یکی از عواملی که خیلی ساده است ولی شاید کمتر به آن توجه می شود، عامل کار است ، کار از هر عامل دیگری اگر سازنده تر نباشد، نقشش در سازندگی کمتر نیست. انسان این جور خیال می کند که کار اثر و معلول انسان است، پس انسان مقدم بر کار است؛ یعنی چگونگی انسان مقدم بر چگونگی کار و چگونگی کار تابع چگونگی انسان است و بنابراین تربیت بر کار مقدم است، ولی این درست نیست. هم تربیت بر کار مقدم است و هم کار بر تربیت؛ یعنی ایندو، هم علت یکدیگر هستند و هم معلول یکدیگر. هم انسان سازنده و خالق و آفرینندۀ کار خودش است،‌و هم کار (و نوع کار) خالق و آفرینندۀ روح و چگونگی انسان است.

در اسلام بیکاری مردود و مطرود است و کار به عنوان یک امر مقدس، شناخته شده است. در زبان دین وقتی می خواهند تقدس چیزی را بیان کنند به این صورت بیان می کنند که خداوند فلان چیز را دوست دارد. مثلا در حدیث وارد شده است:
ان الله یحب المؤمن المحترف .
خداوند مؤمنی را که دارای یک حرفه است و بدان اشتغال دارد، دوست دارد.
یا اینکه گفته اند:
الکاکد علی عیاله کالمجاهد فی سبیل الله .
کسی که خود را برای ادارۀ زندگی اش به مشقت می اندازد، مانند کسی است که در راه خدا جهاد می کند.
یا آن حدیث نبوی معروف که فرمود:
ملعون من القی کله علی الناس .
هرکسی که بیکار بگردد و سنگینی ]معاش[ خود را بر دوش مردم بیندازد، ملعون است و لعنت خدا شامل اوست.
این حدیث در وسائل و بعضی کتب دیگر است.
یا حدیث دیگری که در بحار و برخی کتب دیگر هست که وقتی در حضور مبارک رسول اکرم دربارۀ کسی سخن می گفتند که فلانی چنین و چنان است، حضرت می پرسید کارش چیست؟ اگر می گفتند کار ندارد، می-فرمود: سقط من عینی یعنی در چشم من دیگر ارزشی ندارد. در این زمینه متون زیادی داریم.
در همین کتاب کوچک داستان راستان، از حکایات و داستانهای کوچکی که از پیغمبر و امیرالمؤمنین و سایر ائمه نقل کرده ایم فهمیده می شود که چقدر کار کردن و کار داشتن از نظر پیشوایان اسلام مقدس است،‌ و این درست برعکس آن چیزی است که در میان برخی متصوفه و زاهدمآبان و احیانا در فکر خود ما رسوخ داشته که کار را فقط در صورت بیچارگی و ناچاری درست می دانیم، یعنی هرکسی که کاری دارد می گوییم این بیچاره محتاج است و مجبور است که کار کند؛ فی حد ذاته آن چیزی که آن را توفیق و مقدس می شمارند بیکاری است که خوشا به حال کسانی که نیاز ندارند کاری داشته باشند، حال کسی که بیچاره است دیگر چکارش می شود کرد؟! در صورتی که اصلا مسئلۀ نیاز و بی نیازی مطرح نیست. اولا کار یک وظیفه است. حدیث ملعون من القی کله علی الناس ناظر به این جهت است. ولی ما اکنون دربارۀ کار از این نظر بحث نمی-کنیم که کار یک وظیفۀ اجتماعی است و اجتماع حقی بر گردن انسان دارد و یک فرد هرچه مصرف می کند محصول کار دیگران است. و اگر نظریۀ مارکسیستها را بپذیریم اساسا ثروت و ارزش و هر چیزی که ارزشی دارد، تمام ارزشش بستگی به کاری دارد که در راه ایجاد آن انجام گرفته است؛ یعنی کالا و کالا بودن کالا درواقع تجسم کاری است که روی آن انجام شده است. حال اگر این نظریه صد درصد درست نباشد ، باز هر چیزی که انسان مصرف می کند لااقل مقداری از ارزش آن در برابر کاری است که روی آن انجام گرفته است. لباسی که می پوشیم، غذایی که می خوریم، کفشی که به پا می کنیم، مسکنی که در آن زندگی می کنیم، هرچه را که نظر کنیم می بینیم غرق در نتیجۀ کار دیگران هستیم. کتابی که جلومان گذاشته و مطالعه می کنیم، محصول کار دیگران است: آن که تألیف کرده، آن که کاغذ ساخته، آن که چاپ کرده،‌آن که جلد نموده و غیره. انسان در اجتماعی که زندگی می کند غرق است در محصول کار دیگران،‌و به هر بهانه ای بخواهد از زیر بار کار شانه خالی کند همان فرمودۀ پیغمبر است که سنگینی او روی دوش دیگران هست بدون اینکه کوچکترین سنگینی از دیگران به دوش گرفته باشد.
بدن انسان وقتی نیرو می گیرد باید مصرف شود: زبان انسان بالاخره باید حرفی بزند، چشم انسان بالاخره باید چیزی را ببیند، گوش انسان بالاخره باید صدایی را بشنود، دست و پای انسان باید حرکتی کند؛ یعنی انسان نمی تواند مرتب از طبیعت انرژی بگیرد و بعد خود را نگه دارد و مصرف نکند. باری در اینکه کار یک وظیفه است نمی شود شکی کرد، ولی ما دربارۀ کار از نظر تربیت بحث می کنیم. آیا کار فقط وظیفه ای از روی ناچاری اجتماعی است؟ یا نه، اگر این مسئله نباشد نیز لازم است و به عبارت دیگر اگر این لابدیت و ناچاری وظیفۀ اجتماعی نباشد، باز هم کار از نظر سازندگی فرد یک امر لازمی است. انسان یک موجود – به یک اعتبار – چند کانونی است. انسان جسم دارد، انسان قوۀ خیال دارد، انسان عقل دارد، انسان دل دارد، انسان . .. کار برای جسم انسان ضروری است، برای خیال انسان ضروری است، برای عقل و فکر انسان ضروری است، و برای قلب و احساس و دل انسان هم ضروری است. اما برای جسم کمتر احتیاج به توضیح دارد، زیرا یک امر محسوس است. بدن انسان اگر کار نکند مریض می شود؛ یعنی کار یکی از عوامل حفظ الصحه است. بحث در این باره ضرورتی ندارد. بیاییم راجع به قوۀ خیال بحث کنیم.

