نویسنده: کارل گوستاو یونگ
ترجمه: جلال ستاری
 

جهان غرب با مرده‌ریگی که از حقوق رومی نصیبش شده و میراث مابعدالطبیعه‌اش که مبتنی بر اخلاق مسیحی یهودی تبار است و آرمانش در زمینه‌ی حقوق جاودانی بشر، با این تحول (1) در قرن بیستم روبروست. (2) غرب مضطرب از مواجهه با این مسائل، در خلوت و جلوت از خود می‌پرسد که چگونه می‌تواند این توسعه را متوقف سازد یا بازپس براند؟ بیزاری جستن از دیکتاتوری اجتماعی و مفتضح کردنش، یا اظهار این مطلب که وهم و سراب خیالی بیش نیست و یا اصول اقتصادیش معقول نیستند، آب در هاون کوبیدن است؛ و به علاوه اولاً به میزانی که غرب با صدور این احکام، فقط با خود سخن می‌گوید و براهینش منحصراً در این سوی پرده‌ی آهنین شنیده می‌شود، استدلالی استوار و متکی به پایگاهی مستحکم نیست؛ ثانیاً باید اذعان داشت و تصدیق کرد که هرگونه اصول اقتصادی را می‌توان به کار بست، اگر حاضر به قبول گذشت‌ها و فداکاری‌هایی باشیم که آن کار اقتضا دارد. فی‌المثل ممکن است هر اصلاح اجتماعی یا اقتصادی را عملی ساخت، اگر بگذاریم سه میلیون روستایی از گرسنگی بمیرند یا چندین میلیون کارگر را به بیگاری گیرند. چنین دولتی نباید واهمه داشته باشد که دچار بحران اجتماعی یا اقتصادی خواهد شد. دولت، مادام که قدرتش تزلزل‌پذیر نیست، یعنی دارای قوای پلیسی بسیار منضبط و مرفهی است، می‌تواند به مدتی نامعلوم، دوام آورد و حتی به میزانی که آن نیز نامعلوم است، بر قدرتش بیفزاید. چنین دولتی می‌تواند بدون توجه به بازار جهانی که به مقیاس وسیعی وابسته به مزد کارگران است، به تبع افزایش یا مازاد جمعیت، تقریباً به اراده و دلخواه، بر شمار کارگران بی‌مزد و مواجب بیفزاید تا قادر به رقابت باشد. خطر واقعی برای چنین دولتی، تنها از خارج، به صورت تهاجم نظامی، بروز می‌تواند کرد. اما این خطر، سال به سال کاهش می‌یابد، زیرا قدرت جنگی دول دیکتاتوری به نحوی مهار نشدنی، فزونی می‌گیرد، و نیز بدین ‌علت که غرب به خود اجازه نمی‌تواند داد که با تهاجم، حس ملی منش و وطن‌پرستی تعصب‌آمیز مردم روسیه و چین را بیدار کند، چون این کار، اقدام نیک‌خواهانه‌اش را به راهی بن بست خواهد کشاند و دچار شکست خواهد کرد.
تا آنجا که قضاوت می‌توانیم کرد، تنها یک امکان وجود دارد و آن، انحلال درونی قدرت چنین دولتی است؛ اما برای حصول این مقصود، تنها باید به رشد و توسعه‌ی مستقلانه‌ی آن دولت اعتماد و توکل داشت.
حمایت یا مداخله از خارج، در حال حاضر، با توجه به اقدامات ایمنی و خطر عکس‌العملی ملی منشانه، کاملاً واهی است. دولت مطلقه، از نظر سیاست خارجی، ارتشی مرکب از مرسلین و مبلغین متعصب در اختیار دارد که به نوبه‌ی خود می‌توانند به پشتیبانی ستون پنجمی که در کنف حمایت قانون‌گذاران و انسان دوستانمان، بسر می‌برند و انتظار می‌کشند، متکی باشند. و این گروههای عدیده‌ی وفاداران که در بسیاری از جاهای غرب هستند، موجب تضعیف بس مشهود اراده و تصمیمات دول غربی می‌شوند.
