غرب - شرق و معنای آنها
وجدان و شعوری کامل و والا، مقتضی نوعی Weltanschauung (جهاننگری) است. و هرگونه شعور به علل و نیات، جهاننگریای در نطفه است. و هر قسم افزایش معرفت و تجربه، گامی دیگریست که آن جهاننگری در راه
نویسنده: کارل گوستاو یونگ
ترجمه: جلال ستاری
ترجمه: جلال ستاری
وجدان و شعوری کامل و والا، مقتضی نوعی Weltanschauung (جهاننگری) است. (1) و هرگونه شعور به علل و نیات، جهاننگریای در نطفه است. و هر قسم افزایش معرفت و تجربه، گامی دیگریست که آن جهاننگری در راه پیشرفت برمیدارد. انسان متفکر در عین حال که بینشی از جهان میپردازد، خود را نیز دگرگون میسازد. انسانی که میپندارد خورشید به دور زمین میچرخد، با انسانی که زمین را سیارهی خورشید میداند، تفاوت دارد. بیسبب نیست که نظر Giordano Bruno (2) درباب بینهایت، یکی از مهمترین مبادی پیشرفت اندیشهی جدید است. انسانی که معتقد است کیهان از طاق آسمان هفتم جایگاه خدایان آویخته است، با انسانی که نظر کپلر (Képler) روحش را روشن و تابناک ساخته، همانند نیست. آنکه هنوز تردید دارد که حاصل ضرب دو در دو چه میتواند بود، غیر از انسانی است که به زعمش، هیچ چیز مطمئنتر از حقایق لمی (a priori) ریاضیات نیست. به بیانی دیگر، اینکه آدمی جهاننگریای داشته باشد یا نه و نیز چگونگی آن جهاننگری، امری عمده و حائز اهمیت است. زیرا ما نه تنها بدین طریق تصویری از جهان رقم میزنیم، بلکه متعاقباً آن تصویر کیهان، به نوبهی خود ما را دگرگون میسازد.
هیچ علمی هرگز جهاننگری نیست، بلکه وسیله و ابزار آنست. آیا کسی آن وسیله و ابزار را فراچنگ خواهد آورد یا نه؟ پاسخ به این پرسش، موقوف جواب به سؤال دیگریست و آن اینکه آن انسان مورد بحث، خود چه جهاننگریای دارد؟ زیرا همهی مردم برخوردار از نوعی جهاننگریاند. و در نهایت، آدمی دستکم صاحب جهاننگریایست که تربیت و محیط بر وی الزام کرده است. مثلاً اگر این جهاننگری بگوید: «برترین سعادت برای فرزندان زمین، شخصیت است»، همگی بیتردید و تأمل و از سر اطاعت و فرمانبرداری، به علم و نتائجش تمسک میجویند تا جهاننگریای بسازند و خود را نیز. اما اگر یقین و معتقدات قلبی موروثی تعلیم دهد که علم وسیله نیست بلکه فینفسه آرمان و هدف است، مردم از دستور یا شعاری پیروی خواهند کرد که از صد و پنجاه سال پیش، تنها دستور و شعار معتبر تلقی شده و در عمل، تقدم و رجحان یافته است. بعضی که تنها ماندهاند، نومیدانه با این نحوهی نگرش مخالفت ورزیدهاند؛ نظری که آنان دربارهی کمال و معنای زندگی داشتند، ناظر به کمال شخصیت انسانی بود، نه متوجه کثرت وسایل فنی که به ممتاز گشتن یکجانبهی گرایش یگانهای، فیالمثل میل دانائی، میانجامد. اگر علم فینفسه هدف است، انسان، تنها علت وجودی آنرا داراست که همانا قوهی عاقله است. اگر هدف هنر در خود هنر مستتر است، پس قدرت تصویرسازی و نمایش، تنها ارزش انسانی محسوب میشود و بنابراین قوهی عاقله را کنار باید گذاشت. اگر مالاندوزی خود آرمان باشد، علم و هنر باید دکانشان را تخته کنند. هیچکس انکار نمیتواند کرد که وجدان جدید، تقریباً به طرز یأسانگیزی میان این «غایات بالذات» پاره پاره شده است. و بدینگونه انسانها فقط صفات و کیفیات منحصر و اختصاصی را پرورش میدهند، یعنی خود به وسیله و ابزار تبدیل میشوند.
قوهی عاقله، به تنهایی هرگز قادر نیست که کلیّت روان را دریابد و درک کند، چه بخواهیم و چه نخواهیم، سروکارمان با مفاهیمی است که از اشیاء در ذهن داریم و روان ما که مشتاق بیانی است تا جهانشمولی وی را منظور بدارد، همهی آن مفاهیم را کاملاً شامل میشود.
عقل کار ویژهای روانی از جمله کار ویژههای اساسی روان است، و بنابراین برای آنکه تصویری کامل از جهان عرضه بدارد، رسایی و کفایت ندارد. باید بر آن، دستکم احساس را افزود. و اما احساس غالباً متضمن معتقداتی یقینی غیر از باورهای عقل است، و همواره اثبات این که آن معتقدات، فروتر از باورهای عقل است، ممکن نیست.
باز باید بر سر ترسی که ما مغرب زمینیان از «آن جانب» (عالم ماوراء، جهان غیب) داریم درنگ و تأمل کنیم، و در واقع لازم است با قطعنظر از این که آن ترس واقعیتی حیّ و حاضر است، اذعان داشته باشیم که ترس مزبور، بیپایه و اساس هم نیست. ما در فهم ترس کودک یا آدم بدوی از اسرار جهان پهناور، هیچ مشکلی نداریم. و تحقیقاً در سراشیب درون وجودمان که هنوز به کودکی در مرحلهی تلجلج کلام مانندهایم، دچار همان ترس میشویم. بدینگونه آن تشویش از «دیگر سو» را همچون هیجان و عاطفهای ابتدایی احساس میکنیم، و گمان نمیبریم که آن تشویش و دلواپسی، ترس از جهانی است که برای ما نامرئی است. دربارهی این جهان غیب، حداکثر، پیشداوریهای نظری ساده میکنیم و یا از آن تصوراتی خرافی داریم. حقیقتاً وضع و موقعیتمان دلپسند و خواستنی نیست: زیرا در برابر بعضی اشخاص فرهیخته نیز، حتی نمیتوانیم لغت ناخودآگاهی را به زبان آوریم، بیآنکه بیدرنگ به تبعیّت از مذهب اسرار و معرفت سرّی، محکوممان کنند. پس باید اقرار کرد که ترس از «آن جانب»، به میزانی که بینش عقلانی ما از امور با همهی اطمینانهای اخلاقی و علمیش که مردم با شور و حدت بسیار بدان چنگ میزنند و تمسک میجویند (تحقیقاً بدینعلت که محل تردیداند)، زیر ضربات دادههایی که از «آن سو» فرود میآیند، متزلزل میشود، موجه است.
به نخستین نگاه پذیرش این امر که کارمایه (انرژی) و علاقه و رغبتی که وقف علم میکنیم، به دست انسان دورههای گذشته، صرف اساطیر میشده، چندان مقرون به حقیقت و صواب نمینماید. اما این واقعیت، مبین تحول مستمر و شگفتانگیز اساطیر در دوران شکوفائی فرهنگ یونان است. و نیز منشأ بسی تغییرات و دگرگونیهای نمایان، و تجدید گروهبندیهای التقاطی، به صورتی آشفته و بینظم و از سرگیری دائم آنها. فیالواقع در اینجا با جهان تخیلات که از منبعی درونی میتراوند و اشکال بیشمار گوناگون به خود میگیرند و هر دم تجدید میشوند، و گاه برجسته و تجسمیاند و گاه مبهم و تار و همواره بیاعتنا به قوانین حاکم بر تودهی اشیاء در واقعیت جهان خارج، سروکار داریم. ذهن انسان در دوران باستان، به علت فعالیت تخیلی محض وی، کانونی آرمانی برای آفرینندگی هنری بود. چنین مینماید که نکوشیده تا به طریقی عینی و دقیق و صحیح، چگونگی واقعیت را دریابد، بلکه اهتمام داشته تا آن جهان واقعیات را به طریق هنری و جمالشناختی با تخیلات و امیدهای ذهنی، سازگار سازد. معدودی از انسانهای دوران عتیق، دچار دلسردی و سرخوردگیای شدند که بشریت جدید با شناخت نظریهی جوردانوبرونو دایر به بینهایت بودن کیهان و کشفیات کپلر، یافت.
