مدرنيسم ؛ انديشه دين گريز انسان غربي

نويسنده:عزيزا... حسيني
همزمان با تغيير چهره جامعه اروپا به وسيله انقلاب صنعتي و پيشرفتهاي حيرت انگيز علوم تجربي، رنسانس خود را در قله كاميابي نسبت به انسان دوره پيش از آن و رها يافته از تعلقات سنت مي پنداشت.
تجدد و مدرنيسم، نگاه انسان به دين را نيز دستخوش تغيير نمود. انسان پيشين غربي كه در محروميت مادي به سر مي برد، با كاميابي خويش سعادت خود را در اين دنيا يافت و ديگر به وعده هاي اديان آسماني در جهان ديگر بهاي لازم را نداد.به تعبير باربور: «تصور مي كردند علم و پيشرفت مادي، خود به خود خوشبختي و فضيلت به بار مي آورد، انسان مي توانست بهشت را براي خود بر روي زمين بسازد.»
دئيست ها (منكران نبوت) با تمسك به ويژگيهاي همين دوره است كه اصول، عقايد و شعاير ديني را به بهانه اينكه با روحيه جديد نمي خواند، مشكوك و بي اعتبار نشان دادند .
امروزه بررسي و كنكاش ارتباط ميان دو مقوله دين و مدرنيسم، به دنبال سنجش نسبت بين اين دو مورد توجه قرار مي گيرد . اين ارتباط بيش از همه از سوي دينمداراني مطرح است كه در پي پاسداشت تدين خويش اند و سعي دارند از حيث تئوريك و عملي از دنياي نوين بهره ببرند. با اين حال، دينمداري امروز با مجموعه اي از تفكرات و تكنيكهاي نوين همراه است كه آن را با موقعيت خطيري مواجه كرده است.
مدرنيسم نوعي نگرش و جهان بيني به هستي عالم و آدم است. جهان نوين حاضر، به منزله يك دين و عنواني كلي، جهان بيني خود را سامان بخشيده است. اين مقوله را بايد در قالب سه ساحت فلسفي، علمي و تكنيكي مورد مداقه قرار داد. يكي از شيوه هاي تعامل ميان دين و مدرنيسم، نسبت پرسش و پاسخي است كه ميان اين سه نگرش وجود دارد. مثلا در خصوص نسبت فلسفه نوين با اعتقادات ديني پرسش از وجود خالق هستي است واينكه آيا برهاني براي اثبات آن وجود دارد يا خير و يا آنكه رهنمودهاي حقوقي دين خواهد توانست به نيازهاي اين دو حوزه بشر جامعه نوين پاسخ گويد.
قالبهاي ديگري همچون تعامل سيرت و صورت دين و مدرنيسم نيزاز جمله اين روابط است؛ بدين معنا كه گاه مدرنيسم سامان و صورتي به محتويات ديني مي بخشد. رابطه تأييد به مفهوم تأييد مفاهيم ديني از سوي مفاهيم نوين، قالب ديگري در ارتباط بين دين و مدرنيسم است و سرانجام رابطه تناقض و تعارض را نيز در تقابل اين مفهوم به اين مجموعه مي توان افزود.
واقعيت اين است كه تجدد و مدرنيسم - كه محصول علوم تجربي است - هر چند نيازهاي مادي انسان را رفع مي كند، قادر بر رفع نيازها و مشكلات روحي و معنوي انسان نيست. به تعبير ديگر، دين داراي آثار و كاركرد خاصي در رفع اضطرابهاي روحي و رواني انسان است كه از عهده علم و مدرنيته خارج است. تفسيرهاي سكولار از دين حتي هنگامي كه با رويكرد مثبت حضور آن را مفيد و يا داراي كاركرد اجتماعي و يا رواني مثبت مي دانند، به لحاظ منطقي با تقليل ساحت متعالي قدسي به عالم طبيعت، به نفي و انكار حقيقت ديني منجر مي شوند.
سكولاريزم در عرصه ها و سطوح مختلف فرهنگي و اجتماعي صور گوناگون و متنوعي دارد و نبايد آن را به يك صورت خاص مقيد و از ديگر صور آن غفلت كرد. دين، معنويت و نگاه قدسي به هستي نيز كه در قبال سكولاريزم است، سطوح مختلف و صورتهاي متفاوتي دارد. طرح صورتهاي مختلف ظرفيتهاي متنوع بروز و ظهور فرهنگي و اجتماعي معنويت و دين را نشان مي دهد. تصميم گيري با گزينش نسبت به هر يك از صور، روش و منطق ويژه خود را طلب مي كند.
همان گونه كه سكولاريزم با اصالت بخشيدن به زندگي دنيوي در چگونگي برخورد با هستي قدسي و يا دين صورتهاي مختلفي را به خود مي گيرد، دين نيز با اصل قرار دادن هستي معنوي و عالم ملكوت در مواجهه با دنيا، مي تواند صورتهاي مختلفي داشته باشد .
