تولد شعر نو
شعر سياسي - انتقادي دوران جنبش مشروطه، با فروکش مبارزه مستقيم سياسي و اجتماعي، پس از استقرار نظام مشروطه از رونق افتاد. و با پيچيدهشدن بعدي مبارزهي اجتماعي بار ديگر مسئلهي سنت و نوآوري در برابر ادبيات، خاصه شعر،
نويسنده: دکتر محمود عباديان
شعر فصلي است از کتاب حيات***چو ز ما نيک نقش بندد، به
ميوهاي از کمال زندگي است***زندگيش ار به دل پسندد، به
قوت جان باشد و تسلي دل***خويش استاد اگر برندد، به (1)
شعر سياسي - انتقادي دوران جنبش مشروطه، با فروکش مبارزه مستقيم سياسي و اجتماعي، پس از استقرار نظام مشروطه از رونق افتاد. و با پيچيدهشدن بعدي مبارزهي اجتماعي بار ديگر مسئلهي سنت و نوآوري در برابر ادبيات، خاصه شعر، قرار گرفت. البته اين امر تا حدي طبيعي بود؛ چه تا زماني که مسائل حاد اجتماعي، و انتقاد از عقبماندگي و استبداد، سرلوحهي فعاليتها بود، ضرورت ايجاب ميکرد که شرکت ادبيات در طرح مسائل و راهحلها، به کيفيتي صورت گيرد که خصلت همگانيِ امر ايجاب ميکرد. در واقع حرکتهاي اجتماعي موجب شده بود که ادبيات با مسائل جامعه درآميزد و از آن براي نزديکي به زندگاني مردمان مايه بگيرد. اين کار شد و گذشته از تحولي که در زمينهي نثر پديد آمد، برخي شکلها و انواع شعر کلاسيک فارسي نيز قابليت تلفيق با مسائل نو يافتند.
واقعيت اين است که جامعهي ايران پس از قرنها درگيري و حرکتهاي پرفراز و نشيب، پا به مرحلهي تحولي نو و بيسابقه نهاده بود؛ ادبيات نميتوانست از اين حرکت به دور ماند. از همين رو با به وجودآمدن آرامش و ثبات نسبي پس از دگرگونيهاي سياسي و تاحدي اجتماعي، بحث در اين باره که شعر دوران نوين، با توجه به مناسبات جديد، چه راهي را بايد پيش گيرد، به ميان آمد، و ديري نپاييد که در مسير و چشمانداز حرکت بعدي شعر، دو نقطه نظر؛ يکي خواهان نوآوري کيفي، و ديگري مبّلغ تداوم شعر کلاسيک فارسي پديد آمد. (2)
در برخورد عقايد و آراء که بر سر سرنوشت بعدي شعر فارسي درگرفت، تنها دو نقطه نظر مطرح بود: يکي پافشاري بر سنتهاي شعر کلاسيک و ديگري طرفدار شعر نو. هواداران نظر دوم با شعر برون مرزي (فرانسه، ترکيه و قفقاز) آشنايي داشتند، حال آنکه سنتگرايان از آن بيخبر، يا نسبت به آن بيتوجه بودند. آنچه در اين برخورد در نظر گرفته نميشد، اين بود که خودِ شکلها و انواع شعر، از نوعي تحول برخوردار بودند و قانونمندي پيشرفت خود را داشتند. اين پديده در دوران تکوين ادب «رستاخيز» در عصر قاجار، خود را نشان داد و نخستين تجليهاي آن به صورت تلفيق انواع و طرز سخن شعر کلاسيک، با گرايشهاي فرهنگي و اجتماعي زمان آشکار گرديد. در جدال کهنه و نو، جايي براي توجه به اين گرايش نماند و گويي حقيقت امر تنها در يکي از دو قطب درگيري خلاصه ميشد و نه در ترکيب و تلفيقي از جنبهها و عناصرِ جوهريِ هريک از آنها.
واقعيت اين است که آنچه دستاوردهاي شعر سنتي را با مسائل عصر مشروطهخواهي تضمين کرد همانا وحد مسائل سياسي و اجتماعي و خصلتِ توصيف فعليتدار مسائل، به زبان شعر از يک سو و هدف روشنگرانهي اجتماعي ادب در آن دوره، از سوي ديگر بود. از اين رو نيز شکلها و طرز سخن سنتي توانست امر نو را به قالب شناخته و سنتي، ارائه کند؛ شعر در دوران گذار از يک مرحلهي اجتماعي به مرحلهي ديگر، توانست رسالت ادبي - اجتماعي خود را به فرجام رساند. اين دوره امکان داد تا امر سنتي در آميزش با نو، آبستن نطفهي تحول گردد و پيامي نوين و متناسب با زمان عرضه کند. از آنجا که هر پديدهي سنتي ادبي به اعتبار سنت موفق بودن خود، داراي بُنيه و استعدادهاي بالقوه و يا بعضاً ناشناخته است، آميزش آن با نو، اين بنيه و استعداد را بارور کرده، بدان مجال تحول بعدي ميدهد. به همين سبب بود که سرودههاي لاهوتي، عشقي، عارف و ايرجميرزا توانستند بازتابدهندهي مسائل اجتماعي زمان خود، به زبان هنري ادبيات «رستاخيز» شوند. انواع و سياقِ سخن سنتي، که همواره در خدمت بيان ذهنيات و عواطف فردي بود، در سرودههاي اينان مايهي اجتماعي به خود گرفت.