برای مردمان سادهدل دوران باستان، خورشید، پدر قدرتمند آسمان و جهان، و ماه، مادر مهربان زاینده محسوب میشد. هر چیز فرشتهای خاص خود داشت، یعنی بهرهمند از جان و حیات، مانند انسان یا شبیه برادر حیوان وی بود. همه چیز را به صورتی انساننما و حیواننما، به اشکال انسانی یا حیوانی، نمایش میدادند. حتی قرص خورشید، دو بال و چهار پا داشت تا گردشش به نحوی محسوس مجسم شود. بدینگونه تصویری از جهان، بسی دور از واقعیت ولی در توافق کامل با تخیلات و توهمات ذهنی، نقش بست.
فروید ویرانکاری بزرگ بود. اما با پایان یافتن قرن و در آستانهی قرن جدید، آنقدر فرصت و مجال ویرانسازی به دست آمد که حتی نیچه نیز برای آن کار کفایت نمیکرد. فروید به ویرانسازی آنچه باقی مانده بود، پرداخت و آن کار را به نحو کامل انجام داد. وی بدگمانی سلامتبخشی در اذهان برانگیخت و بدینگونه به طور غیر مستقیم، معنای ارزشهای حقیقی را استحکام بخشید. و قسمت اعظم سرگیجهی انسان نکوکار صالح که اذهان را تیره و تار ساخته بود، حال آنکه دیگر آن اذهان قادر به درک جزم گناه آغازین نبودند، به دست فروید زایل و درمان گردید. و امیدواریم که بربریت قرن بیستم، باقیماندهی آنرا نیز به طور قطع از میان بردارد.
من بر آنم که تاریخ قادر به انجام دادن هر چیزی است و بلاهتی نیست که از آن سرزنده باشد. و اگر میتوان کاری را با تعب و مرارت کمتر انجام داد، آنانکه کار را بر خود سخت و دشوار میکنند، جزء حمقا محسوب میشوند.
طی صد و پنجاه سال اخیر، ما بینشهای عدیدهای از امور جهان شناختیم و همین دالّ بر بیاعتباری آنهاست، زیرا هرچه درمان بیماریای دشوارتر باشد، داروهای بیشتری برای مداوای آن در دست است و هرچه داروها بیشتر شوند، هر یک از آنها، بیشتر مظنون و مشکوک است.
پایان قرن نوزدهم، برای ما آنقدر مواضع تردیدآمیز به میراث گذاشت که تردید نه تنها ممکن، بلکه بر حق و حتی سودمند بود، چون برای اثبات ارزش طلا، هیچ وسیلهای جز محک زدنش نیست.
به نظرم اشتباه شوم و منحوس جهاننگریاش که تاکنون حاکم بوده، اینست که خواسته حقیقت عینی معبتری باشد، و در نهایت دعوی کرده که به پای یقین علمی میرسد. نتائج این اشتباه را عقل بر نمیتابد، مثلاً اینکه خدای مهربان یگانهای باید دادرس آلمانیها و فرانسویان و انگلیسیان و ترکان و مشرکان باشد و به فرجام یار و یاور همه علیه همه.
اگر تصویری که از جهان میآفرینیم در ما اثری نمیگذاشت، ممکن بود به پنداری که ظاهری زیبا و آراسته و یا خصلتی مسرتبخش دارد، بسنده کرد و خرسند شد. اما شبههای که به خود تلقین میکنیم، در ما اثر میکند و در نتیجه با واقعیات، بیگانه و عقل باخته و سفیه و عاجز و بیعرضه میشویم. زیرا با تصویری فریبنده از جهان میستیزیم و در برابر قدرت برتر واقعیت، از پای در میآئیم.
راحت و سلامت روان، پیوند مستقیمی با بینش هر کس از امور جهان دارد. شیوهی هر کس در مفهومسازی و تفکر و ساخت و پرداخت صور ذهنی، برای وی و راحت و سلامت روانش، حائز چنان اهمیت اساسیایست که آدمی وسوسه میشود تا بگوید امور بسی کمتر آنچنانند که هستند و بسی بیشتر آنچنان که ما احساس میکنیم. اگر از شیء و یا موقعیتی، مفهومی ناخوشایند داشته باشیم، نشاطی که ممکن است در قبالش احساس کنیم، ضایع میشود و غالباً همین مسأله برای ایجاد مجموعی از مقتضیات که به حال ما چندان مساعد نیستند، کفایت میکند. برعکس اگر بتوانیم بعضی پیشداوریها را وانهیم و بینش قبلی خویش را دگرگون سازیم، همه چیز برای ما تحملپذیر و حتی ممکن میشود. پاراسلز (Paracelse) که در وهلهی نخست، پزشکی داهی بود، خاطرنشان میسازد که کسی که قادر به کاربست هنر «نظریهپردازی» نباشد، طبیب نیست. منظورش این بود که طبیب باید از بیماری بیمارش، بینشی داشته باشد و آنرا به بیمار خویش نیز بیاموزاند و همین بینش است که به طبیب امکان درمان کردن و به بیمار امکان درمان شدن میدهد و یا دستکم امکان تحمل کردن بیماریش را. و ازینرو میگفت هر بیماری، آتشی پاک کننده و عامل تطهیر است. پاراسلز با آگاهی و هشیاری، قدرت درمانیای را که ممکن است بینش و جهاننگریای دارا باشد، بازشناخت و به نحو گستردهای به کار بست.
داشتن نوعی جهاننگری، به معنی پرداخت تصویری از جهان و خود است، و دانستن این که دنیا چیست و آدمی کیست. اما اگر این سخن را به معنای تحتاللفظی دریابیم، مبالغه کردهایم. چون هیچکس نمیتواند بداند دنیا چیست؛ همچنین هیچکس نمیتواند بداند خود کیست. پس آن سخن به معنای cum grano salis است، یعنی بهترین شناخت ممکن. این بهترین شناخت ممکن، مقتضی کسب علم و دانایی است و طرد حدسیات بیوجه و تأییدات و احکام دلخواهانه و عقاید و آراء تحکمآمیز و برعکس مستلزم فرضیات استوار بنیان و نیز هرگز از یاد نباید برد که هر علم و دانایی، محدود است و در معرض خطا و اشتباه.
دنیا چهره عوض میکند tempora mutantur et nos in illis (زمانه دگر میشود و ما نیز دگر میشویم). ما فقط میتوانیم تصویر یا چهرهی جهان را به صورت تصویری روانی (خیالبندی ذهنی) در خود، بیابیم و دریابیم و وقتی صورت جهان دگرگون میشود، دانستن این نکته با قطعیت که آیا دنیا تغییر پذیرفته یا ما و یا هر دو، همواره آسان نیست. صورت جهان هر لحظه ممکن است تغییر کند، همچنانکه تصوری که از خود داریم ممکن است همواره دگرگون گردد. هر کشف نو و هر فکر نو میتواند به جهان چهرهای نو بخشد. باید بدین نکته توجه داشت ورنه ناگهان مجبور میشویم در دنیایی خالی چون برهوت زندگی کنیم، زیرا در آنصورت خود، تفالهی غیرقابل مصرف مراحل دانی شعور و وجدان گشتهایم. هر کس سرانجام روزی از قافله باز میماند، اما لازم است که به سود زندگانی زاینده و جوشان، این لحظه حتیالامکان به تأخیر افتد، و این ممکن نیست مگر آنکه نگذاریم چهرهی دنیای ما متحجر گردد و ثابت ماند، بلکه برعکس هر معنی نو را بررسی کنیم تا بدانیم چیز نوی به تصویری که از جهان برای خود میسازیم، میافزاید یا نه.
