شهید باقری از زبان مادر
شهید باقری از زبان مادر
شهید باقری از زبان مادر
وقتی آخرین بار بدرقهاش کردم ناگهان یاد امام حسین و بدرقه حضرت علی اکبر افتادم که چطور امام حسین با حسرت به قامت فرزندش نگاه می کرد. به خودم گفتم توکل بر خدا. همیشه خودم را آماده چنین روزی کرده بودم. چون گاهی می شد که هر سه پسرم با هم منطقه بودند...
-کبری افشردی بهروز هستم فرزند محمد علی، اصالتا اهل تبریز هستیم. خودم هم تهران متولد شدم.
-ایشان نجار بودند و در حیاط خانهمان یک کارگاهی داشتند که روزها مجانی کار می کردند.
-من تنها یک خواهر تنی داشتم. البته دو تا بچه بعدا دنیا آمدند ولی فوت کردند.
-وقتی بچه بودم، پدرم عقیده داشت که دختر نباید به مدرسه برود و درس خواندن را عامل انحراف دخترها می دانست به همین دلیل از درس خواندن من جلوگیری کرد. ولی من خیلی به این موضوع علاقه داشتم. البته در سن شش سالگی رفتم مکتب و قرآن را یاد گرفتم ولی سال بعد پدرم خودش قرآن را بصورت تکمیلی به من آموزش دادند. بعدها وقتی آمدم تهران و یادم هست که غلامحسین را هم داشتم، رفتم «اکابر» شوهرم اول راضی نمی شد ولی موافقتش را جلب کردم.
-وقتی فرزند سوم به دنیا آمد. اوضاع مالی هم خوب نبود. به همین دلیل نتوانستم ادامه بدهم. شاید باور کردنی نباشد ولی هر سال موقع بازگشایی مدارس وقتی بچهها را می دیدم که به مدرسه می روند، گریه می کردم که چرا من از نعمت تحصیل محروم بودم؛ آن موقع 25 سال داشتم.
-سال 1329 وقتی 18 سال داشتم ازدواج کردم. حاج آقا پسر دایی مادرم بود. البته من تا روز ازدواج ایشان را ندیده بودم. او هم همینطور و این از سنتهای قدیم بود که معمولا پدر، دختر را شوهر می داد و خود دخترها در انتخاب شوهرشان نقشی نداشتند، اول هم پدرم مخالف بودند ولی بعدا راضی شدند.
-کفاش بود ولی بعدا شدند کارمند وزارت راه.
-حاج آقا از بیماری سل رنج می بردند. چند ماه هم در بیمارستان بستری بودند. بعد از آن دکتر، کارگری را برای ایشان ممنوع کردند. به همین خاطر رفتند در اداره مشغول به کار شدند.
-1000 تومان.
-ابتدا منزل برادرشان بودیم. بعد از آن 12 سال در منزلی که متعلق به اداره بود زندگی کردیم تا توانستیم منزلی در میدان خراسان تهیه کنیم.
-روزهای اول که غیر رسمی و بصورت روزمزد کار می کرد، روزی 35 ریال و بعد از تولد اولین فرزندمان که دختر هم بود تا مدتها روزی چهل ریال درآمد داشتند.
-چارهای نبود، می ساختیم و با اینکه من در یک خانواده تقریبا متمول بزرگ شده بودم ولی با قناعت زندگی را اداره می کردیم و البته خدا هم خیلی کمک می کرد. هیچگاه این کمبودها را به روی شوهرم نیاوردم. بعدها زندگی مان بهتر شد تا 25 سال من هم همراه شوهرم کار می کردم چون خیاطی بلد بودم. در منزل کار خیاطی می کردم. گاهی پیش می آمد که درآمد من از حقوق شوهرم هم بیشتر می شد.
-بچه دوم و پسر اول بود. 25 اسفند 1334 به دنیا آمد. آن موقع ما در میدان ارک ساکن بودیم ولی غلامحسین در پیچ شمیران در بیمارستان «مادر» به دنیا آمد.
-به علت بیماری که من داشتم، ایشان 7 ماهه و خیلی سخت به دنیا آمدند. روز تولدشان هم مصادف بود با میلاد حضرت امام حسین (ع) من هم نذر کردم که اگر سالم بماند نامش را «غلامحسین» بگذارم. خود غلامحسین هم خیلی به حضرت سیدالشهدا (ع) ارادت داشتند. حتی شنیدم که موقع شهادت هم ذکر «یا اباصالح» و «یا ابا عبدالله» بر زبان داشتند که این نشان می دهد، غلامحسین شرط غلامی اش را خوب بجا آورد و چون خودم هم شخصا نسبت به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشتم دنباله اسم بقیه بچههایم را هم یک «حسین» اضافه کردم. غلامحسین، محمد حسین و احمد حسین.
-همانطور که گفتم غلامحسین، بر عکس بقیه بچههایم خیلی سخت به دنیا آمد و بعد از تولد هم چون بدن نحیف و ضعیفی داشت من در نوع لباسش خیلی دقت داشتم تا جنس نرمی داشته باشد و بدن او را اذیت نکند. او تا مدتی هم قدرت تکلم نداشت ولی به خواست خدا همه اینها برطرف شد.
-مدرسه مترجمالدوله واقع در خیابان غیاثی که الان به نام شهید آیتا... سعیدی نام گذاری شده.
-بله. خیلی شلوغ بود و گاهی هم اذیت می کرد ولی من تحمل داشتم و سعی می کردم با او راه بیایم.
- از همان موقع که راه افتاد.
- کم و بیش ولی چون ما از او پشتیبانی نمی کردیم، کم-کم او هم این کار را ترک کرد. مثلا وقتی هفت -هشت ساله بود اگر از او به ما شکایتی می شد می گفتم برویم مشکلتان را خودتان حل کنید. اگر شما را زد، شما هم او را بزنید.
بله وقتی دبیرستان مروی می رفت، یک بار که یک مهمان خارجی آمده بود و طبق معمول بچهها را برای مراسم استقبال برده بودند او ناراحت شده بود و اعتراض کرده بود ولی همین باعث شد تا او را از مدرسه اخراج کنند. بعد هم به بهانه دعوا با یکی از بچهها من را خواستند و در حضور من یک کشیده محکم به صورتش زدند که من خیلی ناراحت شدم ولی نتوانستم حرفی بزنم چون در این صورت او را از مدرسه اخراج می کردند.
- وقتی بچه بودند خیلی با هم دعوا می کردند. یادم هست یکبار که با هم درگیر شده بودند. من گفتم این طور فایده ندارد اینقدر همدیگر را بزنید تا خونین و مالین شوید! دیدم همین طور با تعجب من را نگاه می کنند. بعد متوجه شدند منظور من چیست و دیگر پیش نیامد که با هم دعوا کنند.
