نویسنده: کارل گوستاو یونگ
ترجمه: جلال ستاری
 

صلاحیت روان‌شناسی به عنوان علمی تجربی فقط تا آنجاست که براساس تحقیقات تطبیقی، فی‌المثل بداند که آیا نمونه‌ی نوعی (یعنی اثر و نشان) بازیافته در روان را می‌توان به حق، تصویر خدا دانست یا نه؟ و اما این ملاحظه، گویای هیچ نکته‌ای چه سلباً و چه ایجاباً درباره‌ی وجود ممکن خدا نیست، همچنانکه صورت مثالی «قهرمان»، وجود واقعی قهرمان را اثبات نمی‌کند.
رابطه‌ی ظاهری روان با آیت (حق) یا با ایمان، در تجربه و ادراک باطنی انعکاس می‌یابد، چون رابطه‌ای از مقوله‌ی قرابت و التفات متقابل و یا تطابق است، مثل رابطه‌ی sponsus و sponsa (زن و شوهر). ازینرو وقتی به عنوان روان‌شناس می‌گویم که خدا صورتی مثالی (archétype) است، با آن بیان می‌خواهم وجود نمونه‌ای نوعی (type) را در روان خاطرنشان کنم. می‌دانیم که واژه‌ی نمونه‌ی نوعی «type» از کلمه‌ای یونانی می‌آید که به معنی ضربه و نشان و اثر و رد چیزیست. بنابراین واژه‌ی «صورت مثالی»، مبین این معنی است که مقامی و مصدری، نشانه‌ای از خود به جا گذاشته است.
مفهوم قانون اخلاقی و مفهوم خدا، جزء ذات اولیه و پاینده‌ی روان انسان‌اند. ازینرو هر روان‌شناس صادق و صمیمی که غرور و تفرعن ذهنی، مدعی استقلال در قضاوت، وی را کور و کر نکرده باشد، باید بحث در آن باره را بپذیرد. نه ریشخند گزنده و زهرآگین و نه توجیهات عبث نمی‌توانند آنها را زایل سازند. در علم فیزیک می‌توانیم از مفهوم خدا بی‌نیاز باشیم؛ در روان‌شناسی برعکس، مفهوم الوهیت، وزنه‌ی ثابتی است که باید آنرا منظور داشت، بسان «عواطف ابتدایی» و «غرایز» و «مفهوم مادر» و غیره. خلط ابتدایی تصویر (imago) و محمول آن، هرگونه تمیز میان «خدا» و «تصویر خدا» را زایل می‌سازد. بدین علت شما را متهم می‌دارند که به الهیات پرداخته‌اید و هر بار که از «مفهوم خدا» سخن می‌گوئید، آن مفهوم را به معنی «خدا» می‌گیرند. روان‌شناسی به عنوان علم، نباید گردن‌گیر تصویر خدا به معنی اقنوم شود، بلکه فقط لازم است طبق واقعیات، کارویژه‌ی مذهب و تصویر خدا را در نظر داشته باشد و به حساب آورد.
وقتی هنر دیدن را متدرجاً به کسی که تا آن‌زمان کور بوده می‌آموزند، انتظار نمی‌توان داشت که وی بی‌درنگ قادر به کشف حقایق نو با دیدگان تیزبین عقاب باشد. حتی اگر بتواند چیزکی تمیز دهد و تقریباً شروع به فهم چیزی کند که می‌بیند، باید خشنود بود. روان‌شناسی به هنر دیدن اشتغال دارد، نه با ساخت و پرداخت حقایق مذهبی نو، گرچه آموزه‌هایی که تاکنون بوده‌اند و هستند نیز هنوز نه پذیرفته و نه فهم شده‌اند. در مقوله‌ی مذهب، این امر کاملاً واضح است که فقط چیزی را درمی‌یابیم که نخست باطناً تجربه‌اش کرده باشیم.
