شهید باقری از زبان برادران

 
بسم الله الرحمن الرحیم
در پی به شهادت رسیدن چند تن از سردارن سپاه اسلام، از جمله برادر شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) که در جبهه‌های نبرد با کفار بعثی به شهادت رسیده و به لقاء الله پیوستند، بر آن شدیم تا با برادر این شهید عزیز و گرانقدر صحبتی که اینک متن آن از نظرتان می‌گذرد.

ج: بسم الله الرحمن الرحیم
بنده حسین افشردی دانش آموز دبیرستان میرداماد، و برادر غلامحسین افشردی هستم. در مورد چگونگی اطلاع از نحوه شهادت برادرم باید بگویم اواخر شب بود، می‌خواستیم بخوابیم که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم صدای برادرم محمد حسین را که از جبهه تلفن می‌زد شنیدم. پس از کمی صحبت پدرم را خواست. وی را که خواب بود بیدار کردم، محمد اول گفت: غلامحسین زخمی شده و خلاصه از گفتن شهادت او طفره می‌رفت تا بالاخره مشخص شد که شهید شده است و باید بگویم در آن هنگام من زیاد ناراحت نبودم.

ج: ایشان خیلی مهربان بودند و خیلی در جلسات اسلامی شرکت می‌کردند و خیلی زیاد به امام حسین (علیه السلام) علاقه داشتند و وی در حدود سه سالگی با پدرم به کربلا رفته بودند.

ج: ایشان با تک تک ما برخوردی صمیمی داشتند و محوری بودند برای ایجاد انس و الفت بین افراد خانواده و خصوصاً برای پدر و مادرم خیلی احترام قائل بودند. او همیشه به کارهای زیادی اشتغال داشت. مثلا بعد از انقلاب وقتی که در روزنامه جمهوری اسلامی خدمت می‌کرد، شبها ساعت 10 به منزل می‌آمد و یک ساعت برای ما می‌گفت و نیز همیشه عادت داشت گزارش کار روزنامه‌اش را در یک دفترچه یادداشت کند. بعد از این‌که به جبهه رفت برخورد ما با این برادرمان دیگر خیلی کم شد و فقط هنگامی که برای ماموریت به تهران می‌آمد، آخر شب یک ربع یا نیم‌ساعتی هم به خانه می‌آمد.

ج: وقتی‌که ایشان در سال 57 سربازی بودند، در ایام فراغت از کار برای سربازها و رفقای خودشان صحبت می‌کردند و آنها را از مسائل آگاه می‌نمودند. بعد از فرمان امام مبنی بر فرار از پادگانها او فرار کرد و به تهران و در جنگهای خیابانی شرکت کرد. شب 21 بهمن از پادگان عشرت آباد سابق (ولی عصر فعلی) یک اسلحه آورده بود که صبح 22 بهمن وقتی به نیروی هوایی رفته بود، آن‌را به یک برادر همافر - که برای جنگیدن اسلحه نداشت - داده بود.
بعد از پیروزی انقلاب در 22 بهمن 57 ایشان عقیده داشتند که ما در انقلاب کم کاری کرده‌ایم، بنابراین باید بعد از انقلاب اینقدر کار کنیم تا جبران کم کاری قبل از انقلاب بشود. او دید که در روزنامه جمهوری اسلامی بیشتر می‌تواند فعالیت کند. لذا به آنجا رفت و به خبرنگاری پرداخت تا این‌که بعدا به خدمت سپاه درآمد و به جبهه رفت.

ج: هنگامی که خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی بود، وقتی بعد از کار به منزل می‌آمدند، از انقلاب و مسائلی که در انقلاب هست، برایمان خوب تحلیل می‌کردند، و در آنجا که به عنوان خبرنگار خدمت می‌کردند، خیلی خوب کارشان را انجام می‌دادند.

ج: ایشان در اوایل سال 59 بود که وارد سپاه شدند و در ستاد مرکزی فعالیت می‌کردند و حدود اوائل مهرماه 59 بود که بعد از حملة رژیم مزدور عراق به ایران به جبهه رفتند و به سازماندهی نیروها پرداختند. از همان اول تا این اواخر، وقتی که کارهای جنگ سخت می‌شود، همه فرماندهان باید به جبهه و خط مقدم بروند. همچنان‌که خودش نقشه و کارهای اداری را می‌برد خط مقدم و اگر کسی با او کاری داشت باید به آنجا می‌رفت. همین اواخر هم که این مسؤولیت را پذیرفته بود، باز هم با برادران رزمنده و بسیجی برای شناسایی به خط مقدم می‌رفتند.

ج: از آنجایی که ایشان از همان اوائل زندگی‌شان در مجالس مذهبی شرکت کرده بودند، به دعا و قرآن علاقة زیادی داشتند و همیشه سعی می‌کردند کارهایشان برای خدا باشد و به این خاطر بود که اعمال و کردار و اخلاق او در خانواده برای ما سرمشق زندگی بود.