- از دوران دبیرستان هر وقت از مدرسه می آمد منزل، تعدادی از دوستانش را هم به خود می آورد. روی آنها کار فرهنگی و اخلاقی می کرد و سعی داشت تا خودش هم از آنها استفاده ببرد.
- فضای خانه ما سیاسی بود. خصوصا غلامحسین از اول نسبت به مسایل خیلی کنجکاو بود و اگر از موضوعی با خبر می شد، آن را در منزل هم بازگو می کرد.
در فامیل هم افرادی داشتیم که سیاسی بودند ولی مذهبی نبودند. یکی از پسرعموهایم هم چون در چاپخانهاش اعلامیه علیه رژیم چاپ می کرد، دستگیر شد.
- با بیرون از منزل با کسی صحبت نمی کردیم ولی با این حال همسرم را بخاطر انقلابی بودن با 25 سال سابقه خدمت مجبور به بازنشستگی کردند.
- در بچگی هیئتی داشتند که در منازل برقرار می شد. بعدها هم در دوران جوانی در مسجد فعالیت می کرد.
- ابتدا آیتا... بروجردی و بعد آیتا... خویی و از سال 55 یا 56 بود که مقلد امام خمینی شدیم.
- مسجد محل ما امام جماعتی داشت به نام آقای تهرانی، ایشان مقلد آیتا... خویی بودند و بعد از فوت آیتا... بروجردی ما هم مقلد آیتا... خویی شدیم. از طرفی هم بیشتر رسالههای دست مردم متعلق به آیتا.... خویی بود. بعدها فهمیدیم که مجتهد باید نسبت به زمان و مکان آگاهی کافی داشته باشد، از طرفی هم مسائل مربوط به امام و انقلاب را که دیدیم، مقلد امام شدیم.
- ایشان در هشت دانشگاه و دانشکده و زبانکده قبول شد، از جمله دانشگاه قضایی قم که نرفت.
- اعتقاد داشت که در رژیم طاغوت نمی توان قضاوت کرد. همه این رشتهها را رها کرد و رفت ارومیه رشته کشاورزی و دامپروری، علتش هم این بود که می گفت می خواهم از محیط تهران دور باشم چون از نظر مذهبی محیط آلودهای داشت. خصوصا وضع حجاب زنان.
- بله یک زمانی با اساتید دانشگاه درگیری لفظی پیدا کرده بود. یک بار هم به من گفتند برو ارومیه و به پسرت بگو درسش را بخواند و به سیاست کاری نداشته باشد ولی من قبول نکردم. بعد از یک سال و نیم در نمرات او دستکاری شد و او را از دانشگاه اخراج کردند. بعد از اخراج از دانشگاه به تهران آمد و برای انجام خدمت سربازی رفت ایلام که مصادف شد با ایام انقلاب. بعد از فرمان امام مبنی بر فرار سربازها، او هم از پادگان فرار کرد و آمد تهران. بعد از پیروزی انقلاب مجددا کنکور داد و در رشته قضایی دانشگاه تهران قبول شد.
- سال 58 ؛ هم درس می خواند و هم در جهاد سازندگی و سپاه فعالیت می کرد و اولین کسی بود که در روزنامه «جمهوری اسلامی» مقاله می نوشت. یک ترم در دانشگاه تهران درس می خواند و وقتی انقلاب فرهنگی شد، یکسره به سپاه رفت.
- وقتی خودش گفت، خبردار شدیم.
- همین طور است. حتی آقا هم زمانی که رئیس جمهور بودند و تشریف آوردند منزل ما خاطرهای نقل کردند که برای خود من هم جالب بود. ایشان فرمودند: وقتی برای سرکشی به منطقه رفته بودیم در اتاق جنگ یکی از برادران ارتش مشغول توضیح دادن اوضاع بود. بعد از آن قرار شد یکی از فرماندهان سپاه هم توضیحاتی بدهد. دیدم یک جوان نحیف و لاغر اندامی که سنش 17 و 18 سال نشان می داد وارد اتاق شد و رفت پای نقشه، خیلی جا خوردم. دور تا دورم ارتشی های استخوان خرد کرده نشسته بودند. با خودم گفتم این جوان چه حرفی برای گفتن دارد. ولی وقتی شروع کرد به صحبت کردن برای من خیلی جالب بود که یک جوان این قدر اطلاعات و حافظه قوی داشته باشد.حسابی سربلند شدم.
- نه زیاد، هر موقع از او می پرسیدم در جبهه چه کار می کنی می گفت: هی... هستیم، می پلکیم!
- نه، زیاد از او سوال نمی کردیم، نه من و نه پدرش، فقط یک بار که پدرش رفته بود منطقه متوجه شده بود.
- نه، هر وقت می خواست برود می گفت جایی کار دارم، بعد می فهمیدم که رفتهاند پیش امام.
همان روزی هم که فرزندش دنیا آمد، برای گزارش رفته بود پیش امام. دوستانش به او گفته بودند: فرزندت به دنیا آمده، اینجا چکار می کنی؟ او هم جواب داده بود:فرزندم را خدا داده خودش هم او را حفظ خواهد کرد. من مأموریت دارم و باید بروم.
- در اهواز دختری بود که در دانشگاه اهواز درس می خواند و با انقلاب فرهنگی وارد سپاه شد و از پایهگذاران بسیج خواهران اهواز بود. آنجا با هم آشنا شدند و بعد از مشورت با من قرار شد یک صیغه یک ماهه بخوانند؛ وقتی هم آمدند تهران عقد کردند. خانمش سید طباطبایی بود و خود غلامحسین هم می گفت دوست دارم داماد حضرت زهرا (س) باشم تا به ایشان محرم شوم و روز قیامت بتوانم وارد حرم ایشان بشوم.
- بله، یک دختر به نام نرگس.
- خیلی با هم نبودند. در کل یک سال و نیم با همسرش زندگی کرد و موقع شهادت، فرزندش چهارماهه بود ولی خیلی بچه دوست بود.
- وقتی آخرین بار بدرقهاش کردم ناگهان یاد امام حسین و بدرقه حضرت علی اکبر افتادم که چطور امام حسین با حسرت به قامت فرزندش نگاه می کرد. به خودم گفتم توکل بر خدا. همیشه خودم را آماده چنین روزی کرده بودم. چون گاهی می شد که هر سه پسرم با هم منطقه بودند.