هر جهاننگری تمایل غریبی دارد که خود را بازپسین حقیقت در جهان بداند، حال آنکه فقط نامی است که بر چیزها مینهیم. آیا در علم، بر سر این مطلب نزاع میکنیم که نام سیارهی نپتون با خصلت آن جسم آسمانی مطابقت دارد و بنابراین آیا نامی است که برای سیارهی مزبور مناسب است، یا نه؟ ابداً و ازینرو علم مافوق این اختلافات است و سروکارش فقط با فرضیات است. تنها ذهن بدوی، «درست بودن» نام را باور دارد. در قصهی پریوار، میتوان Perlinpinpin را با نامیدنش به نام حقیقی وی، هزار پاره کرد. در نزد مردم بدوی، رئیس نام حقیقی خود را پنهان میدارد و برای نیازمندیها و کارهای هر روزینه، نامی ظاهری بر خود مینهد تا هیچکس نتواند با دانستن نام حقیقیش، ویرا طلسم و جادو کند. نام حقیقی خدایان را در مقبرهی فرعون مصر مینگاشتند و تصویر میکردند تا وی بتواند به نیروی دانستن نام حقیقیشان، بر آنان چیره شود. اصحاب قبالا (تفسیر عرفانی تورات) که نام حقیقی پروردگار را میدانستند، قدرت سحرآمیز مطلقی داشتند. خلاصه آنکه برای ذهن بدوی، نام، مؤید چیز یا معنا است.
اگر نمیخواهیم به عقب بازگردیم، باید جهاننگری نوین، از خرافهی ارزشمندی عینیش چشم پوشد و دست شوید؛ باید اذعان داشته باشد که منظور، فقط تصویری است که به خاط روانمان رقم میزنیم و نه نامی سحرآمیز که به واسطهاش، بر اشیاء و امور عینی، مهر تأیید میزنیم. برای خود است که جهاننگریای میپردازیم نه برای دنیا. چون اگر برای خود تصویری از کلیت جهان نیافرینیم، خود را نمیتوانیم دید، گرچه روگرفتهای امینی از همان جهانیم. ما فقط میتوانیم خود را در آینهی تصویری که از جهان ساختهایم، به تمامی نظاره کنیم. فقط در کار خلاق و آفریدههای خود است که کاملاً آفتابی میشویم و میتوانیم کلیت خویش را بشناسیم. هرگز به جهان، تصویری جز تصویر خود نسبت نمیکنیم، اما آن کار برای بازیافتن و شناخت خودمان، دربایست است. زیرا انسان، مافوق هدف علم و هنر، فینفسه، است؛ بلکه آفرینندهی ابزارهای خویش است.
جهان فقط فینفسه و لنفسه، وجود ندارد، بلکه آنچنانکه بر من ظاهر میشود نیز هست. برتر از این، به راستی هیچ معیار و ملاکی در دست نیست که به دلالتش بتوان درباب، جهانی به حکم و داوری پرداخت که نمیتوان آنرا در خود جذب کرد و به تحلیل برد. اهمال از عامل ذهنیت، در حکم مهمل گذاشتن شک و تردید سترگی است که همواره درباب امکان شناخت مطلق وجود دارد. و از آن رهگذر، گام در طریق مذهب تحصلی تهی و سطحیای مینهیم که نقیصهی سرآغاز قرن ماست و همزمان، به نخوت و تفرعن عقلانی، منادی احساسات ناهموار و ستبر، که خشونتی در عین حال ابلهانه و پر مدعا دارد، مبتلا میشویم. به علت غلو در ارزش هوش عینی، از اهمیت عامل ذهنی و معنای درون ذات یا فاعل شناسایی غافل میمانیم. اما فاعل شناسایی یا درون ذات کیست؟ انسان، و ذهن یا فاعل شناسایی، خود مائیم. از یاد بردن این حقیقت زیانبار است که ذهن و درون ذاتی هست که فاعل شناخت است و در نتیجه، هیچ شناخت و هیچ جهانی بدون وجود کسی که بگوید: «میشناسم» و بدینگونه حد ذهنی هرگونه شناخت را تعیین میکند، وجود ندارد.
بسی دانشی مردان، از داشتن نوعی جهاننگری احتراز میجویند، بدین بهانه که آن کاری علمی نیست. اینان مسلماً نمیدانند که با چنین اقدامی، به چه کاری دست زدهاند. در واقع به میل و اراده، بر افکار رهنمای خود سایهی ظلمت گستردهاند، و به بیانی دیگر، ذهن و وجدانشان فروتر و بدویتر از مرتبهایست که با استعدادهای خودآگاهشان مطابقت و تناظر دارد. نقادی و تشکیک، همواره دلیل هوشمندی نیست، برعکس، خاصه وقتی در سنگر تشکیک، همواره برای پنهان داشتن فقد جهاننگری خود پناه گیرند. غالب اوقات آنچه وجود ندارد، بیشتر جسارت اخلاقی است تا هوشمندی. زیرا نمیتوان بدون شناخت خود، دنیا را شناخت و آدمی خود را چنان میشناسد که جهان را، و برای چنین کاری جسارت و شهامت کافی باید داشت. ازینرو نداشتن جهاننگری، همواره مصیبتزاست.
اگر به روحیهی زمانهی خود وقوف داشته باشیم، خواهیم دانست که به سبب استعانت و استمداد مفرط از روح، در ادوار گذشته، امروزه مایلیم که توجیهات و تبیینات را مرجحاً در نظام فیزیکی بجوئیم و این شناخت، نیش نقد ما را در باب «کشش و تمایل»مان، تیزتر و گزندهتر میکند. آنگاه به خود خواهیم گفت: به ظن قوی اکنون، اشتباهی خلاف اشتباه سابق که در حقیقت هر دو یکی است، مرتکب میشویم. ما در ارزش و اهمیت علل مادی مبالغه میکنیم، و آنگاه میپنداریم که معما را گشودهایم و کلید رازگشا را یافتهایم، چون بدین پندار، سرخوش و دلشادیم که بهتر از ذهن «مابعدالطبیعی» به شناخت ماده نایل آمدهایم. اما ماده به همان اندازهی روح، مجهول و ناشناخته است. از علل غایی هیچ نمیدانیم. و تنها یا این اقرار، تعادل خود را باز خواهیم یافت.
آیا انسانها هرگز از اساطیر کاملاً رهایی مییابند؟ هر انسان میتوانست با چشمان و حواسش ببیند و دریابد که دنیا مرده است و سرد است و بینهایت است و هیچ کس تاکنون هرگز خدایی ندیده است که ضرورتی تجربی و عملی، وجودش را ایجاب و الزام کند. برعکس، خوشبینی غریبی درآکنده به خیالات و لامحاله دور از واقعبینی لازم بوده تا مثلاً مرگ فضیحتانگیز عیسی مسیح را تحقیقاً برترین رستگاری و در حکم نجات جهان بداند. بیگمان میتوان محتوای اساطیر ابتدایی را به آگاهی کودک نرساند، اما هرگز نمیتوان نیاز وی به اساطیر را زایل ساخت. جسارت ورزیده دعوی میکنم که اگر ممکن بود با نظم و اسلوب، هرگونه سنتی را در سطح زمین نابود کرد، تمام اساطیر و مذاهب بیشمار با ظهور نخستین نسلی که پس از آن امحاء به عرصهی وجود میرسید، دوباره به بهترین نحو شکوفا میگشت. تنها افراد نادری قادرند اساطیر را در دورانی که نوعی عجب و رعونت عقلانی بر آن حاکم است، ابطال کنند. اما تودهی مردم هرگز از آن رهایی ندارند. مذهب اصالت عقل و خردگرایی عصر روشنگری سراسر، هیچ سودی نداشت، و فقط صورتی ناپایدار از اساطیر را نابود ساخت، نه غریزهی خلاقیت را.
کافی است که مقتضیات، اندکی نامطمئن گردند تا «ابهامات و غموض سحرآمیز» طبیعتاً جان گیرند. زیرا «آئینها و مراسم»، در واقع، قوای عمیق هیجانی را به حرکت در میآورند؛ آنگاه یقین، تلقین به خود کورکورانه میشود و میدان دید روان؛ به نقطهی ثابتی که در آن، تمام ثقل نیروی طوفانآسای ناخودآگاه ناظر به زدایندگی و امحاء (vis a tergo) متمرکز شده، محدود میگردد. از لحاظ عینی، این نکته صحت دارد که یقین بهتر از بییقینی، در این کار توفیق مییابد.
