سیدحسن تقی‌زاده از جمله رجال سیاسی تاریخ ایران است که فراز و فرودهای زیادی در زندگی شخصی و سیاسی او وجود دارد. تقی‌زاده بر جدایی دین از سیاست تأکید می‌کرد تا حدی که گروهی از علمای نجف از جمله آیت‌الله عبدالله مازندرانی و آخوند خراسانی فتوا به «فساد مسلک سیاسی» وی دادند. تقی‌زاده در سال 1325ه. ق عضو «لژ بیداری ایران» شد. وی پس از مدتی به بالاترین مقام فراماسونری؛ یعنی استاد اعظم می‌رسد. شاید برای شناخت تقی‌زاده هیچ‌چیز بهتر از سرمقاله‌ی خود او در شروع دوره‌ی جدید مجله‌ی کاوه در تاریخ 22ژانویه1920 نباشد. او می‌نویسد: «امروز چیزی که به حدّ اعلا برای ایران لازم است و همه‌ی وطن‌دوستان ایران با تمام قوی باید در آن راه بکوشند و آن را بر هر چیز مقدم دارند سه چیز است که هرچه درباره شدت لزوم آنها مبالغه شود کمتر از حقیقت گفته شده: نخست قبول و ترویج تمدن اروپا بلاشرط و قید و تسلیم مطلق شدن به اروپا و اخذ آداب و عادات و رسوم و ترتیب و علوم و صنایع و زندگی و کلّ اوضاع فرنگستان بدون هیچ استثنا... این است عقیده‌ی نگارنده‌ی این سطور در خط خدمت به ایران: ایران باید ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرنگی مآب شود و بس». سایت راسخون تصمیم دارد در راستای وظیفه‌ی اطلاع‌رسانی خود، تعداد محدودی از نوشته‌های وی را در موضوعات مختلف که دارای نکات قابل توجهی است و می‌تواند مورد استفاده‌ی محققان قرار بگیرد، منتشر کند. مقاله‌ی ذیل یکی از مقالات این مجموعه است.

داستان‌سرائی منظوم ظاهراً از عهد قدیم طرف میل وهوس ایرانیان بوده. در شماره‌ی گذشته (صفحه‌ی 12، ستون 1، حاشیه‌ی 2) از آنچه جاحظ متوفّی سنه‌ی 255 از نغمات و الحانی که در روزهای نوروز در حضور سلاطین ساسانی راجع به اخبار و داستان‌های پهلوانان سروده می‌شد ذکر کرده سخن رفت و از آن فقره چنین مستفاد می‌شود که تخم این هوس در عصر ساسانی بوده و حتی اگر باز عقب‌تر برویم می‌توانیم بعضی قطعات گاثا (1) را نیز که منظوم است داستان منظوم بخوانیم. لکن عمده مقصود ما در اینجا صحبت از دوره‌ی اسلامی است. (2)
از نثر و نظم فارسی قرون اولای اسلام یعنی از قرن اوّل و دوم و نیمه‌ی اوّل سوم تقریباً اثری نمانده به جز بعضی جمل یا قطعات متفرّقه که بیشتر در کتب عربی قدیم جسته جسته بدانها بر می‌خوریم و اگر کسی به استقصاء و تحقیقِ تمام همه‌ی کتب عربی قرون اولی را تصفّح بکند شاید به جمع مقدار قابلی ازاین عبارات و جمل که قدیمترین فارسی اسلامی یا پازند است کامیاب گردد. (3)
در قرون اولای اسلام هنوز ایرانیان زردشتی (4) زبان پهلوی را یعنی خط پهلوی و زبان مخلوط به هُزوارِش را می‌نوشتند و امروز اکثر کتب پهلوی که در دست است از آن دوره است ولی اغلب این کتب و نوشته‌ها مذهبی است. شیوع خطّی عربی در ایران که ابتدا لابدّ میان مسلمانان رایج شده و فقط برای نوشتن زبان عربی یا شاید مطالب مذهبی اسلامی در فارسی به کار برده می‌شد به تدریج به زمینه‌های دیگر غیردینی نیز سرایت کرده و کم‌کم در میان زردشتی‌ها نیز که با مسلمین سروکار یا از زبان عربی و علوم آنان اطّلاعی داشتند نیز معمول شد و بدین طریق رفته رفته دایره‌ی خط پهلوی که بسیار مشکل و عجیب بود در محافل موبدان و هیربدان محدود گشته و به امور مذهبی مخصوص گردید. از طرف دیگر کلمات عربی به تدریج در زبان فارسی تراویدن گرفت و اگرچه گمان می‌رود که مقداری از این کلمات حتّی در زمان ساسانیان که پایتخت آنها در وسط قوم سامی آرامی و در جوار اعراب حیره واقع بود و ایرانیان و سریانیان با هم مخلوط بودند در زبان فارسی داخل شده باشد. (5) لکن نفوذ زبان عرب در فارسی بیشتر پس از آنکه علمای ایران همّ خود را به تبحّر در زبان عربی و آداب و قواعد آن و علوم اسلامی گماشتند و در واقع بزرگترین علمای اسلام در حدیث و تفسیر و لغت و نحو و حکمت از ایرانیان بودند خیلی زیاد شد و مخصوصاً وقتی که امثال همین علما شروع به ترجمه از عربی به فارسی نمودند سیاق و اسلوب کلام به قدری معرّب بود که گاهی به اندازه‌ی ترجمه‌های بعضی مدّعیان جاهل که امروز تحت اللّفظ از فرانسه یاترکی ترجمه می‌کنند مُضحک می‌شد یعنی با آنکه کلمات عربی در مفردات کمتر بود در ترکیب کلام به کلّی جمله‌بندی عربی یپدا بود و زبان عربی نقش خود را در زبان فارسی خوب زده و رنگ خود را بدان داده بود.
ظهور و استقرار عبّاسیان که مرکزشان در جوار طیسفون بود در واقع مبدأ نهضت ایرانی شد و پس از آن مخصوصاً در زمان مأمون و امرای طاهریان در خراسان در زبان و احساسات ملّی ایران نهضتی شروع شد. در مرو و نیشابور و بلخ و طوس روایات ایرانی و اخبار عهد قدیم هنوز زنده بود و نهضتهای سیاسی و دینی و انقلابات ملّی پی‌درپی در خراسان و جبال (عراق عجم) و آذربایجان و طبرستان و ظهورات مسلک شعوبی و مجادلات آنها که شرح آنها یک کتاب مخصوص می‌شود دلیل واضحی بر ظهور آثار این رستخیز ملّی است. (6)
چنانکه گفتیم از کتب نثری یا قطعات منثور بالنّسبه بزرگتری از سه قرن اوّل هجرت اطّلاعی نداریم و نه تنها به دست ما نرسیده بلکه در وجود آن نیز شک داریم زیرا که در صورت وجود چنین چیزی شاید خبری از آن در کتب متقدّمین و مخصوصاً در کتاب الفهرست برای ما می‌ماند (7) علاوه بر این قریب به عقل است که شعر فارسی پیش از نثر معمول شده و شعر هم (یعنی شعر عروضی) ظاهراً از نصف دوم قرن سوم شروع به رواج گرفتن کرد. (8)
از اشعار فارسی که پیش از آن تاریخ بوده و خبری از آن برای ما مانده قطعات خیلی کمی در دست است. از بعضی اشعار فقط خبری مانده و از خودش اثری نیست و از برخی دیگر قطعاتی به دست آمده. از قسم اوّل اشعار فارسی محمّدبن البعیث‌بن حلیس متوفّی سنه‌ی 235 است که طبری در تاریخ خود (چاپ لیدن، سلسله‌ی 3، صفحه‌ی 1388) از آنها خبر می‌دهد و گوید «حکایت کرد... مرا که در مراغه جمعی از پیران آنجا اشعار فارسی از ابن‌البعیث برای او خواندند...» (9). دیگر اشعار ابوالأشعث قمی است که در معجم‌الادباء (چاپ لیدن، جلد 6، صفحه‌ی 421) از آن خبر می‌دهد که ابومسلم محمّدبن بحر اصفهانی (254- 322) در خصوص آن اشعار فارسی چند بیت عربی گفته. تاریخ زمان ابوالأشعث برای نگارنده مجهول است. همچنین مسعودی در کتاب التّنبیه و الاشراف (چاپ لیدن، صفحه‌ی 74) در باب رودخانه‌ی زاینده‌رود گوید که «نهر زَرَنرود در اصفهان رودخانه‌ی قشنگی است من آن را دیدم و ایرانیها در خصوص آن خیلی اشعار گفته‌اند».
اگر چه احتمال ضعیفی توان داد که ممکن است اشعار ایرانیان در آن باب به عربی بوده لکن عادةً در موقع صحبت از اشعار عربی ذکر اسنادش به ایرانی بعید است چه ایرانیان در آن وقت به عربی معمولاً شعر می‌گفتند و حاجت به اسناد صریح نبود. ولی باید معتقد شویم که اکثر این اشعار و امثال آن در زبان فارسی شعر اصطلاحی و عروضی نبوده چه جاحظ که خود در همان زمان یعنی نیمه‌ی اوّل قرن سوم می‌زیست در کتاب‌البیان و التّبیین (چاپ مصر، جلد اوّل، صفحه‌ی 145) در باب مفاخرت عرب و عجم و مسلک شعوبی عبارتی ذکر می‌کند که از آن پیداست که منظومه‌های ایرانی را شعر نمی‌شمردند و آنها را مثل اشعار یونانیان و هم عیار آنها می‌گرفتند زیرا که مشارالیه گوید «... و چیست فرق بین اشعار عرب و آن کلامی که آن را از ایرانیان و رومیان شعر می‌نامند» از این عبارت مستفاد می‌شود که با آنکه در زمان جاحظ و پیش از آن ایرانیان اشعاری داشته‌اند ولی از جنس معمولی اصطلاحی نبوده. (10)
قسم دوم یعنی اشعار قدیمی که همه خبر و هم اثری از آنها به دست ما رسیده عبارت است از بعضی قطعات اشعار هجائی یا به قول برهان قاطع «نثر مسجّع» (11) که در بعضی کتب عربی یا فارسی قدیم برای ما مانده. دو فقره از این نوع اشعار را جناب میرزا محمّدخان قزوینی در مقاله‌ی خودشان در کاوه به عنوان «قدیمترین شعر فارسی بعد از اسلام» ذکر و مشروحاً از آنها بحث نموده‌اند (12) که یکی از آنها از سنه‌ی 60 و دومی از سنه‌ی 108 است. اینک ما برحسب نمونه باز یکی دو قطعه‌ی دیگر از این گونه اشعار را ذکر می‌کنیم. نخست شعری است که از طرف مؤلّفین قدیم به بهرام گور نسبت داده شده و در تذکره‌ها ثبت نموده‌اند که معروف است بدین قرار:

 

منم آن شیر ژیان و منم آن ببر یله *** نام من بهرام گور و کنیتم بوجبله

و یا با بعضی اختلافات در کلمات و روایات در هر دو مصراع ولی وزن و قافیه همیشه به همان قرار. در بطلان اسناد همچو شعر عروضی فارسی جدید به بهرام گور که از سنه‌ی 420 تا 438 میلادی سلطنت کرد شکّی نیست و محتاج به استدلال نمی‌باشد (13) ولی وقتی که در مروج‌الذّهب مسعودی مؤلّف در سنه‌ی 336 می‌خوانیم که گوید «بهرام گور را اشعاری است عربی و فارسی که ما در اینجا از ذکر آنها محض اختصار صرف‌نظر کردیم» و در غُرر ملوک الفرس ثعالبی مؤلّف در بین سنه‌ی 408 و 412 باز به همین بیت منسوب به بهرام با قدری تغییر و قریب به عقل یعنی ساده‌تر (14) بر می‌خوریم کم‌کم شکّی در مسئله پیدا شده و احتمال داشتن اساسی به خاطر می‌رسد و بالاخره در کتاب المسالک و الممالک ابن‌خرداذبه (چاپ لیدن، صفحه‌ی 118) مؤلّف در حدود سنه‌ی 230 به یک قطعه شعر یا «نثر مسجّع» از بهرام‌گور بر می‌خوریم که گمان می‌کنم به اساس مطلب نزدیک شده‌ایم و آن چنان است «مَنَم شیرِ شَلَنبه *** وَ مَنَم بَبرِ تَله» (15) که در واقع دو قطعه‌ی هفت‌هجائی است. دیگر قطعه‌ای است از ابوالتّقی العبّاس بن طرخان در خصوص شهر سمرقند که باز در کتاب سابق‌الذّکر ابن‌خرداذبه (صفحه‌ی 26) آمده بدین قرار:

سَمَرقَندِ کند مَند *** بزینَت کی افکند
اَز شاش نه (16) بهی *** همی شه (17) نه جهی (18)

که چهار مصراع شش هجائی است. از این ابوالتّقی عبّاس از راه دیگری خبر نداریم ولی به هر حال اگر قدیمتر نباشد اقلّاً در اواخر قرن دوم یا اوایل قرن سوم و در واقع در عهد مأمون عبّاسی باید بوده باشد چه ابن‌خرداذبه آن را مانند یک شعر معروفی بدون هیچ شرح نقل می‌کند. یک قطعه شعر به این سیاق نیز در مجمل‌التّواریخ به نظر رسید که اگرچه از حیث وثوق و اعتماد به اصلی بودن با قطعات سابق‌الذّکر قیاس‌پذیر نیست زیرا که اوّلاً در کتاب متأخّر فارسی آمده (19) و ثانیاً نسبتش به یک شخص موهوم غیر تاریخی داده شده با وجوداین خیلی هم دور از عقل و قبول نیست چه وزن و سیاقش شبیه اشعار سابق‌الذّکر بوده و محتمل است پادشاهی که این شعر به عهد او نسبت داده شده با یکی از سلاطین ساسانی خلط و اشتباه شده. در مجمل‌التّواریخ (به نقل موهل از آن در روزنامه‌ی آسیائی فرانسوی دوره‌ی 3، جلد 11، صفحه‌ی 357) در شرح حال سلطنت همای چهرآزاد (20) گوید «و اندر عهد خویش بفرمود که بر نقش زر و درم نوشتند:

بخور بانوی جهان *** هزار سال نوروز و مهرگان»

