نويسنده: سيدکاظم سيدباقري

 

1- ايجاد فساد

براساس آيه‌هاي قرآن کريم، يکي از ويژگي‌هاي قدرت نامطلوب آن است که در زمين و ديار خود فساد و جامعه را از اصلاح دور مي‌کنند. در لغت آمده است فساد، ضد و نقيض صلاح است (1) و مفسده، خلاف مصلحت است. هنگامي که گفته مي‌شود «فَسَّدَ الشَيءَ» يعني آن را نابود کرد. (2) در فساد اختلال و آشفتگي در نظم و اعتدال اشيا به وجود مي‌آيد. فسادگاه در وجود خارجي است، مانند اين آيه قرآن که فرمود: «لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا»: (3) يعني وجود چند خدا مي‌توانست موجب اختلال و خروج از اعتدال شود يا فساد در اعمال است. مانند اين آيه‌ي کريم که مي‌فرمايد: «إِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُواْ فِي الأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ»: (4) يعني اخلال در امور به وجود مي‌آورند. حال اخلال يا در نظم تکويني است مانند قتل و تجاوز، ظلم، کفر، شرک جنگ با اهل حق و ضايع کردن حقوق ديگران يا در تشريعيات است مانند افسادو اخلاف در احکام الهي، قوانيني ديني و مقررات اسلامي. (5) در بحث قدرت نامطلوب وقتي به بررسي فساد پرداخته مي‌شود، بيشتر با دو نوع اخير فساد روبه‌رو هستيم. طغيان، سرپيچي، قتل، ظلم، شکنجه و عذاب، افساد در قانون‌هاي الهي، وضع قانون جعلي و مطابق با اميال شخصي و محاربه با اهل حق از مصداق‌هاي اين فساد است که اغلب طاغوت‌ها با به دست آوردن قدرت انجام مي‌دهند. اين قدرت در جامعه جلوه‌گر مي‌شود و در فرايند فسادانگيز آن، فقط ايرانيان، لشکريان و درباريان بهره مي‌جويند.
فساد هنگامي به وجود مي‌آيد که در نظم اشيا و اعتدال آنها آشوب شود. فساد در معناي عام هر امر به انحراف کشاننده مسائل و جامعه يا زيرپا گذارنده کرامت افراد رادر بر مي‌گيرد. فساد جلوي رشد و بالندگي جامعه را مي‌گيرد و قدرت به جاي آنکه گشاينده‌ي روشني باشد، سوزنده‌ي فرصت‌ها و مانع هرگونه اصلاح و حرکت رو به جلو مي‌شود. طبيعي است کسي که قدرت ندارد، نمي‌تواند در عرصه‌ي اجتماعي طغيان و سرکشي کند، اما در حوزه‌ي فردي و شخصي قلمرو کوچکي مي‌يابد.
ساختار و سازند قدرت نامطلوب با فساد و سرکشي همراه است. در قرآن کريم فساد، طغيان و سرکشي کنار هم ذکر شده است: «الّذين طَغَوا في البِلاد فأکثَروا فيها الفَساد»: (6) [ستم‌کاران] آنانند که در شهرها سرکشي مي‌کنند و در آنها بسيار فساد مي‌کنند.
اما صاحب قدرتي که براساس وظيفه‌ي بزرگ انساني به عنوان خليفه‌ي خداوند بر زمين عمل کند، انسان را موجود داراي کرامت بداند، به ارزش‌ها و هنجارهاي الهي - انساني پايبند باشد و خارج از چهارچوب شريعت دست به کاري نزند، امور جامعه‌اش به فساد مي‌انجامد و خود مي‌تواند اصلاحگر امور آن شود. آن گونه که حضرت شعيب (عليه‌السلام) در برابر قوم خود استدلال کرد «من از سوي خداوند آمده‌ام و قصد و اراده‌اي جز اصلاح جامعه تا آنجا که در توانم هست، ندارم». (7) در حرکت‌هاي پيامبران الهي نيز اين امر مشهود است. در قرآن کريم آمده است: «لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا».
آن سراي آخرت را براي کساني قرار مي‌دهيم که در زمين خواستار برتري و فساد نيستند؛ (8) سعادت از آن کساني است که گردن‌فرازي نمي‌کنند و برتري‌جو نيستند.
بنابراين براساس منطق قرآن، قدرت نامطلوب فسادآور است، يعني قدرت همان پادشاهي که عزيزان جامعه را خوار مي‌کنند: «إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً»: (9) پادشاهان چون به شهري درآيند، آن را تباه و عزيزانش را خوار مي‌کنند.
ملکه‌ي سبا در جواب مشاوران و اشراف خويش گفت بهتر است با آنان نجنگيم؛ زيرا اگر بجنگيم و بر ما پيروز شوند، ما را ذليل و خوار مي‌کنند. مراد از ورود به شهر، ورود همراه با زور و غلبه است و «أفسَدُوها» يعني فساد مي‌ورزند با هلاک کردن، نابود کردن و سلب اختيار. آنان به اشراف و بزرگان قوم و ديار اهانت مي‌کنند؛ زيرا آنان در مقابل شاهان گردن خم نمي‌کنند، پس براي آنکه اطاعت کنند، آنان را خوار مي‌کنند. (10) به تعبير سيدقطب حرمت نگه نمي‌دارند، نيروي مدافع را در هم مي‌شکنند و سران و بزرگان آنان را ذليل مي‌کنند؛ زيرا آنان عنصر مقاومت و پايداري هستند. (11) پس قدرت آنان فزوني مي‌يابد و مردم ناتوان مي‌شوند. آنها بر زندگي مردم چيره مي‌شوند و ارادت و احترام شهروندان به ايشان از باب زور، ترس و قساوت است.
با توجه به آنکه «الف و لام» بر سر «ملوک» درآمده که جمع است و افاده‌ي عموم دارد، آيه به ما نشان مي‌دهد پادشاهان همه در معرض فساد و تباهي و نه «قدرت» هستند؛ قدرت به خودي خود فساد ندارد و نمي‌آورد. آن کس که فسادآور است، قدرتمندان و پادشاهان هستند که از اين نعمت الهي بهره‌ي نادرست مي‌برند.
فساد شهرها و روستاها به معناي تخريب، سوزاندن، ويراني ساختمان‌ها، خوار کردن عزيزان آن ديار است که با قتل و اسارت، تبعيد و زورگويي انجام مي‌شود. (12) تجلي قدرت در قدرتمندان است؛ زيرا هنگامي که پادشاهان بر شهر و قريه‌اي به زور وارد مي‌شوند، در آن فساد مي‌کنند و ديار و اموال را نابود مي‌کنند. اين عادت همواره‌ي آنان است که تغيير نمي‌کند. (13) بنابراين، بحث از شاهي است که قدرت بسيار و ويرانگر دارد و ذهنيت او اين است که مردم را پيرو خود گردانَد، شهرها را نابود و نظام حاکم را فاسد کند، اما اگر او به حقيقت دعوت کند، ديگر به قدرت سلطه‌جو نياز نيست و از گفت‌وگو و تبادل‌نظر سخن به ميان مي‌آيد. (14)
در اينجا قرآن حکايت مي‌کند ملکه‌ي سبا زيرک و هوشيار، تسليم در برابر صلح، ترجيح‌دهنده‌ي مدارا بر خشونت بود، اما پادشاهان با جنگ در شهرها فساد مي‌کنند و ويراني مي‌پراکنند، به اشراف و بزرگان آنان توهين مي‌کنند تا براي ديگران مايه‌ي پند شود و اينکه فرمود: «وَ کَذلِکَ يَفعَلُونَ» يعني اين عادت شاهان فاسد است که قهرآميز و با جنگ به دياري وارد مي‌شوند. (15)
همچنين قرآن کريم به اين نکته اشاره‌ي دقيق دارد که ويژگي منافقان از آن است که:
«وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِي الأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيِهَا وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللّهُ لاَ يُحِبُّ الفَسَادَ»: (16) و چون رياستي يابد (يا برگردد) کوشش مي‌کند در زمين فساد کند و کشت و نسل را نابود کند و خداوند تباهکاري را دوست ندارد.
در معناي واژه‌ي «تولّي» دو قول است. برخي بر اين باورند که به معناي «انصراف» و «روبرگرداندن» و رفتن (17) است و برخي ديگر معتقدند به معناي عهده‌دار امر سلطنت، زمامداري و سرپرستي است. (18) به نظر مي‌رسد معناي دوم با لحن و سياق آيه‌هاي قبل و بعد بيشتر هماهنگ است. هر چند معناي اول نيز اشتباه نيست. علامه طباطبايي مي‌گويد معناي دوم را آيه‌ي بعدي تأييد مي‌کند: «وَإِذَا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ»: (19) و چون به او گفته شود: «از خدا پروا کن» نخوت وي را به گناه کشاند.
آيه دالّ بر اين است که براي او نخوت و غروي است که آن را با گناه کسب کرده، گناهي که قلبش را بيمار کرده است؛ قلبي که موافق زبانش نيست. منظور از «سعي» نيز، عمل و سريع راه رفتن است. پس معنا چنين مي‌شود که وقتي منافق با دشمني شديد امکان و قدرت عمل مي‌يابد و به او زمامداري، سلطنت و سرپرست او مردم مي‌رسد، در زمين فساد مي‌کند. (20)
مگر ستمکاران و ظالمان چگونه فساد کردند؟ آنان فريفته‌ي نعمتي شدند که خداوند براي آنان فزوني بخشيد، اما خويش را تباه کردند. اين آيه اشاره دارد بر اينکه فساد مردم از طريق نعمت هنگامي است که به ديگران ستم مي‌کنند و پيشي گرفتن بر ديگران کامل مي‌شود، آن‌سان که نوع فساد با نوع نعمتي مرتبط مي‌شود که به فراواني نزد آنان است. در نتيجه فساد ثروت، غير از فساد قدرت و علم است. فساد به جرم و گناهي منجر مي‌شود که ستم آشکاري به حقوق مردم و هتک حرمت ارزش‌هاي استوار جامعه مي‌شود. (21) با فسادگري خودکامگان و چپاول حقوق ديگران، تبه‌کاري، اختلال در رفتارها، کردارها، گفتارها و انديشه‌ها در ايشان نهادينه مي‌شود و با توجه به فراگيري و جريان قدرت فاسد در جامعه، طبعاً همه‌ي ساحت‌هاي اجتماع درگير اين فساد مي‌شوند و شالوده‌ي جامعه و ارزش‌هاي اصيل آن سست مي‌شود.
اين قدرت‌ها دلبسته‌ي قانون عادلانه و به تعبير قرآن کريم «حدودالله» (22) نيستند تا قدرت آنان حد و مرز پيدا و در چارچوب مشخص عمل کند و بدين‌ترتيب امور جامعه نظم يابد و موازين دادگري رعايت شود.
اما رويّه‌اي که قدرت فاسد دارد، بر هوا و هوس استوار است و براي تصرف آنان در امور هيچ ضابطه و شاخصه‌اي در حکم، قانون‌گذاري، اداره‌ي امور، اقتصاد، جنگ و صلح وجود ندارد؛ کلمات طاغوت قانون مي‌شود و مصلحت او است که براساس آن اقتصاد تنظيم مي‌شود و خشمناکي و شادي و رضايت وي قاعده‌ي جنگ و صلح مي‌شود. او حتي به اين اندازه بسنده نمي‌کند، بلکه طاغيان، مفهوم‌ها، ارزش‌ها و قوانين را براساس مصلحت و سود خويش دگرگرون مي‌کنند. آنها از دگرگوني قانون و ارزش‌هايي که به روش خويش ايجاد مي‌کنند، به عنوان ابزاري براي ريشه‌کن کردن مقابله کنندگان با خود بهره مي‌برند، پس معروف امر ناپسندو منکر امر پسنديده مي‌شود. بدين ترتيب معناي فساد و صلاح دگرگون مي‌شود. (23)

