نظریه گفتمان و تحلیل سیاسی
نظریه گفتمان و تحلیل سیاسی
مقدمه
اين نظريه بر نقش زبان در بازنمايى و نيز ايجاد واقعيت اجتماعى تأكيد مىكند. بنابراين نظريه، دسترسى به واقعيت تنها از طريق زبان ميسر است؛ اما بازنمايى واقعيت از طريق زبان هرگز بازتاب واقعيت از پيش موجود و عينى نيست، بلكه در اين بازنمايى، زبان در ايجاد واقعيت نقش ايفا مىكند. در واقع جهان محصول گفتمانهاست. البته اين نظريه وجود واقعيت را نفى نمىكند، اما معتقد است اشيا و پديدهها تنها از طريق گفتمان معنا مىيابند؛ براى مثال طغيان رودخانه و جارى شدن سيل حادثهاى است كه مستقل از تفكر و ذهنيت مردم روى مىدهد، اما از همان زمان كه مردم شروع به معنادهى به آن مىكنند تبديل به موضوعى گفتمانى مىشود و افراد براساس گفتمانهاى مختلف، آن را به خشم خدا، سوء مديريت دولتى، ال نينو، خرابى سيل بند و... نسبت مىدهند و به اين ترتيب، اين واقعه براساس هر گفتمان معناى متفاوتى پيدا مىكند؛ اما دامنه گفتمان فقط به معنا بخشى محدود نمىشود، بلكه هر يك از اين دريافتها سلسله اعمال خاصى را ايجاب مىكنند و پيامدهاى خاص اجتماعى به دنبال دارند؛ از اين رو در مثال بالا، براساس هر گفتمان تصميمات متفاوتى چون ساختن سيل بند، دفاع از سياستهاى زيست محيطى، انتقاد از دولت و يا تقويت دين دارى اتخاذ مىشود. بنابراين گفتمانها به واقعيت معنا مىدهند و جهان اجتماعى در نتيجه همين فرايند معنا بخشى ساخته مىشود و تغيير مىكند؛ به عبارت ديگر، در اين نظريه زبان صرفاً گذرگاه انتقال اطلاعات و بازنمايى صرف واقعيت نيست، بلكه ماشينى است كه جهان اجتماعى را مىسازد و معنادار مىكند. هويتها و روابط اجتماعى نيز محصول زبان و گفتمانها هستند و تغيير در گفتمان تغيير در جهان اجتماعى را به همراه خواهد داشت و نزاع گفتمانى به تغيير و باز توليد واقعيت اجتماعى منجر مىشود. همچنين اين نظريه بر تاريخى و فرهنگى بودن هويت و دانش انسانى تأكيد مىكند.
در گرايشهاى مختلف علوم انسانى تفسيرهاى مختلفى از نظريه گفتمان وجود دارد. در حوزه علوم سياسى لاكلا و موف مهمترين نظريه گفتمانى را ارائه كردهاند. اين مقاله به تبيين نظريه گفتمانى لاكلا و موف مىپردازد.
تبارشناسى نظريه گفتمان
به عبارت ديگر عرف است كه معنايى را به نشانهاى اسناد مىدهد. بنابراين رابطه دال و مدلول تنها در درون يك نظام معنايى خاص برقرار مىشود و نه براساس واقعيت بيرونى يا قواعد منطقى. هويت و معناى هر نشانه يا دال در زبان نه با ارجاع به جهان اشيا در خارج بلكه در تمايز با نشانههاى ديگر تثبيت مىگردد. بنابراين نشانهها هويتى ارتباطى دارند و در تمايز با ديگر نشانهها در درون يك نظام معنايى معنا مىيابند؛ براى مثال مفهوم پدر در تمايز با مادر، برادر، خواهر و... درك مىشود. سوسور زبان را به بازى شطرنج تشبيه مىكند كه هر نشانه، هويت و ارزش خود را در ارتباط با ديگرى و در چارچوب يك نظام قواعد كسب مىكند.4 بنابراين يك عنصر، دال يا كلمه زمانى اهميت دارد كه در كل نظام ملاحظه شود. كلمات و نهادها نيز چون اجزاى بازى شطرنج نيازمند مجموعهاى مشترك از ارزشها و قواعدند. نظريه پردازان گفتمان نظريه سوسور در مورد هويت ارتباطى نشانهها را مىپذيرند، ولى تمايز دقيق زبان و گفتار را نمىپذيرند و معتقدند نشانهها در كاربرد معنا دست مىيابند. هر نشانه براساس موقعيتهاى مختلف، معانى متعددى به دست مىآورد. به همين دليل در اين نظريه تثبيت معناى نشانه موقتى و زمانمند است و ساخت زبان همواره در طى كاربرد تغيير مىكند.
لوى استروس با استناد به نظريات سوسور، تحليل ساختارى وى را به حوزه علوم اجتماعى تسرى داد. در نظريات مردم شناسانه وى بر ساختارهاى عميق و نا آگاهانهاى تأكيد مىشد كه اعمال و كنشهاى مختلف را در بر مىگيرند و در زبان، اسطورهها و نظامهاى طبقه بندى و تمايز گذارى مثل توتميسم، نوع لباس و آداب و رسوم نمود پيدا مىكنند. ساختارگرايى استروس كوششى براى يافتن ساختارهاى غير قابل تغيير يا كلياتى صورى ( formal universals ) است كه بازتاب دهنده ماهيت خرد آدمىاند.5
برخى از متفكران ماركسيست نيز مجذوب ساختارگرايى شدند و اين موضوع آنها را به تحليل ساختارهاى كلان اجتماعى برانگيخت. آلتوسر، متفكر ماركسيست فرانسوى، مهمترين نظريهپرداز ساختار گرايى است كه بر نظريههاى گفتمان به خصوص در فهم از سوژه تأثير گذاشته است. وى سوژه را مقهور ساختارهاى ايدئولوژيك مىديد و براى آن استقلال و آزادى عمل قائل نبود. به نظر او، ايدئولوژى، فرد را در موقعيتهاى خاص قرار مىدهد ( interpellation ) و اعمال خاص ناشى از اين موقعيت از فرد انتظار مىرود. ساختارگرايى گرچه خود در نقد پوزيتيويسم موفقيتهاى بسيارى داشت، اما تأكيد بر اولويت ساختارها و خصلت بسته، تثبيت شده و خود تعيّن بخش آنها و نيز عدم تاريخمندى ساختارها و خصلت محافظه كارانه اين نظريه ضعفهايى بود كه آن را به تدريج به حاشيه راند. اين ضعفها در نظريات سوسور نيز وجود داشتند، زيرا كه وى نظام زبانى را كامل و بسته تلقى مىكرد و ساختارهاى زبانى را فرازمانى مىديد.
ژاك دريدا با تأكيد بر ضعفهاى نظريه سوسور و ساختارگرايى، پسا ساختارگرايى را مطرح كرد. شالوده شكنى ( Deconstruction ) مهمترين مفهومى است كه دريدا مطرح مىكند. اين مفهوم به معناى جست و جوى نهادها و بنيادها و ساختار شكنى سنت و كشف عناصر سازنده آن است.6 دريدا با شالوده شكنى تفكر خود بنياد و استعلايى، تقابلهاى دو قطبى و تمايزات دو گانه در انديشه غربى را از اين منظر بررسى مىكند و بدين ترتيب مقولات ضرورى و پيشين موجود در تاريخ فلسفه غرب را منظومهاى از گزينشهاى صرفاً امكانى و اختيارى قلمداد مىكند.7 شالوده شكنى نشان مىدهد كه چگونه گفتمانهاى استعلايى از درون آسيب پذيرند و موجوديت و هويت خود را مديون غيريت و تقابل با ديگرى هستند.
هدف دريدا رفع ضعفهاى نظريه سوسور با شالوده شكنى تمايز مفهومى دقيق سوسور بين نوشته و گفتار و دال و مدلول و همچنين نقد كاربرد ساختارگرايى سوسور در علوم اجتماعى است. دريدا نظريه سوسور در مورد اولويت گفتار بر نوشته را همچون ساير تمايزات دو گانه در انديشه غربى مردود مىشمارد.8 به نظر وى اين تمايزات يك درون و ذات و ماهيت برتر را در مقابل يك بيرون اخراج شده و طرد شده كه عرضى و امكانى است شناسايى مىكنند. دريدا مىگويد اگر غير طرد شده براى تعريف ماهيت ضرورى است پس خود بخشى از هويت آن را تشكيل داده است. بنابراين مفاهيم با غير خود معنا مىيابند و غير، جزئى از هويت آنها تلقى مىشود. وى از بحثهاى پديدارشناسى و هرمنيوتيكى براى شناخت و تحليل زبان استفاده مىكند و مفاهيم جديدى را ارائه مىدهد.
او براى توضيح روند تثبيت معنا از واژه ( differance ) استفاده مىكند. اين واژه به معناى تفاوت و نيز به معناى تعويق و تعليق است و اين نكته را ياد آورى مىكند كه تثبيت يك معنا با تمايز از ديگران و نيز تعليق معانى جايگزين صورت مىگيرد. زمانى كه يك معنا براى يك نشانه تثبيت شد معانى ديگرى كه اين واژه مىتوانست داشته باشد معلق مىشوند. اين مفهوم همچنين به تاريخى بودن و امكانى بودن شكلگيرى هويتها اشاره دارد. تأييد يك معنا و تعليق معانى ديگر تاريخى و نيز احتمالى است.
