عوامل تربیت: تفکر، محبت اولیاء، ازدواج، جهاد
در جلسۀ پیش راجع به موضوعی که در متون اسلامی زیاد روی آن تکیه شده است به نام «محاسبة النفس» بحث کردیم و دیدیم که (در متون اسلامی) از خود قرآن مجید گرفته تا کلمات رسول اکرم و بعد کلمات امیرالمؤمنین و سایر ائمه، به این مطلب زیاد توجه شده است به طوری که برای صلحای مؤمنین و صلحای مسلمین، ین یک امر رایجی بوده است و وقتی که ما به کتب اخلاقی اسلامِی، از قدیمترین کتب ( تاجدیدترین آنها) مراجعه می کنیم می بینیم که به مسئلۀ مراقبه و محاسبه عنایت فوق العاده داشته اند.
مطلب دیگری که باز جنبۀ تربیتی دارد و در تعلیمات اسلامی زیاد هست، تفکر است در آثار زیادی داریم که تفکر عبادت است: تفکر ساعة خیر من عبادة سنة ، تفکر ساعة خیر من عبادة ستین سنة، تفکر ساعة خیر من عبادة سبعین سنة،با اختلافاتی که هست. البته این اختلاف نیست، تفکرها متفاوت است.
پس خود تفکرعبادت است. بنابراین ما سه نوع عبادت خواهیم داشت: عبادت بدنی مثل نماز خواندن، روزه گرفتن؛ عبادت مالی مثل زکات دادن،خمس دادن و به طور کلی انفاقات؛ و عبادت فکری (عبادت صرفا روحی) که نامش تفکر است، و تفکر افضل انواع عبادات است. اینکه می گویند: تفکر ساعة خیر من عبادة سنة یا ستین سنة یا سبعین سنة، معلوم می شود که ارزش تفکر، از آن عبادت های دیگر خیلی بیشتر است؛ یک ساعت این ممکن است برابر باشد با شصت سال عبادت بدنی بدون تفکر. و نباید سوء تفاهم بشود که مقصود جانشین سازی است که آن عبادت را رها کنید و به این بچسبید، مقصود این نیست. هرکدام در جای خود لازم و ضروری است. مقصود بیان ضرورت این امر است.
حال، تفکر در چه؟ البته ما تفکر را محدود نمی کنیم. انواع تفکر داریم که باز در خود متون اسلامی به خصوصیت این تفکرها توجه شده است.
یکی تفکر در عالم خلقت است برای معرفت و شناسایی خدا و درواقع کشف عالم برای شناختن خدا. در خود قرآن می بینیم چقدر این موضوع تکرار شده:
ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لایات لاولی الالباب. الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم و یتفکرون فی خلق السموات و الارض .
شک ندارد که اگر انسان در کار عالم و در نظامات عالم و در دقایق مخلوقات تأمل و دقت کند و هدفش از این تأمل و دقت و کشف رازهای عالم این باشد که به حقیقت، بیشتر راه یابد و خدا را بیشتر بشناسد، این هم علم است و هم عبادت، تفکر علمی است و عبادت.
باز از انحاء تفکراتی که در خود قرآن مجید به آنها توجه شده است تفکر در تاریخ و در سرنوشت و سرگذشت اقوام و ملل گذشته است.
قرآن، قصص و حکایات و چیزهایی را که ما اسمش را «تاریخ» می گذاریم به طور اشاره ذکر می کند، ولی قسمتهایی را که مایه های آموزش در آن زیاد است بیشتر یادآوری می کند و مخصوصا این مطلب را توجه می-دهد که ما قصه و حکایت را ذکر نمی کنیم فقط برای اینکه یک سمری به اصطلاح شده باشد و یک وقتی گذرانده باشید: فاقصص القصص لعلهم یتفکرون .
این هم خودش نوعی تفکر است که باز از نظر اسلام عبادت است.
یکی دیگر از تفکرهایی که عبادت است – که منظور ما در این بحث بیشتر این قسمت است – تفکر کردن انسان دربارۀ خودش است؛ یعنی خود انسان موضوع تفکر خودش باشد، و این دوگونه است: یک وقت خود انسان به عنوان یک موضوع علمی موضوع تفکر اوست (این، جزء دستۀ اول می شود) و یک وقت انسان دربارۀ کارهای خودش تفکر می کند، دربارۀ اینکه چگونه تصمیم بگیرد و چگونه کار کند، همین جور علی العمیاء تسلیم حوادث و جریانات نباشد. مقصود دومی است.
یک وقت انسان حالت یک خسی و خاشاکی را پیدا می کند که در سیلی افتاده و این سیل به هر طرف که می رود او را با خودش می برد. شک ندارد که جامعه حکم یک سیل را دارد و افراد را با خود از این طرف به آن طرف می کشاند، ولی این جور هم نیست که جبر مطلق باشد. محیط و جامعه و اوضاع اجتماعی به طور جبر مطلق بر انسان حکمفرما نیست؛ یعنی چنین نیست که انسان نتواند در این سیل خودش برای خودش هیچ گونه تصمیمی بگیرد، جایش را عوض کند و حتی مسیر خود را بر خلاف مسیر آن انتخاب کند؛ بلکه می تواند در این آبی که جاری است و خود به خود افراد را حرکت می دهد، سیر را در خلاف جهت مسیر این آب قرار بدهد و احیانا در سرنوشت این سیل تأثیر ببخشد و آن را در مسیر دیگر بیندازد.