انسان یک نیرویی دارد و آن این است که دائما ذهن و خیالش کار می کند. وقتی که انسان دربارۀ مسائل کلی به طور منظم فکر می کند که از یک مقدمه ای نتیجه ای می گیرد، این را می گوییم تفکر و تعقل. ولی وقتی که ذهن انسان بدون اینکه نظمی داشته باشد و بخواهد نتیجه گیری کند و رابطۀ منطقی بین قضایا را کشف نماید، همین طور که تداعی می کند از اینجا به آنجا برود، این یک حالت عارضی است که اگر انسان خیال را در اختیار خودش نگیرد یکی از چیزهایی است که انسان را فاسد می کند؛ یعنی انسان نیاز به تمرکز قوۀ خیال دارد. اگر قوۀ خیال آزاد باشد، منشأ فساد اخلاق انسان می شود. امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمایند:
النفس ان لم تشغله شغلک.
یعنی اگر تو نفس را به کاری مشغول نکنی، او تو را به خودش مشغول می کند.
یک چیزهایی است که اگر انسان آنها را به کاری نگمارد طوری نمی شود، مثل یک جماد است. این انگشتر را که من به انگشتم می کنم، اگر روی طاقچه ای یا در جعبه ای بگذارم طوری نمی شود. ولی نفس انسان جور دیگری است، همیشه باید او را مشغول داشت؛ یعنی همیشه باید یک کاری داشته باشد که او را متمرکز کند و وادار به آن کار نماید و الا اگر شما به او کار نداشته باشید، او شما را به آنچه که دلش می خواهد وادار می کند و آن وقت است که دریچۀ خیال به روی انسان باز می شود؛ در رختخواب فکر می کند، در بازار فکر می کند، همین طور خیال خیال خیال، و همین خیالات است که انسان را به هزاران نوع گناه می کشاند اما برعکس، وقتی که انسان یک کار و یک شغل دارد، آن کار و شغل، او را به سوی خود می کشد و جذب می کند و به او مجال برای فکر و خیال باطل نمی دهد.