بحث درباره سرنوشت بعدي و کيفيت آتيِ شعر فارسي، زماني مطرح شد که مبارزهي اجتماعي حدّت و صراحت پيشين خود را از دست داده يا سرکوب شده بود. مسائل احتماعي و فرهنگي به پيچيدگي بَعدي گراييده و اين مسئله طبعاً بر ادبيات و هنر بيتأثير نبود. گذشته از آن، اين بحث زماني شدت يافت که شاعراني صاحب تجربه و مبارز، همچون لاهوتي، عشقي، عارف، فرخي يزدي و ...، از ميدان به دور بودند و نتوانستند به پيشرفت بحث و برخورد عقايد و آرا تشريک مساعي کنند. تيرگي و بغرنجيِ شرايط اجتماعي، در آستانهي چرخش از قرن سيزدهم شمسي به قرن چهاردهم، هنر و ادبيات را با جوّ اجتماعي متفاوتي روبرو ساخت. صراحت بيان و انتقاد مستقيم مييابد جاي خود را به کنايه، به سخن وساطت يافته و اهبام هنري ميداد. گرايش به درونگرايي و حديث نفس، زمينهي اجتماعي پيدا کرد.
در چنين شرايطي شعر نو راه تکوين ميپيمود. از نظر سياسي، اين زماني بود که زمينه براي اختناق و ديکتاتوري فراهم ميآمد. از لحاظ اجتماعي، نوعي سرخوردگي از مبارزه و فعاليت اجتماعي گسترش مييافت. وقفه در جنبش اجتماعي و به انفعال گراييدن آن، باعث از تأثيرافتادن عواملي شد که شکل سنتي را در خدمت محتواي نو نهاده بود و داشت راه گذار تدريجي (بدون جراحي)، از سنتي به نو را هموار ميکرد. هر آينه اين وقفه دامنگير زندگي اجتماعي نشده بود - و شاعران فعال در مسائل اجتماعي، در صحنه ميبودند - حرکت از سنتي به نو، در شعر فارسي، راه و روش ديگري پيش ميگرفت. چه، فرق است ميان آنکه نو از درون فعاليت اجتماعي - فرهنگي و تلفيق کهنه با نو سربرآورد يا اينکه پيامد واکنش نو و کهنه در شرايط انفعال اجتماعي و رکود فرهنگي باشد. بيگمان وجود آن يا عدم اين، بر روند زايش شعر نو فارسي بيتأثير نبوده است.
سرانجام نبايد نقش شعر دوستان يا مخاطبان را در حرکت به سوي شعر نو ناديده گرفت. مخاطب شاعران دوران «رستاخيز ادبي» قشرهاي وسيع جامعه و درگيران مبارزهي سياسي و اجتماعي بودند. شعر - از انتقادي تا غناييِ آن - موضوعهايي را ارائه ميکرد که با زندگي و مسائل اين قشرها مناسبت مستقيم داشت. با انتقال مبارزه و انتقاد از سطح عينيت اجتماعي به ذهنيت و عاطفهي فردي (شاعر)، نسبت مخاطب با سرودههاي شعر نو تفاوت يافت. مخاطب اين شعر در وهلهي نخست خود شاعران و شعرشناسان درگير در پيکار نو و کهنه بودند که نگرش و بينش و ذوق و ذائقه هنريِ آنها، در تحکيم و تقويت شعر نو مؤثر بوده است ...
پاگرفتن شعر نو، انقلابي در شعر فارسي (و شايد کلاً در ادبيات) بود، تحولي که بر طرز تفکر و ذوق ادبي و هنري ايراني ميتواند تأثير به سزا داشته باشد. کافي است به سلطهي شعر سنتيِ فارسي در ادبيات، و يِکهتازيِ ادبيات در ميان ساير رشتههاي هنري توجه داشته باشيم، تا دريابيم تأثير هزار و اندي سالهي آن بر ذهن و تفکر ايراني تا چه حد دامنهدار بوده است. همين اندازه بس که به ياد آوريم که هريک از ما، دانسته يا نادانسته، تحت تأثير تفکر شاعرانهي مشرب خوشباشي، عرفان شعر فارسي و رندي شعر حافظ ميباشيم. بديهي است که اَشکال و افکار اين آثار، فرهنگ نظري و عملي هرکي از ما را تحت تأثير قرار ميدهد و يا دست کم به قضاوتها و سنجشهاي ما رسوبي از فرهنگ سدههاي گذشته را ميبخشد. بر همگان روشن است که فرهنگ ايران يک فرهنگ سنتگرا و تا حدودي محافظهکار است. مبالغه نخواهد بود هر آينه گفته شود که يکي از عواملي که سنتگرايي را اساس فرهنگ اين سرزمين کرده، همانا تأثير شعر سنتي فارسي بوده است، و ناگفته نماند که اين سنتپرستي، خود در دورههايي ضامن بقاي فرهنگ ايران نيز بوده، اما آنچه به آن خصلت ايستا ميداده، تکرار شکلها، تعبيرها و مضمونهاي مکرر قرون در اشعار و ديوانهاي شاعران بوده است. نخستين دستاورد شعر نو اين بوده که با سرآغاز گرفتن خود موجب شد که جهشي در فرهنگ ادبي ايران پديد آيد، جهشي که رفته و ميرود تا نظر و عمل ايراني را در زمينهي ادبيات دگرگون کند و افق ديگري بر آن بگشايد ...
