نویسنده: محمد قاسم زاده

 
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم درویشی بود که هر روز، از صبح تا غروب تو کوچه و بازار می گشت و روزی در میدان نشسته بود و با مردم حرف می زد که از دور دو گوله آتش به طرف میدان آمد. وقتی رسید، دیدند اژدهای هفت سری است و همه از وحشت فلنگ را بستند تا جان شان را به در ببرند. فقط دو نفر ماندند که هیچ ترسی از اژدها نداشتند؛ یکی همین درویش بود و آن یکی پیرمرد فقیری بود که از مال دنیا چیزی نداشت جز دختر دم بختی. درویش نگاهی به اژدها کرد و دوید پشت سر مردم و گفت از این اژدها نترسند. این اژدها زن می خواهد. کی حاضر است دخترش را بدهد به او. اژدها تا این حرف را شنید، آمد و کنار درویش ایستاد.
مردم هم با حرف درویش ترس شان ریخت و برگشتند و حلقه زدند دور درویش و اژدها، درویش از هر کس پرسید کی دخترش را به او می دهد، هیچ کی حاضر نشد تن به این کار بدهد. آخر سر همان پیرمرد ندار که تنها کسب و کارش دختره بود، گفت حاضر است این کار را بکند تا مردم شهر خیالشان راحت بشود.
پیرمرد رفت و دخترش را آورد و درویش دختره را برای اژدها عقد کرد. اژدها هم دختره را گذاشت رو کولش و رفت و مردم برگشتند سر کار و زندگی شان. از آن روز پیرمرد می آمد کنار درویش می نشست و تا غروب با هم حرف می زدند و هوا که تاریک می شد، می رفت خانه اش. چند سالی که گذشت، درویش دید پیرمرد دیگر حال
و حوصله ندارد و روز به روز غم و غصه اش بیشتر می شود و مثل قدیم حرف نمی زند و انگار به حرف های او هم گوش نمی دهد. روزی درویش رو کرد به پیرمرد و گفت می داند دلش برای دخترش تنگ شده. اگر می خواهد ببیندش، نشانی اش را می دهد تا برود و با دخترش دیدار تازه کند. پیرمرد خوشحال شد و نشانی دختر و دامادش را گرفت. اما درویش ازش قول گرفت که هرچی دید، لام تا کام با هیچ کی حرف نرند و رازش را در دلش نگه دارد. پیرمرد هم قبول کرد.
پیرمرد رفت و رفت و از بیابان ها و کوه ها و رودها و دشت ها گذشت تا آخرسر رسید به غاری. آنجا نشست تا خستگی اش را در کند که دید دختری از غار آمد بیرون. این دختر که کنیز بود، تا پیرمرد را دید، ازش پرسید چی می خواهد و چرا نشسته این جا؟ پیرمرد گفت می خواهد دخترش را پیدا کند که زن اژدهایی شده. از راه دوری آمده. حالا هم خسته و گرسنه شده و این جا نشسته تا خستگی در کند و راه بیفتد. کنیز رفت تو غار و به خانمش خبر داد که هم چین پیرمردی دم در غار نشسته است. خانمش دستور داد برود و پیرمرد را بیاورد.

کنیز برگشت و پیرمرد را برد. پیرمرد تا رسید، نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد. بیرون غار خرابه بود و توش مثل قصر شاه پریان. غلام و کنیز بود که این طرف و آن طرف می رفت و تمام ظرف و ظروف نقره بود. پیرمرد خانم را نگاه می کرد و نمی شناختش، اما خانم این قصر پیرمرد را شناخت و بغلش کرد و بوسیدش و گفت همان دخترش است. پیرمرد تا دخترش را شناخت، خوشحال شد، گفت زندگی خوبی دارد و هیچ کم و کسری تو زندگی اش نیست، ولی چه فایده! چون شوهرش اژدهاست. دختره خندید و گفت شوهرش نه فقط اژدها نیست که کلیددار بهشت و جهنم است. دختره برای این که خیال پدرش را راحت کند، وردی خواند و یکهو جوان خوشگل و خوش قد و بالایی حاضر شد و دختره گفت این شوهرش است، همان مردی که رفته بود تو جلد اژدها.

انگار دنیا را داده بودند به پیرمرد. از خوشحالی نمی دانست چه کار کند. با خیال آسوده یک ماهی آن جا ماند و تو قصر دخترش استراحت کرد. یک دفعه هم با دامادش رفت بهشت و همه جا را خوب گشت. روز بعد هم رفت جهنم و از آتش و عذاب سالم آمد بیرون. فقط انگشت کوچکش سوخت و رفت تو فکر و یادش آمد که دو قران به بابایی بدهکار است. به این خاطر سر یک ماه بار و بندیلش را بست تا برگردد. هرچه دختر و دامادش اصرار کردند که بماند، قبول نکرد و گفت تا عمرش به این دنیا باقی است، باید برود و دو قرانی را که به یک بابایی بدهکار است، به اش بدهد تا هیچ دینی به گردنش نباشد.
پیرمرد دختر و دامادش را بوسید و با آن ها خداحافظی کرد و راه افتاد و از همان راهی رفته بود، برگشت. وقتی به شهر خودش رسید، اول از همه رفت سراغ دوستش و دو قران را به او داد و چون خیالش راحت شده بود، منتظر مرگ ماند.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.