- ساعت 10:30شب بود که تلفن زنگ زد. عروس دومم هم عقد کرده و منزل ما بود. سراسیمه آمدیم پایین. محمدحسین پشت تلفن بود و به پدرش گفت که برادرم مجروح شده و می خواهیم بیاوریمش تهران. همانجا من متوجه شدم.
- بله. هم در سردخانه و هم در بهشتزهرا.
- زخمهای زیادی داشت. موقع شهادت اینها 8 نفر در سنگر بودند. همین که غلامحسین برادرش را برای انجام کاری به بیرون می فرستد، خمپارهای به سنگر اصابت می کند. 20 نفر مجروح و 5 نفر در جا شهید می شوند. غلامحسین هم یکی دو ساعت بعد شهید شد.
- گهگاه.
- یک بار از او خواستم تا من را هم با خودش ببرد، ولی گفت که حالا زود است.
- عقیده ایشان این بود که همه چیز از خداست و به خدا برمی گردد. تکیه کلامش هم آیه «و مارمیت اذ رمیت و لکنالله رمی » بود. در وصیت نامهاش هم گفته بود: برایم زیاد قرآن بخوانید، شهید گریه ندارد. هر وقت هم با خودش مهمان می آورد به من می گفت: خانم دست شما درد نکند فقط دعا کن من شهید شوم. من هم می گفتم: من دعای امام را تکرار می کنم که می فرمود: «ان شاالله که پیروز شوید.»
منبع :خبرگزاری فارس
با سلام و صلوات بر روح مطهر امام (ره) و ارواح مطهر شهدای حق علیه باطل و پوزش از خانواده های محترم شهیدان و تشکر از دست اندر کاران کنگره بزرگداشت شهدای تهران.
آنچه گفتنی بود برادران فرمودند. فکر نمیکنم که دیگر چیز مهمی باشد که این حقیر عرض بکنم. جز چند نکتة کوتاه و آن هم باز تکراری خواهد بود از روحیة ایشان از کودکی تا جنگ.
ابتدا کودکی ایشان؛ همان طور که مستحضر هستید به دنیا آمدن ایشان که خداوند مثل این که برای خودش انتخاب کرده بود که مصادف بشود با سوم شعبان روز تولد امام حسین (علیه السلام) و بعد در همان خط پیش برود. در وجود ایشان، عشق به ائمه طاهرین (علیهم السلام )، انبیا و اولیاء (علیهم السلام ) نهاده شده بود. ایشان از همان نوجوانی و کودکی، عاشق جلسات مذهبی، قرآن، حدیث، اخبار، روایات و هیئت و مسجد و نماز جماعت بودند. همان طور که سنش بالا میآمد نماز اول وقت برای ایشان معنی خاصی پیدا کرد. طوری که وقتی ایشان را من بیدار میکردم به طوری ازجای میجست که بعضاً من ناراحت میشدم. فکر میکردم را بد صدایش کردهام که آن طور برای نماز شتابزده بلند میشود. بعد دیدم از علاقه و ایمانی که به نماز دارد این طور برای میشتابد. هر جا صدای اذان میشنید، دیگر طاقت از دست میداد. دائم الوضو بودن ایشان و بیاعتنا بودنشان به دنیا از خصوصیات ایشان بود. البته این را باید عرض کنم تمام شهیدان وقتی پای صحبت هر مادری بنشینی، همین صحبتها هست، واقعاً شهدا همهشان برگزیده هستند. خداوند اینها را برای خودش انتخاب کرده ولی خوب، حسب الامر این حقیر باید چند نکتهای را یادآور میشدم این که دائم الوضو بودن ایشان و ایمانی که به اهل بیت (علیهم السلام ) داشتند بالاخص امام حسین (علیه السلام) و امام زمان (عج) و بعد خصوصیات دیگر ایشان، علاقه به پدر، مادر، اقوام و احترام خاصی که به پدر و مادر، علما و بزرگان داشتند. هر موقع که میآمد ویا میخواست برود دست پدر را میبوسید. بیاعتنایی ایشان به دنیا نه به این صورت که واقعاً دنیا را دوست نداشته باشد، خوبیهای دنیا را دوست نداشته باشد، نه، دوست داشت. خداوند دنیا را خلق کرده برای بندگانش ولی اسیر دنیا نبود. نمیخواست هم که اسیر دنیا بشود، ولی خوب و تمیز زندگی میکرد. خوب زندگی میکرد. برای خانواده اش زندگی راحتی آماده میکرد.
علاقه به ولی فقیه، واقعاً ایشان مرید واقعی بود، به طوری که ایشان وقتی اولین فرزندش (یعنی تنها فرزند) میخواهد به دنیا بیاید، ایشان چون جلسه خصوصی و گزارش منطقه را به حضور امام رحمه الله علیه داشتند، رها میکنند و به تهران میآیند. وقتی این حقیر سؤال کردم شما چه طور رها کردید در حالی که همسرت آن حال را داشت، ایشان به من گفت فرزند را خدا داده خودش هم حفظ میکند، من کارهای نیستم. دیگر از خصوصیات ایشان توکل بر خدا، صمیمیت، ایمان، اعتقاد، نظم و انضباط در کار، خوشرویی، صبر در مصائب و گرفتاریها؛ گرفتاریها را به هیچ میگرفت. عاشق واقعی بود و عشق به بسیجیها داشت. یکی از خصوصیات واقعاً بارز ایشان عشق به بسیجیها بود. همیشه میگفت جنگ را بسیجی پیش میبرد ما کارهای نیستیم. بسیج بازوی اصلی ماست و واقعاً وقتی به ما میرسید میگفت دعا کنید من شهید بشوم. برای این که اگر روز قیامت این مادران بسیجیها جلوی من را بگیرند، این پدران بسیجیها جلوی من را بگیرند، بگویند شما فرزندان ما را فرستادید شهید شدند، خودت ماندی من چه جوابی دارم بدهم. واقعاً من جواب ندارم بدهم. عشق به امام حسین (علیه السلام) تا آن جا ایشان را میبرد که وقتی میخواهد شهید بشود و عشق به حضرت مهدی سلام الله علیه همین طور یا حسین و یا مهدی میگوید و جان به جان آفرین تسلیم میکند. خانوادههای شهدا ناراحت نباشید، مادران شهدا ناراحت نباشید، ایشان و شهدای ما در دامن امام حسین (علیه السلام) جان دادند. خداوند ان شاء الله به ما توفیق بدهد که پیرو راهشان باشیم و از خدا میخواهیم به رهبر عزیزمان طول عمر و سلامتی عنایت بفرماید.
تشکر از حضور همة حضار محترم.
