آدينه

نويسنده:سيد سلمان علوي

روزهاي آغشته

هفت، هشت، نه، ده ... آ...آ... آمدم. آمدم پيدايت کنم. پشت اين در که نيستي! پشت شيشه ها، پشت درختها، پشت ديوارها هم نيستي! اين روزها هر چه مي گردم پيدايت نمي کنم. چشم هايم از هر طرف که مي دوند، محکم به ديوارها مي خورند. هرچه مي گردم تو را مي بينم و نمي بينم. مي بينم که از پشت ديوارها نگاه کني اما پشت ديوارها نيستي. مي بينم که پرده ها با نفست تکان مي خورند اما پشت پرده ها نيستي. ياس ها ديوارها را عبور مي کنند و به کوچه مي ريزند؛ اما توي کوچه نيستي.
روزهاي من، آغشته به توست؛ اما هر روز من از تو خالي است. براي چشم هايم عينک گرفتم تا بلکه ببينمت اما از همان جا که هستي و ديده نمي شوي به فکر کوتاهم خنديدي.
از خانه بيرون مي دوم. در پياده رو لابه لاي جمعيت را نگاه مي کنم. مردم به هم تنه مي زنند و رد مي شوند. همه عجله دارند.
همه با نگاه هاي مضطرب رد مي شوند تا به کارهاي شروع نشده يا نيمه تمامشان برسند و من مي دانم که هيچ کدام از آنها تو نيستي. چون آرامشت ورد زبان همه ي شاعران دنياست. چون هيچ وقت به هيچ کس تنه نمي زني. چون هيچ وقت ، نگاهت مضطرب نيست و هميشه ستاره ها خود را در درياي چشمانت شستشو مي دهند.
به ماشين ها نگاه مي کنم که از خيابان عبور مي کنند و در هيچ کدام، تو نيستي...
واي... سرم درد گرفت، تو نيستي... نيستي... نيستي... پس کجايي؟ کجا پنهان شده اي؟ من مي روم خانه، دوباره چشم مي گذارم شايد بيايي. مي دانم که مي آيي. مي دانم که سرانجام پيدايت مي کنم!
سيد سعيد هاشمي

سپيده

اين باران که ببارد
چشمان ما در باران که باز شود
سپيده دم، نمازتان قضا نخواهد شد
من نام اين سپيده را در جدول اوقات شرجي ديده ام
پس مادر، ساعت را بيدار مي کند
زير سماور را روشن مي کند
مادر مي داند جمعه ها مشق بچه ها بيشتر است
بچه ها را براي مدرسه صدا مي زند
چاي مي دهد
چکمه هاي پدر را در گنجه، پنهان مي کند تا زير باران خيس نشوند
مادر چکمه هاي پدر را هر روز در گنجه پنهان مي کند
ولي نمي داند
اين جمعه موهايش را شانه که بزند
برف نمي بارد
باران مي بارد
باران که ببارد، اطلسي ها دهانشان را باز مي کنند
اين گلدان، مدتهاست از کنار پنجره تکان نمي خورد.
اين سپيده که بتابد
- چشم ستارگان کور-
پرده را کنار مي زنم
تا آسمان، روي تخت خواب سفيدم دراز بکشد
نيمه هاي روحم را يکي مي کنم
تا روحم کنار پنجره، آفتاب ارتماسي بگيرد
بگذار بگويم
من يازده بار در اضطراب اين پنجره چاي خوردم
و يازده بار، برگ کوچک چاي را ديدم که در سطح استکان مي لرزيد
سفره را که پهن کردم
آسمان، چشمانم را بلعيد
من صداي سرفه ي آسمان را شنيدم
مادر با شنيدن هر سرفه، منتظر سوغات بود
ساعت، چشمان مادر را دور زده بود
ساعت کوچکم سر از پاي نمي شناسد، با پاي لنگ تا سر ساعت
مي دود
ساعت کوچک، تنها دلخوشي شب تاب هايي است که در خلوت گيج
اتاق، دوازده نفس طواف مي کند.
خسته که مي شود
سرفه که مي کند
چاي دم کشيده
و ذهن اتاق، ديگر به شب تاب ها فکر نمي کند.
خواهيد ديد
از اين سپيده تا اين سپيده، يازده پرده به صحنه خواهد رفت
در هر پرده، مردي است که نخواهيد ديد
از اين سطر تا اين سطر، يازده غزل سروده خواهد شد
و در هر غزل، رديفي است که نخواهيد شنيد
از اين کتاب مقدس تا اين کتاب مقدس، يازده آيه نازل خواهد شد
در هر آيه بشارتي است که نخواهيد خواند
و
از اين آفتاب ملايم زمستاني تا اين آفتاب ملايم زمستاني، يازده
خورشيد خواهد گرفت
و با هر کسوف، نمازي است که نخواهيد گذارد
اما
شما مي توانيد آواز برگ هاي بيد را
در اين آفتاب ملايم زمستاني
از لا به لاي رقص باله بشنويد
(و در اين همه، نشانه هايي است براي خرد پيشگان)
پس شما خواهيد ديد
و در کتاب مقدس خواهم نوشت
اين سپيده که بزند
مرد، شما را به صحنه مي برد
و تمام آيات را نماز مي گذارد
آن وقت
ناقوس کليسا
نت دوازدهم را بي پرده خواهد نواخت.
منبع: نشريه حديث زندگي