نگاه ديني و قدسي در بعد معرفت شناختي، صورتهاي مختلفي دارد؛ ولي جهت مشترك در نگاه هاي معنوي و قدسي، توجه و بهره گيري از معرفت شهودي و باطني است و اين جهت ايجابي در نقطه مقابل جهت سلبي معرفت شناسي هاي سكولار قرار مي گيرد. رويكرد معنوي و قدسي به عالم، صور گوناگوني را در قبال عقلانيت، شكاكيت و مانند آن دارد. صور مشركانه و اساطيري اغلب رويكرد منفي با سطوح مختلف عقلانيت دارند. صورت اساطيري دين حتي به عقلانيت ابزاري نيز رويكردي مثبت ندارند. در فرهنگهاي اساطيري از دانشهايي چون سحر و كهانت و مانند آن براي تسلط بر طبيعت استفاده مي شود. نگاه هاي توحيدي نيز وضعيت مشابه و يكسان در قبال عقلانيت ندارند.
برخي از رويكردهاي معنوي، برخوردي زاهدانه نسبت به دنيا دارند و وصول به سعادت معنوي را جز با برخورد منفي نسبت به دنيا ممكن نمي دانند. اين رويكرد در تعاليم حركتهاي معنوي گنوسي پيشينه دارد و در بخشهايي از فرهنگ مسيحيت نيز حضور داشته است.
انديشه مدرنيسم هرگونه رويكرد، اسطوره محور يا ماوراءالطبيعه گرا را رد مي كند و منكر تأثير هرگونه امر ماوراءطبيعي بر امور زندگي است.از سويي، انديشه رابطه انسان، جهان و خدا را نيز دستخوش دگرگوني مي سازد. چنانچه تفكر مدرنيسم با فرع پنداشتن خداوند، انسان را بر طبيعت، چيره مي داند. علاوه بر اين، ذهن يا حيثيت دروني وي را نيز در استقلال و آزادگي كامل وي تعيين كننده مي داند. چنانكه كانت روشنگري را «برداشتن قيموميت از انسان، تكيه مطلق بر داوريهاي خود انسان و به رسميت شناختن وجود او» مي داند .
در انديشه مدرنيسم، انسان هنگامي رستگار است كه از رفاهي هرچه بيشتر در اين جهان برخوردار باشد. اين رويكرد لذتگرايانه كه بر تمامي وجوه مدرنيسم مسلط است، ريشه در رويكرد ليبراليستي آن دارد؛ زيرا ليبراليسم در عرصه سعادت بشري كاملا فردگرا و لذتجو و در پي فراهم آوردن رفاه فردي است. همچنانكه «جان لاك» از جمله پيشوايان ليبراليسم، سعادت راحداكثر لذتي مي داند كه به دست آوردن آن از انسان ساخته باشد.
به زعم «تيلر»، فيلسوف برجسته معاصر فردگرايي افراطي، چيرگي عقلانيت استبداد آرام، از جمله پيآمدهاي منفي و نقطه ضعف اصلي مدرنيته اند.فردگرايي افراطي، به احساس بي معنا بودن زندگي و كم رنگ شدن افقها و ارزشهاي اخلاقي مي انجامد. اين آزادي نوين بر پايه رد سلسله مراتبي است كه در گذشته، تعيين كننده نقش افراد در زندگي بود. از سويي، وقتي ساختار و برنامه ريزي نظام اجتماعي و شيوه هاي كاري آن بر اساس نظام جهاني يا هدف الهي نباشد، كيفيت فداي كارآيي و سود بيشتر خواهد شد و اين وضعيت به معناي نابودي هدفهاي عالي بشري است. البته، همين وضعيت، گرايشي است كه براي بازار، دولت، بوروكراسي نوين و شيوه نوين توليد، امري ذاتي به شمار مي رود؛ همان چيزي كه ماكس وبر از آن به «قفس آهنين» تعبير مي كند.
هنگامي كه شهروندان مصرف كننده به قدري در زندگي خود غرق باشند كه به دخالت در امور سياسي و مزاحمت آفريني براي دولت فكر نكنند، آن زمان دوره استبداد آرام نيز آغاز مي شود.
اين واژه هرچند در قرون وسطي به كار رفته است، ولي در عصر روشنگري است كه معنايي ايدئولوژيكي پيدا كرده است، و آن كاهش دهنده نقش دين در عصر روشنگري است، در حالي كه در قرون وسطي، اخلاق، تابعي از امرالهي و جزيي از دين بود، اما از دكارت به بعد خود بنيادي عقل بشري يافت مي شود و اخلاق تابع «مي انديشم، پس هستم» مي شود، نه تابع خدا. اخلاق مدرن مبتني بر اراده خدا نيست، بلكه بر آگاهي من فردي مبتني است كه اين به معني شخصي بودن دين و نبود ارزشهاي عيني و متافيزيكي است.