کتابی است به نام اخلاق از مردی به نام ساموئل اسمایلز. از کتابهای خوبی که در اخلاق نوشته اند این کتاب است. کتاب دیگری است به نام در آغوش خوشبختی. این هم کتاب خوبی است. الان یادم نیست که در کدامیک از این دو کتاب خوانده ام. نوشته بود: گناه غالبا انفجار است، مثل دیگ بخار که اگر آن را حرارت بدهند و هیچ منفذی و دریچۀ اطمینانی نداشته باشد، بالاخره انفجار پیش می آید. گفته بود: غالبا گناهان انفجار هستند، انسان منفجر می شود. منظورش این است که انسان به حکم اینکه یک موجود زنده است باید با طبیعت در حال مبادله باشد. آقای مهندسی بازرگان در کتابهایشان خیلی جاها این مطلب را بیان کرده اند که انسان با طبیعت دائما در حال مبادله است، یعنی از یک طرف نیرو و انر‍‍‍ژی می گیرد و از طرف دیگر می خواهد مصرف کند. وقتی که انسان نیرو و انرژی می گیرد، این نیرویی را که گرفته (چه جسمی و چه روحی) باید یک جایی مصرف کند. خیال انسان هم همین طور است. بدن انسان وقتی نیرو می گیرد باید مصرف شود: زبان انسان بالاخره باید حرفی بزند، چشم انسان بالاخره باید چیزی را ببیند، گوش انسان بالاخره باید صدایی را بشنود، دست و پای انسان باید حرکتی کند؛ یعنی انسان نمی تواند مرتب از طبیعت انرژی بگیرد و بعد خود را نگه دارد و مصرف نکند. این مصرف نکردن مثل همان دیگ بخار بی منفذ است که مرتب حرارتش می دهند و بالاخره منفجر می-شود. افرادی که به دلیل تعین مآبی یا به هر دلیل دیگر اینها را در یک حالت بیکاری و به قول عربها در یک حالت «عطله» در می آورند، یعنی تمام وجودشان از نظر کار کردن و صرف انرژیهای ذخیره شده در یک حالت تعطیل می ماند، در حالی که خودشان هم متوجه نیستند نیروها سعی می کنند که به یک وسیله یرون آیند. راه صحیح و درست و مشروع که برایش باقی نگذاشته، از طریق غیرمشروع بیرون می آید. غالبا حکام، جانی از آب درمی آیند و یکی از علل جانی شدن آنان همین حالت تعطیل بودن و عطله از کار درست است، چون تعین مآبی اقتضا می کند که حاکم هیچ کاری از کارهای شخصی خود را انجام ندهد. مثلا اگر سیگاری هم می خواهد بکشد، اشاره نکرده کسی دیگری سیگار را آماده می کند و حتی کبریت را هم کس دیگری می کشد و خودش این مقدار هم زحمت نمی کشد که برای سیگارش کبریت بکشد. کفشش را می خواهد پایش کند، یک کسی فورا می آید پاشنه کش درآورده و کفشش را به پایش می کند. لباسش را می خواهد روی دوشش بیندازد، فورا کسی روی دوشش می اندازد. به یک وصفی درمی آید که همۀ کارهایش را دیگران انجام می دهند و او همین جور مربامانند، بیکار می نشیند و حتی طوری می شود که دست زدن به یک کار را – هرچند ساده و کوچک باشد – برخلاف شأن و حیثیت خود تشخیص می دهد.
دربارۀ یکی از امرای قدیم خراسان می گویند که جبۀ خز خوبی پوشیده بود. برای او قلیانی آوردند، قلیان تکانی خورد و آتش آن روی جبۀ خزش افتاد. برخلاف شأن خودش می دید که لباسش را تکان دهد تا آتش بیفتد. فقط گفت: «بچه ها» یعنی بیایید. تا آنها آمدند، جبه و مقداری از تنش سوخت. اصلا برخلاف شأن و حیثیت خود می دانست که جبۀ خود را تکان دهد، و حتی شنیدیم اگر می خواست بینی خود را پاک کند دیگری باید دستمال جلو دماغش می گرفت .
اینکه این اشخاص دست به هر جنایت و خیانتی می زنند برای همین است که آداب اجتماعی نمی گذارد که اینها انرژیهای خود را در راه صحیح مصرف کنند.