من از فلسفه و تاریخ و تاریخ ادیان و علوم طبیعی فقط برای نمودن تسلسل و توالی نفسانیات و نیز پدیدارشناسی روان، استفاده می‌کنم. اگر برحسب تصادف مفهوم خدا و یا مفهوم کارمایه (انرژی) را که به همان ‌اندازه مابعدالطبیعی است به کار می‌برم، از سرناچاری است، زیرا آنها مقادیر و کمیاتی هستند که از روز ازل در روان بوده‌اند و هستند. من از تکرار این سخن ابا ندارم که نه قانون اخلاقی، نه مفهوم خدا و نه هیچ مذهبی، از برون به انسان نپرداخته و چنگ نینداخته، چنانکه گویی از آسمان افتاده باشند؛ برعکس انسان از آغاز تمام آنها را در درون خویش دارد، و به همین علت آن همه را از بطن خود استخراج کرده، مدام می‌آفریند. بنابراین، این اندیشه که کافی است با تاریک‌اندیشی در ستیز و آویز شویم تا چنین اشباحی ناپدید گردند، کاملاً عبث است.
«مفهوم» خدا مطابق با کار ویژه‌ای روانی است که مطلقاً ضرور و واجد طبیعتی غیرعقلانی است و این مفهوم، هیچ‌وجه مشترکی با مفهوم «وجود» خدا ندارد. در آنچه که به مسأله‌ی اخیر مربوط می‌شود، عقل انسانی هرگز قادر نخواهد بود که برایش توضیحی بیابد و ارائه دلیلی در اثبات وجود خدا از آن نیز ناممکن‌تر است. وانگهی چنین دلیلی بیهوده است، زیرا مفهوم یا تصور ذاتی الهی و قادر متعال، همه جا اگر نه آگاهند دست کم ناخودآگاهانه، رواج و انتشار دارد.
تعریف فقط تصویری ذهنی است که نمی‌تواند واقعیت موجودی را که به همین نام «واقعیت موجود» نامگذاری کرده‌ایم ولی ناشناخته است، تا مرتبه‌ی فهم انسانی ارتقاء بخشد، ورنه آدمی حق دارد که بگوید خدائی آفریده است. «رب»ی که برگزیده‌ایم با تصویری که ازو در زمان‌ها و مکان‌های مختلف رقم زده‌ایم، همانند و یگانه نیست. چه پیش و چه پس از آن، همچون عظمتی غیرقابل تمیز و سنجش، در ژرفای روان، در کار است. ما حتی ذات و گوهر اندیشه‌ای ساده را نیز نمی‌شناسیم، و بنابراین بسی کمتر از آن، ذات و گوهر اصول عالیه‌ی روان را. و بدین‌گونه، به هیچ‌وجه، آزادانه، اختیاردار زندگانی باطنی روان (خود) نیستیم. و چون حیات باطنی روان، از حیطه‌ی اختیار و اراده و نیت‌مان خارج است و در قبال ما آزادانه عمل می‌کند، ممکن است ذات حی، به رغم ما، از چارچوب تصویری که به دست بشر ساخته شده، خارج شود، یعنی بگریزد. در آن صورت شاید حق داشته باشیم که چون نیچه بگوئیم: «خداوند مرده است». اما درست‌تر آنست که گفته شود: خدا «پوسته‌ی تصویری را که ما ساخته‌ایم و بر وی پوشانده‌ایم، رها کرده است. پس کجایش بازخواهیم یافت؟». دوره‌ی فترت آکنده از خوف و خطر است، زیرا داده‌ها و قوای مستتر طبیعت، مطالبات و توقعات خود را به صورت «ایسم»‌های مختلف به زبان می‌آورند. اما نتیجه‌ی این «ایسم‌»ها، فقط هرج و مرج و ویرانی است، زیرا غرور و تفرعن آدمی، دستخوش خود بزرگ‌بینی و رعونت، منیت و انانیت را به رغم فقر و بینوایی مضحکش، به عنوان رب عالم برمی‌گزیند.
