کجاوه سخن -17

نويسنده: اسدالله بقایی نایینی
از بهارستان تا تاریخ گزیده

بهارستان جامى

... روضه پنجم، در تقرير رقّت حال بلبلان چمن عشق و محبت و حرقت بال‏پروانگان انجمن شوق و مودت. از مقتسبات مشكات نبوت است كه «مَن عَشَقَ وعفّ و كَتْم و مات، مات شهيداً» يعنى هر كه در جاذبه عشق آويزد و با لطافت‏عشق آميزد و در آن طريق عفت و كتمان پيش گيرد چون بميرد شهيد ميرد. از براى‏آن است كه چون به سيل طبع و هواى نفس آلوده باشد، در وصول به آن وسائط توسل جويند و اظهار كنند، از قبيل شهوات نفس حيوانى باشد نه از فضايل روح‏انسانى.
حكايت: وقتى رشيد به كوفه رسيد و وزير وى به نخّاس‏خانه )بازاربرده‏فروشان( درآمد، غلامى بر وى عرض كردند كه چون آهنگ غنا كردى مرغ ازهوا در آوردى. خبر او را به رشيد رسانيدند بفرمود تا او را بخريدند. چون از كوفه‏عزم رحلت كردند شنيدند كه در روز اول مى‏گريست و حدى‏كنان مى‏گفت:
آنكه ريزد بى‏گنه خونم به تيغ هجر يار
به كه از خون چو من شوريده‏حالى بگذرد
من كه از يك روز هجران اين چنين رفتم ز دست
واى جان من اگر ماهى و سالى بگذرد
اين خبر به رشيد رسيد وى را احضار فرمود و از حال وى استفسار نمود،دانست كه در كوفه به عشق كسى گرفتار است، ترحم كرد و وى را آزاد ساخت. وزيرگفت: حيف باشد كه چنين خوش‏آوازى را آزاد كنند. رشيد گفت: دريغ باشد كه‏چنين بلندپروازى را دربند گيرند.(344)

منشآت قائم مقام فراهانى

«مهربان من، ديشب كه به خانه آمدم خانه را صحن گلزار و كلبه را طبله عطارديدم، ضعيفى مستغنى‏الوصف كه مايه ناز و محرم راز بود گفت قاصدى وقت ظهركاغذى سر به مهر آورده كه سربسته به‏طاق ايوان است و گلدسته باغ رضوان...فى‏الفور با كمال شعف و شوق مُهر از سر نامه برگرفتم. گويى كه سر گلابدان است.ندانستم نامه خط شماست يا نافه مشك ختا، نگارخانه چين است يا نگار خامه‏عنبرين.
دل مى‏برد آن خط نگارين
گويى خط روى دلستان است
پرسشى از حالم كرده بودى، از حال مبتلاى فراق كه جسمش اينجا و جان درعراق است چه مى‏پرسى، تا نه تصور كنى كه بى‏تو صبورم، به خدا كه بى‏آن جان‏عزيز شهر تبريز براى من تب‏خيز است، بلكه از ملك آذربايجان آذرها به‏جان دارم واز جان و عمر بى‏آن جان عمر بيزارم.
گفت معشوق به عاشق كاى فتى
تو به غربت ديده‏اى بس شهرها
پس كدامين شهر از آنجا خوشترست
گفت آن شهرى كه در وى دلبر است
بلى فرقت ياران و تفريق ميان جسم و جان بازيچه نيست...
ايام هجر است و ليالى بى‏فجر، درد دورى هست، تاب صبورى نيست، رنج‏حرمان موجود است راه درمان مسدود.
يا رب تو به فضل خويشتن بارى
زين ورطه هولناك برهانم
همين بهتر كه چاره اين بلا از حضرت جل و علا خواهم تا به فضل خدايى‏رسم جدايى از ميان برافتد و بخت بيدار و روز ديدار بار ديگر روزى شود.والسلام.»

