نویسنده: ‌اندی وانگ
مترجم: بابک حاجی آقابیگی
 

بررسی پیش‌فرض شش فیلم مشهور
بسیاری بر این باورند که صنعت فیلم‌سازی در حال جان دادن است. شاید آن‌ها پربیراه نمی‌گویند و قلب این سینما دارد از تپیدن بازمی‌ایستد، زیرا مدت‌هاست که دوران فیلم‌های پرفروش سپری شده است. امروزه موج ساختن دنباله‌های فیلم‌های موفق، بازتولید ایده‌های قدیمی و بازسازی نمونه‌های پرفروش، بر صنعت همواره حریص سینما سایه افکنده است؛ تلاشی ناموفق برای یافتن رمز و راز و نشانه‌های مبهم موفقیت فیلم‌ها در آن دوران طلایی، به امید برانگیختن آن احساس نوستالژیک در مخاطبان امروزی که شاید بتواند صدها میلیون سود نصیب صنعت سینما کند. در دوران معاصر تنها فیلم‌هایی پرفروش بودند که ابرقهرمان داشتند، مثل آثار کمپانی مارول و به گمانم تا حدودی کمپانی دیزنی که در جذب تماشاگران موفق بوده‌اند. من با این حرف که صنعت فیلم‌سازی در حال اغماست، کاملاً مخالفم. من به این باور دارم که مخاطبان از دیدن این نوع فیلم‌ها اشباع و خسته شده‌اند و دیگر میلی به تماشای آن‌ها ندارند. مردم در سینما به دنبال چیزهای جدید و اتفاقاتی‌اند که به ندرت مشاهده کرده‌اند. به همین سبب وقتی پس از مدت‌ها یک فیلم بسیار دیدنی و جذاب مانند گنجه رنج (The Hurt Locker) ظهور می‌کند و حتی تحسین منتقدان را برمی‌انگیزد، به سبب تقلیدی بودن پیش‌فرضش نادیده گرفته می‌شود. به این ترتیب در عمل عطش ما برای دیدن آثار نو بر احساسات ما چیره می‌ شود.
اما همیشه فیلم‌هایی هم هستند که بالاخره راه خودشان را باز می‌کنند و با پیش‌فرضی نبوغ‌آمیز می‌کوشند که این عطش ما را تسکین دهند و تلنگری به ذهن و قلب ما می‌ زنند. شایعه مانند شراره‌های آتش منتشر می‌شود و مردم مشتاق را به سالن‌های سینما می‌کشاند. گاهی، فیلمی که ساخت آن مخاطره‌آمیز به نظر می‌رسد، مانند لوپر (Iooper) موفق از کار درمی‌آید. در مواقع دیگر فیلم‌هایی از این دست ناکام می‌شوند که این مقاله به برخی از این آثار می‌پردازد. فیلم‌هایی که در ادامه می‌آید، آثاری هستند که مخاطبان سینما و خوره‌های فیلم با دیدن آنونس آن‌ها و آگاه شدن از پیش‌فرضشان مجذوب و شگفت زده شده و خیال کرده بودند که در زمان اکران با چه داستان‌هایی مواجه خواهند شد. اما بعد با تماشای آن فیلم‌ها، به جای داستان تنها با یک پیش‌فرض گسترش نیافته روبه‌رو شدند، همین و بس. فهرست این فیلم‌ها برعکس تنظیم شده است، یعنی هر چه به آخر می‌رویم، با آثار مأیوس کننده‌تری مواجه می‌شویم.

در مه (2012)

In the Fog

پیش‌فرض:

مردی به نام سوشنیا متهم به همکاری با نازی‌هاست. او را دو تن از اعضای نهضت مقاومت دستگیر می‌کنند. آن‌ها از مسیر جنگل راهی مکانی هستند که قرار است او را در آن جا اعدام کنند. در میانه راه آن‌ها به دام آلمانی‌ها می‌افتند و به گونه‌ای باورنکردنی سوشنیا آن دو پارتیزان را نجات می‌دهد و همراه آنان می‌گریزد.
پس از فرار این سه نفر با شرایط خطرناکی مواجه‌اند، چون جایی برای رفتن ندارند، اما به جای پیدا کردن راه‌حل، هر یک داستانش را برای دیگران تعریف می‌کند. بدین‌سان تعلیق فیلم طولانی و کش‌دار می‌شود و کل فضای اثر را دربرمی‌گیرد.