حیات خداوند همچون فرآیند ثلاثه‌ای که انسان نخست آنرا در نمی‌یابد، جلوه می‌کند. ما این فرآیند را فقط به صورت تسلسل و توالی تصاویری در روح خود (انسان) درک می‌کنیم، اندکی بدانسان که اگوستن قدیس می‌اندیشد و می‌گوید:
"Dictum est, tres personae non ut illud diceretur, sed ne taceretur"
گفتند: سه شخص برای آنکه مکتوم ماند، نه آن که مسکوت ماند. به بیانی دیگر، باید ذات حق را به صورت eidolon فهم کنیم یعنی همچون مثال افلاطونی که همانا eidos یعنی نمود لایزال و فناناپذیریست، و در این‌مورد، این eidolon یعنی این تصویر، مؤید هیچ چیز که ضرورتاً الزام‌آور باشد یا بنیانگذار تعهدی برای آدمی، نیست. زیرا این دلیل، یعنی خداوند، غیرقابل شناخت است و معنای این سخن اینست که فقط کسی می‌تواند بشناسدش که همانندش باشد.
اگر بر آنیم که مفهوم خدای آسمان، فرضیه‌ای «غیرعلمی» است، پس به آسانی توضیح می‌توانیم داد که چرا مردم او یاد می‌برند که در این طریق، اندیشه کنند. آنان حتی اگر به خداوند آسمان نیز ایمان داشته باشند باز از تصور خدایی درونی رمیده و مشوش می‌شوند، زیرا تربیت مذهبی‌شان به گونه‌ایست که همواره این تصور را به عنوان اندیشه‌ای «عرفانی»، بی‌ارزش می‌دانند. اما تحقیقاً رؤیاها و رؤیت‌ها، این اندیشه‌ی «عرفانی» را بر خودآگاهی الزام می‌کنند.
در ابتدای امر اشتباه مادی‌گرایان، بی‌گمان اجتناب‌ناپذیر بوده است. آنان چون نتوانستند عرش خدا را در میان کهکشان‌ها بیابند، چنین نتیجه گرفتند که خدا هرگز وجود نداشته است. دومین اشتباه غیرقابل اجتناب، ناشی از مذهب اصالت نفسانیات است: اگر خدائی هست پس حتماً پنداری زائیده‌ی عللی چون اراده‌ی معطوف به قدرت یا میل جنسی سرکوب شده به عنوان مثال، است، این دلائل تازگی ندارند. مرسلین مسیحی که بتها و اصنام مشرکین را سرنگون ساختند، به چنین استدلالاتی توسل می‌جستند. اما در حالیکه نخستین مرسلین، آگاهانه و هشیارانه، به خاطر خدایی نوظهور، خدایان قدیم را باژگون می‌کردند، بت‌شکنان جدید ما به خاطر چه کسی ارزشهای دیرین را نابود می‌کنند؟
ما همواره می‌پنداریم که مسیحیت عبارتست از اعلام ایمان خویش یا ادای شهادت بر آن و تعلق به کلیسیایی. اما در واقع مسیحیت، (سازنده‌ی) جهان ماست. تمام اندیشه‌های‌مان، ثمره‌ی قرون وسطی و شگفتا ثمره‌ی مسیحیت در قرون وسطی است. علم ما و خلاصه هر چه در مغزمان می‌جوشد، ضرورتاً ساخته و پرداخته‌ی این دوران تاریخی است که در ما زنده است و الی‌الابد از آن تأثیر پذیرفته‌ایم و حتی تا دوردست‌ترین ادوار نیز، لایه‌ای از روان ما را ساخته و پرداخته، همچنانکه تنمان، دارای نشانه‌هایی از رشد و نمو و تکوین نوعی پیکر آدمی است. چه بخواهیم و چه نخواهیم، تمام ذهنیت و همه‌ی مفاهیم ما از اشیاء، زاده‌ی مسیحیت در قرون وسطی است. «عصر روشنگری»، هیچ نشانه‌ای را نزدوده است. اثر و علامت مسیحیت، حتی در شیوه‌ای که آدمی برای عقلانی کردن جهان داشته، برجای مانده است. بنابراین نگرش مسیحیت به جهان، داده‌ای یا آورده‌ای روان‌شناختی است که تبیینات عقلانی، عاجز