کجاوه سخن -17
کجاوه سخن -17
کجاوه سخن -17
نويسنده: اسدالله بقایی نایینی
از بهارستان تا تاریخ گزیده
حكايت: وقتى رشيد به كوفه رسيد و وزير وى به نخّاسخانه )بازاربردهفروشان( درآمد، غلامى بر وى عرض كردند كه چون آهنگ غنا كردى مرغ ازهوا در آوردى. خبر او را به رشيد رسانيدند بفرمود تا او را بخريدند. چون از كوفهعزم رحلت كردند شنيدند كه در روز اول مىگريست و حدىكنان مىگفت:
آنكه ريزد بىگنه خونم به تيغ هجر يار
به كه از خون چو من شوريدهحالى بگذرد
من كه از يك روز هجران اين چنين رفتم ز دست
واى جان من اگر ماهى و سالى بگذرد
اين خبر به رشيد رسيد وى را احضار فرمود و از حال وى استفسار نمود،دانست كه در كوفه به عشق كسى گرفتار است، ترحم كرد و وى را آزاد ساخت. وزيرگفت: حيف باشد كه چنين خوشآوازى را آزاد كنند. رشيد گفت: دريغ باشد كهچنين بلندپروازى را دربند گيرند.(344)
دل مىبرد آن خط نگارين
گويى خط روى دلستان است
پرسشى از حالم كرده بودى، از حال مبتلاى فراق كه جسمش اينجا و جان درعراق است چه مىپرسى، تا نه تصور كنى كه بىتو صبورم، به خدا كه بىآن جانعزيز شهر تبريز براى من تبخيز است، بلكه از ملك آذربايجان آذرها بهجان دارم واز جان و عمر بىآن جان عمر بيزارم.
گفت معشوق به عاشق كاى فتى
تو به غربت ديدهاى بس شهرها
پس كدامين شهر از آنجا خوشترست
گفت آن شهرى كه در وى دلبر است
بلى فرقت ياران و تفريق ميان جسم و جان بازيچه نيست...
ايام هجر است و ليالى بىفجر، درد دورى هست، تاب صبورى نيست، رنجحرمان موجود است راه درمان مسدود.
يا رب تو به فضل خويشتن بارى
زين ورطه هولناك برهانم
همين بهتر كه چاره اين بلا از حضرت جل و علا خواهم تا به فضل خدايىرسم جدايى از ميان برافتد و بخت بيدار و روز ديدار بار ديگر روزى شود.والسلام.»
... انسان ساغر عافيت، تا خود را به گوشه گمنامى نكشد، نكُشد و گوىسعادت از ميدان تا دام علايق نبُرد نبَرد و در راه سلوك تا زير پاى خود نپايد وشاهد توفيقش چهره تا كشف حجاب خود ننمايد ننمايد و نهال برخورداريش تانوگل توكل بر نيارد بر نيارد.(349)
اى جوان ندانستهاى كه حجره عشق نام ندارد و صبح محبت شام ندارد. قفسىاست آهنين تنگ، نه روى شكستن و نه روى درنگ، با اين همه، نبض پيش آر تابنگرم سر كارد به استخوان رسيده يا نه، و علت به جان كشيده است يا نه. دست بهاو دادم. گفت: ندانستهاى كه نبض عاشقان از دل گيرند نه از دست...(350)
... و سوسن آزاد با بلبل استاد مىگويد: اى مدّعى كذّاب و اى صيرفى قلاّب.سى روز ببويى و فراموش كنى و يك ماه بگويى و خاموش شوى. چون من باشىكه جز بر يك قدم نپويم و با ده زبان يك سخن نگويم كه سرّ عشق نهفتنى است نهگفتنى و بساطِ مهر پيمودنى است نه نمودى.(351)
ماجراى بر دار كردن عينالقضاة در شب هفتم جمادىالاخر سال 525 درهمدان در تاريخ تصوف ماندگار است آنگاه كه صوفىِ صافى شده 33 ساله بالاىدار چنين مىخواند كه:
«وسيعلمالذين ظلموا اىّ منقلب ينقلبون»
و گويى هنوز بوى نفت از بورياى نيمسوخته تن عينالقضاة استشمام مىشودو در لابلاى سطور تمهيدات و نامههاى او پيچيده و چه خوش سروده است درلحظه خاموشى:
دوش آن بت من دست در آغوشم كرد
بگرفت و به قهر حلقه در گوشم كرد
گفتم: صنما ز عشق تو بخروشم
لب بر لب من نهاد و خاموشم كرد
«بدايت عشق به كمال، عاشق را آن باشد كه معشوق را فراموش كند كه عاشقرا حساب با عشق است، با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وى عشق است وحيات وى از عشق باشد، و بىعشق او را مرگ باشد. در اين حالت وقت باشد كهخود را نيز فراموش كند كه عاشق وقت باشد كه از عشق چندان غصه و درد وحسرت بيند كه نه دربند وصال باشد، و نه غم هجران خورد زيرا كه نه از وصال اورا شادى آيد، و نه از فراق او را رنج و غم نمايد. همه خود را به عشق داده باشد.»