طبيعي بود که با پيدايي شعر نو، بر سر ارزيابي و مناسبات آن با شعر کلاسيک فارسي اختلافنظر و تفاوت سليقه به ميان خواهد آمد - امري که تا به امروز نيز ادامه يافته است. اختلافنظر در تلقي از يک پديدهي ادبي نو چيزي است که معمولاً پيش ميآيد، ولي اين اختلاف در عمر کمابيش هفتاد سالهي شعر نو فارسي جداً موجب شگفتي است. شايان توجه است که براي نيما پدر و بنيانگذار شعر نو در ايران اين اختلاف به عنوان زايش نو از کهنه به شمار ميآمد (3) و طبيعي بود. اختلاف وقتي دامنه و شدت يافته که شاعران سنتي و هواداران شعر کلاسيک فارسي منکر ضرورت پيدايي شعر نو شدند و يا ينکه آن را به معني نفي دستاوردها و اهميت و ارزش شعر کلاسيک تلقي کردند. عامل ديگري که در تشديد اختلاف مؤثر بوده است، روشي است که منتقدان و مقدمهنويسان بر شعر نو پيش گرفتهاند. اينان طبق سنت، شعر نو را به بهاي خُردهگيري و دست کم گرفتن شعر کلاسيک و سنتي فارسي برجسته ميکنند و دوستداران شعر سنتي را با برچسبهاي «کهنهپرست»، «واپسگرا»، «مخالف نو» و جز آن معرفي مينمايند.
اما براستي واقعيت اين است که شعر نو موجب کم ارجي شعر کلاسيک و سنتي فارسي نشده، بلکه برعکس با پيدايي و رواج خود از به ابتذال کشيده شدن آن جلوگيري کرده و به آن فرصت داده است تا در آنجا که شايسته و برازندهي قالبها و طرز سخن کلاسيک است عمل و بروز کند. امروزه انواع و قالبهاي شعر کلاسيک فارسي به تناسب مصالح و موضوع، دوشادوش شعر نو به زندگي خود ادامه ميدهد. گذشته از اينکه برخي شاعران نوپرداز به قالبهاي کلاسيک نيز شعر ميسرايند، توانستهاند از تجربههاي ديرپاي شعر کلاسيک به منظور صيقلبخشيدن به شعر نو بهرهجويي کنند. ضمناً به ياد آوريم که در ده سال اخير، نوعي رجعت به دستاوردهاي شعر کلاسيک فارسي (خاصه انواع خلّاقتر آن) و احياي ارزشهاي پوياي اين گنجينهي ابدي فرهنگ ايران پيش گرفته شده است.
اختلاف شعر نو و سنتي را برخي منتقدان در عوامل چهارگانهي زير دانستهاند:
کوتاه و بلندي مصرعها، رعايت نکردن قراردادها، عدم رعايت سخنوري و نوع ايهام. (4) اين شاخصههاي شعر نو، که بيشتر جنبهي شکلي دارند تاحدودي بر پرداخت هنري محتوا تأثير مينهند، ولي آنچه شعر نو و سنتي را متفاوت ميکند عمدتاً برآمده از تفاوت محتواي آنهاست. منظور از محتوا؛ نگرش و بينشي است که شاعر نسبت به موضوع احساس ميکند و آن را به تاروپود چکامه درميآورد. يکي از تفاوتهاي شعر سنتي و شعر نو در ذهنيتي است که شاعر از موضوعِ در دست توصيف، در قطعه ارائه ميدهد. معمولاً چنين است که وقتي چيزي به ازاي صفت يا صفاتي درشعر سنتي توصيف ميشود، آن صفت (يا صفات) به بهانهاي براي ابراز احساس شاعر بدل ميگردد و بسا که يک خصوصيت يا صفت براي يک پديده، ماهوي نبوده و يا حاصل رابطهاي است که نياز شاعر، بدان اهميت ميبخشد. در اين گونه موارد، حضور آن بيشتر از اين جهت است که شاعر دستاويز سرودن داشته و استدلال شاعرانه کند. شعر نو چنين نيست.
در شعر نو نيز با امري که به ذهنيت شاعر درآميخته سروکار داريم؛ منتها بناي ذهنيت در اينجا، بر صفت يا خصوصيت صوري نبوده بلکه بيشتر نشانگر جنبهاي از ماهيت يا کارکرد شي است. موضوع در دست وصف، در شعر نو تحول مييابد، صفات و کيفيتهاي گوناگون آن آشکار ميشود، تُنُک ميشود و شعر و شاعر همخوان ميگردند. در تصويرهاي شعر سنتي، معمولاً دو سوي تشبيه يا استعاره، که در رابطه با نسبت تأويلي ديده ميشوند، فاقد ربط «علت و معمولي»اند؛ واقعيتهايي که جو شعر را ميسازند مصداق شاعرانه و خيالي دارند. تصوير در شعر نو قراردادي نيست، ميان آن و مصداق عينياش نسبت دريافتني احساس ميشود. تصوير در شعر سنتي «اسطورهاي واقعيتنما» ست، در شعر نو «واقعيت» با درآميختن به ابهام و ايجاز، «اسطورهگونه» شده است.
با مثال زير مسئله روشنتر ميشود. «شب» يکي از موتيف (بُن مايه)هايي است که شاعران کلاسيک و نو آن را بهانه کرده و به مدد آن وصف حالت نفس کردهاند. در زير وصف آن را در نزد سعدي و نيما مقابله ميکنيم.