از توضیح و توجیه آنست. این گذشته با تمام اثرات و عواقبش، مثل هر گذشته‌ای، زمان حالی جاودانی است. یعنی حضوری جاودانه دارد. ما الی‌الابد نشان مسیحیت را بر جبین خود داریم. اما حقیقت دیگر اینست که نشانه‌ی دوران مقدم بر مسیحیت نیز در ما هست. عمر مسیحیت به زودی به دو هزار سال خواهد رسید؛ ولی این دوران، در تاریخ جهان، لحظه‌ای کوتاه است. پیش از آن، قرنها و هزاره‌های بی‌شمار بر جهان گذشته و همه چیز در آن روزگاران، دگرگونه بوده است. معهذا در تداوم و استمرار تاریخ، شکافی پدید آمد و اما آن گسستگی، در ظاهر امر، بنا به تعلیمات مذهبی‌ای که به ما داده‌اند، چنین توجیه شده که مسیحیت در تاریخ، بی‌هیچ سابقه‌ای، به مانند آذرخشی در آسمانی صاف، ناگهان پدیدار گشته است. بی‌تردید این بینش ضرور بوده است، اما اطمینان دارم که نادرست است، زیرا چیزی نیست که تاریخی نداشته باشد، و مسیحیت نیز هر چند دعوی دارد که وحی یگانه‌ایست که از آسمان نازل شده، معهذا دوران صیرورتی را پشت سر نهاده و دوره‌های آغازینش نیز کاملاً روشن است. نه تنها برخی اعمال در عبادات (نماز جماعت messe) و بعضی خصائص جامه‌ی روحانیون کلیسا، از گذشته‌ی شرک‌آلود اخذ شده، بلکه اندیشه‌های اساسی مسیحیت نیز پیشینه‌ی تاریخی دارند. بنابراین چنانکه گفتیم، شکاف در استمرار و تداوم تاریخی از این احساس یا تصور عمیق پدید آمده که مسیحیت بنا به دعوی اصحاب کلیسا، یگانه و بی‌همتاست و همگان نیز تحت تأثیر آن احساس قرار گرفتند و همان احساس و تصور باعث شد تا کلیسای جامعی بر فراز پرستشگاه مشرکین بنا کنند و آثار و بقایای آن معبد را نیز چنان پنهان داشتند که موجودیتش از یاد رفت، و معنای این سخن اینست که تصویر درونی خدای آسمان، مطابق با تصویر برونی وی، نه تنها سبب نقص و ضعف و فقد فرهنگ و تربیت معنوی گسترش نیافت، بلکه آن تصویر باطنی، خود در مذهب شرک غوطه‌ور ماند.
امور و وقایع عمده‌ی جهان ما، آنگونه که به نظر انسان می‌رسند و به دست وی به موقع اجرا در می‌آیند، از روح مسیحیت نمی‌تراوند، بلکه از روح شرک، بی‌پیرایه‌ی تزویر و تدلیس، نشأت می‌گیرند. آن امور، از نهاد روانی‌ای که کهن‌گرا مانده و مسیحیت به پایه‌ی آن نهاد نرسیده و حتی نزدیک هم نشده، بر می‌خیزند. همچنانکه کلیسا تا اندازه‌ای به حق گمان می‌برد، نور ایمان حتی اگر یکبار به دل تابیده باشد (semel credidisse)، بعضی نشانه‌ها از خود به جا می‌گذارد، اما در جریان امور، چنین نشانه‌هایی نمی‌یابیم. تمدن مسیحی به میزان وحشتناکی تو خالی رخ نموده و چیزی جز لایه و لعاب نبوده تا آنجا که در باطن آدمی، تأثیر و نفوذ نکرده و در نتیجه، آن باطن را تغییر نداده است. واقعیت روان مسیحی با ایمانی که وی اعلام و اظهار می‌دارد، تطبیق نمی‌کند. مسیحی در نفس خود، باطناً مراحل تحول برونی را پی نگرفته و دنبال نکرده است. آری در بیرون همه چیز هست، به صورت تصویر و کلمات، در کلیسا و در کتاب مقدس. اما از این‌همه در باطن، هیچ نشانی نیست. در باطن، خدایان کهن استوارتر از گذشته به تخت نشسته‌اند و سلطنت دارند.