«اى عزيز، ندانم كه عشق خالق گويم و يا عشق مخلوق، عشقها دو گونه آمد،اما هر عشقى درجات مختلف دارد. عشقى صغير است و عشقى كبير و عشقىميانه. عشق صغير عشق ماست با خداى تعالى و عشق كبير عشق خداست بابندگان خود، عشق ميانه نمىيارم گفتن كه بس مختصرفهم آمدهايم، اما انشاءاله كهشمّهاى به رمز گفته شود.
«سوداى عشق از زيركى جهان بهتر ارزد. و ديوانگى عشق بر همه عقلها افزونآيد، هر كه عشق ندارد مجنون و بىحاصل است. هر كه عاشق نيست خودبين وپركين باشد و خودراى بُوَد. عاشقى بىخودى و بىراهى باشد. دريغا همه جهان وجهانيان كاشكى عاشق بودندى تا همه زنده و با درد بودندى».
«دريغا، عشق فرض راه است همه كس را، دريغا اگر عشق خالق ندارى بارىعشق مخلوق مهيا كن تا قدر اين كلمات تو را حاصل شود. دريغا از عشق چه توانگفت و از عشق چه نشان شايد داد. و چه عبارت توان كرد، در عشق قدم نهادن كسىرا مسلم شود كه با خود نباشد و ترك خود بكند و خود را ايثار عشق كند، عشقآتش است، هر جا كه باشد جز او رخت ديگرى ننهد. هر جا كه رسد سوزد، و بهرنگ خود گرداند.
نامههاى عينالقضات همدانى:
«اى جوانمرد! اگر پنبه با آتش عشقبازى كند آتش با او چه گويد؟ گويد: وصالِما مبذول است تو را از جانب كَرَمِ ما، وليكن موقوف است اين وصال بر فناى تو.تا تو باشى هرگز وصال نبود. اندر رهِ عشق يا تو گنجى يا من! آتش را با پنبه قربظاهر ببايد در بدايت. اما چون سوخته وصال شد ديگر فراق را دست به دامندولت او نرسد كه آن آتش او را خاكستر كرد و او را رفيق لازم گشت، گفت. خود رادر طلب وصال ما در باختى، حق بود بر كرم ما كه تو را در دايره وصال جاى كنيم،چنان كه هرگز هجران را آنجا جا نبود. عجبا از اين حديث. چه مىشنوى؟... اما تاپنبه پندارد كه وصال را وجود او دربايد، عاشقِ وجود خود بَوَد. و هرگز از او هيچنيايد.
اى نفس، سپردن راه نجات از تو بود، و سپردن راه هلاك هم از تو بدان قدر كهشناختهاى و دانستهاى. اگر شناخت و دانش تو به محسوسات بود و بس، پس باآن گردى كه دانستهاى، و روى تو در آن بُوَدْ، و بدان باز بسته شوى، و اگر شناخت ودانش تو به معقولات رسيد، و آن را بر هر چه جز از وى گزيدى، پس بدان روىنهادى، و بازِ آن گرديدى، و بدان باز بسته شدى.»(354)
«لحن آوازها بُوَد به هم آورده از نغمهاى مختلف كه نفس از شنيدن آن لذتيابد. و نغمه آوازى بود به هم آورده از آوازها كه حركتها خوانند، و سكونها كهايقاع خوانند. و آواز حركتى است در هوا خاسته از كوفتن دو جسم بر هم و حركاتكه آوازند و ارتفاعات كه سكوتند پارههاى نغماتند و نغمات پارههاى الحانند. دخُروتر پاره از پارهاى نغمه حركتى است و سكونى. چنان كه تن )به حركت تا وسكون نون(، و كوتاهتر نغمهاى كه پاره لحن بود آنكه در او دو حركت و دو سكونتوان يافت چنان كه تنتن، و كوتاهتر لحنى آن است كه از چهار نغمه بُوَد چنان كهتنتن تنتن تنتن تنتن ...».(355)
تماشاچيان جلو دويدند و داشآكل را به دشوارى از روى زمين بلند كردند.چكههاى خون از پهلويش به زمين مىريخت. دستش را روى زخم گذاشت، چندقدم خودش را كنار ديوار كشانيد، دوباره به زمين خورد بعد او را برداشته روىدست به خانهاش بردند.
فردا صبح همين كه خبر زخم خوردن داشآكل به خانه حاجىصمد رسيد،ولىخان پسر بزرگش به احوالپرسى او رفت. سر بالين داشآكل رسيد، ديد او بارنگ پريده در رختخواب افتاده، كف خونين از دهنش بيرون آمده و چشمانش تارشده بود، به دشوارى نفس مىكشيد. داشآكل مثل اين كه در حالت اغما او راشناخت با صدايى نيم گرفته و لرزان گفت: «در دنيا... همين طوطى... داشتم... جانشما... جان طوطى... او را بسپريد به...» دوباره خاموش شد، ولىخان دستمالابريشمى را در آورده اشك چشمش را پاك كرد. داشآكل از حال رفت و يكساعت بعد مرد.
همه اهل شيراز برايش گريه كردند. ولىخان قفس طوطى را برداشت و بر خانهبرد. عصر همان روز، مرجان قفس طوطى را جلويش گذاشته بود و به رنگآميزىپر و بال، نوك برگشته، چشمهاى گِرد و به حالت طوطى خيره شده بود، ناگاهطوطى با لحن داش با لحن خراشيدهاى گفت: «مرجان... مرجان... تو مرا كشتى...به كه بگويم؟... مرجان... عشق تو مرا كشت...» و اشك از چشمان مرجان سرازيرشد.