آرمان واپسنگر، مادام که به ضابطه و قاعدهی سنت وابسته و وفادار است، همواره بدویتر، طبیعیتر (به دو معنای نیک و بد واژه) و «اخلاقی»تر است. آرمان مترقیانه از آنرو که متوقع سرپیچی از سنت است، همواره انتزاعیتر، غیرطبیعیتر و «غیر اخلاقی»تر است. پیشرفتی که به نیروی اراده و به نحوی عینی و جبری حاصل آمده باشد، همواره تشنجآمیز است. حالت عقبماندگی یقیناً به طبیعت نزدیکتر است، اما همواره در معرض بیم و خطر بیدارشدگی دردناک وجدان است.
من از مافوق واقعیت هیچ آگاهی ندارم. واقعیت شامل همهی چیزهائیست که میتوان دانست و شناخت. زیرا آنچه مؤثر و کارگر میافتد، واقعی است. اگر تأثیر عمل نباشد، چیزی مشاهده نمیتوان کرد و در نتیجه در آن باره، هیچ چیز نمیتوان دانست. پس فقط چیزی را که براساس واقعیت استوار است و نه مبتنی بر مافوق واقعیت و غیر واقعیت و مادون واقعیت، تأیید و تصدیق میتوانم کرد، مگر آنکه این اندیشه به ذهن خطور کرده باشد که به نوعی، مفهوم واقعیت را محدود کنیم، آنچنان که فقط به بخش مشخصی از واقعیت کلی، بتوان صفت «واقعی» نسبت داد. این شیوهی تفکری است که حس یا عقل مشترک نام گرفته، و زبان جاری، این محدودیت را متحقق ساخته و فقط واقعیت مادی یا عینی اشیاء محسوس را «واقعی» شناخته است، بیتوجه به این امر که قوهی درک و فهم، دربرگیرندهی همهی ممکناتی است که (جبراً) از دادههای حواس حاصل نمیآیند. از این دیدگاه، هرچه مستقیم یا غیرمستقیم از جهانی دریافتنی برای حواس ناشی میشود و یا چنین مینماید، «واقعی» است. این محدودیت تصویر جهان، با یک رویه بودن انسان غربی مطابقت دارد.
دنیای انسان قرون وسطی بسی متفاوت بود! در آن روزگاران، زمین مرکز عالم به شمار میرفت، و قرار و سکونی جاودانه داشت و از جای نمیجنبید. خورشید، دور زمین میگشت با این نیت که به وی گرمی بخشد؛ انسانهای سفیدپوست که همه فرزندان خدا، و مشمول محبت و عنایت ذات قادر متعال و برکشیده و پرورش یافته برای نیل به سعادت و نیکبختی جاوید محسوب میشدند، دقیقاً میدانستند چه کنند و چگونه باید عمل کنند تا از حیات زمینی ناپایدار و برزخی، به زندگانی ابدی سرشار از نشاط و شادی نایل آیند. برای ما تصور چنین واقعیتی، حتی در عالم خواب نیز ناممکن است. دیربازیست که علم طبیعت، این پردهی خیال دلانگیز را دریده است. آن دوران، بسان روزگار جوانی که پسر پدر خود را زیباترین و قدرتمندترین مردان کشور میدانست، بسر آمده است. همهی یقینهای مابعدالطبیعی انسان قرون وسطی برای ما زایل شده و ما آنها را با متاع آرمان ایمنی مادی، راحت و آسایش عموم و انساندوستی، سودا کردهایم. آنکه هنوز امروزه آرمان گذشته را دست نخورده حفظ کرده، برخوردار از خوشبینیایست که نظیرش را کمتر میتوان یافت.
ممیزهی انسان بدوی – به علت قرب جوارش با غریزه بسان حیوان – گریز و بیزاری از دگرگونگی و نوشدگی (misonéisme) و وابستگی به سنن است. به زعم ما، عقبماندگیش دردناک است – چون ترقی را میستائیم! اما اگر گرایشمان به پیشرفت و ترقی، تحقق انبوهی از زیباترین آرزوها را ممکن میسازد، از جهتی دیگر، دیون پرومته به نحو مخوفی افزایش مییابد که گهگاه باید به اقساط، به صورت فجایع و مصایب هائل، پرداخت شود. نوع بشر، دیرزمانی خواب پرواز دیده و اکنون کارش به بمبارانهای هوایی کشیده است! امروزه ایمان مسیحی به عالم ماوراء را ریشخند میکنند و اما همان طعنهزنان، چنگ به دامان اوهامی (chiliasme) زدهاند که صد بار از تصور عالم عقبی، یعنی حیات سعادتمند پس از مرگ، خردگریزتر است.
بیگمان انسان، ماشینی عندالاقتضاء قابل تغییر برای آنکه در راه نیل به هدفهایی مختلف به کار افتد، ولی با همان نظم پیشین گرچه به نحوی پاک متفاوت کار کند، نیست. انسان همواره، تمام تاریخ خود و تاریخ نوع بشر را در درون خویش دارد. و عامل تاریخی، معرف نیازی حیاتی است که باید با صرفهجویی عاقلانهای آنرا برآورده ساخت. لازم است که گذشتهی تاریخی، در چیزهای نو بیان شود و به نحوی، زیست کند. بنابراین همسانی کامل با شیء، با اعتراض اقلیت ستمدیدهی دوران گذشته و چیزی که از آغاز وجود داشته، روبرو میگردد.
***
وجود آدمی (حتی) وقتی بدانیم که همهی عوامل متشکلهاش از کجا میآیند، هنوز به تمامی شناخته و فهم نشده است. و اگر چیزی جز این نمیبود، امکان داشت دیرزمانی پیش از این، مرده و روی در نقاب خاک کشیده باشد. اما حتی با دانستن همهی این نکات، هنوز ویرا به عنوان موجودی زنده نشناختهایم، زیرا زندگانی تنها گذشته ندارد، و تبیین و توضیح حیات (آدمی)، صرف باز آوردن دیروز به امروز و ردّ و ارجاع حال به آنچه بود، نیست. زندگانی، فردایی هم دارد، امروز را زمانی فهم میتوان کرد که بتوان بیرنگهای وجود آتی را به مفاهیمی که از گذشته به ما رسیده، پیوست. این امر در حق تمام مظاهر حیات و حتی در مورد علامات بیماری، صادق است.
روانشناسی به ما میآموزد که به یک معنا هیچ چیز کهنه، هیچ چیز میرایی به طور قطع و یقین، در روان وجود ندارد: حتی در گوشت تن پولس قدیس، تراشهای، خرده و شکستهای، چیزی از گذشته (ذرهای ناخالصی، بسان خاری که در تن خلیده باشد)، باقی مانده بود. (3) موقعیت آن کس که از چیزهای نو و آشنا میپرهیزد و به گذشته باز میگردد، بسان وضع و حال کسی است که با نو یگانه میشود و از گذشته میگریزد. میان آن دو فقط تفاوتهای ظاهری هست: یکی با گذشته بیگانه شده و دیگری با آینده. اما علیالاصول، هر دو یکسان عمل میکنند: یعنی در حفظ و ایمن نگاه داشتن ذهن محدود خود میکوشند، به جای آنکه آن قالب تنگ را از راه تعارض و تقابل ضدین بشکنند و بدینگونه، وجدان گستردهتر و والاتری بیابند.
آیا چیزی زیباست برای آنکه من زیبا میدانمش؟ یا زیبایی عینی اشیاء مرا وادار به تمیز آن زیبایی میکند؟ اذهان و عقول سترگ کوشیدهاند بدانند که خورشید مقدس، جهان را روشن میکند یا چشم انسانی که «در خور» و قابل خورشید است؟ انسان دوران کهن به خورشید اعتقاد میورزد و انسان متمدن، مادام که درد و غم شاعران را نداشته باشد و تا آنجا که بتواند کم بیندیشد، به دیدگان. وی باید به روحزدایی از ساحت طبیعت بپردازد تا بتواند بر آن سلطه یابد و این بدین معنی است که دستکم وقتی میکوشد تا به عینیت دسترس یابد، همهی مسئولیت اسنادات (فرافکنیهای) انسان دوران کهن را به گردن میگیرد.