درّه نادره

... و در روز ورود بدارالخلاقه مجلس مجالست به ترك مُساجَلَت زينت يافت،و بزم تحاسى به رفع تحاشى آراسته گشت. «محمدشاه» كه به دعوى «وَ اِنّ مِن شئىٍ‏الاّ عِندنا خَزَالله» گردن مباهات مى‏افراشت درم و دينار نياز نثار و ايثار كرده جميع‏خزاين و قياطين سلاطين در اساطين را كه شامل اوايل امايل و حائز اواخر افاير وحاوى فواخر ذخاير و جامع ظرايف و تلاد بلاّد و مشحون به اندوخته اجداد اجدادبود به اعتذار «وَ جِئنا به بضاعةٍ مزجاة» دربسته به طريق عُراضه عرض كرده كليدمخازن را كليداً تسليم و نخبه‏هاى تخت‏هاى گوهرنگار كه پايه‏اش سر به عرش برين‏مى‏سود و زمين از زينت و بهاى آنها بر كرسى فلك طعن «ثُلَّ عرشُه» مى‏زد هديه‏نمود. لا سيّما(347) تخت طاووسى كه از دُرَر دُرّى‏نما رشك آبنوسى و ثمن ثمن آن‏كنوز قارونى و دقيانوسى بودى و هر فقيرى از لاليش بر گوهر منقار اكاسره منقارمناقرت زدى و دُرّين بحر و جبل را كه اَنفَسِ اعلاق خلفاى عباسى بودى پشيزى بل‏به چيزى نشمردى.(348)
... انسان ساغر عافيت، تا خود را به گوشه گمنامى نكشد، نكُشد و گوى‏سعادت از ميدان تا دام علايق نبُرد نبَرد و در راه سلوك تا زير پاى خود نپايد وشاهد توفيقش چهره تا كشف حجاب خود ننمايد ننمايد و نهال برخورداريش تانوگل توكل بر نيارد بر نيارد.(349)

مقامات حميدى

بدان كه عشق سه قدم است: اول قدم كشش است، دوم قدم كوشش، سيوم قدم‏كُشش. از اين سه، دو اختيارى است و يكى اضطرارى. در قدم اول كه كشش است‏هم صفت مار بايد بود كه بى‏پاى بپويد و بى‏دست بجويد، و در قدم دوم كه كوشش‏است هم نعمت مور بايد بود كه چون داعيه عشقش در كار كشد بى‏دستِ تن باركشد. و قدم سوم كه كُشش است خود نه قدم اختيارى است، بلكه قدم اضطرارى‏است، كه سلطان عشق متهم نيست و خون عاشق محترم نه.
اى جوان ندانسته‏اى كه حجره عشق نام ندارد و صبح محبت شام ندارد. قفسى‏است آهنين تنگ، نه روى شكستن و نه روى درنگ، با اين همه، نبض پيش آر تابنگرم سر كارد به استخوان رسيده يا نه، و علت به جان كشيده است يا نه. دست به‏او دادم. گفت: ندانسته‏اى كه نبض عاشقان از دل گيرند نه از دست...(350)
... و سوسن آزاد با بلبل استاد مى‏گويد: اى مدّعى كذّاب و اى صيرفى قلاّب.سى روز ببويى و فراموش كنى و يك ماه بگويى و خاموش شوى. چون من باشى‏كه جز بر يك قدم نپويم و با ده زبان يك سخن نگويم كه سرّ عشق نهفتنى است نه‏گفتنى و بساطِ مهر پيمودنى است نه نمودى.(351)