در نظريه دريدا گفتمانها نظامهاى زبانى ناتمامى هستند كه توسط نمايش يا بازى تمايزات توليد مىشوند و نقش واسطه را براى فهم ما از جهان ايفا مىكنند و تجربه ما از جهان را سامان مىدهند. در عين حال بايد توجه داشت كه گفتمانها براى بازنمايى جهان با محدويتهايى روبه رو هستند. نشانهها تاريخى و وابسته به موقعيت و متن هستند و به همين دليل نظام زبانى نمىتواند هويت نشانهها و لذا روابط ميان نظريهها، كلمات و اشيا را تثبيت كند. بنابراين تثبيت كامل معنا و رسيدن به يك نظام بسته گفتمانى امكانپذير نيست.9 بنابراين دريدا بر لزوم وجود يك غير يا بيرون سازنده ( constitutive outside ) براى شكلگيرى هويت تأكيد مىكند. هر ساختار گفتمانى براى ايجاد خود نيازمند يك غير است. غيريت از منظر دريدا هم شرط امكان و هم شرط عدم امكان گفتمانها محسوب مىشود. غير اگر چه در شكلگيرى ساختار گفتمانى نقش اصلى را ايفا مىكند، ولى خود مىتواند آن را متحول نمايد؛ بنابراين هم انسجام و هم فروپاشى ناشى از اين است. همچنين دريدا ساختارها را ذاتاً نامتعين و متكثر تصور مىكند. ابهام و عدم قطعيت ( undecidability ) ذاتى ساختارهاست و نمىتوان بر آن غلبه كرد.
در انديشههاى دريدا مفهوم سوژه انسانى رنگ مىبازد. انسان در درون و محدوده ساختارهاى موجود و از جمله زبان عمل مىكند. در واقع انسان زبان را نمىسازد و آن را براى فهم جهان به كار نمىگيرد، بلكه زبان فهم انسان را شكل مىدهد.10
انديشمند ديگرى كه تحولى اساسى در مفهوم گفتمان به وجود آورد ميشل فوكو است. فوكو دو برداشت نسبتاً متفاوت تحت عنوان ديرينهشناسى و تبارشناسى ارائه مىكند. نظريه گفتمان فوكو بخشى از نظريه ديرينهشناسى اوست. از منظر فوكو گفتمان از تعداد محدودى گزاره تشكيل شده كه براى ظهور آنها شرايط خاصى مىتواند تعريف شود. گفتمان در اين معنا ابدى و آرمانى نيست و از ابتدا تاريخى و زمانمند است.
به نظر او حقيقت محصول گفتمانهاست و نظامهاى مختلف معرفت تعيين مىكنند كه چه چيزى درست و چه چيزى غلط است، لذا جست و جوى حقيقت ناب بيرون از گفتمانها بيهوده است. هدف فوكو جست و جوى نظامهاى مختلف دانش و گفتمانها و قواعدى است كه تعيين مىكنند چه چيزى را بايد گفت يا نبايد گفت و كدام درست و كدام غلط.
بنابراين در ديرينهشناسى وى در صدد توضيح قواعد صورت بندى است كه به گفتمانها ساخت مىدهند و شرايط امكان تشكيل علوم اجتماعى را فراهم مىآورند. ديرينهشناسى بر اصل گسست و عدم تداوم تكيه مىكند و در پى آن است كه دورههاى مستقل و متمايز را در تاريخ بشناسد و عناصر همسوى يك نظام زبانى - معرفتى را گرد آورد و قواعد حاكم بر آنها را معين كند.11 در اين جا فوكو مىكوشد تا گزارشهاى انسان محور از گفتمان را طرد كند، زيرا به نظر او اينها يك سوژه بنيان گذار را به عنوان منشأ گفتمان مطرح مىكنند كه عامل تداوم و هويت آن نيز محسوب مىشود، در حالى كه چنين سوژهاى وجود ندارد. دومين تلاش وى نقد جست و جوى يك منشأ يا علت واقعى براى گفتمان است؛ پيچيدگى گفتمان مانع از آن است كه آن را به حوزه خاصى چون عوامل مادى - مثلاً در ماركسيسم - تقليل داد. نكته ديگرى كه وى مىكوشد آن را در ديرينهشناسى بسط دهد نقد نظرياتى است كه صورتبندىهاى گفتمانى را منسجم و يكپارچه مىپندارند، زيرا به نظر فوكو صورتبندىهاى گفتمانى پراكندهاند و واضح و منسجم نيستند. همچنين فوكو در صدد تبيين قواعد هدايت كننده توليد گزارههاى گفتمانى بر مىآيد و توضيح مىدهد كه چگونه اين قواعد صورت بندى، اشيا، شيوههاى سخن و مفاهيم يك گفتمان را ساختمند مىكنند. در اين جا وى در مقابل نظرياتى قرار مىگيرد كه واقعيت از پيش موجود را فرض مىگيرند. چيزها در نظريه فوكو در درون گفتمان و در طى فرايندهايى خاص، شكل مىگيرند.
فوكو همچنين به فرايندهاى توليد گفتمان اشاره مىكند. در طى اين فرايندها برخى از گفتمانها، ممنوع يا سركوب و برخى ديگر پذيرفته مىشوند. گفتمانها در اين فرايند به مستدل و نامستدل و درست و غلط تقسيم مىشوند و در طى فرايندى كه اراده معطوف به حقيقت ناميده مىشود گفتمانهاى درست بر غلط ترجيح داده مىشوند. هدف فوكو در اين جا كشف قواعدى است كه در تعيين گزارهها به عنوان درست و غلط نقش دارند.
فوكو در آثار متأخر خود به تبارشناسى روى آورد. در اين جا وى عمدتاً به رابطه قدرت، دانش و حقيقت مىپردازد. در واقع تبارشناسى دل مشغول مركزيت قدرت و سلطه در شكلگيرى گفتمانها، هويتها و نهادهاست و مىكوشد خصلت قدرت محور گفتمانهاى حاكم را بسط دهد. به نظر فوكو قدرت را نبايد به نهادهاى سياسى محدود كرد؛ قدرت در تمام جامعه جارى است و نقشى مستقيماً مولد ايفا مىكند.12
فوكو در تبارشناسى، پيدايش علوم اجتماعى و بسط آنها را با قدرت پيوند مىزند. به نظر او دانش عميقاً با روابط قدرت در آميخته و همپاى پيشرفت در اعمال قدرت پيش مىرود؛ به عبارت ديگر، هر جا قدرت اعمال شود دانش نيز توليد مىشود.13 از اين منظر علوم انسانى در درون شبكه روابط قدرت شكل گرفتهاند و در مقابل، خود به پيشبرد تكنولوژىهاى قدرت يارى رساندهاند. بنابراين فوكو مىكوشد تا روابط متقابل قدرت و دانش را بررسى كند و خصلت قدرت محور دانش اجتماعى مدرن و نظامهاى حقيقت را برملا سازد.
نظريه گفتمانى لاكلا و موف
بنابراين لاكلا و موف بر خصلت ضد كاپيتاليستى انديشههاى خود تأكيد مىكنند و با هر گونه تسليم در مقابل سرمايهدارى به بهانههايى چون جهانى شدن مخالفند و همچنان از سوسيال دموكراسى دفاع مىكنند. به عبارت ديگر، هدف لاكلا و موف تثبيت يك جبهه جديد عليه سرمايهدارى است.
اين كتاب در فصل اول به نقد تاريخ ماركسيسم مىپردازد. به نظر اين دو ماركسيسم از همان اوايل ظهورش به عنوان يك گفتمان سياسى با بحران روبه رو بود؛ بحرانى كه ريشه در تعارض منطق جبر و ضرورت از يك سو و منطق تصادف، اراده و امكان از سوى ديگر داشت. اين تعارض در نوشتههاى ماركس كاملاً مشهود است.15 عدم تحقق پيش بينىهاى جبر گرايانه ماركس زمينه تحول در ماركسيسم را فراهم آورد. برنشتاين با توجه به تحولات جامعه سرمايه دارى، بر استقلال حوزه سياست در شرايط جديد تأكيد كرده و اكونوميسم جبرگرايانه را مردود شمرده است.16 بنابراين تحت تأثير واقعيتهاى اجتماعى جبر گرايى و اقتصاد گرايى به تدريج رنگ باخت و ماركسيسم به عنوان يك رهيافت علمى و كاشف قوانين عينى تاريخ فراموش شد. كوشش ماركس در فهم قوانين عينى تحول تاريخى عملاً به شكست انجاميده و اين امر راه را براى گسترش حوزه امكانيات و تصادفى ديدن پديدهها باز مىكرد.
لاكلا و موف سپس به تحولات مفهوم هژمونى در ماركسيسم مىپردازند. تاريخچه اين مفهوم در واقع گسترش حوزه سياست را در ماركسيسم نشان مىدهد. از كائوتسكى ماركسيستها به اهميت حوزه سياست پى بردند. بررسى نقش روشنفكران به عنوان واسطه سياسى كه آگاهى و هويت طبقه كارگر را رشد مىدادند در همين راستا بود. اما همچنان تصور اين بود كه طبقات پديدههايى عينى و ضرورىاند و هويت فرد را كاملاً تثبيت مىكنند. از گرامشى مفهوم هژمونى به عنوان يك فرايند سياسى كه عناصر مختلف را مفصل بندى مىكند و هويتها را شكل مىدهد وارد انديشه ماركسيستى شد. فرايند هژمونى فرايند تثبيت موقت هويتها بود. بدين ترتيب اتحاد و انسجام طبقات و سوژههاى طبقاتى به مجموعهاى از موقعيتهاى متزلزل ولى به هم پيوسته تجزيه شد كه از طريق فرايند هژمونى منسجم مىشدند.17 در واقع هويتهاى فردى و جمعى و انسجام طبقاتى محصول هژمونى بود و نه پيامد قوانين عينى و ضرورى حوزه اقتصاد. منطق هژمونى هويتهاى ثابت و عينى را در هم مىشكند و آنها را حاصل مفصلبندىهاى هژمونيك كه كاملاً امكانى و تصادفى هستند مىگيرد.