زنها در قدیم مشهور بودند که زیاد غیبت می کنند. شاید این به عنوان یک خصلت زنانه معروف شده بود که زن طبیعتش این است و جنسا غیبت کن است،‌در صورتی که چنین چیزی نیست، زن و مرد فرق نمی کنند. علتش این بود که زن (مخصوصا زنهای متعینات، زنهایی که کلفت داشته اند و در خانه ،همۀ کارهایشان را کلفت و نوکر انجام می دادند) هیچ شغلی و هیچ کاری، نه داخلی و نه خارجی نداشت، صبح تا شب باید بنشیند و هیچ کاری نکند، کتاب هم که مطالعه نمی کرده و اهل علم هم که نبوده، باید یک زن همشأن خودش پیدا کند، با آن زن چه کند؟ راهی غیر از غیبت کردن به رویشان باز نبوده و این برایشان یک امر ضروری بوده؛ یعنی اگر غیبت نمی کردند واقعا بدبخت و بیچاره بودند.
یک وقتی در آن انجمن ماهانه داستانی نقل کردم که از روزنامه گرفته بودم. نوشته بود در یکی از شهرهای کوچک ایالت فیلادلفیای آمریکا در خانواده ها قمار آنقدر رایج شده بود که زنها به آن عادت کرده بودند و در خانه ها به صورت یک بیماری رواج یافته بود، و شکایت همه این بود که زنها دیگر کاری غیر از قمار ندارند. اول این را به عهدۀ واعظها گذاشتند که آنها این بیماری را از سر مردم بیرون ببرند. ولی آخر بیماری علت دارد ؛تا علتش از میان نرود که بیماری از بین نمی رود .واعظها شروع کردند به موعظه در زیانهای قمار و آثار اخروی آن، ولی اثر نداشت. یک شهردار پیدا شد و گفت که من این بیماری را معالجه می کنم. آمد کارهای دستی از قبیل بافتنی را تشویق کرد و برای زنها مسابقه های خوب گذاشت و جایزه های خوب تعیین کرد. طولی نکشید که زنها دست از قمار کشیده و به این کارها پرداختند.
آن مرد علت را تشخیص داده و فهمیده بود که علت پرداختن زنها به قمار، بیکاری و احتیاج آنها به سرگرمی است. کار دیگری برایشان به وجود آورد تا توانست قمار را از میان ببرد. یعنی درواقع یک خلأ روحی در میان آنها وجود داشت و آن خلأ منشأ این گناه بود. آن آدم فهمید که این خلأ را باید پر کرد تا بشود قمار را از بین برد، و تا آن خلأ به وسیلۀ دیگری پر نشود نمی توان آن را از میان برداشت.
این است که یکی از آثار کار، جلوگیری از گناه است. البته نمی گویم صد در صد این طور است، ولی بسیاری از گناهان منشأش بیکاری است. در جلسۀ پیش راجع به گناه فکری و خیالی صحبت کردیم که گناه منحصر به گناهی که به مرحلۀ عمل برسد نیست، گناه خیالی هم گناه است، یعنی فکر گناه هم نوعی گناه است. البته فکر گناه تا به مرحلۀ عمل نرسیده، خود آن گناه نیست؛ برخلاف فکر کار نیک که اگر به وسیلۀ مانعی به مرحلۀ عمل هم نرسد، در نزد خدا به منزلۀ همان عمل خوب شمرده می شود.