تمهيدات عين‏القضاة

عين‏القضاة ابوالمعالى عبدالله بن محمد بن على ميانجى همدانى از بزرگان‏مشايخ صوفيه آغاز قرن ششم است. از ويژگيهاى عين‏القضاة بى‏پروايى او درآشكار كردن رموز و اسرار حقايق تصوف بود و غالباً با حسن بيان و نفوذ كلام‏بى‏مانند خود در دل و جان مريدان تأثير مى‏گذارد.
ماجراى بر دار كردن عين‏القضاة در شب هفتم جمادى‏الاخر سال 525 درهمدان در تاريخ تصوف ماندگار است آنگاه كه صوفىِ صافى شده 33 ساله بالاى‏دار چنين مى‏خواند كه:
«وسيعلم‏الذين ظلموا اىّ منقلب ينقلبون»
و گويى هنوز بوى نفت از بورياى نيم‏سوخته تن عين‏القضاة استشمام مى‏شودو در لابلاى سطور تمهيدات و نامه‏هاى او پيچيده و چه خوش سروده است درلحظه خاموشى:
دوش آن بت من دست در آغوشم كرد
بگرفت و به قهر حلقه در گوشم كرد
گفتم: صنما ز عشق تو بخروشم
لب بر لب من نهاد و خاموشم كرد
«بدايت عشق به كمال، عاشق را آن باشد كه معشوق را فراموش كند كه عاشق‏را حساب با عشق است، با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وى عشق است وحيات وى از عشق باشد، و بى‏عشق او را مرگ باشد. در اين حالت وقت باشد كه‏خود را نيز فراموش كند كه عاشق وقت باشد كه از عشق چندان غصه و درد وحسرت بيند كه نه دربند وصال باشد، و نه غم هجران خورد زيرا كه نه از وصال اورا شادى آيد، و نه از فراق او را رنج و غم نمايد. همه خود را به عشق داده باشد.»
«اى عزيز، ندانم كه عشق خالق گويم و يا عشق مخلوق، عشق‏ها دو گونه آمد،اما هر عشقى درجات مختلف دارد. عشقى صغير است و عشقى كبير و عشقى‏ميانه. عشق صغير عشق ماست با خداى تعالى و عشق كبير عشق خداست بابندگان خود، عشق ميانه نمى‏يارم گفتن كه بس مختصرفهم آمده‏ايم، اما ان‏شاءاله كه‏شمّه‏اى به رمز گفته شود.
«سوداى عشق از زيركى جهان بهتر ارزد. و ديوانگى عشق بر همه عقلها افزون‏آيد، هر كه عشق ندارد مجنون و بى‏حاصل است. هر كه عاشق نيست خودبين وپركين باشد و خودراى بُوَد. عاشقى بى‏خودى و بى‏راهى باشد. دريغا همه جهان وجهانيان كاشكى عاشق بودندى تا همه زنده و با درد بودندى».
«دريغا، عشق فرض راه است همه كس را، دريغا اگر عشق خالق ندارى بارى‏عشق مخلوق مهيا كن تا قدر اين كلمات تو را حاصل شود. دريغا از عشق چه توان‏گفت و از عشق چه نشان شايد داد. و چه عبارت توان كرد، در عشق قدم نهادن كسى‏را مسلم شود كه با خود نباشد و ترك خود بكند و خود را ايثار عشق كند، عشق‏آتش است، هر جا كه باشد جز او رخت ديگرى ننهد. هر جا كه رسد سوزد، و به‏رنگ خود گرداند.
نامه‏هاى عين‏القضات همدانى:
«اى جوانمرد! اگر پنبه با آتش عشق‏بازى كند آتش با او چه گويد؟ گويد: وصالِ‏ما مبذول است تو را از جانب كَرَمِ ما، وليكن موقوف است اين وصال بر فناى تو.تا تو باشى هرگز وصال نبود. اندر رهِ عشق يا تو گنجى يا من! آتش را با پنبه قرب‏ظاهر ببايد در بدايت. اما چون سوخته وصال شد ديگر فراق را دست به دامن‏دولت او نرسد كه آن آتش او را خاكستر كرد و او را رفيق لازم گشت، گفت. خود رادر طلب وصال ما در باختى، حق بود بر كرم ما كه تو را در دايره وصال جاى كنيم،چنان كه هرگز هجران را آنجا جا نبود. عجبا از اين حديث. چه مى‏شنوى؟... اما تاپنبه پندارد كه وصال را وجود او دربايد، عاشقِ وجود خود بَوَد. و هرگز از او هيچ‏نيايد.

منشآت خاقانى

«يا لله العجب، دست آب بر بساط عبقرى ريختن و به عادت عقربى گريختن نه‏آيين جوانمردان و رسم جوانمردى باشد. مجلس شريف بدين خطبِ جزيل كه‏گذشت، معروف اقطار و آفاق و اطراف اقاليم شده است. و در هر مجلس ملوك ومحافل صدور كه ازين معنى يادى رفت، همگنان، من كهتر را بستودند و شكرگفتند مجلس شريف به مكافات و مجازات مى‏بايد كه كارى كند كه جهانيان او رإے؛ؤؤشككننكوهند و بد نگويند، والسّلام.»(353)