لاكلا و موف نظريه خود را بر بسط مفهوم هژمونى و پيامدهاى آن متكى مىكنند و از طريق بسط اين مفهوم به اين نتيجه مىرسند كه هويتى كه به كارگزاران اجتماعى داده مىشود تنها با مفصل بندى در درون يك صورت بندى هژمونيك به دست مىآيد و هيچ ثبات و عينيتى ندارد. فرايند هژمونى و صورتبندىهاى هژمونيك نيز خود موقتىاند و لذا هيچ گاه جامعه به تثبيت نهايى نمىرسد. بنابراين تأكيدى كه ماركسيسم بر كارگران به عنوان كارگزاران سوسياليسم مىگذاشت در منطق هژمونى رنگ مىبازد؛ هيچ ارتباط ضرورى ميان سوسياليسم و موقعيت كارگزاران اجتماعى در روابط توليد وجود ندارد و ارتباطى كه بين اينها برقرار مىشود از طريق مفصلبندىهاى هژمونيك بيرونى و سياسى است. بنابراين هرگونه پيوند بين عناصر اجتماعى و اهداف خاص سوسياليستى و غير سوسياليستى رابطهاى هژمونيك است. هيچ گونه قانون ضرورى در تحولات تاريخى نيز وجود ندارد. جهتگيرى تاريخ را نمىتوان پيشبينى كرد. همه چيز بستگى به صورتبندىهاى هژمونيك سياسى دارد كه نزاعها و تقاضاهاى مختلف اجتماعى را در درون خود مفصلبندى مىكنند و به آنان جهت مىدهند. منطق نظريه هژمونى نفى سوژههاى تاريخى است كه كارگزار تحولات اجتماعى تلقى مىشدند. بنابراين لاكلا و موف با استفاده از نظريه گرامشى و مفهوم هژمونى، نظريه گفتمانى خود را توضيح مىدهند. در اين جا تبيين اين نظريه را با مفاهيم اصلى آن آغاز مىكنيم.
مفاهيم
گفتمان ( discourse ) : كليت ساختار دهى شدهاى كه از عمل مفصل بندى حاصل مىشود گفتمان نام دارد. گفتمانها از مجموعهاى از اصطلاحات تشكيل مىشوند كه به شيوهاى معنادار به هم مرتبط شدهاند19 در واقع گفتمانها صورتبندى مجموعهاى از كدها، اشيا، افراد و... هستند كه پيرامون يك دال كليدى جا يابى شده و هويت خويش را در برابر مجموعهاى از غيريتها به دست مىآورند. گفتمانها تصور و فهم ما از واقعيت و جهان را شكل مىدهند. بنابراين معنا و فهم انسان از واقعيت همواره گفتمانى و لذا نسبى است. همچنين گفتمان از اين منظر تمام قلمرو زندگى اجتماعى را در بر مىگيرد.20 لاكلا و موف تمايز حوزه گفتمانى و غير گفتمانى را كه در نظريه فوكو و بسيارى از انديشمندان ديگر وجود دارد مردود مىشمارند و بر گفتمانى بودن تمام حوزههاى اجتماعى تأكيد مىكنند. بنابراين تحليل گفتمانى لاكلا و موف با مجموعه وسيعى از دادههاى زبانى و غير زبانى ( گفتارها، گزارشها، حوادث تاريخى، مصاحبهها، سياست گزارىها، اعلاميهها، انديشهها، سازمانها و نهادها ) به مثابه متن برخورد مىكند.21
عناصر ( elements ) : دالها و نشانههايى كه معناى آنها تثبيت نشده است و گفتمانهاى مختلف سعى در معنادهى به آنها دارند. عناصر دالهاى شناورى ( floating signifiers ) هستند كه هنوز در قالب يك گفتمان قرار نگرفتهاند. هر دال قبل از ورود به گفتمان عنصر محسوب مىشود.
لحظهها ( moment ) : دالها و عناصرى كه در درون يك گفتمان مفصل بندى شدهاند و به هويت و معنايى موقت دسته يافتهاند؛ براى مثال آزادى كه در گفتمان ليبراليسم كلاسيك در معناى عدم اجبار خارجى موقتاً تثبيت شده است. بايد توجه داشت كه معانى و هويتها همواره نسبىاند و امكان تغيير آنها بر حسب تغيير گفتمان وجود دارد. هيچ گاه معنا كاملاً تثبيت ( fix ) نمىشود.
انسداد و توقف ( closure ) : تعطيل موقت در هويت بخشى به نشانهها و تثبيت موقت معناى يك نشانه در يك گفتمان يا به طور كلى تثبيت گفتمان، كه البته هيچ گاه كامل نيست و همواره نسبى و موقتى است. هر عنصر زمانى كه به لحظه تبديل مىشود موقتاً از شناور بودن خارج شده و معنايى ثابت مىگيرد.
دال مركزى ( nodal point ) : اين مفهوم را لاكلا و موف از لاكان وام گرفتهاند. ( capitapointde ) دال مركزى نشانهاى است كه ساير نشانهها در اطراف آن نظم مىگيرند. هسته مركزى منظومه گفتمانى را دال مركزى تشكيل مىدهد و جاذبه اين هسته ساير نشانهها را جذب مىكند؛ مثلاً آزادى در ليبراليسم يك دال مركزى محسوب مىشود و مفاهيمى چون دولت، فرد و برابرى در سايه اين دال و با توجه به آن معنا پيدا مىكنند.
حوزه گفتمانگى ( field of discursivity ) : محفظهاى از معانى اضافه و بالقوه در بيرون از منظومه گفتمانى خاص كه توسط آن طرد شدهاند و مواد خامى براى مفصلبندىهاى جديد محسوب مىشوند. هر دال معانى متعددى مىتواند داشته باشد و هر گفتمان با تثبيت يك معنا معناهاى بالقوه زيادى را طرد مىكند. اين معانى همچنان موجودند و امكان ظهور در گفتمانى ديگر و شرايطى ديگر را دارند.
امكان و تصادف ( contingency ) : از مفاهيم بنيادين نظريه لاكلا و موف محسوب مىشود. اين مفهوم كه ريشه در مفهوم تصادف و عرضيات در فلسفه ارسطو دارد، در مقابل هرگونه تصور ذاتى و ضرورى در حوزه اجتماع قرار مىگيرد. در فلسفه ارسطويى مفهوم تصادف ( accident ) در زمانى به كار مىرفت كه امكان استناد به يك علّت معين وجود نداشته باشد.22 در فلسفه مسيحى مفهوم امكان با تصادف همراه شد؛ ممكن وجودى بود كه شرايط وجودش در بيرون تعيين مىشد. به عبارت ديگر، وجودش وابسته به غير بود. لاكلا اين مفهوم را در هر دو بعد خود به كار مىگيرد: از يك سو، امكان يعنى فقدان قانونهاى عينى تحول تاريخى و نفى ضرورت و در واقع تصادفى ديدن پديدههاى تاريخى كه ناشى از وابستگى آنها به مفصلبندىهاى هژمونيك است و از سوى ديگر، امكان به بيرونى بودن شرايط وجود هر ماهيت اشاره دارد. وجود و هويت يك ماهيت ناشى از بيرون است. اين بيرون ( outside ) يا غير ( other ) نقش اصلى را در هويت بخشى و فعليت گفتمانها ايفا مىكند. هيچ گفتمانى بدون تمايز و غيريت سازى ايجاد نمىشود.
منازعه و خصومت ( antagonism ) : اين مفهوم در ادامه مفهوم قبلى مطرح مىشود. خصومت با تضاد هگلى و ماركسيستى متفاوت است. نزاع طبقاتى ماركس داراى يك جهتگيرى از پيش تعيين شده و بنابر قوانين ضرورى است، اما خصومت در اين جا فاقد هرگونه قانون ضرورى و جهتگيرى از پيش تعيين شده است. تضاد در ماركسيسم در درون نظام روى مىدهد و به فروپاشى آن منجر مىشود، اما خصومت بيرونى است و باعث شكلگيرى و انسجام گفتمان و در عين حال تهديد و فروپاشى آن مىشود. خصومت به رابطه يك پديده با چيزى بيرون از آن اشاره دارد كه نقش اساسى در هويت بخشى و تعيين آن پديده ايفا مىكند. لاكلا مفهوم بيرون سازنده ( constitutive outside ) را براى توضيح ويژگىهاى غيريت به كار مىبرد و همچون دريدا براى شكلگيرى هويتها و تثبيت معانى بر وجود غير يا دشمن تأكيد مىكند. به هر حال خصومت از يك سو مانع شكلگيرى كامل يا تثبيت هويت يك پديده و يا گفتمان مىشود و آن را در معرض فروپاشى قرار مىدهد و از سوى ديگر نقش اساسى در شكلگيرى آن ايفا مىكند. بنابراين خصومت عملكردى دو سويه دارد: از يك سو مانع عينيت و تثبيت گفتمانها و هويت هاست و از سوى ديگر سازنده هويت و عامل انسجام گفتمانى است. هر گفتمان در سايه دشمن شكل مىگيرد و تحت تأثير همان رو به تغيير و احياناً زوال مىرود. خصومت در نظريه لاكلا به امكانى بودن و تصادفى بودن نهايى پديدهها و گفتمانها اشاره دارد. اگر خصومت همواره وجود يك گفتمان را تهديد مىكند و همواره آن را در معرض فروپاشى قرار مىدهد. پس همه گفتمانها خصلتى امكانى و موقتى دارند و هيچ گاه تثبيت نمىشوند.23 به هر حال شرايط وجودى يك گفتمان وابسته به غير است. به نظر لاكلا و موف اين غير به همراه هويتهايى كه ايجاد مىكند يك كل تفكيكناپذير را تشكيل مىدهند؛ لذا فاصلهاى بين آنها متصور نيست. خصومت هر چند مانع ايجاد كامل هويت مىشود و لذا آن را امكانى و تصادفى مىسازد، اما از سوى ديگر نيروى متخاصم بخشى از شرايط وجودى هويت است.