می دانیم که تعلیمات اسلامی براساس این نظر است و الا مسئولیت، تکلیف، امر به معروف، نهی از منکر، جهاد و امثال اینها اصلا معنی نداشت، بلکه عقوبت کردن و پاداش دادن معنی نداشت. اگر بنا باشد انسان مجبور مطلق باشد، هر فرد در مقابل جامعه مجبور مطلق و دست بستۀ مطلق باشد، اصلا خوبی و بدی و قهرا پاداش و کیفر – چه در دنیا و چه در آخرت – برای انسانها معنی ندارد. تعلیمات اسلامی بر ضد این ]فکر[ است.
برای اینکه انسان بر سرنوشت خود و نیز بر جامعۀ خود مسلط باشد – لااقل در این حد که صد ر صد تسلیم اوضاع و احوالی که بر او احاطه کرده است نباشد – شرط اساسی، تفکر است. این تفکر اخلاقی که مورد بحث است چیز است نظیر محاسبة النفس ؛ یعنی انسان باید در شبانه روز فرصتی برای خودش قرار بدهد که در آن فرصت، خودش را از همه چیز قطع کند و به اصطلاح نوعی درون گرایی نماید، به خود فرو رود و دربارۀ خود و اوضاع خود و تصمیماتی که باید بگیرد و کارهایی که باید انجام دهد و آنچه که واقع شده، ارزیابی کارهای خودش در گذشته، ارزیابی رفقایی که با آنها معاشرت می کند، ارزیابی کتابهایی که مطالعه کرده است، دربارۀ همۀ اینها فکر کند. مثلا کتابی را خوانده ، بعد بنشیند فکر کند که من از این کتاب چه گرفتم؟ این کتاب در من چه اثری گذاشت؟ آیا اثر خوب گذاشت یا اثر بد؟ بعد در انتخاب کتاب دیگر ]دقت می کند.[ انسان که آنقدر وقت و فرصت ندارد که تمام کتابهای دنیا را مطالعه کند، بلکه باید انتخاب نماید.
جمله ای از امیرالمؤمنین نقل کرده اند که در نهج البلاغه نیست ولی در کتب حدیث هست:
العمرقصیر والعلم کثیر، فخذوا من کل علم ظروفه و دعوا فضوله .
عمر کوتاه است و علم زیاد (یعنی آموختنی زیاد) پس، از هر علمی آن خوبیهایش را بگیرید و زیادیهایش را رها کنید.
بنابراین حتی در کتاب خواندن، انسان باید انتخاب داشته باشد. در رفیق و معاشر، انسان باید انتخاب داشته باشد و انتخاب بدون فکر معنی ندارد. روی رفقا و دوستانش حساب کند که از معاشرت آنها چه بهره و نصیبی می برد؟ خوب یا بد؟ روی کارهای شخص خودش فکر کند که چه اثری روی او گذاشته و چه نصیب و بهره ای از آنها برده است؟ مهمتر، هر کاری که می خواهد دربارۀ آن تصمیم بگیرد، اول فکر کند بعد تصمیم بگیرد، در صورتی که غالبا تصمیماتی که ما می گیریم از حد لازم تفکر قبلی کم بهره است؛ یعنی اگر قبلا فکر می کردیم، این جور تصمیم نمی گرفتیم که تصمیم گرفتیم. معنای اینکه انسان باید روی کاری که می خواهد انجام دهد فکر کند، این است که به قول امروز به عکس العمل ها و لوازم آن کار فکر کند که این کار چه اثری به دنبال خود می آورد؟ چه عکس العمل هایی ایجاد می کند؟ مرا به کجا خواهد کشاند؟ و به تعبیری که پیغمبر اکرم فرموده: عاقبت آن چیست؟
شخصی آمد خدمت رسول اکرم و عرض کرد: یا رسول الله! به من نصیحتی و موعظه ای بفرمایید. نوشته اند که ایشان سه بار این جمله را تکرار کردند، فرمودند: آیا اگر من بگویم، تو به کار می بندی؟ گفت: بله. (البته این تکرار برای این بود که جمله ای که می خواستند بگویند، بیشتر در ذهنش رسوخ پیدا کند و بفهمد که جملۀ باارزشی است و نباید فراموش کند). بعد فرمود:
اذا هممت بامر فتدبر عاقبته .
هرگاه می خواهی کاری را انجام دهی، اول دربارۀ عاقبت آن کار تدبر کن بعد تصمیم بگیر.
