شهید باقری از زبان پدر
شهید باقری از زبان پدر
شهید باقری از زبان پدر
بار ديگر برگ خونيني بر صفحات خون رنگ تاريخ انقلاب اسلامي افزوده گشت، اين بار رقم زنان اين كتاب، قهرمانان افتخار آفريني بودند كه بارها با فرماندهي شجاعانه و مدبرانه خويش، صفحات پرشكوهي از كتاب جنگ را به نام خود زينت بخشيده بودند.
به مناسبت شهادت پرافتخار سرداران رشيد اسلام، شهيد غلامحسين افشردي (حسن باقري) جانشين فرمانده يگان نيروي زميني سپاه پاسداران و شهيد مجيد بقايي فرمانده قواي يكم قرارگاه كربلا، مطالبي پيرامون زندگي اين شهداي عزيز گردآوري شده است كه تقديم حضور خوانندگان عزيز ميگردد، در ابتدا به مصاحبه ما با پدر شهيد افشردي توجه نماييد:
بسمهتعالي
ج: بسم الله الرحمن الرحيم، درود و رحمت خدا بر پيغمبر و دودمانش، سلام بر امام امت و تمام شهيدان راه حق و امت حزب الله، بنده مجيد افشردي پدر شهيد غلامحسين معروف به حسن باقري ميباشم. درباره خصوصيات فرزندم ميتوانم بگويم كه ايشان از بچگي هيئتي بود و به مذهب گرايش داشت، هيئتهايي كه ما ميرفتيم او هم ميآمد، در كلاسهاي حديث و اخبار راجع به حضرت ولي عصر(عج) كه شهيد دكتر بهشتي گذاشته بودند شركت ميكرد. بعد هم وارد دبيرستان شد و سپس در دانشگاه مشغول تحصيل شدند، انقلاب كه پيش آمد، ايشان براي خدمت سربازي در ايلام بود و به فرمان امام ترك خدمت كرد و به تهران آمد. پس از پيروزي انقلاب يك مدت (خرداد ماه 58 تا مهر ماه 59) در روزنامه جمهوري اسلامي فعاليت ميكرد كه يك بار هم به جنوب لبنان مسافرت نمود. شايد يك ماه از شروع جنگ نميگذشت كه ايشان عازم جبهههاي جنوب شد و در تمام مدتي كه در جبهه به سر ميبرد حتي يك روز هم به مرخصي نيامد، تنها اگر ماموريتي در تهران داشت يا احضارشان ميكردند به تهران ميآمد، دو روزي بود و باز به منطقه بر ميگشت. ما از او ميپرسيديم كه تو در جبهه چكار ميكني، در چه قسمتي هستي؟ اما جواب صريحي به ما نميداد، طفره ميرفت، ميگفت من آنجا نظافت ميكنم، آنجا پيش برادران هستيم. ما نميدانستيم كه در جبهه چكار ميكند و الان ميفهميم كه او چه مسؤوليتي داشته و چگونه انجام وظيفه ميكرده. اين تواضع و فروتني يكي از خصوصيات او بود.
ج: روز 22 بهمن من و دو پسرم كه يكي از آنها الان در سپاه است و باز امروز پس از مراسم تشييع به جبهه برگشت، با ماشين به پادگان عشرتآباد سابق (ولي عصر) رفتيم، شهيد غلامحسين اسلحهاي آورد و از همان زمان مشغول پاسداري از دستاوردهاي انقلاب شد. قبل از آن هم جلسات مذهبي بود كه در آنها شركت ميكرد. در مسجد محل - مخصوصا در جشنهاي نيمه شعبان - بسيار خدمت ميكرد، يكي از علاقهمندان مخلص آن حضرت بود. البته آن چنان رشد سني نداشت كه بتواند فعاليتهاي وسيعي داشته باشد.