چون مقصود فقط ذکر بعضی نمونه‌ها بود نه استقصاء کامل دراین زمینه که از موضوع مستقیم ما خارج است و هم نگارنده این موضوع را به طور مخصوص تتبّعی نکرده‌ام لهذا به همین چند قطعه از آثار نظم هجائی قدیم‌ایرانی در فارسی اکتفا رفت و از این همه معلوم می‌شود که این گونه شعر در قرون اولای اسلام معمول بوده و معقول هم نیست که ملّت متمدّنی شعر نداشته باشد و یا ابوالتّقی و ابن‌البعیث مخترع شعر فارسی یا اشخاص استثنائی بوده باشند. چیزی که به موضوع مستقیم ما در این زمینه ارتباط تواند داشت اشعار رزمی و داستانی است در زبان فارسی دوره‌ی اسلامی. از این گونه اشعار نیز ظاهراً در میان ایرانیان در قرون اولای اسلام بوده و علامت آن این است که در کتاب مروج الذّهب مسعودی می‌بینیم که در موقع گفتگو از قلعه‌ی «اللان» [آلان] مسعودی گوید «این قلعه یکی از قلاع معروف به استحکام در عالم است و حکایت بنای آن را از طرف اسپندیار ایرانیان در اشعار خود ذکر کرده‌اند». چون کتاب مروج الذّهب در سنه‌ی 336 تألیف شده لهذا این اشعار نیز که مسعودی از آن حرف می‌زند باید از قدیمترین اشعار داستانی باشد که سرگذشت اسفندیار (و شاید هفت‌خوان) نیز در آنها سروده شده بود.
اما اثری که از قدیمترین نظم داستانی در فارسی بعد از اسلام به ما رسیده شاهنامه‌ی (21) مسعودی مروزی است که ذیلاً به شرح این فقره می‌پردازیم:
مسعودی مروزی تا آنجا که ما فعلاً خبر داریم قدیمترین شاعری است که داستان ملّی و تاریخ ایران را از کیومرث تا یزدجرد آخری به رشته‌ی نظم کشیده بوده است. از این شاعر قدیم ما از دو مأخذ خبر داریم یکی کتاب غرر ملوک‌الفرس ثعالبی (22) است که در دو جا از آن کتاب اسم مسعودی برده شده. نخست در شرح احوال طهمورث است که ثعالبی گوید «مسعودی در مثنوی فارسی خودش آورده که طهمورث قلعه‌ی (کهندز) مرو را بنا نهاد» (23) دیگر در انجام کار زال پدر رستم گوید «مسعودی مروزی در مثنوی فارسی خود ذکر کرده که او (یعنی بهمن) وی را (یعنی زال را) کشت و به احدی از کسان و خویشان او ابقا نکرد» (24). چون ثعالبی کتاب خود را میان سنه‌ی 408 و 412 تألیف کرده ذکر او از مسعودی قِدَم زمان وی را ثابت نمی‌کند ولی مأخذ دیگر که در آن ذکر این شاعر آمده قدیمتر از کتاب ثعالبی است و آن کتاب البدء و التّاریخ تألیف مطهّربن طاهرالقدسی است که در سنه‌ی 355 تألیف شده (25) در این کتاب در قسمت تاریخ ایران و در ابتدا و انتهای آن دو بیت از ابتدا و یکی دیگر از انتهای منظومه‌ی مسعودی عیناً برای ما حفظ شده بدین قرار: در اخبار کیومرث گوید «ایرانیان را در کتب خودشان عقیده بر آن است و خدا داناتر است به حقّ و باطل که اوّلین کسی که از بنی آدم سلطنت کرد اسمش کیومرث بود و وی عریان بود و در زمین می‌گشت و سلطنتش سی‌سال بود و مسعودی در قصیده‌ی مزیّن (26) خود به فارسی گفته: [هزج]

نخستین کیومرث آمد بشاهی*** گرفتش به گیتی درون بیش‌گاهی
چو سی سال به گیتی پادشا بوذ *** کی فرمانش بهر جائی روا بوذ (27)

و من این ابیات را ذکر نکردم مگر برای آنکه دیدم ایرانیان این ابیات و قصیده را بزرگ می‌شمارند و آن را تصویر می‌کنند و مانند تاریخی برای خود می‌پندارند». (28) دیگر در همان کتاب در عاقبت سلاطین ساسانی گوید «کار پادشاهان ایران به آخر رسید و خدا دین خود را ظاهر کرد و به وعده‌ی خود وفا نمود و در این باب گوید ابن‌الجهم [سریع]:

و الفُرسُ و الرّومُ لها ایّامُ *** یَمنَعُ مِن تقحیمها الاسلام

و مسعودی در آخر قصیده‌ی خود گوید:

سپری شذ نشان خسروانا *** چوکام خویش راندند در جهانا» (29)