ج: این برادرمان خیلی معتقد بود که انسان از راه مطالعه به خیلی چیزهای خوبی می‌تواند برسد، به‌خاطر همین هم بود که به کتابخانه مسجد محل اهمیت زیادی می‌داد و در منزل خودمان اقلا 500 جلد کتاب جمع آوری کرده بودند و دیگر این‌که به جشنهای 15 شعبان علاقه زیادی داشت و در این ابعاد فعالیت زیادی می‌کرد.

ج: راجع به انقلاب عقیده داشتند ما تا وقتی می‌توانیم خودمان را حفظ کنیم و انقلاب را به پیش ببریم که هیچ اختلافی در بینمان نباشد.
در مورد جنگ نظرشان این بود که بسیج است که جنگ را نگه داشته و اداره میکند و وقتی که ما سوال می‌کردیم که "کار و شغل شما در جبهه چیست" می‌گفت "ما سقائیم یا آب می‌بریم برای بچه‌ها یا کمکهای دیگر را به برادران می‌کنیم" در مورد آیندة جنگ هم عقیده داشتند تا وقتی که نیروی ایمان در رزمندگان وجود دارد جنگ ادامه داشته و به پیروزی ما می‌انجامد؛ بعد معتقد بودند که بسیج را باید بیشتر توسعه داد و تقویت کرد. نیروی بسیج یک پدیده تازه‌ای است که دنیای خارج از ایران هنوز به واقعیت آن پی نبرده‌ است و درک آن را ندارند که بفهمند بسیج چیست و چگونه با تعدادی بسیجی و مهمات کم می‌توان چرخ جنگ را چرخاند؟!

ج: معتقد بودند، ما تا وقتی که به پیروزی نهایی نرسیده‌ایم تا وقتی کربلا و قدس آزاد نشده و خواسته‌های ما را برآورده نکرده‌اند، باید بجنگیم و صلحی در کار نباشد.

ج: همانطور که گفتم به دعا و قرآن خیلی علاقه داشتند و چه نماز شبهایی که می‌خواندند. من خودم به عینه دیده‌ام که در دعا یا بعضی مواقع در نمازهایشان آنقدر گریه می‌کرد که بی‌حال می‌شد.

ج: بلی، برادر دوم بنده هم در جبهه بوده‌است و چون ایشان درس داشت و در دانشگاه تحصیل می‌کرد، بیشتر او در تهران بود.

ج: بلی، من تا به‌حال دوبار به جبهه رفته‌ام، ولی از آنجایی که دو برادرم در جبهه بودند؛ موقع رفتن، مادرم به برادر بزرگم سپرده بود که نگذارند من به خط مقدم بروم و لذا در خطوط پشت جبهه به برادران کمک می‌کردم.

ج: یک بار من و او و یکی دیگر به جنوب می‌رفتیم - با ماشین بودیم - ایشان از رادیو، از هر جا صدای اذان را می‌شنید، فورا می‌گفت: ماشین ر ا نگه دار بیایید پایین نماز بخوانیم.

ج: ایشان از فرماندهانی بودند که شدیدا به نظم مقید بودندو می‌گفتند، که هر وقت کاری را به یکی از برادران محول می‌کردند، به او گوشزد نیز می‌کردند که تا وقتی که این کار را انجام نداده‌ای، پیش من برنگرد؛ ضمنا در دوران تحصیل و انقلاب خیلی به آن اهمیت می‌داد.

ج: ایشان معتقد بودند که انسان تا وقتی درس نخواند، به‌قول معروف مثل آدم کور است و دانش آموزان باید خیلی درس بخوانند و در کارهای انقلاب بیشتر شرکت داشته باشند.

ج: البته من کوچکتر از آن هستم که پیام بدهم، ولی این را می‌گویم که ما باید بیشتر درس بخوانیم تا در زمینه صنعت و دیگر زمینه‌های مختلف به ابرقدرتهای خارجی محتاج نباشیم و البته نباید هدف انسان از درس خواندن مدرک گرفتن باشد و مدرک گرایی در جامعه اسلامی ما خیلی دردآور است.

ج: ما باید به خودمان بقبولانیم که شهادت این چند عزیز نباید در روحیات رزمندگان ما خللی وارد کند، بلکه باید روح رزمندگی و سلحشوری خودمان را تقویت کنیم.
والسلام