زنجيره هم ارزى و تفاوت ( chain of equivalence and difference ) : در عمل مفصل بندى دالهاى اصلى با يكديگر در زنجيره هم ارزى تركيب مىشوند. اين دالها نشانههاى بىمحتوايند يعنى به خودى خود بىمعنايند تا اين كه از طريق زنجيره هم ارزى با ساير نشانههايى كه آنها را از معنا پر مىكنند تركيب مىشوند و در مقابل هويتهاى منفى ديگرى قرار مىگيرند كه به نظر مىرسد تهديد كننده آنها باشند.24 گفتمانها از طريق زنجيره هم ارزى تفاوتها را مىپوشانند. همان طور كه اشاره شد، جامعه ذاتاً متكثر است. زنجيره هم ارزى اين تكثر را پوشش مىدهد و نظم و انسجام مىبخشد. در هم ارزى، عناصر، خصلتهاى متفاوت و معناهاى رقيب را از دست مىدهند و در معنايى كه گفتمان ايجاد مىكند منحل مىشوند؛ مثلاً در واكنش به نژاد پرستى سفيد پوستان، تمام افراد غير سفيد چه هندى تبار و چه آسيايى و چه آفريقايى و چه زن و مرد در زنجيره هم ارزى گفتمان سياه قرار مىگيرند و تفاوتهاى اصلى آنها با يكديگر فراموش مىگردد. اما هيچ گاه هم ارزى نمىتواند به حذف كامل تفاوتها بينجامد.25 همواره امكان ظهور تفاوت و تكثر و خروج عناصر از زنجيره هم ارزى وجود دارد. منطق هم ارزى منطق ساده سازى فضاى سياسى است. در مقابل، منطق تفاوت به خصلت متكثر جامعه اشاره دارد و مىكوشد تا از طريق تأكيد بر تفاوتها زنجيره هم ارزى موجود را به هم بريزد. در اين جاست كه مفهوم خصومت و غيريت برجسته مىشود. منطق تفاوت بر تمايزات و مرزهاى موجود ميان نيروهاى موجود تأكيد مىكند و منطق هم ارزى مىكوشد از طريق مفصل بندى بخشى از اين نيروها، تمايزات آنها را كاهش داده و آنان را در مقابل يك غير منسجم نمايد. بنابراين منطق هم ارزى شرط وجود هر صورت بندى است.
هويت ( identity ) : در نظريه لاكلا و موف، هويت ثابت دايمى و از پيش تعيين شده نيست. هويتها را گفتمانها ايجاد مىكنند و شكلگيرى گفتمان مقدم بر شكلگيرى هويت هاست.26 بنابراين هويتها گفتمانىاند و به عبارت بهتر هويتها موقعيتهايى هستند كه در درون گفتمانها به فرد يا گروه اعطا مىشوند. هويت گفتمانى از طريق زنجيره هم ارزى كه در آن نشانههاى مختلف در تقابل با زنجيرههايى ديگر با هم مرتبط شدهاند ايجاد مىشود. هويتها همچون نشانههاى زبانى در تمايز با غير شكل مىگيرند و لذا ارتباطى و نسبىاند و هيچ گاه كاملاً تثبيت نمىشوند.27 به عبارت ديگر، معناى يك نشانه در درون يك گفتمان هيچ گاه تثبيت نمىشود و همواره احتمال رسوخ معنايى ديگر و گفتمانى ديگر وجود دارد، لذا هويت گفتمانى متزلزل و ناپايدار است. دليل اين تزلزل وجود منازعه بى پايان گفتمانى و خصومت است.
بنابراين در بحث هويت بايد به نسبى بودن و در معرض نفى قرار داشتن توجه كرد. نيروى خصومت دو نقش متفاوت ايفا مىكند: از يك سو از ايجاد هويت كامل و تثبيت آن جلوگيرى مىكند و از سوى ديگر خود بخشى از شرايط وجودى هويت است. چون هويتها تنها در پرتو غير يا خصم مشخص مىشوند، يك فرد با توجه به گفتمانهاى مختلف موقعيتهاى مختلفى را مىتواند اشغال كند؛ براى مثال فردى چون سياه پوست است به عنوان سياه در گفتمان سياهان، و چون كارگر است به عنوان كارگر در گفتمان ماركسيستى، و چون مسيحى است به عنوان مسيحى در گفتمان مسيحيت، و چون زن است به عنوان زن در گفتمان فمينيستى صورتبندى مىشود و اين مسأله در صورتى كه گفتمانها متعارض باشند خود مىتواند منشأ بحران هويت تلقى گردد.
سوژه و موقعيتهاى سوژگى ( subject positions ) : لاكلا و موف همچون فوكو خصلت ما قبل گفتمانى سوژه را نفى مىكنند و نقش سازندهاى را كه عقل گرايى و تجربه گرايى به افراد انسانى مىدهد نمىپذيرند. به نظر اينها سوژه عاقل، شفاف و خود آگاهى كه منشأ روابط اجتماعى و سازنده نهادها و اشكال اجتماعى تلقى شود وجود ندارد؛ لذا در نفى سوژه خود مختار با نيچه، فرويد و هايدگر همراهند. نظريه سوژه در لاكلا عمدتاً متأثر از آلتوسر است. آلتوسر نظرياتى را كه سوژه را خالق و خود آگاه مىدانستند و منافع اقتصادى معينى را در سوژهها مفروض مىگرفتند نمىپذيرفت. او براى تبيين سوژه از مفهوم موقعيت گذارى ( interpellation ) سخن مىگفت. افراد توسط كردارهاى ايدئولوژيك به عنوان سوژه موقعيت گذارى مىشوند. اين ايدئولوژى است كه جايگاه فرد در جامعه و موقعيت و هويت او را تعيين مىكند. لاكلا ضمن پذيرش اين كه هويت سوژهها از طريق اعمال گفتمانى ساخته مىشود نقدهايى نيز بر آلتوسر وارد مىكند. اولاً، لاكلا معتقد است برخلاف تصور آلتوسر اعمال ايدئولوژيك حوزه نسبتاً خود مختار صورتبندى اجتماعى و متمايز از اعمال سياسى و اقتصادى نيستند بلكه اعمال اجتماعى همگى گفتمانىاند؛ ثانياً، تصور ساختارهاى اجتماعى از پيش موجود كه اعمال ايدئولوژيك را تعيين مىكنند در نظريه گفتمانى قابل پذيرش نيست.28 اصولاً مفهوم ايدئولوژى كه در ماركسيسم كاربرد وسيعى داشت در اين نظريه رنگ مىبازد، زيرا اين مفهوم ريشه در تمايز روبناى سياسى و ايدئولوژيكى از زيربناى اقتصادى دارد، اما در اين جا تمام قلمرو اجتماعى گفتمانى است و لذا مبناى تمايز زير بنا و روبنا فرو مىريزد.29
به هر حال لاكلا و موف سوژه را به موقعيتهاى سوژگى كه گفتمانها براى خود فراهم مىكنند تقليل مىدهند و از اين طريق مفهوم سوژه خود مختار با هويت و منافع ثابت را طرد مىنمايند. هر موقعيت سوژهاى از طريق روابط متمايز با موقعيتهاى سوژهاى ديگر ساخته مىشود.30 سوژهها در درون ساختار گفتمانى به هويت شناخت از خود دست مىيابند و براساس آن دست به عمل مىزنند. همواره تكثرى از موقعيتها و گفتمانها وجود دارد كه انسان در آنها مىتواند به هويت دست يابد. بنابراين هر فرد مىتواند موقعيتهاى سوژهاى مختلف داشته باشد.31
سوژگى سياسى ( political subjectivity ) : اين مفهوم به شيوههايى اشاره دارد كه افراد به عنوان عاملان اجتماعى عمل مىكنند. در نظريه آلتوسر و ساختار گرايان سوژه از هيچ اختيار و استقلالى برخوردار نيست و مقهور ساختارها و گفتمانهاست، اما در نظريه لاكلا و موف سوژه در شرايط خاص از نوعى استقلال و اختيار برخوردار است. به نظر لاكلا اين مفهوم به حل مشكل ديرين ساختار - كارگزار در علوم اجتماعى كمك مىكند.32 لاكلا مىگويد به دليل اين كه گفتمانها و ساختارها هيچ گاه تثبيت نمىشوند و همواره نوعى تزلزل و بحران در آنها وجود دارد و به دليل امكانى بودن و تصادفى بودن گفتمانها و جوامعى كه ايجاد مىكنند مىتوانيم شاهد ظهور سوژه سياسى باشيم. زمانى كه يك گفتمان دچار تزلزل مىشود و نمىتواند به عاملان اجتماعى هويت اعطا كند امكان ظهور سوژه سياسى فراهم مىگردد. در اين جا افراد به عنوان رهبران و سياستمداران و متفكران بزرگ در نقش سوژه ظاهر مىشوند. اين ظهور پيامد امكانى بودن و عدم تثبيت كامل گفتمانها و بحران هويت در شرايط تزلزل گفتمانى است. به عبارت ديگر، سوژهها بر لبههاى متزلزل ساختارهاى گفتمانى ايجاد مىشوند.33 در واقع زمانى كه گفتمان مسلط دچار ضعف مىشود زمينه ظهور سوژه و مفصلبندىهاى جديد فراهم مىگردد و در اين شرايط افراد در مورد گفتمان تصميمگيرى مىكنند و نه در درون آن.
هژمونى: اعمال هژمونيك نمونهاى از اعمال سياسىاند و شامل پيوند هويتهاى متفاوت و نيروهاى سياسى به يك پروژه مشترك و ايجاد نظم اجتماعى جديد از عناصر پراكنده و متنوع است. مفهوم هژمونى ريشه در انديشه گرامشى دارد. اين مفهوم در انديشه وى به روند توليد معنا براى تثبيت قدرت اشاره دارد و گاه از آن به رهبرى اخلاقى و فكرى تعبير مىكند. به نظر گرامشى طبقه كارگر براى تقويت خود در مبارزه سياسى بايد نيروهاى مختلف اجتماعى را نمايندگى نمايد. براى اين منظور بايد شعارها و تقاضاهاى خود را ارتقا دهد و منافع عام مردم يا ملت را نمايندگى كند. بنابراين هژمونى همواره همراه با نوعى عامگرايى است. هژمونى منطق سياسى است كه به ايجاد اجماع و عقل سليم ( common sense ) جديد منجر مىشود.34 لاكلا تلاش پروژههاى سياسى براى تثبيت گفتمانهاى محدود و معين را اعمال هژمونيك مىنامد. اين اعمال دو شرط دارند: اول وجود خصومت و نيروهاى متخاصم و دوم بىثباتى مرزهايى كه اين نيروها را متمايز مىكند.35 بنابراين زمينه اعمال هژمونيك حوزه اجتماعى خصمانه و پروژههاى مختلفى است كه با هم در نزاع و رقابتند و عناصرى كه مىتوانند جذب و مفصل بندى شوند. هدف اعمال هژمونيك ايجاد يا تثبيت نظام معنايى يا صورتبندى هژمونيك است. اين صورتبندىها در اطراف دال مركزى سازمان يافتهاند كه جامعه در اطراف آن شكل مىگيرد. هژمونيك شدن يك گفتمان به معناى موفقيت آن در تثبيت معانى مورد نظر خود است.