خودآگاهی برای کشف نظمی در هاویهی موارد انفرادی آشفته که دنیا را انباشته و سپس برای ایجاد نظم و نسق و برقراری انتظام و هماهنگی امور، دستکم در حوزههای انسانی، به خرد نیاز دارد. گرایش پسندیده و سودمند ما، قلع و قمع هاویهی خردگریزی در خود و بیرون از خود، تا حد ممکن است. ظاهراً در این کار سخت مبالغه و افراط کردهایم. عقل باختهای روزی به من گفت: «دکتر، شب گذشته با داراشکنه (sublime) به گندزدایی تمام آسمان پرداختم و با اینهمه، در آن خدایی نیافتم». این تقریباً اتفاقی است که برای ما نیز پیش آمده است.
نسل بعد چه واکنشی در قبال فردگرایی ابرمرد نیچه خواهد داشت؟ واکنشش تاکنون، اشتراکگرایی (collectivisme)، سازماندهی تودههای مردم، گردآوری خلایق به صورت دستههای گله و رمه tam ethice quam physice – چه روحاً و چه جسماً – بوده است که هیچ شباهت و وجه مشترکی با آنچه تاکنون مرسوم بوده، ندارد. از سویی خفقان شخصیت و از سوی دیگر مسیحیتی ناتوان و شاید میرا از زخم مرگباری که برداشته. اینست ترازنامهی بیتلبیس و تدلیس زمانهی ما.
وقتی برای فردی در زندگی حادثهای روی میدهد، و عکسالعملش در برابر آن واقعه، چنان تأثیر مفرطیست که گویی تنها کسی است که با آنگونه پیشامد روبرو شده، حال آنکه سانحهی مزبور در واقع تجربهی کاملاً عمومی زندگی است، رفتارش آشکارا نادرست، یعنی زیاده از حد شخصی است و به همین علت وی را از جمع مردمان بیرون میبرد. همچنین لازم است شعوری به حال و اکنون داشت که نه فقط شخصی، بلکه مافوق شخصی نیز باشد و استمرار تاریخی را دریابد و منظور بدارد.
اکنون ثمرات تربیت قرن نوزدهم را میبیند. در آن روزگار، کلیسا ایمانی کور به نوجوان تعلیم میکرد و دانشگاه، مذهب اصالت عقل خردگرایانهای، و حاصلش این شد که امروزه حجت ایمان و برهان خرد، متقابلاً یکدیگر را میفرسایند و انسان جدید که از اصطکاک آراء به ستوه است، میخواهد شخصاً به تجربه بداند که اشیاء چه چیز به وی میآموزند. این گرایش، به راستی، دری بر عالم ممکنات بیمناک میگشاید، ولکن با اینهمه اقدامی جسارتآمیز است که نمیتوان بدان نظر التفات نداشت. این اقدام گستاخانهی روح و ذهن جدید، از سر هوی و هوس اتخاذ نشده، بلکه اهتمامی است زائیدهی عمیقترین پریشانی و سرگشتگی روانی برای کشف مجدد وحدت حیات و معنایش، در پرتو تجربهای اصیل، بیپیشداوری و سبق ذهنی.
زندگی، شگفت و حائز اهمیت است. و مردم اگر از چیزی به خنده نیفتند و در باب چیزی دیگر اندیشه نکنند، آنگاه زندگی بینهایت مبتذل و همه چیز به غایت کوچک و خرد میشود و دیگر، چیزی جز معنای حقیر و ناچیز یا لایعنی وجود نخواهد داشت. در حقیقت هیچ چیز (به تنهایی)، بر معنایی دلالت نمیکند زیرا آنگاه که انسان اندیشمندی نبود، کسی نیز برای تفسیر پدیدهها، وجود نداشت. تنها آنکس که چیزی درنمییابد، نیازمند شرح و تفسیر است. تنها آنچه غیرقابل فهم است، بدان که معنایی دارد. انسان در دنیایی که در نمییافتش، به خود آمد و بیدار شد. ازینرو میکوشد تا تفسیرش کند. زیرا در هر هاویه، کیهانی و در هر بینظمی، نظمی پنهان، و در هر خودسری قانون ثابتی هست.
بخش عظیم دریافت ما از اشیاء، به طور قطع موقوف به نحوهی مشاهدهی آنها و نه مقید و مربوط به ذات خود آنهاست. چیز خرد معنیداری، بینهایت بیش از اقدام بزرگی فاقد معنا، به تجربه کردنش میارزد.
***
شرق، دریافت دیگری که گستردهتر، ژرفتر و والاتر است، عرضه میدارد: دریافت از راه حیات. این دریافت هنوز به طرز مبهمی شناخته است، و شناختی است که به نوعی احساس توهمانگیز میماند و به زبانی که از آفاق مذهب اقتباس شده بیان میشود؛ ازینرو (عموماً) علاقه دارند که «دانایی» شرقی را مردود بدانند و در واقع آنرا جزء قلمرو تاریک ایمان و خرافات محسوب میدارند. و بدینگونه «خصلت تحصلی و اثباتی» شرق را کلاً نادیده میگیرند. چون آن دانایی، ابداً دلآگاهیهای عاطفی و احساسی و عرفانی و مبالغهآمیز زهاد و نساک دنیای قدیم و اذهان تهی که پهلو به پهلوی حالات بیمارگون میساید نیست، بلکه نظرات عملی نخبگان عقول چینی است که هیچ دلیلی برای دستکم گرفتن آنها نداریم.
هر چیز برای آنکه وجود داشته باشد به ضدّ خود محتاج است، ورنه آنقدر بیرنگ میشود که ناپدید میگردد. من (نفس) محتاح خود (هویت) است و برعکس. روابط متغیر میان این دو قوه، نمودگار قلمروی تجربی است که شناخت شهودی و اشراقی شرق به درجهای که برای انسان غربی تقریباً دستنیافتنی است، در آن کاوش و پژوهش کرده است. فلسفهی شرق، که با فلسفهی غرب بینهایت تفاوت دارد، هدیهایست به غایت ارزمند، اما برای «نگاه داشتنش»، نخست باید آنرا به دست آورد.
انسان غربی توسط «ده هزار چیز» که دورش کردهاند، طلسم شده و به اسارت افتاده است. آنها را یک به یک میبیند، بندی من (نفس) خود و اشیاء است و از ریشهی عمیق وجود، ناآگاه. انسان شرقی برعکس دنیای اشیاء و حتی من (نفس) خود را چون رؤیا میبیند؛ ریشههایش در ارکان و مبانی اولا است که با چنان قدرتی وی را به خود میکشند که تعلقش به دنیا کاملاً نسبی است، آنهم به درجهای که دیگر برای ما، مدرک و قابل فهم نیست.
غرب همواره جویای «بر شدن» است، و شرق طالب فرو شدن و ژرفا. چنین مینماید که واقعیت خارجی با گوهر جسمیت و ثقلش، اروپایی را عمیقتر از هندو در چنگ خود میگیرد. ازینرو اروپایی میکوشد بالا رود تا به فراز دنیا رسد، حال آنکه هندو از سر میل و رغبت، به ژرفای مادرانهی طبیعت باز میگردد.
هرگز مسیحی در عالم مشاهده و مراقبه نخواهد گفت: «من مسیحم»، بلکه همنوا با پولس قدیس اقرار خواهد کرد: «من نیستم که زیست میکنم، بلکه مسیح در من حیات دارد»؛ اما سوترا (Sûtra) میگوید: «تو تمیز خواهی داد که همان بودائی». در حقیقت هر دو حکم یکی است. زیرا بودایی مذهب بدین مرحله از شناخت، زمانی میرسد که خود، آناتمن (anatman) یعنی بی«خود» (فاقد هویت) شده باشد. اما در بیان، اختلاف عظیمی هست: مسیحی از طریق مسیح (in Christo) به آرمان خود میرسد، و بودایی اذعان دارد که بوداست؛ مسیحی از عالم خودآگاهی ناپایدار و شخصی، رخت بیرون میکشد؛ اما بودایی همواره در قعر جاوید طبیعت درون که در دیگر اعترافات هندوان، وحدت و یگانگیش را با الوهیت یا وجود کلی بازمیبابیم، آرمیده است.