سعدي:
سر آن ندارد امشب، که برآيد آفتابي***چه خيالها گذر کرد و، گذر نکرد خوابي
به چه دير ماندي اي صبح؟، که جان من برآمد***بزه کردي و نکردند، مؤذنان ثوابي
نفس خروس بگرفت، که نوبتي بخواند***همه بلبلان بمردند و، نماند جز غُرابي
نفحات صبح داني، ز چه روي دوست دارم؟***که به روي دوست ماند، که برافکند نقابي ... (5)
نيما:
هان اي شب شوم وحشتانگيز!***تا چند زني به جانم آتش
يا چشم مرا ز جاي برکن،***يا پرده ز روي خود فروکش.
با باز گذار تا بميرم***کز ديدن روزگار سيرم.
ديريست که در زمانهي دون***از ديده هميشه اشکبارم
عمري به کدورت و الم رفت***تا باقي عمر چون سپارم.
نه بخت بد مراست سامان***وي شب، نه توراست هيچ پايان ...
تو چيستي اي شب غمانگيز***در جُست و جوي چه کاري آخر؟
بس وقت گذشت و تو همانطور***استاده به شکل خوفآور.
تاريخچهي گذشتگاني***يا رازگشاي مردگاني؟ (6)
وحشت و خوفي که از سه بيت اول غزل سعدي ميبارد زاييدهي فراق و توصيفگر روح بيخواب و ناشکيبايي است که در انتظار شکستن شب و برآمدن صبح است. در واقع وصف زيباي چيرگي و قهر شب، مقدمه و دستاويزي براي گذار به صبح است که نماد غلبه بر تيرگي و رؤيت زيبايي (يار) است. بيتهاي بعدي غزل وقف شوق ديدار شده است و در نتيجه از فضا و جوّ گيرا و دراماتيکي که در بيتهاي آغازين غزل پرورانده شده، استفادهي بعدي نميشود و اساساً فقط ناشکيبايي و بار سنگين فراق را تأکيد ميکند. همين شب سرانجام به نقابي تشبيه شده است که روي دوست را پوشانده.
نيما نيز در بند اول از وحشت و شومي شب سخن دارد. براي او نيز شب نماد غم و سرخوردگي است (مصرع چهارم اين بند يادآور مصرع دوم بيت چهارم سعدي است). در بند دوم، ذهنيت شاعر از شومي شب به پشتوانهي عينيت زندگي غنا مييابد. و پايانيِ شب، کنايه بر پايان يافتن کدورت و الم زندگي است. در بندهاي بعدي، شب مخاطب و پارهي زندگي شاعر ميشود - دردانگيز و تيرهگر بخت (روشني). بند بعدي، از شب بعنوان منبع افسانه و دربردارندهي رازها و نهفتهها نام ميبرد، در نهفت شب، قصهي دلهاي خونين، رخهاي مکدر، سينههاي پراميد و نالهي عاشقان افسانه شده است. شب تاريخچهي راز گذشتگان است. و سرانجام به واقعيتي شگفتانگيز تشبيه ميشود که مظهر همهي اينهاست. و آنگاه که رازدار شاعر نيز ميشود، تاب و تنش و او جاي خود را به آرامشي ميدهد که ضمناً تداعيگر نزديکي صبح است:
بگذار فرو بگير دم خواب***کز هر طرق همي وزد باد.
وقتيست خوش و زمانه خاموش***مرغ سحري کشيد فرياد.
شد محو يکان يکان ستاره***تا چند کنم به تو نظاره؟ (7)
شعر نو را نميتوان فرجام شعر کلاسيک دانست. چرا که بسياري از موضوعهاي آن، در شعر نو مطرح شده است، البته با ديدگاهي ديگر و نگرشي متفاوت. شعر کلاسيک فارسي بر آن بوده که به ذهنيّت شاعر، خصلت عام و همگاني بخشد و بدين طريق اعتبار کلي آن را تأکيد کند.
شعر نو بيشتر توصيفگر ذهنيّت تجربه شده است - صرفنظر از آنکه اعتبار عام داشته يا نداشته باشد. در قطعهي زير، موضوع و تعبيرهاي شعر کلاسيک کم نيست، البته با برداشت و استدلالي متفاوت:
بودم به کارگاه جواني***دوران روزهاي جواني مرا گذاشت
در عشقهاي دلکش و شيرين*** (شيرين چو وعدهها)
يا عشقهاي تلخ کز آنم نبود کام.***فيالجمله گشت دور جواني مرا تمام.
آمد مرا گذار به پيري***اکنون که رنگ پيري بر سر کشيدهام
فکري است باز در سرم از عشقهاي تلخ***ليک او نه نام داند از من نه من از او
فرق است در ميانه که در غُره يا به سلخ. (8)
موضوع اين ابيات واکنشي است به - دستکم - دو رباعي خيام به مصرعهاي مطلع: «چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ» و«افسوس که نامهي جواني طي شد». آنچه در رباعيات خيام اعتباري و از ديدگاه کلّي برانداز شده، شاعر شعر نو آن را به ازاي تفاوت و تمايزش درنظر داشته است. درست است که آدمي به ناگزير روزگاران تلخ و شيرين، را به سر ميبرد و عمر را ميگذراند، ولي تلخيها و ناکاميهاست که آدمي را به خود ميدارد و نه روزگاران دلکش و شيرين که طنين وعدهها را داراست. ديده ميشود که هر دو شاعر از غم و تلخي زندگي در امان نبودهاند.
