پادشاه و زن نیکوکار
پادشاه قبول کرد و کار پادشاهی اش را داد به دست وزیرش و پشت به شهر و رو به بیابان به راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا رسید به آن شهری که زنه گفته بود و در شهر گشت و مسجد را پیدا کرد و دید جوانی نشسته لب حوض و زل زده به کبوتری رو گنبد. پادشاه آرام جلو رفت و کنار جوان نشست و سر صحبت را با او باز کرد. جوان با پادشاه حرف می زد، اما چشم از کبوتر برنمی داشت. وقتی پادشاه پرسید چرا دست از کار و زندگی اش کشیده و این جا مانده و چشم از این کبوتر برنمی دارد؟ جوان گفت به شرطی رازش را به او می گوید که برود فلان شهر و راز مردی را بپرسد که اسب مردنی و تکیده ای دارد و هر روز از سپیده ی صبح تا تنگ غروب با این اسب بار می کشد و شب که شد، شلاق را می کشد به جان اسبه و چهل ضربه به این حیوان زبان بسته می زند. کتک که تمام شد، چند تیکه نان خشک جلو حیوان می اندازد و نان را که خورد، افسارش را می گیرد و می بردش به طویله ی بی در و پیکری و آنجا می بنددش. گرما و سرما هم حالی این مرد نمی شود. این شرط اوست. راز این مرد را که آورد، راز خودش را به او می گوید.
پادشاه قبول کرد. لباس درویشی پوشید و راه افتاد تا برود از راز پیرمرد سر در بیاورد. از دشت ها و بیشه ها و کوه ها گذشت تا رسید به شهری که آن جوان نشانی اش را داده بود. در شهر گردشی کرد و خانه ی پیرمرد را پیدا کرد. شب که شد، رفت سراغ پیرمرد. او تا مرد درویش را دید، در را به رویش باز کرد. پادشاه رازش را پنهان کرد و گفت غریب است و در این شهر کسی را نمی شناسد و جایی ندارد. پیرمرد او را به اتاقش برد و نانی و آبی آورد تا بخورد و خستگی اش را در کند. اما پادشاه تا جوانمردی پیرمرد را دید، لب به غذا نزد و گفت تا نیازش را برطرف نکند، نه غذایی می خورد و نه در خانه اش می ماند. این را گفت و رازش را برملا کرد. پیرمرد تا حرف پادشاه را شنید، آهی کشید و گفت بهتر است از این خواسته دست بردارد، چون این راز پشت او را می لرزاند. اما پادشاه که دید پیرمرد دل رحیمی هم دارد، گفت گوشش هیچ به این حرف ها بدهکار نیست. اگر رازش را نگوید، الان بلند می شود و از خانه اش می رود. پیرمرد که دید پادشاه دست بردار نیست، گفت شامش را که خورد، همه چیز را برایش تعریف می کند.
پادشاه شام را خورد و سفره را که برچیدند، پیرمرد گفت: «یک وقتی دو تا زن داشتم. یکی پنج سال از آن یکی بزرگ تر بود، روزها می رفتم سرزمین و تا جان داشتم، کار می کردم و هر شب می رفتم خانه ی یکی از زن ها. شبی که نوبت زن بزرگه بود، تا رفتم، دیدم ناخوش افتاده تو رختخواب. زود رفتم خانه ی زن کوچکه که ازش کمک بگیرم. نمی دانستم چه طور ور و بر زن بزرگه را جمع کنم. نصف شب بود و خوب کلید هم داشتم و در نزدم. پا که به خانه گذاشتم، دیدم مرد غریبه ای لم داده کنار زن کوچکه. چماقی برداشتم و زدم به کله ی مرد غریبه که در جا جان داد و خون پاشید این ور و آن ور. زنم که بیدار شد، هول ورش داشت. اما من امانش ندادم و وردی خواندم وزن کوچکه شد همین اسب لاغر. با خودم عهد کردم تا من زنده ام و این زن زنده است، از گرده اش کار بکشم و شلاقش بزنم تا زن بزرگه از این کار عبرت بگیرد. این بود راز کار من که حالا سه نفر ازش خبر دارند. من و تو و زن بزرگه. رازی که بیفتد به دهن سه نفر، افتاده به دهن خلق عالم.»