والسلام. صلوات
مادر شهید
بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد و آله طاهرین
با آرزوی ظهور حضرت مهدی (عج) و سلامتی برای رهبر عزیزمان حضرت امام خمینی. اینجانب کبری افشردی مادر شهید غلامحسین افشردی (اسم مستعار حسن باقری) هستم. من چهار فرزند داشتم که بچه اولم دختر بود و بعد از آن دختر خدا سه پسر به من داد که اولین آنها غلامحسین پسر بزرگم بود که خیلی او را دوست داشتم، بیش از اندازه به او علاقه داشتم، او روز تولد حضرت حسین (ع) بهدنیا آمده بود و طوری بهدنیا آمده بود که کسی امید به زنده ماندنش نداشت و من او را از امام حسین گرفتم، گفتم خدایا این بچه من زنده بماند او را غلام حسین (ع) میکنم و به این علت اسمش را غلامحسین گذاشتم که بالاخره دینش را نسبت به مولایش ادا کرد، خدا از او راضی باشد که روسفیدم کرد.
ج: غلامحسین از بچگی و دوران دبستان راهی را پیش گرفته بود که منتهی میشد به راه حضرت مهدی (عج) او ابتدا به هیاتهای کوچک نوباوگان میرفت و کلاً فعالیتهایش را از آنجا شروع کرد تا اینکه با رفتن در این هیئت واقعیت وجود حضرت مهدی (عج) را احساس کرد و در هر جمعی که در رابطه با حضرت مهدی تشکیل میشد، شرکت داشت.
قبل از انقلاب فعالیتهای مذهبی زیادی داشت و در دوران انقلاب نیز سرباز بود و موقعی که امام دستور دادند سربازها فرار کنند، ایشان دیپلم وظیفه بود و فرار کرد که حتی تهدیدش کردند، ولی توجهی به این حرفها نکرد و فعالیتهایش را بیشتر کرد، تا شب 22 بهمن که کلانتریها را میگرفتند، او هم در گرفتن کلانتری محلمان (14) سهم بسزایی داشت و همچنین در گرفتن پادگانها نیز شرکت داشت. بعد از پیروزی انقلاب که امام دستور دادند سربازها و پرسنل نظامی برگردند، برگشت سر وظیفهاش بعد هم که روزنامه جمهوری اسلامی تاسیس شد با آقای موسوی نخست وزیر همکاری صمیمانهای داشتند، سپس وارد سپاه شدند و در بخش سیاسی کار میکردند، با شروع جنگ تحمیلی از روز سوم جنگ هم به جبهه رفت و فعالیت داشت تا روزی که شهید شد، او از اول جنگ مدام در جبهه بود و هر موقع خانه میآمد، ما فقط یک ربع تا نیمساعت او را میدیدیم. شب، نیمهشب میآمد یک ربع بین ما مینشست و میگفت کار دارم باید بروم و همان نیمه شب میرفت یا میخوابید و صبح میرفت.
ج: چه بگویم این بچه مومن و با خدا بود، علاقة عجیبی به حضرت مهدی (عج) داشت و همیشه نامه که مینوشت بعد از نام خدا نام حضرت مهدی (عج) را میآورد، یکی از خصوصیات خیلی خوبش این بود که همیشه با وضو بود، دیگر اینکه عجیب، توکل بر خدا داشت و زندگی و مادیات در نظرش ارزشی نداشت.
ج: قبل از اینکه امام به ایران بیایند ایشان را رهبر و مرجع میدانستندو همان روزها که امام تشریف آوردند رفتند خدمت امام در مدرسه رفاه و وقتی که از آنجا برگشت اصلاً این بچه یک حال دیگری پیدا کرده بود، به من گفت مادر من یک وجود و روحانیت عجیبی دیدم. وقتی انسان امام را زیارت میکند وجود خودش را فراموش میکند. از آن موقع دیگر شیفته امام شده بود و این اواخر هم که برادران فرمانده میخواستند بروند خدمت امام، از او خواسته بودند که با آنها برود ولی او گفته من با چه رویی پیش امام بروم.
ج: سراسر زندگی این بچه برای من خاطره است، چند خاطره از او دارم که یادم نمیرود؛ یکی در مورد اولین عکسی است که از این بچه گرفتم، چرا که فراهم نمیشد از بچگی او عکس بگیریم، تا اینکه اولین عکسش را برای رفتن به زیارت کربلا در 2 سالگی گرفتم که این مساله هیچوقت یادم نمیرود و میدانستم که او، بچه مومنی میشود، دوم اینکه اسمش را "غلامحسین" گذاشتم که بهعنوان اینکه غلام حسین (ع) است خدا حفظش کند و سوم آنکه برای من خیلی مهم است، مربوط به یک ماه پیش است که میدانستم در جبهه برادرها پشت سرش نماز میخوانند و من خیلی آرزو داشتم که برای یک بار هم که شده پشت سرش نماز بخوانم، تا اینکه یک شب که خانه بود و میخواست نماز مغرب و عشا بخواند، عاجزانه از او خواستم که اجازه بدهد من به او اقتدا کنم و با او نماز جماعت بخوانم که اجازه داد، دیگر اینکه هر موقع میآمد خانه، میگفت مادر دعا کن من شهید شوم، من میگفتم دعا میکنم پیروز شوید چون امام این دعا را میکند. همیشه امام دعا میکند که پیروز شوید، من هم پیرو ایشان هستم و دعا میکنم که انشاء الله پیروز شوید، زنده بمانید و برای اسلام و مملکت خدمت کنید و خاطره دیگری که از او دارم مربوط به ازدواجش است که خدا یک همسر خوب نصیبش کرد و از او نیز دختری به نام نرگس برای ما به یادگار مانده است.
ج: ایشان برای سرکشی به خط مقدم جبهه رفته بودند که همانجا خمپاره میخورد، ولی در جا شهید نمیشود و حدود 3 ساعت هم زنده بوده که با هلیکوپتر او را به بیمارستان میرسانند، ولی تلاششان بیثمر میماند و شهید میشود و وقتی من خبر شهادت او را شنیدم، احساس کردم که یک گشایش، یک آرامشی در سینهام پیدا شد.
ج: پیام من برای مادران شهدا این است که تا آنجایی که توانایی دارند صبر کنند، چون ما هر چه فرزند داده باشیم، عزیز داده باشیم و.... مصائب ما ذرهای است ناچیز در مقابل مصائب حضرت زینب (س) ، این است که ما باید حضرت زینب (س) را الگو قرار دهیم، مخصوصا مادران شهدا صبر کنند و بدانند که بیاجر نخواهند ماند، امیدوارم که انشاء الله خداوند ما را قدردان خون این شهدا قرار دهد، خدا به ما ایمان دهد که همیشه راضی باشیم به رضای خدا و راضی باشیم به آن سرنوشتی که خدا برای ما تعیین کرده تا جزء صابران باشیم.