اساسا لغت «تدبر» که از مادۀ «دبر» است، همان مفهوم عاقبت بینی را دارد. تدبر و ادبار از یک ماده هستند. اقبال و ادبار که ما می گوییم، اقبال رو آوردن است و ادبار پشت کردن. تدبر معنایش این است که انسان آن نهایت امر، آن عاقبت کار و آن پشت سر کار را ببیند، تنها چهرۀ کار را نبیند . هر کاری یک چهره ای دارد و یک پشت سری .انسان غالبا چهرۀ کار را می بیند ولی پشت سر کار را نمی بیند، مگر اینکه از آن کار رد شده باشد؛ آن وقت نگاه می کند،از پشت سر می بیند. و بسا هست که کاری چهره اش یک جور است، پشت سرش جور دیگر. تدبر به عاقبت این است که انسان قبل از اینکه کاری را انجام دهد، از پشت سر هم آن کار را مطالعه کند.
جمله ای در نهج البلاغه هست؛ امیرالمؤمنین راجع به فتنه ها بیان می کنند که فتنه چهره اش یک جور است، پشت سرش جور دیگر. می فرماید: ان الفتن اذا اقبلت شبهت و اذا ادبرت نبهت . جمله های عجیبی است: فتنه وقتی که پدید می آید حکم غبارهایی را دارد که در فضا پیدا می شود،یا حکم تاریکی را دارد که در تاریکی انسان نمی بیند :دروغهاپیدا می شود ، شایعات پیدا می شود ، هیجانها و احساسات زیاد پیدا می شود، له پیدا می شود، علیه پیدا می شود. اصلا آدم در می ماند که چگونه قضاوت کند، و در فتنه واقع می شود . ولی همینکه فتنه خوابید ، مثل این است که ظلمت از بین رفت و غبارها نشست. آن وقت انسان نگاه می کند، چیز دیگری می بیند؛ می بیند آنچه که در تاریکی می دید، غیر از این است که اکنون در روشنایی می بیند. اذا اقبلت شبهت و اذا ادبرت نبهت.
بنابراین یکی از عوامل اصلاح و تبریت نفس در تعلیمات اسلامی، عادت کردن به تفکر است، تفکر باید برای انسان عادت بشود. عادت کردن به تفکر یعنی دربارۀ هر کاری که انسان می خواهد تصمیم بگیرد، عادت داشته باشد که قبلا کاملا روی آن کار فکر کند، و این از نظر اخلاقی – همان طور که عرض کردم- نظیر محاسبة النفس است. و غیر از اینکه در هر کاری انسان باید قبلا فکر کند، می گویند که در هر شبانه روز ولو چند دقیقه هم شده است، انسان باید به خودش مجال بدهد که دربارۀ خودش فکر کند و دربارۀ کارهایی که باید در مورد آنها تصمیم بگیرد بیندیشد.
در زمینۀ تفکر هم که خیلی ]روایت[ داریم. در حدیث دربارۀ ابوذر دارد که:
کان اکثر عبادة ابی ذر التفکر .
بیشترین عبادت ابوذر فکر کردن بود.
فکر کردن است که به انسان روشنایی می دهد، و عبادت بی تفکر ممکن است به صورت یک کار لغو و بیهوده درآید.
یکی دیگر از عواملی که برای اصلاح و تربیت به آن توجه شده است، معاشرت با صالحان و نیکان است.
ما در متون اسلامی بابی داریم تحت عنوان «مجالست و تأثیر مجالست» هم در جهت مثبت و هم در جهت منفی، که مجالست صالحان آثار نیک فوق العاده دارد و مجالست بدان آثار سوء فوق العاده دارد، و این یک امری است که اجتناب ناپذیر است؛ یعنی انسان هرچه بخواهد به اصطلاح در دل خودش را ببندد و وقتی که می-خواهد با کسی معاشرت کند خودش را آنچنان ضبط کند که از او اثری نگیرد، باز کم و بیش اثر می پذیرد. پیغمبر اکرم فرمود:
المرء علی دین خلیله .
هرکسی به دین دوستش است.
مقصود این است که شما اگر کسی را دوست و خلیل بگیرید، با کسی دوست بشوید، دین او را هم پذیرفته اید.
در نهج البلاغه تعبیری است به این صورت:
مجالسة اهل الهوی منساة للایمان .
نشست و برخاست کردن با مردم هواپرست و غافل از خدا، فراموشی ایمان است.
اگر «منساة» مصدر میمی باشد، منشاة للایمان می شود فراموشی ایمان، و اگر اسم مکان باشد – که بیشتر در این مورد اطلاق می شود – تعبیر، جالبتر می شود: فراموشخانۀ ایمان، فراموشگاه ایمان .
ایشان می فرمایند: همنشینی با هواپرستان فراموشخانۀ ایمان است، یعنی انسان آنجا که برود اصلا ایمان را فراموش می کند.
در یکی از آیات قرآن، در سورۀ طه و ظاهرا خطاب به موسی بن عمران می فرماید:
فلا یصدنک عنها من لا یؤمن بها و اتبع هویه فتردی .