مهمترين ويژگي دوره مدرن، جدايي دين از سياست است.در مدرنيسم از ارزشهاي سكولار به دليل اهميت كاركرد آن، بحث مي شود.در چنين فضايي، بشرجديد سرنوشت خود را از دست داده است وبدون سرنوشت است و در نتيجه خليفة ا... نيست. بنابراين، پروژه مدرنيسم كه از عصر روشنگري شروع شده، اخلاق و سرنوشت بشر را از بين برده و او بدون اخلاق و سرنوشت است. او بنده تكنولوژي است، در صورتي كه بايد حاكم تكنولوژي باشد.
نتايج اخلاق مدرن در عصر حاضر، تضعيف خانواده، وحشتناك ترشدن جنگها، از بين رفتن قانون در ميان مردم بر اساس آبروداري و صوري و بي محتوي شدن اخلاق است، اما امروزه عده اي براي احياي اخلاق تلاش مي كنند.
گذشت زمان نشان داد گريز از دين نه تنها پيامد مثبتي براي آنان نداشت، بلكه پيامدهاي منفي نيز بر جاي گذاشته است. در حقيقت، روي آوردن به علم پيامد دين گريزي نبود بلكه، پيامدهاي دين گريزي چندين قرن پس از عصر نوزايي به صورت ويرانگري نظام ارزشهاي اخلاقي، از هم پاشيدگي نظام خانوادگي و پايمال شدن اصول و مباني ارزشي رخ نمود.
بسياري از دانشمندان مشهور غرب به دين پايبند بودند و به هماهنگي و پيوند علم و دين مي انديشيدند. انيشتاين، دانشمند معروف لهستاني تبار مي گفت: «علم بدون مذهب، لنگ است و مذهب بدون علم، كور.» اين سخن انديشه هماهنگي علم و دين را نشان مي دهد. همچنين نيوتن كه يكي از پرآوازه ترين دانشمندان غرب است، فردي دينگرا و مذهبي بود. وي در خداشناسي حتي بيش از دانش خود جدي بود و باور داشت كه نظام مكانيكي فلكي اش، دليلي بر وجود خدا فراهم مي آورد. وي مي گفت: «ممكن نيست حركت سياره ها تنها از علتي طبيعي ريشه بگيرد، بلكه اين حركتها از عاملي هوشمند اثر مي پذيرند. «جان لاك» نيز كه پايه گذار تجربه گرايي است، فردي مسيحي و باورمند به وحي الهي بود. «رابرت بويل» شيمي دان برجسته انگليسي، مي گفت: «علم، رسالتي ديني است براي گشودن اسرار آفرينش بديعي كه خداوند در جهان پديد آورده است.» در كتاب «اثبات وجود خدا» نيز مقاله هايي در اثبات وجود خداوند به قلم چهل دانشمند و كارشناس رشته هاي گوناگون علمي مانند: رياضي، فلسفه، پزشكي، فيزيك و... آمده است كه به تعارض نداشتن علم با دين و بي ارتباط بودن پيشرفت علمي با دين گريزي گواهي، مي دهد.
بنابراين، ريشه هاي دين گريزي در غرب را بايد در عوامل ديگري جستجو كرد. يكي از اين عوامل، برخورد دوگانه حكمرانان بي اعتنا به دين و حكمرانان فاسد اروپا بود كه از يك سو نمي توانستند به مخالفت آشكار با دين برخيزند و از سوي ديگر، كامجوييهاي مادي را عزيزتر از آن مي دانستند كه از آن دست بشويند. از اين رو، در ظاهر به دين و ديانت تظاهر مي كردند، براي نمونه، حكومت فرانسه در دوران لويي پانزدهم و شانزدهم (قرن 18)، سلطنتي بود و اشراف (يا طبقه آريستوكرات) حكومت را در دست داشتند. در اين حكومت، شاه براساس سنت ديرينه، نماينده خداوند معرفي مي شد. از اين رو، مردم، سلطنت را در دست پادشاه، وديعه اي الهي مي دانستند و نسبت به كردار وي، حق اعتراض نداشتند. لويي شانزدهم در اكتبر 1887، در پارلمان پاريس اظهار داشت: «شاه در كردار خود جز خداي تعالي به هيچ كس پاسخگو نيست» از سويي ديگر، متوليان كليسا نيز به نام دين، باورهاي خرافي را گسترش مي دادند و هرگونه مخالفت با آن را بدعت و سزاوار عذاب مي دانستند. از همين رو، بسياري از دانشمندان را تنها به دليل بيان انديشه علمي شان كه با آموزه هاي كليسا مخالف بود، شكنجه دادند يا اعدام كردند. براي نمونه، زبان «وافن»، دانشمند ايتاليايي را بريدند و وي را سوزاندند. همچنين اتيندوله فرانسوي و جوردانو برونو ايتاليايي را زنده زنده در آتش انداختند.
منبع:روزنامه قدس