کار علاوه بر اینکه مانع انفجار عملی می شود، مانع افکار و وساوس و خیالات شیطانی می گردد. لهذا در مورد کار می گویند که هرکسی باید کاری را انتخاب کند که در آن استعداد دارد، تا آن کار علاقۀ او را به خود جذب کند. اگر کار مطابق استعداد و مورد علاقه نباشد و انسان آن را فقط به خاطر درآمد و مزد بخواهد انجام دهد، این اثر تربیتی را ندارد و شاید فاسدکنندۀ روح هم باشد. انسان وقتی کاری را انتخاب می کند باید استعدادیابی هم شده باشد. هیچ کس نیست که فاقد همۀ استعدادها باشد، منتها انسان خودش نمی داند که استعداد چه کاری را دارد. مثلا وضع دانشجویان ما با این کنکورهای سراسری وضع بسیار ناهنجاری است. دانشجو می خواهد به هر شکلی که هست این دو سال سربازی را نرود، و عجله هم دارد به هر شکلی که هست در دانشگاه راه پیدا کند. وقتی آن ورقه ها و پرسشنامه ها را پر می کند، چند جا که دیپلمش به او اجازه می دهد نام نویسی می کند، هرجا را که درآمدش بیشتر است انتخاب می کند و بسا هست جایی را انتخاب می کند که اصلا ذوق آن را ندارد؛ یعنی سرنوشت خود را تا آخر عمر به دست یک تصادف می دهد. این آدم تا آخر عمر خوشبخت نخواهد شد. بسا هست این فرد ذوق ادبی اصلا ندارد ولی با وجود دیپلم ریاضی احتیاطا اسمی هم در ادبیات یا الهیات می-نویسد. بعد آنجاها قبول نمی شود و می آید اینجا، جای که نه استعدادش را دارد و نه ذوقش را،‌و تا آخر عمر کاری دارد که آن کار روح و ذوقش را جذب نمی کند.
کارهای اداری هم اکثر این جور است. البته ممکن است به بعض کارها شوق داشته باشند ولی اکثر، خود کار اداری ابتکار ندارد و فقط تکرار است و شخص اجبارا برای اینکه گزارش غیبت ندهند و حقوقش کم نشود، با وجود بی میلی شدید، آن چند ساعت را پشت میز می نشیند. این هم خودش صدمه ای به فکر و روح انسان می-زند. انسان باید کاری را انتخاب کند که آن کار عشق وعلاقۀ او را جذب کند، و از کاری که علاقه ندارد باید صرف نظر کند ولو درآمدش زیاد باشد.
پس در مورد کار، این جهت را باید مراعات کرد و آن وقت است که خیال و عشق انسان جذب می شود و در کار ابتکاراتی به خرج می دهد.

و از همین جاست که یکی از خواص کار آشکار می شود، یعنی آزمودن خود. یکی از چیزهایی که انسان باید قبل از هر چیز بیازماید خودش است. انسان قبل از آزمایش خودش نمی داند چه استعدادهای دارد؛ با آزمایش، استعدادهای خود را کشف می کند. تا انسان دست به کار نزده،‌ نمی تواند بفهمد که استعداد این کار را دارد یا ندارد. انسان، با کار خود را کشف می کند، و خود را کشف کردن بهترین کشف است. اگر انسان دست به کاری زد و دید استعدادش را ندارد، کار دیگری را انتخاب می کند و بعد کار دیگر تا بالاخره کار مورد علاقه و موافق با استعدادش را پیدا می کند. وقتی که آن را کشف کرد، ذوق و عشق عجیبی پیدا می کند و اهمیت نمی دهد که درآمدش چقدر است. آن وقت است که شاهکارها به وجود می آورد که شاهکار ساختۀ عشق است نه پول و درآمد. با پول می شود کار ایجاد کرد، ولی با پول نمی شود شاهکار ایجاد کرد. واقعا باید انسان به کارش عشق داشته باشد.
پس یکی از خواص کار این است که انسان با کار، خود را می آزماید و کشف می کند.

