معنويت و علم؛ همگرايى يا واگرايى؟

نويسنده: سيد حسین نصر
مترجم: فروزان راسخي

در جهانى كه به سبب تنازع و ستيزه در همه سطوح، از سطوح معنوى و فكرى گرفته تا سطوح مادى، از هم گسيخته است، آنان كه در جستجوى آفرينش صلح و هماهنگى‏اند، غالبا به كار جستجوى توافق ميان معنويت و علم گراييده‏اند. چشم‏انداز معاصر، در واقع آكنده از چنين تلاشهايى است كه بسيارى از آنها، گرچه مبتنى بر بهترين نيات هستند، در جهان امروز فقط به آشفتگى بيشتر مدد مى‏رسانند. بسيارى از چنين تلاش‌هايى آرزوهاى ناشى از احساسات را به جاى واقعيت مى‏نشانند و تعاريف و مواضع مبهم را جايگزين وضوح و دقتى مى‏كنند كه به تنهايى مى‏توانند پراكنده‏كننده تيرگى جهلى باشند كه بينايى بشريت امروز را تيره و تار كرده است؛ بشريتى كه بر جاده‏اى سفر مى‏كند كه هرچه بيشتر، در نتيجه فقدان عظيم تشخيص نقادانه در ارتباط بين معرفتى كه ناشى از حواس است و نتايج آن و حكمتى كه از وحى، تعقل يا اشراق سرچشمه گرفته است، پرمخاطره مى‏شود:
«هماهنگى‏» ميان علم و معنويت‏شاخص بخش اعظم ذهنيت‏به اصطلاح «عصر جديد» در غرب و نيز بسيارى از شرقيان غربزده‏اى است كه بدون اينكه از مفاهيم مورد بحث و انواع معرفت و آگاهى‏اى كه در محدوده همان چيزى كه بايد هماهنگ و متحد شود دست‏اندركارند تعريف روشنى داشته باشند، سخن مى‏گويند و خود همين هماهنگى يكى از ريشه‏هاى اختلاف و ناسازگارى در جهانى است كه در آن تشخيص عقلانى، كه همواره وجه مشخصه همه سنن مابعدطبيعى، بويژه سنن هندى بوده است، به سهولت هرچه تمام‏تر، قربانى توافقهاى مبهم و تفرقه‏افكنى شده است كه مادام كه ريسمان به جاى مار گرفته مى‏شود، جز به اختلاف نمى‏انجامد.
موضوع ارتباط بين دين و علم(و براى آنان كه از استفاده از اصطلاح دين آشفته مى‏شوند، ارتباط معنويت و علم) به جهات ديگرى كه در درجه اول اهميت قرار دارند، همچون گذشته وجود دارد و وجود خواهد داشت؛ آن هم در جهانى كه در آن، از سويى طبيعت‏شناسى‏اى مبتنى بر قدرت و تسلط بر طبيعت، و نه مبتنى بر تامل بر واقعيت وجودشناختى و رمزى طبيعت، به‏عنوان تنها صورت مشروع معرفت‏حاكم است و تقريبا خداگونه و البته مطلق شده است، و كسانى كه به اين طبيعت‏شناسى مشغولند هرچه بيشتر در برابر توده‏ها عمدتا نقش كشيشانى را ايفا مى‏كنند كه اقتدار نهايى بر حيات بشرى دارند و حتى معناى اين زندگى را تعيين مى‏كنند. و از سوى ديگر، مطالبات «روح‏» و طلب امور معنوى هنوز فروكش نكرده‏اند. چرا كه در خود بافت وجود و حيات انسانى تنيده‏اند و نفس به خطر افتادن حيات بشرى بر روى زمين كه حاصل كاربردهاى علم متجدد است، اگر چيزى را افزايش داده باشد، فقط اين آرزوى ديرين را افزوده است. چنانكه در احياى مجدد دين در سرتاسر جهان و، حتى بزرگ‏تر از آن، در شكوفايى صور «بومى‏» و غيربومى به اصطلاح معنويتها و نيز جهشها و تغييرات غيرعادى تعاليم شرقى، حتى در غيردينى‏ترين بخشهاى جامعه غربى ديده مى‏شود. بنابراين در پرتو اين موقعيت، پيش از غور در مساله همگرايى يا واگرايى، ضرورى است كه بپرسيم دقيقا منظورمان از علم و معنويت در بافت‏بحث فعلى چيست؟
اگر كسى فقط تلقى جارى از اصطلاح science [علم تجربى] در انگليسى را اراده كند، و نه معادل آن را در فرانسه يا آلمانى، يعنى اصطلاح science يا wissenschaft را كه معناى ضمنى كلى‏ترى دارد، تعريف اين اصطلاح به نظر ساده مى‏آيد. در زبان انگليسى كلمه science اشاره به طريقه خاصى از شناخت عالم طبيعت‏براساس روشهاى تجربى و عقلى دارد كه ذاتا ديگر روشهاى معرفت را كه مبتنى بر مقدمات معرفت‏شناسانه و وجودشناسانه ديگرى است نفى مى‏كند.
