نام تو ريشه کرد به جانم...

اي گوشه اي زمردمک چشمت آستان
هر بار، پلک هم زدنت شام و روزمان
يک غمزه ناز ابروي تو، عرض کائنات
يک شبنم از سر مژه ات، عمق کهکشان
يک سايه از نهال قديم تو، آفتاب
يک دانه از انار لبت، ميوه ي جهان
جانم تو را، مگر که چه دارد پي فروش
جز جنس نور، صبح اگر واکند دکان؟
چون يونسم دوباره تو مي آوري برون
چون ماهي ام اگر بکشد خاک در دهان
امشب لباس آدميان تنگ شد مرا
بايد سپيد، پر بزنم با کبوتران
آن دست و پام کو که بيفتم به پاي تو؟
کو آن سري که تا بگذارم بر آستان؟
دعوت شدم به خانه ي تو، اين عجيب نيست؟
من، اين غريب بي سر و پا را تو ميزبان؟!
نه شانه مي زنم - به اميد نوازشت
نه عطر - تا ببويمت اي باغ بي نشان!
در باز بود اگر، نه که من در نمي زنم
گو بسته باد اگر نه به روي تو مهربان
از دفترم براي تو هر عاشقانه بود
برگي اگر که ماند، بگو سهم عاشقان
نه، نه! که عاشقانه ترين شعر خود، منم
در سطر من به ناله درآمد، مرا بخوان!
اي هر چه دار و هر چه ندارم براي تو!
بي تو چه پا، چه دست، چه دفتر، چه دل، چه جان؟!
يک شب به خواب، نام تو را بردم و سحر
در کام من بدل به گل سرخ شدن زبان
نام تو ريشه کرد به جانم، تمام روز
از چشم من بهشت تو روييد، ناگهان
مي خواستم قدم بزنم، گل نگاه کرد
يعني: به هوش باش! که آن جاست، باغبان
رفتم به هر طرف، اثر از باغبان نبود
بي باغبان، نديده کسي هيچ بوستان
مي خواستم که برگردم، دل ، بهانه کرئ
به پشت سر، نگاه کن! آن جاست بيگمان
ديدم از اشتياق تو پشت سرم شده است
هر جا که پا گذاشته ام، چشمه اي روان
در زير پام، چرخ زنان ماهيان سرخ
بر هر کناره سبز شده، آهويي جوان
هر سو شکسته، باز شده گنج قصه ها
بيرون شده ز آب، پري هاي داستان
القصه عاشق تو شدم نه پري، نه گنج
نه باغ، نه بهار، نه هر چه از اين و آن!
فردا به ميهماني وصل تو مي روم
فردا؟ - نه، يک هميشه! - نه، يک عمر جاودان
بايد لباس عيد بپوشند، بچه ها
بايد به کوچه، آب بپاشند، دختران
در خاک، گم شو اي چمدان خيال ها!
اي کفش هاي عاشقي ام، پشت در بمان!
محمد سعيد ميرزايي
منبع: نشريه ي حديث زندگي