ملي گرايي و تاريخ مدرن ايران

سخنران:  يرواند آبراهاميان
گفت و گو:  كامران نيري

اشاره:

نقش طبقات اجتماعي و ايدئولوژي حاكم بر هر يك در روند تحولات اجتماعي و تاريخي يكصد و پنجاه ساله اخير از مسائل مهمي است كه شايان توجه بسيار است. «يرواند آبراهاميان» پژوهشگر تاريخ معاصر ايران كه هم اكنون در آمريكا به سر مي برد در گفت وگوي ذيل ( به نقل از كتاب توسعه ،جلد يازدهم، ۱۳۸۱) به نقش ايدئولوژي ملي گرايي در تاريخ معاصر ايران پرداخته است. مقطع تاريخي مورد اشاره آبراهاميان در اين گفت وگو دوران پهلوي بويژه پهلوي دوم است. از آبراهاميان كتاب ايران بين دو انقلاب به فارسي ترجمه شده است. بخشي از اين گفت وگو را با هم مي خوانيم:
- من تاريخ نويسي حول مضمون ها را در تقابل با تاريخ كشورها نمي گذارم. به همين روال، من تاريخ يك كشور را خود به خود شيءسازي ومدح گويي در مورد آن نمي دانم. درست است كه برخي تاريخ نويسان- فون رنكه- تاريخ كشوري را جهت مدح گويي اش قلم زده اند.(۱) من كتابم را به بررسي ايران محدود كردم، چرا كه يك كشور را واحد مناسب تري براي تحقيق ديدم. تعميم نتيجه گيري هاي تاريخي به چند كشور، با خطر كلي گويي همراه است و موضوع مورد مطالعه را حقير جلوه مي دهد. بهترين كارهاي تاريخي ماركس- هجدهم برومر و جنگ داخلي در فرانسه- بررسي يك كشور بوده اند، اما اين نوشته ها نه مداحي فرانسه و نه مدعي ويژگي آن هستند. آنچه كه اين آثار به ما نشان مي دهند، اين است كه نمي توان به تعميم تاريخي دست زد، مگر آن كه تاريخ نويس به حقايق تجربي دسترسي داشته باشد و اين حقايق تجربي، اكثر اوقات مربوط به تاريخ كشورهاي مشخص هستند. زماني كه يك رشته مطالعات تجربي در مورد چند كشور- كه قابل قياس نيز باشند- انجام شود، آن وقت نسل ديگري از تاريخ نويسان اين ها را به صورت مضمون هاي عمده تاريخي با هم تركيب خواهند كرد؛ مضمون هايي چون شكل گيري طبقات در خاورميانه.
- از اوايل قرن بيستم به بعد، واژه «ملت» با حق تعيين سرنوشت و استقلال سياسي مربوط بوده است؛ تا آن جا كه هر زمان جماعتي خود را يك ملت يا مليت شناخته، حتي از نظر قوانين بين المللي، اين طور استنباط مي شود كه آنها خواهان تعيين سرنوشت خويش اند و در نتيجه، امر حق تعيين سرنوشت برايشان مطرح است. اين ارتباط را هم در آثار لنين مي توان به خوبي ديد و هم در «چهارده اصل» ودرو ويلسون.(۲) در نتيجه، از سال ۱۹۱۷ به بعد، هر زمان گروهي خود را يك ملت معرفي كرده است، زمينه براي بسياري از مسايل سياسي- از جمله حق تعيين سرنوشت- هموار شده است. اين چشم انداز ممكن است براي بسياري از گروه هاي همزبان در روسيه تزاري و در امپراتوري اتريش- مجار، جايي كه احزاب سوسيال دموكرات از جمله بلشويك ها، با مسئله ملت و مليت ها دست و پنجه نرم مي كردند، صحت مي داشت.