جامعه و سياست در تحليل گفتمانى لاكلا و موف
1. امكانيت ( contingency )
2. نقش قدرت در شكلگيرى صورتبندىهاى اجتماعى
3. اولويت سياست
در آن نظريات علمى موجود رشد كرده بود فراموش مىگردد و از جايگزينها و بديلهاى اين نظريات و شرايط شهودى رويش فرضيات علمى غفلت مىشود. به نظر هوسرل پديدارشناسى بايد به احياى شرايط وجودى نظريات علمى بپردازد و گزينههاى تاريخى مطرود را دوباره احيا كند تا احتمالات مختلف و نظريات گوناگون دوباره پيش روى ما قرار گيرد و علم از تحجر بيرون آيد. بنابراين فرايند رسوب شدن را بايد با عمل باز فعال سازى ( reactivation ) قطع كرد. فعال سازى مجدد به معناى افشاى امكانى و تصادفى بودن يك گفتمان غالب و تأكيد بر گزينههاى تاريخى مطرود و افشاى روابط قدرتى است كه ايجاد آن را امكانپذير ساخته است.38
بايد توجه داشت كه گفتمانها در مقابل طرد مقاومت مىكنند و به راحتى تن به شكست نمىدهند. حتى عمل طرد مىتواند توانايىهاى بالقوه گفتمان مطرود را آشكار سازد و به بازسازى و فعالسازى مجدد آن كمك نمايد. هر چه عمل طرد و تثبيت يك گفتمان موفقتر باشد فراموشى ريشهها بيشتر است. احتمالات جايگزين به تدريج فراموش مىشوند و آثار امكانى و تصادفى بودن گفتمان هژمونيك محو مىشود و اين گفتمان، عينى و طبيعى به نظر مىآيد و اعمالى كه زمانى غريب و نامعمول مىنمودند معمولى به نظر مىرسند.39 اين لحظه رسوب شدن و تبديل به عينيت گشتن به واقع همراه با پوشاندن شرايط اوليه و آثار امكانى بودن و مبتنى بر قدرت بودن گفتمان مسلط است.
فعال سازى مجدد بازگشت به ريشهها نيست، بلكه بازگشت به شرايط تاريخى و احتمالات جايگزينى است كه طرد شدهاند. جايگزينها و بديلهاى سركوب شده دوباره احيا مىشوند، اما لزوماً پذيرفته نمىشوند. هدف اصلى كشف شرايط احتمالى و تصادفى و مبتنى بر قدرت بودن گفتمان عينيت يافته است و پس از اين كشف، احتمالات و گزينههاى جديدى پيش روى ما قرار خواهد گرفت. به هر حال اشكال عينى شده گفتمانها جامعه را تشكيل مىدهند و سياست عرصه ظهور خصومت و منازعه و جايى است كه طبيعت نامتعين بديلها و حل و فصل آنها از طريق روابط قدرت بر ملا مىشود.
اما به نظر لاكلا هرگز نمىتوان جامعهاى را تصور كرد كه سياست در آن كاملاً محو شده و عينيت گفتمانى تمام نزاعها را پايان داده باشد. چنين جامعهاى جهان بستهاى خواهد بود كه پى در پى خود را باز توليد مىكند و آرمان شهرى است كه هرگز تحقق نمىيابد. بنابراين رؤياى ايجاد يك جامعه بدون نزاع و تعارض در اين دنيا تحقق نخواهد يافت. از سوى ديگر همه چيز نمىتواند سياسى باشد، اگر همه چيز سياسى شود جامعهاى وجود نخواهد داشت. لذا همواره تمايزى هر چند مبهم بين امر سياسى و امر اجتماعى لازم است تا جامعه شكل بگيرد. اما مرزهاى اجتماع و سياست همواره مبهم است و اين تيرگى و ابهام، ذاتى روابط اجتماعى است. بنابراين جامعه آرام و منظم و هارمونيك به نظر لاكلا امكانپذير نيست، چون امكان حذف روابط قدرت و حذف خصومت وجود ندارد. اما به هر حال ميزانى از عينيت ضرورى است، زيرا انسان نيازمند زندگى در نظم است.
با توجه به اين بحث، مفهوم هژمونى در ميان عينيت و سياست قرار مىگيرد. نزاع سياسى از طريق دخالتهاى هژمونيك راه را به عينيت مىگشايد و گذار از نزاع سياسى به عينيت از طريق دخالتهاى هژمونيك ميسر مىشود.40
4. تزلزل و بىقرارى در گفتمانها و صورتبندىهاى اجتماعى
همچنين بىقرارى به معناى امكانى بودن و تصادفى بودن صورتبندىهاى اجتماعى است. بىقرارى نوعى تغيير است، اما تغييرى كه جهت آن از پيش مشخص نيست. در ارسطو حركت از قوه به فعل و ماده به صورت مطرح است، اما اين جا هيچ غايتى نيست كه تغيير را هدايت كند و تصادفى و امكانى بودن در حد نهايى خود است. ساختار بىقرار نمىتواند اصولى را براى تحول خود فراهم كند، بلكه فقط امكان مفصل بندىهاى جديد را فراهم مىسازد. همچنين بىقرارى به معناى وجود آزادى است.41 هر چه تعيين كنندگى و جبر ساختارى كمتر باشد آزادى بيشتر است. ساختار بىقرار هيچ گاه نمىتواند خود را به طور كامل بر فرد تحميل كند و همواره براى مقاومت و مفصلبندىهاى جديد راههايى وجود دارد. اگر بىقرارىهايى چون كالايى شدن روابط زندگى و بوروكراسى محدوديتهايى را تحميل مىكنند، اما امكاناتى نيز ايجاد مىشود كه مىتوان با استفاده از آنها تغييراتى را به وجود آورد؛ براى مثال بوروكراسى خود زمينه گسترش آگاهى و تصميمات مبتنى بر مذاكره و نهايتاً دموكراسى را فراهم آورده است. بنابراين لاكلا تصوير بدبينانه مكتب فرانكفورت از وضعيت جامعه معاصر و نااميدى آنها را نقد مىكند، زيرا عدم تثبيت ساختارها و وجود بىقرارىها و بحرانها همواره فرصتهايى را نيز در اختيار فرد قرار مىدهد، همان گونه كه جهانى كه توسط سرمايه دارى شكسته شد جهانى به شدت محدود و سرشار از روابط قدرت بود. مىتوان اميدوار بود كه جهان فردا نيز بهتر از امروز باشد. به هر حال بىقرارىهايى كه حاصل پديدههايى چون بوروكراسى و كالايى شدن است مقاومتهايى ايجاد مىكند و كنشگران اجتماعى جديدى را به عرصه تاريخى وارد مىسازد و اين كنشگران مىتوانند اشكال اجتماعى خاص خود را خلق كنند.42
به نظر لاكلا ساختارهاى بىقرار جامعه معاصر فاقد يك مركز قدرت هستند. فقدان مركزيت ريشه در ويژگى گفتمانى ساختار اجتماعى و حضور مداوم غير دارد. مراكز متعدد قدرت در جامعه معاصر مىتوانند شكل بگيرند و هر چه بىقرارى بيشتر باشد قدرت ميل به پراكندگى بيشتر دارد. بنابراين پى در پى گفتمانها در اطراف يك دال مركزى ايجاد مىشوند و سپس روبه افول و زوال مىروند. ساختارهاى بىقرار و متزلزل هيچگاه نمىتوانند نظامهاى سياسى ديرپا و ثابتى داشته باشند. در واقع هر چه ساختار بىقرارتر باشد نظام سياسى برخاسته از آن دچار تزلزل و بىقرارى بيشترى است.
بنابراين مفهوم بحران در ماركسيسم جاى خود را به مفهوم بىقرارى مىدهد. اما برخلاف مفهوم بحران هيچ جهتگيرى و قانونمندى در ذات بىقرارى نهفته نيست؛ هر بىقرارى فقط زمينه ظهور سوژهها و مفصلبندىهاى جديد را فراهم مىكند و افول ساخت عينيت يافته را نشان مىدهد.
5. تاريخ مندى صورتبندىهاى اجتماعى
با توجه به ويژگىهاى فوق الذكر جامعه همواره خصلتى باز و گشوده خواهد داشت و هيچ گاه عينيت كاملاً حاكم نخواهد شد.
ظهور و سقوط گفتمانها: از اسطورهها تا تصورات اجتماعى
به نظر لاكلا براى بازنمايى و تبيين يك فضاى اجتماعى نياز به ايجاد فضايى است كه لزوماً وجهى استعارى و اسطورهاى دارد. بنابراين دو فضا وجود دارد: فضاى بازنمايى شده و فضايى كه بازنمايى مىشود. به سخن ديگر، فضاى اجتماعى موجود و فضاى گفتمانى كه به صورت آرمانى ساخته شده است. حوزه اسطورهاى كه توسط سوژهها ساخته مىشود شكل منطقى مشابهى با ساختار موجود ندارد، بلكه نقد و جايگزينى ساختار موجود است كه ويژگى كاركرد اسطورهاى را تشكيل مىدهد. به عبارت ديگر، فضاى اسطورهاى به عنوان جايگزين منطقى گفتمان ساختارى مسلط مطرح مىشود.43
بنابراين براى اين كه اسطورهاى شكل بگيرد بايد از سطح بىقرارىها و تقاضاهاى موجود فراتر رود و شكلى استعارى به خود بگيرد. اين نظريه ريشه در عدم امكام بازنمايى ناب واقعيت اجتماعى دارد، چون واقعيت اجتماعى پيچيده و متكثر است و آن را نمىتوان بازنمايى كرد، ناچار بايد به استعاره و اسطورهاى پناه برد كه با واقعيت به هر حال فاصله دارد. به عبارت ديگر، در جامعه تقاضاها و تنوعات زيادى وجود دارد و از آن جا كه امكان بازنمايى همه آنها توسط يك گفتمان ممكن نيست لزوماً بايد از واقعيت يا همان تقاضاهاى خاص فاصله گرفت و به استعاره پناه برد و خود را جهانشمول و عام نشان داد. اگر فضاى اسطورهاى به تقاضايى خاص محدود گردد، امكان توسعه و فراگير شدن آن از بين خواهد رفت. زمانى يك گفتمان فراگير مىشود كه عام و جهانشمول به نظر آيد. انتقال از حوزه واقعى و جزئى به حوزه كلى و استعارى تنها به دليل دو گانگى فضاى باز نمايى شونده و فضاى اسطورهاى امكانپذير شده است.