گفتیم منطقی فکر کردن این است که انسان هر نتیجه ای را از مقدماتی که در متن خلقت و طبیعت قرار داده شده بخواهد. اگر انسان فکرش این جور باشد که همیشه نتیجه را از راهی که در متن خلقت برای آن نتیجه قرار داده شده بخواهد، این فکر منطقی است. اما اگر انسان هدفها، ایده ها و آرزوهای خود را از یک راههایی می خواهد که آن راهها راههایی نیست که در خلقت به سوی آن هدفها باشد و اگر احیانا یک وقت بوده،‌تصادف بوده است یعنی کلیت ندارد، ]فکر او منطقی نیست.[ مثلا ممکن است یک نفر از راه یک گنج ثروتمند شده باشد. مثلا در صحرا می رفته و یا زمینی خریده بوده و می خواسته ساختمان کند و بعد زمین را کنده و گنجی پیدا شده، یا از راه بلیتهای بخت آزمایی پولش زیاد شده است. اگر انسان همیشه پول را از چنین راههایی بخواهد، یعنی راهی که منطقی و حساب شده نیست، فکر او فکر غیرمنطقی است. اما اگر کسی پول و درآمدی را از راهی منطقی بخواهد، فکرش منطقی است. مثلا اگر انسان درآمد را از راه عملگی بخواهد، درست است که راه ضعیفی است ولی راهی منطقی است. اگر من فکر کنم که امروز این بیل را روی شانه ام بگیرم و بگویم تا غروب حاضرم کار کنم، این مقدار منطقی است که تا امشب مبلغ پانزده تومان گیرم می آید. انسان وقتی که در عمل و وارد کار باشد فکرش منطقی می شود؛ یعنی در عمل رابطۀ علی و معلولی و سببی و مسببی را لمس می کند و چون لمس می کند فکرش با قوانین عالم منطبق می شود و دیگر آن فکر، شیطانی و خیالی و آرزویی نیست بلکه منطبق است بر آنچه که وجود دارد، و آنچه که وجود دارد حساب است و منطق و قانون.
این است که عرض کردیم کار روی عقل و فکر انسان اثر می گذارد. گذشته از اینکه انسان با کار تجربه می کند و علم به دست می آورد و کار مادر علم است،‌یعنی بشر علم خود را با تجربه و کار به دست آورده است و به عبارت دیگر گذشته از اینکه کار منشأ علم است، عقل و فکر انسان را نیز اصلاح و تربیت و تنظیم و تقویت می کند.  

همچنین کار روی احساس انسان اثر می گذارد، آن که در اصطلاح قرآن «دل» گفته می شود و آن چیزی که رقت، خشوع، قساوت، روشنی و تاریکی به او نسبت داده می شود،‌می گوییم: فلان کس آدم رقیق القلبی است، فلانی آدم قسی القلبی است، یا می گوییم: قلبم تیره شد،‌قلبم روشن شد؛ آن کانونی که در انسان وجود دارد و ما اسمش را دل می گذاریم. کار از جمله آثارش این است که به قلب انسان خضوع و خشوع می دهد، یعنی جلو قساوت قلب را می گیرد. بیکاری قساوت قلب می آورد و کار، اقل فایده اش برای قلب انسان این است که جلو قساوت قلب را می گیرد.
در مجموع، کار در عین اینکه معلول فکر و روح و خیال و دل و جسم آدمی است، سازندۀ خیال،‌سازندۀ عقل و فکر، سازندۀ دل و قلب و به طور کلی سازنده و تربیت کنندۀ انسان است.

