر مفروض مشتمل بر تناقض باشد. بگوييم روشنايى كه تاريك است. يا روشنايى كه روشن نيست. سياهى كه سفيد است يا سياهى كه سياه نيست اين خود فرض، فرض محالى است; يعنى در خود فرض تناقض وجود ندارد يا اجتماع ضدين است يا اجتماع نقضيين. (حالا اگر به يك لحاظى گفتيم كه نورى كه نسبت به نور قوى تر حكم ظلمت را دارد آن يك مطلب ديگرى است ولى نورى كه با اين كه نور است، نور نيست، تناقض است) هر فرضى كه خود فرض مشتمل بر تناقض باشد چنين فرضى را مى گوييم محال ذاتى; يعنى ذات خود فرض دليل محال بودنش است.
2- محال وقوعى، يك وقتى هست كه خود امر مفروض فى حد نفسه مشتمل بر تناقض نيست و عقل با توجه به خود همين امر و بدون در نظر گرفتن چيز ديگرى. نمى گويد محال است. بلكه با توجه به يك جهتى خارج از امر مفروض مى گويد محال است. اين را محال وقوعى مى گويند; يعنى ذاتش محال نيست خود فرض مشتمل بر تناقض نيست، اما وقوع آن به شكل مفروض محال است. آن در جايى است كه فرض شود محلولى يك علت منحصر دارد كه اگر بخواهد اين معلول تحقق پيدا كند، حتماً بايد از راه همين علت به وجود آيد و فرض كرديم چنين چيزى با عدم علت ... تحقق پيدا كند. اين را مى گوييم محال وقوعى.
3- محال عادى، يعنى يك معلولى عادتاً از يك راه خاصى به وجود مى آيد. وقتى آن راه ورود بسته است و آن سبب خاص موجود نيست عادتاً مى گويند اين محال است. ولى ممكن هم هست كه يك سبب استثنايى در يك موردى داشته باشد كه از راه آن تحقق پيدا كند در حقيقت چنين فرضى نه ذاتاً محال است و نه وقوعاً ولى چون مردم عادت كرده اند كه وقوع اين چيز را از مجراى خاصى ببينند حالا كه آن مجرا بسته است فكر مى كنند ديگر نمى شود و حال آنكه عقلاً محال نيست. حالا ببينيم قدرت به چه چيزى هايى تعلق مى گيرد؟ چيزى كه ذاتاً محال است فرض اين كه قدرت به آن تعلق بگيرد فرض غلطى است. مثل اين كه بگوييم خدا نورى را بيافريند كه ظلمت باشد خود فرض، فرض غلطى است. يا بگوييم خدا خداى ديگرى بيافريند.
اين هم عين همانست، معناى اين كه موجودى خدا باشد; يعنى اين كه آفريده نباشد وقتى مى گوييم خدا خداى ديگرى را بيافريند، پس آن خداى ديگر، بايد آفريدنى باشد. پس معناى اين فرض اين است كه يك خداى ديگرى باشد كه هم خدا باشد و هم خدا نباشد. خود فرض غلط و تناقض است. عيناً مثل اين است كه بگوييم نورى كه نور نباشد. گاهى هست كه محال، محال وقوعى است يعنى خود فرض فرض محالى نيست، منتهى فرض ديگرى را ضميمه اش كرده ايم و آن موجب اين شده كه محال شود. فرض كرديم معلولى بدون علت تحقق پيدا كند. خود معلول امر محالى نيست; وقتى علتش باشد تحقق پيدا مى كند ولى عدم علت را به آن ضميمه كرده ايم با توجه به عدم علت وقوع چنين امرى محال است. البته اگر علت، علت منحصر باشد و جانشين نداشته باشد. به چنين چيزى هم باز قدرت تعلق نمى گيرد چون اين هم مستلزم تناقض است. معناى اين كه گفتيم اين معلول علت منحصر دارد; يعنى بدون اين علت منحصر، به وجود نمى آيد. و فرض اين كه كسى بتواند آن را به وجود بياورد بدون علت منحصره اش مستلزم تناقض است. اين را هم وقتى تحليل مى كنيم مى بينيم فرض غلطى است. اين هم مستلزم تناقض است پس اين سؤال هم غلط است. به عبارت ديگر قدرت نه به محال ذاتى تعلق مى گيرد نه به محال وقوعى. اما به محال عادى تعلق مى گيرد.