بنابراين در جامعه همواره تقاضاها، منافع و بحرانهاى متنوعى وجود دارد و هر فضايى كه بخواهد اينها را بازنمايى كند ضرورتاً بايد وجهى استعارى ( metaphoric ) به خود بگيرد و اگر فقط برخى از تقاضاها را در بر بگيرد با كاهش قدرت استعارى خود روبه رو شده، پذيرش و استقبال كمترى از آن به عمل مىآيد. از سوى ديگر، تقاضاها و بىقرارىها خود نيز تحت تأثير فضاهاى اسطورهاى و افقهاى تصورى شكل مىگيرند. بنابراين فضاى اسطورهاى و گفتمانى كه مدعى كمال است مىكوشد تقاضاها و بىقرارىها را پوشش دهد و آنان را به نحو دلخواه سازماندهى نمايد، ولى خود از بىقرارىها و بحرانها استنتاج نمىشود.
به نظر لاكلا ميان تقاضاها و بىقرارىهاى ساختار متزلزل و گفتمانى كه هدف آن معرفى يك نظم جديد و مفصل بندى جديد است هيچ ارتباط منطقى وجود ندارد و نمىتوان يكى را محصول ديگرى معرفى كرد. فاصله واقعيت و اسطوره همواره وجود خواهد داشت و همين امر امكان ظهور گفتمانها و اسطورههاى جديد را ميسر مىسازد.
لاكلا براى توضيح چگونگى تبديل يك اسطوره به گفتمان مسلط از دو مفهوم استفاده مىكند: اولين مفهوم قابليت دسترسى ( availability ) است، يعنى در دسترس بودن در زمينه و موقعيتى كه هيچ گفتمان ديگرى خود را به عنوان جايگزين واقعى هژمونيك نشان نداده است؛44 بنابراين صرف در دسترس بودن مىتواند پيروزى يك گفتمان خاص را تضمين كند.45 و آن را به افق تصورى جامعه تبديل نمايد. دليل اين امر اين است كه هيچ مقياس مشتركى ميان محتواى بىقرارىهاى موجود و اسطورهاى كه آن را بازنمايى مىكند وجود ندارد و در اين صورت صرف اين واقعيت كه اين گفتمان خود را قادر به برقرارى نظم جلوه مىدهد كافى است تا پذيرش آن را تضمين كند. اين گفتمان جديد را بخشهاى متعدد جامعه مىپذيرند نه به اين دليل كه محتوايش را دوست دارند، بلكه چون اين گفتمان نظمى است كه جايگزين مناسبى براى بحران و بىنظمى عمومى تلقى مىشود. به عبارت ديگر، در شرايط بىنظمى نياز به نظم است و محتواى واقعى اين نظم دغدغه ثانويه است.46 بنابراين امكان هويت يابى با يك گفتمان سياسى خاص بيش از آن كه به خصوصيتها يا محتواى واقعى آن مربوط باشد به توان آن در تضمين نظم و تداوم جامعه بستگى دارد.47 در واقع در زمان بىنظمى فرد يك فضاى خالى و نوعى خلأ هويت احساس مىكند. در اين شرايط در وهله اول مىخواهد اين خلأ را پر شده ببيند و نسبت به محتوا تا حد زيادى بىتفاوت است.48 بنابراين محتواى گفتمان اهميت ثانويه دارد و اين توانايى آن در ايجاد نظم و ساماندهى جامعه است كه افراد را جذب مىكند.
لاكلا در آثار اخيرش براى توضيح روند استعارى شدن از مفهوم دالهاى خالى ( empty signifiers ) استفاده مىكند. اين دالها بيانگر چيزى هستند كه غايب است؛ مثلاً در شرايط بىنظمى كه هابز در وضع طبيعى تصور مىكند نظم دالى است كه نشان از يك امر غايب دارد. دالهاى خالى بازنمايى وضع مطلوب و آرمانى را برعهده دارند. پويايى جامعه و سياست به توليد اين دالها وابسته است، زيرا كه همواره نواقص را گوشزد مىكنند.49 به هر حال به نظر همواره بىقرارىهايى هستند كه توسط اين دالها بازنمايى مىشوند و تحول و تغيير را به همراه مىآورند.
دومين مفهوم قابليت اعتبار است ( credibility ) ؛ يعنى اصول پيشنهادى گفتمان نبايد با اصول بنيادين جامعه ناسازگار باشد. اما هرچه سازمان جامعه يا گروه بحرانىتر و بى قرارتر باشد اصول اساسى آن بيشتر پراكنده و شكسته شده است. بنابراين اگر اصولى مانده باشد كه گروه را منسجم و مشخص سازد گفتمانها نمىتوانند با آنها از در ستيز در آيند.50
وجه استعارى و اسطورهاى گفتمان گرچه باعث تقويت آن و پذيرش عام آن مىشود، اما منبع ضعف آن نيز تلقى مىگردد. اگر گفتمان نمايانگر كمال و آرمانى بىنقص است بايد به همه بحرانها و تقاضاهاى اجتماعى پاسخ دهد، اما اين كار عملاً هيچ گاه ممكن نيست. همان گونه كه اشاره شد، امكان سامان دادن نهايى و كامل واقعيت وجود ندارد و لذا وقتى يك گفتمان مسلط مىشود به اجبار از شكل استعارى خود فاصله مىگيرد و به محتواهاى عينى روى مىآورد. در اين صورت فقط بخشى از تقاضاها و بىقرارىها را سامان خواهد داد و لذا تعداد زيادى از تقاضاها و بىقرارىها خارج مىشوند و قدرت استعارى گفتمان كاهش مىيابد و ضعفها و آسيبهايش آشكار مىگردد و ديگر نمايانگر آرمانى بىنقص تلقى نخواهد شد. در واقع وقتى گفتمان مسلط نتواند خواستههاى تمام بخشهاى جامعه را بر آورده سازد آنها به تدريج از آن فاصله مىگيرند. بنابراين گفتمان مسلط به تدريج رو به زوال مىرود و فضا براى ظهور اسطورههاى ديگرى كه مدعى كمالند فراهم مىگردد. در طى اين فرايند افق تصورى جامعه تغيير مىكند و گفتمان ديگرى بر اذهان جمعى مسلط مىشود؛ براى مثال دولت رفاهى يك اسطوره بود كه براى بازسازى سرمايه دارى بعد از ركود بزرگ ايجاد شد و خود به دليل بحرانها و بى قرارىهاى بعدى به تدريج دچار ضعف و انحطاط گرديد.
بنابراين مىتوان مراحل زير را در ظهور و سقوط گفتمانها تشخيص داد:
1 ) گسترش بحران ارگانيك و تضعيف گفتمان مسلط سنتى؛
2 ) رقابت گروههاى رقيب براى ارائه اسطورهاى كه اين بحران را حل كند. اين اسطورهها مىكوشند تا هويتيابىها را با انواع مناسب موقعيتهاى سوژهاى عام سازماندهى كنند؛
3 ) يك گفتمان شروع به برترى بر ديگران مىكند. ويژگى عامگرايانه و استعارى آن عامل اين برترى است. در اين حالت خصلت نفى و نقد گفتمان مسلط برجسته است و دشمنى با آن عامل اتحاد و انسجام اين گفتمان تلقى مىگردد. به هر حال در حالى كه گزينههاى ديگر بر خواستههاى جزئى تأكيد مىكنند گفتمان هژمونيك جنبه استعارى مىگيرد و با تفسير عام بحران خود را به عنوان چارچوبى تعيين كننده و پاسخگو براى مجموعهاى روز افزون از تقاضاهاى متنوع معرفى مىكند. اين گفتمان مىكوشد جنبههاى خاص گرايانه خود را به نفع بعد استعارى پنهان سازد و در اين حال با تكيه بر نقد نظام موجود ادعا مىكند كه قادر به بازسازى تمام حوزه ايدئولوژيكى و سياسى است.51 اين گفتمان به تعبير لاكلا به تصور اجتماعى ( social imagination ) تبديل مىشود؛
4 ) ايجاد يك نظم اجتماعى جديد. در اوايل تسلط گفتمان جديد و در آغاز هويت يابىها با موقعيتهاى سوژهاى تغيير يافته ممكن است شاهد نوعى بىنظمى باشيم، اما به تدريج نظم برقرار مىشود و وضعيت جديد عادى و طبيعى به نظر مىرسد.52
به نظر لاكلا اسطورهها براى زندگى ما ضرورىاند. جامعهاى كه اسطوره از آن خارج شده باشد يا جامعهاى است كلاً آرمانى و بسته شده كه هيچ بحران و بىقرارى در آن راه ندارد و مثل يك ماشين سالم كار مىكند و يا جامعهاى است كه در آن آنقدر بىقرارى و بحران شديد و فراگير است كه هيچ فضايى براى بازنمايى باقى نمانده است. به عبارت ديگر، يا قبرستان است يا تيمارستان.53 به هر حال جامعه نيازمند اسطوره هاست و بحرانها و بىقرارىهاى سرمايه دارى موجود نياز به اسطوره را تشديد مىكند.
