نویسنده: یاروسلاو هاشک
مترجم: ایرج پزشک‌زاد
 

شوایک بعدها هر وقت از زندگی در بیمارستان حرف می‌زد، با عبارات تحسین‌آمیز بود: «واقعاً هیچ نمی‌فهمم چرا دیوانه‌ها از جای به این خوبی گله دارند. دارالمجانین حادثه‌ای است که در آن آدم می‌تواند لخت مادرزاد بگردد، مثل یک شغال زوزه‌ بکشد، تا دلش می‌خواهد عصبانی بشود و هر قدر و هر چیزی را بخواهد گاز بگیرد. اگر آدم جرئت می‌کرد توی خیابان یک همچه کارهایی بکند همه‌ی مردم زهره‌شان را می‌باختند، ولی آن‌جا این کارها خیلی طبیعی است. آن‌جا به قدری آزادی وجود دارد که سوسیالیست‌ها هیچ‌وقت حتا خوابش را هم ندیده‌اند. آن‌جا آدم می‌تواند ادعای خدایی بکند، می‌تواند خودش را جای باکره‌ی مقدس یا پاپ یا پادشاه انگلیس یا جای هر امپراتوری یا حتا سن ونسلاس قالب بزند. توی این دارالمجانین آن مردی که خودش را عوض ونسلاس مقدس جا می‌زد مدام توی اطاق لخت می‌گشت. یک مرد دیگری بود که صبح تا شب داد می‌زد که اسقف اعظم است. اما این یکی فقط می‌خورد و، جسارت نباشد، کار دیگر می‌کرد. البته می‌دانید کار دیگرچی بود و عین خیالش هم نبود. یکی دیگر بود که خودش را در عین حال عوض مقدسین «سن سیریل» و «سن‌متد» جا می‌زد که سر هر غذا دو جیره داشته باشد. یک آقای دیگری بود که ادعا می‌کرد آبستن است و همه را دعوت می‌کرد که به مراسم تعمید بیایند. بین دیوانه‌های محبوس همه جور آدم بود: شطرنج‌باز، سیاستمدار، ماهیگیر، پیشاهنگ، تمبرباز، عکاس و نقاش. یک مشتری دیگر هم بود که کاسه شکسته‌ها را جمع می‌کرد و مدعی بود که این کاسه‌ها ظرف‌های خاکستر اجساد مردگان است. یکی دیگر هم بود که مدام روپوش مخصوص دیوانگان را تنش می‌کردند که ننشیند تاریخ آخر دنیا را حساب کند. در این تیمارستان چند پروفسور را هم دیدم. یکی از آن‌ها بود که مدام همه جا دنبال من می‌آمد و برایم توضیح می‌داد که مهد کولی‌ها در کوه‌های «کارکونوز» است. یکی دیگر با چه حرارتی می‌خواست به من ثابت کند که داخل کره‌ی زمین یک کره‌ی کوچک‌تر هست و این کره‌ی ما در واقع جلد آن کره‌ی کوچک‌تر داخلی است. هر کسی آزاد بود هر چه دلش می‌خواست و هر چه به مغزش می‌رسید بگوید. بی‌شباهت به پارلمان نبود. خیلی وقت‌ها آدم‌ها برای همدیگر قصه‌ی پریان نقل می‌کردند و آخر کار اگر یک پرنسس عاقبت به خیر نمی‌شد به سروکله‌ی هم می‌پریدند و دعوا می‌شد. خطرناک‌ترین دیوانه‌ای که آن‌جا دیدم مردی بود که خودش را جلد شانزدهم آنسیکلوپدی می‌دانست. این مرد از سایرین خواهش می‌کرد که بازش کنند و ببینند در مقابل کلمه‌ی «کارگر مقواسازی» چه نوشته است، در غیر این صورت او در خطر مرگ قرار می‌گیرد. و تنها روپوش مخصوص دیوانگان بود که آرامش می‌کرد. آن وقت خوشحال می‌شد و می‌گفت که به موقع او را زیر چاپ گذاشته‌اند و التماس می‌کرد که خوب صحافیش بکنند.