زمان این شاعر را ما به طور تحقیق نمی‌توانیم بگوئیم ولی ظاهراً شکّی نباید در این باشد که از تاریخ کتاب البدء و التّاریخ یعنی سنه‌ی 355 خیلی قدیمتر است زیرا که مقدسی که خودش اهل فلسطین بوده و به این آمده بوده این اشعار را در میان ایرانیان شایع و منتشر یافته به طوری که این قصیده را همه‌جا تعظیم کرده و مانند شاهنامه‌های کنونی تصاویر برای آن درست می‌کرده‌اند. الف زایده در آخر مصراعهای اخیر نیز چنانکه نولدکه در اشعار دقیقی ملاحظه کرده علامت قدیمی زبان است. از خود شاعر هیچ خبری برای نگارنده معلوم نیست. مسعودی یک شهرت و نسبتی است که به اولاد و اعقاب عبدالله بن مسعود هذلی متوفّی سنه‌ی 32 از اصحاب حضرت رسول و عبدالله بن عتبة بن مسعود از تابعین داده شده. طایفه‌ی اوّلی خیلی بزرگ و کثیرالافراد بوده و مثلاً مانند طباطبائی در این زمان در همه‌ی بلاد پراکنده بوده‌اند و ما به عده‌ی زیادی از آنها در قرون سوم و چهارم و پنجم در بلاد مختلفه بر می‌خوریم. (30) در بغداد (31) در بلخ (32) در مرورود (33) و در مرو اشخاص معروفی به این نسبت بوده و مخصوصاً معلوم می‌شود در بلاد خراسان خیلی از افراد این سلسله منتشر بوده‌اند و بلاخصّ در مرو که در آنجا یک شعبه از این طایفه بوده و در کتب مختلفه اسامی بعضی از آنها پیش می‌آید. (34) مرو که تا سنه‌ی 215 هجری مرکز فرمانروائی خراسان و ماوراءالنّهر و مقرّ امرای طاهری بود در واقع مرکز نهضت ایرانی نیز بوده و حتّی در اواخر قرن سوم و اوایل چهارم می‌بینیم که مرزبان آنجا احمدبن سهل نسبت خود را به ساسانیان می‌رساند و دعوی استقلال می‌کند (35) و شخصی که مأخذ روایات فردوسی در قصّه‌ی رستم بوده یعنی آزاد سرو پیش همین احمدبن سهل بوده و لهذا عجیب نیست اگر اوّلین ترانه‌ی داستانی ملّی ایران از این شهر ملقّب به «شاهجهان» بلند شده باشد. یک نکته هم از اشعار مسعودی ظاهر می‌شود و آن استعمال اسلوب شعر مثنوی است در تاریخ و قصّه‌سرائی و دیگر انتخاب بحر هزج است برای نظم تاریخی که هر دو فقره لایق توجّه است.
امّا کتب و آثار منثور در داستان و تاریخ ایران که از آن خبر داریم شاهنامه‌های منثوری بوده که پیش از دقیقی و فردوسی تألیف شده بوده‌اند. در اینکه شاهنامه‌های منثوری به فارسی پیش از زمان فردوسی وجود داشته شکّی نیست و ما از مآخذ مختلفه خبر از آنها داریم لکن تعیین هویّت آنها به طور تحقیق هنوز با معلوماتی که در دست است برای ما میسّر نیست و مخصوصاً واضح نیست که این شاهنامه‌ها که ما به اسامی و اخبار آنها در مأخذهای مختلف بر می‌خوریم بعضی عین دیگری است یا هر کدام جداگانه کتابی دیگر بوده است. از شاهنامه‌ی ابوالمؤیّد بلخی شاعر معروف و شاهنامه‌ای که به امر ابومنصوربن عبدالرزّاق طوسی تألیف شده و بعدها (به موجب روایت دیباچه‌ی شاهنامه‌ی فردوسی) فردوسی آن را به رشته‌ی نظم کشید از چندین راه اطلاع داریم. علاوه بر اینها شاهنامه‌ی ابوعلی محمّدبن احمد بلخی شاعر است و شاهنامه‌ای که ثعالبی در کتاب غرب ملوک‌الفرس از آن حرف می‌زند. (36)
شاهنامه‌ی ابوالمؤیّد بلخی ظاهراً قدیمترین این نوع کتب است. از این شاهنامه ما در شماره‌ی دوم و هشتم از سال اوّل کاوه (دوره‌ی جدید) مختصراً سخن رانده‌ایم. قدیمترین مأخذی که در آن ذکر این کتاب آمده ترجمه‌ی فارسی تاریخ طبری است که بلعمی آن را در سنه‌‌ی 352 نوشته و در آن کتاب در ذکر عاقبت کار جمشید و اسامی اولاد و اعقاب او چنین گوید «و پارسیان گویند بیرون از کتاب که بگریخت (37) به زاولستان شد به حدیثی دراز و گویند دختر پادشاه زاولستان به زن شد و پدر نداشت و پدرش امر به دست او کرده بود. پس چون دست به دختر دراز کرد پسری آمدش تور نام ... و حدیثها و اخبار ایشان بسیار گوید ابوالمؤیّد بلخی به شاهنامه‌ی بزرگ». (38) دیگر در کتاب قابوس‌نامه تألیف عنصرالمعالی که در سنه‌ی 475 تألیف شده ذکر این کتاب آمده بدین قرار که در مقدمه‌ی آن کتاب خطاب به پسرش گیلانشاه گوید «و چنان زندگانی کن که سزای تخمه‌ی پاک تو باشد که ترا ای پسر تخمه و اصل بزرگست و از هر دو اصل کریم الطّرفین و پیوسته ملوک جهانی جدّت ملک شمس‌المعالی قابوس‌بن وشمگیر که نبیره‌ی آغش وهادان است و آغش وهادان (39) ملک گیلان بوده به روزگار کیخسرو و ابوالمؤیّد بلخی ذکر او در شاهنامه آورده و ملک گیلان به اجداد تو از او یادگار مانده...» (40) دیگر در کتاب مجمل‌التّواریخ که در سنه‌ی 520 تألیف شده ذکر کتاب ابوالمؤیّد آمده بدین قرار که در مقدمه‌ی آن کتاب گوید: «... ما خواستیم که تاریخ پادشاهان عجم و نسب و رفتار و سیرت ایشان در این کتاب علی‌الولی جمع کنیم بر سبیل اختصار از آنچ خوانده‌ایم در شاهنامه‌ی فردوسی که اصل است و کتابهای دیگر که شعبه‌های آن است و دیگر حکما نظم کرده‌اند چون گرشاسف‌نامه، چون فرامرزنامه و اخبار بهمن و قصّه‌ی کوش پیل دندان و از نثر ابوالمؤیّد... (41) چون اخبار نریمان و سام و کیقباد و افراسیاب و اخبار لهراسف و آغش وهادان و کی‌شکن و آنچ در تاریخ جریر یافتیم (42) و سیرالملوک از گفتار و روایت ابن‌المقفّع و ...»(43). دیگر در تاریخ طبرستان ابن‌اسفندیار که در حدود سنه‌ی 613 تألیف شده در ضمن شرح بیان ولایت رویان ذکری از «شاهنامه مؤیّدی» کرده بدین قرار که گوید: «بنای این شهر در زمان فریدون بوده وقتی که پسران او تور و سلم برای خودشان ایرج را کشتند از وی دختری ماند در ناحیه‌ی گفور در ماوجه کوه. فریدون در آن وقت خیلی پیر بود و ابروهای او چنان افتاده بود که می‌بایستی آنها را ببندند. یگانه دعای او این بود که آن قدر زنده بماند تا انتقال قتل پسر عزیز خود را ببیند واو دختر ایرج را به یکی از برادرزاده‌های خود به زنی داد وقتی که دختر طفلی زائید بچه را به فریدون پیر نشان دادند وی گفت: «ماند چهرش به چهر ایرج و لهذا وی منوچهر نامیده شد و چنانکه به نظم و نثر در شاهنامه‌های فردوسی و مؤیّدی (44) شرح داده شده وی انتقام جدّ خود ایرج را گرفت پیش از آنکه فریدون از دنیا برود». (45)
یک خبر دیگر هم به تازگی از شاهنامه‌ی ابوالمؤیّد بلخی به نگارنده رسیده و آن نقلی است که مؤلّف کتاب تاریخ فارسی سیستان از این کتاب کرده ولی نه به اسم شاهنامه. آقای میرزا عبّاس‌خان اقبال آشتیانی معلّم دارالفنون طهران که از فضلای بسیار لایق ستایش امروزه در ایران است مقاله‌ای در باب «شعر و موسیقی قدیم ایران» از تتبّعات خودشان برای درج در روزنامه‌ی کاوه به اداره‌ی این روزنامه فرستاده‌اند در این مقاله که ما به اذن فحوای ادیب محترم از نسخه‌ی خطّی آن این مطلب را اقتطاف می‌کنیم. معظّم‌له در ضمن بحث از موسیقی ایرانی و سرود «کرگوی» قطعه‌ای از تاریخ سیستان را محض استشهاد به مطلب خودشان ذکر کرده‌اند و آن قطعه بدین قرار شروع می‌شود «و ابوالمؤیّد اندر کتاب گرشاسب گوید که کیخسرو به آذربادگان رفت و رستم دستان با وی بود و آن تاریکی و پتیاره دیوان به فرّ ایزد تعالی بدید که آذرگشسپ پیدا گشت...»
از قراری که جناب معظّم‌له در حاشیه‌ی پاورقی راجع به ابوالمؤیّد می‌نویسند در کتاب مزبور یعنی تاریخ سیستان در چندجا «نام این بوالمؤیّد و کتاب گرشاسب او» آمده و در یک‌جا هم صریحاً در آن کتاب او را بوالمؤیّد بلخی خوانده. چنانکه دیده می‌شود در اینجا لفظ شاهنامه ذکر نشده ولی گویا چندان شبهه در این نباشد که اخبار گرشاسب نیز در جزو همان کتاب ابوالمؤیّد بوده که بلعمی و عنصرالمعالی و ابن‌اسفندیار آن را (ظاهراً نه به عنوان اسم کتاب) شاهنامه نامیده‌اند. (46) و مجمل‌التّواریخ آن را «نثر ابوالمؤیّد» خوانده و تاریخ سیستان آن را یا یک جلد و فصل مخصوص آن را «کتاب گرشاسپ» می‌نامد اگرچه این هم ممکن است که ابوالمؤیّد علاوه بر کتاب شاهنامه‌ی خود که وجود آن به ثبوت پیوسته یک کتاب دیگری هم به این عنوان داشته باشد.
از همه‌ی این قراین و علامات چنان به دست می‌آید که ابوالمؤیّد بلخی شاعر معروف عهد سامانیان و اوّلین نظم کننده‌ی قصه‌ی یوسف که کتابی در تاریخ و داستان سلاطین و پهلوانان ایران به نثر فارسی داشته که آن کتاب پیش از سنه‌ی 352 و شاید هم زمانی معتدٌّبه قبل از تاریخ مزبور تألیف شده بود (47) چه مدّتی برای انتشار کتاب در آن زمان لازم بوده تا مؤلّف کتاب دیگر از آن نقل و ذکر بکند و در آن کتاب به قدر متیقَّن احوالات ضحّاک و جمشید و اولاد و اعقاب او و داستان آغش وهادان و اخبار سام و نریمان و کیقباد و افراسیاب و لهراسب و کی‌شکن و احوال فریدون و ایرج و سلم و تور و منوچهر و داستان گرشاسپ مندرج بوده است.