او كسي نبود كه ميل داشته باشد به كارهايي پردازد كه اغلب جوانهاي بيتعهد انجام ميدادند. يك عده بودند که با دوستانشان جمع ميشدند و به كوه ميرفتند. يكي از دوستانش باغي داشت در آنجا اجتماع ميكردند و در آن وقت كه نماز جماعت بين جوانان بياهميت بود، يكي امام جماعت ميشد و نماز را به جماعت ميخواندند. و احاديثي را كه در كلاس ياد گرفته بودند، مرور ميكردند.
ج: به امام عشق ميورزيد، مثل همه امت. بارها به خدمت امام شرفياب شده بود. يك روز كه به خدمت امام ميروند، گويا جلسهاي خصوصي بوده، ميروند به خدمت امام و او نزديك امام مينشيند. برادر محسن رضايي ميگويند كه بچهها پاسداري ننشينيد، مرتب بنشينيد! حضرت امام ميفرمايد نه همان پاسداري بنشينيد! اين را تعريف ميكرد و وضعش دگرگون ميشد و ما را هم دگرگون ميكرد! از عشق و محبت خاص امام به اينها سخن ميگفت، همه ذكرش امام بود. به بچه كوچك خواهرش - كه يك سال و نيمه است - خودش ياد داده بود كه عكس امام را نشان بدهد، شعار بدهد، نميتواند درست حرف بزند، ميگويد امام ، فدات! گويا در وصيتنامهاش هم كه هنوز من نديدم نكات مهمش در رابطه با امام است، برادران را تشويق كرده كه راه اسلام را، همان راهي كه نصرت اسلام عزيز است، ادامه دهند.
ج: من تا حالا چهار بار به جبهه رفتهام، در آنجا براي برادران چاي درست ميكردم و كارهاي نظافت و از اين قبيل، چون من خدمت سربازي انجام نداده بودم، و سنم در حدود 60 سال است و توانايي نداشتم. من هم مثل تمام امت حزبالله معتقدم كه اين جنگ به هر قيمتي كه تمام شود، تا نابودي ظالمين بايد ادامه پيدا كند. ملت ما اصلا اهل سازش نيست. و امكان ندارد با دغلبازان سازش كند، نور و ظلمت با هم سازگاري ندارند.
اما درباره شهادت فرزندم، من سه روز است احساس ميكنم كه سبك شدهام، آدمي هستم كه اخيرا بازنشسته شدهام، من خيلي خوشحالم كه افتخار شهادت فرزندم نصيبم شده است.
برادرمان آقاي رضايي (برادر محسن رضايي فرمانده كل سپاه پاسداران) ديشب تشريف آورده بودند اينجا، لطف كرده بودند، ساير برادران هم آمده بودند. غلامحسين كمكي بود براي برادر رضايي و ساير همرزمانش، فقط از اين لحاظ متاثرم كه اين شهادت برايش زود بود. اما همانطور كه شما مسبوقيد و بهتر ميدانيد، اين (شهادت) براي انقلاب ما مثمرثمر بود. يعني خدا قادر است يك فردي را که فقط 25، 26 سال سن دارد، جثه كوچكي دارد و اصلا چيزي كه در مورد او اعجاب انگيز است، فرماندهي منطقه است. اما ما مطمئنيم كه خداوند باز قادر است از اينگونه فرزندان در جامعه ما به وجود بياورد كه راه آنها را ادامه دهند، انشاءالله.
در همان زماني بنيصدر ملعون، اين روباه حيلهگر و مكار ملت ما با او آشنايي نداشت و اصلا نه ملت به او بلكه به اسلام راي داده بود، يك وقتي رفتي بود به جبهه، وقتي اين شهيد ما را ميبيند ميگويد اين بچهها كي هستند كه آوردهايد به جبهه؟! اما وقتي شهيد باقري بلند ميشود و نقشهها را توضيح ميدهد، همان طور كه آقاي محلاتي در مراسم تشييع جنازه در سخنراني خودشان فرمودند، اين ملعون از سوالي كه كرده بود، شرمنده ميشود.