هر چه عاشق نيست ستور است. روز را چه گنه زانكه شبپره كور است. دلعاشق هميشه بيدار است و ديده او گهربار است. محبت او پيوسته با محنت قريناست. عاشق را صد بلا در پيش و هزار در راه. در اين راه گريه يعقوب بايد يا نالهمجنون يا دل پر درد بايد يا ناله پر خون.
اينجا تن ضعيف و دل خسته مىخرند
كس عاشقى به قوت بازو نمىكند
گفت: اول چيزى كه در خاك بريزد موى باشد.
گفت: اى يوسف! نيكو رويى دارى!
گفت: نگاريده حق است در رحم مادر.
گفت: اى يوسف! صورت زيباى تو تنم را بگداخت!
گفت: شيطانت مدد مىدهد، و مىفريبد.
گفت: اى يوسف! آتشى به جانم برافروختى، شرر آن بنشان!
گفت: اگر بنشانم، خود در آن سوخته گردم.
گفت: اى يوسف! كِشته را آب ده كه از تشنگى خشك گشته!
گفت: كليد به دست باغبان، و باغبان سزاوارتر بدان!
گفت: اى يوسف! خانه آراستهام و خلوت ساختهام، خيز، تماشايى كن!
گفت: پس، از تماشاى جاودانى و سراى پيروزى باز مانم.
گفت: اى يوسف! دستى بر اين دل غمناك نه، و اين خسته عشق را مرهمى برنه!
گفت: با سيد خود خيانت نكنم، و حرمت برندارم.(359)
دوستى يوسف
گفتهاند مردى دعوى دوستى يوسف كرد، آنگه كه در زندان بود. يوسف گفت:اى جوانمرد! دوستى من تو را چه به كار است؟ از اين دوستى مرا به بلا افكنى وخود بلا ببينى!
پدر من يعقوب مرا دوست داشت، بينايى وى در سر آن شد و مرا در چاهافگند. زليخا دعوى دوستى من كرد به ملامت مصريان مبتلا گشت و من در زنداندير سال بماندم.(360)
حسين منصور را گفتند: دست دعا درازتر يا دست عبادت؟ گفت: نه اين و نهآن! اگر دست دعاست تا به دامنِ نصيب بيش نرسد و آن شركِ راه مردان است. و اگردست عبادت است تا به دامن تكليف شرعى و شرطى بيش نرسد و آن دهليز سراىايمان است. دستى كه از آفرينش برتر رسد، آن دستِ سعادت است در سراپردهعنايت متوارى. تا خود كى برون آيد و دست بر كه نهد؟(361)
گفت: نتوانم. گفتم: پس صحبتِ من كار تو نيست. بايد كه مريدان و همه دنيا رابه پيالهاى بفروشى.
آن كه در عين آفتاب زاييده است، از اول ولادت چشم در آفتاب باز كرده استو با آفتاب خو كرده است، مىگويند كه تو سخن از ماه گوى. سخن از عطارد گوى،چگونه توانم گفتن؟ آفتاب را خبر نيست كه در عالم خود ماهى هست يا نه؟ ماه راافتاده است، اين بيچارگى، و سيارات را. و اين ماه را همه كس مىبيند و در اومىنگرد. آفتاب را اگر چه هيچ نسبت نيست به نور او، وليكن كسى نتواند قرص اورا ديدن، چشم طاقت ندارد.
هر كه را دوست دارم جفا پيش آرم، اگر آن را قبول كرد من خود همچنين گلولهاز آنِ او باشم. وفا خود چيزى است كه آن را با بچه پنج ساله بكنى، معتقد شود، ودوستدار شود، الاّ كار جفا دارد.(362)
چنان كه شيخ محمد بن عربى در دمشق مىگفت كه محمد پردهدار ماست!مىگفتم: آنچه در خود مىبينى، در محمد چرا نمىبينى؟ هر كسى پردهدار خوداست. گفت: آنجا كه حقيقت معرفت است، دعوت كجاست؟ و كن و مكنكجاست؟ گفتم: آخر آن معنى او را بود و اين فضيلت دگر مزيد. و اين انكار كه تومىكنى بر او، و اين تصرف، نه كه عين دعوت است؟ مرا كه برادر مىخوانى وفرزند، نه كه دعوت است؛ پس دعوت مىكنى و مىگويى دعوت نبايد كردن!
نيكو همدرد بود، نيكو مونس بود، شگرف مردى بود، شيخ محمد؛ اما درمتابعت نبود. يكى گفت: عين متابعت خود آن بود. گفتم: نى متابعت نمىكرد.(363)
از جمله خيانتها و دستدرازىهاى او يكى هم اين بود كه از كتابخانه دولتىكه به «كتابخانه سلطنتى» معروف است نسخ نفيس خطى يادگارهاى سلاطينسلف كه آبروى مملكت و سلطنت ايران بود به واسطه بىمبالاتى با اطلاع و يابدون اطلاع شخصى پادشاه كه يقيناً اگر هم اطلاع داشت از ارزش و اهميت آن نسخعزيزالوجود و گرانقدر بىاطلاع بود به وسيله او سرقت و در فرنگ و آمريكا بهثمن بخس فروخته شد.