منبع: سایت ساجد
-کبری افشردی بهروز هستم فرزند محمد علی، اصالتا اهل تبریز هستیم. خودم هم تهران متولد شدم.
-ایشان نجار بودند و در حیاط خانهمان یک کارگاهی داشتند که روزها مجانی کار می کردند.
-من تنها یک خواهر تنی داشتم. البته دو تا بچه بعدا دنیا آمدند ولی فوت کردند.
-وقتی بچه بودم، پدرم عقیده داشت که دختر نباید به مدرسه برود و درس خواندن را عامل انحراف دخترها می دانست به همین دلیل از درس خواندن من جلوگیری کرد. ولی من خیلی به این موضوع علاقه داشتم. البته در سن شش سالگی رفتم مکتب و قرآن را یاد گرفتم ولی سال بعد پدرم خودش قرآن را بصورت تکمیلی به من آموزش دادند. بعدها وقتی آمدم تهران و یادم هست که غلامحسین را هم داشتم، رفتم «اکابر» شوهرم اول راضی نمی شد ولی موافقتش را جلب کردم.
-وقتی فرزند سوم به دنیا آمد. اوضاع مالی هم خوب نبود. به همین دلیل نتوانستم ادامه بدهم. شاید باور کردنی نباشد ولی هر سال موقع بازگشایی مدارس وقتی بچهها را می دیدم که به مدرسه می روند، گریه می کردم که چرا من از نعمت تحصیل محروم بودم؛ آن موقع 25 سال داشتم.
-سال 1329 وقتی 18 سال داشتم ازدواج کردم. حاج آقا پسر دایی مادرم بود. البته من تا روز ازدواج ایشان را ندیده بودم. او هم همینطور و این از سنتهای قدیم بود که معمولا پدر، دختر را شوهر می داد و خود دخترها در انتخاب شوهرشان نقشی نداشتند، اول هم پدرم مخالف بودند ولی بعدا راضی شدند.
-کفاش بود ولی بعدا شدند کارمند وزارت راه.
-حاج آقا از بیماری سل رنج می بردند. چند ماه هم در بیمارستان بستری بودند. بعد از آن دکتر، کارگری را برای ایشان ممنوع کردند. به همین خاطر رفتند در اداره مشغول به کار شدند.
-1000 تومان.
-ابتدا منزل برادرشان بودیم. بعد از آن 12 سال در منزلی که متعلق به اداره بود زندگی کردیم تا توانستیم منزلی در میدان خراسان تهیه کنیم.
-روزهای اول که غیر رسمی و بصورت روزمزد کار می کرد، روزی 35 ریال و بعد از تولد اولین فرزندمان که دختر هم بود تا مدتها روزی چهل ریال درآمد داشتند.
-چارهای نبود، می ساختیم و با اینکه من در یک خانواده تقریبا متمول بزرگ شده بودم ولی با قناعت زندگی را اداره می کردیم و البته خدا هم خیلی کمک می کرد. هیچگاه این کمبودها را به روی شوهرم نیاوردم. بعدها زندگی مان بهتر شد تا 25 سال من هم همراه شوهرم کار می کردم چون خیاطی بلد بودم. در منزل کار خیاطی می کردم. گاهی پیش می آمد که درآمد من از حقوق شوهرم هم بیشتر می شد.
-بچه دوم و پسر اول بود. 25 اسفند 1334 به دنیا آمد. آن موقع ما در میدان ارک ساکن بودیم ولی غلامحسین در پیچ شمیران در بیمارستان «مادر» به دنیا آمد.
-به علت بیماری که من داشتم، ایشان 7 ماهه و خیلی سخت به دنیا آمدند. روز تولدشان هم مصادف بود با میلاد حضرت امام حسین (ع) من هم نذر کردم که اگر سالم بماند نامش را «غلامحسین» بگذارم. خود غلامحسین هم خیلی به حضرت سیدالشهدا (ع) ارادت داشتند. حتی شنیدم که موقع شهادت هم ذکر «یا اباصالح» و «یا ابا عبدالله» بر زبان داشتند که این نشان می دهد، غلامحسین شرط غلامی اش را خوب بجا آورد و چون خودم هم شخصا نسبت به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشتم دنباله اسم بقیه بچههایم را هم یک «حسین» اضافه کردم. غلامحسین، محمد حسین و احمد حسین.
-همانطور که گفتم غلامحسین، بر عکس بقیه بچههایم خیلی سخت به دنیا آمد و بعد از تولد هم چون بدن نحیف و ضعیفی داشت من در نوع لباسش خیلی دقت داشتم تا جنس نرمی داشته باشد و بدن او را اذیت نکند. او تا مدتی هم قدرت تکلم نداشت ولی به خواست خدا همه اینها برطرف شد.
-مدرسه مترجمالدوله واقع در خیابان غیاثی که الان به نام شهید آیتا... سعیدی نام گذاری شده.
-بله. خیلی شلوغ بود و گاهی هم اذیت می کرد ولی من تحمل داشتم و سعی می کردم با او راه بیایم.
- از همان موقع که راه افتاد.
- کم و بیش ولی چون ما از او پشتیبانی نمی کردیم، کم-کم او هم این کار را ترک کرد. مثلا وقتی هفت -هشت ساله بود اگر از او به ما شکایتی می شد می گفتم برویم مشکلتان را خودتان حل کنید. اگر شما را زد، شما هم او را بزنید.
بله وقتی دبیرستان مروی می رفت، یک بار که یک مهمان خارجی آمده بود و طبق معمول بچهها را برای مراسم استقبال برده بودند او ناراحت شده بود و اعتراض کرده بود ولی همین باعث شد تا او را از مدرسه اخراج کنند. بعد هم به بهانه دعوا با یکی از بچهها من را خواستند و در حضور من یک کشیده محکم به صورتش زدند که من خیلی ناراحت شدم ولی نتوانستم حرفی بزنم چون در این صورت او را از مدرسه اخراج می کردند.
- وقتی بچه بودند خیلی با هم دعوا می کردند. یادم هست یکبار که با هم درگیر شده بودند. من گفتم این طور فایده ندارد اینقدر همدیگر را بزنید تا خونین و مالین شوید! دیدم همین طور با تعجب من را نگاه می کنند. بعد متوجه شدند منظور من چیست و دیگر پیش نیامد که با هم دعوا کنند.
- از دوران دبیرستان هر وقت از مدرسه می آمد منزل، تعدادی از دوستانش را هم به خود می آورد. روی آنها کار فرهنگی و اخلاقی می کرد و سعی داشت تا خودش هم از آنها استفاده ببرد.