برادر دیگر شهید

با تعطیل شدن دانشگاه ها ایشان تمام وقتش در اختیار سپاه و روزنامه قرار گرفت و در مدتی که در دانشگاه بود ظاهرا با معدل خوبی واحدهایش را گذراند و در ترم دوم هم به دلیل تعطیلی دانشگاهها واحدهایش را حذف کرد.
از خصوصیت مهم اخلاقی که داشت و خیلی جالب وقابل توجه است، این بود که می‌گفت شیطان آدم را گول می‌زند و ما تقوی کافی برای مصاحبت با زنان را نداریم و ممکن است که شیطان ما را گول بزند و در برخوردهایش خیلی رعایت می‌کرد!
قبل از شروع جنگ، ایشان 15 روز سفری به لبنان و اردن داشت. سازمان امل از روزنامه جمهوری اسلامی دعوت کرده بود که دیدار داشته باشند و آنها ایشان را فرستاده بودند. ایشان رفت و آمد و نتایج کارش هست. در مورد مساله طبس، تنها خبرنگاری بود که به آن‌جا رسیده بود و کار کرده بود. کلا خیلی آدم فعالی بود و درهمة زمینه‌ها بسیار تیز هوش و با سرعت انتقال زیاد بود.
بعد از تعطیلی دانشگاهها من گفتم که می‌خواهم به سپاه بروم، ایشان هم ‌گفت که خوب است و من هم وارد سپاه شدم، ولی او در آن مدت نمی‌گفت که من در سپاه هستم!
بعد از شروع جنگ، من یکبار به منزل تلفن زدم گفتند او آمد و وسایلش را جمع کرد و برای جنگ و برای تهیه خبر به اهواز رفته است. که ما هم رفتیم آنجا و مشخص شد که ایشان از روز اول از طریق واحد اطلاعات سپاه آمده‌اند در جهت خبرگیری از مناطق جنگی و سازماندهی و راه اندازی "پایگاه منتظران شهادت" در اهواز و در مسائل تخصصی نظامی کار کنند. البته ایشان تا آن موقع هیچ تخصصی در مسائل نظامی نداشت و فرد تازه کاری بود که دراین زمینه‌ها اصلاً کار نکرده بود. در مساله جنگ با توجه به مسائلی که دشمن ایجاد می‌کرد، فعالیت ایشان خیلی زیاد بود. ایشان اگرقبلا در شبانه روز 6یا 7 ساعت استراحت می‌کرد، در جنگ رسیده بود به 4 ساعت. طوری بود که یادم می‌آید من اهواز بودم، اینقدر خستگی‌اش زیاد بود که افتاد و از حال رفت، بردم خواباندمش و سرم را به او وصل کردم و بعداز 6 یا 7 ساعت که استراحت کرده بود پا شد و رفت دنبال کارها. چند روز بعد هم دوباره حالش به‌هم خورده بود و سه بار کارش به بستری شدن کشید، ولی دوام نیاورد و دوباره می‌رفت.
اسم حسن باقری از وقتی به اطلاعات سپاه رفته بود، رویش مانده بود. اوایل خودش لباس عربی می‌پوشید و به همراه چند تا از عربهای خوزستانی می‌رفت برای شناسایی و می‌گفتند که خیلی شجاعانه می‌رفتند و یکبار هم تا 20 متری عراقیها رفته بودند وآنها در آب شنا می‌کردند. وی گفت برای آنها دست تکان می‌دادیم و آر‌پی‌جی هم روی پایمان در ماشین بود که اگر حرکتی کردند بزنیم‌شان، توانسته‌ بودند نقشه‌ای را که دشمن دارد ترسیم کنند و هر اسیری که می‌گرفتند می‌آورد و با ایشان صحبت می‌کرد و راههای تدارکاتی و مقرهای فرماندهی و تدارکاتی و خطوط آنها را توانسته بود یکی، دو ماه بعد از جنگ مشخص کند که این در رابطه با تاکتیکهای عملیاتی و استراتژی جنگ بسیار موثر بود. در آن زمان برادر کلاهدوز مسؤول عملیات بودند و بیشتر به این مسائل می‌رسیدند. برادر ما خودش سرکشی می‌کرد، همه محورها را تک به تک به آنها سر می‌کشید و به همه جبهه‌ها رسیدگی می‌کرد. بعد شروع کرد در تک تک این محورها اطلاعات عملیات جمع می‌کرد و تمامی حرکات دشمن را زیر نظر داشت .
الحمدلله موفق بود و تا بهمن 59 توانست این کار ر ابه انجام برساند و تمام ثمرات این کارها الان هست.
جالب‌تر این‌جاست که تحلیلهایی که در رابطه با آینده دشمن می‌کرد، خیلی جالب و ماندنی بود و درست در می‌آمد. برای مثال برایتان بگویم، خط دشمن در بستان و چزابه و خطش در هویزه به هم متصل نبود؛ یعنی چند روستا بود که هنوز در دست نیروهای خودی بود، البته خالی بود ولی دست دشمن نبود و تدارکاتش به هم متصل نبود؛ او تحلیل کرده بود که دشمن می‌آید که اینها را به هم متصل کند و دو سه روز تمام هم تماس گرفت که نیرو بفرستند برای آن قسمت که نکردند و یک روز عصر خبر رسید که دشمن آنجا را گرفته است.