برای این که حق مطلب را ادا کرده باشم باید بگویم که آن‌جا آدم یک زندگی بهشتی دارد. می‌توانید قیل و مقال کنید، نعره بکشید، آواز بخوانید، گریه کنید، مثل گوسفند بع‌بع کنید، صدای گاو در بیاورید، جست وخیز کنید، دعا کنید، جفت بزنید، لی‌لی‌کنید، چهاردست وپا راه بروید، مثل فرفره دور خودتان بچرخید، برقصید، یورتمه بروید، تمام روز چمباتمه بنشینید یا از دیوار‌ها بالا بروید. هیچ‌کس نمی‌آید مزاحمتان بشود و به شما بگوید: «این کار را نکنید، خوب نیست. خجالت نمی‌کشید. آن وقت ادعا می‌کنید یک آدم تربیت شده هستید؟» البته بین آن‌ها دیوانه‌های ساکت هم هستند. مثلاً یک مخترع خیلی دانشمند بود که مدام انگشتش توی دماغش بود و روزی یک دفعه فریاد می‌زند: «بالاخره برق را اختراع کردم!» همان‌طور که گفتم آن‌جا جای خوبی است و چند روزی که من در دارالمجانین گذراندم قشنگ‌ترین روزهای زندگی من بود. و در واقع در دارالمجانینی که شوایک را به آن منتقل کرده بودند تا بعداً از طرف کمیسیون مخصوص معاینه شود، از او استقبالی به عمل آمده بود که ورای حدود انتظارش بود. ابتدا کاملاً لختش کرده بودند و بعد از این که او را در نوعی قطینه حمام پیچیده بودند، دو پرستار مرد خیلی دوستانه زیربغلش را گرفته و به حمام برده بودند. در راه یکی از پرستارها برایش لطیفه‌های خنده‌دار حکایت کرده بود. در حمام او را در یک وان پر از آب گرم کرده بودند، و بعد از بیرون آوردنش زیردوش برده بودند. این شیوه‌ی شستشو را سه بار پشت‌سرهم در مورد شوایک عمل کرده بودند و پرستارها از او پرسیده بودند که از این طریقه‌ی استحمام خوشش می‌آید یانه. شوایک جواب داد که این حمام خیلی مطبوع‌تر از حمام‌های عمومی نزدیک پل کارل است و اصولاً آب را خیلی دوست دارد.
بعد با تبسمی که حکایت از شوق و شعفش می‌کرد افزود:
«اگر ناخن‌هایم را هم می‌گرفتید و میخچه‌های پایم را می‌تراشیدید، بعد موهای سرم را هم یک کمی کوتاه می‌کردید، دیگر، هیچ کم و کسری نداشتم.»
خواهشش را اجابت کردند. بعد بدنش را با یک کیسه‌ی زبر مالش دادند. او را در ملافه‌های تخت پیچیدند و بغلش کردند و به طبقه‌ی بالا بردند و در تختخواب خواباندند. رویش را با دقت پوشاندند و از او خواستند که چشم‌هایش را به هم بگذارد و بخوابد.
شوایک تا امروز از این خاطره با احساسات رقیق یاد می‌کند:
«فکرش را بکنید که مرا روی دست بردند خواباندند و من آن موقع مثل این که روی ابرها سیر می‌کردم!» درحالت خلسه و لذت خوابش برد. صبح وقتی بیدار شد یک لیوان شیر با یک نان برایش آوردند. نان را به برش‌های بسیار ظریف و کوچکی بریده بودند و در حالی که یکی از پرستارها دست شوایک را در دست داشت پرستار دیگر نان را توی شیر می‌زد و در دهن او می‌گذاشت، عیناً همان‌طور که لقمه به دهن غاز می‌گذارند. بعد از آن پرستارها او را بغل کردند و به توالت بردند و از او خواهش کردند که کار کوچک و بزرگش را بکند.
این لحظه نیز برای شوایک لحظه‌ی تاریخی بود و خیلی احساساتی از آن یاد می‌کرد. تصور می‌کنم لازم نباشد عیناً و کلمه به کلمه حرف‌های او را در یاد آوری محبتی که بعد از پایان «کار کوچک و کار بزرگ» در حقش کردند تکرار کنم. تنها جمله‌ای را نقل می‌کنم که شوایک همیشه بعد از یادآوری خاطره‌ی این صحنه‌ی فراموش نشدنی ادا می‌کند:
«و در این حال یکی از پرستارها مرا توی بغلش گرفته بود!»
بعد از این گردش کوچک، دوباره او را در تختخواب خواباندند و دوباره خواهش کردند که چشم‌هایش را به هم گذارد و بخوابد، شوایک خواهش آن‌ها را پذیرفت. وقتی خوابش برد به سراغش آمدند. بیدارش کردند و او را به اطاق مجاور که محل تشکیل کمیسیون بود بردند.
شوایک وقتی لخت در برابر پزشکان ایستاد، به یاد آن لحظه‌ی فراموش نشدنی زندگیش افتاد که برای اولین‌بار در کمیسیون تشخیص صلاحیت خدمت نظام ایستاده بود. از لب‌هایش صدایی تقریباً نامحسوس خارج شد:
مناسب برای خدمت.
یکی از دکتر پرسید:
- چی گفتید؟ پنج قدم جلو بیایید و پنج قدم عقب بروید!
شوایک ده قدم به پیش رفت و ده قدم به عقب.
- به شما گفتم فقط پنج قدم.
شوایک جواب داد:
- چند قدم بالا پایین برای من فرقی نمی‌کند. این چیزها برای من هیچ مهم نیست.
دکترها به شوایک تعارف کردند که بنشیند و یکی از آن‌ها شروع به ضربه زدن روی یکی از زانوهای او کرد. بعد به همکاران خود گفت که عمل رفلکس کاملاً طبیعی است. یک دکتر دیگر سر تکان داد و به نوبت خود به زانوی شوایک ضربه زد، در همان حال همکار دیگر او پلک‌های شوایک را بالا برده و مردمک چشم‌ها را معاینه می‌کرد. هر دو به سر میز برگشتند و به زبان لاتین شروع به مشاوره کردند. بعد یکی پرسید:
- ببینم! شما آواز می‌توانید بخوانید؟ می‌توانید یک آوازی برای ما بخوانید، هر چه دلتان می‌خواهد.