معروف است كه قسمت عمده و گرانبهاترين آن نسخ به توسط خودارشاكخان به آمريكا برده شد و به فروش رسيده است و قسمتى را هم توسط«محمدخان ممتازالسلطنه» پرنس جديد! در پاريس فروختند در روزنامهها و حتىجرايد فرنگ در اطراف اين دستدرازى و غارت گنجينه مفاخر و نفايس ملى وتاريخى ايران سر و صدايى كردند ولى آنچه البته به جايى نرسد فرياد است.
ارشاكخان چندى است كه از ترس به ايران نمىرود و در شهر وينه قصرىعالى خريدارى كرده و در آنجا خزيده و گوشه گرفته است و به روح پرفتوح سلطانعادل مظفرالدين شاه و درباريان فاسد و نادرست او رحمت مىفرستد و دورنيست كه شرح حالات خويش و احوال آن دربار دولتمدار را كه از دربار لويىپانزدهم سبق برده بود به قلم آورده و تأليفى از خاطرات سالهاى اقامت خود درايران بنويسد و براى انتشار به يكى از كمپانىهاى طبع كتاب اروپا بفروشد و سودو تجارت قابل توجهى از اين راه ببرد زيرا كه بهتر از او هيچ كس از اوضاع پشتپرده دربار مظفرالدين شاه آگاهى ندارد.(364)
... نايين قصبه بزرگى است آباد و عبايى كه در آنجا از پشم شتر درست مىكننددر ايران مثل ندارد و يك متاع تجارت است و ظرف بسيار خوبى هم مىسازند كهاگر قدرى سعى و تكميل شود مثل چينى است لكن در ايران به چيزى اهميت ندادهچشم دوختهاند همه چيز را از خارجه بخرند و عاقبت وخيم اين كار را نمىدانند.(366)
... من هنگام مغرب به منزل امينالسلطان رفتم، ديدم حاضران شادىكنانگرفتن آقا سيدجمال و اين صدمات را به يكديگر مىگويند و مىگويند: «مسلماننبوده زيرا مكشوفالعوره شده ختنه نكرده بوده» خلاصه از آنجا به خانه وزير رفتم،ديدم جمعى در آنجا هم خبر اين فتح بزرگ را كه شاه و امينالسلطان و كامران ميرزاكردهاند به يكديگر مىگويند! گويا قفقاز را برگردانده يا هرات را گرفتهاند كه يكسيد فاضل عالم وحيد غريبى را دعوت كرده بعد به اين فضيحت بيرون كردهاند.بعضى در آنجا هم به نحو شماتت مىگفتند: «سيد نبوده، كشف عورت شده، ختنهنشده بود!».(367)
... به واسطه سفر فرنگستان كه رفته بوديم و آخر ميزان به طهران آمديم نشد كهآش ييلاقى معمولى همه ساله را بپزيم، هر جا كه فكر كرديم آش را بپزيم جايى بهخاطرمان نرسيد، كم مانده بود كه بادمجان و سبزىهاى خوب هم تمام شود،بالاخره قرار داديم در باغ ميدان آش مختصرى پخته شود، سه ديگ آش و يكديگ پلو و يك ديگ كوفته امروز كه دوشنبه 10 ربيعالاول است در باغ ميدان بارگذارده مشغول پختن آش شديم...(369)
... امروز شيرينىخوران عزيزالسلطان با اخترالدوله بود، ...عزيزالسلطانماشاءالله صبح زود برخاسته بود، همه رختهاى خوب پوشيده بودند،... زيرپلهها زنها و غيره ريختند، تماشايى داشت، عكس آنها را هم انداختم. بعداخترالدوله را با دايره و غيره از اتاقش آوردند بردند بالاى توى مجلس، انيسالدولهشال و انگشتر كرده بود. عزيزالسلطان هم توى مجلس بود. خيلى با مزه بود.انشاءالله مبارك است.(370)
... الله يارخان ازبك مذكور از هاى و هوىِ لشكر نصرت اثر امير سيدحسنخان خراسانى مذكور وحشت گرفته و رَم نموده و از شهر اصفاهان طمع بريده وروگردان شده و رو به جانب بلوكات اصفاهان رفته و از قتل و تاراج آنچهمىتوانست كرد و عثمان قلىخان هم به قدر قوه خود آنچه از قتل و تاراج خواستكرد و رو به جانب يزد و كرمان مشغول قتل و تاراج بود.(372)
... بعد در جلفاى اصفاهان و كليساى آن كه خاقان عليين آشيان شاهعباسماضى غازى حسينى موسوى بهادرخان ادامالله آثاره آن را ساخته و به قدر پانصدمن طلا از شمعدانها و ظروف و اوانى اكل و شرب و زينت كلاه و سينهبند وپيرايه خليفهها و كشيشها در آن كليساى مذكور فراهم آمده بود، آن والاجاه حكمفرمود همه زرينهآلات و سيمينهآلات كليساى مذكور را ضبط نمودند و بردند بهضرابخانه و درهم و دينار مسكوك نمودند.(373)
منبع: سوره مهر
بهارستان جامى
حكايت: وقتى رشيد به كوفه رسيد و وزير وى به نخّاسخانه )بازاربردهفروشان( درآمد، غلامى بر وى عرض كردند كه چون آهنگ غنا كردى مرغ ازهوا در آوردى. خبر او را به رشيد رسانيدند بفرمود تا او را بخريدند. چون از كوفهعزم رحلت كردند شنيدند كه در روز اول مىگريست و حدىكنان مىگفت:
آنكه ريزد بىگنه خونم به تيغ هجر يار
به كه از خون چو من شوريدهحالى بگذرد
من كه از يك روز هجران اين چنين رفتم ز دست
واى جان من اگر ماهى و سالى بگذرد
اين خبر به رشيد رسيد وى را احضار فرمود و از حال وى استفسار نمود،دانست كه در كوفه به عشق كسى گرفتار است، ترحم كرد و وى را آزاد ساخت. وزيرگفت: حيف باشد كه چنين خوشآوازى را آزاد كنند. رشيد گفت: دريغ باشد كهچنين بلندپروازى را دربند گيرند.(344)
منشآت قائم مقام فراهانى
دل مىبرد آن خط نگارين
گويى خط روى دلستان است
پرسشى از حالم كرده بودى، از حال مبتلاى فراق كه جسمش اينجا و جان درعراق است چه مىپرسى، تا نه تصور كنى كه بىتو صبورم، به خدا كه بىآن جانعزيز شهر تبريز براى من تبخيز است، بلكه از ملك آذربايجان آذرها بهجان دارم واز جان و عمر بىآن جان عمر بيزارم.