عباديان، محمود؛ (1387)، درآمدي بر ادبيات معاصر ايران، تهران: انتشارات مرواريد، چاپ دوّم
شعر فصلي است از کتاب حيات***چو ز ما نيک نقش بندد، به
ميوهاي از کمال زندگي است***زندگيش ار به دل پسندد، به
قوت جان باشد و تسلي دل***خويش استاد اگر برندد، به (1)
شعر سياسي - انتقادي دوران جنبش مشروطه، با فروکش مبارزه مستقيم سياسي و اجتماعي، پس از استقرار نظام مشروطه از رونق افتاد. و با پيچيدهشدن بعدي مبارزهي اجتماعي بار ديگر مسئلهي سنت و نوآوري در برابر ادبيات، خاصه شعر، قرار گرفت. البته اين امر تا حدي طبيعي بود؛ چه تا زماني که مسائل حاد اجتماعي، و انتقاد از عقبماندگي و استبداد، سرلوحهي فعاليتها بود، ضرورت ايجاب ميکرد که شرکت ادبيات در طرح مسائل و راهحلها، به کيفيتي صورت گيرد که خصلت همگانيِ امر ايجاب ميکرد. در واقع حرکتهاي اجتماعي موجب شده بود که ادبيات با مسائل جامعه درآميزد و از آن براي نزديکي به زندگاني مردمان مايه بگيرد. اين کار شد و گذشته از تحولي که در زمينهي نثر پديد آمد، برخي شکلها و انواع شعر کلاسيک فارسي نيز قابليت تلفيق با مسائل نو يافتند.
واقعيت اين است که جامعهي ايران پس از قرنها درگيري و حرکتهاي پرفراز و نشيب، پا به مرحلهي تحولي نو و بيسابقه نهاده بود؛ ادبيات نميتوانست از اين حرکت به دور ماند. از همين رو با به وجودآمدن آرامش و ثبات نسبي پس از دگرگونيهاي سياسي و تاحدي اجتماعي، بحث در اين باره که شعر دوران نوين، با توجه به مناسبات جديد، چه راهي را بايد پيش گيرد، به ميان آمد، و ديري نپاييد که در مسير و چشمانداز حرکت بعدي شعر، دو نقطه نظر؛ يکي خواهان نوآوري کيفي، و ديگري مبّلغ تداوم شعر کلاسيک فارسي پديد آمد. (2)
در برخورد عقايد و آراء که بر سر سرنوشت بعدي شعر فارسي درگرفت، تنها دو نقطه نظر مطرح بود: يکي پافشاري بر سنتهاي شعر کلاسيک و ديگري طرفدار شعر نو. هواداران نظر دوم با شعر برون مرزي (فرانسه، ترکيه و قفقاز) آشنايي داشتند، حال آنکه سنتگرايان از آن بيخبر، يا نسبت به آن بيتوجه بودند. آنچه در اين برخورد در نظر گرفته نميشد، اين بود که خودِ شکلها و انواع شعر، از نوعي تحول برخوردار بودند و قانونمندي پيشرفت خود را داشتند. اين پديده در دوران تکوين ادب «رستاخيز» در عصر قاجار، خود را نشان داد و نخستين تجليهاي آن به صورت تلفيق انواع و طرز سخن شعر کلاسيک، با گرايشهاي فرهنگي و اجتماعي زمان آشکار گرديد. در جدال کهنه و نو، جايي براي توجه به اين گرايش نماند و گويي حقيقت امر تنها در يکي از دو قطب درگيري خلاصه ميشد و نه در ترکيب و تلفيقي از جنبهها و عناصرِ جوهريِ هريک از آنها.
واقعيت اين است که آنچه دستاوردهاي شعر سنتي را با مسائل عصر مشروطهخواهي تضمين کرد همانا وحد مسائل سياسي و اجتماعي و خصلتِ توصيف فعليتدار مسائل، به زبان شعر از يک سو و هدف روشنگرانهي اجتماعي ادب در آن دوره، از سوي ديگر بود. از اين رو نيز شکلها و طرز سخن سنتي توانست امر نو را به قالب شناخته و سنتي، ارائه کند؛ شعر در دوران گذار از يک مرحلهي اجتماعي به مرحلهي ديگر، توانست رسالت ادبي - اجتماعي خود را به فرجام رساند. اين دوره امکان داد تا امر سنتي در آميزش با نو، آبستن نطفهي تحول گردد و پيامي نوين و متناسب با زمان عرضه کند. از آنجا که هر پديدهي سنتي ادبي به اعتبار سنت موفق بودن خود، داراي بُنيه و استعدادهاي بالقوه و يا بعضاً ناشناخته است، آميزش آن با نو، اين بنيه و استعداد را بارور کرده، بدان مجال تحول بعدي ميدهد. به همين سبب بود که سرودههاي لاهوتي، عشقي، عارف و ايرجميرزا توانستند بازتابدهندهي مسائل اجتماعي زمان خود، به زبان هنري ادبيات «رستاخيز» شوند. انواع و سياقِ سخن سنتي، که همواره در خدمت بيان ذهنيات و عواطف فردي بود، در سرودههاي اينان مايهي اجتماعي به خود گرفت.
بحث درباره سرنوشت بعدي و کيفيت آتيِ شعر فارسي، زماني مطرح شد که مبارزهي اجتماعي حدّت و صراحت پيشين خود را از دست داده يا سرکوب شده بود. مسائل احتماعي و فرهنگي به پيچيدگي بَعدي گراييده و اين مسئله طبعاً بر ادبيات و هنر بيتأثير نبود. گذشته از آن، اين بحث زماني شدت يافت که شاعراني صاحب تجربه و مبارز، همچون لاهوتي، عشقي، عارف، فرخي يزدي و ...، از ميدان به دور بودند و نتوانستند به پيشرفت بحث و برخورد عقايد و آرا تشريک مساعي کنند. تيرگي و بغرنجيِ شرايط اجتماعي، در آستانهي چرخش از قرن سيزدهم شمسي به قرن چهاردهم، هنر و ادبيات را با جوّ اجتماعي متفاوتي روبرو ساخت. صراحت بيان و انتقاد مستقيم مييابد جاي خود را به کنايه، به سخن وساطت يافته و اهبام هنري ميداد. گرايش به درونگرايي و حديث نفس، زمينهي اجتماعي پيدا کرد.