به موسی بعد از پیغمبری هشدار می دهد که: مردم بی ایمان مانع تو نشوند. این مانعیت غیر از مانعیت زوری و جبری است که مثلا فرعون به زور نگذارد تو کارت را بکنی، چون دنبالش دارد: واتبع هویه فتردی. ای موسی!بی ایمان ها تو را از راه بدر نکنند که تو هم دنبال هوا بروی و هلاک بشوی.
از این آیه استنباط کرده اند که هشداری به موسی داده اند که خلاصه مواظب و مراقب تأثیر سوء آدمهای بد باش. البته معنایش این نیست که از آدمهای بد کناره بگیر (پس چه کسی را دعوت کند؟) بلکه توجه دادن به آثار بد معاشرت با آدمهای بد است.
بنابراین، انسان در معاشرت ]باید انتخاب داشته باشد.[ این معاشرت اخلاقی غیر از معاشرت معلم با متعلم و معاشرت مربی با زیردست خودش است؛ مقصود انیس گرفتن است. هرکسی در دنیا رفیق دارد، رفیقی که با او انس دارد و معاشر است، و باید هم انسان رفیق داشته باشد. انسان برای تربیت و اخلاق خودش، در معاشر و انیس و رفیق هم باید انتخاب داشته باشد.
در احادیث ما وارد شده است که گروهی (شاید همان حواریین بوده اند) از عیسی بن مریم سؤال کردند: یا روح الله ! من نجالس؟ با چه کسی ما مجالست کنیم؟ جواب داد:
من یذکرکم الله رؤیته و یزید فی علمکم منطقه و یرغبکم فی الخیر عمله .
یعنی با کسی مجالست کنید که دیدن او شما را به یاد خدا بیندازد. یک عده مردم افرادی هستند که دیدن آنها انسان را از خدا غافل می کند و یک عده افراد، عملشان، کردارشان، رفتارشان، وضعشان، سیماشان، خصوصیاتشان به گونه ای است که انسان را از غفلت خارج می کند. با کسی مجالست کنید که دین او خدا را به یاد شما بیاورد، کسی که سخنش بر علم شما می افزاید؛ یعنی همۀ سخنانش برای شما حقایق تازه است، هرچه که به شما می-گوید حقیقت تازه ای است که از مجلسش بهره می برید. انسان می بیند که با بعضی افراد می نشیند، وقتی که برمی خیزد واقعا احساس می کند که مطلب یاد گرفته (هر نوع مطلبی) و بر علمش افزوده شده است. و یرغبکم فی الخیر عمله و عمل او هم ترغیب کنندۀ شما به کار خیر باشد؛ طوری عمل می کند که شما را به کار خیر تشویق و ترغیب می نماید.
گفتیم که معاشرت یک اثر قهری دارد. این نکته را هم عرض بکنم: اینکه عرض کردم فرق است میان معاشرت معلم و متعلم و غیر آن، برای این است که انسان دو جور معاشرت ارد. در یک جور معاشرتها انسان به اصطلاح دروازۀ روح خودش را می بندد، خودش را مخفی می کند، نه خودش را آن طوری که هست برطرف ظاهر می کند و نه آمادگی دارد که طرف را در خود ش بپذیرد. می بینید انسان اولین بار که با کسی برخورد می کند، هم او زود یک حالتی پیدا می کند که خودش را در مقابل انسان می گیرد و هم انسان یک قیافۀ مصنوعی به خودش می دهد، یعنی همۀ آنچه را که هست به او نشان نمی دهد. ولی همینکه با همدیگر صمیمی شدند،دیگر در دلها به روی یکدیگر باز می شود؛ این آنچه که دارد به او می گوید و لااقل پنهان نمی کند، او هم آنچه که دارد به این ارائه می دهد. آن معاشرتهای که فوق العاده اثر دارد این معاشرتهای صمیمانه است، و انسان بدون اینکه بفهمد، اثر پیدا می شود. شعر مولوی خیلی شعر خوبی در این جهت است. می گوید:
انسان با خوب می نشیند، نمی فهمد که چقدر از او گرفت. خودش هم احساس نمی کند. با آدم بد می نشیند، نمی فهمد چقدر از او گرفت.
در باب معاشرت، آن چیزی که اثرش فوق العاده است پیدا شدن حالت ارادت است. مسئلۀ ارادت و شیفتگی به یک شخص معین ، بالاترین و بزرگترین عامل است در تغییر دادن انسان؛ و این اگر بجا بیفتد فوق العاده انسان را خوب می کند، و اگر نابجا بیفتد آتشی است که آدمی را آتش می زند.
ارادت از مقولۀ محبت و شیفتگی است. اگر انسان فردی را ایده آل و انسان کامل تلقی کند و بعد شیفتۀ اخلاق و روحیات او بشود، فوق العاده تحت تأثیر او قرار می گیرد و فوق العاده عوض می شود. این است که عرفا و متصوفه به مسئلۀ ارادت پیدا کردن به یک شیخ و مرشد، فوق العاده اهمیت می دهند. حالا من به حرف آنها کار ندارم.
اساسا اینکه ما در اسلام راجع به محبت اولیاء ]توصیه هایی[ داریم و مثلا می گوییم حب امیرالمؤمنین چنین و چنان است، برای چیست؟ آیا این شرک نیست؟ اگر این مسئله ای که عرض می کنم مطرح نباشد،شرک است.