گفت معشوق به عاشق كاى فتى
تو به غربت ديدهاى بس شهرها
پس كدامين شهر از آنجا خوشترست
گفت آن شهرى كه در وى دلبر است
بلى فرقت ياران و تفريق ميان جسم و جان بازيچه نيست...
ايام هجر است و ليالى بىفجر، درد دورى هست، تاب صبورى نيست، رنجحرمان موجود است راه درمان مسدود.
يا رب تو به فضل خويشتن بارى
زين ورطه هولناك برهانم
همين بهتر كه چاره اين بلا از حضرت جل و علا خواهم تا به فضل خدايىرسم جدايى از ميان برافتد و بخت بيدار و روز ديدار بار ديگر روزى شود.والسلام.»
درّه نادره
... انسان ساغر عافيت، تا خود را به گوشه گمنامى نكشد، نكُشد و گوىسعادت از ميدان تا دام علايق نبُرد نبَرد و در راه سلوك تا زير پاى خود نپايد وشاهد توفيقش چهره تا كشف حجاب خود ننمايد ننمايد و نهال برخورداريش تانوگل توكل بر نيارد بر نيارد.(349)
مقامات حميدى
اى جوان ندانستهاى كه حجره عشق نام ندارد و صبح محبت شام ندارد. قفسىاست آهنين تنگ، نه روى شكستن و نه روى درنگ، با اين همه، نبض پيش آر تابنگرم سر كارد به استخوان رسيده يا نه، و علت به جان كشيده است يا نه. دست بهاو دادم. گفت: ندانستهاى كه نبض عاشقان از دل گيرند نه از دست...(350)
... و سوسن آزاد با بلبل استاد مىگويد: اى مدّعى كذّاب و اى صيرفى قلاّب.سى روز ببويى و فراموش كنى و يك ماه بگويى و خاموش شوى. چون من باشىكه جز بر يك قدم نپويم و با ده زبان يك سخن نگويم كه سرّ عشق نهفتنى است نهگفتنى و بساطِ مهر پيمودنى است نه نمودى.(351)
تمهيدات عينالقضاة
ماجراى بر دار كردن عينالقضاة در شب هفتم جمادىالاخر سال 525 درهمدان در تاريخ تصوف ماندگار است آنگاه كه صوفىِ صافى شده 33 ساله بالاىدار چنين مىخواند كه:
«وسيعلمالذين ظلموا اىّ منقلب ينقلبون»
و گويى هنوز بوى نفت از بورياى نيمسوخته تن عينالقضاة استشمام مىشودو در لابلاى سطور تمهيدات و نامههاى او پيچيده و چه خوش سروده است درلحظه خاموشى:
دوش آن بت من دست در آغوشم كرد
بگرفت و به قهر حلقه در گوشم كرد
گفتم: صنما ز عشق تو بخروشم
لب بر لب من نهاد و خاموشم كرد
«بدايت عشق به كمال، عاشق را آن باشد كه معشوق را فراموش كند كه عاشقرا حساب با عشق است، با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وى عشق است وحيات وى از عشق باشد، و بىعشق او را مرگ باشد. در اين حالت وقت باشد كهخود را نيز فراموش كند كه عاشق وقت باشد كه از عشق چندان غصه و درد وحسرت بيند كه نه دربند وصال باشد، و نه غم هجران خورد زيرا كه نه از وصال اورا شادى آيد، و نه از فراق او را رنج و غم نمايد. همه خود را به عشق داده باشد.»
«اى عزيز، ندانم كه عشق خالق گويم و يا عشق مخلوق، عشقها دو گونه آمد،اما هر عشقى درجات مختلف دارد. عشقى صغير است و عشقى كبير و عشقىميانه. عشق صغير عشق ماست با خداى تعالى و عشق كبير عشق خداست بابندگان خود، عشق ميانه نمىيارم گفتن كه بس مختصرفهم آمدهايم، اما انشاءاله كهشمّهاى به رمز گفته شود.