مصنفات افضل‏الدين محمد مرقى كاشانى

«اى نفس، غرقه در دريا، چه مشغول بود از ماهى گرفتن، و همچنين آرميده دردنيا، اگر خبر دارد از بدى افتادنش درو، چه مشغول بود از ذخيره‏هاى او ساختن! اى‏نفس، تو را در اين جهان حس و حيات اين رنج نه بس كه از آلات خود و اضداد آن‏مى‏يابى، كه بلاى دگر با آن ضمّ كنى و برمى‏دارى، چون غرقه كه خود را نتواندرهانيد و سنگى گران بر دوش مى‏نهد!
اى نفس، سپردن راه نجات از تو بود، و سپردن راه هلاك هم از تو بدان قدر كه‏شناخته‏اى و دانسته‏اى. اگر شناخت و دانش تو به محسوسات بود و بس، پس باآن گردى كه دانسته‏اى، و روى تو در آن بُوَدْ، و بدان باز بسته شوى، و اگر شناخت ودانش تو به معقولات رسيد، و آن را بر هر چه جز از وى گزيدى، پس بدان روى‏نهادى، و بازِ آن گرديدى، و بدان باز بسته شدى.»(354)
«لحن آوازها بُوَد به هم آورده از نغمهاى مختلف كه نفس از شنيدن آن لذت‏يابد. و نغمه آوازى بود به هم آورده از آوازها كه حركت‏ها خوانند، و سكون‏ها كه‏ايقاع خوانند. و آواز حركتى است در هوا خاسته از كوفتن دو جسم بر هم و حركات‏كه آوازند و ارتفاعات كه سكوتند پاره‏هاى نغماتند و نغمات پاره‏هاى الحانند. دخُروتر پاره از پارهاى نغمه حركتى است و سكونى. چنان كه تن )به حركت تا وسكون نون(، و كوتاهتر نغمه‏اى كه پاره لحن بود آنكه در او دو حركت و دو سكون‏توان يافت چنان كه تن‏تن، و كوتاهتر لحنى آن است كه از چهار نغمه بُوَد چنان كه‏تن‏تن تن‏تن تن‏تن تن‏تن ...».(355)

داش آكل، صادق هدايت

همه اهل شيراز مى‏دانستند كه داش‏آكل و كاكارستم سايه يكديگر را با تيرمى‏زدند. يك روز داش‏آكل روى سكوى قهوه‏خانه «دوميل» چندك زده بود، همانى‏كه پاتوغ قديمى‏اش بود. قفس كركس كه رويش شله سرخ كشيده بود، پهلويش‏گذاشته بود و با سر انگشتش يخ را دور كاسه آبى مى‏گردانيد. ناگاه كاكارستم از دردرآمد، نگاه تحقيرآميزى به او انداخت و همين طور كه دستش بر شالش بود، رفت‏روى سكوى مقابل نشست. بعد رو كرد به شاگرد قهوه‏چى و گفت: «به‏به، بچه، يه‏يه‏چاى بيار ببينم!»
تماشاچيان جلو دويدند و داش‏آكل را به دشوارى از روى زمين بلند كردند.چكه‏هاى خون از پهلويش به زمين مى‏ريخت. دستش را روى زخم گذاشت، چندقدم خودش را كنار ديوار كشانيد، دوباره به زمين خورد بعد او را برداشته روى‏دست به خانه‏اش بردند.
فردا صبح همين كه خبر زخم خوردن داش‏آكل به خانه حاجى‏صمد رسيد،ولى‏خان پسر بزرگش به احوالپرسى او رفت. سر بالين داش‏آكل رسيد، ديد او بارنگ پريده در رختخواب افتاده، كف خونين از دهنش بيرون آمده و چشمانش تارشده بود، به دشوارى نفس مى‏كشيد. داش‏آكل مثل اين كه در حالت اغما او راشناخت با صدايى نيم گرفته و لرزان گفت: «در دنيا... همين طوطى... داشتم... جان‏شما... جان طوطى... او را بسپريد به...» دوباره خاموش شد، ولى‏خان دستمال‏ابريشمى را در آورده اشك چشمش را پاك كرد. داش‏آكل از حال رفت و يك‏ساعت بعد مرد.
همه اهل شيراز برايش گريه كردند. ولى‏خان قفس طوطى را برداشت و بر خانه‏برد. عصر همان روز، مرجان قفس طوطى را جلويش گذاشته بود و به رنگ‏آميزى‏پر و بال، نوك برگشته، چشم‏هاى گِرد و به حالت طوطى خيره شده بود، ناگاه‏طوطى با لحن داش با لحن خراشيده‏اى گفت: «مرجان... مرجان... تو مرا كشتى...به كه بگويم؟... مرجان... عشق تو مرا كشت...» و اشك از چشمان مرجان سرازيرشد.