امیرالمؤمنین عالیترین انسانها، ولی ما مأموریم خدا را پرستش کنیم و همۀ پیغمبران وسیله هستند برای رساندن انسان به خدا. بسیار خوب، علی انسان کامل، ما چرا نسبت به او محبت داشته باشیم؟! پاسخ این است که محبت پیغمبر و محبت امیرالمؤمنین و محبت هر کاملی بزرگترین عامل اصلاح و تربیت انسان است. فلسفۀ محبت اولیاء این است.
زیارت امین الله را آقایان حتما خوانده اند. در میان زیاراتی که ما برای ائمه داریم، شاید – و بعید هم نیست – معتبرترین زیارات باشد، هم از نظر سند (یعنی به اصطلاح خیلی پدر و مادر دار است و سند قطعی دارد که به ائمه می رسد و چیزی نیست که مثلا بگویید در یک کتابی نوشته شده) و هم از نظر مضمون که از این نظر هم جزء عالیترین زیارات است و شاید عالیترین زیارات باشد. زیارت کوتاهی است. در کتاب مفاتیح و غیره جزء زیارات امیرالمؤمنین نقل شده و جزء زیارات مطلقه است؛ یعنی زیارت مخصوصه نیست که مربوط به یک روز معین یا ایام خاص باشد، در هر وقت می شود امیرالمؤمنین را با آن زیارت کرد و از مختصات امیرالمؤمنین هم نیست، هر امامی را با این زیارت می توان زیارت کرد با این تفاوت که آن یک کلمۀ «السلام علیک یا امیرالمؤمنین» در زیارت غیر امیرالمؤمنین برداشته می شود ]و بجای آن، عبارت مناسب گذاشته می-شود.[
بعد از آن چند جملۀ مختصر که سلام و اظهار ارادت به امام و شهادت به این است که من شهادت می دهم که تو در راه خدا آن جهادی را که شایسته و لازم بوده انجام دادی و خلاصه من گواهی می دهم که تو وظیفۀ خودت را آنچنان که باید انجام دادی، سیزده جمله دارد که این سیزده جمله دعاست؛ یعنی بعد از اینکه امام را زیارت می کنیم، در حضور و در مشهد امام از خدای متعال این چیزها را می خواهیم . شاهد من، دو جملۀ آن است.می-خوانیم:
فاجعل نفسی مطمئنة بقدرک، راضیة بقضائک، مولعة بذکرک و دعائک، محبة لصفوة اولیائک، محبوبة فی ارضک و سمائک، صابرة علی نزول بلائک، شاکرة لفواضل نعمائک، ذاکرة لسوابغ آلائک، مشتاقة الی فرحة لقائک، متزودة التقوی لیوم جزائک، مستنة بسنن اولیائک، مفارقة لاخلاق اعدائک، مشغولة عن الدنیا بحمدک و ثنائک.
جزء این سیزده جمله، این دو جمله است راجع به محبت: خدایا من می خواهم هم محب باشم هم محبوب؛ هم دوست بدارم ، هم مرا دوست بدارند. اما چه کسی را دوست بدارم؟ محبة لصفوة اولیائک دوستدار آن برگزیدگان از اولیای تو باشم، خلص اولیای تو. محبت خلص اولیاست که مثل مغناطیس، انسان را می کشد. این غیر از مسئلۀ تفکر و محاسبة النفس است. اینها یک کارهای فکری است و البته لازم هم هست ]اما تأثیر محبت اولیاء به مراتب بیشتر است.[
در کتاب جاذبه و دافعۀ علی علیه السلام – که من در این زمینه آنجا زیاد بحث کرده ام – این تشبیه را ذکر نموده ام ]که تفاوت این دو روش[ مثل این است که ما مقداری برادۀ آهن داشته باشیم که مثلا با خاک قاطی باشد؛ یک وقت هست که می خواهیم این ذرات را یک یک با دست خودمان از میان خاک جمع کنیم و یک وقت هست که یک مغناطیس قوی به دست می گیریم، آن را می چرخانیم، همه را به سوی خودش می کشد.
اگر انسان بخواهد فقط با تکیه به تفکر و تذکر و محاسبة النفس و مراقبه و غیره، اخلاق سوء را یک یک با سر انگشت فکر و حساب از خود بزداید و خود را اصلاح نماید، البته عملی است اما مثل همان که انسان بخواهد براده های آهن را یک یک جمع کند. ولی اگر انسان این توفیق را پیدا کند که کاملی پیدا بشود و او شیفتۀ آن کامل گردد، می بیند کاری که او در ظرف چند سال انجام می داد، این در ظرف یک روز انجام می دهد.
محبة لصفوة اولیائک دوستدار خلص اولیای تو باشم (صفوة همان برگزیده است)، دوستدار برگزیدگان از اولیای تو باشم. محبوبة فی ارضک و سمائک خودم نیز، هم در زمین محبوب باشم و هم در آسمان؛ در زمین محبوب باشم ]به اینکه[ مردم مرا دوست داشته باشند.