ج: ايشان بدون مقدمه و بيخبر از ما كار بسيار عاقلانهاي كرده بود و آن اينكه با يكي از خواهران جنگزده خرمشهر - كه خانهشان ويران شده بود - در شهريور سال 60 ازدواج كرد. دختر بسيار صبوري است، همان اوائل ميگفت: بابا (مرا بابا خطاب ميكند) من ميدانم كه پاسدارها در راه انجام وظيفه شهيد ميشوند، ولي از خدا ميخواهم كه يادگاري از اين داشته باشم، دعايش مستجاب شد. خداوند تبارك و تعالي بچهاي بر آنها عنايت فرمود كه الان 5-6 ماه از عمرش ميگذرد. در اثر علاقهاي كه شهيد غلامحسين به حضرت ولي عصر(عج) داشت، اسم مادر امام زمان - نرگس خاتون - را روي دخترش گذاشته است.
ج: درباره روحيات شهيد غلامحسين، من مطلب مهمي ندارم كه عرض كنم، همين قدر ميدانم كه ايشان با اين جثه كوچكي كه داشت، روح بزرگي را در خود جاي داده بود، و خدا قدرت تفكري به او داده بود و ايماني داشت كه من تعريف نميكنم، خدا از درون سينهها آگاه است، ولي از لحاظ مذهبي در دعاها شركت ميكرد. نمازهايش را مرتب ميخواند، اين طور كه در وصيتنامهاش هست، فقط ده روز، روزه بدهكار بوده و گويا يك مقدار هم امسال بوده كه در منطقه به سر ميبرده دو، سه روزي را كه به تهران ميآمد روزه ميگرفت. در وصيتنامهاش هم نوشته من اندكي روزه دارم كه نگرفتهام. الحمدلله، ما خيلي خوشحاليم كه ايشان به آرزويش رسيد. البته او آدمي نبود كه بگويد دعا كنيد من شهيد بشوم. او راه خودش را ادامه ميداد، اخيرا، موقعي كه نماز ميخواند، ما غافلگيرش ميكرديم، من بر او اقتدا ميكردم، البته من پشت سر هر دو فرزندم نماز ميخواندم و هم خواندهام. يك وقت ميگفتند بابا تو بيا بايست، من ميگفتم نه، من جرات نميكنم، واجد شرايط نيستم.
ج: پسرم محمد حسين - كه او هم از حدود يك سال و نيم پيش به اتفاق برادرش در جبهه بود - از اهواز به من تلفن زد و گفت: پدر؛ برادرم به لقاءالله پيوست، من سعادت نداشتم، علتش هم اين بود كه برادرم مرا براي سوالي از چند نفر از برادران به سنگر ديگري ميفرستد و با اينكه من ميدانستم كه آنها در اين مورد اطلاعي ندارند، دستورش را اجرا كردم و رفتم، هنوز ده بيست متري دور نشده بودم كه خمپارهاي خورد و بعد كه گرد و خاك خوابيد آمدم ديدم مجيد بقايي يك پايش قطع شده بود و يك پايش هم به پوست آويزان شده. بيسيم زديم، اول يك مقدار با جيپ آمديم. مجيد بقايي همانجا شهيد شد. اما غلامحسين يك رمقي داشت، بلند شد و دستي به صورتش كشيد. ما باز او را خوابانديم. برادران پزشك سپاه و ساير برادران - كه خدا تاييدشان كند - تلاش كردند و دستگاه گذاشتند، اما گويا او خونريزي ريوي پيدا كرده بود و بر اثر همين شهيد شد. ديروز هم كه من جنازه را ديدم زياد دقيق نشدم، گويا تركشها در بدنش بودند با اينكه ستون بدنش سالم بود، ولي تقريبا جاي سالمي هم در بدن نداشت و بيشتر نقاط بدنش زخم بود. اما زخمهايي نبوده كه بر اثر آنها شهيد شود، بلكه در اثر خونريزي داخلي، به لطف خدا به شهادت نائل شد!