اگر ارزش غایی (مسیح) و بیارزش غایی (گناه)، خارج از ما باشند، پس روان تهی است: یعنی فاقد والاترین و شریفترین و نیز پستترین و ژرفترین چیزهایی که هست. سلوک شرقی (و خاصه سلوک هندو) در اینباره طور دیگری است: میگوید بهترین و بدترین، نمط عالی و شناعت و رذالت، همه در نفس (استعلا جوی) آدمی نهفته است. بدینعلت، معنای آتمن (Atman) یا خود (ذات، هویت)، به نحو نامحدودی، بسط و گسترش مییابد. حال آنکه در نزد انسان غربی برعکس، ارزش خود (ذات، هویت)، به نقطهی صفر، تنزل و سقوط میکند.
بودیسم ذهن هر قدر با اهمیت باشد، ابداً احتمال نمیتوان داد که انسان غربی بتواند از آن برای فهم فرآیند دگردیسیهای مذهبی، بهره برد. آنچه غرب برای این کار کم دارد، شرایط معنوی لازم است. چه کسی نزد ما در خود، اعتمادی مطلق به استادی والامقام و به تعلیمات غیرقابل فهم وی، سراغ میتواند کرد؟ این شناخت قدر و قیمت شخصیت انسانی والا، فقط در شرق وجود دارد. چه کس میتواند لاف آن زند که به ثمرهی نامتعارف نوعی دگردیسی و تبدیل مزاج، چنان اعتقادی دارد که چندین سال از عمر خویش را در راه سخت دستیابی به چنان آرمانی فدا خواهد کرد؟ سرانجام که (در غرب) به خود جرأت داده مرجعیت استحالهای خلاف اصول راستکیشی را در زندگی، به گردن خواهد گرفت؟ مگر کسی که چندان شایستهی اعتماد نیست و بنا به دلایلی که شاید ناشی از بیماری است، طالب جذب (و به خود کشیدن) مفرط مردم است. چنین کسی در نزد ما، از فقد پیرو و هواخواه نخواهد نالید. اما اگر «استاد» تکلیف و وظیفهای سخت، چیزی غیر از یاوهگویی و مهملبافی، الزام کند، آنگاه اروپائی دستخوش شک خواهد شد، زیرا راه دشوار تحقق و شکوفایی ذات وی، در نظرش، به اندازهی هادس (دوزخ Hades) تیره و تار و اندوهبار خواهد نمود.
بودیسم بنفسه از جوهر یوگا که کهنتر از اصلاحات بوداست زاده شده. آنکه جویای فهم هنر و فلسفه و اخلاق هند از طریق باطن است، باید با این جوهر، سازگاری و هماهنگی داشته باشد. عادت مادر فهم امور از طریق ظاهر و برون، در اینجا کارساز نیست و کامیاب نمیشود، زیرا با ذات معنویت هندو نمیخواند.
وجدان غربی به هیچوجه وجدان مطلق نیست. مقید به تاریخ و محدود به جغرافیاست و فقط نمایشگر بخشی از بشریت است. وجدان ما نباید به زیان وجدانهای متفاوت گسترش یابد، بلکه آن گسترش باید با رشد و نمو عوامل و عناصر روان خودمان که شبیه عوامل و عناصر روان دیگران است، تحقق پذیرد، همچنان که شرق نیز مجبور است فن و علم و صنعت ما را نادیده نگیرد. هجوم غربیان به شرق و اشغال آن، اقدام خشونتآمیزی بوده که با وسایل و امکانات قدرتمند صورت گرفت، و چون هر مزیت مبتنی بر وظیفهای اخلاقی است که آنرا تعدیل میکند، آن تسخیر و اشغال، وظیفهی فهم روح شرق را بر ما الزام کرده است. و شاید این کار بیش از آن که گمان میبریم برای ما لازم و ضرور باشد.
هرگز بدین خیال نیستم که امتیاز عظیم عقل غربی را دستکم گیرم؛ عقل شرقی در قیاس با آن باید کودکانه تلقی شود. اما اگر میتوانستیم کار ویژهی دوم یا حتی سوم از کار ویژههای روان را به شرف و فضیلتی برابر با آنچه در حق عق کردهایم ارتقاء بخشیم، آنوقت غرب میتوانست کاملاً انتظار داشته باشد که از شرق بسی پیشی گیرد.
اشتباهی که معمولاً غربی مرتکب میشود اینست که بسان آن دانشجوی پندپذیر و اندرز نیوش شیطان در فوست، با تحقیر و کوچکشمری علم، به آن پشت میکند و با ذوق تصنعیش برای سکر و حال شرقی، اعمال یوگی را طابقالنعل بالنعل ذلیلانه مورد تقلید قرار میدهد. و بدینگونه تنها زمینهی استوار روح غربی را ترک میگوید و در ابهام کلمات و مفاهیمی که هرگز از مغز اروپائیان نمیتراود و نیز به طرزی سودبخش مرکوز ذهن غربی نمیتواند شد، گم میشود.
هیچ اشتباهی بزرگتر از این نیست که بگذاریم غربی مستقیماً به تمرینهای یوگی بپردازد، چون تمرینهایش در گرو اراده و خودآگاهی وی خواهد ماند، و بدینگونه خودآگاهی دیگر بار رویاروی ناخودآگاهی تقویت خواهد شد، و بنابراین نتیجهای حاصل میآید که تحقیقاً میبایست از آن اجتناب کرد. و ثمرهی همهی این اشتباهات، افزایش رواننژندی است. از تأیید مکرر این نکته که ما شرقی نیستیم و بنابراین در این قبیل امور، پایگاه و مبدأ حرکتمان متفاوت است، نباید باز ایستاد.
یوگی اندیشههای دقیقی درباب آنچه به دست باید آورد، دارد و هر کاری که برای نیل به هدف برگزیدهاش باید کرد، میکند. اما نزد ما مذهب اصالت عقل و خردگرایی و مذهب اصالت اراده، چنان قدرتهای روانی خطرناکی هستند که در روان درمانی باید حتیالامکان از اختیار آنگونه هدفها، اجتناب ورزید.
آنکه توفیق مییابد از هر لحاظ از اروپا چشم بپوشد و دست بشوید، و به راستی یوگی شود، با همهی عواقب اخلاقی و عملیای که مقتضی چنین گذشتی است، و در وضع و حالت گل لوطس (Lotus) بر تخته پوست گوزن یا آهو، زیر انجیربن هندی (banyan) گردآلودی ناپدید گردد، و عمر خویش را در نیروانایی بینام و نشان به پایان برد، به چنین وجودی باید بگویم که نباید از فهم غربی خویش بگذرد، برعکس باید آنرا وسیله قرار دهد تا بدون تقلید و با احتراز از احساسات مبالغهآمیز تصنعی، بلکه شرافتمندانه، وظایف آمرانهی خویش (به مصداق: این چاه و این ریسمان Hic Rhodus, Hic salta)، بتواند از یوگا هر چه را که عقل ما قادر به درک و فهم آنست، اخذ کند.
تقلید از شرق اشتباهی فاجعهآمیز است، زیرا کاری ضد روانشناسی است. و همانقدر سترون است که گریز مردم زمانهی ما به مکزیک نو، و به جزایر نیکبختی ازلی در جنوب و به آفریقای مرکزی که در آنجا به جدّ نقش آدم بدوی را بازی میکنند، چون انسان غربی بدینگونه پنهانی از وظایف آمرانهی خویش (به مصداق: این چاه و این ریسمان Hic Rhodus, Hic salta)، طفره میرود، زیرا منظور، تقلید از چیزی که ترکیبش برای ما بیگانه است و یا ادای مرسلین و مبلغین را درآوردن نیست، بلکه غرض بنیان نهادن تمدن غربی در جاست، تمدنی که به هزار درد مبتلاست و نیز جذب و صید اروپایی حقیقی، که در زندگی هر روزینهی غربیش با مشکلات زناشویی و رواننژندیها و اندیشههای اجتماعی و سیاسی نامعقول و گمراهی فلسفی، دست گریبان است.