پی‌نوشت‌ها:

1.گاثا قدیم‌ترین قسمت آوستا است که سجع و قافیه دارد و در واقع شعر هجائی است و وزن مخصوصی دارد که به حسب عروض عرب و عجم حالیّه آن را شعر موزون نتوان نامید ولی باید به خاطر آورد که وزن منحصر به همان معنی عروضی اسلامی نیست ورنه خیلی از اشعار ملل فرنگی و یونانی نبایستی جزو شعر موزون شمرده شود (رجوع شود به مقاله‌ی استاد کریستن‌سن در شماره‌ی 4 – 5 کاوه دوره‌ی جدید سال اول در باب «شعر پهلوی و شعر فارسی قدیم»).
2.در وجود شعر به معنی اعمّ در عهد ساسانیان که در نغمات موسیقی سروده می‌شد شکّی نیست و قرائن متعدّدی از وجودآن در دست است و اصلاً در این فقره شکّی هم نمی‌تواند باشد زیرا که در تمام ملل آنچه را که به آهنگ مخصوص در نغمات موسیقی خودشان می‌خوانند در واقع شعر است. در خزانة‌الأدب عبدالقادر بن عمر بغدادی متوفّی سنه‌ی 1093 (طبع بولاق، جلد 4 صفحه‌ی 156 و 157) در ضمن شرح شعر شاعر جاهلی مشهور اعشی از بنی‌قیس
ما بکاء الکبیرِ بالاطلالِ*** وَ سُؤالی وَ ما یَرُدُّ سُوالی
حکایتی از کتاب شرح ادب الکتّاب ابن‌قتیبه تألیف عبدالله بن محمّدبن‌السیّد البَطلمیوسی (441 – 521) نقل می‌کند که خیلی مهم است بدین قرار:«ابن السّید آورده که ناقلان اخبار روایت کرده‌اند که طلیحه‌ی اسدی از اشراف عرب بود و گاهی به دربار کسری ورود می‌کرد. کسری (که در اینجا مقصود ظاهراً خسروپرویز است) وی را همیشه اکرام و اعزاز می‌کرد. وی گفت که یکبار پیش کسری رفتم و ورود من تصادف کرد به یک عیدی از اعیاد ایرانیان پس من نیز با سایر حاضرین از حاشیه‌ی پادشاه حضور به هم رسانیدم. وقتی که طعام خوردیم شراب گسترده شد و شروع کردیم به نوشیدن. آنگاه مغنّی این شعر عربی را تغنّی کرد «لایَتَأرّی لما فی القِدرِ یَطلُبُهُ...» که از اعشی باهله (غیر از اعشی بن قیس سابق الذّکر) است. کسری به ترجمان خود گفت چه می‌گوید پس او ترجمه کرد کسری گفت این زشت است بعد مغنّی این شعر را سرود «اتَتکَ العیسُ تَنفَخُ فی بُراها» کسری باز از ترجمان خود پرسید که چه می‌گوید ترجمان گفت نمی‌دانم یکی از حاضرین گفت «شاهنشاه اشتر اف‌اف» و معنی آن این است که ای ملک‌الملوک این شتری است که دم می‌زند (یا پف می‌کند). طلیحه گوید که ترجمه‌ی او عربی را به فارسی مرا به خنده آورد. بعد مغنّی یک شعر فارسی خواند که من آن را نفهمیدم و کسری طرب کرد و جامی برای او پر کردند و بر پای شد و آن را نوشید و جام به جمیع حاضرین بگردید. پس من از ترجمان که در پهلوی من نشسته بود پرسیدم این شعر چیست که پادشاه را چنین به طرب آورد گفت پادشاه روزی به تفرّج بیرون رفته بود یک پسر خوش صورت دید که در دست او گل سرخی است و او را پسندید و حکم کرد که در باب وی برای او شعری بسازند و چون مغنّی این شعر را خواند شاه به نشاط آمد و کرد آنچه را که دیدی. گفتم در این مطلب چیزی نیست که آدم را تا به این درجه به طرب و وجود بیاورد پس کسری از ترجمان پرسید که با من چه مذاکره کرد و او تفصیل را نقل کرد کسری به ترجمان گفت به او بگو اگر این حکایت و شعر تو را به نشاط نمی‌آورد پس چه چیزتو را طربناک کند ترجمان حرف شاه را به من ابلاغ کرد من در جواب گفتم شعر اعشی که گفته مابُکاء الکبیر بِالاَطلال... الخ. ترجمان آن را به شاه گفت و کسری از معنی آن پرسید گفتم این حکایت پیری است که به منزلگاه محبوبه‌ی خود گذر کرده و آنجا را خالی و کهنه و دگرگون یافته این است که گریه آغاز کرده. کسری خندید و گفت چه چیز طرب‌انگیز در این هست که پیری در خرابه‌ای ایستاده و گریه می‌کند مگر نه آنچه ما را به طرب آورد بیشتر سزاوار طرب بود؟ طلیحه گویدکه بعد از این واقعه دیگر کسری نسبت به من بی‌میل شد».
از این حکایت علاوه بر وجود شعر فارسی در آن زمان چنان مستفاد می‌شود که در دربار ساسانیان (ظاهراً به واسطه‌ی مجاورت پایتخت به بلاد حیره و مراوده‌ی اشراف و شعرای عرب مانند اعشی و غیره) مغنّیان شعر عربی نیز می‌خواندند و عرب و فارس اختلاط و معاشرت پیدا کرده بودند چنانکه یک حکایت دیگر نیز که باز در خزانةالأدب (جلد اوّل صفحه‌ی 551 – 552) به نقل از کتاب الشعراء ابن‌قتیبه نقل شده مؤیّد آن است و آن چنان است که «کسری انوشیروان روزی شنید که اعشی به این بیت تغنّی می‌کند
اَرِقتُ وَ ما هذا السّهُادُ المُورِقُ *** وَ ما بِیَ مِن سُقُمٍ وَ ما بِیَ مَعشَق
یعنی بیداری کشیدم (یا بیداری می‌کشم) و خوابم نمی‌برد و چیست این بی‌خوابی که بیدار نگاه می‌دارد در صورتی که در من نه بیماری است و نه عشقی. نوشیروان پرسید این عرب چه می‌گوید گفتند به عربی تغنّی و آوازه‌خوانی می‌کند گفت حرفش را ترجمه کنید گفتند مقصودش این است که بدون آنکه بیمار باشد یا عاشق بیداری کشیده نوشیروان گفت پس او در این صورت دزد است». این حکایت اخیر اگر صحیح باشد لازم می‌باشد که اعشی خیلی عمر دراز کرده باشد چه میان وفات او (در سنه‌ی 8 هجری) و وفات نوشیروان درست 50 سال شمسی فاصله است ولی در اینکه اعشی مسافرتهای زیاد در عالم کرده و به دربار ملوک حیره و ایران مراوده‌ی زیاد داشته و حتی قدری فارسی می‌دانست شبهه نیست زیرا که اشعار او پر است از اشارات به وقایع تاریخ ملل و کلمات خارجی خصوصاً فارسی.