در مدت دو ساعتي كه رمق در بدن داشته با برادرش صحبتي نكرده اما ساكت هم نبوده، شهادتين ميگفته و اسمي از حضرت امام حسين(ع) ميآورده، آهسته ذكر ميگفته، شايد هم ميتوانسته با برادرش صحبت بكند ولي نكرده، متصل بوده و نخواسته اتصال خودش را قطع كند، و دائم مشغول ذكر بوده تا اينكه به شهادت رسيده است.
ج: ما عصر روز يكشنبه 10/11/61 به پزشكي قانوني رفتيم. برادران رفتند پيكر مطهر او را آوردند. باز كرديم و ديديم. مادرش گريه نكرد با او حرف زد، خيلي حرف زد، گفت براي ما افتخار آفريدي، گوارا باد بر تو اين شهادت، خدا تو را لايق قرار داد كه به اين شهادت عظيم رسيدي. من با بدنش تماس گرفتم، لمس كردم او را، من احساس ناراحتي نكردم. اصلا اين چند روزه اين برادران كه به اينجا ميآيند تعجب ميكنند. تسليت ميگويند. اما تسليتي ندارد، تسليت بايد به خودم بگويند كه من مثمر ثمر نيستم. شايد يك مقدار در اثر زمان است كه ما را زودتر آورده و مصادف نشديم. شايد انشاءالله ما هم مثمر ثمر واقع بشويم. ديروز هم در بهشت زهرا آخرين وداع را كرديم تا اينكه شستشو دادند و كفن پوشاندند و امروز صبح (سه شنبه 13/11/61) هم به زيارت مرقد شهدا رفتيم، زيارت آيتالله شهيد بهشتي برادر رجايي، برادر باهنر و ساير شهدا. برادرش ميگفت بابا من لياقت نداشتم؛ اگر من هم آنجا مانده بودم چه ميشد؟ گفتم نه، تو هم لياقت داري، اگر خدا صلاح بداند و تو را هم در ظاهر از ما بگيرد، براي تو هم بيتابي نخواهيم كرد. پسر ديگر هم دارم (احمد) با اينكه دو بار هم به جنوب رفته، ولي باز هم عازم آنجا خواهدشد تا اگر احتياج باشد انجام وظيفه بكند.
ج: پيام من به امت شهيد پرور، حزبالله وظيفه خودش را ميداند، راهش را پيدا كرده است و آن مقاومت است.
منبع: سایت ساجد
به مناسبت شهادت پرافتخار سرداران رشيد اسلام، شهيد غلامحسين افشردي (حسن باقري) جانشين فرمانده يگان نيروي زميني سپاه پاسداران و شهيد مجيد بقايي فرمانده قواي يكم قرارگاه كربلا، مطالبي پيرامون زندگي اين شهداي عزيز گردآوري شده است كه تقديم حضور خوانندگان عزيز ميگردد، در ابتدا به مصاحبه ما با پدر شهيد افشردي توجه نماييد:
بسمهتعالي
ج: بسم الله الرحمن الرحيم، درود و رحمت خدا بر پيغمبر و دودمانش، سلام بر امام امت و تمام شهيدان راه حق و امت حزب الله، بنده مجيد افشردي پدر شهيد غلامحسين معروف به حسن باقري ميباشم. درباره خصوصيات فرزندم ميتوانم بگويم كه ايشان از بچگي هيئتي بود و به مذهب گرايش داشت، هيئتهايي كه ما ميرفتيم او هم ميآمد، در كلاسهاي حديث و اخبار راجع به حضرت ولي عصر(عج) كه شهيد دكتر بهشتي گذاشته بودند شركت ميكرد. بعد هم وارد دبيرستان شد و سپس در دانشگاه مشغول تحصيل شدند، انقلاب كه پيش آمد، ايشان براي خدمت سربازي در ايلام بود و به فرمان امام ترك خدمت كرد و به تهران آمد. پس از پيروزي انقلاب يك مدت (خرداد ماه 58 تا مهر ماه 59) در روزنامه جمهوري اسلامي فعاليت ميكرد كه يك بار هم به جنوب لبنان مسافرت نمود. شايد يك ماه از شروع جنگ نميگذشت كه ايشان عازم جبهههاي جنوب شد و در تمام مدتي كه در جبهه به سر ميبرد حتي يك روز هم به مرخصي نيامد، تنها اگر ماموريتي در تهران داشت يا احضارشان ميكردند به تهران ميآمد، دو روزي بود و باز به منطقه بر ميگشت. ما از او ميپرسيديم كه تو در جبهه چكار ميكني، در چه قسمتي هستي؟ اما جواب صريحي به ما نميداد، طفره ميرفت، ميگفت من آنجا نظافت ميكنم، آنجا پيش برادران هستيم. ما نميدانستيم كه در جبهه چكار ميكند و الان ميفهميم كه او چه مسؤوليتي داشته و چگونه انجام وظيفه ميكرده. اين تواضع و فروتني يكي از خصوصيات او بود.