البته حتى در زبان انگليسى، ما از اصطلاحاتى همچون science [علم] چينى، هندى، اسلامى يا بودايى استفاده مى‏كنيم. كه از scientia مشتق شده است، نمى‏تواند كاملا محدود به معناى پوزيتويستى، علمى، تجربى يا عقل‏گرايانه‏اش شود. در مورد اخير، يعنى اگر مثلا علم چينى يا اسلامى را در نظر مى‏داشتيم، ارتباط چنين علمى با معنويت‏بسيار متفاوت مى‏بود با آنچه امروزه، كه كلمه science به معناى اصلى متداول آن در انگليسى محدود مى‏شود، وجود دارد. اين تفاوت به سبب اين واقعيت است كه علوم سنتى مبتنى بر اصول جهان‏شناسانه و معرفت‏شناسانه‏اى‏اند بسيار متفاوت با اصول جهان‏شناسانه و معرفت‏شناسانه علم متجدد. اما در اين بحث، علم را مجموعه‏اى از معرفت روشمندانه به طبيعت تعريف مى‏كنيم كه با رياضيات تركيب شده است؛ علمى كه از دل انقلاب علمى قرن هفدهم براساس علوم كهن‏تر لاتينى، اسلامى و يونانى برآمد. اين قيد و شرط كاملا بجاست. زيرا محققان شرقى و غربى توجه بسيار كمى به ارتباط بين معنويت و علوم طبيعى سنتى كرده‏اند و با اين‏همه، بحران در اين قلمرو نيست، بلكه بايد سراغ آن را در رويارويى جهان‏بينى علمى غرب متجدد، كه اكنون در اكثر نقاط كره زمين منتشر شده است، و معنويتى كه طى چند هزاره در باغ‌هاى اديان متنوع جهان شكوفا شده است گرفت.
و اما تعريف معنويت، حتى از تعريف علم هم دشوارتر است. چرا كه اين اصطلاح طى چند دهه گذشته به نحو بسيار مبهمى به كار رفته است. منشا كاربرد اين كلمه در زبانهاى اروپايى كاملا جديد است؛ يعنى در يك يا دو قرن گذشته بود كه اين كلمه در حلقه‏هاى كاتوليك براى اولين بار به كار رفت. [اين واژه] تنها اخيرا به صورت گسترده‏اى، غالبا به عنوان جايگزين دين و از نظر بعضى در مقابل دين، به كار مى‏رود. كلماتى كه در زبانهاى شرقى براى دلالت‏بر معنويت‏به كار مى‏روند معمولا نشان‏دهنده ريشه‏شناسى اين واژه‏اند، كه مشتق از spiritus يا the Spirit [«روح‏»] است. مثلا، در زبان عربى كلمه روحانية معادلى متداول است، و اين كلمه مشتق از الروح است كه دقيقا به معناى spiritus است، بى‏آن‏كه معناى اين كلمه عربى به هيچ‏وجه مبهم شده باشد. اما، در جهان متجدد، كه ويژگى‏اش يا انكار «روح‏» به عنوان واقعيتى عينى و وجودشناسانه است و يا التباس آن با نفس، [psyche]، معنويت چه معنايى مى‏تواند داشته باشد؟ اين كلمه اغلب دربردارنده آرزويى مبهم براى معنا و تجربه امور نفس‏الامرى است [و] در همان حال كه در عين غفلت از اين حقيقت كه «روح‏» مطابق با اصول خاصى و فقط در درون سنتهاى بزرگى كه منشا آسمانى دارند آشكار مى‏شود، به جاى امور نفس‏الامرى به امور روانشناسانه قناعت مى‏كند. و اگر كتاب مقدس اظهار مى‏كند كه «روح هرجا كه بخواهد مى‏وزد» ، اين فقط نشان‏دهنده استثنايى است كه قاعده را ثابت مى‏كند.
وقتى كه معيارهاى سنتى واقعيت «روح‏» و قوانين تجلى آن، آنچنان‏كه در سنتهاى متنوعى نظير آيين هندو، آيين بودا، مسيحيت و اسلام وجود دارد، انكار شود [يا ناديده گرفته شود]، آنگاه هر چيزى كه بتوان آن را معنوى خواند و كلمه معنويت، هم بعد عقلانى‏اش را از دست مى‏دهد و هم قداستش را. پيچيدگى گسترده دنياى نفسانى با ملكوت نورانى «روح‏» خلط مى‏شود و آن سنخ، به اصطلاح، معنويتى را كه از اين التباس ناشى مى‏شود، مى‏توان تقريبا به هر چيزى از جمله علم نزديك ساخت. بنابراين در بحث فعلى، معنويت را به عنوان بعد درونى و معنوى اديان سنتى تعريف مى‏كنيم كه به امور نفس‏الامرى و بى‏صورتى مى‏پردازد كه مى‏توانند مستقيما تجربه شوند و فراتر از مقولات ذهنى‏اند، اما ضد عقلانى نيستند. برعكس، اگر intellect [عقل] به معناى اصلى‏اش به عنوان intellectus يا buddhi (1) و نه صرفا به معناى عقل جزئى [يا استدلالى] فهم شود، معنويت و عقلانيت از هم انفكاك‏ناپذيرند.
كار مطالعه اين امر كه آيا بين علم و معنويت همگرايى هست‏يا واگرايى، در واقع، فقط وقتى ارزش ادامه دادن دارد كه معنويت‏به اين معناى سنتى فهم شود و نه به روشى مبهم كه بتواند شامل تقريبا هر چيزى از جمله امور نفسانى و حتى شيطانى شود. به هر حال، بحثى كه متعاقبا در پيش داريم محدود به فهم سنتى از معنويت است؛ فهمى كه گسترده‏تر از حد تصور ماست. چرا كه شامل شخصى مانند شانكارا(2) و نيز شخصى مانند اكهارت(3)، [جلال‏الدين] رومى(4) و هونن(5)، ميلارپا(6) و جوانگ دزو(7) مى‏شود؛ بگذريم از استادان بزرگ معنويت در ساير سنتها مانند يهوديت، زرتشتى‏گرى، آيين كنفوسيوس و آيين شمنى. (8)
اگر علم و معنويت‏به اين صورت تعريف شوند، ابتدائا مى‏توان پرسيد كه نقاط واگرايى ميان معنويت و علم چيست. آشكارا در درجه اول بحث، بحث فهم اين امر است كه واقعيت چيست؟ در معنويت‏سنتى، واقعيت هم متعالى است و هم حال؛ هم فراتر از اينجا و اكنون است و هم اينجا و اكنون؛ اما، در همه موارد، فوق هرگونه مقوله‏سازى و مفهوم‏سازى ذهن است. واقعيت، فراتر از قلمرو نفسانى‏جسمانى است و در عين حال بر اين قلمرو احاطه دارد. نمى‏توان آن را درك كرد به اين معنا كه محاط باشد؛ چرا كه هيچ چيز نمى‏تواند آنچه را كه نامتناهى است احاطه كند. درعين‏حال، مى‏توان با «عقل‏» آن را شناخت؛ عقلى كه يكى از قواى معرفتى الهى در مركز وجود ماست. واقعيت غايى واقعيتى مطلق و نامتناهى، خير اعلى، و منشا همه خيرات است. وراى وجود و، در عين حال، همان وجود است كه منشا سلسله مراتب و سطوح كيهانى وجود كلى است.