یکی دیگر از فواید کار، مسئلۀ حفظ شخصیت و حیثیت و استقلال است که تعبیرهای مختلفی دارد. مثلا آبرو؛ انسان آنگاه که شخصیتش ضربه بخورد،‌ آبروی برود و تحقیر بشود ناراحت می شود. انسان در اثر کار- و مخصوصا اگر مقرون به ابتکار باشد – به حکم اینکه نیازش را از دیگران برطرف کرده است، در مقابل دیگران احساس شخصیت می کند، یعنی دیگر احساس حقارت نمی کند.
دو رباعی است منسوب به امیرالمؤمنین علی علیه السلام در دیوان منسوب به ایشان، در یکی می فرمایند:

برای من سنگ کشی از قله های کوه (یعنی چنین کار سختی) گواراتر و آسانتر است از اینکه منت دیگران را به دوش بکشم. به من می گویند: در کار و کسب ننگ است ، و من می گویم: ننگ این است که انسان نداشته باشد و از دیگران بخواهد.
در رباعی دیگر می فرماید:

اگر می خواهی آزاد زندگی کنی،‌مثل برده زحمت بکش.

آرزویت را از مال هرکس که باشد ببر و قطع کن.

نگو این کار مرا پست می کند، زیرا از مردم خواستن از هر چیزی بیشتر ذلت می آورد.

وقتی که از دیگران بی نیاز باشی،‌هر کاری داشته باشی از همۀ مردم بلند قدرتر هستی.

شنیده اید که بوعلی سینا مدت زیادی از عمرش را به سیاست و وزارت گذراند و وزارت چند پادشاه را داشته است، و این از جمله چیزهایی است که علمای بعد از او بر وی عیب گرفته اند که این مرد وقتش را بیشتر در این کارها صرف کرد، در صورتی که با آن استعداد خارق العاده می توانست خیلی نافعتر و مفیدتر واقع شود.
یک وقتی بوعلی با همان کبکبه و دبدبه و دستگاه وزارتی و غلامها و نوکرها داشت از جایی عبور می کرد. بک یک کناسی برخورد کرد که داشت کناسی می کرد و مستراحی را خالی می نمود. بوعلی هم معروف است که سامعۀ خیلی قوی داشته و حتی مطالب افسانه واری در این مورد می گویند. کناس با خودش شعری را زمزمه می کرد. صدا به گوش بوعلی رسید:

بوعلی خنده اش گرفت که این مرد دارد کناسی می کند و منت هم بر نفسش می گذارد که من تو را محترم داشتم برای اینکه زندگی بر تو آسان بگذرد. دهنۀ اسب را کشید و آمد جلو گفت: انصاف این است که خیلی نفست را گرامی داشته ای!‌از این بهتر دیگر نمی شد که چنین شغل شریفی انتخاب کرده ای!‌ مرد کناس از هیکل و اوضاع و احوال شناخت که این آقا وزیر است. گفت: «نان از شغل خسیس خوردن،‌ به که بار منت رئیس بردن» (گفت: همین کار من از کار تو بهتر است.) بوعلی از خجالت عرق کرد و رفت .
خود این یک مطلبی است و یک نیازی است برای انسان: آزاد زندگی کردن و زیر بار منت احدی نرفتن. این برای کسی که بویی از انسانیت برده باشد باارزش ترین چیزهاست،‌و این بدون اینکه انسان کاری داشته باشد که به موجب آن متکی به نفس و متکی به خود باشد ممکن نیست.