نقص فیلمنامه:

این فیلمی بود که من برای دیدنش در جشنواره بین المللی سانفرانسیکو بی تاب بودم. در بروشور معرفی فیلم از صفت‌هایی مانند «رویاگون» و «همچون افسانه پریان» استفاده شده بود. این دو ویژگی و نیز درون مایه تلخ فیلم به پایان رسیده بود، من در حیرت بودم که یک فیلم چقدر می‌تواند مهمل و کسل‌کننده باشد.
مردم در سالن در اطراف من به خواب رفته بودند. یکی از تماشاگران گفت: «کاش حداقل برای فیلمی که قراره 12 ساعت طول بکشه، صبحانه می‌دادن، چون فکر کنم صبح شده باشه.» این نظر جذاب‌ترین بخش ماجرای آن شب بود.
چه چیزی اشتباه پیش رفته بود؟ خب، اگر بخواهم رک بگویم، با توجه به پیش‌فرض فیلم شما انتظار دارید که اتفاقی بیفتد. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. فقط یک فیلم دو ساعته خسته کننده با ریتمی بسیار کند بود که با در نظرگرفتن پیش‌فرضش، اگر به یک ساعت تقلیل پیدا می‌کرد، بسیار تأثیرگذارتر می‌شد. متأسفم، من نمی‌توانم مردمی را ببینم که دو ساعت کامل به جای تماشای فیلم یکدیگر را نگاه می‌کنند.

راه‌حل:

بگذار اتفاقی در فیلمت بیفتد، هر چیزی، فقط یک اتفاق باشد.

اتفاق (2008)

The Happening

پیش‌فرض:

بی هیچ توضیحی بسیاری از مردم اقدام به خودکشی می‌کنند. خانواده‌ای تلاش می‌کنند که از این واقعه فرار کنند، یا بفهمند که کی نوبت آن‌ها می‌رسد.

نقص فیلمنامه:

من یکی از آن افرادی بودم که با دیدن آنونس این فیلم با خودم گفتم مطمئنم که ام. نایت شیامالان (M.Night Shyamalan) دوباره با یک فیلم حیرت‌انگیز بازگشته است. نه این دیگر مثل فیلم دیگر او بانویی در آب (Lady in the Water) نیست، هیچ راهی وجود ندارد که از پیش‌فرض شاهکار اتفاق فیلمی به آن بدی بسازد. اما پس از تماشای فیلم من نیز مانند میلیون‌ها مخاطب دیگر به آه و ناله افتادم. گیاهان قاتل؟ واقعاً چرا؟
شیامالان در این فیلم ایده‌هایی عالی داشت، اما در باورپذیر کردن آن‌ها موفق نبود. در فیلم‌های علمی - تخیلی به تعویق انداختن ناباوری (suspension of disbelief) در تماشاگر عاملی بسیار مهم و تأثیرگذار است، اما شیامالان در این بخش بسیار بد عمل کرد. به همین دلیل، اثرش مضحک از کار درآمد. فیلم تمرکز تماشاگران را بر هم زد و ما را در موقعیتی قرار داد که آن قدر خندیدیم که اشک از چشمانمان جاری شد. او در فیلم نشانه‌ها به زحمت از این مهلکه گریخت، اما این بار نتوانست جان سالم به در برد، گیاهان قاتل! واقعاً که.

راه‌حل:

ایده گیاهان قاتل به این دلیل مضحک از کار درمی‌آید، که او از به دست دادن اطلاعاتی مهم شانه خالی می‌کند. اگر شیامالان می‌خواست با ماجرای گیاهانی که خودآگاهی دارند، داستان را پیش ببرد، باید راهی می‌جست که با دیگر اجزای داستان در پیوند باشد. یعنی به جای نشان دادن فرار مردم از درختان، باید توضیح می‌داد که این درختان چگونه به خودآگاهی رسیده‌اند. از من به شما نصیحت، داستانتان را باورپذیر کنید!

پرستیژ (2006)

The Prestige

پیش‌فرض:

دو شعبده‌باز رقیب در تلاش برای شکست دادن یکدیگر با حربه‌های مختلف هستند که در نهایت این تلاش‌ها به خراب کاری و فاجعه منجر می‌شود. یکی از آن‌ها ظاهراً به دلیل قتل دیگری به مرگ محکوم می‌شود. در ادامه رازهایشان فاش و وسواس‌های فکری واقعی‌شان افشا می‌شود.