2. استکبار

يکي از ويژگي‌هاي و شاخص‌هاي قدرت نامطوب استکبار است که در جلوه‌هاي گوناگوني خود را نشان مي‌دهد. قدرت در انسان‌ها يا اقوام کم‌ظرفيت، پندارهاي دروغين به وجود مي‌آورد و آنان خود را از ديگران برتر مي‌گمارند. «کبر» و «تَکَبُّر» و «استکبار» معناهاي نزديک به هم دارند. «کبر» حالتي است که فرد به دليل اعجاب و خودبرتربيتي، خويش را ويژه و بالاتر از ديگران مي‌پندارد. بزرگ‌ترين کبر، کبر بر خداوند و انکار حقانيت او و اقرار نکردن بر بندگي اوست. «استکبار» گاه محمود و پسنديده است، يعني هنگامي که فرد در مکان و زماني که سزاوار است، در جست‌وجوي آن باشد تا بزرگ گردد و هنگامي ناپسند است که انسان، خود را بزرگ پندارد و آنچه از آن او نيست، اظهار کند و اين نوع دوم همان است که در قرآن کريم وارد شده است که فرمود: «شيطان سر باز زد و استکبار ورزيد». (24)
«تکبّر» در عامه‌ي مردم زماني است که فرد خود را بزرگ مي‌پندارد، حال آنکه بزرگ نيست. در قرآن آمده است: «پس چه بد جايگاهي است، متکبرين را!» (25) و صفت «کبري» به معناي فراتر بودن از انقياد و گردن نهادن، خاص خداوند است. (26) «مستکبر» کسي است که خواهان بزرگي براي خويش است، آن را از حالت قوه به فعل درآورد و به ديگران اظهار کند، اما «متکبّر» کسي است که کبر را براي خود پذيرفته و آن را به عنوان صفت نفساني برگرفته است: (27) « وَلَهُ الْكِبْرِيَاء فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ». (28)
با توجه به همين معناي «استکبار» و «تکبر» براساس قرآن کريم، غالب آنان که در زمين قدرت دارند و از فرمان‌هاي الهي سرپيچي مي‌کنند، خودبرتربيني هستند. زمامدارِ قدرت‌مدار و حاکم خودکامه، از توانمندي خود براي منافع شخصي بهره مي‌گيرد و همه‌ي افراد و ديگران را در خدمت خويش مي‌خواهد.
يکي از بارزترين ويژگي‌هاي فرعون و اشراف پيرامون او استکبار بود. در سوره‌ي مؤمنون آمده است:
« ثُمَّ أَرْسَلْنَا مُوسَى وَأَخَاهُ هَارُونَ بِآيَاتِنَا وَسُلْطَانٍ مُّبِينٍ إِلَى فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ فَاسْتَكْبَرُوا وَكَانُوا قَوْمًا عَالِينَ»: (29) خداوند موسي و برادرش هارون را با آيه‌هاي خود و حجت آشکار، به سوي فرعون و سران [قوم] او فرستاد؛ ولي تکبر کردند و مردم گردن‌کش و خودبرتربين بودند.
در آيه ديگري مي‌خوانيم: « وَاسْتَكْبَرَ هُوَ وَجُنُودُهُ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ»: (30) او و لشکريانش به ناحق استکبار ورزيدند.
استکبار همراه با قدرت رشد مي‌يابد، فزوني مي‌گيرد و فرد خود را تا حد خدايي بالا مي‌برد. به فرموده‌ي قرآن کريم، فرعون به سران و اشراف پيراموني خود اعلام مي‌دارد: «وَقَالَ فِرْعَوْنُ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَيْرِي»: (31) من به جز خود براي شما خداي ديگري نمي‌شناسم.
آنان ديدار پروردگار را انکار مي‌کنند و حتي طلب‌کارانه مي‌گويند چرا فرشتگان بر ما نازل نشدند يا پروردگارمان را نمي‌بينيم. قرآن مي‌فرمايد: اينان قطعاً در مورد خود تکبر ورزيدند و سخت سرکشي کردند. (32) اينان به اندک قدرت مادي خود سرمست مي‌شوند، آن را به رخ مردم خويش مي کشند تا آنان را به اطاعت و بهره‌کشي وادارند. قرآن گردن‌فرازي فرعون را نيز بيان مي‌کند که پادشاهي مصر و نهرهاي روان از زير کاخ‌ها او را مغرور کرده بود. (33) در اين آيه فرعون هم به قدرت کوچک خويش مي‌نازد، هم مردم تحت سلطه‌ي خود را «مردم من» (قومي) (34) مي‌نامد، گويي مردم را نيز ملک خود مي‌داند؛ همچنين خداوند آشکارا در بررسي سرنوشت قوم عاد، به تکبر قوم عاد و سرکشي آنان اشاره مي‌کند که به ناحقّ در زمين سربرافراشتند. (35) قيد «بغيرالحق» قيد توضيحي براي استکبار در زمين است. زيرا استکبار هميشه غيرحق است (36) و ما استکبار «به حق» براي انسان‌‌ها نداريم.
خوي استکبار پيمان‌شکني است. از اين رو قرآن در عين حال که فرمود: شما مي‌توانيد با کافران زندگي مسالمت‌آميز داشته باشيد، خواسته است با مستکبران همواره در نبرد باشيد؛ زيرا خوي آنها نقض عهده است: «فَقَاتِلُواْ أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لاَ أَيْمَانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنتَهُونَ». (37)
مضمون آيه‌ي کريمه اين است که خداوند مي‌فرمايد: با مستکبران بجنگيد، اما نه براي اينکه کافرند، بلکه چون مستکبرند. مستکبر همواره خود را بر ديگري تحميل مي‌کند و به هيچ پيماني احترام نمي‌گذارد. (38)
اساسي‌ترين پيامدي که از اين ويژگي قدرت نامطلوب بر مي‌آيد، جلوگيري از هدايت و ممانعت از راهنمايي مردم است. قرآن شريف اين نکته را از زبان آنان بازگو مي‌کند که مورد بهر‌ه‌کشي قرار گرفته‌اند: «يَقُولُ الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا لَوْلَا أَنتُمْ لَكُنَّا مُؤْمِنِينَ»: (39) کساني که زيردست بودند، به کساني که رياست و برتري داشتند؛ مي‌گويند: «اگر شما نبوديد، قطعاً ما مؤمن بوديم».
در واقع مستکبر از قدرت خود بهره مي‌گيرد تا مردم را در ناآگاهي و بي‌ايماني نگه دارد؛ زيرا ايمان به خداوند و عمل به دستورهاي او جلو ميدان‌داري طاغوت‌ها را مي‌گيرد و آنان را محدود مي‌کند.
در قرآن کريم گروه‌هاي مختلفي مستکبر معرفي مي‌شوند. گروه‌هايي که معمولاً با جاه و مقام يا با ثروت به دربار طاغوت‌ها وارد مي‌شوند و بر آسيب‌افزايي قدرت‌ها ياري مي‌رسانند. در ادامه دو گروه تأثيرگذار و پيرامونيان قدرت را ذکر مي‌کنيم که بر آتش کبر مستکبران مي‌دمند.

2-1. ملأ:

يکي از گروه‌هايي که قرآن کريم به عنوان گروه‌هاي مستکبر معرفي مي‌کند، «مَلَأ» است. اين جماعت بر يک رأي واحدند. پس آنان از حيث شوکت، جلوه‌گري و جلالت، چشم‌ها را پر مي‌کنند. (40) در قرآن آمده است: «أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلإِ مِن بَنِي إِسْرَائِيلَ؟» (41)
ملکه‌ي سبا نيز هنگامي که نامه‌ي سليمان را دريافت کرد، گفت: «قَالَتْ يَا أَيُّهَا المَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتَابٌ كَرِيمٌ»: (42) گفت: اي اشراف، نامه‌ي پرارزشي به سوي من افکنده شده.
بنابراين معناي غالب ملأ اشراف قوم‌اند. (43) در روايت آمده است نبي مکرّم اسلام (صلي‌الله عليه و آله‌وسلم) شنيد مردي از انصار هنگام بازگشت از غزوه‌ي بدر مي‌گفت: «تعدادي پيرمرد ناتوان را کشتيم».
پيامبر گرامي اسلام (عليه‌السلام) فرمود: «آنان از اشراف و ملأ قريش بودند. اگر در حضور آنان بودي، کار تو را کوچک مي‌پنداشتند؟ (44) آنان اگر دستور دهند، با توجه به پايگاه چشم‌پرکني که در جامعه با مال و قدرت به دست آورده‌اند، مخالفت نمي‌شود؛ بنابراين اشراف و ملأ اغلب با قدرت سياسي گره خورده هستند و با توجه به مال و جاه و مقام‌شان تکبّر مي‌ورزند و خود را بالاتر از ديگران مي‌پندارند. اينان اغلب از اطرافيان تخت سلطنت و قدرت‌اند و با توجه به جايگاه دروغين و پنداشته‌ها خود برتر بينند و با توجه به هيبت دروغين در جامعه، کسي را ياراي مخالفت با آنان نيست.