این از قدس و تقوا نیست که من جوری باشم که مردم مرا دشمن داشته باشند. روش ملامتیان از متصوفه چنین بود. یک فرقه از فرق متصوفه به نام «ملامتیه» یا «ملامتیان» معروفند. راهی که اینها برای جهاد با نفس به خیال خودشان انتخاب کرده بودند، این بود که کاری بکنند که مردم از اینها تنفر داشته باشند و به اینها ظن بد ببرند. مثلا شخص شراب نمی خورد ولی تظاهر به شرابخواری می کرد، شیشۀ شراب را با خودش این طرف و آن طرف می برد و در خانه شیشۀ شراب می گذاشت ولی شراب نمی خورد که مردم بگویند او شرابخوار است، یا نماز می خواند ولی نماز را همیشه طوری می خواند که احدی نفهمد، تا مردم بگویند او نماز نمی خواند.
در مشهد یک کسی بوده به نام ادیب نیشابوری. بعد از او کس دیگری به نام ادیب ثانی بوده که الآن هم هست. این دومی را من خیلی دیده ام و واقعا هم آدم خوبی است، یعنی خیلی خوبیها دارد و مرد با ایمانی است. ولی این دو نفر، هم آن ادیب و هم این ادیب، کوششی داشتند بر ضد ریاکاران، یعنی اعمالی بر ضد ریاکاران انجام می-دادند. ریاکاران تظاهر می کنند به عبادت و عبادت نمی کنند ، اینها بعکس تظاهر می کردند به اینکه ما عبادت نمی کنیم ولی در سرالسر عبادت می کردند. مثلا هیچ وقت کسی اینها را ندیده بود که به زیارت حضرت رضا بروند،ولی گاهی دیده شده بود که اینها به زیارت رفته اند. البته این یک مقداری هم عکس العمل ریاکاری ریاکاران است. شعرایی مثل حافظ نیز که در قسمتی از تعبیرات خود دم از رندی و قلاشی می زنند، یعنی همان تظاهر کردن بر ضد آنچه که ریاکاران تظاهر می کنند. اینها هم روششان یک چنین روشی است، ولی این هم تظاهر است.
یک کسی که از شاگردان مرحوم ادیب اول بود، و خودش هم مرد ادیبی بود و بعد، از معلمین بزرگ وزارت معارف آن وقت شد و مرد فاضلی بود – می گفت که من یک خدمتی در آستانه داشتم و شاگرد ادیب هم بودم و شاگردی بودم که غالبا نزد او بودم و حتی کارهایش را انجام می دادم، چای برایش درست می کردم، سیگارهایش را به اصطلاح برایش می پیچیدم و از این کارها. یک وقتی هنگام سحر آمده بودم در صحن و مشغول جاروب زدن بودم. یک وقت دیدم استاد عبایش را به سر کشیده که هیچ کس او را نشناسد. از در صحن که آمد، من متوجهش شدم. از هیکل و راه رفتنش در آن تاریکی فهمیدم که این استاد است. تعجب کردم که آخر این وقت شب کجا می خواهد برود؟! به عجله هم می رفت در حالی که عصایش را نیز به دست گرفته بود. او به اصطلاح خراسانیها خیلی غراب راه می رفت، ولی آن شب عصایش را برداشته بود و تند راه می رفت. یک وقت دیدم آمد در صحن کهنه، مقابل پنجره که رسید همان جا به حالت سجده افتاد روی زمین. یک مدتی در حالت سجده بود، بعد دو مرتبه عصایش را برداشت، عبایش را به سرش کشید – که هیچ کس صورتش را ندید – و رفت. اینها هم یک جور آدمهایی بودند.
اینها با موازین اسلامی وفق نمی دهد. چرا انسان این جور باشد؟! در حدیث است که هرکسی اختیار هر چیزش را داشته باشد،اختیار آبرویش را ندارد. کسی حق ندارد که آبروی خودش را جلو مردم بریزد، بگوید مال خودم است، من دلم می خواهد آبرویم را بریزم، به شما چه کار؟! مخصوصا حیثیت و آبروی مذهبی. اساسا هر مسلمانی یک سرمایه است برای اسلام. اگر آقای زید یک مسلمان واقعی است، بگذار جامعه بفهمد و او را بشناسد، البته محضا لله نه برای ریا. محضا لله تظاهر کند به مسلمانی خودش؛ یعنی به آنچه که واقعا معتقد است و عمل می کند، متظاهر هم باشد تا جامعه بفهمد که چنین فردی از خودش دارد. این معنی ندارد که مسلمانها مسلمان باشند ولی جامعه نشناسد که اینها مسلمانند و به عنوان یک مسلمان به آن ارادت نداشته باشد .بعد بچه ها که می آیند ،که چشمشان را باز می کنند و به ظاهر قضاوت می کنند، می گویند آقا این حرفها دروغ است، مسلمانی وجود ندارد. نه، محبوبة فی ارضک و سمائک. خدایا کاری بکن که در زمین (یعنی پیش خلق تو ) و در آسمان محبوب باشم ،( هر د و جا انسان در زمین محبوب باشد ودر آسمان ملعون که دیگر خیلی بد می-شود، می شود یک آدم ریاکارو متظاهر)، با حقیقت باشم که تو مرا دوست داشته باشی، و حقیقت داشتن من را مردم هم بشناسند که مردم نیز مرا دوست داشته باشند.