به هر حال مقصود از حکایت راجع به شعر فارسی در پیش پرویز همانا اشاره به وجود شعر فارسی در عهد قدیم بود که شکّی در آن نیست ولی در این هم گویا شکّی نباشد که آن غناهای موزون یا مقفّی را به اصطلاح عهد اسلامی و ادبیات آن دوره شعر نتوان نامید زیرا که اعراب و هم ایرانیان مسلمان از قرن سوم به این طرف شعر فقط همین اشعار مطابق اوزان عروضی را می‌نامیدند و بس. جاحظ در کتاب الحیوان (جلد اوّل صفحه‌ی 36) در ضمن شرح فضیلت شعر گوید که «هر ملّتی در پایدار کردن آثار و مناقب خود به یک شکل و یک راه دیگر متوسّل شده مثلاً عربها در جاهلیّت این کار را به شعر موزون و کلام مقفّی انجام می‌دادند و ایرانیان با بناها مآثر خود را ثبت می‌نمودند مانند کرد بیداد و بنای اردشیر بیضای اصطخر را بعد عربها خواستند که با عجم در کار بنای ابنیه مشارکت کرده و در باب شعر منفرد شوند پس غمدان و کعبه‌ی نجران و قصر مأرب... را بنا کردند» و باز در صفحه‌ی 37 گوید «فضیلت شعر منحصر است به عرب و بر آنان که به عربی متکلّم‌اند و شعر قابل ترجمه نیست و نمی‌توان آن را نقل به زبانی دیگر کرد ورنه نظم آن گسسته می‌شود و وزنش باطل گردد و حسنش می رود... الخ».
این فقرات دلیل بر آن است که تغنّیات ایرانیان را که جاحظ و یا ابوعبیده و ابن‌کلبی (که فقره‌ی اوّل را جاحظ از ایشان نقل می‌کند )خوب از آنها اطلاع داشتند شعر حساب نمی‌کردند. فخرالدّین اسعد گرگانی ناظم قصه‌ی ویس و رامین که در سنه‌ی 440 تألیف کرده نیز در مقدمه‌ی آن کتاب در باب ترجمه‌ی آن قصه از زبان پهلوی چنین گوید:
بگفتم کان حدیث سخت زیباست *** نه گرد آورده زشتش مرد داناست
ندیدم ز آن نکوتر داستانی *** نماند جز به خرّم بوستانی
ولیکن پهلوی باشد زبانش *** نداند هر که بر خواند بیانش
نه هر کس آن زبان نیکو بخواند *** وگر خواند همی معنی نداند
فراوان وصف چیزی برشمارد *** چو برخوانی بسی معنی ندارد
که آنگه شاعری پیشه نبوده است *** حکیمی چابک‌اندیشه نبوده است
3.از قراری که اطلاع یافته‌ایم فاضل محترم علامه جناب آقا میرزا محمّدخان قزوینی مدّتی است به این کار مهم اشتغال دارند و با دقّت و استقصاء که از صفات مخصوصه‌ی استاد محترم است این کار را دنبال می‌کنند و امید است عنقریب به تحفه‌ی شایانی از نتیجه‌ی مساعی ایشان نایل شویم.
4. در قرون اولای اسلام و حتی تا قرن پنجم مذهب زردشتی در ایران هنوز خیلی رایج و عدّه‌ی پیروان آن کیش خیلی زیاد بود. در کتب جغرافی عربی و مخصوصاً در احسن التقّاسیم مقدسی و مسالک الممالک اصطخری از کثرت فوق‌العاده‌ی مجوس در ولایت فارس و فراوانی بیشمار آتشکده‌ها و هم‌چنین در ولایات دیگر ایران مکرّر سخن رفته. مخصوصاً این فقره بسیار دلکش است که هنوز در گنبد قبر شمس‌المعالی قابوس‌بن‌وشمگیر (که حالا معروف به گنبد قابوس است) نوشته‌ی پهلوی باقی است که در آن زمان به پهلوی نوشته‌اند.
5. از زبان آرامی قریب هزار کلمه در زبان پهلوی اخذ کرده بودند که همان را هزوارش گویند و آنها را می‌نوشتند لکن در خود زبان یعنی تکلم داخل نبود یعنی به کلمات آرامی می‌نوشتند و فارسی می‌خواندند ولی ممکن است خیلی کلمات خصوصاً اصطلاحات علمی و ادبی در زبان لفظی هم آمده بود که هنوز هم مقداری از آن باقی است. از کلمات عربی در پهلوی خبر درستی نداریم و اگر هم بوده بالنّسبه کمتر بوده است.
6. برای اطلاع کاملتر از این جنبش ملّی ایرانیان از ابتدای اسلام تا اواخر قرن چهارم رجوع شود به تحقیقات وسیع و عالمانه‌ی علامه گولدزیهر در کتاب تتبّعات اسلامی:
Ignaz Goldziher: Muhammedanische Studien, 2 Vol., Halle 1889/90.
و تحقیقات فون کرمر در کتاب کاوشهای راجع به تاریخ تمدن اسلام
Alfred von Kremer: Kulturgeschichtliche Streifzüge aus dem Gebiete des Islam, Leipzig 1873.
و کتاب تاریخ ادبی ایران تألیف استاد برون، جلد اوّل، صفحه‌ی 209 – 444.
7.کتاب الفهرست فقط اطلاعش منحصر به کتب عربی نبوده چنانکه از منظومه‌ی فارسی کلیله و دمنه و از کتاب لغت فارسی که ابوالقاسم عیسی‌بن‌علی بن‌عیسی بن‌داود بن‌الجرّاح تألیف کرده (ظاهراً در اواسط قرن چهارم) نیز مثلاً خبر می‌دهد.
8.قدیمترین شاعری که اسم او و قطعاتی از اشعارش در کتب تذکره برای ما مانده حنظله‌ی بادغیسی است که به قول باب‌الألباب عوفی در عهد آل‌طاهر (205 – 259) بوده و به قول چهار مقاله‌ی نظامی سمرقندی احمدبن عبدالله خجستانی مقتول در سنه‌ی 268 به واسطه‌ی خواندن دیوان وی به داعیه‌ی امارت و بزرگی افتاد. چون احمد مزبور به قول ابن‌الاثیر از اصحاب محمّدبن طاهربن عبدالله بن طاهر (248 – 259) بوده و در سنه‌ی 259 به عمروبن لیث پیوست در این صورت اگر وی پیش از دخولش در سلک خدمت امرای طاهری و در زمان خربندگی «روزی دیوان حنظله‌ی بادغیسی» را می‌خوانده است باید زمان زندگی حنظله‌ی مزبور را در نصف اوّل قرن سوم و اقلاً پیش از سنه‌ی 248 فرض کنیم. و چون چندان معقول نیست که ظاعر بادغیس اولین مخترع این سبک شعر که ما آن را عروضی (یعنی مطابق عروض خلیل‌بن احمد) نامیدیم بوده باشد باید تصوّر کنیم که از اوایل قرن سوم در خراسان و ماوراءالنهر تقلید شعر عروضی عرب یا به عبارت صحیحتر اتخاذ ترتیب و شیوه‌ی جدید عروضی در اشعار ایرانی و درآوردن آن شعر هجائی به قالب عروضی شروع شده بوده است.
9.محمّدبن البعیث در اوایل قرن سوم صاحب تبریز بود و اخبار او از سنه‌ی 220 به این طرف در کتب تواریخ دیده می‌شود لیکن معلوم می‌شود مدتی پیش از آن تاریخ در آذربایجان از رؤسا بوده و پدرش از اتباع وَجناء بن رَوّاد اَزدی بود که در زمان هرون‌الرّشید در آذربایجان سر مخالفت و افساد برداشت. این هم جای دقت است که بلاذری به نقل از عُتبی‌ها و قید «والله اعلم» نسبت محمّد بن البعیث را به دو وجه ثبت می‌کند که به قبایل عرب منتهی می‌شود.
