مترجم: فرید احسانلو
منبع:راسخون
 

سخنرانی پل جی هیویت – قسمت اول
از همه‌تان متشکر هستم. برایم خیلی جالب است که می‌بینم به خاطر کاری مفتخر شده‌ام که در واقع عاشق انجام دادنش هستم: درس دادن را می‌گویم – کمک کردن به دیگران تا بفهمند که در یاد گرفتن چه لذتی هست.
این روزها حضور دانش جویانی با سن و سالهای خیلی متفاوت در دانشگاه چیز غریبی نیست. سوگلی یکی از کلاسهای من یک آدم هفتاد و دو ساله بود که داشت در رشته «تفریحات سالم» لیسانس می‌گرفت. خود من وقتی تحصیلات دانشگاهی‌ام را شروع کردم مسنترین دانش جوی کلاس بودم، بیست و هفت سالم بود. قبل از آن در میامی (از زمستانهای بوستون در رفته بودم) تابلو می‌نوشتم. در همان میامی با کسی به اسم جک فرسکو آشنا شدم که روان شناس بود و یک جورهایی «آقای علم» بود. دکتر فرسکو آتش تخیل اشتیاقم را برای یاد گرفتن تندتر کرد، و این طوری شد که تابلو نویسی را رها کردم و دنبال درس خواندن رفتم. اول در مدرسه آمادگی نیومن در بوستون ثبت نام کردم. در آن جا معلم فیزیکمان آقای جوزف مک دانلد بود که باعث شد به این درس علاقه‌مند شوم. بعد رفتم به انستیتوی تکنولوژی لوئل در ماساچوست.
در این انستیتو دکتری به نام ریموند گلدی بود که دم بسیار گرمی داشت، اما دست ما از دامنش کوتاه بود. آن بالا در طبقه سوم به ده دوازده نفر از سال بالاییها و دانش جویان فوق لیسانس درس می‌داد. ما سال اولیها شش صد نفر بودیم که برای درس فیزیک همگی می‌ریختیم توی یک سالن بزرگ. در این سالن از الهامات دکتر گُلد خبری نبود. عده‌ای از ما فیزیک را ادامه دادیم ولی بیشتر هم کلاسیها جانشان را برداشتند و به شیمی یا مهندسی رفتند. همیشه فکر می‌کردم که اوضاع بر عکس است. دکتر گلد باید می‌آمد پایین و به دادِ این شش صد نفر سال اولی می‌رسید و مدرسهای تازه کار می‌رفتند توی اتاقهای کوچک طبقه سوم درس می‌دادند. آخرهای سال اول بود که فهیدم دلم می‌خواهد معلم شوم. می‌خواستم مثل فرسکو و گلد باشم و توی کلاسهای فیزیک مقدماتی شوری به پا کنم. می‌خواستم در باره‌ام بگویند فلانی غوغا می‌کند. در لوئل تک، معلمهای ما در آن کلاسهای پر جمعیت همه فوق لیسانس داشتند و اگر قرار بود من هم این کاره بشوم باید فوق لیسانس می‌گرفتم. بنا بر این رفتم کلرادو – ایالت زادگاه همسرم – که فوق لیسانس بخوانم. اما در دانشگاه ایالتی کلرادو برایشان مقدور نبود که به من کار دستیاری بدهند. با زن و دو تا بچه و بدون پول، خیلی شانس آوردم که کارم در ایالت همجوار درست شد و در دانشگاه ایالتی یوتا پذیرفته شدم. برای این می‌گویم شانس آوردم که آن جا در محضر جان مریل و فارل ادواردز بودم که درس دادنشان حرف نداشت و هر دوشان خیلی خوب بلد بودند مفاهیم فیزیک را به ارائه ریاضی آنها سوار کنند.
بعد از گرفتن فوق لیسانس توانستم در اولین انتخابم – از میان جاهایی که درخواست کرده بودم – کار بگیرم. در همین جو نیور کالج سانفرانسیسکو ما در سیتی کالج بخش خیلی خوبی داریم، پر از مهارتهای آموزشی. من عاشق این محیط بودم. بعد از هجده سال تدریس فکر می‌کردم هنوز هم سر کلاسها خیلی حرارت به خرج می‌دهم. از من می‌پرسند «راستی از این همه پشت سر هم قوانین نیوتون گفتن خسته نمی‌شوی؟» جواب می‌دهم که هر وقت دوست و همکارم دیو وال از تردستی کردن و سر به سر گذاشتن با بچه‌ها خسته شد من هم می‌شوم. سالهاست که از این کارها می‌کند و من هنوز هم می‌بینم که با چه شور و شعفی سکه‌ها را در کف دستش پنهان می‌کند و سپس آنها را از گوش بچه‌های کوچولو بیرون می‌آورد. دیو از این کار خسته نمی‌شود چون هر دفعه این کلکها را با بچه تازه‌ای امتحان می‌کند. کار من یاد دادن قوانین نیوتون نیست، من مردم را یاد می‌دهم – و هر ترم مردم تازه‌ای را یاد می‌دهم که نمی‌دانند قوانین نیوتون چه راه‌های جالبی نشانشان می‌دهد و چطور چشمهایشان را باز می‌کند تا از چیزهایی که در زندگی ر.زمره‌اشان اتفاق می‌افتد سر در بیاورند.
یاد دادن چیزی بالاتر از کار و حرفه است؛ یاد دادن یک جور زندگی کردن است که به نظر من هیچ چیز دیگری به پایش نمی‌رسد. بنا بر این ارزش آن را دارد که برایش سنگ تمام بگذارید. این شمایید که هم می‌توانید همه شور و اشتیاق شاگردهایتان را در نطفه خفه کنید و هم می‌توانید جلو هدر رفتن استعداهایشان را بگیرید. می‌توانید کاری بکنید که آنها کله‌هایشان را خوب به کار اندازند و لذت یاد گرفتن را بفهمند. درس فیزیک – حتی اگر کار سخت بخواهد – باید یک جور تفنن باشد. در واقع تفنن هم هست. چرا که نباشد؟ با آن اسمهای با مزه‌ای مثل کوارک، با خواصی مثل افسون و رنگ؟
درس دادن در کلاسهای مقدماتی لطف مخصوصی دارد، چون دانش جویان این کلاسها خودشان را برای رو به رو شدن با بدترین چیزها آماده کرده‌اند. معروف است که فیزیک معجونی است از معادلات و بدترین نوع ریاضیات – یعنی از مسائل حرفی. فیزیک به عنوان یک درس ناجور و غیر قابل فهم اسم در کرده است، پس این خودش لطفی دارد که به شاگردهامان بفهمانیم که از این خبرها نیست. آنها کیف می‌کنند که ببینند مطالب فیزیک را می‌شود فهمید.
بهترین نحوه ارائه چیزی که به عقل آدم می‌رسد همیشه فرمول ریاضی نیست. به نظر من تعداد افرادی که مایلند فیزیک یاد بگیرند بیشتر از کسانی است که به خواندن ریاضیات کار بردی علاقه دارند. از مدتها پیش این احساس را داشته‌ام که فیزیک بسیار مهمتر، بسیار مجذوب کننده‌تر و خیلی زیباتر از آن است که مطالعه‌اش در انحصار عده معدودی باشد که کله خوبی برای تحلیل ریاضی دارند. آیا باید کسانی را که ذوق ریاضی ندارند از یاد گرفتن فیزیک محروم کرد؟