نقص فیلمنامه:

باید با این جمله شروع کنم که در ابتدا این فیلم را بسیار تأمل برانگیز و لذت‌بخش تصور کردم، اما بعد فکر کردم که من همیشه به فیلم‌هایی از این دست که در آن‌ها «شخصیت‌های دچار وسواس‌های فکری شدید به تدریج دیوانه می‌شوند» علاقه‌مند بوده‌ام. بعد تخیلم به پرواز درآمد و سعی کردم حقه‌های شعبده‌بازی را مثل قطعات پازل کنار هم بچینم و بعد ... وای از شگفتی آن‌ها مبهوت شدم. اما یک حقه بود که نمی‌توانستم آن را باور کنم. بار دیگر به قاعده «به تعویق انداختن ناباوری در تماشاگر» رسیدم. منظورم از حقه‌ باورناپذیر، معرفی نابجا و نامربوط جادوی واقعی در فیلم است، یعنی ورود دستگاه انتقال دهنده الکتریکی به داستان به گونه‌ای که کاملاً توی ذوق می‌زند. به عبارت دیگر، این فیلم می‌توانست درباره رمز و راز هیجان، تعصب و نیز زندگی واقعی باشد. اما در عمل تمامی این مضمون‌ها دور‌انداخته می‌شود و اثر با ورود جادوی واقعی به فیلمی علمی - تخیلی بدل می‌شود. اگر این حقه به خصوص نقش اساسی در داستان داشت، از این فیلم خوشم می‌آمد. اما مسئله اصلی این است که دستگاه انتقال‌دهنده الکتریکی نقشی بسیار مهم در پیشبرد داستان ایفا می‌کند. پرستیژ فیلمی کارآگاهی است که ماهرانه طراحی شده است، اما ناگهان این خط را رها می‌کند و به فیلمی علمی - تخیلی بدل می‌شود.

راه‌حل:

جادوی واقعی در این فیلم جا نمی‌افتد. حذفش کنید. راه بهتری برای توجیه این حقه‌ها بیایید. بله، من می‌دانم این فیلم اقتباسی از کتاب است - خودم آن کتاب را دارم - اما فیلم همیشه محتوای داستان را تغییر می‌دهد.

اختراع دروغ (2009)

The Invention of Lying

پیش‌فرض:

دنیایی را تصور کنید که در آن دروغ وجود ندارد. جایی که ما می‌توانیم عمیق‌ترین احساسات و رازهای خود را فاش کنیم و در نتیجه دنیایی کسل‌کننده و بدون پرده‌پوشی خواهیم داشت. حتی در فیلم‌ها، کتاب‌ها و تمامی رسانه‌های خلاق نیز به جای داستان و داستان‌گویی رویدادهای واقعی به نمایش درمی‌آید، انگار که داستان‌ها دروغ می‌گویند.

نقص فیلمنامه:

فیلم کمتر از آن چیزی که من تصور می‌کردم، سرگرم کننده و بامزه بود. البته که من از فیلم تماشای فیلم تنها چند بار لبخند زدم. در ساخت یک فیلم کمدی تأثیرگذار، یک قانون همیشگی وجود دارد، باید برخلاف انتظارات مخاطب عمل کرد (وارونگی). در فیلم اختراع دروغ، وارونگی تنها در کانسپت اثر رخ می‌دهد، و نه در هیچ چیز دیگر.
پیچیدگی تنها در ابعاد مختلف مفهوم اختراع دروغ خلاصه می‌شود و فیلم چیز دیگری ندارد. هر آن‌چه در این فیلم اتفاق می‌افتاد، کارها یا کنش‌هایی بود که هر آدم معمولی دیگری هم بود، همان‌ها را انجام می‌داد. ما دروغ می‌گوییم تا به آن‌چه می‌خواهیم، دست یابیم. در واقع ما همیشه به همین منظور دروغ می‌گوییم. پس داستان چه چیز جدیدی می‌گوید؟ هیچ.

راه‌حل:

متأسفانه فکر نمی‌کنم راه‌حلی وجود داشته باشد. این فیلم در حد یک پیش‌فرض مانده است و اگر پیش‌فرضش را از آن بگیرید، چیزی از آن باقی نمی‌ماند.

زمینی دیگر (2011)

Another Earth

پیش‌فرض:

زمینی دیگر در آسمان ظاهر می‌شود و در نتیجه توجه مردم را به خود جلب می‌کند و تلاش برای پی بردن به چیستی آن آغاز می‌شود. آن زمین کپی مشابه زمینی است که در آن زندگی می‌کنیم و نسخه‌ای مشابه از هر یک از ما در آن وجود دارد.