داستانی در اصول کافی است و من در داستان راستان ذکر کرده ام:
یکی از اصحاب رسول اکرم خیلی فقیر شده بود به طوری که به نان شبش محتاج بود. یک وقت زنش به او گفت: برو خدمت پیغمبر صلی الله علیه و اله ،‌شاید کمکی بگیری . این شخص می گوید: من رفتم حضور پیغمبر صلی الله علیه و اله و در مجلس ایشان نشستم و منتظر بودم که خلوت شود و فرصتی به دست آید. ولی قبل از اینکه من حاجتم را بگویم، پیغمبر اکرم جمله ای گفتند و آن این بود:
من سألنا اعطیناه و من استغنی عنا اغناه الله.
کسی که از ما چیزی بخواهد به او عنایت می کنیم، اما اگر خود را از ما بی نیاز بداند خدا واقعا او را بی نیاز می کند.
این جمله را که شنید، دیگر حرفش را نزد و برگشت منزل. ولی باز همان فقر و بیچارگی گریبانگیرش بود. یک روز دیگر به تحریک زنش دوباره آمد خدمت پیغمبر. در آن روز هم پیغمبردر بین سخنانشان همین جمله را تکرار فرمودند. می گوید: من سه بار این کار را تکرار کردم و در روز سوم که این جمله را شنیدم فکر کردم که این تصادف نیست که پیغمبر در سه نوبت این جمله را به من می گوید. معلوم است که پیغمبر می خواهد بفرماید از این راه نیا. این دفعۀ سوم در قلب خودش احساس نیرو و قوت کرد،‌گفت: معلوم می شود زندگی راه دیگری دارد و این راه درست نیست. با خودش فکر کرد که حالا بروم و از یک نقطه شروع کنم ببینم چه می شود با خود گفت: من هیچ چیزی ندارم،‌ولی آیا هیزم کشی هم نمی توانم بکنم؟ چرا. اما هیزم کشی بالاخره الاغی، شتری و ریسمان و تیشه ای می خواهد . این ابزار را از همسایه ها عاریه گرفت. یک بار هیزم گذاشت روی حیوان و آورد و فروخت، و بعد پولی را که تهیه کرده بود برد خانه و خرج کرد. برای اولین بار نتیجۀ کار را دید و لذت آن را چشید. فردا هم این کار را تکرار کرد. یک مقدار از پول هیزم را خرج کرد و یک مقدار را ذخیره نمود. چند روز این کار را تکرار کرد تا به تدریج تیشه و ریسمان را از خود کرد و یک حیوان هم برای خود خرید و کم کم از همین راه زندگی او تأمین شد. یک روز رفت خدمت رسول خدا. پیغمبر به او فرمودند: نگفتم من سألنا اعطیناه و من استغنی عنا اغناه الله؟ اگر تو آن روز چیزی از من می خواستی می دادم اما تا آخر عمر گدا بودی، ولی توکل به خدا کردی و رفتی دنبال کار، خدا هم تو را بی نیاز کرد.

شعری است از ناصرخسرو ، می گوید:

می خواهد بگوید هرکسی هنرش از چهره اش پیداست. بعد در مذمت بیکاری و بیعاری شعر خوبی دارد، می-گوید:

در مجلۀ «بهداشت روانی» خواندم که پاستور دانشمند معروف گفته است:
بهداشت روانی انسان در لابراتوار و کتابخانه است.
مقصودش این است که بهداشت روانی انسان به کار بستگی دارد و انسان بیکار، خود به خود بیمار می شود. من اینجا نوشته ام که اختصاص به لابراتوار و کتابخانه ندارد، کلیۀ کارهایی که می تواند انسان را عمیقا جذب کند و فکر را بسازد خوب هستند.
در همان مجله از ولتر نقل کرده بود که می گفته است :
هر وقت احساس می کنم که درد و رنج بیماری می خواهد مرا از پای درآورد، به کار پناه می برم. کار بهترین درمان دردهای درونی من است.
در همان کتاب اخلاق ساموئل اسمایلز یادم است که نوشته بود:
بعد از دیانت ، مدرسه ای برای تربیت انسان بهتر از مدرسۀ کار ساخته نشده است.
و از بنیامین فرانکلین نقل کرده بود که :
عروس زندگی «کار» نام دارد. اگر شما بخواهید داماد این عروس بشوید (یعنی شوهر این عروس بشوید) فرزند شما «سعادت» نام خواهد داشت.
پاسکال گفته است:
مصدر کلیۀ مفاسد فکری و اخلاقی ، بیکاری است. هر کشوری که بخواهد این عیب بزرگ اجتماعی را رفع کند، باید مردم را به کار وادارد تا آن آرامش عمیق روحی که عدۀ معدودی از آن آگاهند در عرصۀ وجود افراد برقرار شود.
و سقراط گفته است:
کار، سرمایۀ سعادت و نیکبختی است.