برعكس، از نظر علم متجدد، واقعيت تا آنجا كه متجددان هنوز از چنين مقوله‏اى سخن مى‏گويند، آن چيزى است كه بتواند مورد تحقيق تجربى واقع شود. هر چيزى كه وراى چيزهايى باشد كه مى‏توانند مورد تحقيق تجربى واقع شوند نمى‏توان «از لحاظ علمى‏» به آن پرداخت‏يا آن را شناخت؛ و به معناى دقيق كلمه حتى نمى‏تواند اهميت علمى هم داشته باشد؛ به هيچ درجه‏اى و براى هيچ مقصودى وجود ندارد. به قول آيين هندو، واقعيت مطلق آتمن(9) است، حال آن‏كه تمامى علم متجدد علم به مايا(10) يا به صورت دقيق‏تر، علم به سطوح پايين‏تر مايا است، يا برحسب اصطلاحات بودايى علم به وجود سمسارايى(11) است، حتى اگر تا كهكشانها گسترش داشته باشد. واقعيت مطلق از طريق دو منبع وحى و تعقل شهودى به مدد بودى، [buddhi] شناخته مى‏شود. در عين حال، هر دوى اين منابع، و هم‏عنان با آنها حقايق مابعدطبيعى و جهان‏شناسانه، در جهان‏بينى علم متجدد مورد انكار قرار گرفته‏اند؛ گرچه نه ضرورتا توسط يكايك دانشمندان.
معنويت معتبر همواره از تمايز اساسى بين مبدا و تجلياتش، بين آتمن و مايا، نيروانه(12) و سمساره، ذات الهى(الذات) و حجابهايى كه تجليات اسما و صفات الهى را از ما مى‏پوشانند و در عين حال بر ما آشكار مى‏كنند، آگاه است. بنيان كل مابعدالطبيعه سنتى، در واقع تمايز بين امر مطلق و امر نسبى و معرفت‏به امر نسبى در پرتو امر مطلق است. علم متجدد، با انكار امر مطلق به معناى مابعدطبيعى‏اش نمى‏تواند كارى جز مطلق كردن امر نسبى كند، و اين يعنى اشتباه گرفتن «وهم‏» جهانى يا مايا به جاى واقعيت. گناه بزرگ علم متجددانه همان است كه آيين بودا آن را اشتباه اسناد دروغين(13) مى‏خواند. در نتيجه، جهان‏بينى علمى نه تنها امر مطلق فى‏نفسه را منكر مى‏شود بلكه سلسله مراتب و سطوح وجود فراتر از سطوح نفسانى‏جسمانى، محسوس و قابل اندازه‏گيرى را نيز رد مى‏كند. از اين رو، بسيارى از نمايندگان آن مبادرت به آشكار كردن اسرار وجود از طريق ميكروسكوپ، تلسكوپ، يا يك مدل رايانه‏اى مى‏كنند، و جهانى كه با تلالؤ فن‏آورى مدرن خيره شده و علم جديد را به مرتبه الوهيت ارتقا داده است، كاملا منتظر آشكار شدن «راز بعدى جهان‏» است كه معمولا چيزى نيست جز افزودن عنصرى يكسره كمى به جهان، يا كاستن عنصرى صرفا كمى از جهان؛ جهانى كه به روشى كاملا كمى ديده مى‏شود.
البته آن دسته از كشفيات علم متجدد كه با وجهى از واقعيت مادى مطابق است و حدس و گمان صرف نيست، اهميت مابعدطبيعى دارد، زيرا همه آنچه واقعى است تا آن حد واقعى است كه نماد واقعيتى وراى خودش است و هرچه در جهان است نهايتا نمادين است، به جز خود واقعيت مطلق. اما اين حقيقت دقيقا مربوط به چيزى است كه وراى حدود علم متجدد واقع است و نمى‏تواند فهم شود، مگر به وسيله يك عالم مابعدطبيعى؛ خواه اين عالم مابعدطبيعى عالم به علوم تجربى هم باشد يا نه.
پيش از آن‏كه از بحث واگرايى بين معنويت و علم متجدد درگذريم، ضرورى است كه دوباره بر اين امر تاكيد كنيم كه معنويت معتبر نهايتا مبتنى بر وحيى از جانب روح‏القدس براساس اصول تغييرناپذير است. علم متجدد نيز مبتنى بر مجموعه‏اى از مقدمات است، اما اين مقدمات از آسمان نازل نشده‏اند؛ بلكه دستاورد آن فيلسوفانى هستند كه عناصرى را به هم تافته‏اند كه الگويى را مى‏سازد كه علم متجدد از قرن هفدهم به بعد در چارچوب آن كار كرده است.