10. در کتاب فارسی تاریخ بیهقی تألیف ابوالحسن علی‌بن ابی‌القاسم زیدبن محمّد بیهقی که ظاهراً در سنه‌ی 563 تألیف شده ذکر شاعری از شعرای بیهق آمده که به قول مؤلّف آن کتاب «اوّل کسی که در بیهق شعر پارسی گفت» وی بوده. اسم این شاعر که در سه جای مختلف از آن کتاب مذکور شده محمّد بن سعیدبیهقی معروف به «محم» است که به قول مؤلّف این کتاب «او را دیوانی و اشعاری است» و چون در کتاب مزبور گوید که ابوالقاسم بلخی کعبی (عبدالله بن احمدبن محمود) «در کتاب مفاخر خراسان ذکر او را کردهم و «شعر پارسی او به زبان بیهق بیاورد» و ابوالقاسم کعبی از رجال قرن سوم بوده» و در سنه‌ی 317 وفات یافته گمان می‌رود که اشعار این شاعر که در کتاب کعبی ذکرش آمده نیز از اشعار قدیمی بوده. چند شعر عربی از این شاعر در تاریخ بیهقی ثبت است. به این مناسبت می‌خواهیم انظار خوانندگان را به این نکته نیز متوجّه کنیم که ظاهراً به طور کلّی شعرای قدیم پارسی که ابتدا به ترتیب شعر عروضی سخن‌سرائی کرده‌اند شعر عربی نیز می‌گفته‌اند و شاید ابتدا در زبان عربی شاعر بوده‌اند و بعد به تدریج خواسته‌اند این شیوه‌ی جدید را در زبان بومی خود نیز تطبیق و تجربه کنند.
11.کاوه شماره‌ی 4 – 5 سال اوّل دوره‌ی جدید صفحه‌ی 25 ستون 2. (مقاله‌ی پروفسور کریستن‌سن)
12.رجوع کنید به کاوه دوره‌ی قدیم شماره‌ی 35 صفحه‌ی 2.
13.حتی تربیت بهرام گور در میان اعراب لخمی حیره نیز مؤیّد مدّعا نمی‌شود و آنچه در کتب عربی قدیم از اسناد اشعار عربی به وی آمده (مثلاً در مروج الذّهب) نیز قریب به عقل نیست زیرا که در دو قرن قبل از هجرت حتی وجود شعر عربی نیز مشکوک است و یا در حالت جنینی بوده و جاحظ در کتاب‌الحیوان (صفحه‌ی 37 جلد اوّل) قدیمترین شعر عربی را در 150 سال و منتها دویست سال پیش از ظهور اسلام می‌گذارد.
14. در کتاب غُرَر چنین است:
منم آن شیر شله و منم آن ببر یله *** منم آن بهرام گور [و] منم آن بوجبله
ثعالبی نیز این بیت را از ابن‌خرداذبه نقل می‌کند به این طور «قال ابن‌خرداذبه قامّا الّذی یرویه اصحابنا له فقوله...».
15.شَلَنبه یکی از بلاد دماوند بوده و عبارت ابن خرداذبه چنین است «و مدینة دُماوَند شَلَنبة قال بهرام جور... الخ». در کتاب هفت قلزم ( به نقل پِرچ – Pertsch – از آن) در بحر سوم از قلزم هفتم آورده که «قاسم‌بن سلام بغدادی رئیس و قدوه‌ی مورّخین گفته که اولین کسی که یک شعر فارسی گفت بهرام گور بود که وقتی که در موقع شکار شیری را کشت از غایت وجد این بیت بر زبانش جاری شد
منم آن پیل دمان و منم آن شیر یله *** نام بهرام مرا و پدرم بو جبله»
نگارنده را معلوم نیست که این فقره در کدام کتاب ابوعبیدالقاسم بن سلام هروی مزبور آمده ولی به هر حال در آن صورت منشأ روایت این شعر از روایت ابن خرداذبه هم قدیمتر می‌شود چو ابوعبید مزبور از خواصّ عبدالله بن طاهرامیر خراسان بوده و در سنه‌ی 150 متولّد و در 222 وفات یافته است.
16. نسخه بدل «ار شاش به».
17. ظاهراً یعنی «همیشه».
18. نسخه بدل «ته جهی» - ظاهراً مصراع اوّل را به کسره‌ی اضافه در دال سمرقند باید خواند ورنه شش هجا نمی‌شود. در آن صورت معنی شعر چنین می‌شود: سمرقند یک ویرانه‌ای است که زینت خود را انداخته. از شهر چاچ که بهتر نیستی پس تو هم همیشه از خطر نخواهی جست. معنی مصراع دوم به نگارنده روشن نیست. دخویه آن را چنین ترجمه کرده «چگونه او زینت خود را افکنده است!».
19. مجمل‌التّواریخ در سنه‌ی 520 تألیف شده.
20.همای چهرآزاد که در کتب عربی «خمانی» ضبط شده بنابر داستان افسانه‌ای ایران دختر پادشاه افسانه‌ای بهمن بوده و به عقیده‌ی بعضی از علمای مستشرقین با سِمیرامیس ملکه‌ی بابل در افسانه‌های یونانی یکی است و حتّی کلمه‌ی سِمیرامیس به تحریفات لغوی و تغییرات مختلفه از همان کلمه‌ی «همای چهرآزاد» تولّد یافته والله اعلم.
21.اینکه به منظومه‌ی تاریخی این شاعر «شاهنامه» اطلاق می‌کنیم نه از این جهت است که کتاب وی موسوم به شاهنامه بوده بلکه برای این است که چنان که در مقالات سابقه گذشت به عقیده‌ی ما شاهنامه مانند سیرالملوک در عربی به هر کتاب منثور یا منظوم فارسی که شامل تاریخ و داستان ایران بوده اطلاق می‌شده است.
22.چاپ پاریس، سنه‌ی 1900 میلادی.
23.عین عبارت این است «و زعم المسعودی فی مزدوجته بالفارسیّة انّ طهمورث بنی قهندز مرو» [صفحه‌ی 100]. (تقی‌زاده) درباره‌ی نام ایرانشان/ ایرانشاه صاحب بهمن‌نامه، نک: محمود امیدسالار، «یادداشت‌های کوش‌نامه»، فرهنگ ایران‌زمین، به کوشش ایرج افشار، ج 30: 313 – 320. (پژمان فیروزبخش)
24. عبارت عربی چنین است «و ذکر المسعودی المروزیّ فی مزدوجته الفارسیّة انّه قتله و لم یبق علی احد من دَویه» [صفحه‌ی 388]. از این فقره می‌شود استنباط کرد که از منظومه‌ی مسعودی در قرون متأخّره اثر نمانده بود چه مؤلّف مجمل‌التّواریخ که کتاب خود را تقریباً صدسال بعد از فردوسی نوشته در باب سرانجام کار زال (وفات یا قتل او) گوید که در هیچ کتاب این ذکر (یعنی وفات زال) نیافتم مگر در بهمن‌نامه که حکیم ایرانشان [؟ ایرانشاه] بن ‌ابی‌الخیر نظم کرده است:
به ایّام دارا بشورید حال *** برون شد ز دنیا جهاندیده زال