مذهب هر قوم و جریان زندگانیش، همواره یکدیگر را متقابلاً تعدیل و سبک سنگین می‌کنند، که اگر جز این باشد، مذهب دیگر هیچ جهت و فایده‌ی عملی نخواهد داشت. برای آنکه از صحت این حکم یقین حاصل کنیم، مذهب به غایت اخلاقی ایرانیان قدیم و شیوه‌ی زیست‌شان را که مشکوک بودنش از لحاظ اخلاقی در دوران باستان زبان‌زد بوده، به یاد آوریم و نیز زمانه‌ی مسیحی کنونی خودمان‌ را بنگریم که مذهب عشق، شاهد و ناظر بزرگترین خونریزی (حمام خون) ایست که تاریخ جهان شناخته و دیده است.
به مرور که وجدان متجدد به موضوعاتی جز مذهب دل می‌بندد، مذهب جزء متفرعات و مضافات شده، همچنین موضوع و متعلق آن یعنی «واقعیت گناه» اولین؛ و هر دو به مقدار عظیمی ناخودآگاه گشته‌اند. ازینرو مردم دیگر نه آن را باور دارند و نه این را. به همان دلیل، به مکتب فروید خرده می‌گیرند که توهمات و تخیلاتی ناپاک می‌آفریند، حال آنکه نگاهی سطحی به تاریخ مذاهب و آداب و رسوم عهد باستان کافی است تا معلوم دارد که روان آدمی چگونه مکمن و مأمن دیوان بوده است و هست. مردم دیگر بهیمی بودن طبیعت آدمی را باور ندارند و از همین رو به قدرت مذهب، اعتقاد نمی‌ورزند. تبدیل ناخودآگاه کشاکش جنسی به فعالیتی مذهبی، پدیده‌ای که هر روانکاو با آن نیک آشناست، کمترین ارزش اخلاقی ندارد، بلکه مضحکه‌ای هیستریایی است. برعکس آنکه از سر خودآگاهی و هشیاری کامل،‌ در پناه مذهب به مقابله با «گناهان» خودآگاه خویش می‌پردازد، کاری می‌کند که اگر تاریه را به درستی مورد ملاحظه قرار دهیم و برای آن اهمیت قائل باشیم، نمی‌توانیم از اسناد صفت شکوهمندی و عظمت بدان بپرهیزیم. چنین مذهبی، صحیح و سالم است. و بقیه یعنی تغییر و تبدیل ناخودآگاه جنسیت به مذهب، فقط وقفه و مکثی در سیر احساسات، بی‌هیچ ارزش اخلاقی است.
از یاد نباید برد که اگر سلوک خودآگاه می‌تواند به خود ببالد که مشابهتی با الوهیت دارد، چون هدفش، معنی اعلی و مطلق (رب، خالق) است؛ سلوکی ناخودآگاه نیز رشد می‌یابد که مشابهتش با الهیت، در جهت مخالف و رو به سوی پائین، یعنی با رب النوعی کهن و برخوردار از سرشتی شهوی و خشن و طوفان‌آساست. اصل بی‌قراری و بی‌ثباتی و کون و فساد دائم (1) (énantiodromie) هرقلیطوس (Héraclite) بر همه چیز حاکم است و زمانی فراخواهد رسید که این خدای پنهان (deus absconditus) پدیدار گشته، خدای آرمانی را درهم بشکند.