تاريخ سيستان

... و حديث رستم بر آن جمله است كه بوالقسم فردوسى، شاهنامه به شعر كرد،و بر نام سلطان محمود كرد و چندين روز همى برخواند، محمود گفت همه‏شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم. و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم‏هست. بوالقسم گفت: زندگانى خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون‏رستم باشد اما اين دانم كه خداى تعالى خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگرنيافريد، اين بگفت و زمين بوسه كرد و برفت. ملك محمود وزير را گفت اين مردك‏مرا به تعريض دروغ‏زن خواند، وزيرش گفت ببايد كشت، هر چند طلب كردندنيافتند. چون بگفت و رنج خويش ضايع كرد و برفت هيچ عطا نايافته، تا به غربت‏فرمان يافت.

مناجات‏نامه خواجه عبداله انصارى

اى عزيز، هر كس داند حقيقت چيست داند كه عشق كدامست و عاشق كيست:در اين راه مرد بايد بود. و با دل پر درد بايد بود. و هر كه را رنج بيشتر تمتع بيشتر.عاشق بايد بى‏باك باشد اگرچه او را بيم هلاك باشد. عشق آدمى خوار است. نه نام‏دارد و نه ننگ نه صلح دارد و نه جنگ. عشق علتى است بر دوام حيوة، نه وسيلتى‏است بر اهتمام ممات. عشق درديست كه او را دوا نيست. و كار عشق هرگز به مدعانيست. مدعاى عشق بى‏بلا نبود و چون بلايى رسد او را رد بلا نبود. عاشقى هم‏آتش است و هم آب، هم ظلمت است و هم آفتاب. بى‏صبرى در عشق عذاب‏جاودانى است و بى‏اخلاقى در اطاعت وبال زندگانيست. عشق مايه آسودگى‏است، هر چند مايه فرسودگى است.
هر چه عاشق نيست ستور است. روز را چه گنه زانكه شب‏پره كور است. دل‏عاشق هميشه بيدار است و ديده او گهربار است. محبت او پيوسته با محنت قرين‏است. عاشق را صد بلا در پيش و هزار در راه. در اين راه گريه يعقوب بايد يا ناله‏مجنون يا دل پر درد بايد يا ناله پر خون.
اينجا تن ضعيف و دل خسته مى‏خرند
كس عاشقى به قوت بازو نمى‏كند

كشف‏الاسرار ميبدى

زليخا گفت: اى يوسف! نيكو مويى دارى!
گفت: اول چيزى كه در خاك بريزد موى باشد.
گفت: اى يوسف! نيكو رويى دارى!
گفت: نگاريده حق است در رحم مادر.
گفت: اى يوسف! صورت زيباى تو تنم را بگداخت!
گفت: شيطانت مدد مى‏دهد، و مى‏فريبد.
گفت: اى يوسف! آتشى به جانم برافروختى، شرر آن بنشان!
گفت: اگر بنشانم، خود در آن سوخته گردم.
گفت: اى يوسف! كِشته را آب ده كه از تشنگى خشك گشته!
گفت: كليد به دست باغبان، و باغبان سزاوارتر بدان!
گفت: اى يوسف! خانه آراسته‏ام و خلوت ساخته‏ام، خيز، تماشايى كن!
گفت: پس، از تماشاى جاودانى و سراى پيروزى باز مانم.
گفت: اى يوسف! دستى بر اين دل غمناك نه، و اين خسته عشق را مرهمى برنه!
گفت: با سيد خود خيانت نكنم، و حرمت برندارم.(359)
دوستى يوسف
گفته‏اند مردى دعوى دوستى يوسف كرد، آنگه كه در زندان بود. يوسف گفت:اى جوانمرد! دوستى من تو را چه به كار است؟ از اين دوستى مرا به بلا افكنى وخود بلا ببينى!
پدر من يعقوب مرا دوست داشت، بينايى وى در سر آن شد و مرا در چاه‏افگند. زليخا دعوى دوستى من كرد به ملامت مصريان مبتلا گشت و من در زندان‏دير سال بماندم.(360)
حسين منصور را گفتند: دست دعا درازتر يا دست عبادت؟ گفت: نه اين و نه‏آن! اگر دست دعاست تا به دامنِ نصيب بيش نرسد و آن شركِ راه مردان است. و اگردست عبادت است تا به دامن تكليف شرعى و شرطى بيش نرسد و آن دهليز سراى‏ايمان است. دستى كه از آفرينش برتر رسد، آن دستِ سعادت است در سراپرده‏عنايت متوارى. تا خود كى برون آيد و دست بر كه نهد؟(361)