- فضای خانه ما سیاسی بود. خصوصا غلامحسین از اول نسبت به مسایل خیلی کنجکاو بود و اگر از موضوعی با خبر می شد، آن را در منزل هم بازگو می کرد.
در فامیل هم افرادی داشتیم که سیاسی بودند ولی مذهبی نبودند. یکی از پسرعموهایم هم چون در چاپخانهاش اعلامیه علیه رژیم چاپ می کرد، دستگیر شد.
- با بیرون از منزل با کسی صحبت نمی کردیم ولی با این حال همسرم را بخاطر انقلابی بودن با 25 سال سابقه خدمت مجبور به بازنشستگی کردند.
- در بچگی هیئتی داشتند که در منازل برقرار می شد. بعدها هم در دوران جوانی در مسجد فعالیت می کرد.
- ابتدا آیتا... بروجردی و بعد آیتا... خویی و از سال 55 یا 56 بود که مقلد امام خمینی شدیم.
- مسجد محل ما امام جماعتی داشت به نام آقای تهرانی، ایشان مقلد آیتا... خویی بودند و بعد از فوت آیتا... بروجردی ما هم مقلد آیتا... خویی شدیم. از طرفی هم بیشتر رسالههای دست مردم متعلق به آیتا.... خویی بود. بعدها فهمیدیم که مجتهد باید نسبت به زمان و مکان آگاهی کافی داشته باشد، از طرفی هم مسائل مربوط به امام و انقلاب را که دیدیم، مقلد امام شدیم.
- ایشان در هشت دانشگاه و دانشکده و زبانکده قبول شد، از جمله دانشگاه قضایی قم که نرفت.
- اعتقاد داشت که در رژیم طاغوت نمی توان قضاوت کرد. همه این رشتهها را رها کرد و رفت ارومیه رشته کشاورزی و دامپروری، علتش هم این بود که می گفت می خواهم از محیط تهران دور باشم چون از نظر مذهبی محیط آلودهای داشت. خصوصا وضع حجاب زنان.
- بله یک زمانی با اساتید دانشگاه درگیری لفظی پیدا کرده بود. یک بار هم به من گفتند برو ارومیه و به پسرت بگو درسش را بخواند و به سیاست کاری نداشته باشد ولی من قبول نکردم. بعد از یک سال و نیم در نمرات او دستکاری شد و او را از دانشگاه اخراج کردند. بعد از اخراج از دانشگاه به تهران آمد و برای انجام خدمت سربازی رفت ایلام که مصادف شد با ایام انقلاب. بعد از فرمان امام مبنی بر فرار سربازها، او هم از پادگان فرار کرد و آمد تهران. بعد از پیروزی انقلاب مجددا کنکور داد و در رشته قضایی دانشگاه تهران قبول شد.
- سال 58 ؛ هم درس می خواند و هم در جهاد سازندگی و سپاه فعالیت می کرد و اولین کسی بود که در روزنامه «جمهوری اسلامی» مقاله می نوشت. یک ترم در دانشگاه تهران درس می خواند و وقتی انقلاب فرهنگی شد، یکسره به سپاه رفت.
- وقتی خودش گفت، خبردار شدیم.
- همین طور است. حتی آقا هم زمانی که رئیس جمهور بودند و تشریف آوردند منزل ما خاطرهای نقل کردند که برای خود من هم جالب بود. ایشان فرمودند: وقتی برای سرکشی به منطقه رفته بودیم در اتاق جنگ یکی از برادران ارتش مشغول توضیح دادن اوضاع بود. بعد از آن قرار شد یکی از فرماندهان سپاه هم توضیحاتی بدهد. دیدم یک جوان نحیف و لاغر اندامی که سنش 17 و 18 سال نشان می داد وارد اتاق شد و رفت پای نقشه، خیلی جا خوردم. دور تا دورم ارتشی های استخوان خرد کرده نشسته بودند. با خودم گفتم این جوان چه حرفی برای گفتن دارد. ولی وقتی شروع کرد به صحبت کردن برای من خیلی جالب بود که یک جوان این قدر اطلاعات و حافظه قوی داشته باشد.حسابی سربلند شدم.
- نه زیاد، هر موقع از او می پرسیدم در جبهه چه کار می کنی می گفت: هی... هستیم، می پلکیم!
- نه، زیاد از او سوال نمی کردیم، نه من و نه پدرش، فقط یک بار که پدرش رفته بود منطقه متوجه شده بود.
- نه، هر وقت می خواست برود می گفت جایی کار دارم، بعد می فهمیدم که رفتهاند پیش امام.
همان روزی هم که فرزندش دنیا آمد، برای گزارش رفته بود پیش امام. دوستانش به او گفته بودند: فرزندت به دنیا آمده، اینجا چکار می کنی؟ او هم جواب داده بود:فرزندم را خدا داده خودش هم او را حفظ خواهد کرد. من مأموریت دارم و باید بروم.
- در اهواز دختری بود که در دانشگاه اهواز درس می خواند و با انقلاب فرهنگی وارد سپاه شد و از پایهگذاران بسیج خواهران اهواز بود. آنجا با هم آشنا شدند و بعد از مشورت با من قرار شد یک صیغه یک ماهه بخوانند؛ وقتی هم آمدند تهران عقد کردند. خانمش سید طباطبایی بود و خود غلامحسین هم می گفت دوست دارم داماد حضرت زهرا (س) باشم تا به ایشان محرم شوم و روز قیامت بتوانم وارد حرم ایشان بشوم.
- بله، یک دختر به نام نرگس.
- خیلی با هم نبودند. در کل یک سال و نیم با همسرش زندگی کرد و موقع شهادت، فرزندش چهارماهه بود ولی خیلی بچه دوست بود.
- وقتی آخرین بار بدرقهاش کردم ناگهان یاد امام حسین و بدرقه حضرت علی اکبر افتادم که چطور امام حسین با حسرت به قامت فرزندش نگاه می کرد. به خودم گفتم توکل بر خدا. همیشه خودم را آماده چنین روزی کرده بودم. چون گاهی می شد که هر سه پسرم با هم منطقه بودند.
- ساعت 10:30شب بود که تلفن زنگ زد. عروس دومم هم عقد کرده و منزل ما بود. سراسیمه آمدیم پایین. محمدحسین پشت تلفن بود و به پدرش گفت که برادرم مجروح شده و می خواهیم بیاوریمش تهران. همانجا من متوجه شدم.
- بله. هم در سردخانه و هم در بهشتزهرا.