همه موارد معجزات از قبيل محالات عادى است. يعنى پيدايش يك چيز از غير مجرايى كه عادتاً از آن مجرا به وجود مى آيد; مثلاً كسى كه مرد، عادتاً ديگر زنده نمى شود ولى عقل، محال نمى داند كه يك وسيله و راهى باشد براى اين كه مجدداً زنده بشود. و مستلزم تناقضى نيست. پس خود فرض محال نيست; نه ذاتاً محال است و نه وقوعاً، الا اين كه عادت مردم بر اين جارى شده كه علت اين چيز را فقط يك چيز بشناسند حال اگر يك امر غير عادى و خارق العاده اى پيش آمد اين را به زبان عرفى مى گويند محال است ولى از نظر عقلى محال نيست. پس همه موارد معجزات از چيزهايى است كه عرف خيال مى كنند كه محال است چون علت ديگرى برايش نشناخته اند. ولى وقتى دقت مى شود مى بينيم كه عقل اينها را محال نمى داند. به عبارت ديگر مردم خيال مى كنند كه هر حادثه اى يك علت منحصره دارد. علت ديگرى جانشين اين علت نمى شود و به همين جهت فكر مى كنند اگر اين علت نباشد وقوع چنين امرى محال است. گل كجا به وجود مى آيد؟ در يك زمينى كه درجه حرارتش كمتر از مقدار معينى نباشد، بيشتر هم نباشد. آب هم آن جا وجود داشته باشد. تخم گل هم پاشيده شده باشد. اگر آب نباشد، اگر حرارت كمتر از مقدار لازم باشد يا بيشتر، گل به عمل نمى آيد. اگر تخم گلى وجود نداشته باشد گل به وجود نمى آيد تا آن جا كه ما شناخته ايم گل اين جورى به وجود مى آيد. آيا راه ديگرى براى تحقق گل هست؟ چون در عمرمان راه ديگرى براى تحقق چنين پديده اى نديده و نشنيده ايم مى گوييم محال است و نمى شود. اما وقتى كه ديديم; نشانمان دادند كه مى شود و راه ديگرى هم وجود دارد، مى فهميم كه محال نبوده است و امكان تحقق داشته، از راه اراده يك انسانى كه اراده اش غالب باشد بر قواى طبيعى، اين كار شدنى است. اين يك عاملى است فوق عوامل طبيعى و حاكم بر آنها، چه رسد به اين كه مورد اراده الهى باشد و خدا بخواهد يك پديده اى به يك صورتى بر خلاف مجارى عادى و بر خلاف اقتضاى اسباب طبيعى تحقق پيدا كند در اين جا سببى هست ناشناخته. نه اين كه معلول بدون علت تحقق يافته. بلكه اين معلول يك علت ديگرى هم داشته ما نمى شناختيم و خيال مى كرديم علتش منحصر است به يك چيز خاص، وقتى آن نبود مى گفتيم اين ديگر نمى شود و وجودش امكان ندارد، بعد فهميديم راه ديگرى هم وجود دارد. براى تقريب به ذهن مثالى مى زنيم; بسيارى از پديده ها هست كه علت تحققش را بشر تا حالا نمى دانسته و تحقق آن را محال مى پنداشته و فعلاً كشف شده كه از اين راه هم اين پديده تحقق پيدا مى كند اختراعات جديدى كه با استفاده از اكتشافات اسرارى كه در طبيعت نهفته بوده انجام گرفته، همه چنين است سابقاً اگر مى گفتند يك كسى به فاصله چند هزار كيلومترى صحبت مى كند و شما صدايش را مى شنويد مى گفتند محال است و نمى شود چون وسيله اش ناشناخته بود; حالا آن مسببش شناخته شد و در دسترس همه هم قرار گرفت آن چيزى را كه مى پنداشتند محال است، اكنون فهميدند نه محال نيست، يك سبب ديگرى هم داشته يك راهى براى اين كار وجود داشته و آن راه براى ما معلوم نبوده است سببهاى فوق طبيعى هم يك نوع سببى است و يك راهى است براى تحقق پديده هايى ولى ما با آن آشنا نيستيم يا در اختيار ما نيست. اما نه اين كه اين راه نباشد پس محالات عادى (يعنى آنچه را مردم محال مى پندارند و در واقع محال نيست) متعلق قدرت قرار مى گيرد و