مقالات شمس

مرا اوحدالدين گفت چه گردد اگر بر من آيى به هم باشيم گفتم: پياله بياوريم‏يكى من، يكى تو، مى‏گردانيم آنجا كه گِرد مى‏شوند به سماع!
گفت: نتوانم. گفتم: پس صحبتِ من كار تو نيست. بايد كه مريدان و همه دنيا رابه پياله‏اى بفروشى.
آن كه در عين آفتاب زاييده است، از اول ولادت چشم در آفتاب باز كرده است‏و با آفتاب خو كرده است، مى‏گويند كه تو سخن از ماه گوى. سخن از عطارد گوى،چگونه توانم گفتن؟ آفتاب را خبر نيست كه در عالم خود ماهى هست يا نه؟ ماه راافتاده است، اين بيچارگى، و سيارات را. و اين ماه را همه كس مى‏بيند و در اومى‏نگرد. آفتاب را اگر چه هيچ نسبت نيست به نور او، وليكن كسى نتواند قرص اورا ديدن، چشم طاقت ندارد.
هر كه را دوست دارم جفا پيش آرم، اگر آن را قبول كرد من خود همچنين گلوله‏از آنِ او باشم. وفا خود چيزى است كه آن را با بچه پنج ساله بكنى، معتقد شود، ودوست‏دار شود، الاّ كار جفا دارد.(362)
چنان كه شيخ محمد بن عربى در دمشق مى‏گفت كه محمد پرده‏دار ماست!مى‏گفتم: آنچه در خود مى‏بينى، در محمد چرا نمى‏بينى؟ هر كسى پرده‏دار خوداست. گفت: آنجا كه حقيقت معرفت است، دعوت كجاست؟ و كن و مكن‏كجاست؟ گفتم: آخر آن معنى او را بود و اين فضيلت دگر مزيد. و اين انكار كه تومى‏كنى بر او، و اين تصرف، نه كه عين دعوت است؟ مرا كه برادر مى‏خوانى وفرزند، نه كه دعوت است؛ پس دعوت مى‏كنى و مى‏گويى دعوت نبايد كردن!
نيكو همدرد بود، نيكو مونس بود، شگرف مردى بود، شيخ محمد؛ اما درمتابعت نبود. يكى گفت: عين متابعت خود آن بود. گفتم: نى متابعت نمى‏كرد.(363)

خاطرات احتشام‏السلطنه

... ارشاك كه مردى زيرك و باهوش و با همه كس به رفاقت تظاهر مى‏كرد، رفته‏رفته «ارشاك خان» شد، سرتيپ شد، آجودان حضور مهرظهور شد و ملقب به«مؤدب‏السلطان» گرديد.
از جمله خيانت‏ها و دست‏درازى‏هاى او يكى هم اين بود كه از كتابخانه دولتى‏كه به «كتابخانه سلطنتى» معروف است نسخ نفيس خطى يادگارهاى سلاطين‏سلف كه آبروى مملكت و سلطنت ايران بود به واسطه بى‏مبالاتى با اطلاع و يابدون اطلاع شخصى پادشاه كه يقيناً اگر هم اطلاع داشت از ارزش و اهميت آن نسخ‏عزيزالوجود و گران‏قدر بى‏اطلاع بود به وسيله او سرقت و در فرنگ و آمريكا به‏ثمن بخس فروخته شد.
معروف است كه قسمت عمده و گرانبهاترين آن نسخ به توسط خودارشاك‏خان به آمريكا برده شد و به فروش رسيده است و قسمتى را هم توسط«محمدخان ممتازالسلطنه» پرنس جديد! در پاريس فروختند در روزنامه‏ها و حتى‏جرايد فرنگ در اطراف اين دست‏درازى و غارت گنجينه مفاخر و نفايس ملى وتاريخى ايران سر و صدايى كردند ولى آنچه البته به جايى نرسد فرياد است.
ارشاك‏خان چندى است كه از ترس به ايران نمى‏رود و در شهر وينه قصرى‏عالى خريدارى كرده و در آنجا خزيده و گوشه گرفته است و به روح پرفتوح سلطان‏عادل مظفرالدين شاه و درباريان فاسد و نادرست او رحمت مى‏فرستد و دورنيست كه شرح حالات خويش و احوال آن دربار دولت‏مدار را كه از دربار لويى‏پانزدهم سبق برده بود به قلم آورده و تأليفى از خاطرات سالهاى اقامت خود درايران بنويسد و براى انتشار به يكى از كمپانى‏هاى طبع كتاب اروپا بفروشد و سودو تجارت قابل توجهى از اين راه ببرد زيرا كه بهتر از او هيچ كس از اوضاع پشت‏پرده دربار مظفرالدين شاه آگاهى ندارد.(364)