گاه – خاصه وقتی در تاریخ به عقب باز میگردیم و به گذشته مینگریم – زمانهی ما شباهتهایی چند با بعضی دورهها دارد که امپراطوریهای بزرگ و فرهنگهای والا، پس از آنکه به اوج اعتلا رسیدند، رو به افول اجتنابناپذیر نهادند. اما اینگونه همانندیها فریبندهاند، چون تجدید حیات و رستاخیز نیز وجود دارد. معهذا واقعیتی بیش از پیش صراحت مییابد و آن حالت برزخی اروپا میان آسیا در شرق و غرب انگلوساکسونی – آیا باید گفت غرب آمریکایی؟ - است. اروپا میان دو غول که شکلگیریشان هنوز ناتمام است، ولی در آنچه مربوط به ذاتشان میشود و از آن آگاهیم، بیواسطه معارض یکدیگرند، واقع است. اختلاف بین نژادها و آرمانهای آندو، عمقی دستنیافتنی دارد. در غرب، رشد بیحساب اشتیاق اروپا به ترقی فنی و علمی، و در شرق، طغیان همهی قوایی که در غرب، مانع از کشش به سوی پیشرفت میشود. قدرت غرب، مادی است و قدرت شرق، معنوی. (4)
آرزوی تشفیناپذیر دستیابی به قدرت سیاسی و اجتماعی و ذهنی و عقلی که با شوری ظاهراً سرکش، روان غربی، را مشوش میدارد، در شرق نیز به طرز مقاومتناپذیری گسترش مییابد و بیم آن میرود که نتائج غیرقابل پیشبینی به بار آورد. در هند و سرزمین چین، بسیاری چیزها که روان قبلاً در بطنشان میزیست و میشکفت، نابود گشتهاند. به یقین عرفی یا غیر دینی شدن تمدنی، ممکن است موجب پایان یافتن بسیاری مضرات شود که امحاء آنها به غایت مطلوب و سودمند و ثمربخش مینماید؛ اما از سوی دیگر، این پیشرفتها چنانکه واقعیات اثبات میکنند، به قیمت بسیار گزافی که همانند فقد فرهنگ معنوی است، به دست میآید.
از حکمت و عرفان شرق، حتی وقتی به زبان بیمثال و تقلید ناپذیرشان افادهی معنی میکنند، بسیار نکات میتوانیم آموخت. آنها نظایر و متشابهاتی را که در فرهنگمان هست ولکن از یاد رفتهاند، یادآور میشوند، و توجهی ما را به چیزهائی که بیاهمیت تلقی کرده پس میزنیم، یعنی به سرنوشت باطنی انسانیت، معطوف میدارند.
شوق وافر و فزایندهی شناختِ معنویت شرقی باید برای ما بیانگر رمزی این واقعیت باشد که به برقراری ارتباط با آنچه هنوز باطناً برایمان غریب و ناآشنا است، آغاز کردهایم. نفی مقتضیات تاریخی خودمان، دیوانگی است و مطمئنترین وسیله برای ابتلایمان به بیریشگی و بیخویشتنی نوین است. فقط با استقامت در پایگاه خود، میتوانیم روح شرق را جذب کرده به تحلیل بریم.
***
شوخی با معتقدات زمانه ناروا و بیجاست، زیرا آن معتقدات، نوعی مذهب است یا بهتر بگوئیم اعتراف و ادای شهادت و اعتقادنامهایست که از آن چیزی خردگریزتر نمیتوان یافت، به علاوه این خصلت ناگوار و تحملناپذیر را دارد که میخواهد معیار غایی و نهایی هرگونه حقیقت قلمداد گردد و نیز مدعی است که از مزیت عقل سلیم برخوردار است.
درجات مردم، بیشمارست: کهنسالانی هستند که به هنگام مرگ هنوز کودکانی شیرخوارند، و حتی در سال مسیحی 1927، هنوز غارنشینانی، روزگار میگذرانند. حقایقی هست که حقیقتشان فردا آشکار میشود، و حقایقی که دی حقیقی بودند و نیز حقایقی که هرگز حقیقت نداشتند و ندارند.
در جماعت، لایهی با اهمیتی هست که به نحوی کاملاً نسبی در زمان حال میزیند و هرگز در مسائل روز شرکت نمیجویند و مداخله ندارند. تا چه اندازه به «مبارزهی عقیدتی و نظری» میپردازند؟ و این پیکار چند تماشایی فهیم و هواخواه و با التفات دارد؟ اشتغال خاطر چند زن، «مسألهی زنان» است؟ از تمام زنان ساکن اروپا، تنها اقلیت ناچیزی در اروپای امروزی میزیند و آنان شهرنشینانی هستند که با رعایت قید احتیاط، سنخ انسانیشان به قدر کفایت پیچیده و غامض است. از این واقعیت گزیر و گریزی نیست؛ همواره شمارهی اندکی از مردم، روح و عقیدهی زمانهی خود را به روشنی بیان میکنند. (5)
وظایف با تغییر زمانه دگرگون میشوند و همواره پس از آنکه کار از کار گذشت، میتوان با یقین و اطیمنان، تشخیص و تمیز داد که چه چیز میبایست میبود و نمیبود. در هر دوره، همیشه نبرد عقاید هست: «جنگ، زایندهی همه چیز است». تنها تاریخ به داوری مینشیند و فقط اوست که حکم میکند. حقیقت، جاودانه نیست، بلکه فقط طرح و برنامهایست. حقیقت، هرچه «جاودانه»تر باشد، کمتر برخوردار از حیات و ارزندگی است: زیرا چون بدیهی است، دیگر نکتهای ندارد که بیاموزد و بگوید.
چیز نو همواره، قضیهای ظنی و محل نظر است، و باید به محک تجربه آموزدش. این چیز نو ممکن است نوعی بیماری نیز باشد. ازینرو پیشرفت حقیقی فقط با حکم و نظر پخته، تحقق میتواند یافت. و قضاوت استوار، مقتضی تکیهگاه مستحکمی است که تنها شناخت خدشهناپذیر آنچه بوده، میتواند آن را فراهم آورد. آنکه، ناآگاه از استمرار تاریخی، رشتهی پیوند با گذشته را میگسلد، بیم آن هست که تسلیم القائات بیبصیرت و کورکورانه و سرگشتگیهایی که هرگونه تازگی میآورد، شود.
شناخت اصل و ریشه به معنای گستردهی واژه، پلی میان دنیای قدیم متروک و ناپدید گشته و دنیای فردا که هنوز نمیتوان دریافتش، میافکند. اگر تجارب انسانیای که نسلهای پیش اندوختهاند در اختیار نباشد، چگونه ممکن است فردا را دریافت و شناخت و نزد خود مجسم ساخت؟ بی آن تجارب، ما بیریشهایم و تکیهگاهی نداریم، و طعمهی عاجز و دست و پا بستهی آیندهایم.