پادشاه شب را در خانه ی پیرمرد سر کرد و صبح که شد، پرید پشت اسب و از همان راهی که رفته بود، برگشت. در راه ساعتی هم نایستاد تا رسید به شهر و یک راست رفت به مسجد و دید جوان باز کنار حوض نشسته و زل زده به کبوتر بالای گنبد. کنار جوان نشست و هرچه را از پیرمرد شنیده بود، تعریف کرد. جوان گفت درست میگوید و چون با هم قرار گذاشته بودند، گفت: «از وقتی خودم را می شناسم، می آمدم این مسجد و برای کبوترها دانه می پاشیدم. هیچ قصدی هم نداشتم. اما روزی این کبوتر که رو گنبد نشسته، آمد و زبان باز کرد و مثل آدمی زاد به ام گفت تو جوان مؤمن و با خدایی هستی و من دوستت دارم. اول حیران و مات ماندم، اما بعد گفتم تو کبوتری، چه طور مثل آدمی زاد حرف می زنی؟ کبوتر گفت در اصل کبوتر نیست. فقط رفته تو جلد کبوتر. این را گفت و چرخی زد و شد دختر خوشگلی که لنگه اش پیدا نمی شود. خوشگلی اش طوری به دلم اثر کرد که یک دل نه، صد دل عاشقش شدم. می ترسیدم دوباره برگردد تو جلد کبوتری اش. پس به اش گفتم بیاید و زنم بشود. دختره قبول کرد، اما به یک شرط، که هر کاری کرد، من ازش نپرسم چرا. من هم قبول کردم و شدیم زن و شوهر. زندگی خوشی داشتیم تا این که زد و صاحب دختری شدیم. تا دختره به دنیا آمد، زنم گرفت و انداختش تو آتش. دختره نه، من افتادم و سوختم. اما چون قرار گذاشته بودیم، از علت کارش نپرسم، چیزی نگفتم. سال بعد، پسری زائید که از دختره خوشگل تر بود. این دفعه رفت و پسره را انداخت تو آب دریا. من دیگر نتوانستم دندان رو جگر بگذارم. داد زدم مگر رحم و انصاف ندارد که بچه ها را از بین می برد؟ زن تا این را شنید، خندید و گفت تو قول داده بودی و حالا زدی زیر قولت. زود دختر و پسر را حاضر کرد و گفت من دو تا خواهر دارم. یکی آب و یکی آتش. بچه ها را داده بودم به آنها تا خوب بزرگ شان کنند. حالا که زدی زیر قولت، نه زن داری نه بچه. این را گفت و هر سه تا کبوتر شدند و پر زدند. خودش بالای این گنبد می پرد و بچه ها هم کنارش هستند.»
پادشاه تا حرف های جوان را شنید، سوار شد و راه افتاد به طرف شهر خودش. در راه نه جایی ایستاد و نه استراحت کرد. همین که رسید به شهر، راه به راه رفت به خانه ی زن بخشنده و هرچه را از جوان شنیده بود، تعریف کرد. زن گفت راست می گوید و شروع کرد به گفتن راز خودش. گفت: «من زن مرد بازرگانی بودم که تو کار خودش مثل و مانند نداشت. خانه ی بزرگی ساخته بود با یک عالمه اتاق. من می توانستم به هر اتاقی بروم، الا اتاقی که درش بسته بود و کلیدش هم دست شوهرم بود. شوهرم دنبال کار تجارتش بود و ماهی یک بار می آمد پیش من. یک روز آمد که ناهار بخورد. تا نشست، لیوانی آب خواست. هیچ وقت قبل از غذا آب نمی خواست. رفتم برایش آب بیاورم، ولی زیر چشمکی نگاهش می کردم. دیدم چیزی از جیبش درآورد و ریخت تو ظرف غذای من. آب را آوردم و همین که داشت آب را سر می کشید، جای ظرف ها را عوض کردم. شوهرم تا لقمه ی اول را گذاشت دهنش، مثل مار زخم خورده به خودش پیچید و یکهو آتش گرفت و شد یک گلوله ی طلا. حسابی ترس برم داشت، اما زود به خودم آمدم و یاد اتاقی افتادم که کلیدش را به کسی نمی داد. از جیبش کلید اتاق را درآوردم و رفتم تا در اتاق را باز کردم، از ترس نزدیک بود پس بیفتم. اتاق پر بود از گلوله های طلا. تازه حساب کار آمد دستم که شوهرم خیلی از آدمها را کرده بود طلا و امشب هم نوبت من بود. خدا را شکر کردم که من یکی این وسط قسر دررفتم. شوهرم سر راه مردم چاه می کند و حالا خودش افتاده تو چاهی که کنده بود. از همان روز با خودم عهد بستم که مال مردم را به خودشان پس بدهم.دادم از طلا بشقاب درست کردند و به هر فقیری یک بشقاب طلا دادم. این هم راز من حالا راضی شدی؟»
پادشاه از مرام او خوشش آمد و همان روز زنه را برای خودش عقد کرد و بردش به قصر و با هم زندگی خوشی را شروع کردند. پادشاه هم دستور داد در گنج خانه را باز کنند و به فقیر بی چاره ها آن قدر بخشند تا دیگر گدا و محتاجی در شهر نماند.
باز نوشته ی افسانه ی کنجکاوی پادشاه، افسانه های قوچان، علی اصغر ارجی، صص 243 - 250
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}