بقال بازی در حضور
دو روز قبل از عید مولود، شاه در یکی از اطاقهای دیوانخانه در بالای کرسی نشسته، عملجات صف کشیده ایستادهاند.
نویسنده: دکترمحمدرضا اصلانی (همدان)
نمونه برای مدخل:
بقال بازی
بقال بازی در حضور
مجلس اول
دو روز قبل از عید مولود، شاه در یکی از اطاقهای دیوانخانه در بالای کرسی نشسته، عملجات صف کشیده ایستادهاند.شاه:
(به وزیر حضور) پس فردا عید مولود ماست.وزیر حضور:
بلی، تصدقت شوم. آتشبازی و جشن و چراغان همه مهیاست و جمله اهالی ایران، خاصه جاننثاران، منتظر جشن و عیش به شکرانهی سلامت و دوام دولت و عید مولود مسعود همایونی بوده و امیدواریم که انشاءالله سالهای سال در ظلّ رأفت و مرحمت سرکار اعلی حضرت قدر قدرت اقدس ملوکانه در همین عیدسعید به دعاگویی ازدیاد عمر و دولت شاهنشاه جمجاه مشغول و مفتخر باشیم.حاضرین حضور:
(به آواز بلند) آمین یا ربالعالمین.شاه:
(در بالای کرسی نشسته است، دست بر سبیل کشیده به لباس خود نگاه کرده، در کمال متانت به وزیر حضور میفرماید) بلی میل مبارک شاه هم بر این است که امسال عید ما از سالهای دیگر بهتر گرفته شود. حاضر کنید، حاضر کنید، آن چه لازم است، خوب خوب خوب. پاکیزه پاکیزه پاکیزه.... الدوله:
بلی قربانت شوم، از تصدق سر مبارک قبلهی عالم.شاه:
(به... الدوله) بروید بیرون، بنشینید و درست قرار بگذارید و همهی چاکران دربار سلام عام شرفیاب شوند (... الدوله و سایرین بیرون آمده و در یکی از خیابانهای باغ نشسته بعد از ترتیب اسباب جشن، اهالی سلام را سیاهه کرده میدهد به یساول میرود مردم را اخبار مینماید، همه را از روی سیاهه خبر کرده میرسد به کریم قجرآقا).کریم خان:
(بعد از خواندن سیاهه خطاب به نوروزخان برادرش میکند) نوروزخان، بیا وضع ما را تماشا کن و درد بیدرمان ما را ببین، پس فردا عید مولود شاه است و سلام عام خبر کردهاند. ازحالت نوکر که خبر ندارند، پدر مردم را سوزانده جیره علیق که بالمره مقطوع و سال از نصب گذشته دیناری مواجب نیست، قرض ده تومان ده شاهی، تنزیل از حد گذشته، اسباب و اوضاع چه به فروش و چه در رهن، بعد از پنجاه سال نوکری یک شمشیر نمانده است که به کمر بسته سلام برویم. برفرض این که شمشیر هم بود اسب از کجا بیاوریم، به آدمها چه بگوییم که مواجب ندادهایم، ای وای داد بیداد...نوروزخان:
داداش، به شما پنج شش قبضه شمشیر و دشنه، به خصوص آن شمشیر ته غلاف طلا مال خان آقای مغفور رسید، پس آن چطور شد؟ قرار نبود آن را گرو بگذارید یا بفروشید.کریمخان:
خدا عمرت بدهد، با این نوکری و انصاف اولیای دولت، حالت خوش مانده است یا اسباب به جاست! همه فروخته شد رفت، شمشیر ته غلاف طلا را به هزار جان کندن نگاه داشته بودم، پریروز طلبکار آمد تشدد کرد، بردند رهن گذاشتند دادم به او.نوروزخان:
کارپرسخت شده است. نمیدانم عاقبت چه خواهد شد! دیروز در منزل ایلخانی قجرها همین داد و فریاد را میکردند. مشکل بیشتر از پنج شش نفر بتوانند سلام بروند.کریمخان:
هر چه میخواهد بشود، من که نمیتوانم بروم. نه اسب دارم نه آدم دارم و نه بالاپوش. مردهشور ببرد این نوکری و این زندگی را، کجا هستند آنهایی که از عهد محمدشاه مرحوم گله داشتند؟ حالا بیایند و ببینند چه محشر است. (در این وقت باباخان آقا، ریشسفید قجرها، که مردی معمر و دنیادیده و محترم بود، با چند نفر از اشراف قاجار از در وارد میشود).باباخان آقا:
سلام علیک!کریمخان:
علیکالسلام عموجان، به به صفا کردید و چقدر به موقع تشریف آوردید، مشرف فرمودید، الان صحبت بدگذرانی ایل جلیل را میداشتیم.باباخان آقا:
ای بابا، چه ایلی، چه جلالی! ایلیت رفت پی کار خود، رعیت و نوکر از دست در رفت و دولت پاک مفتضح گردید. این مولانا دلاکزاده (1) از تقلب و چاپلوسی به سراهل ایران بلایی بیاورد که تا صدسال ایران ویران و اهل ایران به صورت انسان نیایند.کریمخان:
خان عموجان، کار ایران از اینها گذشته است و درد مرا میکشد. یک نفر نیست سؤال کند که این صدراعظم ایران و این دلاکزادهی پولطیکدان از وقتی به مسند وزارت نشسته است، چه کار کرده است و چه نظم گذاشته است و چه تفاوت در وضع دولت به هم رسیده است! تقلب دیروز مملکت را خراب و رعیت را تمام و امور را مختل و مهمل گذاشته، مردم را از زندگی انداخته است. آخر ببینید در ایران چه وانفساست!باباخان آقا:
چرا؟ تفاوت از این بیشتر که مولانا غیرت و تعصب ملت را از دست داده برخورد لازم کرده است که صریحاً از پاس حقوق ایرانیگری بالمره چشم پوشیده، تقلید و پیروی مردم و ملت دیگر مینماید؟! حق نمک عثمانیها را منظور و اصلاحات آنها را معمول میدارد و هی پیدرپی در روزنامهها مینویسد «باب عالی» (2)، نظمیه، ضبطیه و جزای نقدی» خوب بندهی خدا، دربار همایون چه عیب دارد و لفظ جریمه چه نقص دارد که با بعالی و جزای نقدی را مصطلحسازی و از سستعنصری الفاظ مصطلحهی ملت خود را متروک داشته به دم دیگران بچسبی. اگر عثمانیها قواعد خوب دارند بسیار خوب، قبول داریم، پس همه را مجری بدار و به همگی عمل کن. چرا در آنجاهایی که صرفهی شخصی خودت هست میکنی و در آنجا که برای نفس نجس تو مصلحت نیست عمل نمیکنی؟ آقاجان، در آن دولتی که این عقیده و این الفاظ تقلیدی مجری است، درست است به سرباز شام و نهار و مطبوخ میدهند، اولاً به همهی عسکرها میدهند نه به یک فوج و دو فوج، ثانیاً مواجب و ماهانه ی چاکر و نوکر را در وقت معین و به قاعده و اندازه میدهند نه مثل تو که شش ماه از سال گذشته دیناری به نوکر مواجب نرسیده است، بلکه مردم نمیدانند مواجب و مرسوم دارند یا خیر! بس که مواجب و مرسوم از راه بدنفسی – مقطوع کرده از روی تقلب و حرامزادگی بروز هم نمیدهی. پس در اینجاها قواعد عثمانی جاری نیست، چون پولخواهی داد حق داری. ثالثاً در آن دولت، وزیر با صدراعظم، آن قدری که از دست برآید، کارها را به صداقت و درستی صورت میدهند و مانند تو مردان بیچاره و نوکر بیبضاعت را معطل و سرگردان نمیگذارند و حیله و تزویر ندارند و دوست و دشمن را از هم فرق میگذارند. مولانا، پیاده شو با هم راه برویم، این در عهد اتابکی شیوهی خودخواهی است. اگر میخواهی درست بدانی که چقدر حلالزادگی داری ملاحظه بکن و بفهم که در دیوانخانهی عدلیه چه بازیها درآوردی و چه شیطان خیالیها بافتی. به شما بگویم مجلس تحقیق که محض تعویق بوده، مجلس جرم و جنایت که همه راجع به خودت بود، اطاق استنطاق که جمیع