کسی که قرون وسطی به وی راهها و امکاناتی رضایتبخش اعطاء میکند، هیچ نیازی به حال و تجارب آن ندارد. اما انسانی که در زمان حال میزید – به هر دلیل که باشد – نمیتواند بیتحمل خسارات شایان اعتنا، به سوی دورانی از ادوار گذشته باز گردد. غالباً این بازگشت، فداکاری و از خودگذشتگی برای تحقق آن هرچه باشد، کاملاً ناممکن است. انسان حال باید برای آینده بکوشد و وظیفهی حفظ گذشته را به دیگران بسپارد. ازینرو وی نه فقط سازنده، بلکه ویرانساز نیز هست. او و دنیایش، در گرو صدفه و بخت و اقبال و پر از ابهام و ایهاماند. راههایی که گذشته به وی نموده و پاسخهایی که به پرسشهایش داده، در برابر الزامات و ضروریات و دردها و رنجهای زمان حال کفایت نمیکنند. راههای قدیمی راحت و سهل، ناپدید شدهاند، امکانات نوی پدیدار گشتهاند یا خطرات جدیدی که گذشته نمیشناختشان، ظهور کردهاند. مثلی میگوید تاریخ به ما هیچ نمیآموزد، بر این گفته باید افزود که دربارهی مسألهی حال نیز هیچ سخنی نمیگوید. راه نو باید در سرزمینی بکر، بیهیچ سبق ذهنی و تصور قبلی و غالباً – دریغا – بیهیچ رحم و شفقت، احداث شود. (6)
معاصران گمان نمیبرند و نمیدانند و در نمییابند که وجد و سرور و جوش و خروشی آشکارا مبالغهآمیز، کمتر زادهی بنیه و مزاج شخصی است و بیشتر از منابع هنوز ناشناختهای که در دورانی نو میجوشند، میتراود. هم عصران نیچه هیجان آتشریز وی را با بدگمانی و عداوت مینگریستند... در آینده هنوز دیرزمانی ازو سخن خواهند گفت! آیا حتی پاراسلز را چهار قرن پس از مرگش، با حقشناسی و سپاس، از خاک بیرون نکشیدند و نکوشیدند به وی مدد کنند تا در دوران جدید دوباره زاده شود؟
به اعتقاد من وظیفهی تمام کسانی که در انزوا و انفراد به راه خود میروند، اینست که کشفیات خویش در طی سفر تجسسی را به آگاهی جامعه برسانند، چه آن یافتهها چشمههای خنک برای تشنگان باشد و چه بیابان خشک اشتباهی عقیم. در احتمال نخست، به همسایه کمک میکنند و در احتمال دوم، به وی هشدار میدهند. وانگهی نظر انتقادی مشتی هم عصران پراکنده نیست که دربارهی حقیقت یا خطای کشفیات نوین، حکم و داوری خواهد کرد: این وظیفه به دوش آیندگان است. چیزهایی هست که هنوز حقیقی نیستند و شاید حق ندارند که حقیقی باشند، ولی ممکن است که ورق برگردد. پس هر که سرنوشتنش اینست باید به راه خود رود، تنها متکی به امیدهای خویش، با دیدگانی باز و شعور و وقوف به انزوا و تنهایی خود و خطرات و پرتگاههایش.
اندیشههای نو اگر نشأهانگیز نباشند، علیالعموم دستکم باید نسلی بپایند تا حق اهلیت یابند. در مورد مفاهیم روانشناختی جدید، این قرنطینه بیگمان بیشتر طول خواهد کشید، زیرا هر کس در این زمینه میپندارد واجد صلاحیتی است که مرجعیت دارد.
سلوک مردم امروز چنان است که نگاهی تحقیرآمیز به میغ خرافات و باورهای قرون میانه یا بدوی میاندازند و نمیدانند که سراسر گذشته، در طبقات پائین آسمانخراشی که خودآگاهی خردگرای مانرا با آن برابر میتوان کرد، زنده است و باقی. روحمان اگر از لایههای زیرین محروم گردد، در خلاء معلق میماند: و آنگاه شگفت نیست که عصبی مزاج شود. تاریخ راستین روح ما در کتابهای عالمانه نگاشته نشده، بلکه در سازمان زندهی روان هر کس، حک و ثبت است.
نوشدگیهای عظیم هرگز از بالا نمیآید، بلکه همواره از پائین نشأت مییابد؛ درختان از آسمان به زیر نمیآیند، بلکه از زمین میرویند، گرچه دانههایشان در گذشته از آسمان فروافتاده است. زیر و رو شدن جهان ما با دگرگونی وجدانمان یگانگی دارد. همه چیز نسبی و بنابراین محل شک است، و در حالیکه وجدان دو دل و نامطمئن، این جهان ناپایدار را که آوازهی پیماننامههای صلح و دوستی و دموکراسی و دیکتاتوری و کاپیتالیسم و بلشویسم در آن میپیچد، مینگرد، اشتیاق روان اوج میگیرد و در همهمهی شک و بییقینی، پاسخی میجوید. و تحقیقاً لایههای تاریک مردم، یعنی خاموشانی که بارها ریشخند شدهاند، ولی کمتر از گلان سرسبد جماعت به سلاح پیشداوری آکادمیک زخمگین گشتهاند، کسانی هستند که به نیروی فشار ناخودآگاه روان تن در میدهند.
اندیشیدن در طریقی غیر از نحوهی تفکر امروزی، همواره بوی عدم حقانیتی میدهد که بیجا و ناوارد است، و حتی چیزی تقریباً ناصواب، بیمارگون و کفرآلود محسوب میشود و بیخطر اجتماعی برای کسی که اینچنین ابلهانه برخلاف جریان شنا میکند، نیز نیست.
نفی گذشته و تنها به زمان حال شعور و وقوف داشتن، سخافت محض است. امروز، فقط وقتی معنادار است که میان دیروز و امروز واقع باشد. امروز، فرآیندی است که از دیروز جدا میشود و به سوی فردا گام برمیدارد. آنکه امروز را بدینگونه دریابد، به حق خود را انسان عصر جدید میتواند گفت.
آنچه «امروز» نامیده میشود، لایهی نازک سطحیایست که در مراکز تجمع و سکنای بشریت ظاهر میگردد. اگر بسیار نازک باشد، بیاهمیت است، و اگر به قدر کفایت ستبر بود، آنگاه سخن از فرهنگ و پیشرفت به میان میآید و مسائلی ظهور میکنند که مشخصهی هر عصر و دوراناند. (7)
***
مسألهای که در زمان حاضر مطرح میشود چیست؟ امروزه وقتی از مسألهای عمومی سخن میگوئیم، از آنروست که آن مسأله در ذهن بسیاری انسانها هست. سرنوشت، افراد منفرد و پراکندهای را که سرشت خاصی دارند، برمیگزیند تا به اقتضای طبیعت خویش، از نقیصه و مضرتی عمومی، در رنج و تعب افتند و در آن باره بحث و گفتگو کنند. ازینرو همواره فقط افراد منفرد و تک افتادهای، مسائل عمومی را در مییابند و دست سرنوشت آنان را برگزیده تا به پرسشها پاسخ گویند و به حل مسألهای یاری دهند، بدینوجه که آنرا در زندگانی خاص خویش، بگنجانند و نکوشند تا از آن بگریزند.
اما چه کس به تمام و کمال صاحب این وقوف و آگاهی است که تاریخ، در کتابهای ضخیم یافت نمیشود، بلکه در خون ماست؟ اقلیتی ناچیز. (8)
زمان عظمت و قدرتی دارد که مشاهدهاش میتوان کرد، و آدمی با قدرت و عظمت زمان، به قدرت و عظمت میرسد.
زندگانی جریانی است، ریزشی در (آبگیر) آینده و نه ابداً سکون و رکودی که به عقب بازگردد. بنابراین شگفت نیست که منجیان اساطیری، غالباً کودک – خدایانند.
وقتی مسیحیت نخستین بار اعلام داشت که رو به سوی آینده داشتن، اصلی است مایهی نجات و رستگاری نوع بشر، این سخن، دارای معنای روانشناختی عمیقی بود. هیچ چیز را در گذشته تغییر نمیتوان داد و چیزهای بس اندکی را در زمان حال دگرگون میتوان کرد؛ برعکس آینده متعلق به ماست و قابل برای درک و احتمال برترین تنشهای قدرت حیات. دوران کوتاهی که جوانسالی نام دارد، آن ماست، و باقی زندگی، متعلق به فرزندانمان.
پینوشتها
1. C.G.Hung. L"Ame et la vie, Paris, 1963, p. 357-387.
گزینهای از نوشتههای ک. گ. یونگ (م.).
2. فیلسوف ایتالیایی که به اتهام الحاد زندهسوز شد (1548-1600) (م.).
3. ظاهراً اشاره به تعصب پولس در یهودیت، پیش از گرویدن به دین مسیح و شکنجه کردن وی مسیحیان را و بعداً، به هنگام تبلیغ نصرانیت، نزاع وی که «بیگانه» میخواندنش، با پطرس، بر سر چگونگی انتشار دین نو است. ضمناً پولس در لغت به معنی کوچک است، و نام اصلیش در زبان عبرانی، شاؤل بوده است (م.).
4. ترجمهی دیگری از این بند در آمده است (م.).
5. ترجمهی دیگری از این بند درآمده است (م.).
6. ترجمهی دیگری از این بند درآمده است (م.).
7. ترجمهی دیگری از این بند درآمده است (م.)
8. ترجمهی دیگری از این بند درآمده است (م.)
گوستاو یونگ، کارل؛ (1391)، جهاننگری، ترجمه: جلال ستاری، تهران: انتشارات توس، چاپ دوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}