خدا هم مى تواند انجام دهد و انجام داده و خواهد داد و آنها عبارت است از همان موارد خارق العاد، موارد اعجاز و كرامتهايى كه به دست انبيا و اوليا انجام مى گيرد. حال صحبت بر سر اين است كه وقتى مى گوييم خدا قدرت دارد كه كارى را انجام دهد، يعنى اين كه هر وقت خواست مى تواند انجام دهد. اگر نخواست انجام دهد نمى دهد. پس وقتى مفهوم قدرت را با مفهوم اراده مى سنجيم مى بينيم لازمه اش اين است كه مورد اراده محدودتر از مورد قدرت باشد. يك مثال ساده، شما مى توانيد در يك لحظه هم سخن بگوييد و هم سكوت كنيد يعنى بر هر دو قدرت داريد اگر خواستيد حرف مى زنيد و اگر نخواستيد سكوت مى كنيد پس قدرت شما هم بر تكلم است و هم بر سكوت. اما آنچه اراده مى كنيد كدام است؟ يكى از اين دو خواهد بود. يا اراده سكوت مى كنيد يا اراده تكلم. نمى شود هر دو را اراده كنيد پس هميشه مورد قدرت وسيع تر از مورد اراده است. دايره قدرت وسيع تر از دايره اراده است. قدرت، هم به فعل تعلق مى گيرد هم به ترك اما اراده يا به فعل تعلق مى گيرد يا به ترك آن. مى شود گفت انسان در يك لحظه هم قدرت بر يك كار خاص دارد و هم به ترك آن، قدرت هر دو را دارد اما نمى شود گفت كه در يك لحظه يك كار را هم اراده مى كند و هم نمى كند. هم اراده وجودش را دارد و هم اراده عدمش را. پس اراده و قدرت را وقتى با هم مى سنجيم مى بينيم كه دايره اراده محدودتر از دايره قدرت هست. پس خدا هم همه آنچه را قدرت دارد، اراده نمى كند. خيلى چيزها را مى تواند اما نمى خواهد چرا نمى خواهد آيا چيزى هست كه به خدا فرمان ميدهد كه فلان چيز را بخواه و فلان چيز را نخواه؟ آيا چيزى هست كه مانع تعلق اراده خدا به يك امرى مى شود و جلويش را مى گيرد؟ چه چيز موجب محدوديت اراده خدا در عمل مى شود كه خدا همه چيز را اراده نمى كند؟ چرا نمى كند؟ يكوقت اراده به فعل و ترك آن تعلق نمى گيرد، به خاطر اين كه جمع بين فعل و ترك محال و تناقض است. يعنى چون يك امر فرضش محال است اراده به آن تعلق نمى گيرد. مثل اين كه اراده بفرمايد كه خورشيد وجود داشته باشد و در عين حال وجود نداشته باشد. اين روشن است كه چنين چيزى فرضش محال است آيا غير از اين چيزى كه ذاتاً محال نباشد. آيا اراده خدا ممكن است به آن تعلق بگيرد يا نه؟ بعضى چيزهاست كه با اين كه ذاتاً محال نيست اما خدا هيچوقت آنها را اراده نخواهد كرد چرا؟ چه چيز مانع مى شود از اين كه اراده خدا به بعضى از كارها تعلق نگيرد شايد شنيده باشيد كه بعضى از علماى اهل كلام مى گويند كار قبيح از خدا محال است. يعنى آن كارهايى را كه ما زشت مى شماريم. ممكن است انجام بدهيم اما كار زشتى است و از خدا محال است صادر شود، از ما ممكن است صادر شود اما از خدا محال است. اين دقيقاً همين مسأله است كه ما مطرح كرديم كه آيا اين كه خدا بعضى از كارها را انجام نمى دهد چرا انجام نمى دهد؟ آيا نمى تواند انجام دهد؟ فرض كرديم قدرت او حدى ندارد. هر كارى كه امكان داشته باشد اراده خدا بدان تعلق بگيرد. اما همه چيزهايى كه متعلق قدرت است متعلق اراده نيست. اراده خدا به بعضى چيزها تعلق نمى گيرد. خدا نمى خواهد بعضى از كارها را انجام بدهد. خدا نمى خواهد كه آدم ستمگر را به بهشت ببرد. چرا؟ اگر مى برد چطور مى شد؟ چرا اراده خدا به اين كار تعلق نمى گيرد. و بسيارى از چيزهايى ديگر در اين عالم كه اراده خدا به تحقق آنها انجام نمى گيرد. چرا؟ جواب ساده اى كه در اين جاها معمولاً داده مى شود اين است كه عقل مى گويد اين كارها قبيح است و لذا خدا انجام نمى دهد، اراده نمى كند. البته بر يك چنين بيانى فوراً يك اشكال روشنى هم وارد مى شود كه مگر خدا فرمان بردار عقل است؟ عقل يكى از مخلوقات خداست مگر خدا عقل را آفريده كه عقل بيايد به خودش دستور بدهد؟ و رساله عمليه براى خدا بنويسد؟ واجب است چنين بكنى يا واجب است چنان نكنى حتى گاهى در كتابهاى علمى و كلامى هم اين مسأله به چشم مى خورد: يحب على الله; بر خدا واجب است پيغمبران را بفرستد. اين حكمى كه بر خدا واجب است از ناحيه كى صادر مى شود. آيا خدا يك مرجع تقليدى دارد به نام عقل؟ عقل هر چه دستور مى دهد خدا مى گويد: چشم; اطاعت مى كنم. آيا چنين است يا معناى اين حرفها چيز ديگرى است. بعضى گفته اند براى اين كه اين اشكال واضح پيش نيايد مى گوييم منظور از عقل، عقل انسان نيست. عالى ترين مرتبه عقل، خداست. خدا عقل كل است. عقل خود خدا مى گويد اين كار را نكن پس محكوم يك مخلوقى واقع نشده، خدا تابع عقل خودش مى باشد. اين جواب تا حدى مى تواند عوام پسند باشد و يك جواب امتناعى باشد ولى وقتى تحليلش بكنيم مى بينيم كه اين هم جواب صحيحى نمى تواند باشد. براى اين كه اولاً خدا موجودى است بسيط يك حيثيتى به نام عقل در ذاتش نيست كه آن درك بكند و قوه عاقله اش هم باشد كه مطيع او باشد. علم و قدرت و حيات و همه صفات ذاتى الهى عين ذاتش است. ذات واحد و بسيط است و دو حيثيت در ذات خدا نيست ولى اين كه عقل خدا به خدا دستور بدهد بايد در ذاتش دو حيثيت باشد يكى حيثيت كه عقل فرمان بدهد و يك حيثيت پذيرنده كه عمل مى كند و چنين چيزى در خدا محال است. علاوه بر اين كه اصلاً عقل، كارش درك مفاهيم است و علم حصولى است كه آن عقلى كه خوب و بد را درك مى كند و دستور مى دهد كه چه كارى را انجام بدهيد يا ندهيد. اين عقل مفاهيم را درك مى كند و مفاهيم از قبيل علم حصولى است و علم خدا حصولى نيست; علم حضورى است، به عبارت ديگر تعبير عقل در مورد خدا تعبير غلطى است. پس بايد گفت اين كه مى گوييم كارى را كه عقل نمى پسندد محال است از خدا صادر شود معنايش چيست؟ نه معنايش اين است كه اين كار فى حد نفسه محال است و نه معنايش اين است كه يك فرمان روايى دارد كه خدا مطيع اوست و نه معنايش اين است كه يك قدرتى جلوى كار او را مى گيرد در اين صورت خدا منفعل مى شود. كه اگر يك عاملى جلوى كار خدا را بگيرد و نگذارد كه خدا اراده كند هر جور عامل كه باشد معنايش اين است كه، خدا تحت تاثير آن عامل قرار گرفته. و خدا موجودى است كه تحت تاثير واقع نمى شود; او موثر واقعى در هر چيزى است و از چيزى متاثر نمى شود. براى پاسخ اين مطلبى يك مقدمه اى بايد عرض كنم. اين طرح سؤالى بود و شكافتن جوانب مسأله، تا برسيم به اشكال اساسى كه اين جا هست. براى جواب بايد خود اراده را مورد بررسى قرار داد. اين كه مى گوييم كسى اراده مى كند كارى را انجام بدهد اين يعنى چه؟ ما وقتى خودمان مى خواهيم كارى را انجام به دهيم چطور مى شود كه اراده مى كنيم يك كارى را انجام بدهيم. در ما يك كششهايى و ميلهايى هست كه در شرايط خاصى اين ميلها تبلور پيدامى كشد و شكل مى گيرند مثلاً ميل به غذا خوردن. ميل به سخن گفتن، ميل به ابراز شخصيت كردن. انواع ميلهايى كه در انسان هست. گرايشهايى كه در نهاد و سرشت انسان هست. در يك شرايط خاصى كه در اثر فعل و انفعالهاى مادى كه انجام مى گيرد. شرايط خاصى پيش مى آيد، ميل ما شكل مى گيرد آنوقتى كه خيلى گرسنه مى شويم ميل شديد به غذا خوردن پيدا مى كنيم و همين طور اميال ديگرى كه مربوط به غرايز گوناگونى هست. وقتى اين ميل در ما زنده شد و سنجيديم كه مانعى براى ارضاى اين ميل هم وجود ندارد و ضررى به ما نمى خورد. ـ حالا يا ضرر دنيوى يا اخروى يا هر جور ضررى فرض كنيم مى بينيم كه اشكالى پيش نمى آيد ـ اقدام مى كنيم و آن ميل خود را ارضاء مى كنيم در اين جاست كه اراده تحقق پيدا مى كند. پس حقيقت اراده عبارتست از تبلور يك ميل باطنى در شرايط خاصى كه معمولاً با مقايسات و سنجشها، سنجش نفع و ضررها و زشتى و زيباييها توأم است. وقتى آدم دانست كه يك كارى مفيد است، ضررى ندارد يا ضررش كمتر از منفعتش هست و مقايساتى انجام داد آن ميل باطنيش شكل مى گيرد و به صورت اراده انجام كار، متبلور مى شود. پس هيچ اراده اى بدون يك ميل كه تناسب با وجود اراده كننده دارد پيدا نمى شود. هر موجودى يك اميال خاصى در نهادش سرشته شده، اراده كارهايى كه مى كند متناسب با همان ميل است. مثلاً مرغ هيچوقت اراده نمى كند كه بچه بزايد هوسش را هم نمى كند. ـ البته ما از درون مرغ اطلاع نداريم. بلكه حدسياتى است ـ ما نمى دانيم در دل مرغ چه ميلى است. يا مثلاً پرستو لانه اش كنار سقف اطاق يا كنار سقف يك راهرويى مى سازد آن هم به يك شكل خاصى هيچ وقت به شكل مسدس نمى سازد. برعكس زنبور عسل خانه اش را به شكل مسدس مى سازد. هيچوقت اراده نمى كند كه خانه اش به شكل مكعب باشد. پرستو هم اراده نمى كند كه خانه اش شكل مسدس باشد يك غريزه خاصى در اين حيوان هست كه اين غريزه به صورت يك ميلى در شرايط خاصى بروز مى كند و به انجام كارى منتهى مى شود. اراده ما هم از يك ميلى سرچشمه مى گيرد كه در نهاد ما هست; يعنى با وجود ما و ساختمان روانيمان سنخيت دارد. حيواناتى هستند از يك نوع غذاهايى تغذيه مى كنند كه ما هيچوقت اراده نمى كنيم از آن غذاها ميل كنيم، بلكه اگر ببينيم اين حيوان دارد اين جور غذاها را مى خورد خيلى هم متنفر مى شويم. غذا خوردن خوكها را شايد ديده باشيد معمولاً چيزهايى خيلى گنديده و آلوده را مى خورند. ما از ديدنش متنفر مى شويم اما او با كمال لذت از اين غذا استفاده مى كند بعضى حيوانات هستند كه از چيزهاى بسيار بد بو، كثيف، متعفن تغذبه مى كنند خيلى هم خوششان مى آيد. اگر ما زبانشان را بفهميم مى گويند: به به عجب غذاى لذيذى! در حالى كه ما حتى از ديدنش مشمئز مى شويم. هيچ وقت اراده نمى كنيم كه آن غذا را بخوريم. در صورتى كه براى آن حيوان خيلى لذت بخش است. چرا ما هيچوقت اراده نمى كنيم كه يك چيز پليد، گنديده، متعفن را بخوريم يا كار بسيار زشت و ناپسند را انجام بدهيم چون اين كار سنخيت با وجود ما ندارد; كششى در وجود ما نسبت به اين كار نيست. اراده در يك موردى تحقق پيدا مى كند كه يك كششى در درون ما به سوى يك چيزى باشد منتهى ابهامها و ضعفها دارد كه در يك شرايط خاصى اين كشش تعيين پيدا مى كند و مى شود اراده اگر در ما يك ميلى نسبت به چيزى نباشد هيچ نوعى كششى در هيچ شرايطى نسبت به آن نباشد هيچوقت اراده انجام آن را هم نخواهيم كرد. چنانكه هيچوقت اراده نمى كنيم با جناب خوك هم غذا بشويم.