در ايران، وضع تا حدودي تفاوت داشت. در سرزميني كه تحت سلطه دولت ايران بود، نه يك اكثريت همزبان، كه گروه هاي همزبان متعددي زندگي مي كردند؛ به رغم اين كه دولت اين گونه وانمود مي كرد كه تنها يك زبان وجود دارد، ولي اين گروه ها الزاماً جماعات ملي اي كه خواهان تعيين سرنوشت سياسي خويش باشند، نبودند. اين ها بيشتر جماعات فرهنگي بودند كه به هويت شان و ميراث زباني شان آگاه شده بودند. بنابراين در سال ۴۶-۱۹۴۵، زماني كه خيزش آذربايجان به وقوع پيوست، خواست هاي مطرح شده، استقلال و حق تعيين سرنوشت نبود. خواست اينها فرهنگي بود، همانند استفاده از زبان آذري در مدارس، ادارات، دادگاه ها و رسانه هاي جمعي. به اين جهت، من اكنون از كاربرد واژه هاي «ملت» و «مليت» براي بسياري از اين گروه ها كه در ايران زيست مي كنند، خودداري مي كنم. در عوض، من اينها را گروه هاي «فرهنگي» و «زباني» مي گويم. برخي نيز واژه «جماعات قومي» را به كار مي برند.
دولت در ايران به طور نسبي از اعطاي حقوق اين جماعات خودداري مي كرده و بر اين ادعا پافشاري داشت است كه كشور فقط از يك جامعه فرهنگي- جمعيت فارسي زبان- تشكيل شده است. حال اگر ما از اين داده آغاز كنيم كه ايران سرزميني است متشكل از جماعات گوناگون، آن وقت به پيچيدگي تاريخ ايران پي خواهيم برد. آن وقت متوجه خواهيم شد كه چگونه برداشت مردم در مناطقي چون آذربايجان، كردستان، بلوچستان و تركمن صحرا مي تواند- به ويژه در مورد مسايل فرهنگي- با كساني كه از اصفهان، شيراز يا قم هستند، فرق كند. به اين دليل،آگاهي و بيداري و حساسيت جماعتي- و نه الزاماً ملي- براي توضيح تاريخ ايران مهم است.
عوامل متعددي كار طبقه بندي يك گروه مشخص همزبان را به عنوان يك «جماعت فرهنگي» و يك «مليت» غامض مي كنند. شايد بتوان مردم گيلك را يك جماعت هم فرهنگ دانست. آشوري ها كه زبان و مذهب مشترك و مشخص دارند، يك «گروه فرهنگي» هستند. امر طبقه بندي ارامنه، كه به لحاظ تاريخي با ارمنستان رابطه دارند، پيچيده تر به نظر مي رسد. اين كار در مورد آذربايجاني ها و كردها، كه رابطه شان با مردمي كه با هم تاريخ مشترك دارند- و توسط مرزهاي كشوري قطع شده است- حتي غامض تر است. در عين حال كه اينها در سال هاي ۴۶-۱۹۴۵ اعلام استقلال نكرده اند، در عمل نهادهاي مستقل خود را در عرصه هايي فراتر از عرصه فرهنگي- از جمله نهادهاي دولتي- به وجود آوردند.
- واژه «جماعت فرهنگي» امتياز ديگري دارد كه به سؤال شما مربوط مي شود. بسياري از «جماعات فرهنگي»، از جمله آذربايجاني ها و كردها، به لحاظ جغرافيايي در هم ادغام شده اند؛ امري كه واقعيت اجتماعي- اقتصادي اينها را در هم بافته است. بنابراين در سال هاي ۴۶-۱۹۴۵، زماني كه ايالات خودمختار كردستان و آذربايجان تلاش مي كردند نهادهاي مجزاي خويش را برپا كنند، با اين واقعيت روبه رو شدند كه مرز جغرافيايي معين اين دو را از هم سوا نمي كند. در نتيجه، سير عمل و عكس العمل نه صرفاً بين جماعات منطقه اي و دولت، كه همچنين بين جماعات فرهنگي گوناگون در جريان است. البته، همان طور كه شما اشاره كرديد، سابقه طولاني خودكامگي به حل اين مسايل مددي نمي رساند. ايده آل، يك دولت كثرت گرا است كه وجود و حقوق فرهنگي جماعات فرهنگي كشور را به رسميت بشناسد.