اين نكته به قدر كافى عجيب است كه تنها طى چند دهه اخير، وابستگى علم متجدد به يك جهان‏بينى و يك الگوى واقعيت مادى، دست‏كم در برخى از حلقه‏ها مقبول واقع شده است؛ در عين حال كه اكثريت تحصيلكردگان متجدد همچنان بر اين باورند كه دين يا معنويت، مبتنى بر ايمان و مفروضات خاصى درباره سرشت واقعيتند و علم تجربى، برعكس، مبتنى بر عقل استدلالگر و مشاهده است. در واقع، هر دو مبتنى بر ايمان به مجموعه‏اى از معارفند كه از نظر دين، حقيقت تلقى مى‏شوند و از نظر علم، مقدمات و مفروضات اساسى. تفاوت بزرگ در اين است كه در يك مورد، اين آموزه‏ها از عالم ربوبى كه تغييرناپذير است نازل مى‏شوند و در مورد ديگر از فلسفه‏هاى عقلانى و تجربى عالمى كاملا انسانى كه نتايجش ضرورتا نمى‏تواند از عالم صرفا انسانى فراتر برود و، به دليل انكارشان نسبت‏به عالم فوق بشرى، انسان را در خطر فرو افتادن به عالم فروبشرى قرار مى‏دهند. به خاطر معرفت‏شناسيها، واقع‏نگريها و مقدمات اساسا متفاوت است كه علم نمى‏تواند(اگر از اصطلاحات اديان ابراهيمى استفاده كنيم) منشا الهى جهان يا نقطه آخر فرجام‏شناسانه، واقعيت عوالم معنوى‏اى كه فوق عالم طبيعت، يا سرشت جاودانه روح انسانى را تصديق كند. نيز نمى‏تواند به آنچه هدف حيات بشرى در اين جهان است اشاره كند [يا آن را تعيين كند].
در واقع، علم مبتنى بر اين انديشه است كه فقط يك جور درك و يك سطح از واقعيت‏خارجى هست كه همان سطح واحد آگاهى به مطالعه آن مى‏پردازد. بر طبق آنچه علم مى‏گويد، جهان همان چيزى است كه مى‏بينيم؛ تنها در صورتى كه [معناى] واژه «ديدن‏» را تا آنجا گسترش دهيم كه شامل آن امورى هم بشود كه ميكروسكوپ و تلسكوپ نشان مى‏دهند؛ و اين آلات و ابزار نوع يا سطح جديدى از ديدن را نشان نمى‏دهند بلكه صرفا امتداد افقى چيزى را نشان مى‏دهند كه چشم بشر درمى‏يابد. برعكس، معنويت معتبر مبتنى بر اين مدعاى اصلى است كه نه فقط واقعيت مراتبى دارد، بلكه آگاهى نيز مراتبى دارد كه مى‏توانند آن مراتب از واقعيت را بشناسند. آنچه ما از جهان خارج درك مى‏كنيم بستگى به نوع آگاهى ما دارد؛ نه به اين معنا كه يك زمين‏شناس در حال نگاه كردن به يك كوه، ساختارهاى زمين‏شناسانه خاصى را مى‏بيند كه يك غير زمين‏شناس درك نمى‏كند، بلكه به اين معنا كه ساير مراتب غير مادى واقعيت آن چيزى كه فقط وقتى از لحاظ مادى در نظر گرفته شود كوه به حساب مى‏آيد، مى‏تواند معلوم واقع شود، به شرط اين‏كه ما سطوح بالاترى از آگاهى داشته باشيم. و باز اين بدان معنا نيست كه اين معرفت مبتنى بر نوعى سوبژكتيويسم(14) است، بلكه بدين معناست كه وقتى ما مرتبه بالاترى از آگاهى داشته باشيم، آمادگى «ديدن‏» ابعاد و مراتب ديگر واقعيت مورد بحث را داريم. به هر صورت، بر طبق همه آموزه‏هاى معنوى سنتى، آنچه مى‏بينيم بستگى به نوع آگاهى و معرفت ما دارد و نوع آگاهى ما، به‏نوبه خود، بستگى به نوع وجود ما دارد. اهميت انضباط معنوى‏اى كه نوع وجود ما و نيز نوع آگاهى ما را تغيير مى‏دهد، ناشى از همين امر است. ديدن همان باور كردن است؛ تنها در صورتى كه معناى ديدن را به فراتر از آنچه چشم سر مى‏يابد گسترش دهيم.
اين تقابل بزرگ آشكارتر مى‏شود وقتى كه اين واقعيت را در نظر بگيريم كه براى پرورش يافتن به عنوان يك دانشمند متجدد، لازم نيست كه به هيچ تربيت معنوى‏اى تن در دهيم؛ بلكه فقط لازم است كه نيروى ذهنى و تيزبينى خاصى پيدا كنيم؛ كاملا برعكس مورد معنويت، وقتى كه جدا متحقق شود و نه فقط درباره آن سخن گفته شود.