برعکس، تأثیر و نفوذی که غرب می‌تواند در آنسوی پرده‌ی آهنین معمول دارد، برای ما نامشهود و غیرقابل وارسی است، به رغم این واقعیت که می‌توان گمان داشت که در شرق، نوعی مخالفت با دولت در میان توده‌های مردم وجود دارد. همواره مردمان صالح و درستکار و حق‌طلبی هستند که از دروغ و خودکامگی و استبداد بیزارند، اما پیشداوری نمی‌توانیم کرد که تا چه اندازه می‌توانند در نظام پلیسی حاکم، تأثیری تعیین کننده بر توده‌ها داشته باشند. (3)
در برابر این وضع و موقع، غرب از خود می‌پرسد: «علیه این تهدید چه می‌توان کرد؟».
حتی اگر غرب دارای قدرت اقتصادی عظیم و بنیه‌ی دفاع نظامی سترگی باشد، آگاهی ازین واقعیات برای آرام کردن‌مان کافی نیست، زیرا می‌دانیم که بهترین توپ‌ها و قدرتمندترین صنایع، حتی با وجود سطح زندگی نسبتاً بالایی، برای جلوگیری از سرایت ناخوشی‌ای روانی که با تعصبی نظیر تعصب مذهبی مقوله‌ی فرقه‌گرایی انتشار می‌یابد، کفایت نمی‌کند. مردم همواره انگیزه و علتی برای ناخرسندی دارند. حتی اگر هر کارگر، اتومبیلی شخصی داشته باشد، باز «پرولتر» می‌ماند، و زندگانیش همچنان ناشکفته و تنگ و محدود خواهد بود. امکانات مادیش هرچه باشند، وی را خرسند نمی‌کنند: اگر اتومبیلی دارد، همسایه‌اش ممکن است دو اتومبیل داشته باشد و نیز دو گرمابه در منزلش.
در غرب، بدبختانه همواره توجه ندارند که تبلیغ ایدالیسم و خرد و دیگر فضایل ستودنی، حتی اگر با وجد و سرور بیان شوند، بی‌انعکاس می‌ماند.
آن نداها، نفحه‌ی سبکی است در کنار طوفانی که همانا اعتقادی دینی است، صرفنظر از هر شکلی که ممکن است آن اعتقاد داشته باشد و حتی اگر از صورت و هیئت اصلی خود نیز خارج شده باشد. ما با وضعی مواجهیم که به نیروی براهین خردپسند یا اخلاقی، بر آن چیره نمی‌توانیم شد. چون آنچه پیش آمده، طغیان قوا و تصوراتی هیجانی است که روح حاکم بر زمانه (یا بینش غیر دینی و عرفی زمانه از امور) آنها را برانگیخته است.
رویاروی این لگام گسیختگی، عقل و اخلاق، ناتوان‌اند. قطعاً بسیاری نیک‌اندیشان و خیرخواهان پنداشته‌اند که بهترین معجون برای درمان این درد و یا پادزهر مطلوب، ایمانی به همان اندازه قدرتمند ولی از نوعی دیگر، و خاصه از قماش غیر مادی یعنی معنوی است. سلوک یا وجه نظری دینی مبتنی بر چنین آرمانی، تنها حفاظ مؤثری خواهد بود که آدمی را از خطر سرایت بیماری واگیر روانی مصون بدارد. اما قید و شرط‌هایی از قبیل: «شاید، می‌باید... می‌شاید که...»، نمودار ضعف و حتی فقدان ایمانی است که مشتاقانه طالب آنند. نه تنها در غرب چنین اعتقاد استوار و منسجمی قادر به سد کردن راه مرامی تعصب‌آمیز وجود ندارد، بلکه غرب که خود، پدر فلسفه‌ی مارکسیستی است، همان پیش‌فرض‌های روانی و استدلالات و آرمانهای مارکسیسم را به کار می‌برد.
قطعاً در غرب، کلیساها به طور عموم، از آزادی کامل برخوردارند، ولی از کلیساهای شرق، نه پرترند و نه خالی‌تر. و به طور کلی می‌توان گفت که بر تحولات سیاسی، هیچ اثری ندارند. و این تحقیقاً عیب فرقه‌های مذهبی (confessions) است که به عنوان نهادهای رسمی، می‌باید در عین حال به دو ارباب خدمت کنند: از سویی، وجودشان مدیون رابطه‌ی انسان با خداست، و از سوی دیگر در قبال دولت، یعنی دنیا، وظایفی دارند. و این ابهام و ایهام خود، مبتنی بر این حکم است که می‌گوید: «سهم قیصر را به قیصر بسپارید و سهم خدا را به خدا» و نیز به دیگر مواعظ کتاب عهد جدید، متکی است.