شوایک جواب داد:
-البته که می‌توانم، آقایان. اما این را عرض کنم که فقط برای خاطر دل شماست وگرنه من نه آوازخوانم، نه موسیقی‌دان.
بعد شوایک شروع به خواندن کرد:
«به چه می‌اندیشد بر مسند خود این کشیش؟»
چرا این چنین بی‌قرار است و دلریش؟
ز چه رو می‌ریزد اشک چون ابر بهار،
اشکی سوزان که می‌خراشدش رخسار؟»
شوایک بعد از تمام کردن آوازش گفت:
- این آواز چند بند دارد، اما من فقط این بندش را بلدم. اما اگر بخواهید یک آواز دیگر می‌خوانم.
و شروع کرد:
«آه! دلم دلم چه گرفته است،
تا که دلبرم ز برم رفته است
می‌نگرم افق را خاموش و تنها
آن‌جا آن‌جا که بر باد می‌رود آرزوها.»
شوایک نفسی بیرون داد و گفت:
- این آواز هم دراز است، من تا این‌جایش را بیش‌تر نمی‌دانم. اما بند اول «وطنم کجاست؟» را هم می دانم. همین‌طور آن آواز «ژنرال ویندیشگاتز و دیگر سرداران سحرگاهان نبرد را آغاز کردند» همین‌طور چندتا آواز از همین‌جورها مثل «خدا نگهبان وطن و امپراتور ما باشد» یا «ای باکره‌ی مقدس هزار سلام بر تو!»...
دکترها به هم نگاه کردند بعد یکی از آن‌ها از شوایک پرسید:
- وضع روحی شما را تا حالا معاینه کرده‌اند؟
شوایک با لحنی جدی و سری بلند گفت:
- در قشون معاینه‌ام کردند. دکترهای نظامی تشخیص دادند که من یک «سفیه مطلق» هستم.
دکتر دیگر فریاد زد:
- اما من فکر می‌کنم شما خودتان را به سفاهت زده‌اید.
شوایک به عنوان دفاع از خود گفت:
- من، آقایان، خودم را به هیچ چیز نمی‌زنم. من واقعاً سفیه هستم. اگر باور ندارید می‌توانید در بودیویچ از رؤسای هنگ تحقیق کنید یا در ستاد نظامی کارلین.
مسن‌ترین دکترها بعد از حرکتی که حاکی از ناامیدی او بود، شوایک را با اشاره‌ی انگشت به پرستارها نشان داد و گفت:
- لباس‌های این مرد را به او پس بدهید و او را به بخش سه در راهرو ببرید، بعد یکی از شما برگردد این‌جا پرونده را بگیرد و به دفتر ببرد.
دکترها بار دیگر نگاه تند و تیز خود را به شوایک دوختند. شوایک عقب‌عقب به طرف در می‌رفت و مدام به علامت احترام در برابر آن‌ها سرخم می‌کرد. یکی از پرستارها بعد از او پرسید که چرا این طور پس پس از اطاق بیرون آمده است. شوایک جواب داد:
- برای این که لباس تنم نیست و در نتیجه کاملاً لختم. نمی‌خواستم این آقایان چشمشان به چیزی بیفتد که خیال کنند من آدم بی‌ادب و هرزه‌ای هستم.
از لحظه‌ای که پرستارها دستور گرفتند که لباس‌های شوایک را به او پس بدهند دیگر مراقبتش نکردند. به او دستور دادند که رختش را بپوشد و یکی از آن‌ها او را به بخش سه برد. در آن‌جا منتظر ماند که دستور کتبی اخراجش صادر بشود و فرصت یافت که زندگی دیوانه‌ها را از نزدیک ببیند.
دکترها که در برخورد با او عصبانی شده بودند گواهی کردند که شوایک «بازیگری است که خود را به سفاهت زده است و ضمناً سفیه است».
ولی شوایک قبل از این که مرخص بشود باز قال و مقال راه انداخت.
وقتی دید که می‌خواهند پیش از ظهر از تیمارستان مرخصش کنند، به شدت اعتراض کرد:
- وقتی یک نفر را از دارالمجانین بیرون می‌کنند لااقل ناهار را ازش مضایقه نمی‌کنند!
یک مأمور پلیس به این صحنه‌ی پرسروصدا که ممکن بود به مرافعه و رسوایی بینجامد پایان داد. بعد شوایک را به طرف کمیسری خیابان «سالموا» بردند.
$ منبع تحقیق: هاشک، ی. (1364). شوایک سرباز پاک‌دل. ترجمه‌ی ایرج پزشک‌زاد. تهران: کتاب زمان.
منبع مقاله:
اصلانی، محمدرضا؛ (1394)، فرهنگ واژگان و اصطلاحات طنز همراه با نمونه‌های متعدد برای مدخل‌ها، تهران: انتشارات مروارید، چاپ اول.