در عملیات هویزه خود ایشان شرکت داشت و رفته بود جلو و اشکالات آنها را دیده بود و همین‌طور عملیات دیگر را و اشکالات آنها را تک به تک بررسی کرده بود و در جریان مستقیم کارها هم بود.
آن زمان پیشرویهای دشمن و شکستهای نیروهای خودی، در بین بچه ‌ها ناامیدی تولید کرده بود به‌طوری‌که دیگر بچه‌ها دست و دلشان به‌طرف عملیات نمی‌رفت و بچه‌ها فکر می‌کردند که دیگر کاری از دستشان بر نمی‌آید و دشمن خیلی قوی است و ما هیچی نداریم و تانک و توپ کاری نتوانست بکند، ما با آر‌پی‌جی چکار می‌خواهیم بکنیم؟! که این شهید همه‌اش در پی این بود که با انجام یک عملیات هر چند کوچک بتواند اثبات کند که چنین چیزی نیست و ما قادر به انجام کار هستیم.
فراموش کردم بگویم که در سوسنگرد در شبیخونهایی که برادرمان محمد بلالی - که الان جزو جانبازان انقلاب هستند - با گروه چریکی خودشان به عراقیها می‌زدند ، برادرمان حسن خیلی فعالانه با آنها شرکت می‌کرد. شبها برای شناساییهایشان می‌رفت، خیلی رسیدگی می‌کرد و به ایشان می‌‌گفت که چه بکنید و فردا شب چکار کنید و از دور به کارهایشان نظارت می‌کرد و خیلی علاقه‌مند بود و می‌گفت این ضربه‌ای که اینها می‌زنند معادل با ضربه‌ای است که با نیروهای مجهز ارتش می‌توان وارد کرد.
در جهت اثبات اینکه می‌توان عملیاتی انجام داد، ایشان آمدند عملیاتی را در غرب منطقه سوسنگرد طرح‌ریزی کردند و در عملیات امام مهدی در اسفند ماه سال 59 که در این عملیات تعدادی از برادران ارتشی و حدود 60 نفر از برادران پاسدار شرکت داشتند که خود ایشان در سوسنگرد بود و عملیات امام مهدی ار کنترل می‌کرد. در این عملیات، این 60 نفر موفق شدند حدود 200 نفر از افراد دشمن را بکشند، تعدادی اسیر و مجروح کنند و تانک و نفربر بگیرند و عملیات بسیار موفقی بود - هر چند کوچک - که اثبات می‌کرد ما می‌توانیم این جهت را تقویت کنیم و از نیروهای مردمی و پیاده بدون تجهیزات قوی بهترین استفاده را بکنیم و این ایمان است که می‌جنگد و تخصص نمی‌تواند جنگ را پیش ببرد. در این جهت تبلیغات بسیار زیادی را هم پیگیری کردند و یادم می‌آید که مقاله‌ای نوشت برای سروش و عکس فرستاد برای روی جلد.
بعد ازعملیات امام مهدی، در این جهت یک سری عملیات انجام شد مثل عملیات فتح‌الله اکبر و دهلاویه و 21/3 فرمانده کل قوا در منطقه دارخوین و طراح و عملیات محدود دیگری که عمدتا با حداکثر دوگردان انجام می‌شد و از لحاظ انهدام دشمن هم موثر بود و معمولا نیرویی معادل دو برابر خودشان را منهدم می‌کردند و با شهدای کم، تعداد زیادی غنیمت می‌گرفتند!
تا این‌که عملیات ثامن الائمه پیش آمد، با توجه به ابعاد قضیه شکستن حصر آبادان که طرح ریزی این عملیات از زمان بنی صدر ملعون توسط ایشان شده بود و خیلی هم رویش کار کرده بود از دارخوین تا آبادان، جاده ماهشهر و غیره و می‌خواست به نتیجه برساند، تا این‌که بنی صدر کنار رفت و موانع برطرف شد و شهید کلاهدوز کوشش زیادی روی این مساله کردند و طرح آماده شد که در 5 مهر سال 60 عمل شد - که برادرمان حسن فرمانده عملیات دارخوین و جاده ماهشهر بود - در این عملیات پیروزیها ابتدا از این محور به‌دست آمد و بعد انتقال پیدا کرد به محورهای دیگر که اشکالاتی هم پیدا کرده بود والحمدلله به لطف خدا عملیات موفقی بود. 1700 اسیر گرفته شد و انهدام خوب بود و غنایم زیادی گرفته بودند و دشمن ضربه زیادی دید و این خیلی ارزش داشت و تقریبا جو کاذب را شکاند که تنها تخصص است که می‌تواند بجنگد! و مشخص شد که این جوانهایی که آمده‌اند تا از این جنگ مطلب یاد بگیرند و رشد بکنند، می‌توانند کار کنند و به نحو احسن از این مساله استفاده کردند.