«سوداى عشق از زيركى جهان بهتر ارزد. و ديوانگى عشق بر همه عقلها افزونآيد، هر كه عشق ندارد مجنون و بىحاصل است. هر كه عاشق نيست خودبين وپركين باشد و خودراى بُوَد. عاشقى بىخودى و بىراهى باشد. دريغا همه جهان وجهانيان كاشكى عاشق بودندى تا همه زنده و با درد بودندى».
«دريغا، عشق فرض راه است همه كس را، دريغا اگر عشق خالق ندارى بارىعشق مخلوق مهيا كن تا قدر اين كلمات تو را حاصل شود. دريغا از عشق چه توانگفت و از عشق چه نشان شايد داد. و چه عبارت توان كرد، در عشق قدم نهادن كسىرا مسلم شود كه با خود نباشد و ترك خود بكند و خود را ايثار عشق كند، عشقآتش است، هر جا كه باشد جز او رخت ديگرى ننهد. هر جا كه رسد سوزد، و بهرنگ خود گرداند.
نامههاى عينالقضات همدانى:
«اى جوانمرد! اگر پنبه با آتش عشقبازى كند آتش با او چه گويد؟ گويد: وصالِما مبذول است تو را از جانب كَرَمِ ما، وليكن موقوف است اين وصال بر فناى تو.تا تو باشى هرگز وصال نبود. اندر رهِ عشق يا تو گنجى يا من! آتش را با پنبه قربظاهر ببايد در بدايت. اما چون سوخته وصال شد ديگر فراق را دست به دامندولت او نرسد كه آن آتش او را خاكستر كرد و او را رفيق لازم گشت، گفت. خود رادر طلب وصال ما در باختى، حق بود بر كرم ما كه تو را در دايره وصال جاى كنيم،چنان كه هرگز هجران را آنجا جا نبود. عجبا از اين حديث. چه مىشنوى؟... اما تاپنبه پندارد كه وصال را وجود او دربايد، عاشقِ وجود خود بَوَد. و هرگز از او هيچنيايد.
منشآت خاقانى
مصنفات افضلالدين محمد مرقى كاشانى
اى نفس، سپردن راه نجات از تو بود، و سپردن راه هلاك هم از تو بدان قدر كهشناختهاى و دانستهاى. اگر شناخت و دانش تو به محسوسات بود و بس، پس باآن گردى كه دانستهاى، و روى تو در آن بُوَدْ، و بدان باز بسته شوى، و اگر شناخت ودانش تو به معقولات رسيد، و آن را بر هر چه جز از وى گزيدى، پس بدان روىنهادى، و بازِ آن گرديدى، و بدان باز بسته شدى.»(354)
«لحن آوازها بُوَد به هم آورده از نغمهاى مختلف كه نفس از شنيدن آن لذتيابد. و نغمه آوازى بود به هم آورده از آوازها كه حركتها خوانند، و سكونها كهايقاع خوانند. و آواز حركتى است در هوا خاسته از كوفتن دو جسم بر هم و حركاتكه آوازند و ارتفاعات كه سكوتند پارههاى نغماتند و نغمات پارههاى الحانند. دخُروتر پاره از پارهاى نغمه حركتى است و سكونى. چنان كه تن )به حركت تا وسكون نون(، و كوتاهتر نغمهاى كه پاره لحن بود آنكه در او دو حركت و دو سكونتوان يافت چنان كه تنتن، و كوتاهتر لحنى آن است كه از چهار نغمه بُوَد چنان كهتنتن تنتن تنتن تنتن ...».(355)
داش آكل، صادق هدايت
تماشاچيان جلو دويدند و داشآكل را به دشوارى از روى زمين بلند كردند.چكههاى خون از پهلويش به زمين مىريخت. دستش را روى زخم گذاشت، چندقدم خودش را كنار ديوار كشانيد، دوباره به زمين خورد بعد او را برداشته روىدست به خانهاش بردند.
فردا صبح همين كه خبر زخم خوردن داشآكل به خانه حاجىصمد رسيد،ولىخان پسر بزرگش به احوالپرسى او رفت. سر بالين داشآكل رسيد، ديد او بارنگ پريده در رختخواب افتاده، كف خونين از دهنش بيرون آمده و چشمانش تارشده بود، به دشوارى نفس مىكشيد. داشآكل مثل اين كه در حالت اغما او راشناخت با صدايى نيم گرفته و لرزان گفت: «در دنيا... همين طوطى... داشتم... جانشما... جان طوطى... او را بسپريد به...» دوباره خاموش شد، ولىخان دستمالابريشمى را در آورده اشك چشمش را پاك كرد. داشآكل از حال رفت و يكساعت بعد مرد.
همه اهل شيراز برايش گريه كردند. ولىخان قفس طوطى را برداشت و بر خانهبرد. عصر همان روز، مرجان قفس طوطى را جلويش گذاشته بود و به رنگآميزىپر و بال، نوك برگشته، چشمهاى گِرد و به حالت طوطى خيره شده بود، ناگاهطوطى با لحن داش با لحن خراشيدهاى گفت: «مرجان... مرجان... تو مرا كشتى...به كه بگويم؟... مرجان... عشق تو مرا كشت...» و اشك از چشمان مرجان سرازيرشد.