خاطرات حاج سيّاح

... روزى شيخ اسداله، اطلاع داد كه ملاصادقِ رمّال انجاست و خالى ازسياحت نيست. رفتيم گفتند: «پول پنهان كنند، پيدا مى‏كند»، من پولى در روى‏كرسى زير چراغى پنهان كردم. رمل كشيده گفت: «در زير جاى گرمى مثل بخارى‏است» پس باز رمل كشيده به سقف نگاهى كرده آمد از زير چراغ در آورد.(365)
... نايين قصبه بزرگى است آباد و عبايى كه در آنجا از پشم شتر درست مى‏كننددر ايران مثل ندارد و يك متاع تجارت است و ظرف بسيار خوبى هم مى‏سازند كه‏اگر قدرى سعى و تكميل شود مثل چينى است لكن در ايران به چيزى اهميت نداده‏چشم دوخته‏اند همه چيز را از خارجه بخرند و عاقبت وخيم اين كار را نمى‏دانند.(366)
... من هنگام مغرب به منزل امين‏السلطان رفتم، ديدم حاضران شادى‏كنان‏گرفتن آقا سيدجمال و اين صدمات را به يكديگر مى‏گويند و مى‏گويند: «مسلمان‏نبوده زيرا مكشوف‏العوره شده ختنه نكرده بوده» خلاصه از آنجا به خانه وزير رفتم،ديدم جمعى در آنجا هم خبر اين فتح بزرگ را كه شاه و امين‏السلطان و كامران ميرزاكرده‏اند به يكديگر مى‏گويند! گويا قفقاز را برگردانده يا هرات را گرفته‏اند كه يك‏سيد فاضل عالم وحيد غريبى را دعوت كرده بعد به اين فضيحت بيرون كرده‏اند.بعضى در آنجا هم به نحو شماتت مى‏گفتند: «سيد نبوده، كشف عورت شده، ختنه‏نشده بود!».(367)

خاطرات ناصرالدين‏شاه

... ديروز يك چند دقيقه حالت ما طور غريبى بود. امين‏السلطان كه آن طورآنجا افتاده بود، عزيزالسلطان هم دو خيار بزرگ آوردند كه بخورم، خيار كوچك‏تر راپوست كندم كه بدهم عزيزالسلطان، قهر كرد كه چرا خيار كوچك‏تر را به من داديد،رفت آن اتاق خوابيد. گاهى سر عزيزالسلطان مى‏رفتم او را حال مى‏آورديم، گاهى‏مى‏رفتم منزل امين‏السلطان خيلى حالت ما خنده‏دار بود.(368)
... به واسطه سفر فرنگستان كه رفته بوديم و آخر ميزان به طهران آمديم نشد كه‏آش ييلاقى معمولى همه ساله را بپزيم، هر جا كه فكر كرديم آش را بپزيم جايى به‏خاطرمان نرسيد، كم مانده بود كه بادمجان و سبزى‏هاى خوب هم تمام شود،بالاخره قرار داديم در باغ ميدان آش مختصرى پخته شود، سه ديگ آش و يك‏ديگ پلو و يك ديگ كوفته امروز كه دوشنبه 10 ربيع‏الاول است در باغ ميدان بارگذارده مشغول پختن آش شديم...(369)
... امروز شيرينى‏خوران عزيزالسلطان با اخترالدوله بود، ...عزيزالسلطان‏ماشاءالله صبح زود برخاسته بود، همه رخت‏هاى خوب پوشيده بودند،... زيرپله‏ها زن‏ها و غيره ريختند، تماشايى داشت، عكس آنها را هم انداختم. بعداخترالدوله را با دايره و غيره از اتاقش آوردند بردند بالاى توى مجلس، انيس‏الدوله‏شال و انگشتر كرده بود. عزيزالسلطان هم توى مجلس بود. خيلى با مزه بود.ان‏شاءالله مبارك است.(370)