- زخمهای زیادی داشت. موقع شهادت اینها 8 نفر در سنگر بودند. همین که غلامحسین برادرش را برای انجام کاری به بیرون می فرستد، خمپارهای به سنگر اصابت می کند. 20 نفر مجروح و 5 نفر در جا شهید می شوند. غلامحسین هم یکی دو ساعت بعد شهید شد.
- گهگاه.
- یک بار از او خواستم تا من را هم با خودش ببرد، ولی گفت که حالا زود است.
- عقیده ایشان این بود که همه چیز از خداست و به خدا برمی گردد. تکیه کلامش هم آیه «و مارمیت اذ رمیت و لکنالله رمی » بود. در وصیت نامهاش هم گفته بود: برایم زیاد قرآن بخوانید، شهید گریه ندارد. هر وقت هم با خودش مهمان می آورد به من می گفت: خانم دست شما درد نکند فقط دعا کن من شهید شوم. من هم می گفتم: من دعای امام را تکرار می کنم که می فرمود: «ان شاالله که پیروز شوید.»
منبع :خبرگزاری فارس
متن سخنرانی مادر شهید در یادمان او
با سلام و صلوات بر روح مطهر امام (ره) و ارواح مطهر شهدای حق علیه باطل و پوزش از خانواده های محترم شهیدان و تشکر از دست اندر کاران کنگره بزرگداشت شهدای تهران.
آنچه گفتنی بود برادران فرمودند. فکر نمیکنم که دیگر چیز مهمی باشد که این حقیر عرض بکنم. جز چند نکتة کوتاه و آن هم باز تکراری خواهد بود از روحیة ایشان از کودکی تا جنگ.
ابتدا کودکی ایشان؛ همان طور که مستحضر هستید به دنیا آمدن ایشان که خداوند مثل این که برای خودش انتخاب کرده بود که مصادف بشود با سوم شعبان روز تولد امام حسین (علیه السلام) و بعد در همان خط پیش برود. در وجود ایشان، عشق به ائمه طاهرین (علیهم السلام )، انبیا و اولیاء (علیهم السلام ) نهاده شده بود. ایشان از همان نوجوانی و کودکی، عاشق جلسات مذهبی، قرآن، حدیث، اخبار، روایات و هیئت و مسجد و نماز جماعت بودند. همان طور که سنش بالا میآمد نماز اول وقت برای ایشان معنی خاصی پیدا کرد. طوری که وقتی ایشان را من بیدار میکردم به طوری ازجای میجست که بعضاً من ناراحت میشدم. فکر میکردم را بد صدایش کردهام که آن طور برای نماز شتابزده بلند میشود. بعد دیدم از علاقه و ایمانی که به نماز دارد این طور برای میشتابد. هر جا صدای اذان میشنید، دیگر طاقت از دست میداد. دائم الوضو بودن ایشان و بیاعتنا بودنشان به دنیا از خصوصیات ایشان بود. البته این را باید عرض کنم تمام شهیدان وقتی پای صحبت هر مادری بنشینی، همین صحبتها هست، واقعاً شهدا همهشان برگزیده هستند. خداوند اینها را برای خودش انتخاب کرده ولی خوب، حسب الامر این حقیر باید چند نکتهای را یادآور میشدم این که دائم الوضو بودن ایشان و ایمانی که به اهل بیت (علیهم السلام ) داشتند بالاخص امام حسین (علیه السلام) و امام زمان (عج) و بعد خصوصیات دیگر ایشان، علاقه به پدر، مادر، اقوام و احترام خاصی که به پدر و مادر، علما و بزرگان داشتند. هر موقع که میآمد ویا میخواست برود دست پدر را میبوسید. بیاعتنایی ایشان به دنیا نه به این صورت که واقعاً دنیا را دوست نداشته باشد، خوبیهای دنیا را دوست نداشته باشد، نه، دوست داشت. خداوند دنیا را خلق کرده برای بندگانش ولی اسیر دنیا نبود. نمیخواست هم که اسیر دنیا بشود، ولی خوب و تمیز زندگی میکرد. خوب زندگی میکرد. برای خانواده اش زندگی راحتی آماده میکرد.
علاقه به ولی فقیه، واقعاً ایشان مرید واقعی بود، به طوری که ایشان وقتی اولین فرزندش (یعنی تنها فرزند) میخواهد به دنیا بیاید، ایشان چون جلسه خصوصی و گزارش منطقه را به حضور امام رحمه الله علیه داشتند، رها میکنند و به تهران میآیند. وقتی این حقیر سؤال کردم شما چه طور رها کردید در حالی که همسرت آن حال را داشت، ایشان به من گفت فرزند را خدا داده خودش هم حفظ میکند، من کارهای نیستم. دیگر از خصوصیات ایشان توکل بر خدا، صمیمیت، ایمان، اعتقاد، نظم و انضباط در کار، خوشرویی، صبر در مصائب و گرفتاریها؛ گرفتاریها را به هیچ میگرفت. عاشق واقعی بود و عشق به بسیجیها داشت. یکی از خصوصیات واقعاً بارز ایشان عشق به بسیجیها بود. همیشه میگفت جنگ را بسیجی پیش میبرد ما کارهای نیستیم. بسیج بازوی اصلی ماست و واقعاً وقتی به ما میرسید میگفت دعا کنید من شهید بشوم. برای این که اگر روز قیامت این مادران بسیجیها جلوی من را بگیرند، این پدران بسیجیها جلوی من را بگیرند، بگویند شما فرزندان ما را فرستادید شهید شدند، خودت ماندی من چه جوابی دارم بدهم. واقعاً من جواب ندارم بدهم. عشق به امام حسین (علیه السلام) تا آن جا ایشان را میبرد که وقتی میخواهد شهید بشود و عشق به حضرت مهدی سلام الله علیه همین طور یا حسین و یا مهدی میگوید و جان به جان آفرین تسلیم میکند. خانوادههای شهدا ناراحت نباشید، مادران شهدا ناراحت نباشید، ایشان و شهدای ما در دامن امام حسین (علیه السلام) جان دادند. خداوند ان شاء الله به ما توفیق بدهد که پیرو راهشان باشیم و از خدا میخواهیم به رهبر عزیزمان طول عمر و سلامتی عنایت بفرماید.
تشکر از حضور همة حضار محترم.