پس اراده بى مقدمه و ... تحقق پيدا نمى كند اراده يك مايه فطرى دارد; يك كشش ذاتى و باطنى دارد، كه اين كشش كم كم در شرايط خاصى رشد مى كند، شكل مى گيرد و با مقايساتى به صورت اراده در مى آيد. نتيجه اش اين مى شود كه انجام كارى را اراده مى كنيم. منظورم از اين تحليل اين بود كه ما بفهميم اراده كردن بدون سنخيت كار با فاعل نمى شود. بايد اراده كننده با آن چيزى كه متعلق اراده اش هست يك نحو سنخيتى داشته باشد. تناسبى بايد بين اينها باشد، كه اين تناسب در شكل ميل، ظاهر مى شود; ميل در يك شرايط خاصى، به صورت اراده در مى آيد. وقتى مى گوييم خداى متعال انجام كارى را اراده مى كند بايد آن كار با خدا يك نوع سنخيتى داشته باشد. اين طور نيست كه ابتدا بايد ميلى در ذاتش پيدا بشود و بعد اين ميل كم كم شدت پيدا كند و به صورت شوق در بيايد. بعد بنشيند فكر كند كه آيا صلاح هست اين كار انجام بدهد يا نه و اگر اين جور كنيم چنين مى شود و اگر اين جور كنيم چنان مى شود پس حالا اراده مى كنيم كه اين كار را اين جورى انجام بدهيم. اينها مال موجودات ممكن هست; موجودى كه جاهل باشد; موجودى كه ضعيف باشد; موجودى كه فقير باشد; فاقد چيزى باشد، ولى خداى متعال منزه است از اين كه در معرض حوادث قرار بگيرد; متاثر از عوامل بيرونى بشود. چيزى در ذات او اثر بگذارد; چيزى را نداند و بايد با فكر كردن بفهمد. اينها همه اش چيزهايى است كه متناسب با خدا نيست. اراده خدا اين است كه كارى با خدا يك سنخيتى دارد كه مورد رضايت اوست. اين سنخيت نيست جز در جهت كمال; يعنى هر كارى از آن جهتى كه كمال دارد سنخيت دارد با كمال مطلق الهى چون خدا كامل بى نهايت هست هر چيزى از آن جهتى كه كمال دارد با ذات الهى تناسب دارد. به همان اندازه اى كه كمال دارد جهات نقص، عيب، و عدمى و شر دارد (كه بازگشتن با يك تحليلى به امور عدمى است) اينها از آن جهتى كه عدمى و ناقص و معيوب هستند مورد اراده الهى واقع نمى شود. خدا كامل است چيز كامل را دوست مى دارد; اراده اش هم به امرى تعلق مى گيرد كه يك صفت كمالى داشته باشد از اين جهتى كه داراى كمال است: ـ اِنَّ الله جميل و يحب الجمال; خدا هيچ كار زشتى را دوست ندارد. و اراده اش هم به كار زشت تعلق نمى گيرد. چرا؟ چون تناسب ندارد با او. با اين توضيح جواب روشن مى شود كه چرا خدا اراده نمى كند هر كارى را انجام بدهد. براى اين كه آن كار جهت كمالى ندارد. اگر كارى جهت كمالى داشته باشد از آن جهتى كه كمال دارد مورد اراده خدا واقع مى شود. حال ممكن است شما يك امرى را فرض كنيد كه فى حد نفسه، كمالى داشته باشد. اما اين كار در اين جهان، مجزا و گسسته از ساير اشيا نيست; يعنى يك مقدمه ديگرى را بايد در اين جا در نظر بگيريم تا مسأله كاملاً حل بشود يك وقت خدا يك موجودى را ايجاد مى كند كه نحوه وجودش طورى است كه وابسته به چيزهاى ديگر نيست مثل مجردات، از چيزى نبايد پديد بيايد و يا تغذيه بكند، يك موجودى است كاملاً خودكفا باصطلاح روز (با اين كه از نظر ادبى صحيح نيست) اين موجودات را خدا مى آفريند چون همه شان كمال دارند (در يك جلسه اى عرض كردم) كه طبق فرمايش اميرالمومنين (عليه السلام) در نهج البلاغه). جاى