زيرا معنويت معتبر مستلزم تغيير كل وجود ما و دگرگونى‏اى در نحوه انديشيدن، درك، ارزشيابى، و عمل ماست. نتيجه اين تفاوت اساسى اين است كه هستند دانشمندانى كه به معنويت علاقه‏مندند و هستند دانشمندانى كه اصلا علاقه‏اى به آن ندارند. حتى در قلمرو اخلاق، علم جديد از آن جهت كه علم است ارتباطى بسيار متفاوت با ارتباطى كه ما در معنويت‏سنتى مى‏يابيم نشان مى‏دهد. ارزشهاى اخلاقى از اعمال و كرده‏هاى مردان و زنانى كه به حقايق معنوى متحقق شده‏اند انفكاك‏ناپذير است و معنويت همواره سرچشمه، خاستگاه درونى، و نيروى حياتى اخلاق در اديان مختلف بوده است. برعكس، علم متجدد به عنوان يك نظام معرفتى، از لحاظ اخلاقى خنثى است و در واقع بحثهاى اخلاقى ربطى به آن ندارند. در سطح عملى، بسيارى از دانشمندان هستند كه بسيار اخلاقى‏اند و البته از اينها گذشته، بسيارى هستند كه اخلاقى نيستند؛ همان‏گونه كه تاريخ اين قرن به قدر كافى اثبات كرده است. در واقع، كل اين انديشه كه دانشمندان، مسئول نتايج كاربردهاى علمشان در جوامعى‏اند كه در آنها كار مى‏كنند، تنها اخيرا مورد قبول مجموعه قابل ملاحظه‏اى از دانشمندان قرار گرفته است؛ يعنى در زمانى كه اين كاربردها هم محيط طبيعى را تهديد مى‏كند و هم كيفيت و احتمالا حتى استمرار حيات بشرى بر روى كره زمين را.
مى‏توان اين بحث را به تفصيل ادامه داد؛ اما نكاتى كه ذكر شد براى اثبات اين‏كه همگرايى آسان علم و معنويت كه در بسيارى از محافل از آن دفاع مى‏كنند، بيشتر مبتنى بر يك اشتياق شديد است، تا بر واقعيت، كافى است. نيز اين همگرايى غالبا از سويى مبتنى بر خلط علم با نظرات برخى از مشتغلان به آن است و از سوى ديگر مبتنى بر تضعيف و تحريف آموزه‏هاى معنوى معتبر. اين امر در هيچ‏جا آشكارتر از بحث تكامل به معناى متجدد زيست‏شناسانه آن نيست. همه آموزه‏هاى سنتى‏اى كه به آفرينش كيهان پرداخته‏اند بعضى مانند آيين تائو و آيين كنفوسيوس درباره تكوين جهان خاموش مانده‏اند از نزول جهان از مبدا الهى، والا نمونه‏هاى آسمانى، لوگوس(15) و جز آن سخن گفته‏اند. كتاب مقدس [عهد عتيق، سفر پيدايش، باب اول، آيه 3] اظهار مى‏كند: خدا گفت، «روشنايى بشود و روشنايى شد» ؛ و قرآن مى‏گويد: الله گفته است، «باش!» و همه چيز به وجود آمد. در آيين هندو، قربانى ازلى پروشه(16) و در دين زرتشت قربانى ازلى كيومرث(17) است كه مى‏توان نمونه‏هاى بيشمارى از ديگر سنتها به آنها افزود. موجودات اين جهان از خدا، از جهان روح مطلق، نازل شده‏اند و واقعيت همه چيز در كيهان(اگر به زبان اديان ابراهيمى سخن بگوييم) در خدا استقرار دارد، يا طبق آيين هندو در تخم‏مرغ كيهانى(18) ازلى جاى دارد كه نه‏تنها مادى نيست، بلكه واقعيتى معنوى و دربردارنده همه امور ممكنى است كه در يك دور كيهانى خاص بايد متجلى شود.
در نظريه تكامل، برعكس، همه چيز از پايين صعود كرده است؛ از «سوپ آغازين مولكولها» كه به طريقى اسرارآميز شعورى را پديد مى‏آورد كه مى‏تواند خارج از اين روند قرار گيرد و آن را فهم و مطالعه كند. هيچ چيز در جهان، بيشتر از نظريه تكاملى قرن نوزدهم مخالف فهم معنوى از منشا بشر و ديگر موجودات نيست؛ نظريه‏اى كه بيشتر يك فلسفه است تا علم. اما به عنوان علم معرفى مى‏شود، چرا كه پشتيبان اصلى كل ساختار جهان‏بينى علمى متجدد است كه بدون آن، كل جهان‏بينى غيردينى فرو مى‏ريزد. و هيچ جا اين رويكرد احساساتى كه تا بدين حد مخالف تشخيص مابعدطبيعى‏اى است كه همواره شاخص حيات فكرى سرزمين هند بوده بيش از نوشته‏هاى گروهى از مردم، كه بسيارى از آنان از جهان هند هستند، و به سهولت آموزه‏هاى سنتى هندو را درباره نزول و تدرج وجود با تكامل و برآمدن موجود عالى‏تر، از دل موجود سافل‏تر از طريق روندهاى صرفا زمانى تغيير و تحول يكى مى‏دانند، آشكار نيست.
اكنون بايد به اين تلاش يك قرنه براى ايجاد همگرايى ميان ديدگاههاى كاملا واگرا، فصلى را كه اخيرا نوشته شده اضافه كرد؛ فصلى كه به توسط كسانى نوشته شده كه هم علم و هم دين يا معنويت را به يك «داستان‏» تحويل مى‏كنند و مدعى‏اند كه هريك از اين دو، داستانى درباره واقعيت دارند كه مى‏توانند به هم نزديك شوند. البته اين امر نه‏تنها از طريق به صحنه آوردن درجه خاصى از ابهام و پوشيدگى انجام مى‏شود، تا قلمروى را كه نمى‏توان به آسانى از لحاظ عقلانى در نورديد بپوشاند، بلكه نيز به وسيله نوعى سوبژكتيويسم و روان‏شناسى‏گرايى كه شاخص اكثر جنجالهاى معاصر و مخصوصا آنچه معنويت عصر جديد خوانده مى‏شود است، انجام مى‏شود. علاوه بر اين، براى ايجاد همگرايى، معمولا اين حقايق دينى‏اند كه قربانى مى‏شوند. چرا كه اين حقايق متهم به «جزم‏انديشانه‏» بودن هستند و آنچه جايگزينشان مى‏شود معمولا از خود تكامل‏گرايى با برخى از عوامل جرح و تعديل‏كننده اخذ مى‏شود تا آنان را كه هنوز در جستجوى واقعيتى هستند كه صرفا مادى و فيزيكى نيست، تسكين بخشد. اين‏كه چنين تفكرى حتى وارد نوشته‏هايى شده است كه در برخى از اديان بجد گرفته مى‏شوند(مانند آثار تيار دوشاردن(19) در حلقه‏هاى كاتوليك) تنها نشانگر آن است كه فهم كنونى از معنويت چقدر از فهم جهانهاى زاينده هونن‏ها، رامانوجاها(20)، سنت ترزاها(21) و روميها و نيز شانكاراها، ناگارجوناها(22)، اكهارتها و ابن‏عربى‏ها(23) فاصله گرفته است؛ كسانى كه هر كدام، به شيوه ويژه خود و مطابق با ديدگاهها و روشهاى مختلف، حيات معنوى و عقلانى جوامع مختلف بشرى در طول قرون را تحت تاثير قرار داده‏اند.