کهن‌ترین ادراکات شهودی، همواره قدرتهای مستقل و مختار روان را به صورت ارباب انواع متجسد ساخته است، و به شیوه‌ی خاص خود، با دقتی موشکافانه و به نحوی مشروح، در اساطیر، مشخص و ممتاز گردانیده است. این کار بسی آسان بود چون آن قوا، نمونه‌های نوعی و یا تصاویری آغازین و قوی بنیاد و مادرزاد در ناخودآگاهی اقوام مختلف بودند که متقابلاً سلوک خاص آن اقوام توسط همان نمونه‌های نوعی، مشخص و ممتاز می‌شود. ازینرو می‌توان از صورت مثالی خدای ژرمنی: «Wotar» یاد کرد که به عنوان عنصر روانی مستقلی، اثراتی جمعی به بار آورد و تحقیقاً از راه حک و ثبت شدن در واقعیات و حیات، تصویری از سرشت خویش رقم زده و می‌زند. البته زندگانی خاص «وتان» با ذات یکایک افراد تفاوت دارد، و آحاد بشر فقط موقتاً به طرز اجتناب‌ناپذیری تحت سلطه و تأثیر این پای‌بندی و تقید ناخودآگاه قرار می‌گیرند، اما در این بین، وجود صورت مثالی، برای آنان همانقدر ناخودآگاه است که فی‌المثل بیماری صرع مکتوم.
فجایع و مصایب سترگی که تهدیدمان می‌کنند، حوادث ابتدایی مادی یا زیستی نیستند، بلکه بلایای روانی‌اند. ما به طرز موحشی در معرض تهدید خطر جنگها و انقلاباتی قرار داریم که چیزی جز بیماری‌های مسری روانی محسوب نمی‌شوند. هر لحظه ممکن است چند میلیون تنی از مردم، دچار جنونی گردند که دیگر بار ما را درگیر جنگی جهانی و یا انقلابی ویرانگر کند. جانوران وحشی و سیل و طغیان رودخانه‌ها و ریزش کوه‌ها، زندگی انسان امروزی را به مخاطره نمی‌افکنند، بلکه بیم خطر، از جانب قوای بدوی روان است. روان دارای قدرتی عظیم، بسی برتر از همه‌ی قوای زمینی است. عصر روشنگری که خصلت مینوی طبیعت و نهادهای انسانی را زایل ساخت، از خدای وحشت‌انگیزی که در روان مسکن دارد، غافل ماند.
عنصر دیونیزوسی مربوط به مایه‌ی هیجانات و عواطف انسانی است که ممکن نشده در کیش و اخلاق مسیحیت (که اساساً آپولونی است)، شکل متناسب مذهبی به خود گیرند. جشن‌های کارناوال و توپ‌بازی که در قرون وسطی در کلیسا برگزار می‌شد، نسبتاً زود ملغی شدند. از آن پس، کارناوال، جشنی دنیوی گردید و سرمستی خدایان را در مکان مقدس (کلیسا)، مجاز ندانسته ممنوع ساختند. برای کلیسا، حزن و مسائل جدی و ریاضت و نشاط روحانی بس معتدلی باقی ماند. و آن مستی و سرانداز و شور و جذبه و بی‌خویشتنی که بی‌واسطه و به طرزی خطرناک بر وجودی چیره می‌شود، خدایان را ترک گفت و با همه‌ی زیاده‌روی‌ها و طغیان‌ها و دردها و هیجاناتش (pathos)، جمع آدمیان را فرو گرفت. مذاهب شرک این خطرات را ملحوظ و مرعی می‌داشتند، بدین‌سان که در عبادت، جایی برای شورمستی می‌گذاشتند. هرقلیطوس (Héraclite) از این نکته نیک آگاه بود که می‌گفت: «این چنین بی‌خویشتن و لگام گسیخته، دوزخ را بزرگ می‌دارند و می‌ستایند». کیش و مراسم عبادی (شرک) از این کژ راهه، عنصر تعیش (orgiaque) را به مسامحه پذیرفت تا خطر بیمناک برخاسته از دوزخ را سد و مهار کند. راه حل ما برعکس فقط درهای دوزخ را چهار طاق گشود.