نقص فیلمنامه:

در این جا نقصی اساسی وجود ندارد، اما درست مثل پرستیژ این فیلم نیز دچار اختلال هویت چندگانه است. پرستیژ باید درام می‌بود، اما به فیلمی علمی - تخیلی تبدیل شده بود. زمینی دیگر برعکس باید فیلم علمی - تخیلی می‌بود، اما به یک فیلم عاشقانه بدل شد. همه ما می‌دانیم که یک فیلم می‌تواند ژانرهای گوناگون را با یکدیگر ترکیب کند. اما وقتی در تبلیغات پیش از اکران بر ایده کشف زمین دیگر (ایده‌ای شگفت‌انگیز و ناب) بسیار تأکید می‌شود، بعد کاملاً ناامیدکننده است که در فیلم این ایده به یک ترفند پیرنگی تقلیل یابد. یعنی تنها در خدمت نجات دو قهرمان از پایان غم‌انگیز داستان قرار گیرد.
رابطه میان رودا و جان از طریق نشان دادن تلاش این دو برای غلبه بر موانع دشوار و دست‌یابی به پایانی خوش به نحوی کامل و هنرمندانه طراحی شده است، اما عنوان فیلم (زمینی دیگر) به گونه بر صفت علمی - تخیلی تأکید می‌کند که انگار مقصود اصلی اثر است. به همین سبب من انتظار دیدن فیلمی علمی - تخیلی داشتم.

راه‌حل:

من تصور می‌کنم که کل اتفاقات فیلم می‌توانست به دوسوم چیزی که الان هست، کاهش پیدا کند. سپس در یک سوم پایانی، اثر بر ایجاد ارتباط مخاطب با آن زمین دیگر متمرکز شود. این که به چیزی به صورت غیرمستقیم اشاره شود و بعد فیلم آن را رها کند، یا استفاده از پایان باز، به خودی خود ایرادی ندارد، اما در این مورد به خصوص سهل انگاری به نظر می‌رسد. بگذارید این زمین دیگر را ببینیم، بگذارید آن را کشف کنیم، حتی برای زمانی کوتاه. مگر فیلم علمی - تخیلی چیزی جز این است؟

جنگ ستارگان: تهدید شبح (1999)

Star Wars: Episode I The Phantom Menace

پیش‌فرض:

آیا باید پیش‌فرض این فیلم را نیز تعریف کنم؟ فیلم درباره این است که چگونه شخصیتی شرور در برابر تاریکی و تباهی به زانو درمی‌آید و به یکی از اسطوره‌های شرارت در سینما بدل می‌شود.

نقص فیلمنامه:

دارث ویدر از یک شرور ساده به شخصیتی بسیار پیچیده در کل مجموعه جنگ ستارگان تبدیل می‌شود. این اپیزود - دنباله پیشینی - به شرح سقوط ویدر اختصاص دارد. از تصور این که قرار بود شاهد تبدیل شدن کودکی با استعداد و معصوم به یک هیولا باشیم، نزدیک بود قلب‌هایمان از کار بیفتد. من نمی‌توانستم برای دیدن این فیلم صبر کنم، اما انتظار من را برآورده نکرد.
چیزی که موجب مرگ این فیلم شد، این نبود که زمان زیادی از فیلم می‌گذرد تا داستان به اوج برسد، بلکه دلیلش هیاهویی است که در مورد این مجموعه فیلم حماسی برپا شد و انتظاراتی که در عمل پاسخ داده نشد. مردم انتظار داشتند که تماشای این اپیزود از جنگ ستارگان همچون ورود به کهکشانی جدید و ناشناخته جذاب و هیجان انگیز باشد، اما به جای آن داستانی بسیار تکراری و کاملاً کلیشه‌ای به مخاطبان ارائه شد. این اتفاق به خودی خود بد نیست، اما چشم‌اندازهای جدیدی عرضه نمی‌کند. با توجه به آن‌چه گفته شد، انتظارات ما در جایگاه مخاطب به صورت معمولی و نه چندان ویژه برآورده می‌شود، به جز شخصیت جار جار بینکس که خود مبحث جداگانه‌ای می‌طلبد. من انتظار فیلمی خلاقانه داشتم، ولی هنگامی که مرا برنمی‌انگیزد، بهتر که رهایش کنم.

راه‌حل:

من برای حل مشکل فیلم جنگ ستارگان تلاشی نمی‌کنم، زیرا تنها یک تغییر سبب تغییر ده‌ها مورد دیگر می‌شود، و در این وضعیت احتمالاً نمی‌توانم از چیزی سر دربیاورم. از سوی دیگر دو فیلم بعدی جنگ ستارگان سفر آناکین اسکای واکر را به خوبی به تصویر کشیده و جایگاه او را در مقام یک قهرمان واقعی در این مجموعه تثبیت می‌کند.

منبع مقاله:
ماهنامه فیلم نگار، اردیبهشت 95، سال پانزدهم، شماره 161.