ازینرو طی نخستین قرون (مسیحی) و تا دورانی نسبتاً متأخر، از «قدرت مبتنی بر حقوقی که خداوند اعطا فرموده»، «مرجعیت و اقتداری که خداوند بنیان نهاده» سخن می‌رفت، حال آنکه امروزه این بینش را رواج و رونق افتاده است.
کلیساها، ایمانی سنتی و همگانی موعظه و تعلیم می‌کنند که برای بسیاری از پیروانشان، به هیچ‌وجه بر تجربه‌ای باطنی و شخصی استوار نیست، بلکه منحصراً بر معتقداتی نیندیشیده مبتنی است که چنانکه می‌دانیم، به محض آنکه عنان فکر را رها می‌سازیم تا بازیگوشی آغاز کند، به سهولت بسیار زایل می‌شوند. در واقع برخوردی میان فحوای اعتقاد و دانش روی می‌دهد و ضمن آن، معلوم می‌گردد که غیرعقلانی بودن اعتقاد، دیگر قادر به پایداری در برابر عقلانیت دانش نیست. علتش اینست که ایمان، محصولی جایگزین نیست که بتواند فقد محصول اصلی یعنی تجربه‌ی باطنی را، به نحوی معتبر و مکفی، جبران کند. اگر تجربه‌ی باطنی نباشد، استوارترین اعتقاد نیز که همچون موهبتی از راه لطف و تفضل، به صورتی شگرف به کسی اعطاء شده، ممکن است ایضاً به نحوی شگرف ناپدید گردد. علی‌العموم اعتقاد، پدیده‌ای ثانوی است که بر داده‌ای اولیه مبتنی است، یعنی تجربه و ادارک چیزی که منقلبمان کرده و به ما «pistis» (4)، یعنی ایمانی الهام بخشیده که لامحاله بر آدمی الزام می‌شود. این تجربه، محتوای راستینی دارد که البته ممکن است بر وفق چشم‌انداز آموزه‌ی فرق مذهبی، تعبیر گردد. و به نسبتی که این امکان (شرح و تفسیر در فرق و ملل و نحل مختلف) بیشتر شود، امکانات بروز نزاع میان اعتقاد و علم و دانش فزونی می‌یابد (گرچه آن نزاع فی نفسه، بی‌معنی است و مورد ندارد). زیرا بینش فرق مذهبی، بس کهن و حاوی رمزپردازی شگفتی است که اساطیر در آینه‌ی آن رموز، انعکاس یافته است. این رمزپردازی اگر به معنای تحت‌اللفظی، تعبیر و تفسیر گردد، لامحاله با معرفت عقلانی، در ستیز و آویز می‌شود. فی‌المثل اگر رستاخیز مسیح را به معنای تحت‌اللفظی فهم نکنیم، بلکه به شیوه‌ای نمادی دریابیم، ممکن است به انحاء مختلف، چنان تعبیر شود که دیگر با مرتبه‌ی خرد، در نزاع و کشمکش نیفتد، بی‌آنکه چنین تعبیر و تفسیری، به زبان معنایی باشد که موردنظر است و رستاخیز می‌خواهد همان را بیان کند.