ج: روز 22 بهمن من و دو پسرم كه يكي از آنها الان در سپاه است و باز امروز پس از مراسم تشييع به جبهه برگشت، با ماشين به پادگان عشرتآباد سابق (ولي عصر) رفتيم، شهيد غلامحسين اسلحهاي آورد و از همان زمان مشغول پاسداري از دستاوردهاي انقلاب شد. قبل از آن هم جلسات مذهبي بود كه در آنها شركت ميكرد. در مسجد محل - مخصوصا در جشنهاي نيمه شعبان - بسيار خدمت ميكرد، يكي از علاقهمندان مخلص آن حضرت بود. البته آن چنان رشد سني نداشت كه بتواند فعاليتهاي وسيعي داشته باشد.
او كسي نبود كه ميل داشته باشد به كارهايي پردازد كه اغلب جوانهاي بيتعهد انجام ميدادند. يك عده بودند که با دوستانشان جمع ميشدند و به كوه ميرفتند. يكي از دوستانش باغي داشت در آنجا اجتماع ميكردند و در آن وقت كه نماز جماعت بين جوانان بياهميت بود، يكي امام جماعت ميشد و نماز را به جماعت ميخواندند. و احاديثي را كه در كلاس ياد گرفته بودند، مرور ميكردند.
ج: به امام عشق ميورزيد، مثل همه امت. بارها به خدمت امام شرفياب شده بود. يك روز كه به خدمت امام ميروند، گويا جلسهاي خصوصي بوده، ميروند به خدمت امام و او نزديك امام مينشيند. برادر محسن رضايي ميگويند كه بچهها پاسداري ننشينيد، مرتب بنشينيد! حضرت امام ميفرمايد نه همان پاسداري بنشينيد! اين را تعريف ميكرد و وضعش دگرگون ميشد و ما را هم دگرگون ميكرد! از عشق و محبت خاص امام به اينها سخن ميگفت، همه ذكرش امام بود. به بچه كوچك خواهرش - كه يك سال و نيمه است - خودش ياد داده بود كه عكس امام را نشان بدهد، شعار بدهد، نميتواند درست حرف بزند، ميگويد امام ، فدات! گويا در وصيتنامهاش هم كه هنوز من نديدم نكات مهمش در رابطه با امام است، برادران را تشويق كرده كه راه اسلام را، همان راهي كه نصرت اسلام عزيز است، ادامه دهند.
ج: من تا حالا چهار بار به جبهه رفتهام، در آنجا براي برادران چاي درست ميكردم و كارهاي نظافت و از اين قبيل، چون من خدمت سربازي انجام نداده بودم، و سنم در حدود 60 سال است و توانايي نداشتم. من هم مثل تمام امت حزبالله معتقدم كه اين جنگ به هر قيمتي كه تمام شود، تا نابودي ظالمين بايد ادامه پيدا كند. ملت ما اصلا اهل سازش نيست. و امكان ندارد با دغلبازان سازش كند، نور و ظلمت با هم سازگاري ندارند.
اما درباره شهادت فرزندم، من سه روز است احساس ميكنم كه سبك شدهام، آدمي هستم كه اخيرا بازنشسته شدهام، من خيلي خوشحالم كه افتخار شهادت فرزندم نصيبم شده است.