2-2. مترَفين:

يکي از ديگر گروه‌هاي در حوزه‌ي معنايي استکبار که با توجه به مال و ثروتي که به دست مي‌آورد، خود را برتر از ديگر افراد جامعه مي‌انگارد، "مترَفين" هستند. "مترف" از "ترف" گرفته شده که به معناي دارا بودن و وسعت در نعمت است؛ (45) نعمت‌هاي دنياي و گسترش زندگي دنيايي و بهره‌گيري از آن در هر جهت، "اتراف" گسترش دادن زندگي و بهره‌وري از نعمت‌هاي دنيايي است. همچنين به معني سرکشي و طغيانگري آمده است. در قرآن کريم مي‌خوانيم :«وَأَتْرَفْنَاهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا». (46) در زندگي دنيا به آنان ناز و نعمت داده بوديم.
همچنين آمده است: «إِنَّهُمْ كَانُوا قَبْلَ ذَلِكَ مُتْرَفِينَ»: (47) يعني آنان در نعمت‌هاي دنيايي غوطه‌ور بودند و از حالت‌هاي روحاني روگردان و از وظايف الهي، غافل. فرق ميان «مترَف» و «منعَم» آن است که «منعم» از همه‌‌ي نعمت‌هاي مادي، معنوي، کامل يا ناقص برخوردار است، خواه از آن غافل باشد يا نباشد، اما «مترَف» کسي است که غرق در نعمت‌هاي مادي و از معنويات غافل باشد. (48) اينکه در قرآن کريم آمده است «أَتْرَفْنَاهُمْ» يعني آنان را نعمت داديم و در ملک و قدرت نگه داشتيم و مي‌فرمايد: «مُتْرَفُوها» (49) يعني آنان که نعمت دنيايي داشتند بدون طاعت خداوندي. (50) با توجه به اين معنا از «اتراف»، بايد اشاره کرد يکي از عوامل استکبار حاکمان و قدرتمندان آن است که افراد با توجه به وفور نعمت و غوطه‌وري در آسايش دنيايي خدا و اطاعت او را فراموش مي‌کنند و مستکبر مي‌شوند. شايد مشکل بسياري جامعه‌هاي انساني در گمراهي، کفر، فسق، سرکشي، ستم و انحراف ناشي از مترفين باشد. آنان ضد داعيان به ايمان، خير و صلاحند، يعني ضد آنان که مي‌خواهند جامعه‌ي طبقاتي را به جامعه‌اي تغيير دهند که افرادش در حقوق و تکاليف داراي تساوي و عدالت باشند و ارزش‌هاي مادي را که در حيات اجتماعي، مال بيشتر و جاه و مقام بالاتر برتري دارد، به ارزش‌هاي معنوي رجحان بخشند که در آن ايمان، خلق نيک، عمل صالح برتري داشته باشد. مترفين هستند که همواره مقابل رسولان الهي، با هر وسيله و ابزار تبليغاتي، اجتماعي، اقتصادي و سياسي مي‌ايستند تا گمراه کنند و شبهه‌ها و اتهام‌ها بپراکنند.
در نتيجه خداوند مي‌فرمايد: «و ما در هيچ شهر و دياري، پيامبر بيم دهنده نفرستاديم» (51) تا هنگامي که مردم از مسير ايمان گمراه مي‌شوند، آنان را از عذاب الهي بترساند، «مگر آنکه مترفين و سرمستان از نعمت‌هاي مادي که بهره‌مندي از مال و جايگاه طبقاتي - سياسي خود را ارزش ذاتي مي‌پندارند، به آنچه به سوي آن قريه فرستاديم، کافر شدند»؛ زيرا پيام‌هاي الهي براي آزادي انسان و رهايي او از فروتني در مقابل انسان‌هاي ديگر است پس خداوند وحي مي‌فرستد به اينکه او نيازهاي آفريده‌ها را برآورده مي‌کند و سرکشان از مترفين امّت‌ها، نيز از دايره‌ي نياز به خداوند خارج نيستند. هدف رسالت آن است که مردم مستضعف را در زندگي خويش آزاد کند. اين در حالي است که منطق مترفين و سرمستان از نعمت اين است:
«نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوَالًا وَأَوْلَادًا»: (52) به دليل آنکه ما از حيث موقعيت، جايگاه و شأن اجتماعي از اين رسولان فقير بالاتريم و مالک مال، فرزند و پيرواني هستيم که آنان ندارند، پس عذاب نخواهيم شد. ممکن نيست خداوند طبقه‌ي برتر را عذاب کند.
آنان مي‌پندارند امتيازهاي دنيا، نسبت به امتيازهاي آخرت نيز حاکميت دارد؛ زيرا ارزش‌هاي مادي بر ذهن و ضمير آنان چيره شده است. (53) حال آنکه خداوند اشاره دارد: «و أَخَذْنَا مُتْرَفِي هِم بِالْعَذَابِ»: (54) مترفين و خوش‌گذران‌هاي آنها به عذاب گرفتار شدند.
با توجه به اين انگاره است که مترفين با توجه به نعمت‌هاي مادي، جايگاه اجتماعي و پيرواني که اغلب با قدرت سياسي پيوند دارد، خود را برتر مي‌پندارند و دچار فساد مي‌شوند.