- در قرن بيستم، ايران دو انقلاب عظيم- انقلاب مشروطه ۱۹۰۵ و انقلاب اسلامي ۱۳۵۷- و يك جنبش بزرگ معروف به كارزار ملي سازي نفت را تجربه كرد. هر سه اينها در اثر ديناميسم طبقاتي به حركت درآمدند. منظورم اين است كه چهارچوب اساسي اي كه توسط آن مي توان اين وقايع را درك كرد، چهار چوب طبقاتي است. احساسات ديگر نيز در اين ميان نقش داشتند- چون مقاومت تبريز در برابر قاجاريه- اما فقط در چهارچوب بزرگ تر خواست هاي طبقاتي. از «سه حلقه مقدس» طبقه، قوميت و جنسيت، تاريخ مدرن ايران بيشتر تحت لواي اولي مفهوم مي شود. اين البته به اين معني نيست كه دو عامل ديگر اساساً حضور نداشته اند.
- بله، به نظر من اين جنبش ها، طبقاتي بودند؛ به ويژه اتحادي از طبقات مختلف. به عنوان مثال، در انقلاب مشروطه، عاملين عمده، طبقه متوسط سنتي (بازاريان) بودند؛ همراه و با كمك طبقه متوسط مدرن (روشنفكران). البته، موفقيت اوليه اينان را نمي توان بدون درنظر گرفتن نقش بخش هاي ديگر ضد دربار- چون خان هاي بختياري- توضيح داد. همين طور، انقلاب اسلامي ناشي از همكاري مشترك همين دو طبقه متوسط بود، كه از طرف طبقه كارگر شهري حمايت شدند. قيام در آذربايجان و كردستان تا حدودي فرق دارد؛ چرا كه عاملين عمده آن، نيروهاي محلي (جماعتي) بودند. در تبريز، روشنفكران آذري زبان و در مهاباد، رهبران قبايل كرد، بيانگر نارضايتي هاي جماعت محلي عليه دولت مركزي بودند. اما حتي در اين قيام هاي محلي، بسياري از نارضايتي هاي جماعتي با نارضايتي هاي طبقاتي همراه بودند- نبود مدرسه، امكانات پزشكي، جاده، طرح هاي آبياري، تصاحب اضافه توليد (توسط طبقات استثمارگر)- و در آذربايجان، عدم انجام اصلاحات ارضي. با نگرش به اين جنبش ها به عنوان نيروهاي طبقاتي، ما مي توانيم از آن پارادايم سنتي كه هر چيزي را كه ارزش ارزيابي در تاريخ ايران دارد، «توطئه خارجي»، «تحت كنترل خارجي» و «آلت دست خارجي» مي داند، فراتر برويم. اين «دست غيب»، سايه درازي بر تاريخ نويسي ايران انداخته است و كاملاً نقش نيروهاي بومي را محو كرده است.
- در گذشته تاريخ ايران تحت الشعاع پارادايم امپرياليسم و اين فرض قلم زده شده بود كه مسير تاريخ ايران را قدرت هاي خارجي تعيين مي كنند. در كتاب «ايران بين دو انقلاب»، من سعي كردم نشان دهم كه ديناميسم سياست داخلي به همان اندازه اهميت دارد و از اين طريق، تحليل تاريخ ايران را به توازني سوق دهم. البته منظور من اين نيست كه در مقاطع معين مثل ۱۹۲۱ و ۱۹۵۳ مداخله قدرت هاي خارجي نقش تعيين كننده در ايران نداشته است، اما حتي در اين مقاطع تعيين كننده، موفقيت قدرت هاي خارجي تنها به دليل وجود شرايط داخلي خاصي- كه زمينه ساز اين مداخلات بودند- ميسر شده است.