برادرمان آقاي رضايي (برادر محسن رضايي فرمانده كل سپاه پاسداران) ديشب تشريف آورده بودند اينجا، لطف كرده بودند، ساير برادران هم آمده بودند. غلامحسين كمكي بود براي برادر رضايي و ساير همرزمانش، فقط از اين لحاظ متاثرم كه اين شهادت برايش زود بود. اما همانطور كه شما مسبوقيد و بهتر ميدانيد، اين (شهادت) براي انقلاب ما مثمرثمر بود. يعني خدا قادر است يك فردي را که فقط 25، 26 سال سن دارد، جثه كوچكي دارد و اصلا چيزي كه در مورد او اعجاب انگيز است، فرماندهي منطقه است. اما ما مطمئنيم كه خداوند باز قادر است از اينگونه فرزندان در جامعه ما به وجود بياورد كه راه آنها را ادامه دهند، انشاءالله.
در همان زماني بنيصدر ملعون، اين روباه حيلهگر و مكار ملت ما با او آشنايي نداشت و اصلا نه ملت به او بلكه به اسلام راي داده بود، يك وقتي رفتي بود به جبهه، وقتي اين شهيد ما را ميبيند ميگويد اين بچهها كي هستند كه آوردهايد به جبهه؟! اما وقتي شهيد باقري بلند ميشود و نقشهها را توضيح ميدهد، همان طور كه آقاي محلاتي در مراسم تشييع جنازه در سخنراني خودشان فرمودند، اين ملعون از سوالي كه كرده بود، شرمنده ميشود.
ج: ايشان بدون مقدمه و بيخبر از ما كار بسيار عاقلانهاي كرده بود و آن اينكه با يكي از خواهران جنگزده خرمشهر - كه خانهشان ويران شده بود - در شهريور سال 60 ازدواج كرد. دختر بسيار صبوري است، همان اوائل ميگفت: بابا (مرا بابا خطاب ميكند) من ميدانم كه پاسدارها در راه انجام وظيفه شهيد ميشوند، ولي از خدا ميخواهم كه يادگاري از اين داشته باشم، دعايش مستجاب شد. خداوند تبارك و تعالي بچهاي بر آنها عنايت فرمود كه الان 5-6 ماه از عمرش ميگذرد. در اثر علاقهاي كه شهيد غلامحسين به حضرت ولي عصر(عج) داشت، اسم مادر امام زمان - نرگس خاتون - را روي دخترش گذاشته است.
ج: درباره روحيات شهيد غلامحسين، من مطلب مهمي ندارم كه عرض كنم، همين قدر ميدانم كه ايشان با اين جثه كوچكي كه داشت، روح بزرگي را در خود جاي داده بود، و خدا قدرت تفكري به او داده بود و ايماني داشت كه من تعريف نميكنم، خدا از درون سينهها آگاه است، ولي از لحاظ مذهبي در دعاها شركت ميكرد. نمازهايش را مرتب ميخواند، اين طور كه در وصيتنامهاش هست، فقط ده روز، روزه بدهكار بوده و گويا يك مقدار هم امسال بوده كه در منطقه به سر ميبرده دو، سه روزي را كه به تهران ميآمد روزه ميگرفت. در وصيتنامهاش هم نوشته من اندكي روزه دارم كه نگرفتهام. الحمدلله، ما خيلي خوشحاليم كه ايشان به آرزويش رسيد. البته او آدمي نبود كه بگويد دعا كنيد من شهيد بشوم. او راه خودش را ادامه ميداد، اخيرا، موقعي كه نماز ميخواند، ما غافلگيرش ميكرديم، من بر او اقتدا ميكردم، البته من پشت سر هر دو فرزندم نماز ميخواندم و هم خواندهام. يك وقت ميگفتند بابا تو بيا بايست، من ميگفتم نه، من جرات نميكنم، واجد شرايط نيستم.