در روزگار ما که بخش عظیمی از بشریت مسیحیت را وامی‌نهد، فهم این نکته که چرا سابقاً آنرا پذیرفته، به زحمتش می‌ارزد. آن پذیرش، انگیزه‌ی بس ساده‌ای داشت: مردم به مسیحیت گرویدند تا از توحش و خشونت و بیرحمی دوران باستان در امان مانند. و ما اگر آن را کوچک بشمریم، بی‌بند و باری‌ای که زندگی در شهرهای بزرگ، پیش‌نمایش (به قدر کفایت) اثربخشی از آن عرضه می‌دارد، به عرصه‌ی حیاتمان راه خواهد یافت. گامی که در این‌راه برداشته شود، پیشرفت نیست، بلکه عقب‌نشینی است. و بدان می‌ماند که فردی نوعی انتقال عواطف (transfert) را وانهد، ولی نوع نوینی از آن در اختیار نداشته باشد. چنین فردی لامحاله به نوع قدیم انتقال بازخواهد گشت و این کار سخت به زیان وی خواهد بود، زیرا در این میان، حال و هوا تغییر کرده و دردناک و مشقت‌انگیز شده‌اند.
الزام شگرف وجدان به انجام دادن کار خیر و قدرت اخلاقی عظیم مسیحیت، نه تنها تبلیغی به سود مسیحیت است، بلکه این نکته را هم اثبات می‌کند که نیروی توحش ضد مسیحی که دفع و سرکوب شده، بسی قدرتمند است. اما این واقعیت که هنوز در ما حصه‌ای هست که گریبان‌مان را رها نمی‌کند و می‌تواند بر ما چیره شود، از دیدگاه من نه تنها خصیصه‌ای خطرناک نیست، بلکه صفتی گرانقدر است، زیرا نقد حال قدرتی است که هنوز دست نخورده مانده و به جوانی و شادابی و سرشاریش خلل وارد نیامده و مبشر حیاتی نوست.
کلیسا، جایگزین والامقام و روحانی ارتباط منحصراً طبیعی و یا به بیانی دیگر «جسمانی» ما با والدین شده است؛ افراد را از بند روابط طبیعی و ناخودآگاه که حتی شایسته نیست نام روابط بر آنها نهند، زیرا حالت همانندگردی (identité) آغازین و ناخودآگاه محسوب می‌شوند، می‌رهاند؛ این حالت همانندگردی آغازین دقیقاً به علت ناخودآگاه بودنش، دستخوش تعطل و جبر (inertie) کم‌نظیری است که با هرگونه خواست رشد و نمو روانی و روحانی، سرسختانه مخالفت می‌ورزد. حتی مشکل بتوان اختلاف اساسی میان این حالت همانندگردی و نفس حیوانی را معلوم داشت. اما کوشش برای رهانیدن فرد از حالت آغازین تقریباً حیوانی و فراهم آوردن امکانات و وسایلی برای وی تا از آن حالت برهد، به هیچ‌وجه مزیت خاص و منحصر کلیسا نیست، بلکه برعکس شکل جدید و خاصه شکل جدید غربی تمایلی غریزی است که شاید به قدمت نوع بشر باشد.
