نویسنده: دکترمحمدرضا اصلانی (همدان)

 

Philosophical Satire

نوعی طنز که خاستگاه آن اندیشه‌های فلسفی است و در آن آثار و شیوه زندگی فیلسوفان و متفکّران دستمایه طنز قرار می‌گیرد.
برای مثال مولانا فخرالدین علی صفی در فصل ششم کتاب لطائف‌الطوائف در ذکر گفته‌هایی لطیف و فلسفی از امام جعفر صادق (علیه‌السلام) می‌گوید:
از امام سؤال کردند که برهستی حق تعالی چه دلیل داری؟ گفت دلیل هستی او هستی من است زیرا که اگر هستی من ازمن است، حال از دو بیرون نیست، یا من خود را هست کرده‌ام وقتی که هست بوده‌ام و این وجه تحصیل حاصل است، یا من خود را هست کرده‌ام وقتی که نیست بوده‌ام و این نیز محال است زیرا که از نیست هست کردن ممکن نیست، پس تعیین شد که مرا کسی هست کردست که نیستی بر او محال است.
سه کس نزد امام آمدند که یکی از معتزله بود و یکی از متشبّهه و یکی از جمله‌ی مؤمنین. امام از معتزله پرسید که تو چه می‌پرستی، گفت خدایی را که هیچ صفت ندارد، از مشبّهه پرسید توچه می‌پرستی، گفت خدایی را که صفات محسوسه دارد، و از مؤمن پرسید که تو چه می‌پرستی، گفت خدایی را که صفات کمالیه دارد که بشر به عقل و حسّ، ادراک آن نتواند کرد، امام معتزلی را گفت که تو عدم را می‌پرستی و مشبّهه را گفت که تو صنم را می‌پرستی و مؤمن را گفت که تو خدای عالم را می‌پرستی.
از امام سؤال کردند که جهت چیست که در سال قحط جوع در آدمیان غالب می‌شود که هر چند می‌خورند خرسندی نمی‌یابند، گفت آدمیان از خاک آفریده شده‌اند و فرزند زمینند چون در زمین قحط افتد آن قحط در نهاد ایشان سرایت کند چه همه اجزای زمینند.
توماس برنهارد هم در سال 1978 نمایشنامه‌ای با عنوان ایمانوئل کانت نوشت. در این نمایشنامه کانت با کشتی به آمریکا می‌رود، کشوری که همیشه از نظر او «منحرف» محسوب می‌شد، تا از دانشگاه کلمبیا درجه دکترای افتخاری دریافت کند و به علاوه آب سیاه چشمش را نیز عمل کند. البته شکی نیست که هیچ‌یک از این اطلاعات حقیقی نیست. کانت به همراه خانم کانت، ارنست لودویگ، خدمتکارش و طوطی‌ای به نام فریدریش سفر می‌کند. فریدریش طوطی کانت است و توان فلسفی حیرت‌انگیزی دارد. کانت می‌گوید که لایب‌نیتس پیشنهاد سخنرانی در کونیگسبرگ را نپذیرفت چون می‌دانست فریدریش طوطی در آن جلسه حاضر خواهد بود. کل این اثر حال و هوایی رویاگون دارد که با گفت‌وگوهای کوتاه کانت و طوطی‌اش به اوج می‌رسد، گفت‌وگوهایی که در آن طوطی کلمه‌های فیلسوف بزرگ را تکرار می‌کند. بخش‌هایی از نمایشنامه به قرار زیر می‌باشد:
کانت: از همان آغاز
فقط با فریدریش سفر می‌کردم
در خفا
طبیعتاً
در سرتاسر آلمان
می‌گویند که
کانت هرگز
از کوینگسبرگ خارج نشد
اما آن‌جا که کانت هست
کوینگسبرگ آن جاست
و کوینگسبرگ نیز همان جاست
که کانت هست
[خطاب به فریدریش]
کوینگسبرگ کجاست؟
فریدریش: آن‌جا که کانت هست
کانت: و کانت کجاست؟
فریدریش: کانت همان جاست که کوینگسبرگ هست.

شش حکایت طنز از زندگی فیلسوفان

شوخی با فیلسوفان

گردآوری و بازنویسی: علی عبداللهی

مرگ و زندگی

تالس همواره در تعالیم‌اش می‌گفت که مرگ و زندگی به هیچ روی با هم تفاوتی ندارند. هر دو یکی هستند!
یکی از او پرسید:
- چرا؟ پس تو دیگر نمی‌میری؟
تالس در پاسخش گفت:
- خب، برای این که هیچ فرقی هم نمی‌کند!

تالس و زناشویی

مادر تالس پاپی‌اش شده بود و همه‌اش می‌پرسید: چرا ازدواج نمی‌کنی پسرم؟
تالس هم بی‌درنگ پاسخ می‌داد:
- قسم به زئوس که خیلی زود است!
سال‌ها گذشت و مادر تالس دست‌بردار نبود. تالس هم دیگر جا افتاده و مُسن شده بود. باز هم مادرش برای هزارمین بار تکرار کرد: چرا ازدواج نمی‌کنی، پسرم؟
تالس هم بی‌درنگ فریاد زد:
- قسم به زئوس که حالا دیگر خیلی دیر است!