25. این کتاب به اهتمام هوارت در پاریس در سنه‌ی 1901 – 1953 در 4 جلد با ترجمه‌ی فرانسوی به طبع رسیده.
26.مقصود از قصیده در عربی معنی اصطلاحی امروزه‌ی آن در فارسی نیست بلکه هر منظومه‌ی مفصّل یا مختصر که رشته‌ی کلام در آن نگسلد در عربی قصیده خوانده می‌شد و مقصود از مزیّن آراسته و پیراسته است که پیرایشها و صنایع شعری در آن به کار برده شده باشد و ما کلمه‌ی «محبّر» را در متن عربی به مزیّن ترجمه کردیم و معنی تحت‌اللّفظی تحبیر شعر تحسین آن است.
27.بیت اوّل ظاهراً یک خللی دارد و باید سقطی در آن واقع شده باشد ورنه از بحر هزج نبوده و با بیت دوم موافقت نمی‌دهد. در مصراع اوّل اگر «کیُومَرث» را بنا به ضرورت شعر «کیومَرث» بخوانیم وزن درست می‌شود ولی در مصراع دوم اشکال به هر تقدیر باقی است.
28.جلد سوم، فصل یازدهم، صفحه‌ی 138. عین عبارت عربی چنین است: «زَعَمتِ الاعاجمُ فی کُتُبها وَالله اعلَمُ بحَقِّها وَ باطِلِها اَنّ اَوَّلَ مَن مَلَک مِن بَنیٍ آدَمَ اِسمُهُ کیومَرث وَ اَنَّهُ کانَ عُریاناً یَسیحُ فی الارضِ وَ کانَ مُلکُهُ ثَلاثینَ سَنَةً وَ قَد قال المَسعودی فی قَصیدَتِهِ المُحَبِّرَةِ بِالفارسیَةِ [هزج] نخستین... الخ. وَ اِنَّما ذکرتُ هذِهِ الابیاتَ لِأنّی رَأیتُ الفُرسَ یُعَظُّمونَ هذِهِ الابیاتَ و القصیدةَ وَ یُصَوِّرونَها [نسخه بدل «یَصُونوها»] وَ یَرَونَها کتاریخٍ لَهُم.»
29. جلد سوم، صفحه‌ی 173.
30. در کتاب الحیوان جاحظ، در وفیات الأعیان ابن خلّکان، در کتاب الأنساب سمعانی، در تاریخ طبری و خیلی کتب دیگر ذکر مشاهیر این طایفه پیش می‌آید.
31.مثل مسعودی بغدادی مؤلّف مروج الذّهب و کتب دیگر که نباید با این شاعر فارسی زبان خلط شود.
32.در تاریخ طبرستان تألیف ابن‌اسفندیار ذکر از یک نفر مسعودی نام آمده که در ایّام هرون‌الرّشید (173 – 193) در بلخ قایع‌نگار (صاحب‌البرید) بوده [ترجمه‌ی تلخیص انگلیسی برون، صفحه‌ی 138].
33.مثل محمّدبن ابی‌السّعادات تاج‌الدّین خراسانی مروروذی متوفّی سنه‌ی 584.
34.از شش نفر مسعودی که در کتاب الأنساب سمعانی ذکر شده و در قرن سوم و چهارم حیات داشته‌اند چهارنفر در مرو بوده‌اند. در کتاب ابن خلّکان نیز از سه نفر مسعودی نام یکی از اهل مرو بوده و در نیمه‌ی اوّل قرن پنجم وفات یافته و دیگری مرورودی بوده و سومی که معلوم نیست کجائی است باز به قراین ظاهراً در خراسان و مرو بوده است.
35. احمدبن سهل در حدود سنه‌ی 306 بر ضدّ امرای سامانی سر مخالفت و خودسری برداشته و در سنه‌ی 307 گرفتار شده و در حبس وفات یافت.
36. علاوه بر اینها اسامی بعضی کتب فارسی در کتب قدیمه‌ی موجود دیده می‌شود مانند کتاب پیروزنامه (و شاید کتاب همدان نیز) که مجمل‌التّواریخ راجع به تاریخ ایران از آنها نقل می‌کند و ممکن است قدیم باشند.
37. یعنی جمشید.
38. ترجمه‌ی تاریخ طبری، چاپ بمبئی، صفحه‌ی 40. در مجمل‌التّواریخ در باب اولاد جمشید و اسامی آنها شرح مفصّلی است که احتمال می‌رود از ابوالمؤیّد اخذ شده باشد.
39.در نسخه‌ی چاپی «ارغش فرهادوند» چاپ شده ولی چون غلط واضح است اصلاح شد.
40. قابوس‌نامه چاپ طهران، صفحه‌ی 8.
41.اینجا یک کلمه ناخوانا است که قریب به یقین «بلخی» باید باشد.
42.مقصود محمّد بن جریر طبری است.
43.مجمل‌التّواریخ به نقل ژول موهل از آن در ضمن دیباچه‌ی فرانسوی خود به شاهنامه‌ی فردوسی که در سنه‌ی 1838 میلادی با ترجمه‌ی فرانسوی طبع و نثر کرده (صفحه‌ی LII).
44. در ترجمه‌ی انگلیسی این کلمه به املای فرنگی مؤیّدی به کسر یاء ضبط شده ولی نگارنده را شکّی نیست که املای صحیح مؤیّدی است به فتح یاء و مقصود شاهنامه‌ی ابوالمؤیّد است.
45.ترجمه‌ی تلخیص انگلیسی استاد برون صفحه‌ی 18 – 18. آنچه در متن درج شد ترجمه از انگلیسی است و قطعاً با اصل عبارت فارسی کتاب که در دسترس نیست مطابق نخواهد بود لکن معنی همان است.
46.الآثار الباقیه، صفحه‌ی 99.
47.ذکر شاهنامه‌ی ابوالمؤیّد بلخی در نزهت‌نامه‌ی علایی از شهمردان بن‌ابی‌الخیر (تألیف میان سالهای 488 – 513 ق) نیز آمده است (نزهت‌نامه‌ی علایی، به تصحیح فرهنگ جهان‌پور. تهران: مؤسسه‌ی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1362: 342). آخرین کتابی که از شاهنامه‌ی ابوالمؤیّد سخن به میان آورده و تاکنون از چشم محقّقان به دور مانده است کتاب سوانح الافکار رشدی است، در نامه‌ای که رشیدالدین فضل‌الله فرزندانش را که می‌خواسته داماد کند به مجدالدین اسمعیل فالی معرفی می‌کند: «فرزند، همام را – طال‌الله اعماره – دختر امیر مودود شاه بن‌مسعود شاه بن‌گیلان شاه‌ بن شمس المعالی [بن؟] فلک‌المعالی بن عضدالمعالی بن فلک‌المعالی‌بن شمس‌المعالی قابوس بن وشمگیر که از نتایج اغش وهادان‌اند، و چهار هزار سال ملوک طبرستان و گیلان و فومن بوده‌اند، و بوالمؤیّد بلخی ذکر ایشان در کتاب تاریخ آورده» (سوانح الافکار رشیدی، به کوشش محمّدتقی دانش پژوه. تهران: کتابخانه‌ی مرکزی و مرکز اسناد، 1358: 120). از این فقره معلوم می‌شود شاهنامه‌ی ابوالمؤیّد که به «تاریخ ابوالمؤیّد» هم شهرت داشته تا اوایل قرن هشتم ق موجود و معروف بوده است. (پژمان فیروزبخش)

منبع مقاله:
دوره‌ی جدید کاوه، شماره‌ی 1، سال دوم. 5 شهریورماه قدیم 1290 یزدگردی = غرّه‌ی جمادی‌الأول 1339 = 11 ژانویه ماه فرنگی 1921 میلادی. [صفحات 445 – 450 چاپ جدید کاوه].