وقتی به مداوای کاتولیک‌های مؤمن اشتغال دارم، به هنگام بروز مشکل انتقال (عواطف بیمار به روانکاو)، به عنوان طبیب کنار می‌روم و کاری می‌کنم که بیمار به کلیسا و منابع و امکانات آن توجه یافته، درمان در همان جهت ادامه یابد. اما وقتی به مداوای مردم غیر کاتولیک می‌پردازم، این راه گریزی بیش نیست و از آن امتناع دارم؛ در این حالت به عنوان طبیب نمی‌توانم خود را کنار بکشم، زیرا علی‌القاعده، هیچکس و هیچ چیز نیست که بتوانم به طرز صحیح و مناسبی، تصویر پدر را بدان شخص یا بدان چیز منسوب دارم. البته می‌توانم با استدلال عقلی به بیمارم بقبولانم که پدرش نیستم، اما اینکار هیچ فایده ندارد چون در نظر بیمار، من پدری معقول خواهم نمود که به هر حال پدر اوست. نه فقط طبیعت، بلکه بیمار نیز از خلاء وحشت دارد (horror Vacui). بیمار از یله کردن تصاویر والدین و ترک گفتن گوهر کودکی خویش، در بیابان عدم گذشته‌ای که سپری شده، بی‌هیچ امید به آینده، به نحوی غریزی بیمناک است. غریزه به وی حکم می‌کند که باید این عناصر به شکلی در وی زنده بمانند تا کلیت و جامعیت وجودش حفظ گردد. بیمار می‌داند که حاصل وانهادگی کامل این فرافکنی‌ها (این تصاویر تابانیده شده)، آشکارا تجرید (esseulemnt) بی‌حد و حساب منیتی است که چندان قدر و ارزشی برای آن قائل نیستند، ولی هرچه بیشتر بر وجود، حاکم و مستولی می‌شود. زیرا بیمار سابقاً چندان با نفس خود آسوده نبوده است، و بنابراین چندان احتمال نمی‌توان داد که با وخیم‌تر شدن شرایط و به عللی که منحصراً خردپسندانه‌اند، آنرا بیشتر و بهتر احتمال کند. ازینرو در این لحظه غالباً شاهد بازگشت فرد کاتولیک مذهبی که از بندهای شخصی تعلق به والدینش رسته، به سوی اسرار کلیسا هستیم که اینک از جانب وی بهتر و عمیق‌تر درک می‌شود. بعضی پروتستان مذهبان هم در برخی اشکال جدید پروتستانتیسم، معنایی متناسب با سرشت صمیمی خود می‌یابند و در طی این طریق یعنی با اقبال به مذهب نوپروتستانیسم، عاطفه‌ی دینی حقیقی‌ای کسب می‌کنند. در بقیه‌ی موارد، اگر طبیب معالج هنوز به وسایلی خشن و غالباً زیان‌بخش توسل نجوید، بیماران «درگیر» رابطه‌ی انتقال عواطف می‌مانند، امری که تحملش از جانب بیمار و طبیب «ممتحن»، صبر و شکیبایی بسیار می‌خواهد.
با وسایلی که تاکنون به کار رفته نتوانسته‌اند روان را چنان مسیحی کنند که ابتدایی‌ترین توقعات و مطالبات اخلاق مسیحی تأثیری قاطع بر اشتغالات فکری و اقدامات اساسی اروپایی مسیحی داشته باشد. بی‌گمان مرسلین مسیحی، انجیل را بر مشرکین بینوا و برهنه موعظه می‌کنند، اما مشرکین خودی که اروپا را انباشته‌اند، هنوز از مسیحیت چیزی درنیافته‌اند.
تربیت مسیحی هر کاری که در قوه‌ی آدمی است و از لحاظ انسانی ممکن است کرده، اما اینهمه کافی نبوده است. چون فقط اندکی این تجربه را وجداناً درک کرده‌اند که تصویر خدا، روان مشخص آنان ‌را به صمیمانه‌ترین نوع مسخر شده است.

پی‌نوشت‌ها

1. همه چیز در کشمکش سرمدی حیات، دائماً در تغییر است، و هیچ چیز پایدار نیست؛ در این جهان هرچه هست، در حال شدن است، و اضداد همواره با یکدیگر در کشاکش‌اند (م.).

منبع مقاله :
گوستاو یونگ، کارل؛ (1391)، جهان‌نگری، ترجمه: جلال ستاری، تهران: انتشارات توس، چاپ دوم