لاكلا دو مفهوم سياست ( political ) و فضا ( space ) را در مقابل هم قرار مىدهد. فضا شامل تصور كمال و گفتمانى است كه ادعاى پاسخگويى به تمام مشكلات و حل تعارضات موجود را دارد و سياست يعنى نزاع گفتمانها براى پيروزى و اعمال قدرتى كه به پيروزى يكى از آنها در عرصه اجتماعى منجر مىشود. بنابراين سياست ظهور و تعارضات و ريشههاى سياسى تسلط يك گفتمان است و فضا وجه استعارى و كمال يك گفتمان. هر گفتمان بعد از پيروزى مىكوشد تمام آثار سياسى ظهورش را پاك كند. اما چون امكان تثبيت عرصه اجتماعى و يا به عبارت ديگر فضايى شدن و كامل شدن آن وجود ندارد پيروزى گفتمانها موقتى است.
اصولاً در اين نظريه امكان رسيدن به مدينه آرمانى و همزيستى تمام تقاضاها و حل تمام بحرانها وجود ندارد. لاكلا نظريه افلاطون و هابز را از نظرياتى مىداند كه ماهيت سياسى عمل اجتماعى را ناديده مىگيرند. افلاطون درصدد ايجاد يك جامعه آرمانى و بىنزاع است و هابز از طريق سركوب تنوعات و اختلافات و ايجاد يك قدرت سركوبگر مىخواهد مشكل بىقرارى و بحران را حل كند. اما اين هر دو راه به نتيجه نمىرسد. جامعه سياسى جامعهاى ناكامل است كه دائماً در حال بازسازى است و هيچ گاه به كمال نمىرسد. جامعه محصول تصميم افراد است و اين افراد خود ناكاملند. لذا چون عاملان و كارگزاران اجتماعى محدودند جامعه نيز محدود خواهد بود.
گفتمان راديكال دموكراسى
به نظر آنها جامعه معاصر تحولات عميقى راتجربه مىكند. كالايى شدن زندگى و بوروكراتيك شدن روابط اجتماعى و رشد اشكال جديد فرهنگى كه با توسعه ابزارهاى ارتباط جمعى مرتبط هستند و باعث شكلگيرى فرهنگ تودهاى و تزلزل هويتهاى سنتى شدهاند، برخى از ويژگىهاى جامعه معاصرند. اين تحولات فارغ از جنبههاى منفى آن به پيشرفت دموكراسى انجاميده است. دسترسى بسيارى از مردم به دامنه زيادى از اطلاعات و كالاها ترديد در اشكال مستقر را ممكن نموده است. در واقع نوعى دموكراسى سازى فرهنگى در حال وقوع است كه خواست برابرى را گسترش مىدهد.54
به نظر لاكلا و موف گسترش نزاعهاى جامعه معاصر تعميق انقلاب دموكراتيك است و بايد بر مبناى فهم دموكراتيك و متكثر از جامعه تحليل شود. در پرتو اين تحليل بايد مقوله سوژه منسجم و كارگزار خودآگاه را رها كرد و به پراكندگى گفتمانى و تكثر موقعيتهاى سوژهاى اذعان نمود. بنابراين پذيرش تكثر موقعيتها و هويتها مبناى اصلى گفتمان راديكال دموكراسى است.
راديكال دموكراسى به خود مختارى حوزههاى اجتماعى بر مبناى منطق هم ارزى برابرى خواهى اعتقاد دارد. بر طبق اين نظريه؛ تنوعى از نزاعها و بحرانها وجود دارد كه تأثيرات آنها در چارچوب انقلاب دموكراتيك قابل بررسى است. هريك از اين نزاعها و بحرانها از ماهيت نسبتاً خودمختارى برخوردارند، اما جهت و غايت اين نزاعها و بحرانها مشخص نيست. اين صورتبندىهاى هژمونيك تصادفى هستند كه مسير را مشخص مىسازند. ويژگى گفتمانى انقلاب دموكراتيك راه را براى ظهور انواع نظريهها و نظامهاى سياسى متنوع از پوپوليسم راست و توتاليتاريسم گرفته تا راديكال دموكراسى فراهم مىكند. به عبارت ديگر، گسترش خصومتهاى جديد بحرانى را در پيش روى سرمايه دارى سازمان يافته پس از جنگ قرار داده است. اما اين كه چگونه اين بحرانها حل خواهند شد را نمىتوان تعيين كرد. صورتبندى تقاضاها و نزاعهاى جديد بسيار مبهماند، براى مثال فمينيسم و اكولوژى در اشكال متنوعى وجود دارند، مثلاً فمينيسم راديكال عليه مردان و فمينيسم ماركسيستى عليه روابط كاپيتاليستى شكل گرفتهاند. بنابراين شكل و صورت مفصلبندى يك نزاع بيش از آن كه از قبل تعيين شده باشد حاصل مفصل بندى هژمونيك است؛ لذا اين نزاعها ضرورتاً خصلت پيشروانه و مثلاً در جهت اهداف سوسياليستى قرار ندارند.55 گفتمانهاى متفاوت از راست تا چپ مىتوانند اينها را مفصل بندى كرده و سازماندهى كنند و اين مفصل بندى است كه آنها را عينيت مىبخشد. بنابراين سوژهاى كه تحت تأثير نظم مسلط نباشد و نقطه عزيمت مطمئن براى تحولات اساسى به وجود آورد وجود ندارد و همچنين هيچ چيز ثبات نظم مستقر را تضمين نمىكند.
خصلت چند وجهى نزاعهاى اجتماعى باعث مىشود معناى آنها به مفصل بندى هژمونيك وابسته شود. در واقع ابهام ذاتى جامعه حوزه اعمال هژمونيك را گسترش مىدهد. بنابراين اين مفصلبندىهاى هژمونيك هستند كه بحرانها را معنا مىبخشند و به نفع خود به كار مىگيرند. هر بحران و نزاع اجتماعى ذاتاً هيچ معنايى روشن بيرون از ساخت گفتمانى ندارد. به عبارت ديگر، هر نزاع و خصومت به خودى خود يك دال شناور است؛ يك خصومت كاملاً وحشى كه فرم و صورتى كه مىتواند در آن با ساير عناصر در يك صورتبندى گفتمانى مفصل بندى شود از پيش تعيين نشده است.
راديكال دموكراسى مستلزم در نظر گرفتن تقاضاهاى آزادى نيز مىباشد و در اين جا به ليبراليسم پيوند مىخورد. به نظر لاكلا نبايد ليبراليسم را طرد كرد، زيرا به لحاظ اخلاقى از حقوق افراد دفاع مىكند تا ظرفيتهاى انسانى خود را تحقق بخشند. اما دفاع از آزادى نبايد با فردگرايى مطلوب بورژوازى پيوندى داشته باشد. بايد فرد ديگرى ايجاد شود كه بر مبناى قالبهاى فرد گرايانه مالكيت محور شكل نگرفته است. لذا انديشه حقوق طبيعى ماقبل جامعه و تمايز فرد و جامعه و به طور كلى حقوق فرد در انزوا را بايد رها كرد و فقط در زمينه روابط اجتماعى از حقوق فردى سخن گفت. حقوق دموكراتيك فقط به صورت جمعى مىتوانند اعمال شوند و تنها در اين صورت است كه مىتوان تصور حقوق برابر براى ديگران داشت.56
همچنين به نظر لاكلا و موفِ، انقلاب دموكراتيك شكل جديد از جامعه را ايجاد كرده است. در جوامع قبلى كه با منطق سياسى الهى سازمان داده شده بود، قدرت در شهريار كه نماينده خدا و مظهر عدالت و عقل محسوب مىشد نهفته بود. جامعه يك بدن تصور مىشد و سلسله مراتب آن بر اصل نظم غيرمشروط قرار داشت. اما در جوامع دموكراتيك مركز قدرت يك فضاى كاملاً خالى است و ارجاع به تضمين كننده متعالى و همراه با آن امكان بازنمايى انسجام و اتحاد اساسى جامعه نيز ناپديد شده است. در نتيجه ميان مواضع قدرت، معرفت و حقوق شكافى روى داده و مبانى آنها ديگر مشخص و تضمين شده نيست و بدين ترتيب فرايندى از پرسش گرى بىپايان آغاز شده و هيچ قانون تثبيت شدهاى نيست كه قابل ترديد نباشد. مركز جامعه در هيچ جا نمايندگى نمىشود و هيچ اتحاد و انسجامى نمىتواند تمايزات موجود را حذف كند. به عبارت ديگر، جامعه كاملاً بىمركز شده است و مركزى كه اتحادى اساسى ايجاد كند وجود ندارد. توتاليتاريسم تلاشى بود براى بازسازى انسجام و اتحادى كه دموكراسى در هم شكسته بود؛ اتحادى كه ميان قدرت، دانش و حقوق برقرار بود. بنابراين در حالى كه منطق دموكراسى بر تمايزات تأكيد مىگذارد، منطق توتاليتاريسم درصدد حذف آنها و ايجاد مركزى است كه جامعه متحد را بازسازى مىكند.
به هر حال به دليل اين كه در جامعه دموكراتيك ديگر مبنايى كه از آن نظم متعالى بيرون آيد وجود ندارد و مركزى نيست كه قدرت، دانش و حقوق را به هم مرتبط سازد؛ اين ضرورت ايجاد مىشود كه برخى از فضاهاى سياسى از طريق عمل هژمونيك منسجم شوند. اما اين مفصل بندىها همواره جزئىاند و در معرض چالش قرار دارند، زيرا ديگر هيچ تضمين كننده متعالى وجود ندارد. هر تلاش براى سرپوش گذاشتن و انكار خصلت باز و متكثر جامعه و ايجاد يك فضاى بسته به توتاليتاريسم مىانجامد. توتاليتاريسم نمىتواند به گرايش سياسى خاص اختصاص داشته باشد، چپ و راست مىتوانند توتاليتر باشند. بين توتاليتاريسم فاشيستى و ماركسيستى تفاوت ماهوى وجود ندارد.