- اين سؤال خوبي است، چرا كه به تفاوت مهمي بين تاريخ غرب و تاريخ خاورميانه اشاره مي كند. در غرب، بورژوازي بزرگ نقش مهمي را در توسعه دولت- ملت ايفا كرد. در خاورميانه و در ايران، بورژوازي بزرگ ضعيف تر از آن بود كه چنين كند. در عوض، در ايران خود دولت- كه ابتدا توسط سران قبايل قاجار و سپس سلطه نظامي پهلوي كنترل مي شد- با استفاده از دستگاه دولتي و توسعه آن و البته با كمك درآمد ناشي از فروش نفت، به تغذيه و رشد بورژوازي بزرگ پرداخت. به عبارت ديگر، دولت اجاره گير، بورژوازي را به وجود آورد و بورژوازي به توسعه دولت- ملت نپرداخت. اين را هم بايد گفت كه در اواخر قرن بيستم، بورژوازي بزرگ وجود داشت و نقش مهمي در تركيب بازار و جمهوري اسلامي بازي كرد.
- در ايران، ملي گرايي با ليبراليسم مربوط نبوده است؛ چه ليبراليسم اقتصادي بازار آزاد و اقتصاد بازار و چه ليبراليسم سياسي حقوق فردي و كثرت گرايي سياسي. ملي گرايي، از زمان ظهور دولت پهلوي، با دولت گرايي- كنترل دولتي بر توليد (اما نه مالكيت دولتي) و سلطه دولت بر فرد- همراه بوده است. در نتيجه، ايران هنوز ليبراليسم را چه به شكل اقتصادي و چه به شكل سياسي آن تجربه نكرده است. اين واقعيت را مي توان در سطح ايدئولوژي هاي سياسي غالب ديد.
- برداشت معمول در مورد رابطه ملي گرايي و كمونيسم در «جهان سوم» اين است كه اين دو رقيب يكديگرند. اين نظر مطلقاً در مورد كشورهايي چون چين، ويتنام و كوبا صادق نيست. متأسفانه در ايران، نظر رايج به خاطر سياست شوروي بعد از سال ۱۹۴۴ به ويژه به واسطه تلاش استالين جهت اخذ امتياز نفت شمال تا حدودي به واقعيت نزديك است. اين امر بين گرايش سوسياليست/ كمونيست و جنبش ملي شكاف انداخت و به تضعيف جنبش ملي، كه توسط مصدق نمايندگي مي شد، انجاميد. اكنون كه ديگر نه شوروي وجود دارد و نه جنگ سرد، مي توان اميدوار بود كه اين دو جنبش با همكاري نزديك تر بكوشند تا شرايط را براي ايجاد يك جامعه عادلانه و دموكراتيك فراهم آورند. البته، بين آنها هنوز يك مسأله مهم باقي خواهد ماند و آن ميزان تقدس مالكيت خصوصي است.

پي نوشت :

۱- لئونارد فون رنكه (تولد ۱۷۹۵، وفات ۱۸۸۶) مورخ آلماني.
۲- ودرو ويلسون (تولد ۱۸۵۶، وفات ۱۹۲۴) به سال ۱۹۱۳ به رياست جمهوري ايالات متحده رسيد و اين كشور را وارد جنگ اول جهاني كرد. در سال ۱۹۱۷، وي دوره دوم رياست جمهوري را آغاز كرد و يك سال بعد «چهارده اصل براي صلح جهاني» را به مثابه چارچوبي براي سياست خارجي ايالات متحده اعلام كرد كه در آن به امر تعيين سرنوشت ملل نيز اشاره مي رود.

منبع: روزنامه همشهری