در چنين شرايطي شعر نو راه تکوين ميپيمود. از نظر سياسي، اين زماني بود که زمينه براي اختناق و ديکتاتوري فراهم ميآمد. از لحاظ اجتماعي، نوعي سرخوردگي از مبارزه و فعاليت اجتماعي گسترش مييافت. وقفه در جنبش اجتماعي و به انفعال گراييدن آن، باعث از تأثيرافتادن عواملي شد که شکل سنتي را در خدمت محتواي نو نهاده بود و داشت راه گذار تدريجي (بدون جراحي)، از سنتي به نو را هموار ميکرد. هر آينه اين وقفه دامنگير زندگي اجتماعي نشده بود - و شاعران فعال در مسائل اجتماعي، در صحنه ميبودند - حرکت از سنتي به نو، در شعر فارسي، راه و روش ديگري پيش ميگرفت. چه، فرق است ميان آنکه نو از درون فعاليت اجتماعي - فرهنگي و تلفيق کهنه با نو سربرآورد يا اينکه پيامد واکنش نو و کهنه در شرايط انفعال اجتماعي و رکود فرهنگي باشد. بيگمان وجود آن يا عدم اين، بر روند زايش شعر نو فارسي بيتأثير نبوده است.
سرانجام نبايد نقش شعر دوستان يا مخاطبان را در حرکت به سوي شعر نو ناديده گرفت. مخاطب شاعران دوران «رستاخيز ادبي» قشرهاي وسيع جامعه و درگيران مبارزهي سياسي و اجتماعي بودند. شعر - از انتقادي تا غناييِ آن - موضوعهايي را ارائه ميکرد که با زندگي و مسائل اين قشرها مناسبت مستقيم داشت. با انتقال مبارزه و انتقاد از سطح عينيت اجتماعي به ذهنيت و عاطفهي فردي (شاعر)، نسبت مخاطب با سرودههاي شعر نو تفاوت يافت. مخاطب اين شعر در وهلهي نخست خود شاعران و شعرشناسان درگير در پيکار نو و کهنه بودند که نگرش و بينش و ذوق و ذائقه هنريِ آنها، در تحکيم و تقويت شعر نو مؤثر بوده است ...
پاگرفتن شعر نو، انقلابي در شعر فارسي (و شايد کلاً در ادبيات) بود، تحولي که بر طرز تفکر و ذوق ادبي و هنري ايراني ميتواند تأثير به سزا داشته باشد. کافي است به سلطهي شعر سنتيِ فارسي در ادبيات، و يِکهتازيِ ادبيات در ميان ساير رشتههاي هنري توجه داشته باشيم، تا دريابيم تأثير هزار و اندي سالهي آن بر ذهن و تفکر ايراني تا چه حد دامنهدار بوده است. همين اندازه بس که به ياد آوريم که هريک از ما، دانسته يا نادانسته، تحت تأثير تفکر شاعرانهي مشرب خوشباشي، عرفان شعر فارسي و رندي شعر حافظ ميباشيم. بديهي است که اَشکال و افکار اين آثار، فرهنگ نظري و عملي هرکي از ما را تحت تأثير قرار ميدهد و يا دست کم به قضاوتها و سنجشهاي ما رسوبي از فرهنگ سدههاي گذشته را ميبخشد. بر همگان روشن است که فرهنگ ايران يک فرهنگ سنتگرا و تا حدودي محافظهکار است. مبالغه نخواهد بود هر آينه گفته شود که يکي از عواملي که سنتگرايي را اساس فرهنگ اين سرزمين کرده، همانا تأثير شعر سنتي فارسي بوده است، و ناگفته نماند که اين سنتپرستي، خود در دورههايي ضامن بقاي فرهنگ ايران نيز بوده، اما آنچه به آن خصلت ايستا ميداده، تکرار شکلها، تعبيرها و مضمونهاي مکرر قرون در اشعار و ديوانهاي شاعران بوده است. نخستين دستاورد شعر نو اين بوده که با سرآغاز گرفتن خود موجب شد که جهشي در فرهنگ ادبي ايران پديد آيد، جهشي که رفته و ميرود تا نظر و عمل ايراني را در زمينهي ادبيات دگرگون کند و افق ديگري بر آن بگشايد ...
طبيعي بود که با پيدايي شعر نو، بر سر ارزيابي و مناسبات آن با شعر کلاسيک فارسي اختلافنظر و تفاوت سليقه به ميان خواهد آمد - امري که تا به امروز نيز ادامه يافته است. اختلافنظر در تلقي از يک پديدهي ادبي نو چيزي است که معمولاً پيش ميآيد، ولي اين اختلاف در عمر کمابيش هفتاد سالهي شعر نو فارسي جداً موجب شگفتي است. شايان توجه است که براي نيما پدر و بنيانگذار شعر نو در ايران اين اختلاف به عنوان زايش نو از کهنه به شمار ميآمد (3) و طبيعي بود. اختلاف وقتي دامنه و شدت يافته که شاعران سنتي و هواداران شعر کلاسيک فارسي منکر ضرورت پيدايي شعر نو شدند و يا ينکه آن را به معني نفي دستاوردها و اهميت و ارزش شعر کلاسيک تلقي کردند. عامل ديگري که در تشديد اختلاف مؤثر بوده است، روشي است که منتقدان و مقدمهنويسان بر شعر نو پيش گرفتهاند. اينان طبق سنت، شعر نو را به بهاي خُردهگيري و دست کم گرفتن شعر کلاسيک و سنتي فارسي برجسته ميکنند و دوستداران شعر سنتي را با برچسبهاي «کهنهپرست»، «واپسگرا»، «مخالف نو» و جز آن معرفي مينمايند.