عامل دیگر اصلاح و تربیت، جهاد است و به طور کلی شداید و مشقات، اعم از شداید و مشقاتی که بدون اختیار و انتخاب انسان به سراغ انسان می آید – که جنبۀ اختیاری اش مربوط می شود به عکس العملی که انسان در مقابل آن شداید ایجاد می کند – و بالاتر از این شدایدی که خود شداید را هم انسان انتخاب می کند.
انسان یک موجود عجیبی است . اشتباه است اگر ما خیال بکنیم فقط یک عامل در دنیا وجود دارد که انسان را اصلاح می کند. انسان قسمتهای مختلفی دارد که هر قسمتش یک عامل اصلاح دارد. مثلا همین محت اولیای خدا خیلی عامل عجیی است،ولی آیا محبت اولیای خدا می تواند جانشین همۀ عاملهای دیگر بشود؟ یا یک خامیها و یک غنچگی ها در انسان هست که آن غنچه ها را دیگر این عامل نمی تواند تبدیل به گل کند و عامل دیگری می-خواهد.
مثلا چرا در اسلام ازدواج یک امر مقس و یک عبادت تلقی شده، با اینکه از مقولۀ لذات و شهوات است؟ یکی از علل آن این است که ازدواج اولین قدمی است که انسان از خودپرستی و خوددوستی به سوی غیردوستی برمی-دارد. تا قبل از ازدواج، فقط «من» وجود داشت و همه چیز برای «من» بود. اولین مرحله ای که این حصار شکسته می شود، یعنی یک موجود دیگری هم در کنار این «من» قرار می گیرد و برای او معنی پیدا می کند (کار می کند، زحمت می کشد، خدمت می کند نه برای «من» بلکه برای او) در ازدواج است . بعد که دارای فرزندان می شود، دیگر «او» «او»ها می شود، و گاهی آنچنان «او» ها می شود که کم کم این «من» بیچاره فراموش می-شود و همه اش می شود «او» و «او»ها. و اینها قدمهای اولی است که انسان از حالت منی و خودخواهی خارج می شود و به سوی غیردوستی می رود و «او» هم مورد توجهش قرار می گیرد.
تجربه های خیلی قطعی نشان داده است که افراد پاک مجرد که برای اینکه بیشتر به اصلاح نفس خودشان برسند، به این عنوان و به این بهانه ازدواج نکرده اند و یک عمر مجاهدۀ نفس کرده اند، اولا اغلبشان در آخر عمر پشیمان شده اند و به دیگران گفته اند ما این کار را کردیم، شما نکنید. و ثانیا با اینکه واقعا ملا بودند، در فقه و اصول مجتهد بودند، حکیم و فیلسوف بودند ، عارف بودند، تا آخر عمر و مثلا در هشتاد سالگی باز یک روحیۀ بچگی و جوانی و یک خامیهایی در اینها وجود داشته است. مثلا یک حالت سبکی خاصی که گاهی یک جوان دارد، می بینی هان حالت در این آدم هشتاد ساله هست. و این نشان می دهد که یک پختگی هست که جز در پرتو ازدواج و تشکیل خانواده پیدا نمی شود، در مدرسه پیدا نمی شود، در جهاد با نفس پیدا نمی شود، با نماز شب پیدا نمی شود، با ارادت به نیکان هم پیدا نمی شود. این را فقط از همین جا باید به دست آورد و لهذا هیچ وقت نمی شود که یک کشیش یا کاردینال به صورت یک انسان کامل در بیاید، اگر واقعا در کاردینالی خودش صادق باشد.
من نمی دانم آن دو پیغمبری که قرآن را «حصور» می نامد، نقص عضوی و جنسی داشته اند یا ]علت دیگری در کار بوده است.[ عده ای صریحا می گویند حضرت عیسی در خیلی جنبه ها از خیلی پیغمبران برتر و بالاتر بوده، در عین حال این نقصی است برای او (و برای حضرت یحیی)؛ یعنی عیسی با پیغمبری که مزایای اورا داشته و این نقص را نداشته فرق می کند، آن پیغمبر از او کاملتر بوده است.
عامل تشکیل خانواده که خود یک عامل اخلاقی است – و این ، یکی از علل تقدس ازدواج در اسلام است – عاملی است که جانشین نمی پذیرد.