از سوى ديگر بايد توجه داشت كه ناديده گرفتن انسجام نيز خطرى براى دموكراسى محسوب مىشود، زيرا فرض فقدان مفصل بندى ميان روابط اجتماعى به انفجار اجتماعى مىانجامد. در مقابل توتاليتاريسم كه مفصل بندى ابدى را به شيوه اقتدارگرايانه تحميل مىكند، اين فرض به كلى مفصلبندىهايى را كه معانى و هويتهاى مشترك به عاملان اجتماعى مىدهند ناديده مىانگارد.57
بنابراين در ميان دو منطق افراطى كه يكى بر هويت تمام و ديگرى بر تفاوتهاى ناب تأكيد مىكند؛ دموكراسى بايد شامل بازشناسى تكثر تقاضاهاى اجتماعى به همراه ضرورت مفصل بندى آنها باشد، اما اين مفصل بندى دائماً باز توليد مىشود و هيچ نقطه توازن نهايى وجود ندارد.
به هر حال سياست در انديشه لاكلا و موفِ به عنوان فضايى براى بازى تصور مىشود كه هيچ گاه بازى با حاصل جمع صفر نيست، زيرا قواعد و بازيگران هيچ گاه كاملاً روشن نيستند. اين بازى يك نام دارد و آن هژمونى است.58
نقد و ارزيابى
اگر ما به منطق نظريه وفادار بمانيم نسبى گرايى به حوزه ارزشهاى اخلاقى و دينى نيز سرايت خواهد كرد و عملاً امكان داورى در مورد خوب و بد محدود به چارچوبهاى درونى هر گفتمان خواهد شد. فقط در فرض وجود يك گفتمان مشترك مىتوان در مورد ارزشهاى اخلاقى داورى كرد و معيارهاى جهانى براى داورى وجود ندارد، مگر اين كه ما قائل به وجود فراگفتمانهايى شويم كه چارچوبهاى عام جهانى را دربر مىگيرند، اما در اين نظريه ظاهراً امكان طرح فراگفتمان وجود ندارد. لاكلا و موف خود به ارزشهاى سوسياليستى و ليبرال دموكراسى وفا دارند و اين ارزشها را مبناى گفتمان راديكال دموكراسى قرار دادهاند و گفتمانهاى غير دموكراتيك را به عنوان دشمن طرد مىكنند و لذا خود از موضع يك گفتمان مسلط در مورد ساير گفتمانها داورى كردهاند و ظاهراً به منطق نظريه خود وفادار نبودهاند.
همچنين اين نظريه جامعه را به زبان و متن تقليل مىدهد، هرچند اين عمل امكان استفاده از ظرفيتهاى گسترده نظريات زبانى را فراهم مىآورد؛ اما مشكلاتى نيز ايجاد مىكند؛ بىتوجهى به ساختارها و واقعيتهاى اجتماعى و فرايندهاى مادى از جمله پيامدهاى اين نظريه است. نوعى ذهنگرايى و ايدهاليسم نيز دامنگير اين نظريه مىشود كه فرار از آن به سختى ممكن است. اين مسأله مىتواند محقق را از فهم واقعيتهاى مادى و ساختارهاى اجتماعى باز دارد.
جايگاه محقق نيز از مسايل مورد بحث در اين نظريه است. در اين نظريه هدف تحقيق برملا كردن ريشه سياسى گفتمانها و توضيح چگونگى ايجاد گزارههاى صدق و كذب است، اما آيا با توجه به اين كه نمىتوان از چارچوبهاى گفتمانى فرار كرد، امكان رسيدن به يك موضع قابل اتكا براى تحقيق وجود دارد؟ آيا محقق مىتواند به مانند يك انسان شناس از جامعه فاصله بگيرد و پديدههاى اجتماعى را مطالعه كند، و مسأله ديگر اين كه اگر حقيقت گفتمانى است حقيقتهاى توليد شده توسط محققان چه وضعيتى پيدا مىكند و اصولاً نقش روشنفكران و متفكران در جامعه چيست؟ در چارچوب نظريه نيز نكات مبهمى وجود دارد؛ مثلاً در مورد خصومت و مرزهاى سياسى تعريف دقيقى ارائه نشده است. لاكلا و موف در آثار اوليه خود فضاى سياست را خصمانه ( antagonism ) مىديدند، اما چون اين تصور چندان با راديكال دموكراسى سازگار نيست در آثار بعدى رقابت ( adversary ) در جوامع دموكراتيك را به عنوان سنگ بناى سياست مطرح نمودند و بدين ترتيب خصومت را به جوامع غير دموكراتيك محدود كردند. مشكل ديگر مربوط به تصميمگيرى است. لاكلا تصميمگيرى در درون ساختارو تصميمگيرى در مورد ساختار را متمايز نمىكند، اما اينها دو سر طيف تصميمگيرى محسوب مىشوند. مفهوم دال مركزى نيز چندان روشن نيست، آيا هر گفتمان فقط يك دال مركزى دارد يا اصالت با مفصل بندى و صورت بندى گفتمانى و مجموعهاى از دال هاست. در گفتمان راديكال دموكراسى كه لاكلا و موف مطرح مىكنند يك دال مركزى وجود ندارد. بنابراين به نظر مىرسد يك گفتمان مىتواند چند دال مركزى داشته باشد. اين دالها مىتوانند همان دالهاى خالى باشند كه لاكلا در آثار اخير خود مطرح كرده است.
به هر حال اين نظريه علىرغم ضعفها و ايرادات مىتواند به خصوص در شناخت سير ظهور، هژمونى و زوال گفتمانها و چگونگى تثبيت گزارههاى حقيقت در درون يك گفتمان خاص مفيد واقع شود.
پي نوشت ها:
1. دانش آموخته حوزه علميه قم و عضو هيأت علمى گروه علوم سياسى دانشگاه مفيد.
2. فردينان دو سوسور، دوره زبانشناسى عمومى، ترجمه كورش صفوى ( تهران: هرمس، 1378 ) ص 21.
3. همو، «مبانى ساخت گرايى در زبانشناسى» در: فرزان سجودى، ساخت گرايى، پسا ساخت گرايى و مطالعات ادبى، ( تهران: هرمس، 1370 ) ص 27.
4. همو، دوره زبانشناسى عمومى، ص 126.
5. محمد ضيمران، ژاك دريدا و متافيزيك حضور ( تهران: هرمس، 1379 ) ص 134.
6. همان، ص 44.
7. محمد ضيمران، نيچه پس از هايدگر، دريدا و دولوز ( تهران: هرمس، 1382 ) ص 272.
8. مايكل پين، لاكان، دريدا، گريستوا، ترجمه پيام يزدانجو ( تهران: نشر مركز، 1380 ) ص 195.
9. Howath, D, Discourse, ( open university press ) p. 43.
10. Ibid.
11. محمد ضيمران، ميشل فوكو، دانش و قدرت ( تهران: هرمس، 1378 ) ص 48.
12. هيوبرت دريفوس، ميشل فوكو، فراسوى ساختگرايى و هرمنيوتيك، ترجمه حسين بشيريه ( تهران: نشر نى، 1376 ) ص 312.
13. همان، ص 24.
14. Laclau, E and Mouffe, C, Hegemony and socialist strategy ( 2001 ) ( London: Verso, second edition ) p. xv.
15. Laclau, E, New reflections on the vevolution of our time, ( London: verso, 1990 ) p.5.
16. Laclau, E, and Mouffe, C, ( 2001 ) 35.
17. Luclua, E, Butler, J. Zizek, S, Contingency, Hegemony, univer sality, ( London: Verso, 2000 ) pp. 53-57.
18. Laclau, E, and Mouffe, CH, ( 2001 ) op, cit, p. 105.
19. laclau, E and Mouffe, c, Recasting marxism in James martin ( 2002 ) : Antonio Gramsci, critical Assesment of leading Political philosophers ( 2002 ) Voutledge. p. 139.
20. Ibit.
21. Howarth, D. Noarval, A. Stavrakakis, G, Discours theory and political analysis ( Manchester university prss, 2000 ) p. 4.
22. Laclau, E ( 1990 ) , op. cit, p. 18.
23. Ibit, p. 28.
24. De-Vos, Discourse theory and the study of idealogical ( trance ) - formation: analyzing social democratic revisionism. in journal of pragmatics ( 2003 ) . p. 165.
25. Smith, Anna Marie, Laclau and Mouffe, routledge ( 1998 ) p. 89.
26. Ibit, p. 56.
27. Jurgensen, M and phillips, Discourse analysis ( London: sage publications, 2002 ) p. 43.
28. Ibit, p. 15.
29. laclau ( 2002 ) p 140.
30. Smith, op. cit, p. 64.
31. Howarth, Discourse theory..., p. 13.
32. Laclau ( 1990 ) op. cit, p. 69.
33. Ibit, p. 60.
34. Howarth, Discourse theory..., p. 15.
35. Howarth, Discourse, P. 110.
36. محمدعلى قاسمى، «هويت در فضاى پست مدرن»، فصلنامه مطالعات راهبردى، ش 24.
37. Laclau ( 1990 ) , op. cit, P. 34.
38. Ibit, P. 36.
39. Smith, op. cit, P. 170.
40. Jurgensen and phillips, op. cit, P. 48.
41. Laclau ( 1990 ) , op. cit, P. 60.
42. Ibit, P. 52.
43. Ibit, P. 61.
44. Ibit. P. 66.
45. بابى سعيد، هراس بنيادين، اروپامدارى و ظهور اسلامگرايى، ترجمه غلامرضا جمشيدىها و موسى عنبرى ( تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1379 ) ص 87.
46. Laclau ( Ed ) , the Making of political identities ( London: veso, 1994 ) p. 3.
47. Ibit, P. 16.
48. Ibit.
49. Laclau ( 1994 ) , op. cit, P. 49.
50. Laclau ( 1996 ) , Emancipation ( s ) London: Verso.
51. laclau ( 1990 ) , p 66.
52. Laclau E, Politics and ideology in Marxist theory ( London: Ne left books, 1977 ) p. 103.
53. Smith, op. cit, p. 168.
54. Laclau ( 1990 ) , op. cit. p. 68.
55. Laclou and Mouffe ( 2001 ) , pp. cit, p. 164.
56. Ibit, p. 169.
57. Ibit, p. 185.
58. Ibit, p. 187.
59. Ibit, p. 190.
60. ديويد مارش و جرى استوكر، روش و نظريه در علوم سياسى، امير محمد حاجى يوسفى ( تهران: پژوهشكده مطالعات راهبردى 1378 ) ص 200.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}