پايى نيست در آسمانها جز اين كه خداوند آن جا ملكى را آفريده. كم و كسرى نگذاشته. آن قدر آفريده كه از شماره بيرون است و از توهم من و شما خارج است با يك مقياس نجومى هم ما نمى توانيم شماره موجودات را، كم و كيفش را، محاسبه كنيم. اما در اين عالم ماده پديد آمدن يك موجود در جهان منعزل از اشياء ديگر نيست. خاصيت اين جهان وابستگى است و احتياج هر موجودى به موجود ديگر است والا اين عالم، عالم ماده نمى شود. انسانى كه در اين عالم است انسانى است كه از نطفه اى آفريده شده; نطفه تا نباشد انسان به وجود نمى آيد; وقتى به وجود آمد بايد از چيزهاى ديگر تغذيه كند تا باقى بماند از هوا بايد تنفس كند از آب بايد استفاده كند از غذا بايد استفاده كند، اينها را خودش هضم كند تا باقى بماند اگر اين كار را نكند و آنها از بين نروند اين باقى نمى ماند پس بقا يك موجود زنده در اين عالم مساوى است با فانى شدن يك موجودات ديگرى. يا اين نبايد باشد يا اين اگر بخواهد باشد چيزهاى ديگر بايد در اين حل بشود. خاصيت عالم ماده چنين است، دار تزاحم و محدوديت و اتصال و همبستگى است. در چنين عالمى وقتى بخواهد يك چيز باقى بماند و كامل بشود مساوى است با ناقص شدن يا از بين رفتن چيز ديگرى; براى باقى ماندن يك چيز، طبع اين عالم اينست. حال خدا وقتى بخواهد اين عالم را بيافريند يعنى عالمى كه مشتمل بر نقصهايى هم هست. اصالتاً اراده خدا به نقص تعلق نمى گيرد اصالتاً اراده خدا به پيدايش كمالات در اين جهان تعلق مى گيرد او مى خواهد موجود كامل در اين جهان به وجود بيايد. اما اين موجود كامل و يا كامل شدن يك موجود متوقف است بر يك نقصهايى در موجودات ديگرى. آن نقصها را به لسان فلسفى مى گوييم «بالتبع» است از آن جهتى كه عدمى هست. حتى گاهى مقصد بالعرض است كه حالا كارى به اين اصطلاحات نداريم يعنى چون بدون اين نمى شود آن را هم ايجاد مى كند آن را هم مى پسندد و مى پذيرد. نه از آن جهتى كه اصالتاً آن را مى خواهد. اگر مى شد بدون آن نقايص خدا آن را ايجاد ميكرد ولى اين خاصيت عالم او است. انسان چون بدون خوردن حيوانات و گياهان رشد نمى كند، خدا خوردن آنها را هم مى خواهد اما نه اصالتاً، اصالتاً كشته شدن و نابود شدن يك گوسفندى را نمى خواهد. اصالتاً رشد انسان را مى خواهد اما چون اين بدون آن نمى شود، آن هم متعلق اراده او قرار مى گيرد; آن هم بالتبع يا بالعرض. پس ما بايد كل اين جهان را در نظر بگيريم اگر مجموع فعل و انفعالاتى كه در عالم ماده انجام مى گيرد طورى باشد كه به پيدايش كمالات ارزنده اى بينجامد اين جهان متعلق اراده خدا خواهد بود چون نتيجه اش چه مى شود بالاخره بر آيند فعل و انفعالات يك كمالى مى شود.
وقتى همه نقصها و كمالات را با سنجيديم و جرح و تعديل و كسر و انكسار كنيم بالاخره يك كمال جديدى به وجود مى آيد. اين عالم مورد اراده خدا واقع مى شود از آن جهتى كه آن كمال جديد، بعد تحقق پيدا مى كند. اما اگر مجموع اينها نتيجه اش اين شد كه كمالات ابتدايى هم از بين مى رود. چنين عالمى مورد اراده خدا واقع نمى شود. پس اراده خدا اصالتاً به كمال تعلق مى گيرد. آن جايى كه كمال چيزى ناقصى با چيزى ديگرى تعارض و تزاحم داشته باشد.