تاريخ سيستان
مناجاتنامه خواجه عبداله انصارى
هر چه عاشق نيست ستور است. روز را چه گنه زانكه شبپره كور است. دلعاشق هميشه بيدار است و ديده او گهربار است. محبت او پيوسته با محنت قريناست. عاشق را صد بلا در پيش و هزار در راه. در اين راه گريه يعقوب بايد يا نالهمجنون يا دل پر درد بايد يا ناله پر خون.
اينجا تن ضعيف و دل خسته مىخرند
كس عاشقى به قوت بازو نمىكند
كشفالاسرار ميبدى
گفت: اول چيزى كه در خاك بريزد موى باشد.
گفت: اى يوسف! نيكو رويى دارى!
گفت: نگاريده حق است در رحم مادر.
گفت: اى يوسف! صورت زيباى تو تنم را بگداخت!
گفت: شيطانت مدد مىدهد، و مىفريبد.
گفت: اى يوسف! آتشى به جانم برافروختى، شرر آن بنشان!
گفت: اگر بنشانم، خود در آن سوخته گردم.
گفت: اى يوسف! كِشته را آب ده كه از تشنگى خشك گشته!
گفت: كليد به دست باغبان، و باغبان سزاوارتر بدان!
گفت: اى يوسف! خانه آراستهام و خلوت ساختهام، خيز، تماشايى كن!
گفت: پس، از تماشاى جاودانى و سراى پيروزى باز مانم.
گفت: اى يوسف! دستى بر اين دل غمناك نه، و اين خسته عشق را مرهمى برنه!
گفت: با سيد خود خيانت نكنم، و حرمت برندارم.(359)
دوستى يوسف
گفتهاند مردى دعوى دوستى يوسف كرد، آنگه كه در زندان بود. يوسف گفت:اى جوانمرد! دوستى من تو را چه به كار است؟ از اين دوستى مرا به بلا افكنى وخود بلا ببينى!
پدر من يعقوب مرا دوست داشت، بينايى وى در سر آن شد و مرا در چاهافگند. زليخا دعوى دوستى من كرد به ملامت مصريان مبتلا گشت و من در زنداندير سال بماندم.(360)
حسين منصور را گفتند: دست دعا درازتر يا دست عبادت؟ گفت: نه اين و نهآن! اگر دست دعاست تا به دامنِ نصيب بيش نرسد و آن شركِ راه مردان است. و اگردست عبادت است تا به دامن تكليف شرعى و شرطى بيش نرسد و آن دهليز سراىايمان است. دستى كه از آفرينش برتر رسد، آن دستِ سعادت است در سراپردهعنايت متوارى. تا خود كى برون آيد و دست بر كه نهد؟(361)
مقالات شمس
گفت: نتوانم. گفتم: پس صحبتِ من كار تو نيست. بايد كه مريدان و همه دنيا رابه پيالهاى بفروشى.
آن كه در عين آفتاب زاييده است، از اول ولادت چشم در آفتاب باز كرده استو با آفتاب خو كرده است، مىگويند كه تو سخن از ماه گوى. سخن از عطارد گوى،چگونه توانم گفتن؟ آفتاب را خبر نيست كه در عالم خود ماهى هست يا نه؟ ماه راافتاده است، اين بيچارگى، و سيارات را. و اين ماه را همه كس مىبيند و در اومىنگرد. آفتاب را اگر چه هيچ نسبت نيست به نور او، وليكن كسى نتواند قرص اورا ديدن، چشم طاقت ندارد.
هر كه را دوست دارم جفا پيش آرم، اگر آن را قبول كرد من خود همچنين گلولهاز آنِ او باشم. وفا خود چيزى است كه آن را با بچه پنج ساله بكنى، معتقد شود، ودوستدار شود، الاّ كار جفا دارد.(362)
چنان كه شيخ محمد بن عربى در دمشق مىگفت كه محمد پردهدار ماست!مىگفتم: آنچه در خود مىبينى، در محمد چرا نمىبينى؟ هر كسى پردهدار خوداست. گفت: آنجا كه حقيقت معرفت است، دعوت كجاست؟ و كن و مكنكجاست؟ گفتم: آخر آن معنى او را بود و اين فضيلت دگر مزيد. و اين انكار كه تومىكنى بر او، و اين تصرف، نه كه عين دعوت است؟ مرا كه برادر مىخوانى وفرزند، نه كه دعوت است؛ پس دعوت مىكنى و مىگويى دعوت نبايد كردن!
نيكو همدرد بود، نيكو مونس بود، شگرف مردى بود، شيخ محمد؛ اما درمتابعت نبود. يكى گفت: عين متابعت خود آن بود. گفتم: نى متابعت نمىكرد.(363)
خاطرات احتشامالسلطنه
از جمله خيانتها و دستدرازىهاى او يكى هم اين بود كه از كتابخانه دولتىكه به «كتابخانه سلطنتى» معروف است نسخ نفيس خطى يادگارهاى سلاطينسلف كه آبروى مملكت و سلطنت ايران بود به واسطه بىمبالاتى با اطلاع و يابدون اطلاع شخصى پادشاه كه يقيناً اگر هم اطلاع داشت از ارزش و اهميت آن نسخعزيزالوجود و گرانقدر بىاطلاع بود به وسيله او سرقت و در فرنگ و آمريكا بهثمن بخس فروخته شد.