رستم‏التواريخ

... در وقتى كه آن فخر ملوك با معشوقه خود بر آن نشيمن مى‏نشست، آب‏مروقى در آن حوض يشم مى‏نمودند و پيوسته از فواره‏اش آب مى‏جوشيد و جواهررنگارنگ آبدار پياده و لاكى رخشان بسيار در آن مى‏ريختند، به جهت نظاره نمودن‏آن جهان مطاع كامكار و كشتى بسيار خوبى ساخته بودند و در آن انداخته بودند كه‏گاهگاهى آن شاه شاهان با زنان ماه‏طلعت حورلقاى خود در آن مى‏نشست و آن‏كشتى را به گردش مى‏انداختند و محظوظ و متلذّذ مى‏شد.(371)
... الله يارخان ازبك مذكور از هاى و هوىِ لشكر نصرت اثر امير سيدحسن‏خان خراسانى مذكور وحشت گرفته و رَم نموده و از شهر اصفاهان طمع بريده وروگردان شده و رو به جانب بلوكات اصفاهان رفته و از قتل و تاراج آنچه‏مى‏توانست كرد و عثمان قلى‏خان هم به قدر قوه خود آنچه از قتل و تاراج خواست‏كرد و رو به جانب يزد و كرمان مشغول قتل و تاراج بود.(372)
... بعد در جلفاى اصفاهان و كليساى آن كه خاقان عليين آشيان شاه‏عباس‏ماضى غازى حسينى موسوى بهادرخان ادام‏الله آثاره آن را ساخته و به قدر پانصدمن طلا از شمعدان‏ها و ظروف و اوانى اكل و شرب و زينت كلاه و سينه‏بند وپيرايه خليفه‏ها و كشيش‏ها در آن كليساى مذكور فراهم آمده بود، آن والاجاه حكم‏فرمود همه زرينه‏آلات و سيمينه‏آلات كليساى مذكور را ضبط نمودند و بردند به‏ضرابخانه و درهم و دينار مسكوك نمودند.(373)

سفرنامه مكه حسام‏السلطنه

... استحباباً و احتراماً پابرهنه از باب‏السلام داخل مسجدالحرام شدم ومستقيماً تا نزديك ستون‏ها رفته، با كمال خضوع و خشوع به در بنى‏شيبه رسيدم ودر درِ مسجدالحرام، استحباباً زيارت حضرت رسول را خواندم. چشمم كه به خانه‏كعبه افتاد دعاى مستحب را قرائت نمودم و اين مصراع را به خاطر آوردم «وَقَدسَعِدَت عيون قد رَأتها» بعد از آن به سمت حجرالاسود رفته وجوباً جزء اول بدن‏خود را محاذى جزء اول حجرالاسود كرده بدين نهج، نيت نمودم كه هفت دور،طواف خانه كعبه مى‏كنم، طواف عمره تمتع از فرض حجةالاسلام به جهت اطاعت‏فرمان خدا، بعد از آن وجوباً از همان نقطه محاذات، شروع به طواف كرده هفت‏شوط در ميان خانه و مقام ابراهيم طواف نمودم و هر شوطى را به حجرالاسود تمام‏مى‏نمودم و در هر شوطى مواظب بودم كه خانه در هيچ مورد، خاصه در حجراسماعيل از دوش چپ نگذرد و در هر شوطى استحباباً استلام حجرالاسود كرده‏مى‏بوسيدم و دست و صورت و بدن را به حجر مى‏ماليدم و چون خواجه‏هاى حرم‏مواظب حال بودند، با آن ازدحام حجاج براى من به آسانى استلام حجر دست‏مى‏داد. مردم را دور مى‏نموديد و ادعيه مأثوره را نيز در حالت طواف در اطراف‏خانه به القاء مطوّف مى‏خواندم ...
منبع: سوره مهر