نطقهای مباشرین این کار از گرسنگی لال بود، اطاق دعاوی که ادعا و مدعای احدی معلوم نگشت، اطاق اجرا که خون از دل مدعی و مدعی علیه هر دو از معطلی جاری بود، خلاصه در یک دیوانخانه پنجاه اطاق به طرز عثمانی فرش کرده و دوشکها گسترده و پردههای فرنگی آویخته، چندین نفر مردمان عزیز و محترم و با کار را به کارهای بیمعنی واداشته هیچ کاری نگذشت، همانمنظور خود را که محض تقلید بوده به جا آوردی. دولت را متضرر و ملت را حیران و سرگردان و عاقبت دیدی که کفایت و لیاقت تو این قدرها نیست که قول با فعل یکی نیست، گذاشتی در ... و در خیال بازیچهی دیگر افتادی. از آنجا که پادشاه ما بالطبع مایل این گونه بازیچه و تماشای بچهگانه است، تمامی این حرکات لغو و ظاهرسازی را پسندیده و مجری داشت و این دفعه مولانا لقب سپهسالاری گرفت. به به به! تو کار زمین را نکو ساختی که بر آسمان نیز پرداختی؟! شما را به خدا، انصاف بدهید، به چه شایستگی؟ با آن صورت میمون و عنتری، با آن تمکین و وقار، با آن خلوص نیت به دولت؟! آخر با کدام یکی از این قابلیت ها لیاقت داشته است؟ به حق خدا هر کسی. که فیالجمله شعور و تمیزی داشته باشد و از تواریخ گذشته و حال، ماضیه و حالیهی دول خارجه اطلاع داشته باشد، نیک تصدیق خواهد نمود و درست انصاف خواهد داد که از بدو ایجاد عالم و آدم هیچ دولت و ملتی این چنین خبط و خطایی نکرده که این منصب با جلالت و عظمت را به چنین ناکس نامقبول سرتا پا حیله بده که در انظار داخل و خارج این گونه تمسخر و ریشخند نمایند!نوروزخان:
خانعمو، اینها همه از بدبختی و جان سختی اهالی ایرانی است وگرنه آن سرکردهها و سردارها و سپهسالارها که آمدهاند و رفتهاند کجا و این دلاکزاده کجا! های های!باباخان آقا:
این یکی دیگر مزه دارد: هر چه سردمدار و اوباشچی باشی که از طفولیت دزد وحیز بودند، کلجهی (3) نظام و قداره و کلاه داد و اسمش را گذاشت فوج نظمیه. آخر ای بیمروت بیانصاف تا کی از برای استعمال همین لفظ نظمیه، که تقلید خالی است، این قدرها به دولت و جان و مال مردمان بیچاره باید ضرر زد و یک فوج دزد را نظمیه نام نهاده به رعیت مسلط کرد؟!کریمخان:
الحمدالله که از برکت این فوج بعد از این با قدارهها و کلاه نشاندار به خانهی فاسقها تشریف خواهند آورد و چند برابر تشخیص پیدا خواهند کرد، از دولت سرمولانا.باباخان آقا:
خیرآقا، این فوج هم اخراج خواهد شد. من خبر دارم پریروز یک نفر از اینها، آدم به جایی میبرد، سردمدارها گرفتند و نظمیهها جمع شدند، دعوا شد، دو نفر را زخم زدند و چون رسوایی زیاد میشد حالا پشیمان شدهاند و فوج را اخراج خواهند کرد. این نظمیه هم میرود پهلوی دیوانخانهی عدلیه. حیف از قدارهها و دریغ از تفنگها و افسوس از کلاههای نشاندار! چه فایده، یک نفر نیست بگوید که مولانا، مواجب و مرسوم نوکرهای قدیم و مردمان بیچاره و نجیب را مقطوع میکنی و اسمش را میگذاری صرفهی دولت، اما این ضررهای دولت هیچ منظور و مورد ملاحظه نیست. خوب یادم آمد این فقره را هم بگویم: آقاجان، این آجرهای کاشی چه چی است که در سرکوچهها نصب و در خانهها گذاشتهای؟ به یک خانواده دادهای به دهتای دیگر ندادهای. اگر این کار معنی داشت، چرا تمام نمیکنی، چرا ناقض گذاشتهای؟ آخر یکی به یک قرآن خریده شده چرا به دولت ضرر زدی، برای چه نفهمیده و نسنجیده کار میکنی و خسارت به دولت میزنی؟ این خیرخواه ناسلامت؟ تا کی بازی در میآوری؟ وای وای از این تقلبات و سربندیهای ما! خدا رحم کند به اهالی ایران! وقت گذشت، باید رفت، عمو جان خداحافظ شما!کریم خان:
مرحمت عالی زیاد، سلام تشریف خواهید برد یا خیر؟باباخان آقا:
نخیر عموجان. اسب کو؟ آدم کو؟ حالت کو؟ سلام سرشان را بخورد! خداحافظ شما.مجلس سوم
چوردکی یک دانه کلاه پوستی بسیار بلند میگذارد بر سر و یک قبال دراز آستین بلند وصلهدار سجاف قصب تن میکند، یک جبهی ماهوت بسیار مستعمل و کهنه و بدرنگ میپوشد و یک زیرجامهی سوراخ سوراخ که سفیدی آستر از بعضی سوراخها پیداست با یک جفت کفش ساغری پاشنه بلند به پایش میکند، یک لوله کاغذ میزند به کمر و عصا در دست... ریشکی لباس نوکر و ماستی لباس ضباط میپوشند، در میآیند. چوردکی و ریشکی میایستند کنار. ماستی میآید به دکان اُستا بقال، صدا میکند «آهای، آهای» زیرچانهی کریم را گرفته بلند میکند «آهای، آهای، خبردار، هوشیار باش!»کریم:
(با وحشت) ای مرد، چه کار میکنی، پدر نامرد؟ چانهی مرا از جا کندی، چه خبر است، چه شده است؟ماستی:
احتساب آقاسی افندیم یساق بویور میشلر (4) که هر کس به سنگ کم چیزبفروشد و یا به ماست آب داخل کند و یا گران بفروشد میبرند در دیوان خانهی عدلیه، در اطاق جرم و جنایه، آن وقت استنطاق میکنند، اگر آزاولسه، سوچی وارایسه (5) عرقچین بریده میگذارند به سرش و یوزاللی قروش (6) جزای نقدیه...کریم:
(با تعجب) بابا تو دیگر از کجا آمدی. این زبان کجاست؟ احتساب آقاسی کیست؟ اطاق جرم و جنایه کجاست؟ جزای نقدی چه چیز است؟ از آستر... هم کسی عرقچین بریده است؟ بلی دلاک و خیاط که زیاد شد از این کارها هم زیاد میشود.ماستی:
قاج پزونگ بن بنم، هایدی (7).کریم:
به به. حالا خوب شد، باید از کسب و کار دست برداشت و الفاظ نو درآمد یاد گرفت: اطاق جرم و جنایه، جزای نقدی، احتساب آقاسی!... کاش سلامت به استانبول نمیرفتی. وای وای، اگر ایران این است که من میبینم از این معما بسیار خواهم شنید (آن وقت چوردکی در پیش و ریشکی عقب سر او میرسند در دکان).چوردکی:
(به کریم) استا بقال سلام علیکم.کریم:
(با تعجب) هردم از این باغ بری میرسد، علیک سلام.چوردکی:
استا بقال چه چیز دارید ابتیاع بکنیم؟کریم:
به فضل خدا همه چیز، خیر باشد.چوردکی:
خوب، یک قلیان چاق کن، نفس تازه کنیم. آن وقت بریم سرمطلب.کریم:
شما بفرمایید تا من قلیان چاق کنم (کریم از صدای چوردکی میشناسد که اینها از رفیقهای برندهی ماست هستند، اما نگاه میکند که آنها ریش داشتند و اینها لباس معقولانه پوشیدهاند باز مشتبه میشود، قلیان چاق کرده میدهد دست چوردکی و مینشیند پهلوی او، میگوید) آقاجان، گستاخی است، اسم سرکار چه چیز است و از کجا تشریف میآورید و ارادهای کجا دارید؟چوردکی:
بنده بهبهانی میباشم، در اصفهان تحصیل کردهام و شاعرم. قصیدهای برای عید مولود عرض کردهام میبرم در حضور همایون بخوانم، اما چون شما را آدم متعارف و نجیب دیدم، دور نیست که نصف صلهی شاه را داده و از شما جنس و سوغات بگیرم برای بچهها.کریم:
سایهی شما کم نشود. البته آدم نجیب و جا افتاده همین طور است. اسم شریف سرکار چه چیز است؟چوردکی:
نام بنده میرزا یوشانخان، لقبم عقبالشعراء.کریم:
(متعجبانه) میرزا یوشانخان، عقب الشعراء، یعنی چه؟
چوردکی:
بلیآقا، بلی.کریم:
این چطور لقبی است که شما دارید؟میرزا یوشان خان (چوردکی):
تقصیر من نیست. این عهد لقب بازار است. دولت از بس که به هر قابل و ناقابل، بالغ و نابالغ لقب بخشیده دیگر لقب باقی نمانده است. عید نوروز قصیدهای ساخته بودم، شاه بسیار پسندیده، مرحمت فرموده میخواست لقبی به بنده بدهد، هر چه گشتیم دیدیم لقبی نمانده است. آخرالامر به مناسبت متأخری عقبالشعرا مرحمت شد. دنیا شلوغ است، گوش نکن، شاه از اسم خوشش نمیآید. لقب هر سگ و گربه باشد مطلوب است.کریم:
آقا میرزا یوشانخان، شما درست ملتفت نیستید، باز این قدرها قحطالالقاب نیست.میرزا یوشانخان:
بارک الله، من ملتفت نیستم؟! با شما شرط میبندم اگر جمیع القاب را بدون کسر و نقص میشمردم، این یک خیل روغن مال من و اگر ناتمام گفتم، آن وقت هرچه از شاه صله گرفتم آن را به شما میدهم.کریم: قبول دارم، دستت را به من بده اگر سر حرفت ایستادهای.
میرزا یوشانخان:
خیر خاطر جمع باش، من مجدالملک نیستم از حرف برگردم و ساعتی هزار جور حرف بزنم، بسمالله، قلم بردار و بنویس.کریم:
(قلم برداشته میگوید) بسمالله، بفرمایید، تا من بنویسم.میرزا یوشانخان:
بنویس، ظلالسلطان، حسامالسلطنه، نایبالسلطنه، اعتضادالسلطنه، شجاعالسلطنه، امینالسلطنه، مؤتمن السلطان ... (8)کریم:
دهه! اینقدر هم لقب شده؟ من که خسته شدم.میرزا یوشان خان:
یواش، یواش! حالا کجاست؟ هنوز نصف نشده، گوش بده، بنویس: شجاعالملک، معینالملک، ضیاء الملک، نصیرالملک، ناصرالملک ... (9)کریم:
باباجان من خفه شدم، از برای رضای خدا دیگر نمیخواهم. شرط را بردی، آن روغن و این تو، بردار شرت را از سر من کم کن، بازی درآوردی؟میرزا یوشان خان:
به جان ننهات! من تازه میخواهم گرم شوم. ده تا خیک هم بدهی دست بر نمیدارم. من زحمت کشیدهام، کار کردهام، به خیالت چه رسیده؟ تو بمیری نمیشود، بنویس، زود باش! – شکوه السلطنه، فروغ السلطنه، ضیاء السلطنه، انیسالدوله ... (10)کریم:
آما آباد شوی ولایت! این قدر که صاحب لقب است پس بینام و نشان چقدر است؟ بابا ولم کن، این طور هم شوخی میشود؟میرزا یوشان خان:
شوخی کدام است پدر نامرد، از جدی هم آن طرفتر است. لقبهای زبده هنوز در عقب است، گوش کن:صدرالعلما، نظامالعلما، سلطانالذاکرین، لسانالذاکرین ... ملکالتجار، مشیرالتجار، امینالتجار ... (11)
کریم:
قربان ننهات بروی دولت، پدر نامرد این همه ملک و معتمد و رییسالتجار با کدام تاجر و کدام تجارت است؟ برو شاهزاده عبدالعظیم را ببین، خدام از دست تاجرهای ورشکسته تنگ آمدهاند، دیگر در مثل شاهزاده عبدالعظیم جا نیست.میرزا یوشانخان:
نگاه کن، حرف تو نیار. اگر آسمان بالا رفتی و زمین فرو رفتی دست بر نمیدارم تا القاب را تمام کنم. بنویس.کریم:
حالا زود است بگو گهی بود خوردم. خدایا، این چه بازی است؟ بگو بابا این گردن من و این شمشیر تو.میرزا یوشان خان:
محققالملک، امین شورا، امین حضور، امین خلوت... وقایعنگار، معینالبکا ...(12)کریم:
عجب، ثمالعجب! ای بابا، امان و مروت. آقاجان، دیگر معین البکا کیست؟میرزا یوشانخان:
والله، من خودم هم خجالت میکشم، عرض میشود این معینالبکا میرزاتقی تعزیه گردان است.کریم:
(دو دستی به سرش میزند) ای وای وای وای، کار لقب به اینجا رسیده است؟ تف به ریش آن کس که آرزوی لقب کند.میرزا یوشان خان:
اگر بگویم که نشان و حمایل سرهنگی دارد، چه خواهی گفت؟کریم:
میگویم خاک بر سر... که در این دولت به لقب و نشان افتخار دارند.میرزا یوشانخان:
این دو لقب را گوش بگیر و دیگر آزارت نمیکنم.کریم:
عجبگیری افتادم. خفهشو، بگو خلاصم کن.میرزا یوشانخان:
قنداقالملک.کریم:
حالا دیگر از میدان در رفتم. مردکه ولم کن، به حق خدا خودم را میکشم.قنداق الملک کدام است دیگر؟
میرزا یوشانخان:
این قنداق الملک پسر عزتالدوله است، دو روز است متولد شده است، هنوز اسم نگذاشتهاند، چون لقب تعجیل داشت چاپاری آمده است.کریم:
خوب! آن یکی دیگر کدام است که گفتی دوتاست؟میرزا یوشانخان:
(از خجالت دستها را به روی چشمها میگذارد و میگوید) آن یکی، آن یکی مبرزالملک (13) است، مبرزالملک.کریم:
چطور، چطور؟ دولت با این همه سرکاریها یک مبرزالملک دارد؟ مردکه بگو: غایط السلطنه، شاشالدوله، مقعدالملک، گوزالسلطنه، ریح الملک، چوس الدوله.(در اینجا شاه بنا میکند به خندیدن: هاهاها... اشاره میکند یک دانه جل تازی را میگذارند در میان بقچهی ترمه میآورند در پیش روی کریم میگذارند. کریم خیال میکند که واقعاً خلعت است برایش آوردهاند. در کمال شادی بقچه را باز میکند، چشمش به جل تازی میافتد. جلد بر میدارد، بلند میکند و میگوید) بهبه، تن پوش مبارک! حق، تیغ شاه را بُرّا کند (آن وقت جل را به دوش انداخته پیش میآید، عرض میکند) قربان شوم، تصدقت گردم، خلعت نو رسیده، استدعای لقب دارم.
شاه:
چه لقب، چه لقب؟ خودت پیدا کن، میدهیم، میدهیم.کریم:
تصدقت گردم، اسم من کریم شیرهای است، دوشاب الملک مناسبت دارد.شاه:
هاهاها، خیلی خوب، اگر قضیه و شرح عملجات خلوت را درست تشریح کردی همین لقب مرحمت خواهد شد. (کریم سرفرود آورده بر میگردد)برگرفته از : آرینپور، ی. 1354، از صبا تا نیما (جلد اول). تهران: شرکت سهامی کتاب های جیبی.
پینوشتها
1. غرض میرزا حسنخان مشیرالدوله سپهسالار اعظم است که پدرش میرزا نبیخان امیردیوان قزوینی و جدش عابدین دلاک خاصهی تراشباشی علینقی میرزا رکنالدوله، پسر فتحعلیشاه، بوده است.
2. عنوان دربار عثمانی.
3. همان کلیجه (نیم تنهی بلند که دامن آن تا روی ران میافتد و کمرش کموبیش چسبان است) و ظاهرا! مقصود «فرنج» نظامی است.
4. آقام احتساب آقاسی قدغن فرمودهاند.
5. اگر کم باشد، گناه داشته باشد.
6. صد و پنجاه قروش (مسکوک عثمانی است)
7. یالله، بدو قرمساق، من منم.
8. بدین منوال یکصد لقب میشمارد.
9. چهل و دو لقب دیگر میشمارد.
10. بیست و دو لقب میشمارد.
11. پانزده لقب میشمارد.
12. دوازده لقب میشمارد.
13. مبرز، مستراح.
مهدوی زادگان، داود؛ (1394)، فقه سیاسی در اسلام رهیافت فقهی در تأسیس دولت اسلامی، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}