این ایراد که دریافت نمادین، امید مسیحی به حیات پس از مرگ را زایل می‌سازد، قابل قبول نیست، بدین دلیل که اعتقاد به زندگانی پس از مرگ، بسی پیش از مسیحیت وجود داشته، و در آن دوران برای پیدایی و پایندگی، نیازمند «ضمانت» معجزه‌ی عید فصح (Pâques) نبوده، است. خطری که امروزه وجود دارد، از هر زمان قطعی‌تر است و آن اینکه آموزه‌ی کلیسا به اندازه‌ای از اساطیری که کلمه به کلمه یعنی تحت‌اللفظی فهم می‌شود، فراهم آمده که مؤمنان بیش از پیش دست گریبان این وسوسه‌اند که روزنه‌های ذهنشان را بر آن ببندند، یعنی از پذیرفتنش کاملاً اجتناب ورزند. آیا زمان آن فرانرسیده که «مضامین اساطیری» (5) مسیحیت را در چشم‌اندازی رمزی بنگریم، به جای آنکه بکوشیم دیدگاه رمزی را کور کنیم؟
امروزه گمان نمی‌بریم که استشعار عموم به توازی و تشابه قهری میان دین کلیسایی و دین مارکسیستی دولت، چه عواقبی خواهد داشت. استبداد و خودرأیی «civitas Dei» (6) مدینه‌ی الهی، که در انسانها حلول می‌کند، بدبختانه با «تأله» دولت که سردمداران جبهه‌ی مقابل می‌ستایندش، شباهت بسیار دارد، و استنتاجات اخلاقی (7) Ignace de Loyola از سندیت کلیسا، بدین تقریر که برای حصول مقصود، هر وسیله‌ای خوب است، به طرزی بس خطرناک، پیش‌درآمد دروغ‌زنی به عنوان ابزار سیاست عالیه می‌شود. توقع در هر دو سو، تبعیت کامل از ایمان است. بدین‌گونه فرد، از آزادی، از آزادیش در برابر خداوند، به دست یکدسته، و نیز در برابر دولت، به دست دسته‌ای دیگر، محروم می‌ماند و در هر دو مورد، گورش را می‌کنند. بدینسان شیوه‌های مختلف و بس شکننده‌ی زندگی تنها موجود ذی‌حیات که بر ما شناخته است، یعنی فرد، در هر دو مورد، معروض خطر قرار می‌گیرد، هر چند نامش را در جدول منتظران زندگانی‌ای آرمانی، معنوی یا مادی، ثبت کنند. (8) چند تن از افراد قادرند بر وفق این کلام حکیمانه عمل کنند که «از فربه غیر، لاغر تو بهتر» یا «سیلی نقد به از حلوای نسیه»؟ به همه‌ی این عوامل، آن‌چنانکه پیشتر اشارت رفت، عنصر محلل و کاهنده‌ای افزوده می‌شود که اندیشه‌ی غربی، به طور کلی با بینشی که از امور دارد و همانند فلسفه‌ی دولت‌پرستی در حکومت‌های شرقی است، آنرا می‌پسندد، بینشی که روالی «علمی» دارد و از عصر روشنگری اقتباس شده و گرایشش به همسطح کردن و ایجاد موازنه از راه آمار و غایت مادی‌گرایی، شاخص و ممتاز است.
بنابراین غرب در بطن انشقاق سیاسی و فرقه‌گرایی مذهبیش، چه دارد که به فرد در عسرت و درمانگی، تقدیم کند؟ بدبختانه نه چیز قابلی، مگر انبوهی کوره‌راه که در نهایت همه به یک هدف که با آرمان مارکسیستی ابداً تفاوت ندارند، می‌انجامند. برای درک این مطلب که مرام کمونیستی از کجا این وثوق را در یقین خویش به دست آورده که زمان به سودش پیش می‌رود و جهان برای گروش به کمونیسم پخته و آماده است، نیازی به تلاش و تقلای عظیم فکری نیست. واقعیات ازین لحاظ، به زبانی روشن و گویا سخن می‌گویند. اینکه غرب شترمرغ‌وار رفتار کند و از مشاهده‌ی آسیب پذیریش امتناع ورزد، هیچ فایده ندارد.
هر کس که بنا به تربیتش خو کرده باشد که به طور مطلق تابع اعتقادی جمعی گردد، و بدین‌گونه از حق جاودانه‌ی برخورداری از آزادی، و نیز از وظیفه‌ی جاودانه‌ی مسئولیت فردیش بی‌نصیب ماند و چشم بپوشد، در ادامه‌ی راه خویش، و پایبند به عاداتش که دیگر طبیعتی ثانوی شده، با همان ایمان و فقدان روح انتقادی، در راهی قاطعانه متضاد، گام خواهد نهاد...