با ملاحظه اين‏كه علم، يا دست‏كم تصوير آن، در جامعه متجدد چقدر قدرتمند است و نيز نياز انسان به معنويت چقدر ماندگار است، اكنون بايد بپرسيم كه براى ايجاد يك همگرايى و وفاق جدى ميان علم و معنويت چه مى‏توان كرد، همگرايى و وفاقى كه ظاهرى نباشد و تنها در ايجاد ابهام و آشفتگى‏اى كه شاخص عمده حيات معاصر ست‏سهيم نباشد. نيازى به گفتن نيست كه بين نظرى كه باور دارد كه ما از بالا نزول كرده‏ايم و نظرى كه مدعى است ما از پايين صعود كرده‏ايم، همگرايى‏اى نمى‏تواند باشد. اما اگر از سويى شبه علم يا، بهتر بگوييم، فرضيات فلسفى‏اى را كه به صورت علم نمايان شده كنار بگذاريم و از سوى ديگر، شبه معنويتى را كه اكنون در غرب شايع است‏به گوشه‏اى بنهيم، آنگاه مسلما مى‏توان قدمهاى مهمى در راه ايجاد، اگر نگوييم همگرايى، دست‏كم تفاهم بين اصول معنويت و احكام علمى، آنچنان كه امروز وجود دارند و ممكن است فردا وجود داشته باشند، برداشت و در عين حال، همواره متذكر طبيعت دائم‏التغيير احكام علمى، دست‏كم در جزييات، اگرچه نه هميشه در جهان‏بينى، بود.
بياييد با يادآورى اين واقعيت‏شروع كنيم كه امروزه حتى جهان‏بينى يا الگوى علم متجدد، براى اولين بار از قرون شانزدهم و هفدهم، شروع به تغيير كرده است. دانشمندانى هستند، بويژه عالمان فيزيك، كه در حال چرخش به سوى جهان‏بينى‏اى هستند كه در آن، واقعيت آنچه مربوط به معنويت است‏به سوبژكتيويسم يا گروهى ثانوى و فرعى از پديدارها تحويل نمى‏شود. هنوز خيلى زود است كه آنچه را در اين قلمرو پيش خواهد آمد پيشگويى كنيم. در مرحله فعلى كسانى هستند كه، در جستجوى يك فلسفه طبيعت جديد، به مقايسه‏هاى سطحى بين رقص شيوا(24) و رقص الكترونها يا بين تقابل الكترومنيتيك و اصول يين‏يانگ(25) جهان‏شناسى خاور دور قانعند. اما اين فقط مى‏تواند اولين گام يا چند گام لرزان در جهت كشف، يا بهتر بگوييم كشف مجدد، واقعيت مطلق در وسعت عظيم و ابعاد بى‏شمارش باشد، فراتر از روايت مثله شده اين واقعيت مطلق كه موضوع فيزيك متجدد است و از اين رو نگرش علمى آن را واقعيت فى‏نفسه تلقى مى‏كند.
از آنجا كه كشف مراتب عالى‏تر واقعيت، صرفا به وسيله تحليل باز هم بيشتر ماده و انرژى به معنايى كمى امكان‏پذير نيست، چنين كشفى، اگر اصلا اتفاق بيفتد، ضرورتا بايد از تعاليم مابعدطبيعى سنتهاى متنوع اخذ شود و نتيجه درنورديدن مراتب عالى‏تر واقعيت‏به توسط كسانى باشد كه توانسته‏اند به يمن تعقل و فنون معنوى معتبر چنين سفرى بكنند. اگر دگرگونى الگو، كه اغلب در فلسفه علم جارى مورد بحث قرار گرفته است، چيزى بيش از جايگزينى يك ديدگاه محدود نسبت‏به واقعيت‏به جاى ديگرى باشد، آنگاه بايد از سنتهاى معنوى بويژه سنتهاى شرق، مدد گرفت كه در آنها بخش عظيمى از چنين آموزه‏هايى بهتر حفظ شده‏اند تا در غرب متجدد. اگر اين جايگزينى معرف صرفا دگرگونى‏اى «افقى‏» باشد، در اين صورت وفاق بين الگوى جديد علم و معنويت همان‏قدر مشكل‏ساز خواهد بود كه امروز مشاهده مى‏شود؛ اما اميدى هست‏به اين‏كه دگرگونى‏اى مثبت در الگو پديد آيد. در واقع، شمارى از دانشمندان، بويژه عالمان فيزيك، با چنين اصطلاحاتى سخن مى‏گويند و دل‏مشغوليهاى جدى الهياتى و معنوى نشان مى‏دهند؛ [دل‏مشغوليهايى] بيش از بسيارى از عالمان الهيات، كه از ترس حمله بى‏امان علم متجدد، الهيات را تا حد باز هم بيشترى تسليم كشفيات ميكروسكوپ و تلسكوپ كرده‏اند.