حدود عملیات ثامن الائمه بود که برادر حسن به فکر ازدواج افتاده بود و توصیه‌هایی به او می‌شد که ازدواج بکند و او می‌گفت که موردش باشد اشکالی نیست من ازدواج می‌کنم و در این موردی که جور شد، برادری پیشنهاد کرده بود که خواهری هست با خصوصیات لازم و آماده است برای ازدواج و می‌توانید صحبت بکنید. ایشان اینقدر از حجب و حیا برخوردار بود که بعد از آن صحبت اول که انجام شده بود پیشنهاد کرده بود که عقد موقت خوانده شود و رفته بودند خدمت آقای موسوی جزایری عقد موقت یکماهه خوانده بودند که در این مدت صحبت2 یا 3 ساعته مسائلشان حل شده بود و برای ازدواج رفتند تهران و در مجلس شورای اسلامی آقای موسوی خوئینی‌ها و آقای بیات عقدشان را خواندند که بعد یک مسافرت دو روزه داشتند و بلافاصله به اهواز رفتند و یک خانه گرفتند و مجموع وسایلی که از تهران برای زندگی بردند در صندوق عقب ماشین جا گرفت. یک کارتون کتاب و دو سه تا پتو و مقداری ظرف بود و جداً می‌شود گفت که هر کدام از این وسایل را کم می‌کردی دیگر زندگی نمی‌چرخید! وی گفت هر چه لازم باشد خدا خودش جور می‌کند. ایشان در مورد ازدواج عقیده داشت که ما باید کارها را بسپاریم به زنهای معصومه، همچون حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) و حضرت معصومه (س) و کاری نداشته باشیم، اینها خودشان جور می‌کنند، پاسداری می‌کنند به طریقی به ما می‌رسانند و مساله حل می‌شود. در مورد خود من ایشان همین را می‌گفت که توکل کن به‌خدا و کار را بسپار به این بانوان محترمه و جداً این‌طوری بود و جداً از لحاظ توکل به خداوند، از نوادر روزگار بود و من ندیدم مثل ایشان این‌قدر کسی متوکل به خداوند تبارک و تعالی باشد و هیچ ناراحتی و غم این دنیا را نخورد!
بعد ایشان در اهواز بود، برای این‌که منطقه را آماده برای عملیات طریق القدس کنند، یکسری شناسایی انجام می‌دادند و کار هم به اندازه کافی انجام شد و نیروها آمدند به منطقه بستان و عملیات آغاز شد. ایشان در عملیات به‌عنوان معاون فرماندهی کل عملیات عمل می‌کردند.
عملیات به لطف خدا آغاز شد و کار خیلی زیاد بود و ایشان مطلقاً استراحت نمی‌کردند. یادم هست سه شبانه روز بود که استراحت نکرده بود و در محور سابله اشکالاتی ایجاد شده بود و ایشان خودش سوار جیپ شد و در آن شب سرد ماه آذر سال 60 به منطقه رفته بود، به خاکریز خط اول و چراغ خاموش هم می‌رفت که با یک آمبولانس به‌طور شاخ به شاخ تصادف کردند که پیشانی او به آهن جلوی جیپ خورده بود شکاف برداشت به‌طوری‌که ایشان بیهوش شده بود و شبیه ضربه مغزی بود که سریعاً منتقل کردند به اهواز و خیلی دکترها اظهار ناامیدی می‌کردند، ولی به لطف خدا ایشان ماندند.
از خصوصیات ایشان بگویم که در عملیات هر وقت مساله‌ای پیش می‌آمد، ایشان شخصاً در صحنه حضور پیدا می‌کرد. اشکالات را بررسی می‌کرد و دستورات را می‌داد و امکان نداشت که وقتی مشکلی پیش می‌آید در سنگر بنشیند و بخواهد مساله را از همانجا کنترل و حل کند.
آن موقع که مجروح شده بود و من صبح در بیمارستان به دیدنش رفتم، در آن لحظاتی که معلوم نبود زنده می‌ماند یا نه، دیدم که به سختی صحبت می‌کند؛ گوشم را بردم جلو که ببینم چه می‌گوید، دیدم می‌گوید که پل سابله کارش به کجا کشید و من به‌ او گفتم که تو حالت خوش نیست استراحت کن! که می‌گفت نه و من برایش آنچه که می‌دانستم گفتم و خدا شاهد است که در آن لحظات باز به فکر عملیات بود و خودش را از عملیات فارغ نمی‌دید و برای این عملیات از جان مایه گذاشته بود و بعد از آن‌که الحمدلله زنده مانده بود گفته بودند باید یک‌ماه به‌طور مطلق استراحت کند، زخمهایش خوب شود و سردردهای بعدی پیش نیاید که ایشان در مدتی که تهران بود هم مرتب با ما تماس داشت و مسائل را سئوال می‌کرد تا این‌که دیدم یک هفته بعد از جراحیش تلفن زد که من امروز با هواپیما می‌آیم بیایید فرودگاه! دیدیم که او بلند شده آمده و مدتی را یا توی پایگاه می‌خوابید یا روی صندلی می‌نشست، ولی کار می‌کرد و می‌گفت که نمی‌شود من دور باشم و بچه‌های اینجا تنها هستند و خیلی از این نظر مورد توجه بود.
در موضوع چزابه و چند عملیات محدودش، مستقیماً شرکت داشت و خیلی عملیات چزابه رویش تاثیر گذاشت و می‌گفت این عملیات مرا پیر کرد و خیلی از من نیرو گرفت تا این‌که دشمن مقداری ساکت شد و نیروها منتقل شدند برای فتح.