اگر ایدآلیسم دروغین وی در حق معتقداتش، عذر و بهانه‌ای دیگر و دست‌مایه‌ای بهتر و ملموس‌تر بیابد. همچنانکه، اخیراً شاهد بودیم چه شد قومی اروپایی که به داشتن فرهنگی والا شهره بود؟ به مردم آلمان ایراد می‌کنند که آن واقعه را فراموش کرده‌اند. بی‌گمان این ملامت بی‌پایه نیست، اما متأسفانه مانع از آن هم نیست که وقوع حوادث مشابهی در جای دیگر، امکان یابد. اگر چنین شود، یعنی اگر معاینه ببینیم که ملتی متمدن، مبتلا به مرضی واگیر شده که اعتقادی وجدانی و یک‌جانبه آنرا منتشر ساخته است، موجبی ندارد که رمیده و شگفت‌زده شویم. اجازه می‌خواهم که پرسشی بکنم: کدامند کشورهایی که بزرگترین احزاب کمونیست را دارند؟ چنین می‌نماید که ممالک متحده که [شگفتا چه دگرگونی و تغییر حالی! o quae mutatis rerum]، به تنهایی، ستون فقرات اروپای غربی است، ظاهراً به یمن پادزهری که صراحتاً و قاطعانه پذیرفته و به کار بسته، از مصونیت بهره‌مند است. اما تحقیقاً ممالک متحده نظر به آنکه آموزش و پرورش در آن سرزمین، اساساً تحت تأثیر بینشی ناشی از امور علمی و حقایق آماری است، و جماعاتش به علت ناهمگونی، برای استقرار در سرزمینی فاقد زمینه‌ی تاریخی، مشکلاتی دارند، شاید، بیش از اروپا، آسیب‌پذیر باشد. پرورش انسان‌دوستانه (با پشتوانه‌ی فرهنگ یونان و روم و عصر رنسانس) و تاریخی که تحقیقاً در این مقتضیات، به غایت ضرور و لازم است، در ممالک متحده، به هیچ‌وجه شکوفان نمی‌شود و در حاشیه می‌ماند؛ اما برعکس در اروپا، بسیار گسترش یافته است. منتهی بدبختانه اروپا آن را ناروا، به زیان خویش به کار می‌گیرد: به صورت خودپسندی ملی‌منشانه و تشکیک بازدارنده و دست و پا گیر. دو جناحی که جهان را بین خود قسمت کرده‌اند، هر دو غایت مادیگرانه و اشتراکی مشترکی دارند و هر دو فاقد چیزی هستند که بیانگر کلیت آدمی است و وی را می‌رهاند، ارتقاء می‌بخشد، می‌سازد، به اهتزاز در می‌آورد، حساس می‌کند؛ یعنی در یک کلام، وجود فرد آدمی را همچون معیار و واقعیت و توجیه حقانیت (آن واقعیت)، در مرکز جهان بر کرسی می‌نشاند.
اما برای پذیرش این اندیشه‌ی ساده تاکنون همه جا امتناع و تردیدهای بس شدیدی مشاهده می‌شود. و تقریباً به ضرس قاطع می‌توان گفت که تنها یقین واقعی که علی‌العموم و بی‌کم و کاست پذیرفته شده، تنزل ارزش فرد در قبال انبوه مردم است. البته می‌گویند که دنیای جدید، زین پس، جهان بشریت خواهد بود و بشر بر آسمان و دریا و خشکی چیره شده و سرنوشت تاریخی اقوام بسته به تصمیم و اراده‌ی اوست. افسوس که این تصویر غرورآفرین عظمت انسان، شبهه و پنداری بیش نیست و واقعیت که پاک متفاوت است، آنرا تعدیل می‌کند. واقعیت اینست که انسان، برده و قربانی ماشین‌هائیست که برای او، به تسخیر مکان و زمان می‌پردازند. قدرت‌های فنون جنگیش که می‌بایست وسیله‌ی حفاظت و ایمنی هستی مادیش باشند، به حد اعلا بر وی ستم می‌رانند و بیمش می‌دهند. آزادی معنوی و اخلاقیش، در بخشی از جهان، تا آنجا که ممکن است ضمانت شده، اما به موازات آن گمراهی مغشوشی تهدیدش می‌کند؛ حال آنکه در بخش دیگر جهان، آن آزادی از بین رفته، و حتی ذکرش