اما براستي واقعيت اين است که شعر نو موجب کم ارجي شعر کلاسيک و سنتي فارسي نشده، بلکه برعکس با پيدايي و رواج خود از به ابتذال کشيده شدن آن جلوگيري کرده و به آن فرصت داده است تا در آنجا که شايسته و برازندهي قالبها و طرز سخن کلاسيک است عمل و بروز کند. امروزه انواع و قالبهاي شعر کلاسيک فارسي به تناسب مصالح و موضوع، دوشادوش شعر نو به زندگي خود ادامه ميدهد. گذشته از اينکه برخي شاعران نوپرداز به قالبهاي کلاسيک نيز شعر ميسرايند، توانستهاند از تجربههاي ديرپاي شعر کلاسيک به منظور صيقلبخشيدن به شعر نو بهرهجويي کنند. ضمناً به ياد آوريم که در ده سال اخير، نوعي رجعت به دستاوردهاي شعر کلاسيک فارسي (خاصه انواع خلّاقتر آن) و احياي ارزشهاي پوياي اين گنجينهي ابدي فرهنگ ايران پيش گرفته شده است.
اختلاف شعر نو و سنتي را برخي منتقدان در عوامل چهارگانهي زير دانستهاند:
کوتاه و بلندي مصرعها، رعايت نکردن قراردادها، عدم رعايت سخنوري و نوع ايهام. (4) اين شاخصههاي شعر نو، که بيشتر جنبهي شکلي دارند تاحدودي بر پرداخت هنري محتوا تأثير مينهند، ولي آنچه شعر نو و سنتي را متفاوت ميکند عمدتاً برآمده از تفاوت محتواي آنهاست. منظور از محتوا؛ نگرش و بينشي است که شاعر نسبت به موضوع احساس ميکند و آن را به تاروپود چکامه درميآورد. يکي از تفاوتهاي شعر سنتي و شعر نو در ذهنيتي است که شاعر از موضوعِ در دست توصيف، در قطعه ارائه ميدهد. معمولاً چنين است که وقتي چيزي به ازاي صفت يا صفاتي درشعر سنتي توصيف ميشود، آن صفت (يا صفات) به بهانهاي براي ابراز احساس شاعر بدل ميگردد و بسا که يک خصوصيت يا صفت براي يک پديده، ماهوي نبوده و يا حاصل رابطهاي است که نياز شاعر، بدان اهميت ميبخشد. در اين گونه موارد، حضور آن بيشتر از اين جهت است که شاعر دستاويز سرودن داشته و استدلال شاعرانه کند. شعر نو چنين نيست.
در شعر نو نيز با امري که به ذهنيت شاعر درآميخته سروکار داريم؛ منتها بناي ذهنيت در اينجا، بر صفت يا خصوصيت صوري نبوده بلکه بيشتر نشانگر جنبهاي از ماهيت يا کارکرد شي است. موضوع در دست وصف، در شعر نو تحول مييابد، صفات و کيفيتهاي گوناگون آن آشکار ميشود، تُنُک ميشود و شعر و شاعر همخوان ميگردند. در تصويرهاي شعر سنتي، معمولاً دو سوي تشبيه يا استعاره، که در رابطه با نسبت تأويلي ديده ميشوند، فاقد ربط «علت و معمولي»اند؛ واقعيتهايي که جو شعر را ميسازند مصداق شاعرانه و خيالي دارند. تصوير در شعر نو قراردادي نيست، ميان آن و مصداق عينياش نسبت دريافتني احساس ميشود. تصوير در شعر سنتي «اسطورهاي واقعيتنما» ست، در شعر نو «واقعيت» با درآميختن به ابهام و ايجاز، «اسطورهگونه» شده است.
با مثال زير مسئله روشنتر ميشود. «شب» يکي از موتيف (بُن مايه)هايي است که شاعران کلاسيک و نو آن را بهانه کرده و به مدد آن وصف حالت نفس کردهاند. در زير وصف آن را در نزد سعدي و نيما مقابله ميکنيم.
سعدي:
سر آن ندارد امشب، که برآيد آفتابي***چه خيالها گذر کرد و، گذر نکرد خوابي
به چه دير ماندي اي صبح؟، که جان من برآمد***بزه کردي و نکردند، مؤذنان ثوابي
نفس خروس بگرفت، که نوبتي بخواند***همه بلبلان بمردند و، نماند جز غُرابي
نفحات صبح داني، ز چه روي دوست دارم؟***که به روي دوست ماند، که برافکند نقابي ... (5)
نيما:
هان اي شب شوم وحشتانگيز!***تا چند زني به جانم آتش
يا چشم مرا ز جاي برکن،***يا پرده ز روي خود فروکش.
با باز گذار تا بميرم***کز ديدن روزگار سيرم.
ديريست که در زمانهي دون***از ديده هميشه اشکبارم
عمري به کدورت و الم رفت***تا باقي عمر چون سپارم.
نه بخت بد مراست سامان***وي شب، نه توراست هيچ پايان ...