معروف است كه قسمت عمده و گرانبهاترين آن نسخ به توسط خودارشاكخان به آمريكا برده شد و به فروش رسيده است و قسمتى را هم توسط«محمدخان ممتازالسلطنه» پرنس جديد! در پاريس فروختند در روزنامهها و حتىجرايد فرنگ در اطراف اين دستدرازى و غارت گنجينه مفاخر و نفايس ملى وتاريخى ايران سر و صدايى كردند ولى آنچه البته به جايى نرسد فرياد است.
ارشاكخان چندى است كه از ترس به ايران نمىرود و در شهر وينه قصرىعالى خريدارى كرده و در آنجا خزيده و گوشه گرفته است و به روح پرفتوح سلطانعادل مظفرالدين شاه و درباريان فاسد و نادرست او رحمت مىفرستد و دورنيست كه شرح حالات خويش و احوال آن دربار دولتمدار را كه از دربار لويىپانزدهم سبق برده بود به قلم آورده و تأليفى از خاطرات سالهاى اقامت خود درايران بنويسد و براى انتشار به يكى از كمپانىهاى طبع كتاب اروپا بفروشد و سودو تجارت قابل توجهى از اين راه ببرد زيرا كه بهتر از او هيچ كس از اوضاع پشتپرده دربار مظفرالدين شاه آگاهى ندارد.(364)
خاطرات حاج سيّاح
... نايين قصبه بزرگى است آباد و عبايى كه در آنجا از پشم شتر درست مىكننددر ايران مثل ندارد و يك متاع تجارت است و ظرف بسيار خوبى هم مىسازند كهاگر قدرى سعى و تكميل شود مثل چينى است لكن در ايران به چيزى اهميت ندادهچشم دوختهاند همه چيز را از خارجه بخرند و عاقبت وخيم اين كار را نمىدانند.(366)
... من هنگام مغرب به منزل امينالسلطان رفتم، ديدم حاضران شادىكنانگرفتن آقا سيدجمال و اين صدمات را به يكديگر مىگويند و مىگويند: «مسلماننبوده زيرا مكشوفالعوره شده ختنه نكرده بوده» خلاصه از آنجا به خانه وزير رفتم،ديدم جمعى در آنجا هم خبر اين فتح بزرگ را كه شاه و امينالسلطان و كامران ميرزاكردهاند به يكديگر مىگويند! گويا قفقاز را برگردانده يا هرات را گرفتهاند كه يكسيد فاضل عالم وحيد غريبى را دعوت كرده بعد به اين فضيحت بيرون كردهاند.بعضى در آنجا هم به نحو شماتت مىگفتند: «سيد نبوده، كشف عورت شده، ختنهنشده بود!».(367)
خاطرات ناصرالدينشاه
... به واسطه سفر فرنگستان كه رفته بوديم و آخر ميزان به طهران آمديم نشد كهآش ييلاقى معمولى همه ساله را بپزيم، هر جا كه فكر كرديم آش را بپزيم جايى بهخاطرمان نرسيد، كم مانده بود كه بادمجان و سبزىهاى خوب هم تمام شود،بالاخره قرار داديم در باغ ميدان آش مختصرى پخته شود، سه ديگ آش و يكديگ پلو و يك ديگ كوفته امروز كه دوشنبه 10 ربيعالاول است در باغ ميدان بارگذارده مشغول پختن آش شديم...(369)
... امروز شيرينىخوران عزيزالسلطان با اخترالدوله بود، ...عزيزالسلطانماشاءالله صبح زود برخاسته بود، همه رختهاى خوب پوشيده بودند،... زيرپلهها زنها و غيره ريختند، تماشايى داشت، عكس آنها را هم انداختم. بعداخترالدوله را با دايره و غيره از اتاقش آوردند بردند بالاى توى مجلس، انيسالدولهشال و انگشتر كرده بود. عزيزالسلطان هم توى مجلس بود. خيلى با مزه بود.انشاءالله مبارك است.(370)
رستمالتواريخ
... الله يارخان ازبك مذكور از هاى و هوىِ لشكر نصرت اثر امير سيدحسنخان خراسانى مذكور وحشت گرفته و رَم نموده و از شهر اصفاهان طمع بريده وروگردان شده و رو به جانب بلوكات اصفاهان رفته و از قتل و تاراج آنچهمىتوانست كرد و عثمان قلىخان هم به قدر قوه خود آنچه از قتل و تاراج خواستكرد و رو به جانب يزد و كرمان مشغول قتل و تاراج بود.(372)
... بعد در جلفاى اصفاهان و كليساى آن كه خاقان عليين آشيان شاهعباسماضى غازى حسينى موسوى بهادرخان ادامالله آثاره آن را ساخته و به قدر پانصدمن طلا از شمعدانها و ظروف و اوانى اكل و شرب و زينت كلاه و سينهبند وپيرايه خليفهها و كشيشها در آن كليساى مذكور فراهم آمده بود، آن والاجاه حكمفرمود همه زرينهآلات و سيمينهآلات كليساى مذكور را ضبط نمودند و بردند بهضرابخانه و درهم و دينار مسكوك نمودند.(373)
سفرنامه مكه حسامالسلطنه
منبع: سوره مهر
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}