نیز به میان نمی‌آید. سرانجام انسان که دعوی دارد سرور عناصر و در هر تصمیمش، مختار است، در باب خود مفاهیم و بینش‌هایی پرداخته و با ستایش بیان داشته که حیثیت هستیش را به بی‌حیثیتی و استقلالش را به سخن هزل شومناکی مسخ کرده است. همه‌ی فتوحات و مال و منال انسان ویرا بزرگ نمی‌کنند، بلکه برخلاف آنچه منطقی و متعارف می‌نماید، موجب کوچکی و حقارتش می‌شوند. سرنوشت کارگر تابع حکم «تقسیم عادلانه‌ی ثروت»، نمایان‌ترین دلیل آنست: مزدی که برای سهیم شدن در کارخانه می‌پردازد، بی‌خویشتنی و از دست دادن مالکیت وجود خویش است؛ آزادیش در عمل را با اشارت در محل کار مبادله کرده است؛ و اگر به کار زنجیری طاقت‌فرسایی که استثمارش می‌کند، تن در ندهد، هرگونه وسیله‌ی بهبود وضع و موقعش را از دست می‌دهد: و اگر مطالبات و توقعاتی (انسانی یا معنوی) که از آن چارچوب سرریز می‌شوند، به زبان آورد، جوابی که به خوردش می‌دهند، مواعظ و جزمیاتی سیاسی است که احتمالاً بعضی آگاهی‌های فنی و حرفه‌ای نیز چاشنیش کرده‌اند. بی‌گمان، داشتن سرپناهی و خوراک روزانه‌ی (در خور) دواب، وقتی که حداقل مورد نیاز برای ادامه‌ی حیات هر لحظه ممکن است از وی بازپس گرفته شود، جزئیات بی‌اهمیتی نیستند.

پی‌نوشت‌ها

1. توده‌زدگی (م.).
2. فصل‌های 2 و 3 از کتاب Présent et Avenir (ترجمه‌ی فرانسه، 1962)، ص 35-71 از آخرین نوشته‌های کارل گوستاو یونگ در بازپسین سالهای عمر که در حکم وصیت‌نامه‌ی معنوی اوست. این کتاب با عنوان نفس ناشناخته (که نام اصلی آن نیست) به قلم آقای جاوید جهانشاهی، ترجمه و به سرمایه‌ی نشر پرسش، در سال 1367، در اصفهان، به چاپ رسیده است. معهذا نگارنده‌ی این سطور، ترجیح داد که ترجمه‌ی خود را در این مجموعه‌ی مقدمه مانند، منظور دارد (م.).
3. حوادث اخیر لهستان و مجارستان نشان داد که مخالفت موجود، گسترده‌تر از آنست که پیش‌بینی می‌توانستیم کرد.
4. در این متن، pistis به معنای «کشف و وحی» ‌است. این واژه‌ی یونانی در کلیسای مسیحی شرق، برای افاده‌ی مفهوم ایمان، به کار می‌رود (یادداشت مترجم فرانسوی کتاب).
5. این ملاحظه‌ی یونگ به نظر ما اساسی است. چنین می‌نماید که مفسران، تفسیر لفظ به لفظ را مبنای استوار و مطمئنی می‌دانند. اما اگر بپذیریم که مسیح به زبان تمثیل و به شیوه‌ای رمزی سخن گفته (و چگونه می‌توان چنین واقعیتی را قبول نداشت؟)، پس باید اذعان داشت که تفسیر تحت‌اللفظی، به رغم وثوق دروغینی که ظاهراً برای اذهان نازل و حقیر فراهم می‌آورد، راه ظهور خطرناک‌ترین سوءفهم‌ها را نیز هموار می‌کند (یادداشت مترجم فرانسوی کتاب).
6. "mythologeme" واژه‌ای نوساخته در زبان خواص که به معنای مضمون اساطیری است (یادداشت مترجم فرانسوی).
7. عارف و متأله‌ی اسپانیایی (1491؟-1556) (م.).
8. در حین ترجمه‌ی این کتاب، به این کلمات گابریل مارسل (Gabriel Marcel) برخوردیم: «... در مرتبه‌ی تنها واقعیت موجود که همانا واقعیت وجدانهای فردی است»، فیگارو، 62/1/30 (یادداشت مترجم فرانسوی).

منبع مقاله :
گوستاو یونگ، کارل؛ (1391)، جهان‌نگری، ترجمه: جلال ستاری، تهران: انتشارات توس، چاپ دوم