حق مشاوره با خورشید

بعد از این که پرودیکوسِ سوفسطایی، از اهالی کئوس، فن سخنوری و بدیع را پیش استادان مجرّب زمانه‌اش آموخت، به روستای زادگاهش برگشت. اهالی روستا تصمیم گرفتند کمی سربه‌سر فیلسوف بگذارند و او را دست بیندازند. به او گفتند:
- پرودیکوس، ما قصد داریم از خورشید شکایت کنیم. صبح‌ها که به شهر می‌رویم، عدل می‌تابد توی صورت‌مان، عصرها که بر می‌گردیم باز هم همین‌طور می‌تابد توی صورت‌مان. ولی با اهالی روستاهای دیگر چنین‌کاری نمی‌کند...
پرودیکوس گفت:
- پس فردا بیایید تا چاره‌ای بیندیشم!
در زمان مقرر سروکله‌ی روستاییان پیدا شد. جلوی پرودیکوس دو زانون نشستند. پرودیکوس گفت:
- من کلّی با خورشید حرف زدم. او قول حتمی به شما داده که اگر عصرها به شهر بروید و صبح‌ها از شهر به این‌جا بیایید، همیشه پشت سرتان خواهد تابید. خلاصه قضیه را یک‌جوری دوستانه با خورشید حل و فصل کردم، خیال‌تان تخت باشد... بی‌زحمت، این صورت حساب ناقابل را بپردازید، تا بعد...!

شب یک روز زودتر

تالس، به هر حال یکی از منجمان مشهور دوران باستان بود که فقط دو کتاب نوشته است. یکی در باب بلند و کوتاهی روز [در تابستان و زمستان] و دیگری در باب برابری شب و روز [اعتدالین] است. اما در این دو کتاب بسیاری از سؤال‌ها را بی‌جواب گذاشته است. به استثنای این سؤال که همیشه از او می‌پرسیدند، شب یا روز، کدام یک زودتر از قبلی به وجود آمده است؟ او هم در جواب‌شان می‌گفت:
- شب! یک روز زودتر!

گوش‌های جبار در پاهای اوست

دیونیسیوس یکی از جباران خونریز شهر سیراکوس بود. شهرت او در جباریت مرزهای زمان را درنوردیده است. روزی از روزها، آریستیپ، یکی از فرزانگان کهن یونانی، به پیشگاهش رفت و از او تقاضایی کرد. اما کو گوش‌شنوایی که خواسته‌اش را اجابت کند! او که مستأصل بود چاره‌ای ندید جز آن که، جلوی جبار سیراکوس زانو زند، پیشانی به خاک مالد و پاهای جبار را بوسه‌باران کند. پس از این مراسم ابراز بندگی، خواسته‌اش در دَم اجابت شد. برخاست و پی کار خود رفت.
بعدها دوستان و هم صحبت‌هایش او را به خاطر این کار ذلیلانه‌اش به باد سرزنش گرفتند و باران ملامت بر وی باریدن گرفت. آریستیپ پرسید:
-چرا سرزنشم می‌کنید دوستان؟ من چه گناهی دارم که گوش‌های دیونیسیوس در پاهای اوست؟
ملامت‌گران لختی به فکر فرو رفتند و دست از سرِ آریستیپ برداشتند.

ستاره‌شناس و گودال

دیوگنس لائه‌ریتوس یکی از راویان نه چندان موثقِ عهد عتیق حکایت می‌کند که زمانی تالس به همراه پیرزنی به قصد رصد کردن ستارگان از خانه‌اش بیرون رفت و در راه توی گودالی افتاد. زنِ پیر همراهش، همین که آه و ناله‌ی تالس را شنید با تمسخر به او گفت:
-تو که می‌خواهی اجرام آسمانی را بشناسی اما حتی جلوی پای خودت را نمی‌بینی، واقعاً که معرکه‌ای!
نویسندگان دیگری که این روایت را نقل کرده‌اند. که مثلاً افلاتون یکی ازهمان‌هاست. شایع کرده‌اند که تالس را زنی پیر مشایعت نمی‌کرد، بلکه یکی از کلفت‌های جوانش به قصد رصد کردن ستارگاه همراهش از خانه بیرون زده بوده و بسیار محتمل است که تالس علاوه بر این دختر جوان، با یکی دیگر از دوستان ستاره‌شناس بوده، همکارش چنان غرق در رصد کردن ستاره‌های آسمان بود که پس از مدّتی طولانی متوجه غیاب تالس می‌شود. دور و بر را نگاه می‌کند، کمی راه آمده را بر می‌گردد و یک هو فیلسوف را می‌بیند که توی چاله‌ای قایم شده است. شگفت‌زده می‌پرسد:
- تالس، واقعاً تو این تو افتاده‌ای؟
تالس هم بی‌درنگ می‌گوید:
- نخیر! دور نیست که در این جا اقامت کنم.
منبع مقاله :
برگرفته از: عبدالهی، ع. (گردآوری و بازنویسی) (اسفند 1382 – فروردین 1384) شوخی با فیلسوفان. کلک پی‌درپی 153 دوره‌ی جدید 33، 6 – 7