برادر دیگر شهید

بسم الله الرحمن الرحیم
صحبتهایم را ابتدا از زندگانی شهید شروع می‌کنم و بعد در مورد کارهایش و در انتها نسبت به جنگ و نحوه شهادت او ادامه می‌دهم. غلامحسین فرزند دوم خانواده ماست که در روز 26/ اسفند/1334 در حوالی میدان ارک تهران متولد شد. پدرم و خانواده بنا بر وظیفه اسلامی که داشتند، در گوش او اذان و اقامه خوانده و نام غلامحسین را بر او می‌گذارند که انشا‌ء الله برای سرورش ابا عبد الله الحسین (علیه السلام) غلامی کند. ما او را غلام صدام می‌زدیم تا حدود 6 سالگی در میدان ارک و پامنار و از 6 سالگی به بعد به محله فعلی یعنی میدان خراسان نقل مکان کردیم. دوره دبستان را در مدرسه مترجم الدوله در خیابان غیاثی طی کرد و دوره دبیرستان را در دبیرستان مروی گذراند. اگر از دوره دبستان خاطراتی بخواهید باید بگویم که او کلاً فرد مهربان و خیلی دوست داشتنی بود و اکثر اوقات اضافی خود را علاقه داشت که در هیئتها طی کند و همیشه معروف بود به کسی که برای مثال در هیئتها چای می‌داد و استکانها را جمع می‌کرد و حتی گاه می‌شد که از درسش عقب می‌ماند، ولی به هیئتها می‌رفت و به سینه‌زنی خیلی علاقه داشت. در دبیرستان مروی، سال دوم دبیرستان را مردود شد و بعد از آن خوب درسش را خواند و خیلی هم باهوش بود به طوری‌که با کمی درس خواندن به خواسته‌هایش می‌رسید؛ ولی به کارهای زیادی اشتغال داشت و این برای درسش مانعی نبود. حدوداً ازدبیرستان یک سری فعالیتهایی را در زمینه ایجاد کتابخانه در مسجد محل، با تنی چند از دوستانش شروع کرد و سخنرانیهایی در جمع دوستان ترتیب می‌دادند. سرپرست این جمع برادری بود به‌نام هاشمی که وی ایرانی اهل عراق بودند - که اکنون یا احتمالاً اعدام شده‌اند یا در زندان هستند - که این جمع نزد این برادر به فراگیری قرآن و حدیث و درس عربی اشتغال داشتند.
برادر شهیدم در هیئت نوباوگان مهدیه مسجد مهدیه چهارراه مولوی هم فعالیت می‌کردند. در آنجا قرآن و یک مقداری حدیث یاد گرفت، چه در جلسات مسجد محل و چه در هیئت این برادرم نخبه بود. یکی از حوادث زندگی او موقعی اتفاق افتاد که با موتور تصادف کرد و چانه او مقداری کج شده بود و حدود 20 روز در بیمارستان طرفه بستری شد. در سال 54 دیپلم خود را گرفت یادم می‌آید نوروز سال 54 ما به‌صورت فامیلی برای زیارت به مشهد مقدس می‌رفتیم، ولی او برای درس خواندن در تهران ماند و بالاخره دیپلم ریاضی گرفت و همان سال در کنکور شرکت کرد و در دانشگاههایی قبول شد، مثل دامپروری در ارومیه و یک رشته دانشگاه قضائی قم و از این قبیل که در این میان دامپروری در ارومیه را قبول کرده به آنجا رفت. از آن موقع فراق بین ایشان و خانواده شروع شد؛ یعنی خانواده از دوری او خیلی بی‌تابی می‌کردند و او ماهانه به تهران می‌آمد و خانواده را می‌دید.
در ارومیه هم چند نفر پیدا کرده بود و یک سری کلاسهایی برای دانش آموزان در زمینه اصول عقاید ترتیب داده بود. و در کنار آن، تحقیقات و مطالعات منظمی را در زمینه مسائل اسلامی با استفاده از المعجم، مفردات راغب و قاموس قرآن شروع کرده بود و در این مورد مرا هم راهنمایی می‌کرد. به‌هرصورت در ارومیه غیر از فعالیتهای فوق، در دانشگاه هم با توجه به جو نامناسب دانشکده در آن زمان و فساد و فحشاء موجود، در ارشاد دانشجویان کوشش می‌کرد و در کلاسها و مسجد دانشکده برای بچه‌ها صحبت می‌کرد و از طرف مسؤولین هم به او تذکر داده بودند که نباید در این مسائل دخالت کنید ولی ایشان ادامه می‌داد تا این‌که به‌خاطر همین فعالیتها نمرات او را کسر کرده بودند و به‌طوری‌که طی سه ترم به او برچسبهای بی‌نظم، اخلالگر و از این مسائل زدند و او را اخراج کردند.
یادم می‌آید پدرم خیلی ناراحت شده بود و به او گفت یک‌سال و نیم عمرت را بیخود تلف کردی و غلام هم می‌گفت من وظیفه‌ام را انجام داده‌ام و اگر به دانشکده رفتم برای مدرک نرفته‌بودم، بلکه می‌خواستم رشد کنم و چند نفر را به صحنه بکشم تا راهم را ادامه بدهند؛ البته از طرف خانواده خیلی به او فشار آمده‌ بود و خیلی ناراحت بود و حق هم داشت.