3- سرمستي از قدرت

ويِژگي ديگر مستکبران و قدرت‌هاي نامطلوب آن است که چنان از باده‌ي قدرت و امتيارهاي آن سرمست مي‌شوند که مبدأ و منشأ قردت خود را فراموش مي‌کنند و به اندک قدرت سياسي- اجتماعي که در اختيارشان قرار گرفته است، مي‌پندارند همه‌ي مصدرهاي قدرت را در اختيار دارند و مي‌توانند براي رسيدن به منافع و مطامع شخصي خود به هر کاري دست بزنند. به همين دليل موقعي که ابراهيم (عليه‌السلام) در برابر نمرود و ادعاي او استدلال کرد «پروردگار من کسي است که زنده مي‌کند و مي‌ميراند»، او در جواب براي خود همان وصفي را ادعا کرد که ابراهيم (عليه‌السلام) آن را خاص پروردگار مي‌دانست، تا ابراهيم را مجبور کند در برابرش خاضع شود و به عبادتش بپردازد. نمرود گفت: «من نيز زنده مي‌کنم و مي‌ميرانم!». اين آيه (55) حجت‌آوري ابراهيم و نمرود، پادشاه بابل، را بيان مي‌کند. با تأمل در سياق آن در مي‌يابيم انسان همواره به دليل سرشت و فطرتش در برابر قدرت‌هاي برتر، خاشع و فروتن است. آن گونه که براي هستي، سازنده‌اي اثبات مي‌کند، حال چه موحد يا قائل به خدايان متعدد باشد.
اما انسان اوليه از آنجا که اشيا را نسبت به خود مي‌سنجيد، مي‌پنداشت کارهاي گوناگوني که انجام مي‌دهد، مستند به قدرت و قوا و اعضاي خود او مي‌باشند؛ همچنين در کارهاي مختلف اجتماعي آنها را مستند به اشخاص گوناگون مي‌پنداشت و در نتيجه براي رويدادهاي مختلف، ارباب‌ها و خداوندگاران مختلف در نظر مي‌گرفت، مانند ربّ زمين، ربّ درياها و غيره. به مرور زمان در بت‌پرستي کار به آنجا کشيد که رب‌ّالارباب را فراموش کرد؛ زيرا پندارِ آنان آنچه به آن رسيده بودند را براي‌شان زيبا جلوه مي‌داد و براي بت‌ها، نقش و تأثيري در امور زندگي خود لحاظ مي‌کردند؛ زيرا اراده‌ي آنان بر اراده‌ي خودشان چيره شده بود و تدبير آنها بر تدبير مردم برتري داشت. با توجه به اين وضعيت، چه بسا برخي صاحبان قدرت و سلطنت که از پادشاهان جبّار بودند، بر اين باور شدند دستور آنان در امور مختلف زندگي تأثيرگذار است پس آنان در مقام و قدرت، طمع و ادعاي خدايي کردند. آن‌گونه که از فرعون، نمرود و ديگران نقل شده است، آنان به روش ارباب‌ها عمل مي‌کردند، اگرچه خود بت مي‌پرستيدند، اما تأثير و نفوذ امر شاهان موجب شد آنان خود را بر ديگران مقدم دانند. طوري که فرعون ادعا داشت برترين ارباب‌هاست. هرچند او براي خود ارباب ديگري داشت، آن گونه که در قول خداوند آمده است آلهَتَک. (56) يا آن‌گونه که نمرود ادعا داشت: (57) «من زندگي مي‌کنم و مي‌ميرانم». (58) به همين دليل نمرود براي اغفال مردم راه تزوير پيش گرفت و براي اثبات اين مدعاي دروغين دست به حيله زد و دستور دارد دو نفر زنداني حاضر کردند و فرمان داد يکي را آزاد کنند و ديگري را به قتل برسانند؛ سپس به ابراهيم و حاضران روکرد و گفت: «ديديد چگونه حيات و مرگ به دست من است؟» (59)
البته آن قدرت پوشالي و عزّت دروغين خيلي آسان در هم شکسته شد. حضرت ابراهيم (عليه‌السلام)، براي درهم شکستن قدرت نمرود به او فرمود: «خداي من خورشيد را از خاور بر مي‌آورد، تو آن را از باختر برآور. پس آن کس که کفر ورزيده بود، مبهوت ماند.» (60)
قدرت‌هاي مستکبر مي‌پندارند هيچ‌کس از آنان قوي‌تر نيست. به همين دليل خداوند بزرگ در مورد قوم عاد مي‌فرمايد:
«أَمَّا عَادٌ فَاسْتَكْبَرُوا فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَقَالُوا مَنْ أَشَدُّ مِنَّا قُوَّةً أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَهُمْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَكَانُوا بِآيَاتِنَا يَجْحَدُونَ»: (61) و امّا عاديان، به ناحقّ، در زمين سر برافراشتند و گفتند: «از ما نيرومندتر کيست؟»
سپس خداوند به اين نکته کليدي اشاره مي‌کند که «آيا ندانسته‌اند آن خدايي که خلق‌شان کرده، خود از ايشان نيرومندتر است؟» و در ادامه يکي از ويژگي‌هاي اين گروه را نام مي‌برد که انکار آيه‌هاي خداوند باشد.
بر پايه‌ي اين ديدگاه سخني از ربوبيت فراگير خداوند در ميان نيست. انسان مي‌بيند بسياري در برابر او رام‌اند. از اين رو تسبيح خدا و اعتراف به عجز خود و يادآوري بازگشت به سوي پروردگار را فراموش مي‌کند. آن گاه که چنين شد، جستجوي ره‌توشه و دستيابي به تقوا نيز فراموش مي‌شود. قرآن از نيکاني ياد مي‌کند که در عين برخورداري از موهبت‌هاي فراون و شکوهمند، هرگز در انديشه‌ي تهاجم و تخريب نبودند. سليمان (عليه‌السلام) و داوود (عليه‌السلام) و ذوالقرنين نمونه‌هاي همين نيکان‌اند؛ مثلاً داوود (عليه‌السلام) وارث سليمان (عليه‌السلام) بود و از رهگذر تسلّط بر آهن که خداوند در قرآن فرمود: «و به [داوود] فن زره[سازي] آموختيم»، (62) او قدرت والايي داشت، اما اين قدرت اعجازگر را در راه تهاجم و تخريب و ساخت سلاح‌هاي هجومي به کار نگرفت. (63)
سرمستي از قدرت اغلب ناشي از کم ظرفيتي و فراموشي صاحب اصلي قدرت است. در نتيجه آنان با اندک قدرتي خود را مي‌بازند. براي پرهيز دادن از اين روحيه است که امام کاظم (عليه‌السلام) فرمود:
«ينبغي للعاقل ان يحترس من سکرالمال و سکر القدرة و سکر العلم و سکر المدح و سکر الشباب، فان لکل ذلک رياحا خبيثه تسلب العقل و تستخف الوقار». (64) سزاوار است خردمند خود را از مستي مال، قدرت، دانش، مدح و جواني حفظ کند. هر يک از اين امور حالتي خبيث و ناميمون دارد که عقل را از انسان مي‌گيرد و وقار و وزانت او را کم مي‌کند.

4- استبداد

قدرتي که گرفتار استکبار مي‌شود، خودکامه مي‌شود؛ (65) به گونه‌اي که همه‌ي جامعه و امور آن را براي خود و برآوردن خواسته‌هاي نادرستش طلب مي‌کند و به منافع جمعي هيچ اهميتي نمي‌دهد. «استبداد» از ريشه‌ي «بدد» به معناي عمل به تصميم و نظر خود بدون توجه به ديدگاه ديگران (66) يا رأي و تصميم خودسرانه فرد بدون در نظر گرفتن ديدگاه‌هاي ديگران است. (67) حکومت استبدادي به حکومتي گويند که در آن مردم داراي نماينده، حق رأي يا هرگونه سهم ديگري در اداره‌‌ي امور کشور نيستند. ويژگي آن نامحدود بودن قدرت سرکوب مخالفان نيز است. (68) چنين حکومتي از اين جهت استبدادي است که دولت مي‌خواهد قانون‌هايي را که خود وضع کرده است، با خودکامگي اجرا کند. (69) اين ويژگي هر آينه امکان دارد در حاکمان مشروع و مردم‌سالار نيز از حالت بالقوه به بالفعل درآيد و عينيت يابد. فرد قدرتمندي که دچار استبداد مي‌شود، به تعبيري گرفتار هنجارگريزي (70) و کج‌روي از هنجارهاي جامعه شده است. فرد مستبد، مظهر بي‌اعتنايي به ارزش‌هاي جامعه و آزادي و شعود اجتماعي است. اين مفهوم زير مجموعه‌ي واژه گسترده‌تري قرار دارد که «ظلم»، ضد عدل خوانده مي‌شود. ظلم يکي از مهم‌ترين واژه‌هاي ارزشي منفي (71) است که در حوزه‌ي معنايي گسترده‌ي کفر قرار مي‌گيرد. ظلم به معناي قراردادن چيزي در غيرجاي خود، به زيادت يا نقصان است. (72) آن گونه که استبداد نيز قراردادن قدرت در بستر ناشايست و بهره‌گيري نادرست از آن است.
با توجه به اين روحيه، وقتي در قرآن کريم به رفتار و کردار مستبدان مي‌نگريم، ايجاد محدوديت، سلب آزادي مردم و بيدادگري کنار هم ذکر مي‌شود. به رايت قرآن جفاپيشگان معمولاً در زمان حاکميت خود به زيردستان ستم مي‌کنند، آنان را مي‌کشند، زنانشان را زنده نگه مي‌دارند، (73) مردانشان را شکنجه مي‌کنند (74) و مورد آزار و اذيت قرار مي‌دهند، (75) آنان را تبعيد مي‌کنند، (76) حق انتخاب را سلب مي‌کنند، (77) مردم را از ايمان باز مي‌‌‌دارند، (78) شهروندان را زنداني مي‌کنند، (79) آنان را تحقير مي‌کنند و سبک مغز مي‌پندارند (80) و به بردگي مي‌کشند. (81)
از آنجا که قدرت امر اجتماعي و مربوط به امور پيچيده‌ي جامعه‌ي انساني است، با تصميم فردي و حرکت دل‌بخواهانه ناسازگاري دارد، اما قدرت‌هاي فاسد به قاطعيت مي‌پندارند فقط راه راست را آنان يافته و دريافته‌اند و ديگران فقط بايد از ايشان پيروي کنند. قرآن کريم به درستي درباره‌ي فرعون حکايت مي‌کند که خطاب به قوم خود گفت: «مَا أُرِيكُمْ إِلَّا مَا أَرَى وَمَا أَهْدِيكُمْ إِلَّا سَبِيلَ الرَّشَادِ»: (82) شما را جز آنچه خود مصلحت ديده‌ام، راهي ننمايم و جز به راه صواب راهنمايي نکنم.
سرانجام و پيامدي که اين ويژگي به دنبال مي‌آورد، سقوط و فروپاشي حکومت و حاکميت مستبد، فسادورزي در زمين و تباه کردن نسل‌ها است. (83)
در ادبيات ديني نيز به اين امر اشاره شده است. در روايتي امام صادق (عليه‌السلام) زير آيه‌ي 188 سوره‌ي بقره (وَلاَ تَأْكُلُواْ أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ وَتُدْلُواْ بِهَا إِلَى الْحُكَّامِ لِتَأْكُلُواْ فَرِيقًا مِّنْ أَمْوَالِ النَّاسِ بِالإِثْمِ وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ: و اموالتان را ميان خودتان به ناروا مخوريد، و آن را با قاضي‌ها [رشوه] مدهيد تا بخشي از اموال مردم را به گناه بخوريد)، به اين نکته اشاره مي‌کند که به درستي خداوند مي‌دانست به طور قطع در جامعه‌‌ي اسلامي فرمانروايان ستمگري حاکم مي‌شوند و ستم مي‌کنند، پس مقصود، حاکمان ستمگر است، نه فرمانروايان عادل. (84)
علي (عليه‌السلام) نيز در اين باب کلمات تأمل‌انگيزي دارد. ايشان مي‌فرمايند:
-هر که به پادشاهي رسيد، تنها خود را ديد و از ديگران رو برتافت. (85)
- کسي که به رأي خود قاعت ورزد يا به رأي خود استبداد ورزد، هلاک شود. (86)
-کسي به رأي خويش استبداد ورزيد، گمراه شده و از راه راست لغزيد، (87) و کسي که استبداد ورزد، خطر کرده و ضرر ديده است. (88) و در نهايت استبداد عذاب خداوند را به دنبال مي‌آورد. (89)
در قرآن مفهوم‌هايي چون «طغيان»، «جباريت»، «اعتداء»، «استکبار»، «اتراف»، «بغي» و ... نيز به کار رفته است که از واژگان پيراموني اين معنا به شمار مي‌آيند. هر چند مستقيم، معناي استبداد را ندارند. با توجه به اهميت آنها و نقشي که در مرزبندي و شفاف‌سازي قدرت نامطلوب از منظر قرآن کريم دارند، به برخي آنها اشاره مي‌کنيم:

4-1. جبّاريت:

جباريت صفت کسي است که داراي نفوذ است. چنين فردي، طرف مقابل را زير سلطه قرار مي‌‌‌دهد به گونه‌اي که مجالي براي انتخاب نداشته باشد. (90) در لغت آمده است به سلطان «جَبر» مي‌گويند. به دليل آنکه، هرگونه اراده کند، بر مردم قهر مي‌ورزد و اجبار در اصل وادار کردن ديگري و اکراه است. در کاربرد اين صفت براي انسان به کسي گفته مي‌شود که با ادعاي بزرگي و برتري که شايسته‌ي آن نيست، در پي جبران کاستي خويش است. در نتيجه براي انسان در موارد ناپسند و مذموم به کار مي‌رود؛ (91) همچنين گفته شده جبار کسي است که با خشم و غضب مي‌کشد. (92)
در آيه‌هاي قرآن کريم از واژه‌ي «جبار» استفاده شده است و قوم عاد را سرزنش مي‌کند. زيرا از هر جبار ستيزه‌جويي پيروي مي‌کردند:
«وَتِلْكَ عَادٌ جَحَدُواْ بِآيَاتِ رَبِّهِمْ وَعَصَوْاْ رُسُلَهُ وَاتَّبَعُواْ أَمْرَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ»: (93) و اين [قوم] عاد بود که آيه‌هاي پروردگارشان را انکار و فرستادگانش را نافرماني کردند و به دنبال فرمانِ هر زورگوي ستيزه‌جو رفتند.
خداوند انکار آيه‌ها، عصيان و سرکشي، پيروي از جباران و عنادورزان را از ويژگي قوم عاد بر مي‌شمرد. سپس در آيه‌ي بعد به گرفتار شدن آنان به لغت خداوند در دنيا و آخرت اشاره مي‌شود به واسطه‌ي آن اعمال و کفرورزي: «ألا بُعداً لِعادٍ قَومِ هُود»: هان، مرگ به عاديان؛ قوم هود.
در آيه‌ي ديگر نيز آمده است: «وَاسْتَفْتَحُواْ وَخَابَ كُلُّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ»: (94) و [پيامبران از خدا] گشايش خواستند، و [سرانجام] هر زورگوي لجوجي نوميد شد.
صفت جبار «عنيد» ذکر شده است، يعني کسي که داراي دشمني و لجاجت بسيار است و حق را نمي‌پذيرد. (95) جباري که استبداد مي‌ورزد، به قدرت خويش مغرور است و حق را نمي‌پذيرد. در روايتي از امام باقر (عليه‌السلام) نيز نقل شده است که فرمود «عنيد» کسي است که از حق روگردان است. (96)

4-2. عتو:

ماده «عُتُوّ» و برخي مشتقات آن نيز که در قرآن کريم به کار رفته، به معناي استکبار است. اصل در ماده‌ي «عتو» تجاوز و گذر از حد و مرز در بدي و فساد است. به ديگر معنا مبالغه و افراط در راه فساد. اصرار بر استکبار و جباريت و سرپيچي و ورود به فساد و راهبري آن، همه از موضوع‌هاي ناپسندي است که در «عتو» مطرح است؛ هر چند مستقيم اين واژه به آن معناها نيست. (97) اين لغت همچنين به معناي سستي در طاعت و تجاوز و نافرماني نيز آمده است. آن گونه که در قرآن مي‌خوانيم: «لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنفُسِهِمْ وَعَتَوْ عُتُوًّا كَبِيرًا»: (98) پيش خود خويش را بزرگ ديدند و نافرماني کردند؛ نافرماني بزرگ.
ارباب لغت گفته‌اند «عتا الرّجل عتّوا»؛ يعني «استکبر و جاوز الحدّ»؛ (99) تکبّر ورزيد و حدّ گذراند. راغب نيز به معناي سرپيچي و نافرماني اشاره دارد. در سوره‌ي ذاريات مي‌خوانيم: «فَعَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ»؛ (100) سپس راغب مي‌گويد اين حالتي است که راهي براي اصلاح و درمان آن وجود ندارد. (101)
در همين حوزه‌ي معنايي «طغيان» است. در اين لغت خروج از اعتدال و حد ملاک و مناط است. حال طغيان يا در موضوع‌هاي خارجي است يا در نفس؛ گاه به دليل استغنا و احساس بي‌نيازي است (102) يا به دليل قدرت و تسلط بر ديگران است. (103) يا به دليل گمراهي، انحراف و ناداني است. (104) مانند :
«قَالَ قَرِينُهُ رَبَّنَا مَا أَطْغَيْتُهُ وَلَكِن كَانَ فِي ضَلَالٍ بَعِيدٍ» (105) شيطان هم دمش مي‌گويد: «پروردگار ما، من ا و را به عصيان وانداشتم؛ ليکن خودش در گمراهي دور و درازي بود».
همچنين آمده است: «مَن يُضْلِلِ اللّهُ فَلاَ هَادِيَ لَهُ وَيَذَرُهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ»: (106) هر که را خداوند گمراه کند، براي او هيچ رهبري نيست و آنان را در طغيانشان سرگردان وا مي‌گذارد.