ج: پسرم محمد حسين - كه او هم از حدود يك سال و نيم پيش به اتفاق برادرش در جبهه بود - از اهواز به من تلفن زد و گفت: پدر؛ برادرم به لقاءالله پيوست، من سعادت نداشتم، علتش هم اين بود كه برادرم مرا براي سوالي از چند نفر از برادران به سنگر ديگري ميفرستد و با اينكه من ميدانستم كه آنها در اين مورد اطلاعي ندارند، دستورش را اجرا كردم و رفتم، هنوز ده بيست متري دور نشده بودم كه خمپارهاي خورد و بعد كه گرد و خاك خوابيد آمدم ديدم مجيد بقايي يك پايش قطع شده بود و يك پايش هم به پوست آويزان شده. بيسيم زديم، اول يك مقدار با جيپ آمديم. مجيد بقايي همانجا شهيد شد. اما غلامحسين يك رمقي داشت، بلند شد و دستي به صورتش كشيد. ما باز او را خوابانديم. برادران پزشك سپاه و ساير برادران - كه خدا تاييدشان كند - تلاش كردند و دستگاه گذاشتند، اما گويا او خونريزي ريوي پيدا كرده بود و بر اثر همين شهيد شد. ديروز هم كه من جنازه را ديدم زياد دقيق نشدم، گويا تركشها در بدنش بودند با اينكه ستون بدنش سالم بود، ولي تقريبا جاي سالمي هم در بدن نداشت و بيشتر نقاط بدنش زخم بود. اما زخمهايي نبوده كه بر اثر آنها شهيد شود، بلكه در اثر خونريزي داخلي، به لطف خدا به شهادت نائل شد!
در مدت دو ساعتي كه رمق در بدن داشته با برادرش صحبتي نكرده اما ساكت هم نبوده، شهادتين ميگفته و اسمي از حضرت امام حسين(ع) ميآورده، آهسته ذكر ميگفته، شايد هم ميتوانسته با برادرش صحبت بكند ولي نكرده، متصل بوده و نخواسته اتصال خودش را قطع كند، و دائم مشغول ذكر بوده تا اينكه به شهادت رسيده است.
ج: ما عصر روز يكشنبه 10/11/61 به پزشكي قانوني رفتيم. برادران رفتند پيكر مطهر او را آوردند. باز كرديم و ديديم. مادرش گريه نكرد با او حرف زد، خيلي حرف زد، گفت براي ما افتخار آفريدي، گوارا باد بر تو اين شهادت، خدا تو را لايق قرار داد كه به اين شهادت عظيم رسيدي. من با بدنش تماس گرفتم، لمس كردم او را، من احساس ناراحتي نكردم. اصلا اين چند روزه اين برادران كه به اينجا ميآيند تعجب ميكنند. تسليت ميگويند. اما تسليتي ندارد، تسليت بايد به خودم بگويند كه من مثمر ثمر نيستم. شايد يك مقدار در اثر زمان است كه ما را زودتر آورده و مصادف نشديم. شايد انشاءالله ما هم مثمر ثمر واقع بشويم. ديروز هم در بهشت زهرا آخرين وداع را كرديم تا اينكه شستشو دادند و كفن پوشاندند و امروز صبح (سه شنبه 13/11/61) هم به زيارت مرقد شهدا رفتيم، زيارت آيتالله شهيد بهشتي برادر رجايي، برادر باهنر و ساير شهدا. برادرش ميگفت بابا من لياقت نداشتم؛ اگر من هم آنجا مانده بودم چه ميشد؟ گفتم نه، تو هم لياقت داري، اگر خدا صلاح بداند و تو را هم در ظاهر از ما بگيرد، براي تو هم بيتابي نخواهيم كرد. پسر ديگر هم دارم (احمد) با اينكه دو بار هم به جنوب رفته، ولي باز هم عازم آنجا خواهدشد تا اگر احتياج باشد انجام وظيفه بكند.
ج: پيام من به امت شهيد پرور، حزبالله وظيفه خودش را ميداند، راهش را پيدا كرده است و آن مقاومت است.
منبع: سایت ساجد
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}