حدود سال 56 به تهران برگشت در حالی‌که مهر 56 برای دانشکده رفته بود! حدود اوایل اسفند 56 بود که برای سربازی اعزام شد. مدت آموزشی او در پادگان جلدیان بود، کنار نقده ارومیه و بعد از 4 ماه به ایلام منتقل شد و سربازی‌اش را در آنجا گذراند. در مدت سربازی چه در پادگان جلدیان و چه در ایلام، بازهم به جهت مطالعات اسلامی‌اش به ارشاد همکاران و برادران دیگرش اشتغال داشت و بعدها خودش تعریف می‌کرد که در صبحگاه زمانی که سرهنگ پادگان پیدایش نمی‌شد، بچه‌ها را جمع می‌کردم و برایشان صحبت می‌کردم و امر بمعروف و نهی از منکر و به مسائل اسلامی آشنایشان می‌کردم.
یادم می‌آید آن زمان کتابهایی مثل جهاد یا حد نهایت تکامل و کتابهایی در این حد را برایش فرستادیم برای پادگان و اینها را گرفته بودند و کلی هم اذیتش کرده بودند. او کتاب پخش می‌کرد بین سربازان که بخوانند، در خود شهر ایلام هم با خیلی از علماء مثل آقای حیدری که امام جمعه هستند آشنا شده بود و رفت و آمد داشت و در رابطه با پادگان و مسائل هنگ و اینها جریانات را برای ایشان می‌گفت به همین دلایل او را از پادگان جدا کرده بودند و ظاهراً راننده یک افسر جزء گذاشته بودند که نتواند زیاد در پادگان باشد و با بچه‌ها صحبت کند و کار انجام دهد.
در این مدت جریانات قم و تبریز پیش آمده بود و مملکت یک جو انقلابی به خودش گرفته بود، یادم می‌آمد تا قبل از جریانات قم، فعالیت سیاسی زیادی نداشت. در سطح همین خواندن کتابهایی بود که رشد سیاسی می‌داد به افراد و تعدادی از کتب امام بود.
با جریان 17 شهریور او دیگر دل و دماغ سربازی را نداشت، دیگر نمی‌توانست دوام بیاورد؛ ولی وقتی با خانواده تماس می‌گرفت، می‌گفتند باید بمانی و اگر ول کنی فلان می‌کنند. تا این‌که فرمان امام آمد که سربازها از پادگانها فرار کنند و در خدمت طاغوت نمانند که ایشان وقت را تلف نکرد و بلافاصله در تهران پیدایش شد و گفت که چون امام فرموده‌اند، من دیگر نمی‌روم. در تهران شبانه روزش در خدمت انقلاب و پیشرفت کارها بود و در جریان انقلاب و اعلامیه‌های امام و پخش آن قرار داشت. در جریان تشریف فرمایی حضرت امام (12 بهمن) و فرار شاه (26دی) فعالانه شرکت داشت و کمتر هم به خانه می‌آمد؛ اگر هم می‌آمد آخر شب پیدایش می‌شد و بیشتر هم با هم می‌رفتیم، می‌رفتیم در کمیته‌ها کار می‌کردیم، با توجه به این‌که سربازی هم رفته بود و به اسلحه آشنایی داشت، آن روزهایی که حضرت امام می‌آمدند و روزهای بعد از آن، دنبال این بود که اسلحه پیدا بکند و بتواند اگر لازم شود بجنگند. و با چند نفر از برادران به کیمته استقبال از امام رفته بود و آمادگی خودش را اعلام کرده بود و در جریان فتح پادگانها، ما اکثر با هم بودیم و در جریان تسلیحات و شب قبلش در جریان پادگان نیروی هوایی و در کلانتریها، بخصوص کلانتری 14 که نزدیک خانه خود ما بود؛ ایشان در جریان سقوطش بود و از جلو کوکتل پرتاب کرده بود. صبحش در جریان تسلیحات و خیابان پیروزی و پادگانهای دیگر عمدتاً با هم بودیم و از این پاگان به آن پادگان، در جریان مسائل بود و کمک می‌کرد. یادم می‌آید در پادگان باغ شاه، تعداد زیادی گلوله‌های خمپاره روی زمین ریخته بود و خرجها و چاشنی‌ها کنارش ریخته بود و خیلی وضع خطرناکی داشت، او خیلی ناراحت بود؛ می‌زد روی دستش و می‌گفت اگر یکی ازاینها منفجر شود، بچه‌ها تیکه تیکه می‌شوند. کمک کردیم آنها را بستیم در صندوق‌ها و مرتب کردیم و گذاشتیم کنار، دیدیم دارند روی دیوار می‌نویسند چریکهای فدایی خلق. می‌گفت ببین اینها هیچ کاری نکرده‌اند، مردم ریخته‌اند دارند پادگانها را می‌گیرند و اینها استفاده‌اش را می‌برند.