4-3. بغي:

بغي نيز در گسترده‌ي معنايي استکبار قرار دارد. اصل در لغت طلب شديد و اراده‌ي استوار است و هنگامي که به حرف «علي» متعدي مي‌شود، برتعدي و تجاوز دلالت دارد؛ حال يا در اراده و عمل است يا با تجاوز يکي بر ديگري معنادار مي‌شود. (107)
در قرآن مجيد آمده است: بغي با ستم و حسادت همراه است؛ با آنکه حق را مي‌داند، اما از روي حسادت نمي‌پذيرد:
«أَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُواْ فِيهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلاَّ الَّذِينَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ»: (108) بر آنان کتاب [خود] را به حق فرو فرستاد تا ميان مردم در آنچه اختلاف داشتند، داوري کند و جز کساني که [کتاب] به آنان داده شد -پس از آنکه دليل‌هاي روشن براي آنان آمد – [هيچ کس] در آن اختلاف نکرد؛ مگر به خاطر ستم [و حسدي] که ميانشان بود.
ستم‌ورزي باغيان از روي حسد و بعد از خبرشدن آنان از بينات و آيه‌هاي الهي است: «وَمَا تَفَرَّقُوا إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءهُمُ الْعِلْمُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ»؛ (109) و فقط پس از آنکه آگاهي يافتند، راه تفرقه پيمودند. [آن هم] به صرف حسد [و برتري‌جويي] ميان هم ‌ديگر.
خداوند در اين آيه ايجاد تفرقه و دوگانگي را از سوي اهل بغي، پس از علم آنان ذکر مي‌کند.
امام صادق (عليه‌السلام) فرمود:
آنان از روي جهل تفرقه نکردند، بلکه دوگانگي پس از آگاهي و حسادت و ستم‌ورزي بعضي بر برخي ديگر بود. هنگامي که فضيلت علي (عليه‌السلام) را به امر خداوند ديدند پس از ديدگاه شخصي و هواي خويش عمل کردند. (110)
آيه‌ي 90 سوره‌ي يونس، بيشتر به طغيان، غرور و روحيه‌ي استبدادي فرعون اشاره دارد: «وَجَاوَزْنَا بِبَنِي إِسْرَائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ وَجُنُودُهُ بَغْيًا وَعَدْوًا»: (111) و فرزندان اسرائيل را از دريا گذرانديم، پس فرعون و سپاهيانش از روي ستم و تجاوز آنان را دنبال کردند.
تجاوزگري فرعون تا آخرين لحظه ادامه دارد. از امام باقر (عليه‌السلام) نقل است که فرمود: هنگامي که به امر خداوند نيل شکافته شد، اطرافيان فرعون تعجب کردند و شگفتي خود را به او نشان دادند. او گفت: اين کار نيز به دستور وي انجام شده است. (112) در هر حال وجه مشترک همه‌ي اين امور، نوعي استبداد، از حد گذراندن و ستمگري است که شاخصه‌ي قدرت نامطلوب به شمار مي‌آيند.

پي‌نوشت‌ها:

1.خليل بن احمد الفراهيدي؛ کتاب العين؛ ج 7، ص 231.
2. ابن‌منظور؛ لسان‌العرب؛ ذيل «فسد».
3. انبيا: 22.
4. بقره: 11.
5.سيدحسن مصطفوي؛ التحقيق في کلمات القرآن الکريم؛ ج 9، ص 85.
6.فجر: 12.
7.إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ الإِصْلاَحَ مَا اسْتَطَعْتُ (هود: 88)
8.قصص: 83.
9.نمل: 34.
10. سيدمحمدحسيني شيرازي؛ تقريب‌القران إلي الإذهان؛ ج 4، ص 103.
11. سيدقطب؛ في ظلال‌القرآن؛ ج 5، ص 2640.
12.سيدمحمدحسين طباطبايي؛ الميزان في تفسيرالقرآن؛ ج 15، ص 360.
13. وهبة‌بن مصطفي زحيلي؛ التفسير الوسيط؛ ج 2، ص 1875.
14. سيدمحمدحسين فضل‌الله؛ تفسير من وحي القرآن؛ ج 17، ص 206.
15. سيدمحمد طنطاوي؛ التفسير الوسيط للقرآن الکريم؛ ج 10، ص 323.
16.بقره: 205.
17.براي نمونه ر.ک: شيخ طوسي؛ التبيان في تفسيرالقرآن؛ ج 2، ص 183/ سيدمحمد حسيني شيرازي؛ تقريب للقرآن إلي الأذهان؛ ج 1، ص 236/ ابراهيم ابياري؛ الموسوعة القرآنية؛ ج 9، ص 154.
18. سيدمحمد حسين طباطبايي؛ الميزان في تفسير القرآن؛ ج 2، ص 96/ سيدمحمود طالقاني؛ پرتوي از قرآن؛ ج 2، ص 98.
19.بقره: 206.
20. سيدمحمدحسين طباطبايي؛ الميزان في تفسيرالقرآن؛ ج 2، ص 96.
21. سيدمحمد تقي مدرسي؛ من هدي القرآن؛ ج 5، ص 145.
22. بقره: 187.
23. سيدمحمدحسين فضل‌الله؛ تفسير من وحي‌القرآن؛ ج 24، ص 244.
24. أَبَى وَاسْتَكْبَرَ (بقره: 34): در چندين آيه‌ي ديگر به اين واژه و مشتقات آن اشاره شده است؛ از جمله است: أَفَكُلَّمَا جَاءكُمْ رَسُولٌ بِمَا لاَ تَهْوَى أَنفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ (بقره: 87) / وَأَصَرُّوا وَاسْتَكْبَرُوا اسْتِكْبَارًا (نوح: 7)/ اسْتِكْبَارًا فِي الْأَرْضِ (فاطر: 43) / فَاسْتَكْبَرُوا فِي الْأَرْضِ (فصلت: 15) / تَسْتَكْبِرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ (الأحقاف: 20)/ إِنَّ الَّذِينَ كَذَّبُواْ بِآيَاتِنَا وَاسْتَكْبَرُواْ عَنْهَا لاَ تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاء (أعراف: 40).
25.زمر: 72.
26. راغب اصفهاني؛ مفردات في غريب القرآن؛ ص 698.
27. سيدمحمدحسين طباطبايي؛ الميزان في تفسيرالقرآن؛ ج 12، ص 235.
28.جاثيه، 37.
29. مؤمنون: 46.
30. قصص: 39 .
31. قصص: 38.
32. وَقَالَ الَّذِينَ لَا يَرْجُونَ لِقَاءَنَا لَوْلَا أُنزِلَ عَلَيْنَا الْمَلَائِكَةُ أَوْ نَرَى رَبَّنَا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنفُسِهِمْ وَعَتَوْ عُتُوًّا كَبِيرًا (فرقان: 21).
33. قالَ يَا قَوْمِ أَلَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِي مِن تَحْتِي (زخرف: 51).
34. اصل يا «قوم»، «يا قومي» بوده است. «قوم» مناداي مضاف و منصوب است و علامت نصب، فتحه مقدر، قبل از «ياء متکلم» است که به دليل تخفيف و راحتي تلفظ حذف شده است.
35. فَأَمَّا عَادٌ فَاسْتَكْبَرُوا فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ (فصلت: 15).
36.سيدمحمدحسين طباطبايي؛ الميزان في تفسير القرآن؛ ج 17، ص 377.
37. توبه: 12.
38. عبدالله جوادي آملي؛ روابط بين‌الملل در اسلام؛ 1387، ص 172.
39. سبأ: 31.
40.سيدحسن مصطفوي؛ التحقيق في کلمات القرآن الکريم؛ ص 776.
41.بقره: 246.
42. نمل: 29.
43. ابن‌منظور: لسان‌العرب؛ ذيل «ملأ».
44. علي‌بن محمد ابن‌اثير؛ النهاية في غريب و الأثر؛ ج 4، ص 351.
45. سيدحسن مصطفوي؛ التحقيق في کلمات القرآن الکريم؛ ص 166.
46. مؤمنون: 33.
47. آنها پيش از اين (در عالم دنيا) مست و مغرور نعمت بودند (واقعه: 45).
48. سيدحسن مصطفوي؛ التحقيق في کلمات القرآن الکريم؛ ج 1، ص 385.
49. سبأ: 35.
50. فخرالدين طريحي؛ مجمع البحرين؛ ج 5، ص 30.
51. وَمَا أَرْسَلْنَا فِي قَرْيَةٍ مِّن نَّذِيرٍ إِلَّا قَالَ مُتْرَفُوهَا إِنَّا بِمَا أُرْسِلْتُم بِهِ كَافِرُونَ (سبأ: 34)
52. سبا: 35.
53. سيدمحمدحسين فضل‌الله؛ تفسير من وحي‌القرآن؛ ج 19، ص 55 – 56.
54. مؤمنون: 64.
55. أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَآجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رِبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللّهُ الْمُلْكَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ قَالَ أَنَا أُحْيِي وَأُمِيتُ قَالَ إِبْرَاهِيمُ فَإِنَّ اللّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ (بقره: 258).
56. اعراف: 127.
57. سيدمحمدحسين طباطبايي؛ الميزان في تفسيرالقرآن؛ ج 2، ص 350.
58. بقره: 258.
59. ناصر مکارم شيرازي و همکاران؛ تفسير نمونه؛ ج 2، ص 288.
60.بقره: 258.
61. فصلت: 15.
62. وَعَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَّكُمْ (انبياء: 80).
63. عبدالله جوادي آملي؛ فلسفه حقوق بشر؛ ص 142.
64.المحدث النوري؛ مستدرک الوسائل؛ ج 11، ص 371/ محمدرضا حکيمي؛ الحياة؛ ج 1، ص 154/ محمد التميمي؛ غررالحکم و دررالکلم؛ ص 356.
65. برخي معناها و مفهوم‌هاي اين بحث را در فصل مربوط به آسيب شناسي قدرت خواهيم آورد.
66. ابن‌منظور؛ لسان‌العرب؛ ذيل «بدد».
67.عبدالرحمن کواکبي؛ طبايه الاستبداد؛ ص 121.
68. غلام‌رضا علي‌بابايي؛ فرهنگ روابط بين‌الملل؛ ص 19.
69. عزت‌الله فولادوند؛ کانت، روشنگري و جامعه مدني؛ ص 32.
70. Anomy.
71. توشيهيکو ايزوتسو؛ مفاهيم اخلاقي – ديني در قرآن مجيد؛ ص 331.
72. راغب اصفهاني؛ مفردات في غريب القرآن؛ ذيل ماده‌ي «ظلم».
73. غافر: 25.
74. بقره: 149.
75. اعراف: 129 و 123.
76. قَالَ الْمَلأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُواْ مِن قَوْمِهِ لَنُخْرِجَنَّكَ يَا شُعَيْبُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ مَعَكَ مِن قَرْيَتِنَا أَوْ لَتَعُودُنَّ فِي مِلَّتِنَا (اعراف: 88 / ابراهيم: 13).
77.اعراف: 127.
78. شعراء: 49.
79. شعرا: 29.
80. زخرف: 54.
81. «وَتِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّهَا عَلَيَّ أَنْ عَبَّدتَّ بَنِي إِسْرَائِيلَ» (شعراء: 22): و اينکه فرزندان اسرائيل را بنده [خود] ساخته‌اي، نعمتي است که منتش را بر من مي‌نهي؟
82. غافر: 29.
83. بقره: 205.
84. سيد هاشم بحراني؛ البرهان في تفيسرالقرآن؛ ج 1، ص 401.
85. نهج‌البلاغه؛ حمت 160، (من ملک استأثر).
86.من قنع برأيه هلک (محمد التميمي؛ غررالحکم و دررالکلم؛ ص 617)/ مَنِ اسْتَبَدَّ بِرَأْيِهِ هَلَكَ (نهج‌البلاغه؛ حمت 161).
87. من استبد برأيه ذلّ (محمدالتميمي؛ غررالحکم و دررالکلم؛ ص 618).
88. من استبد برأيه فقد خاطر و غرر (همان، ص 616*.
89. شورا: 42.
90. سيدحسن مصطفوي؛ التحقيق في کلمات القرآن الکريم؛ ذيل «جبر».
91.راغب اصفهاني؛ مفردات في غريب القرآن؛ ص 183.
92. فخرالدين طريحي؛ مجمع‌البحرين؛ ج 3، ص 239/ فضل بن حسن طبرسي؛ مجمع‌البيان في تفسير القرآن؛ ج 5، ص 260.
93.هود: 59.
94. ابراهيم: 15.
95. فضل بن حسن طبرس؛ مجمع‌البيان في تفسير القرآن؛ ج 5، ص 260.
96. علي‌بن ابراهيم قم؛ تفسير قم؛ ج 1، ص 368.
97. سيدحسن مصطفوي؛ التحقيق في کلمات القرآن الکريم؛ ج 8، ص 33.
98.فرقان: 21؛ برخي آيات ديگر در اين زمينه: «فَعَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ» (ذاريات/ 44) / «عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّهَا» (طلاق: 8) / «بَل لَّجُّوا فِي عُتُوٍّ وَنُفُورٍ» (ملک: 21).
99. علي‌اکبر قرشي؛ قاموس قرآن؛ ج 4، ص 291.
100.ذاريات: 44.
101. راغب اصفهاني؛ مفردات في غريب القرآن؛ ص 546.
102.كَلَّا إِنَّ الْإِنسَانَ لَيَطْغَى أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى (علق: 6 – 7).
103.اذْهَبْ إِلَى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَى (طه: 24).
104. سيدحسن مصطفوي؛ التحقيق في کلمات القرآن الکريم؛ ج 7، ص 83.
105. ق: 27.
106.اعراف: 186.
107. سيدحسن مصطفوي؛ التحقيق في کلمات القرآن الکريم؛ ج 1، ص 31.
108. بقره: 213.
109. شورا: 14. همچنين: (جاثيه: 17).
110.علي‌بن ابراهيم قمي؛ تفسير قمي؛ ج 2، ص 273.
111. يونس: 90.
112.علي‌بن ابراهيم قمي؛ تفسير قمي؛ ج1، ص 315.

منبع مقاله :
سيدباقري، سيد کاظم؛ (1394)، قدرت سياسي از منظر قرآن کريم، تهران: سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، چاپ اول