والسلام. صلوات
مادر شهید
بسم الله الرحمن الرحیم و صل الله علی محمد و آله طاهرین
با آرزوی ظهور حضرت مهدی (عج) و سلامتی برای رهبر عزیزمان حضرت امام خمینی. اینجانب کبری افشردی مادر شهید غلامحسین افشردی (اسم مستعار حسن باقری) هستم. من چهار فرزند داشتم که بچه اولم دختر بود و بعد از آن دختر خدا سه پسر به من داد که اولین آنها غلامحسین پسر بزرگم بود که خیلی او را دوست داشتم، بیش از اندازه به او علاقه داشتم، او روز تولد حضرت حسین (ع) بهدنیا آمده بود و طوری بهدنیا آمده بود که کسی امید به زنده ماندنش نداشت و من او را از امام حسین گرفتم، گفتم خدایا این بچه من زنده بماند او را غلام حسین (ع) میکنم و به این علت اسمش را غلامحسین گذاشتم که بالاخره دینش را نسبت به مولایش ادا کرد، خدا از او راضی باشد که روسفیدم کرد.
ج: غلامحسین از بچگی و دوران دبستان راهی را پیش گرفته بود که منتهی میشد به راه حضرت مهدی (عج) او ابتدا به هیاتهای کوچک نوباوگان میرفت و کلاً فعالیتهایش را از آنجا شروع کرد تا اینکه با رفتن در این هیئت واقعیت وجود حضرت مهدی (عج) را احساس کرد و در هر جمعی که در رابطه با حضرت مهدی تشکیل میشد، شرکت داشت.
قبل از انقلاب فعالیتهای مذهبی زیادی داشت و در دوران انقلاب نیز سرباز بود و موقعی که امام دستور دادند سربازها فرار کنند، ایشان دیپلم وظیفه بود و فرار کرد که حتی تهدیدش کردند، ولی توجهی به این حرفها نکرد و فعالیتهایش را بیشتر کرد، تا شب 22 بهمن که کلانتریها را میگرفتند، او هم در گرفتن کلانتری محلمان (14) سهم بسزایی داشت و همچنین در گرفتن پادگانها نیز شرکت داشت. بعد از پیروزی انقلاب که امام دستور دادند سربازها و پرسنل نظامی برگردند، برگشت سر وظیفهاش بعد هم که روزنامه جمهوری اسلامی تاسیس شد با آقای موسوی نخست وزیر همکاری صمیمانهای داشتند، سپس وارد سپاه شدند و در بخش سیاسی کار میکردند، با شروع جنگ تحمیلی از روز سوم جنگ هم به جبهه رفت و فعالیت داشت تا روزی که شهید شد، او از اول جنگ مدام در جبهه بود و هر موقع خانه میآمد، ما فقط یک ربع تا نیمساعت او را میدیدیم. شب، نیمهشب میآمد یک ربع بین ما مینشست و میگفت کار دارم باید بروم و همان نیمه شب میرفت یا میخوابید و صبح میرفت.
ج: چه بگویم این بچه مومن و با خدا بود، علاقة عجیبی به حضرت مهدی (عج) داشت و همیشه نامه که مینوشت بعد از نام خدا نام حضرت مهدی (عج) را میآورد، یکی از خصوصیات خیلی خوبش این بود که همیشه با وضو بود، دیگر اینکه عجیب، توکل بر خدا داشت و زندگی و مادیات در نظرش ارزشی نداشت.
ج: قبل از اینکه امام به ایران بیایند ایشان را رهبر و مرجع میدانستندو همان روزها که امام تشریف آوردند رفتند خدمت امام در مدرسه رفاه و وقتی که از آنجا برگشت اصلاً این بچه یک حال دیگری پیدا کرده بود، به من گفت مادر من یک وجود و روحانیت عجیبی دیدم. وقتی انسان امام را زیارت میکند وجود خودش را فراموش میکند. از آن موقع دیگر شیفته امام شده بود و این اواخر هم که برادران فرمانده میخواستند بروند خدمت امام، از او خواسته بودند که با آنها برود ولی او گفته من با چه رویی پیش امام بروم.
ج: سراسر زندگی این بچه برای من خاطره است، چند خاطره از او دارم که یادم نمیرود؛ یکی در مورد اولین عکسی است که از این بچه گرفتم، چرا که فراهم نمیشد از بچگی او عکس بگیریم، تا اینکه اولین عکسش را برای رفتن به زیارت کربلا در 2 سالگی گرفتم که این مساله هیچوقت یادم نمیرود و میدانستم که او، بچه مومنی میشود، دوم اینکه اسمش را "غلامحسین" گذاشتم که بهعنوان اینکه غلام حسین (ع) است خدا حفظش کند و سوم آنکه برای من خیلی مهم است، مربوط به یک ماه پیش است که میدانستم در جبهه برادرها پشت سرش نماز میخوانند و من خیلی آرزو داشتم که برای یک بار هم که شده پشت سرش نماز بخوانم، تا اینکه یک شب که خانه بود و میخواست نماز مغرب و عشا بخواند، عاجزانه از او خواستم که اجازه بدهد من به او اقتدا کنم و با او نماز جماعت بخوانم که اجازه داد، دیگر اینکه هر موقع میآمد خانه، میگفت مادر دعا کن من شهید شوم، من میگفتم دعا میکنم پیروز شوید چون امام این دعا را میکند. همیشه امام دعا میکند که پیروز شوید، من هم پیرو ایشان هستم و دعا میکنم که انشاء الله پیروز شوید، زنده بمانید و برای اسلام و مملکت خدمت کنید و خاطره دیگری که از او دارم مربوط به ازدواجش است که خدا یک همسر خوب نصیبش کرد و از او نیز دختری به نام نرگس برای ما به یادگار مانده است.
ج: ایشان برای سرکشی به خط مقدم جبهه رفته بودند که همانجا خمپاره میخورد، ولی در جا شهید نمیشود و حدود 3 ساعت هم زنده بوده که با هلیکوپتر او را به بیمارستان میرسانند، ولی تلاششان بیثمر میماند و شهید میشود و وقتی من خبر شهادت او را شنیدم، احساس کردم که یک گشایش، یک آرامشی در سینهام پیدا شد.
ج: پیام من برای مادران شهدا این است که تا آنجایی که توانایی دارند صبر کنند، چون ما هر چه فرزند داده باشیم، عزیز داده باشیم و.... مصائب ما ذرهای است ناچیز در مقابل مصائب حضرت زینب (س) ، این است که ما باید حضرت زینب (س) را الگو قرار دهیم، مخصوصا مادران شهدا صبر کنند و بدانند که بیاجر نخواهند ماند، امیدوارم که انشاء الله خداوند ما را قدردان خون این شهدا قرار دهد، خدا به ما ایمان دهد که همیشه راضی باشیم به رضای خدا و راضی باشیم به آن سرنوشتی که خدا برای ما تعیین کرده تا جزء صابران باشیم.
منبع: سایت ساجد
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}