جهاد هم خودش یک عاملی است که جانشین نمی پذیرد؛ یعنی امکان ندارد که یک مؤمن مسلمان جهاد رفته و یک مؤمن مسلمان جهاد ندیده،از نظر روحیه یک جور باشند. انسان در شرایطی قرار بگیرد – ما که قرار نگرفته-ایم و نمی دانیم اگر در آن شرایط قرار بگیریم چه از آب درمی آید – که با کسی روبروست و او به روی وی اسلحه کشیده، در لحظه ای باید تصمیم بگیرد، شور ایمانی اش چنان ثابت و پابرجا باشد که در آن لحظۀ مرگ خودش را به خاطر دین و ایمانش در کام اژدهای مرگ بیندازد. کاری که از این عامل ساخته است، از عاملهای دیگر ساخته نیست.
حدیثی از پیغمبر اکرم در این زمینه هست (در سنن ابی داود) که واقعا اعجاز است. می فرماید:
من لم یغز و لم یحدث نفسه بغزو مات علی شعبة من النفاق.
مسلمانی که غزو نکرده باشد (غزو همان جهاد است) یا لااقل دردلش حدیث نفس غزو نداشته باشد، اگر بمیرد در یک شعبه ای از نفاق مرده است، یعنی خالی از یک نوع نفاق نیست. البته این از آن نفاقهای غیر مستشعر است که خود آدم هم نمی داند منافق است ولی واقعا منافق است.
مولوی داستانی در مثنوی آورده. داستان شیرینی است و عالی نقل می کند . می گوید: مرد زاهدی بود که خیلی مقید و متعبد و متشرع بود و همۀ عبادتها، اعم از واجبات و مستحبات را انجام می داد. یک وقت به فکر افتاد که ما تمام عبادتها را انجام داده ایم ولی یک عبادت را که جهاد در راه خداست انجام نداده ایم؛ فردا می میریم، ثواب این را هم برده باشیم. به سربازی گفت: ما از ثواب جهاد محروم مانده ایم، آیا ممکن است اگر جهادی پیش آمد ما را هم خبر کنی که می خواهیم برای ثوابش شرکت کنیم؟ گفت: چه مانعی دارد. آن سرباز روزی آمد او را خبر کرد که آماده باش که عازم هستیم، گفته اند کفار حمله کرده اند، سرزمین مسلمین را اشغال نموده اند،زنهای مسلمین را اسیر کرده و مردهاشان را کشته اند، زود حرکت کن. عابد هم اسلحه پوشید و اسبش را سوار شد و شمشیرش را برداشت و همراه اینها راه افتاد.
روزی در یک جا که پایین آمده و خیمه زده و نشسته بودند، یکمرتبه صلای عمومی زدند که دشمن رسید، و دستور اکید و شدید که حرکت کنید. سربازهای آزموده مثل برق اسلحه شان را پوشیدند و یک دقیقه هم طول نکشید که پریدند روی اسبها و دیوانه وار تاختند. این زاهدی که وضویش نیم ساعت طول می کشیده و غسلش یک ساعت، تا به خودش جنبید و رفت که اسلحه و شمشیر و چکمه ها و اسبش را پیدا کند و خلاصه تا وقتی که آماده شد، آنها رفتند و جنگیدند و یک عده کشته شدند، عده ای را کشتند و یک عده را هم اسیر گرفتند و آمدند. این بیچاره خیلی غصه خورد که عجب کاری شد، باز ما از ثواب جهاد محروم ماندیم، این که خیلی بد شد! پس ما که توفیق پیدا نکردیم جهاد کنیم.
یک آدم گردن کلفتی را به او نشان دادند از اسرایی که گرفته بودند و کتش را محکم بسته بودند. گفتند: این را می-بینی؟ این آنقدر جنایت کرده، آنقدر از مسلمانها کشته، آنقدر بیگناه کشته که ]حد ندارد.[ این را ما اسیر کرده ایم و جز کشتن راه دیگری ندارد. حالا ما این را می دهیم به تو، تو برو برای ثوابش این را ببر یک کناری و گردنش را بزن که تو هم شرکت کرده باشی. او را تحویل وی دادند، شمشیری هم به او دادند و وی رفت که گردن او را بزند و بیاید.
مدتی طول کشید، دیدند از زاهد خبری نشد. گفتند: یک گردن زدن که اینقدر طول نمی کشد! برویم ببینیم چرا نیامد. رفتند، دیدند زاهد بی هوش افتاده و این مردک هم با دستهای بسته،خودش را انداخته روی او و دارد شاهرگش را می جود و عن قریب است که آن را قطع کند. مردک را انداختند آن طرف و کشتند و زاهد را آوردند داخل خیمه و به هوش آوردند، گفتند: چرا این طور شد؟ گفت: والله من که نفهمیدم،من همین قدر رفتم، تا گفتم: ای ملعون! تو اینقدر مسلمانها را برای چه کشتی؟ یک فریادی کرد و دیگر چیزی نفهمیدم.
آدمی که میدان جنگ را ندیده باشد، همۀ عبادتهای دنیا را هم کرده باشد، با یک پخ بی هوش می شود و می افتد.
این است معنای اینکه:
من لم یغز و لم یحدث نفسه بغزو مات علی شعبة من النفاق.
پیغمبر غزو را عامل اصلاح اخلاق و اصلاح نفس خوانده، و اگر غیر از این باشد می گوید یک شعبه ای از نفاق در روح انسان وجود دارد.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}