در اين روند شكل‏گيرى يك الگوى جديد، خود معنويت‏بار سنگينى بر دوش دارد. چيزى كه در اديان مختلف معنويت‏خوانده مى‏شود، بايد به وضوح تعريف شود، ريشه‏هايش در وحى، نزول الهى يا واقعيات مطابق با آن در اديان ديگر، روشن شود، و پيوندش با مابعدطبيعه معتبر يا سوفيا(26) مبتنى بر دو منبع تعقل و وحى/اشراق روشن گردد. كسانى كه در چنين مابعدطبيعه خبره‏اند و معنويت معتبر به آنان شكل داده است، وظيفه دارند كه مابعدطبيعه طبيعت و جهان‏شناسى معاصر را به معنايى از اين لفظ كه مورد احترام سنت‏باشد تدوين كنند؛ مابعدطبيعه طبيعت و جهان شناسى‏اى كه مى‏تواند زمينه عقلانى براى آن الگوى جديد را كه علم متجدد در جستجوى آن است فراهم كند. معنويت وقتى كه صرفا دريافتهاى كنونى علم متجدد را تكرار كند، كه فردا يافته‏هاى رايج و جارى نخواهند بود، از كاركرد و نقشش دست‏برمى‏دارد و در اين صورت آموزه‏هاى هزاران ساله خود را تحريف مى‏كند تا اثبات كند كه آن آموزه‏ها با نظريات يا دريافتهاى علمى زمان معاصر موافق است. معنويت، مبتنى بر تقدم روح است؛ مبتنى بر واقعيت‏برين آن ذات يگانه، تائو، (27) خداوند، آتمن، الله است و نه مبتنى بر واقعيتى كه تنها از طريق حواس ظاهرى كشف مى‏شود. معنويت، انسان را موجودى تصور مى‏كند كه در عين حال هم روح است، هم نفس و هم بدن، و نه فقط ذهن و بدن ثنويت دكارتى؛ و جهان را نيز واقعيتى تصور مى‏كند كه نه تنها «بدنى‏» دارد كه مى‏توانيم آن را مشاهده كنيم و درباره‏اش مطالعه كنيم، بلكه ابعاد ديگرى نيز دارد كه با نفس و روح تناظر دارند. هرچه بيشتر تفاوتهاى اساسى مابعدطبيعى و شناخت‏شناسانه بين معنويت معتبر و فهم كنونى از علم روشن مى‏شود، امكان ساختن الگويى براى علم كه بتواند با امر معنوى همزيستى مسالمت‏آميز داشته باشد و خود حيات انسان بر روى زمين را از طريق اعمال قدرت بازهم بيشتر بر نفس بشرى و قلمرو طبيعت در مخاطره قرار ندهد، بيشتر مى‏شود. اگر نمايندگان معنويت معتبر از اين مسئوليت مهم آگاه نشوند، صرفا زمينه را به روى شبه معنويت و كاريكاتورهاى آموزه‏هاى معتبر خواهند گشود كه بسيارى از دانشمندان خيرخواه و با حسن نيت، كه خودشان در چنين امورى تعليم و تربيت نديده‏اند، براى كسب الهام و ارشاد به آنها رجوع خواهند كرد. نتايج، به ناچار فاجعه‏آميزتر از نفى تمام عيار همه مدعيات معنويت توسط اين يا آن دانشمند مادى يا لاادرى خواهد بود.
مى‏توان گفت كه فورى‏ترين وظيفه فعلى به وجود آوردن علمى مقدس درباره جهان است؛ اين علم مقدس ضرورتا آنچه را كه علم متجدد كشف كرده است نفى نمى‏كند، بلكه نوع ديگرى از معرفت‏به جهان را كه ريشه در واقعيت مقدسش دارد فراهم مى‏آورد. چنين دانشى، كه در تمدنهاى سنتى مختلف وجود داشته است، اما نمايندگان كنونى معنويت از آن بندرت سخن مى‏گويند، ملتقاى معنويت و علم خواهد بود. اين علم مقدس ديدگاهى مقدس درباره طبيعت فراهم خواهد كرد؛ طبيعتى كه اكنون در عملى كه امروزه بوم‏كشى خوانده مى‏شود چنين بيرحمانه مورد توهين و مى‏توان گفت‏حتى مورد جنايت واقع شده است. نيز معرفتى درباره جهان فراهم خواهد كرد كه بتواند ميان آن وجوه علم متجدد كه متناظر با وجهى از واقعيت مادى است و آن وجوهى از علم متجدد كه صرفا حدسند و به عنوان علم نمايان مى‏شوند تميز دهد. نيز مى‏تواند قلمروى از گفتگو بين معنويت و علم را فراهم كند بى‏آن‏كه واقعيات متناظر مورد بحث را تخريب يا تحريف كند. البته چنين تلاشى مستلزم تواضع است، نه تنها از طرف زنان و مردان خاصى كه به علم مى‏پردازند(زيرا مطمئنا دانشمندان متواضع بسيارند) بلكه از طرف علم به عنوان يك رشته. اين اقرار از طرف حاميان و مبلغان علم به‏طور كلى بايد صورت بگيرد كه علم متجدد يكى از علوم ممكن است و نه يگانه علم مشروع به طبيعت. مادام كه چنين ديدگاه تمامت‏خواه و انحصارطلبانه‏اى درباره علم وجود دارد، هرچه سخن درباره هماهنگى معنويت و علم بگوييم در حد حرف صرف باقى مى‏ماند، مگر اين‏كه معنويت تضعيف شود يا تبديل به چيزى شود كه سروكارش با روح به اندازه سروكار داشتن كشفيات يك آزمايشگاه فيزيك با روح، كم باشد. اما همين كه چنين محدوديتى را بپذيريم، مسلما امكان يك نزديكى يا حتى در گشودن به روى اهميت مابعدطبيعى و نمادين عمده كشفيات علمى متجدد وجود دارد؛ اهميتى كه در وراى قلمرو و مرزهايى كه علم براى خودش تعريف كرده است قرار دارد و بنابراين «از لحاظ علمى‏» بى‏معناست، به همان نحو كه كلمه مقدس در «علم مقدس‏» در سياق روشى كه به آن روش علم جديد، مفاهيم و اصطلاحات را تعريف و فهم مى‏كند صرفا يك كلمه بى‏معنى است.