تو چيستي اي شب غمانگيز***در جُست و جوي چه کاري آخر؟
بس وقت گذشت و تو همانطور***استاده به شکل خوفآور.
تاريخچهي گذشتگاني***يا رازگشاي مردگاني؟ (6)
وحشت و خوفي که از سه بيت اول غزل سعدي ميبارد زاييدهي فراق و توصيفگر روح بيخواب و ناشکيبايي است که در انتظار شکستن شب و برآمدن صبح است. در واقع وصف زيباي چيرگي و قهر شب، مقدمه و دستاويزي براي گذار به صبح است که نماد غلبه بر تيرگي و رؤيت زيبايي (يار) است. بيتهاي بعدي غزل وقف شوق ديدار شده است و در نتيجه از فضا و جوّ گيرا و دراماتيکي که در بيتهاي آغازين غزل پرورانده شده، استفادهي بعدي نميشود و اساساً فقط ناشکيبايي و بار سنگين فراق را تأکيد ميکند. همين شب سرانجام به نقابي تشبيه شده است که روي دوست را پوشانده.
نيما نيز در بند اول از وحشت و شومي شب سخن دارد. براي او نيز شب نماد غم و سرخوردگي است (مصرع چهارم اين بند يادآور مصرع دوم بيت چهارم سعدي است). در بند دوم، ذهنيت شاعر از شومي شب به پشتوانهي عينيت زندگي غنا مييابد. و پايانيِ شب، کنايه بر پايان يافتن کدورت و الم زندگي است. در بندهاي بعدي، شب مخاطب و پارهي زندگي شاعر ميشود - دردانگيز و تيرهگر بخت (روشني). بند بعدي، از شب بعنوان منبع افسانه و دربردارندهي رازها و نهفتهها نام ميبرد، در نهفت شب، قصهي دلهاي خونين، رخهاي مکدر، سينههاي پراميد و نالهي عاشقان افسانه شده است. شب تاريخچهي راز گذشتگان است. و سرانجام به واقعيتي شگفتانگيز تشبيه ميشود که مظهر همهي اينهاست. و آنگاه که رازدار شاعر نيز ميشود، تاب و تنش و او جاي خود را به آرامشي ميدهد که ضمناً تداعيگر نزديکي صبح است:
بگذار فرو بگير دم خواب***کز هر طرق همي وزد باد.
وقتيست خوش و زمانه خاموش***مرغ سحري کشيد فرياد.
شد محو يکان يکان ستاره***تا چند کنم به تو نظاره؟ (7)
شعر نو را نميتوان فرجام شعر کلاسيک دانست. چرا که بسياري از موضوعهاي آن، در شعر نو مطرح شده است، البته با ديدگاهي ديگر و نگرشي متفاوت. شعر کلاسيک فارسي بر آن بوده که به ذهنيّت شاعر، خصلت عام و همگاني بخشد و بدين طريق اعتبار کلي آن را تأکيد کند.
شعر نو بيشتر توصيفگر ذهنيّت تجربه شده است - صرفنظر از آنکه اعتبار عام داشته يا نداشته باشد. در قطعهي زير، موضوع و تعبيرهاي شعر کلاسيک کم نيست، البته با برداشت و استدلالي متفاوت:
بودم به کارگاه جواني***دوران روزهاي جواني مرا گذاشت
در عشقهاي دلکش و شيرين*** (شيرين چو وعدهها)
يا عشقهاي تلخ کز آنم نبود کام.***فيالجمله گشت دور جواني مرا تمام.
آمد مرا گذار به پيري***اکنون که رنگ پيري بر سر کشيدهام
فکري است باز در سرم از عشقهاي تلخ***ليک او نه نام داند از من نه من از او
فرق است در ميانه که در غُره يا به سلخ. (8)
موضوع اين ابيات واکنشي است به - دستکم - دو رباعي خيام به مصرعهاي مطلع: «چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ» و«افسوس که نامهي جواني طي شد». آنچه در رباعيات خيام اعتباري و از ديدگاه کلّي برانداز شده، شاعر شعر نو آن را به ازاي تفاوت و تمايزش درنظر داشته است. درست است که آدمي به ناگزير روزگاران تلخ و شيرين، را به سر ميبرد و عمر را ميگذراند، ولي تلخيها و ناکاميهاست که آدمي را به خود ميدارد و نه روزگاران دلکش و شيرين که طنين وعدهها را داراست. ديده ميشود که هر دو شاعر از غم و تلخي زندگي در امان نبودهاند.
پينوشتها:
1. «مجموعه آثار نيما يوشيج»، شعر ناشر، ص 639.
2. «از صبا تا نيما»، ج دوم، مبحث «پيکار کهنه و نو» و ادامه.
3. گفتني است که نيما گذشته از چکامههاي سنتي، نزديک به ششصد رباعي سروده است (رک به: «مجموعهي آثار نيما يوشيج»- دفتر اول: شعر، به کوشش سيروس طاهباز، نشر ناشر، 1364).
4. براي اطلاع بيشتر، رک از جمله به «شعر نو از آغاز تا امروز» (1350-1301) به انتخاب و مقدمهي محمد حقوقي، تهران 1364 (مقدمه).
5. سعدي، «کليات» اميرکبير، ص 604، غزل 519.
6. نيما، «مجموعه آثار»، دفتر اول، صص 37-36.
7. همان، ص 38.
8. همان، ص 628.
عباديان، محمود؛ (1387)، درآمدي بر ادبيات معاصر ايران، تهران: انتشارات مرواريد، چاپ دوّم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}