در جریان پیروزی انقلاب اسلامی یک اسلحه کلت داشت و یک اسلحه ژ-3 که بعدها دادیم برای کمیته. بعد از پیروزی انقلاب هم تا چند شب در بخش نگهبانی کمیته‌ها مشغول بود. ایشان تا خرداد 58 به‌طور پراکنده در کمیته‌ها و جریانات بعد از انقلاب فعالیت داشت تا این‌که بحث حزب و روزنامه حزب پیش آمد که به‌طور فعال رفت و همکاری‌اش را با روزنامه آغاز کرد. در روزنامه کارش یک مقداری خبرنگاری بود و یک مقداری هم کارهای تحریریه داشت. اواخر هم شروع به بحثهای سیاسی کرده بود. حدود خرداد 58 وارد روزنامه شد و کارش در روزنامه هم این‌چنین بود که از ظهر می‌رفت و آخر شب ساعت 11 می‌آمد و صبح تا ظهر را در جاهای دیگر کار می‌کرد.
او در بحثهای مطالعاتی خیلی خوب کار می‌کرد و از مهم‌ترین خصیصه‌هایش این بود که از اوقاتش به نحو احسن استفاده می‌کرد و نمی‌گذاشت که وقتش به بطالت بگذرد و خود من را هم گاهی سرزنش می‌کرد که وقت خودت را به بطالت نگذران و در یک دقیقه وقت خالی هم یک خط کتاب بخوان و یادداشت بردار و منظم باش!
از حدود عید 58 تا موقع کنکور مدت 14 یا 15 روز کتابهای ششم ادبی را دوره کرد و علاقه پیدا کرده بود به رشته‌هایی مثل روانشناسی و یاحقوق و از این قبیل و می‌گفت که تازه فهمیدم چه می‌خواهم بخوانم و شروع کرد به درس خواندن و امتحان دادن برای دیپلم ادبی و دیپلمش را گرفت. کنکور داد که در رشته ادبیات ظاهرا نفر صد و چهارم شده بود و نمره خیلی بالایی آورد. ما آن سال با هم کنکور دادیم که من در رشته مکانیک پلی‌تکنیک قبول شدم و او در حقوق قضائی دانشگاه تهران و می‌گفت این مملکت احتیاج به قاضی دارد و کار مشکلی است و ما باید برویم و از این بحثها و می‌گفت باید اتصالی بدهیم بین حوزه که مرجع اصلی قضاوت است در مملکت اسلامی و دانشگاه. خیلی رک و راست می‌گفت این وکیل مدافعها با حقه بازیهایشان روز را شب جلوه می‌دهند و همه چیز را عوض می‌کنند و باید افرادی باشند مسلمان و راستگو.
از مهر 58 ما هر دو سر کلاس دانشکده رفتیم و با این‌که بیشترین واحد را گرفته بود، فعالیت روزنامه‌‌اش را هم ادامه می‌داد و اصلا خیلی کلاسها را نمی‌رفت، چون بعضی روزها صبحها مصاحبه داشت با شخصیتها و خیلی کلاسها را نمی‌رسید و نمی‌رفت. ایشان ساعت خواب و استراحتش خیلی کم بود؛ یعنی خودش راضی نمی‌شد و یادم هست که خود ما هم خوب یک سری کارهایی داشتیم. 10 شب که می‌رسیدیم به خانه و ایشان ساعت 11 می‌آمد تازه می‌نشستیم می‌گفتیم که فلان گروه چه کار کرده و مخالفین و موافقین چه می‌گویند و بحثهای سیاسی و مذهبی که اکثر تا 12 یا1 نیمه شب طول می‌کشید. یادم می‌آید مادرم - که خدا حفظش بکند - می‌آمد می‌گفت خوب بخوابید که خسته‌اید و صبح باید بروید.
و او می‌گفت که چشم می‌خوابیم. یک خصوصیت عجیبی داشت که می‌آمد می‌نشست و خانواده را آخر شب دور خودش جمع می‌کرد و با آنها خوش و بش می‌کرد. به مادرم می‌گفت خوب چه خبر، چه کار می‌کنی خسته نباشی و فامیلها چه کار می‌کنند، سلام به آنها برسان، ما نمی‌رسیم برویم ببینیمشان. یک مقدار وقت می‌گذاشت که اینها فکر نکنند که او از خانواده بریده و نیست. مخصوصاً در مورد برادر کوچکترم احمد خیلی کوشش می‌کرد که او تربیت صحیحی پیدا کند. حدیث به او می‌داد که حفظ کند، می‌گفت نمازت را سر وقت بخوان و در مورد خواهرم خیلی کوشش داشت که در تربیت صحیح فرزندش و داشتن رویه اسلامی کوشا باشد.
در مورد من هم که هر چه دارم از او دارم و جداً حق زیادی بر گردن من دارد و خیلی هم ناراحت هستم که حالا دارم بعد از شهادتش صحبت می‌کنم، ولی چه کنم که قضای الهی اینطور خواست.
در حدود عید سال 59 ایشان در قسمت اطلاعات سپاه مشغول به‌کار ‌شد که درجهت شناسایی گروه‌های سیاسی آن زمان فعالیت می‌کرد و این برادر با این‌که هیچ چیز پوشیده نداشت، ولی در این مورد هیچ چیز به من نگفته بود و در مدت 6 ماه قبل از جنگ که ایشان با سپاه همکاری داشت، من اطلاع نداشتم.
در این مدت کارهایی در رابطه با چریک‌های فدایی انجام داده بود که موفق هم بود. و همزمان در روزنامه هم کار می‌کرد. یادم می‌آید آن زمان با آقای موسوی نخست وزیر - که خدا حفظشان کند - کار می‌کرد و از ایشان تعریف می‌کرد که در مسائل سیاسی صاحب نظر است و خصوصیات ایشان را برای ما می‌گفت.
منبع: سایت ساجد