بياييد اميدوار باشيم كه در اين برهه خطرناك تاريخ بشرى كه علم دائم‏التزايد كمى بشر به طبيعت، كه مبتنى بر تعريفى از علم است كه امور معنوى و مقدس را نفى مى‏كند، در حال تهديد همه حيات بشرى و در واقع كل اوضاع و احوال طبيعى است؛ فهمى عميق‏تر از منابع به غايت عميق و غنى معنويت معتبر و حقيقت و محدوديتهاى علم متجدد حاصل شود. دارما(28) ى كسانى كه مى‏دانند نمى‏تواند جز اين باشد كه تميز دهند و بر گناه برين اسناد دروغين غلبه كنند، حافظ فهم نسبتها باشند و به سلسله مراتب وجود و ارتباط واقعى بين امور معنوى و امور مادى كه مبتنى بر اين واقعيات است مؤمن بمانند. فقط در جستجو، حفظ و تبليغ معنويت معتبر و فهمى صادقانه و نقادانه از مقدمات، پيش‏فرضها، يافته‏ها و جستجوهاى علم متجدد است كه مى‏توان اميدوار بود كه بتوانيم جلو موج جزر و مدى‏اى را بگيريم كه آنچه را از تمدنهاى سنتى، اديان معتبر و تعاليم معنوى و آن تجلى مستقيم حكمت و قدرت الهى كه طبيعت دست‏نخورده ست‏باقى مانده است تهديد مى‏كند. نيز، اين سعى و طلب فرصت اعمال فضيلت رحمت را كه بودى ستوه(29) بودايى تجسد و تصوير بسيار گيرايى از آن است‏به بالاترين درجه فراهم مى‏كند. اين وظيفه دلهره‏آور است، اما پايان آن نمى‏تواند جز شاهدى بر پيروزى حقيقت مطلق باشد.

پى‏نوشتها:
* ماخذ: Sophia, Vil. 1, No. 2, Winter 1995, pp. 23-40
اين مقاله توسط استاد مصطفى ملكيان با متن اصلى مقابله شده است.
1. buddhi، در زبان سانسكريت، به معناى عقل.
2. Sankara، حكيم هندى(820-788).
3. Eckhart، عالم الهيات و عارف آلمانى(؟1260-؟1327).
4. Rumi، مولانا جلال‏الدين محمد بلخى، عارف شهير مسلمان(672-604).
5. Honen از معلمان روحانى ژاپنى و بنيانگذار مكتب عرفانى جودو.
6. Milarepa، قديس و شاعر آيين بودايى تبتى(1143-1040).
7. Chuang-Tzu، فيلسوف دائويى چينى(286-369ق. م. ).
8. Shamanism، يكى از اديان شرقى كه به ارواح نيك و بدى قائل است كه فقط شمنان مى‏توانند بر آنها تاثير گذارند.
9. Atman، در آيين هندو، نفس كلى كه منشا همه نفوس جزئى است.
10. maya، در آيين هندو، عالم حسى كه، در واقع، موهوم است.
11. samsara، چرخه هميشگى‏اى كه نفس دائما در آن از نو زاده مى‏شود.
12. nirvana، در آيين بودا، روح اعلى.
13. اسناد دروغين، (false attribution) در دين بودا، به معناى اسناد وجود به امرى كه، در واقع، معدوم و بى‏بهره از وجود است.
14. subjectivism، نظريه‏اى دال بر اين‏كه خاستگاه و اعتبار علم در حالات ذهنى شخص عالم است.
15. logos، كلمة الله يا واقعيت نهايى.
16. Purusa، در آيين هندو، انسان ازلى و ابدى.
17. كيومرث در ايران باستان، نخستين انسان.
18. تخم‏مرغ كيهانى در آيين هندو، اصل الاصول و مبدءالمبادى.
19. Teilhardde Chardin، پارينه‏شناس، زمين‏شناس، و فيلسوف فرانسوى(1955-1881).
20. Ramanuja، حكيم هندى(137-10171).
21. ST. Theresa، بانوى عارف اسپانيايى(1582-1515).
22. Nagarjuna، حكيم بودايى قرن دوم ميلادى.
23. Ibn Arabi، محى‏الدين ابن عربى، عارف مشهور مسلمان.
24. Siva، از خدايان آيين هندو.
25. يين‏يانگ در آيين دائو، دو انرژى مخالف يكديگر كه علت پيدايش جهان هستى‏اند.
26. Sophia در زبان يونانى، به معناى حكمت.
27. Tao در آيين دائو، مبدا اول كه جامع همه چيز است و همه ظواهر از آن نشات مى‏پذيرند.
28. dharma در آيين هندو، اساس اخلاق انسانى.
29. Boddhisattva در آيين بودا، كسى كه از طريق اعمال منظم فضايل در پى روشن شدگى است

 

 


منبع: فصل نامه نقد و نظر - شماره 19و20