اگر كمالى نتيجه اش بيشتر هست آن امر، آن نقص، آن عيب هم بالتبع مورد اراده قرار مى گيرد. از اين جا آن بحثى را نتيجه مى گيريم كه نظام اين عالم ما نظام احسن است; يعنى خدا اين نظام را طورى آفريده كه درنتيجه خوبيش بر عيبش بچربد. درنتيجه به پيدايش كمالاتى بينجامد كه مورد رضايت اوست و اما نقصها و عيبها، ضعفها، ناهنجاريها و آنچه از اين قبيل هست مقصود بالاصاله نيست اينها به عنوان مقدمه رشد يك موجود ديگرى منظور است، اين محاسبه كه ما در اين جا كرديم عقلانى است. وقتى مراجعه به آيات قرآن مى كنيم مى بينيم كه بيان قرآن اين است كه كل جهان طبيعت براى رشد انسان، آفريده شده است. يعنى آنچه مقصود بالاصاله هست آن كمال عظيمى است كه انسانها مى توانند در سايه پيمودن راه حق به آن نائل بشوند. حالا آنچه كمالى است كارى نداريم. يك چيزى را انسان مى تواند پيدا كند كه ارزشش از كل جهان طبيعت بيشتر است. آن همان سرى است كه خدا فرمود: انى اعلم ما لا تعلمون; به ملائكه فرمود: يك سرّى در آفرينش انسان مطرح است كه شما نمى دانيد; يعنى انسان به يك كمالى مى تواند نائل بشود كه آن را شما نمى شناسيد در حد شما نيست آن كمالى است كه وجود مقدس پيغمبر اكرم و ائمه اطهار (سلام الله عليه اجمعين) به آن نائل شدند. آن آنقدر گرانبها و ارزنده هست كه تمام جهان طبيعت در مقابل آن هيچ است. مثل يك دانه برليانى است كه خروارها خاك و سنگ در مقابل آن دور ريخته مى شود تا آن يك دانه برليان در بيايد. آن كمال يك كمال عظيمى است ما نمى توانيم ارزيابى كنيم كه آن چه جور موجودى است و چه اندازه ارزش دارد چه اندازه بهره مند مى شوند از اين نعمت چه رسد به حيوانات. يا چيزهاى ديگر.
در قرآن مى فرمايد: خلق لكم ما فى الارض جميعا; آنچه در تمام اراضى هست براى شما آفريده شده. در يك آيه اى مى فرمايد: هو الذى خلق السموات و الارض فى سته الايام و كان عرشه على الماء ليبلوكم ايكم احسن عملاً; آسمانها و زمين را در شش دوره زمانى آفريد براى اين كه شما را بيازمايد كه كدام نيكوكارتريد; يعنى همه آسمانها و زمين مقدمه اين است كه انسانى به وجود بيايد. انسانى كه انتخاب گراست و كمالش بايد با انتخاب خودش پيدا شود. شما را سر دو راهيها، چند راهيها قرار بدهد تا خودتان انتخاب كنيد آن وقت ببينيد كه كدام انتخابتان بهتر است و كار بهترى انجام مى دهيد. پس همه جهان طبيعت در مقايسه با آن كمالى كه از راه انتخاب و اختيار نصيب انسانهاى كامل و ايده آل مى شود ارزششان، ارزش مقدمى است. كل اين جهان با اين ميوه اى كه از آن به عمل مى آيد. اين نظامش، نظام احسن است. يعنى چنين ميوه اى از چنان جهانى به عمل مى آيد. اگر جهان ماده نبود اين موجود انتخابگر و آن كمالاتى كه از راه انتخاب بايد برايش پيدا شود به وجود نمى آمد. همه اين چرخ و فلك بايد باشد اين نظام بايد بكار باشد تا شرايط چنين موجودى آگاه، آزاد، انتخابگر، با اراده و داراى دركهاى ارزشى به وجود آيد. پس اين نظام در كل نظامى است احسن كه بهتر از اين نمى شود. و نقصهاى جزيى كه هست اينها مقصود بالتبع هست و اما هر موجودى در ظرف وجودى خودش آن چنان آفريده شده است كه با توجه به شرايط كل جهان ماده آن هم باز وجودش وجودى است حسن; يعنى توام با حسن و كمال.
باز در قرآن مى فرمايد: الذى احسن كل شيى خلقه; خدا هر چه را آفريد آن را حسن و زيبا آفريده; يعنى موجودى در ظرف وجودى خودش با آن شرايط و موضعى كه در كل جهان ماده دارد آن هم وجودش توام با حسن است. پس اراده خدا به حسن و كمال تعلق مى گيرد.
چيزهايى كه داراى نقص هستند از آن جهتى كه داراى نقصند مورد اراده خدا نيستند; مگر در رابطه با كمالهايى كه مقدمه مى شوند براى او و لازمه آنها هستند و مقصود بالتبع قرار مى گيرند. پس پاسخ سؤال اين شد كه اراده خدا فقط به چيز كامل يا چيزى كه داراى كمال است ـ از آن جهت كه دارى كمال هست ـ تعلق مى گيرد. چرا به چيرهاى ديگر تعلق نمى گيرد؟ چون سنخيت با خدا ندارد. كمال است كه فقط سنخيت با خدا دارد.
پی نوشت :
[1]. حج، 18.
[2]. حج، 14.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}